ولایت نامه امیرالمؤمنین علیه السلام

در روزگار صفویان (۹۰۵ - ۱۱۳۵ق) نقالی رواج بسیار یافت . نقال ها بر سر هر کوی و برزن و در قهوه خانه ها و مراکز عمومی به نقالی و داستانسرایی می پرداختند و مردم عوام را به دور خود ، گرد می آوردند و آنها را با نقل های ساختگی و داستان شجاعان و دلاوران خیالی ، سرگرم می ساختند و این ، وسیله ای برای اخاذی و ارتزاق آنان بود .

تحقیق: سید احمد حسینی اشکوری

درآمد

در روزگار صفویان (905 - 1135ق) نقالی رواج بسیار یافت . نقال ها بر سر هر کوی و برزن و در قهوه خانه ها و مراکز عمومی به نقالی و داستانسرایی می پرداختند و مردم عوام را به دور خود ، گرد می آوردند و آنها را با نقل های ساختگی و داستان شجاعان و دلاوران خیالی ، سرگرم می ساختند و این ، وسیله ای برای اخاذی و ارتزاق آنان بود .

گروهی از این نقالان دوره گرد ، درویشان بودند که بیشتر به شعر خوانی به آواز و نوای خوش می پرداختند و اشعار بزرگان عرفا را در جمع می خواندند و گاهی با داستان های مذهبی ، محافل خود را گرم می کردند . بیشتر داستان های آنها بی اساس و نمونه ای از شجاعت ها و رزم آرایی هایی بود که خود می ساختند و به بزرگان مذهبی ، مخصوصا حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام ، نمونه کامل شجاعت و دلاوری ، نسبت می دادند تا عواطف دینی شنوندگان را تحریک نمایند و آنان را به ذل و بخشش بیشتر ، وادارند . البته دولت های آن روزگار ، درویشان این چنینی را تشویق می کردند تا مردم را سرگرم کنند و احتمالا بهره های سیاسی نیز از آنان داشته باشند .

داستانی که در پیش رو دارید ، به اعتراف نگارنده آن ، یکی از آن داستان هاست که از درویشی شنیده شده و با پیرایه هایی در قالب «ولایت نامه » تحریر شده است .

«رعد ، عمویی داشت فرمانروای «شارقیه » به نام «خسرو» . رعد با ملاقاتی تصادفی دختر عمویش را می بیند و سخت به عشقش دل می بازد . چون به خواستگاری می رود ، کابین همسری دختر عمو ، سر امیر مؤمنان ، که به شجاعت در جهان نامبردار بود ، درخواست می شود .

رعد که در شجاعت و دلاوری یکتای جوانان کشور خود بود ، با هزار سوار جنگاور ، برابری می کرد . شاید غرور جوانی یا عشق به دختر عمو ، او را به مدینه کشاند و پس از شش ماه تحمل رنج سفر ، با حضرت امیر به مصاف برخاست و طبعا در برابر آن حضرت نتوانست مقاومت کند و کارش به شکست انجامید . پس از شکست و اختیار دین مقدس اسلام ، حضرت او را نواخت و به طرفة العینی با وی به شارقیه رفت .

در شارقیه ، حضرت با لشکر خسرو درگیر شد و یکنفره ، لشکریان را از پای درآورد .

ناگزیر ، خسرو و لشکریانش تسلیم شدند و اسلام اختیار کردند . این وسیله ای بود برای تحقق آرزوی رعد و ازدواج وی با دختر عمویش .

این داستان ، صد در صد خیالی و ساخته و پرداخته درویشان دوره گرد است ; ولی برخاسته از عقیده به ساحت مقدس مولی الموالی علی بن ابی طالب علیه السلام است . همین عقیده و علاقه مذهبی ، نگارنده آن را برانگیخته تا به عبارت پردازی های ادبی به نثر و شعر ، آن را به نگارش درآورد و در قالب یک اثر تاریخی درآورد . با نقل این داستان ، نمونه ای از شیوه نگارش در عصر صفوی را در پیش روی خواننده گرامی می نهیم ، باشد که کاوشگران در تاریخ و ادبیات آن عصر ، از این رساله بهره برند .

× × ×

علی خان خاکی ، نگارنده «ولایت نامه » ، ادیبی است عارف ، دارای ذوق نثری و شعری ، آشنا به ادبیات تازی و دارای اطلاع از پاره ای از دانش های اسلامی رایج در سده های دهم و یازدهم قمری ، نزدیک به خاندان صفوی ، و شاید دارای سمتی در دستگاه دولتی آنان بوده است .

خاکی جز «ولایت نامه » ، بر سوره یوسف تفسیری نسبتا کوتاه و عرفانی به نثر و نظم نگاشته است و در آغاز آن ، از شاه طهماسب صفوی (م 984ق) و شاهزاده پری خان خانم ستایش فراوان می نماید .

