قاسم وقتی صدای سوت قطار را شنید دست از کار کشید و به سمت ایستگاه دوید. سرکارگر که متوجه رفتن او شده بود، فریاد کشید:
- برگرد قاسم کجا داری می ری؟ الآن کامیون می یاد. باید سنگارو خالی کنیم.
- می خوام سربازارو ببینم اوستا، زود برمی گردم. ایستگاه راه آهن شلوغ بود. قطار توقف کرده بود و سربازان متفقین از آن پیاده می شدند. قاسم در امتداد واگنها حرکت می کرد و داخل کوپه ها را نگاه می کرد. کوپه ها پر از سرباز بود. یکی از سربازان که از پنجره بیرون را نگاه می کرد، با دیدن قاسم دستش را تکان داد و به او اشاره کرد که نزدیک شود اما قاسم توجهی نکرد و به راه خود ادامه داد. واگنهای روباز آخری پر از مهمات جنگی و عراده های توپ بودند. صدای سوت قطار دوباره بلند شد. سربازانی که پیاده شده بودند با عجله سوار می شدند. قاسم به محل کارش برگشت. کامیون آمده بود و کارگرهاء;ء سنگها را تخلیه می کردند. آنها مشغول ساختن یکی از ساختمانهای اداری راه آهن بودند. قاسم به آنها پیوست. سرکارگر با دیدن او چهره اش را درهم کشید و گفت:
- سیر و سیاحت تموم شد شازده!
او چیزی نگفت و به کار خود ادامه داد. سنگها که تخلیه شد، کامیون هم آماده حرکت شد. در همین موقع قطار متفقین هم از ایستگاه خارج شد. قاسم پشت کامیون ایستاده بود و دور شدن قطار را نگاه می کرد. راننده، کامیون را روشن کرد و کمی عقب رفت. قاسم که ششدانگ حواسش متوجه قطار بود با سر، روی زمین افتاد. چرخ کامیون از روی پایش گذشت و آن را له کرد. قاسم بیهوش شد. کارگرها دویدند و او را به کناری کشیدند. بعد هم با سرعت وسیله ای تهیه کردند و او را به بیمارستان فاطمی منتقل کردند. وقتی قاسم چشم باز کرد، خودش را روی تخت بیمارستان دید. مادرش کنار تخت ایستاده بود و گریه می کرد. او لبهایش را به هم گزید و از شدت درد نعره کشید. در همین موقع دکتر مدرسی و دکتر سیفی وارد اتاق شدند. بالای سر قاسم رفتند و پارچه سفید را از روی پایش کنار زدند.
مادر ملتمسانه گفت- دستم به دامنتون یه کاری بکنید. خدا عوضتون بده.
دکترها که رفتند. مادر نزدیک شد. صورت پسرش را بوسید و در گوشش گفت:
- غصه نخور مادر، ان شاءالله پات خوب می شه. من می رم حرم حضرت معصومه به بی بی متوسل می شم. تو هم دعا کن.
روزها از پی هم می گذشت. درد شدید پا امان قاسم را بریده بود. گاه چنان فریادهایی می کشید که تمام فضای اتاقها و سالنهای بیمارستان را پر می کرد. در یکی از همین روزها پسرکی را به بیمارستان آوردند و کنار تخت قاسم بستری کردند. پرستارها می گفتند تیر به پایش خورده و زخمش خیلی عمیق است. یکبار که دکترها برای معاینه پای پسرک آمده بودند قاسم با کنجکاوی به آنها خیره شد. زخم پای پسرک وحشتناک بود. شدت جراحت به اندازه ای بود که زخم به خوره و جذام تبدیل شده بود. حال پسرک خیلی خراب بود. روی تخت دراز کشیده بود و اصلا تکان نمی خورد. قاسم گاهی وقتها صدای ناله ضعیف او را می شنید که خیلی زود قطع می شد.