دانستنی های تاریخی مربوط به زندگانی و دانش آموزی خاکی که بتوانیم دراختیار خوانندگان خود بگذاریم ، بسیار ناچیز و همان چند جمله ای است که گفتیم . در لغت نامه دهخدا ، خاکی بدین گونه معرفی شده است:

میرزا علی قلی خان لگزی ، از شعرای متاخر ایران و از رجال شاه طهماسب صفوی بوده است . این بیت او راست:

غم که پیر عقل تدبیرش به مردن می کند

می فروشش چاره در یک آب خوردن می کند

× × ×

نسخه ای که در دست است ، نزدیک به عصر مؤلف نوشته شده و دارای دو رساله ولایت نامه و تفسیر سوره یوسف است که هر دو از خاکی است . پس از ولایت نامه ، قصیده ای است دالیه از «فدایی » در مدح حضرت امام رضا علیه السلام در 37 بیت و پس از آن قطعه ای در ذکر مکارم اخلاق و قطعه ای در بیان عدالت پادشاهان به نثر و نظم ، گویا هر دو از خاکی ، پس از آن تفسیر سوره یوسف - که آغاز آن افتادگی دارد - . برگ هایی نیز بین ولایت نامه و تفسیر از بین رفته است .

این مجموعه در مرکز احیاء میراث اسلامی به شماره 1250 نگهداری می شود .

بسم الله الرحمن الرحیم

ای بحر وجود ازکف جود تو نمی

وی پیش وجودت همه عالم عدمی

این جنبش چرخ وگردش لیل ونهار

هست از قلم قدرت تو یک رقمی

الحمد لله الاحد الصمد واجب الوجود ، والصلاة والسلام علی سیدنا محمد صاحب المقام المحمود ، و وصیه اشرف الاوصیاء علی [معدن] الشجاعة ومنبع الجود ، وائمة الهدی اولیاء الله الملک المعبود .

اما بعد ; این روایتی است از جمله ولایات حضرت شاه ولایت پناه ، سلطان تختگاه «انما ولیکم الله » ، (1) آن شجاعی که به ضرب ذوالفقار ، سر عمرو وپای عنتر نابکار را انداخته واز کمال کرم به رعد جنگی [... (2) ] سر بخشیده وآخرش مسلمان ساخته . آن شهسواری که در غزوات ، به ندای «ناد علیا مظهر العجائب » (3) فایز گشته و به علو شان وسمو مکان از ملائکه آسمان در گذشته . آن سروری که در بدر وحنین به امر قادر [متعال] به مقاتله کفار فجار شتافته ، وصفدری که در جمل و صفین بر صف مخالفان بی دین زده واز حضرت عزت ، نصرت یافته . آن نامداری که روز خیبر ، فرق مرحب (4) یهود را تا سینه با تیغ دو سر شکافته ، ودر هیچ معرکه ، عنان فتح ونصرت از میدان مبارزت برنتافته . (نظم):

شهی که لرزه فتد چرخ را به هفت اندام

گه جهاد که تیغ دوسر کشد ز غراب (5)

دلاوری که اگر حمله بر سپهر آرد

جهد زهیبت او قطب هرطرف چوشهاب .

سلطان اولیاء الله فی المشارق والمغارب ، مظهر العجائب ومظهر الغرائب ، اسد الله الغالب ومطلوب کل طالب ، ابی الحسنین علی بن ابی طالب .

[در] جهادبراعدای دین بود غالب

کننده در خیبر ، علی بوطالب .

بر رای اصحاب فراست وارباب کیاست پوشیده نماند که: روزی در یکی از اماکن شریفه ، مجمعی بود ومداحی در شان حضرت شاه ولایت ، این حکایت علی سبیل الاجمال بیان نمود . به خاطر فاتر این ساکن اماکن قصور وعیبناکی ، فقیر کثیر التقصیر ، علی خان خاکی رسید که آن جواهر ثمین را به رشته عبارت رنگین می توان کشید . لهذا کمر اهتمام بر میان جان بسته واز روح مقدس آن حضرت استعانت جسته ، به ترتیب وتکمیل آن پرداخت تا قبایی مناسب قد آن ، مرتب ومزین ساخت وجیب ودامن آن را به نوعی که قامت آن حکایت را لایق بود ، به لئالی وجواهر نظم ونثر ، مرصع ومسجع نمود . امید که چون در نظر اجله اصحاب واعزه احباب به جلوه ظهور درآید ، مطالعه آن ابواب ذوق وحضور بر رخ ایشان بگشاید ، وامیدواری دیگر آن که با هر عیب وقصوری که داشته باشد ، در پذیرند وهر سهو وخطایی که به نظر ایشان درآید ، بر آن خرده نگیرند .

بزرگان ، خرده برخردان نگیرند

وزایشان هر چه باشد ، در پذیرند .

× × ×

در خبر آمده که روزی حضرت شاه اولیا ، امیر المؤمنین علی مرتضی - علیه صلوات الله العلی الاعلی - در نخلستان مدینه ، پیاده سیر می فرمود وهمین قنبر به ملازمت آن سرور ، سرافراز بود . در این اثنا به بالای بلندی برآمده ، فرمودند که: «ای قنبر! آنچه در جانب مغرب به نظر من در می آید ، آیا بر تو نیز ظاهر هست یا نه ؟» . گفت: یا مولا ! در ظاهر چیزی به نظر من در نمی آید ودر عالم باطن ، حضرت امیر المؤمنین بر حقایق اشیا مطلع اند .

پس آن حضرت همان جا قرار گرفته ، فرمودند که: «ای قنبر ! گذر به جانب مدینه انداز ودر ساعت ، دلدل را با ذوالفقار حاضر ساز» . قنبر متوجه گشته ، به یک طرفة العین ، هر دو را حاضر ساخت وچون نظر به طرف مغرب انداخت ، گفت: یا مولا ! این زمان ، گرد باریکی وغبار تاریکی از دور مرا در نظر می آید ; اما معلوم نیست که سبب آن چیست ودر میان آن گرد وغبار کیست .

حضرت فرمود که: «من مدتی قبل از رفتن تو از پی دلدل وذوالفقار آن گرد وغبار را می دیدم وصهیل اسب صاحب غبار را می شنیدم » . قنبر سر در پای آن سرور نهاده ، گفت (شعر):

کای میوه ضمیر تو از شاخسار غیب

وی گوهر شریف تو از معدن کرم

روشن کن دقایق مجموعه حدوث

مشروح ساز نکته دیباچه قدم

یا مولا ! صاحب این غبار ، گرد عداوت خواهد انگیخت یا از روی دوستی با سکان این آستان خواهد آمیخت ؟ حضرت فرمود که: «یک لحظه دیده عبرت بین باز کن وملاحظه قدرت قدیر کار ساز کن ، به شرط آن که شیوه صبر وقرار ، پیش آری و [در] آنچه از رموز غیبی به نظرت درآید ، طریق تحمل را از دست نگذاری . زود مرکب پیش آر وبرگستوان (6) از روی زین بردار» .

قنبر سمعا وطاعتا گویان پیش دوید ودلدل پیش آن شهسوار میدان لافتی کشید .

حضرت امیر المؤمنین ، قد برافراخت وبعد از آن که ذوالفقار حمایل ساخت ، پای دولت به رکاب سعادت نهاده ، بر بالای مرکب قرار گرفت ومانند رعد وبرق ، سر راه بر صاحب غبار گرفت ، باد بر مقدمه آن گرد وزیده ، از گریبان تا دامن چاک نمود واز میان آن ، سواری ظاهر شد که در آهن وفولاد ، مستغرق بود ، نیزه خطی به روی هوا برافراشته وبرقعی از روی خود فرو گذاشته ، قد بر مثال درخت چناری برافراخته وپشت مرکب کوه پیکری را قرارگاه ساخته:

چو کوهی به بالای کوهی سوار

مگر بود از عادیان یادگار!

از دور که آن حضرت را دید ، عنان توجه به آن جانب بگردانید وچون نزدیک رسید ، حضرت امیر از او پرسید که: «ای پهلوان! چه کسی وچه نام داری؟ وبه این تعجیل ، عزیمت کدام محل ومقام داری ؟» .

گفت: من یکی از نامداران روزگارم ودر میان مبارزان ، «رعد جنگی » نام دارم . در جانب مغرب ، شهری است که شارقیه (7) اش نام است وپادشاه ذوجاهی ، خسرو نام ، صاحب آن محل ومقام است وشنیده است که در شهر مدینه ، شخصی به امر رسالت ، مامور است واو را ابن عم ودامادی هست به شجاعت ودلاوری مشهور . روز هیجا با تیغ دو سر ، کارزار می کند و از خون مردان ودلیران روزگار ، زمین را لاله زار . او را علی بن ابوطالب می خوانند و از زبردستان روزگارش می دانند ، و بنا بر عداوتی که در خاطر آن کینه گزار گذشته ، طلبکار سر آن نامدار گشته ومرا که در آن دیار با هزار سوار برابر می گیرند ، به این حدود فرستاده که مدعای او را حاصل سازم ویا جهت حصول آن مدعا ، سر خود را دربازم . اگر از شهر مدینه وآن شخص خبری داری ، حقی به گردن من انداز وبه اخبار آن مرا ممنون منت ساز .

چون امیر نامدار ، آن حکایت ناهنجار شنود ، به تبسم درآمده ، در جواب او فرمود که: «خسرو را چه حد آن که نام آن سرور را بر زبان راند ویا خود را لایق این طور مدعیان داند؟ رسیدن تو به شهر مدینه وملاقات با آن صاحب وقار وسکینه ، حالا خیال باطل است ومدعایی که تو در خاطر داری ، چون کلمه شهادت بر زبان آری ، از من حاصل است . منم کشنده عمرو وعنتر ; منم کننده در خیبر ; منم صاحب ذوالفقار ; منم شاه دلدل سوار ; منم آن سرافراز به خلعت «هل اتی » ; (8) منم آن مشرف به تشریف «لافتی » . (9) منم ولی خالق عرش وفرش ; منم با صدق (10) سلونی عن ما دون العرش ; (11) منم که آن رسول مکرم به خطاب «طا» و «ها» ، در شان من فرموده که: انا مدینة العلم وعلی بابها ; (12) منم جامع [ال مکارم الزاهرة والمفاخر الباهرة ، صاحب قربت انت اخی فی الدنیا والآخرة » . (13)

منم ابن عم پیغمبر وغالب به هر غالب

منم مطلوب هر طالب ، علی بن ابوطالب

منم آن که آرزوی سر او نموده ودر طلبش این مسافت بعید پیموده [ای]، خوش باشد ! به میدان در آ وهنری که داشته باشی ، بازنما .