پرستارانی که برای معاینه و مراقبت او می آمدند، آهسته از هم می پرسیدند:
- هنوز تموم نکرده؟
گویا هر لحظه انتظار مرگ او را می کشیدند. قاسم هم بکلی ناامید شده بود. دلش می خواست بمیرد و از این درد کشنده راحت شود. افکار شومی به مغزش خطور کرده بود. به خودکشی فکر می کرد. عصر هنگام مادر به دیدنش آمد. خورشید به آرامی در حال غروب کردن بود و پنجاهمین شب اقامت قاسم در بیمارستان از راه می رسید. او تصمیم خودش را گرفته بود. اگر امشب بهبود نمی یافت خودش را می کشت چون طاقتش تمام شده بود. با دیدن مادر مایوسانه گفت:
- اگر امشب شفای مرا از بی بی گرفتی که هیچ وگرنه صبح جنازه مرا روی این تختخواب خواهی دید.
مادر چیزی نگفت و سراسیمه از اتاق بیرون دوید و به سمت حرم حضرت معصومه رفت. هنگام اذان مغرب بود. مادر وارد حرم شد. به سمت ضریح رفت. دستان چروک خورده اش را به آن گره زد و به قبر مطهر بی بی خیره شد. می خواست گریه کند اما کاسه چشمانش خشک شده بود. زیر لب زمزمه کرد:
- بی بی شفای بچمو از تو می خوام. منو پیش قاسم رو سفید کن. به حق قاسم امام حسن قسمت می دم; دختر موسی بن جعفر!
آن شب، قاسم حال عجیبی داشت. شبی بین مرگ و زندگی. برعکس شبهای پیش خوابش گرفته بود. چشمانش را بست و به خواب رفت.
در اتاق به سمت باغی بزرگ و سرسبز باز می شد. در این هنگام سه بانوی مجلله و نورانی از آن در وارد اتاق شدند و به سمت تخت پسربچه رفتند. قاسم می خواست آنها را صدا کند. اما زبانش بند آمده بود. بانویی که جلوتر از بقیه حرکت می کرد حضرت فاطمه(س) بود، دومی هم حضرت زینب(س) و سومین نفر هم حضرت معصومه(س) بود. آنها کنار تخت ایستادند. پسرک چشمانش را باز کرد. حضرت فاطمه به پسرک اشاره کردند:
- بلند شو!
- نمی توانم!
- بلند شو، تو خوب شدی پسرک بلند شد و نشست. قاسم انتظار داشت به او هم توجهی بکنند. ولی برخلاف انتظارش، آنها بدون توجه به او به آرامی از آنجا دور شدند. قاسم از خواب پرید. با ناراحتی نگاهی به اطراف انداخت. خیلی اراحت بود. با خودش فکر کرد: شاید به برکت آمدن آنها من هم شفا پیدا کرده باشم. دستش را روی پایش گذاشت. اصلا درد نمی کرد. پایش را حرکت داد. مثل روز اول شده بود. به خوبی حرکت می کرد. صبح پرستارها آمدند. یکی از آنها گفت:
- بچه در چه حال است؟
قاسم با شادمانی گفت:
- بچه خوب شده.
و چون نگاه پرسشگر پرستار را دید دیگر چیزی نگفت.
پرستار باند و پنبه را طبق معمول از روی پای قاسم برداشت تا آن را تعویض کند. ورم پا به کلی تمام شده بود. فاصله ای بین پنبه ها و پا بود. گویی اصلا زخم و جراحتی وجود نداشته است. پرستار با تعجب به قاسم نگاه کرد و بعد سراسیمه به سمت تخت پسرک برگشت. پارچه را از روی او کنار زد. هیچ اثری از زخم در پای پسرک پیدا نبود.
لحظه ای بعد در اتاق، جای سوزن انداختن نبود. دکترها، پرستارها و مریضها همه آمده بودند. قاسم در میان سیل جمعیت مادرش را دید که با چشمهای قرمز و ورم کرده به طرفش می آمد!
ءبازنویسی از کتاب داستانهای شگفت، نوشته شهید محراب آیت الله دستغیب