رعد چون مطلوب خود را حاضر یافت ، بی تامل به جانب آن حضرت شتافت ونیزه ای که در دست داشت ، حواله سینه بی کینه آن سرور نمود ، وآن کننده در خیبر ، سر نیزه او را گرفته ، از دستش در ربود وآنچنانش بر هوا انداخت که از نظر ناظرانش غایب ساخت ، ودست مبارک در کمر او استوار فرمود واز روی قدرت ، قوت کرده ، از صدر زینش درربود ومانند عقابی که زاغی را دررباید ویا شاهینی که کلاغی را تادیب نماید ، به تحت تصرف خود درآورده ، هر دو دستش را چنبر ساخت وبعد از آن که به آسمانش برآورد ، بر زمینش انداخت وفی الحال ، از مرکب جسته ، در صدر سینه اش نشست ودست وگردنش را به ضرب دست شجاعت برهم بست وچون برقع از رویش دور کرد ، جوانی دید نورسیده وخط برگرد عذارش نودمیده .

رعد را نیز که دیده بر جمال آن حضرت افتاد ، خونابه حسرت از جویبار دیده گشاد وگفت: ای دلاور ! به خاطر میاور که من از بیم جان واندیشه قتل ، آب از دیده می بارم ; بلکه جهت آن است که در دیار خود به عشق نگاری گرفتارم ، این چنین مضطرب وبی قرارم واز برای خاطر جانان ، قطع نظر از جان کرده ، این همه راه قطع نموده ام ودر راه محبت او این درهای محنت وبلا بر خود گشوده:

به درد دل گرفتارم ، عجب درد دلی دارم

چه گویم قصه خودراکه حال مشکلی دارم

اگر شمه ای از درد دل اندوهگین خود به کوه خارا فرو خوانم ، با وجود سنگین دلی ، آب از چشمه چشم بگشاید واگر ذره ای از محنت خاطر غمگین خود ، خاطر نشان زمین نمایم ، با این همه گران جانی به لرزه درآید . اگر موجب غبار خاطر نباشد ، پرده از روی راز جانگداز بردارم واندکی از قصه پر غصه خود بر زبان آرم .

آن شهریار علی الاطلاق وآن مجمع مکارم اخلاق فرمود که: «شرح احوال خود ، پوشیده مدار و رازی که در خاطر داشته باشی ، بی حجاب ، پرده از روی آن بردار وخاطر ، جمع دار که همت به حصول مقصود تو خواهم گماشت ودر انجام مرام تو خود را معاف نخواهم داشت » .

چون امیر عاجزنواز این نوازش فرمود ، رعد تسلی شده ، شروع در شرح راز نمود وگفت: «خسرو ، پادشاه شارقیه که عم من است ، حصه ای از ولایت یمن به من داده بود ومرا به حکومت آن ولایت فرستاده . چون ایام دوری ومفارقت ضروری متمادی گشت ، آرزوی ملاقات خویشان وحصول مواصلت ایشان در خاطر من گذشت . تهیه اسباب راه نموده ، متوجه درگاه گردیدم وبعد از قطع سافت به در آن شهر وحصار رسیدم . اتفاقا خسرو در آن هفته به عزیمت شکار بیرون رفته بود وهنوز مراجعت ننموده ، چون به نزدیک قلعه رسیدم ، دیدم که جماعتی از پیاده وسوار از در حصار بیرون آمدند وبعد از ایشان ، غلامان زرین کمر سیم اندام وکنیزان سمن سیمای دل آرام . (نظم):

غلامان به طوق وتاج زرین

چو رسته نخل زر از خانه زین

کنیزان دل آشوب دل آرا

صنوبر قامتان ماه پیما

واز عقب ایشان ، دختران ملایک منظر خورشیدپیکر ، همه با پیراهن های یاقوت وگوهر ومستغرق در بحر زر وزیور . (شعر):

از ایشان هر یکی ماه منیری

به خوبی ولطافت ، بی نظیری

ودختری در میان ایشان [بود] . به نظر این خاطر پریشان درآمد که خورشید عالمگیر از شعشعه جمال بی نظیرش در پس پرده حجاب می نشست وماه منیر از انفعال رخسار دلپذیرش در زیر سحاب ، متواری می گشت . (نظم):

ز جوی شهریاری آب خورده

ز سرو جویباری آب برده

ز بستان ارم رویش نمونه

در او گل ها شکفته ، گونه گونه

وآن جمع ، پروانه وار که به گرد شمع برآیند ، آن گوهر یک دانه را در میانه داشتند ، وچه جای باد صبا وشمال ، که خیال هیچ پریشان حال را نیز پیرامن سرادقات جاه وجلال او نمی گذاشتند:

پری رویان به جان کرده پسندش

رگ جان ساخته تعویذ بندش

همین که نظر بر جمال او انداختم ، دیگر از بی طاقتی ، خود را نشناختم . (شعر):

زدل صبر وزجان آرام من رفت

شکیب از جان نافرجام من رفت

واو نیز که از دور این عاشق رنجور را دید ، جاذبه شوق محبت ، عنان سمندش گرفته ، به جانب این مستمند کشید ، خویشی وقرابت را بهانه ساخته وطوق منتی به گردن جان این ناتوان انداخته ، ملایمت بسیار نمود وملاطفت بی شمار اظهار فرمود وبعد از مکرمت بی نهایت ، عنان گردانیده ، سایه عاطفت بر سر قصر و منظری که در بیرون شهر داشت ، انداخت واین آهوی تیرخورده را در بیابان حیرت ، سرگردان ساخت . (بیت):

لطف بی حد نمود و زود برفت

در من آتش زد وچو دود برفت

روز دیگر که خسرو از شکار مراجعت نمود ، این دیوانه از خرد بیگانه را به ملاقات مشرف فرمود وچون در مجلس او خود را از هوش وخرد بیگانه یافتم ، به بهانه رنج راه رخصت گرفته ، بگوشه خانه شتافتم وچندین مدت در این محنت با گریه وسوز شب ها به روز آورده . (نظم):

ز هجر آن پری رو بر سر خود خاک می کردم

گریبان صبوری در فراقش چاک می کردم

بعد از آن که عمر وزندگانی در عشق او باختم ، معتمدی را به استدعای مناکحتش به خدمت عم روانه ساختم . آن شخص باز گشته ، خبر آورد که چون خسرو این حکایت شنود ، گفت: مراسم این معنی در خاطر گذشته بود ; اما بداند که هر که به سمصاهرت من راغب ودختر مرا طالب است ، به طلب کابین او که سر علی بن ابوطالب است ، می باید شتافت تا شرف مصاهرت من تواند یافت . رعد چون از مبارزان ودلاوران این دیار است وچنین شهرت یافته که تنها مقابل با هزار سوار است ، می باید که بی خیل و حشم ، بدان حدود شتابد وبعد از فیصل آن مهم ، مدعایی که داشته باشد ، از من بیابد .

چون دل زار این پریشان روزگار به محنت عاشقی گرفتار بود ، ناگزیر به این امر خطیر ، اقدام می بایست نمود ، ودیگر مدت ها در آن ولایت ، علم مبارزت می افراشتم . حالا که این حکایت در میان سپاه ورعیت مذکور شد ، جز قبول واطاعت آن ، چاره ای نداشتم . بعداز تعهد این کار ، پیش آن دلدار رفتم وشرح این واقعه را به او گفتم وگفتم که: در این مفارقت بی اختیار ، مرا معذوردار وهمت از این عاشق صادق ، دریغ مدار که در راه محبت تو سر نهاده ام ودر طریق وفای تو در این بلا را بر خود گشاده [ام] . تو نیز اگر توجه خاطری به این فکار داری ، طریق آن است که رسم وفاداری را از دست نگذاری .

گفت: ای ابن عم وانیس خاطر پرغم ! بر تو هم ظاهر خواهد بود که مرا نیز طاقت بار فراق نیست ; اما چون دوری ای ضروری روی نموده ، چاره چیست؟ خاطر از بار اندوه گران نمی باید داشت وهمت به حصول مواصلت می باید گماشت که من هم تا هنگام مراجعت تو از خانه بیرون نمی آیم ودر ایام غیبت تو در فراغت به روی خود نمی گشایم . (نظم):

پس از جانان خود دوری گزیده

چه از جانان ، ز جان خود بریده

وداع جان کردم ورو به راه آوردم ودر هر قدمی فرات وجیحون از چشم پرخون می گشودم و به کام ناکامی ، راه مقصود می پیمودم واین مضمون را تکرار می نمودم:

ای به ناکام مرا از رخ تو مهجوری

خود که باشد که به کام از تو گزیند دوری

اکنون شش ماه است که زهر مفارقت می چشم و بار مهاجرت می کشم تا به امروز که به این مقام رسیدم وبه این دام گرفتار گردیدم . شرح حال وسرگذشت من این است وآه حسرت من از برای همین است .

آن منبع مروت واحسان ، چون شرح این داستان استماع نمود ، از آن جا که کرم جبلی آن حضرت بود ، دست های او را برگشوده ، فرمود که: «چون به امیدی قدم در این راه نهاده ای ، بر خیز ودل تنگ مدار واین تیغ را برداشته ، مقصودی که در خاطر داری ، از من برآر» .

آن بی مروت ، فرصت غنیمت دانسته ، در دم ، آن تیغ دودم را بالای سر برآورد وقصد سر مبارک آن سرور کرد وآن صاحب کرم نامدار ، در زیر آن ذوالفقار به زانو درآمد وآن مدبر خاکسار ، به گرد سر آن سرافراز کامکار برآمد . در این حالت ، جبرئیل امین از پیش حضرت رب العالمین نزد حضرت سید المرسلین رسید وسلام ملک علام رسانید . (نظم):

پیام آورد کای شاه شرفناک

سلامت می رساند ایزد پاک

ومی فرماید که: لحظه ای در مقام رفیعی جا کن وشمه ای از حکمت های نامتناهی ما تماشا کن .

پس در ساعت ، به حکم الهی پر با فر خود را برافراشت وجمیع حجاب ها را از مابین نبی و ولی برداشت وگفت که: ای صدرنشین صفه «لی مع الله » ! (14) ببین که آن مخصوص به نص «انما ولیکم الله » (15) با دشمن خود در چه بازار است وکرم وشجاعتش را ملاحظه کن که چه مقدار است .

همین که حضرت خیر البشر نظر به طرح آن منصوبه انداخت ، مضطرب شده ، دست دعا به جانب آسمان برافراخت واز حضرت حکیم ودود ، حفظ وحراست آن منبع جود را مسئلت فرمود . فی الحال ، از تاثیر دعا ، دست وتیغ رعد در روی هوا خشک ماند وچون علاج دیگرش در دست نماند هم به آن حضرت متوسل گشته ، آن معدن مروت را به معاونت خود خواند . از آن جا که کرم بی نهایت ، [خصلت] آن حضرت است ، برخاسته ، دست مبارک به دست او رسانید . در ساعت ، علتش به صحت انجامید . مرتبه دیگر که دست بالا برده به همان دستور خشک گردید ، باز شفای خود از آن طبیب امراض وعلل طلبید . القصه تا سه مرتبه که این نوع کرامت از آن سلطان سریر امامت مشاهده کرد ، عشق مجازی را فراموش کرده ، از حقیقت این حالت ، نعره ای از جگر برآورد ولرزه بر اعضایش افتاده ، تیغ از دستش بر زمین افتاد و «الامان » گویان ، سر خجلت وشرمساری به خاک پای آن سرور نهاد . (نظم):

کالامان ای سایه خورشید رب العالمین

الامان ای آفتاب آسمان شرع ودین

الامان ای معدن احسان والطاف ، الامان

الامان ای مظهر حق ، هادی راه یقین

وبه اعتقاد تمام ، نهال محبت آن امام انام را در زمین دل نشاند ومضمون این مقال را که مناسب حال بود ، از صفحه اندیشه فرو خواند:

دستی که بر گشوده به قصد تو تیغ کین

برجای خشک مانده چو ماه سر علم

بی پای شد ز تیغ تو عنتر به روز جنگ

پیش تو هر زیاده سرآورد پای کم .

بعد از زاری وتضرع بی حد ونهایت ، به این زبان استدعای عفو گناهان خود نمود که: ای معدن مروت ومنبع جود! (نظم):

من عاصی فقیر و تو سلطان محتشم

خواهم که جان به پیش سکان درت کشم

روز جزا نعیم عمیم بهشت راست

در دست اهتمام تو سرمایه نعم

درع سلامتم چه شود افکنی به بر

آری به روز حشر ، مرا در صف خدم

هر چند که شعله عصیان این گنهکار پریشان روزگار ، زیاده از آن است که به آب اعتذار ، تسکین یابد وگناه این معصیت اندیش ، از آن بیش است که به ناله جانسوز وآه غم اندوز به کمی ونقصان گراید ; اما امید آن هست که عاطفت بی غایت حضرت شاه ولایت ، آن معاصی را از این عاصی در گذراند واین سرگردان بادیه ضلالت را به سر منزل هدایت رساند ونظر مرحمت به حال این غریق بحار معصیت اندازد وکلمه شهادت بر زبان این لب تشنه وادی ضلالت ، جاری سازد .

آن منبع مروت وسپهر جود ، چون تضرع وابتهال او را ملاحظه فرمود ، نظر مرحمت به حال او گماشته و روی گردآلودش را از خاک مذلت برداشته ، به انواع ملاطفتش بنواخت وبه شرف اسلام وایمانش مشرف ومستسعد ساخت وفرمود که: «خاطر از بار تفرقه ، فارغ دار ومن بعد ، حصول مقاصد خود را به الطاف حضرت آفریدگار بازگذار که من نیز با خود قرار دادم که به لطف کریم کارساز تا مدعای تو را حاصل نسازم ، به امر دیگر نپردازم .

پس قنبر حسب الفرمان آن سلطان سپهر مکان ، دلدل را حاضر ساخت و آن حضرت ، ظل مکرمت بر کمر آن مرکب همایون انداخت وبعد از آن ، رعد و قنبر را به شرف تقرب ، سرافراز فرمود ودست های مبارک در کمر هردو استوار نمود وفرمود که: «چشم های خود را به ببندید وتا رخصت من نباشد ، مگشایید» وبعد از بستن چشم ایشان ، هر دو را به قوت ولایت از زمین در ربود و روی توجه به جانب آن ولایت فرمود وهمچنان از طرفی رعد واز طرف دیگر قنبر را از کمر درآویخته ، وآن مرکب باد رفتار برق کردار را بر انگیخته ، به طی ارض شش ماهه ، راه را به یک طرفة العین به پایان رسانید و ایشان را پیش آن شهر بر زمین نهاده ، فرمود که: «دیده بگشایید» .

چون چشم گشاده ، آرمیدند

خود را به کنار شهر دیدند

رعد از کمال تحیر وتعجب ، مدهوش گشته ، بیفتاد وبعد از رفع بیخودی ، سر در پای آن مظهر العجائب نهاد وظهور این ولایت نیز باعث ازدیاد اعتقادش گشته ، دیگر باره ، عذر گناه وعصیان خود خواست واین نوبت ، از طیب خاطر ، زنگ شرک از صفحه دل سترده ، به محبت شاه ولایت برآراست . آن شاه بنده نواز ، بازش به نوازش بی غایت سرافراز کرده ، فرمود که: «پای ثبات وقرار ، استوار کن وهمین لحظه ، ملاحظه عجایبات دیگر از آثار قدرت پروردگار کن » .

پس به جانب دروازه شهر شتافتند وچون خسرو به ولایت دیگر رفته بود ، شهر را از او ولشکرش خالی یافتند . در این حالت ، دختر خسرو با مردم بسیار از در حصار بیرون آمده ، رعد که ایشان را دید ، رنگش متغیر گشته ، مضطرب گردید ، گفت: یا حضرت ! اینها همان جماعت اند که قبل از این ، حکایت ایشان به خدمت عرض کرده ام وناوک عشق این دختر است که بر جگر خورده .

واز آن جانب ، دختر چون امیر صفدر را به نوعی که مذکور خواهد شد ، در واقعه دیده بود ، بشناخت ، پیش تاخته ، بی اختیار خود را از مرکب انداخت وسر در قدم آن سرور نهاده ، گفت که: ای مقتدای زمره اسلام! وای شاه ملایک احترام ! اول کام مرا از کلمه شهادت شیرین ساز که لوح خاطر از شرک وضلالت پاک سازم وبعد از آن ، به شرح احوال خود پردازم .

حضرت امیر ، اول کلمه شهادت بر او عرض فرمودند وبعد از آن ، شرح حال وسبب اسلام تفحص نمودند . گفت: یا مولا ! دوش در واقعه دیدم که دری از آسمان گشود و باغی در نظر من جلوه نمود که خاک خشک وترش از مشک اذفر وعنبر تر بود ، اصل وفرع اشجارش تمامی از زر ، وبرگ وبارش از زمرد ویاقوت احمر ، انهار آب حیوان در پای اشجارش روان ، ومجموع سنگ ریزه های آن ، عقیق ومرجان ، گل سرخش نمونه لعل آبدار ، ونسرینش مشابه در ولؤلؤی شاهوار ، فراش باد صبا خس وخاشاک سبزه اش را رفته ، وگل های رنگارنگ در میان آن شکفته . (نظم):

صد هزاران گل شکفته در او

سبزه بیدار وآب خفته در او

گل او هر کدام از رنگی

بوی هر گل رسیده فرسنگی

صحن چمنش به انواع مطعومات ومشروبات مرغوبه آراسته ، ودرختانش به الوان فواکه وثمرات مطلوبه پیراسته ، ودر میان آن باغ ، منازل وقصور عالیه در غایت رفعت برافراخته ، ودست قدرت ، حصار وجدار آنها را از گوهر وزر ساخته وپرداخته ، ودر بالای آنها قصری دیدم از یک دانه یاقوت رخشان ومانند ماه ثاقب در میان کواکب تابان ودرخشان ، ودختری - که زبان از تعریفش قاصر است - در آن قصر نشسته ، وکنیزان سرو قد پری رخسار در خدمتش کمر بسته . چون به گرد آن باغ دلگشا گردیدم وآن منازل وقصور بی عیب وقصور را دیدم ، به یکی از مقربان عالم بالا رسیده ، پرسیدم که: این باغ ومنظر فردوس نما چه نام دارد ؟ وخوشا حال فرخنده مآلی که در این روضه خلدآسا مقام دارد ! آن خورشید منظری که درآن قصر نشسته ، دختر کیست ؟ واگر از نوع بشر باشد ، نام او چیست ؟ گفت: ای بی خبر ! بهشت برین وفردوس با تزیین که در دنیا شنیده ای ، نام این باغ است ودر دل محرومان از این باغ ، هزار گونه داغ است . صاحب آن قصر ومنظر ، دختر حضرت خیر البشر ، محمد مصطفاست . نامش بتول عذرا وفاطمه زهراست وزوج او ساقی حوض کوثر وابن عم پیغمبر ، امیر المؤمنین حیدر است ، و دو فرزند ارجمندش - که دو گوشواره عرش اند - یکی شبیر ودیگری شبر است ، وآن کنیزان که کمر خدمتش بر میان جان بسته اند ، حوران پاکیزه سرشت اند ، واین پنج تن که مذکور شد ، به «آل عبا» مشهور وقسام نار وبهشت اند . جمعی که خود را در ذیل عاطفت ایشان درآورند ، راه به این منزل ومقام برند ، وکسانی که به ولای ایشان پی نبرند ، در وادی گمراهی مانده ، جان به نار جحیم سپرند ، وتو اگر خواهی که از این گمراهی خلاص باشی ودر خدمت خیرالنساء از محرمان خاص ، باید که جهت حصول شرف اسلام و وصول به این مرتبه ومقام ، فردا به جانب دروازه شهر شتابی وشرف خاکبوس زوج بتول عذرا که با رعد در آن جا خواهند بود ، دریابی .

بعد از تقریر این حکایت ، از نظر من غایب شده ، دیگر او را نیافتم وسراسیمه از خواب جسته ، به این جانب شتافتم وبحمد الله که به صدق این واقعه ، فایز گشته ، رخساره به خاک راهت واین معنی بر من یقین گشته که به مجرد این شرف ملاقات ، از عقوبات اخروی آسودم .

جمعی که همراه او بودند ، چون تفصیل این واقعه شنودند ، همه خود را از مرکب انداخته واز سر قدم ساخته ، پیش دویدند وبه شرف دین اسلام گرویدند .

در این حالت ، خبر آوردند که خسرو از سفر مراجعت کرده ، از آمدن حضرت شاه ولایت به این ولایت واسلام [آوردن] رعد ودختر ، مطلع گردیده وسی هزار سوار مکمل ترتیب داده ، اینک رسید .

امیر نامدار که این خبر استماع نمود ، به رعد وقنبر امر فرمود که به اتفاق دختر به بالای بلندی برآیند ، وتماشای کارزار وآثار قدرت پروردگار نمایند وخود ، زره «توکلت علی الله » در بر کرده ، خود «وما النصر الا من عند الله » بر سر نهاد وآن چنان نعره ای از جگر برکشید که زلزله در زمین وآسمان افتاد . (نظم):

کشید آن چنان ذوالفقار ازغلاف

که لرزید از هیبتش کوه قاف .

وآن مرکب بادرفتار صاعقه کردار را از جای برانگیخته ، تکبیرگویان ، یکه وتنها بر قلبگاه آن سپاه تاخت وقبل از آن که ایشان دست وپا متحرک سازند ، سر وگردن چهار پنج هزار سوار را بر زمین انداخت . آن تیغ برق کردار بر فرق هر نامدار که می رسید ، با مرکبش چهار پاره می نمود ، وآن ذوالفقار صاعقه بار بر کمر [هر] مرد دلاور که می خورد ، از او گذشته ، سر وگردن دو سه تن را نیز می ربود . القصه ، در عرض نیم ساعت به ضرب دست شجاعت ، بازوی دلیران سپاه را برتافت ومیمنه ومیسره وقلبگاه ایشان را در هم شکافت .

خسرو که آن سطوت وشجاعت وآن ضرب دست ولایت را مشاهده کرد ، از هیبت وصلابت ، بی طاقت گشته ، نعره ای از جگر برآورد که: ای شجاع نامدار ! وای سرافراز صاحب ذوالفقار !

می شنیدم که مرد مردانی

چون بدیدم ، هزار چندانی

یکه و تنها ، دو دانگ سپاه مرا بی سر ودست بر زمین انداختی ، وخاک میدان را به خون دلاوران ، رنگین ساختی . معلوم می شود که قوت وشجاعت تو از تاییدات آسمانی است وچنین مقابله ومقاتله با تو کردن از سفاهت ونادانی است . مرد میدان تو منم . خوش باشد لحظه ای از معرکه ورزمگاه بیرون آییم وباهم دستبردی نموده ، زور وقوت یکدیگر را بیازماییم و ببینیم (بیت):

که گردون که را می کند یاوری

که را می دهد قوت وبرتری

اگر چنانچه من فایق آیم ، بدانچه لایق باشد ، عمل نمایم ، واگر تو غالب آیی ، من هم به طریق رعد ودیگران در زمره اهل اسلام وایمان درآیم تا بیش از این ، خون دلیران ریخته ، وخاک معرکه ومیدان به مغز سر دلاوران آمیخته نشود .

حضرت امیر فرمود که: «آنچه گفتی ، موافق رضای من بود واین صلاح تو بسیار مستحسن نمود ; اما چون شرط اسلام وایمان در میان آمد ، سلاح جنگ را بر یک طرف می باید نهاد که کار به زور چنگ وقوت بازو افتاد» . این بگفتند واز میان بر کنار رفتند .

پس حضرت امیر فرمود که: «ای خسرو ! اول تو دست مردی در کمر من استوار کن وهر زور وقوتی که داشته باشی ، در کار کن » .

خسرو که از زبردستان روزگار و از عادیان نامدار بود ، دست در کمر آن سرور زده ، هر زور وقوتی که داشت ، کار فرمود ، یک سر موی آن حضرت را متحرک نتوانست نمود . تا سه مرتبه ، در خانه زور نشست ودر هیچ مرتبه ، مقصودش به حصول نپیوست . چون نوبت به آن حضرت افتاد ، دست ولایت و بازوی شجاعت بر گشاد ودو انگشت مبارک در کمر خسرو درآورده ، به یک شمه قوت ، پیکری بدان هیبت وصلابت را از صدر زین در ربود و به بالای سر برآورده ، آن قدرت وشجاعت را به مبارزان سپاه ودلیران رزمگاه نمود . آن گاه آهسته بر زمینش نهاده ، فرمود که: «وقت آن شد که طریق کفر وضلالت رها کنی و به وعده ای که کرده بودی ، وفا کنی » .

خسرو چون دید که از دست به کمر در آوردنش کاری نساخت ، دست به دامن دولتش زده ، سر رشته سعادت دنیا وآخرت به دست انداخت وگفت: معلوم ومحقق شد که دین ومذهب شما برحق بوده ، ودریغ از عمر ما که در کفر وادیان باطله فرسوده [شد] ودر مدت عمر ، هیچ پهلوانی پشت مرا بر زمین نرسانیده بود ودیده من در عرصه روزگار پهلوانی به زور وقوت تو ندیده . حالا از روی مرحمت ، کلمه اسلام تلقین کن وکام ودهان مرا هم به شهد شهادت ، شیرین کن ونظر عنایت از حال من دریغ مدار ومرا نیز درزمره بندگان وچاکران خود درآر .

آن حضرت از این حالت به غایت خوش حال گشته ، بعد از ادای تکبیر بشرف اسلامش مشرف ساخت وپرتو عاطفت به حال فرزندان وسپاهش انداخت .

آن جماعت ، چون ملاحظه آن شجاعت وخرق عادت نموده بودند وحال پادشاه خود را نیز بدین منوال مشاهده نمودند ، همه به یک بار ، امان خواسته پیش دویدند وسر در پایش نهاده ، به دین مبین گرویدند . رعد ودختر هم پیش آمده ، علم تهنیت برافراختند وصدای تکبیر به فلک اثیر انداختند .

بعد از آن ، رعد شرح بخشیدن سر ومکارم دیگر از آن حضرت وقطع راه شش ماهه به یک ساعت پیش خسرو بیان نمود وخسرو را از استماع آن حکایات ، لحظه به لحظه اعتقاد می افزود . پس چون در میان شهر وسپاه خود علم اسلام برافراخت ، رعد را به خدمت آن حضرت روانه ساخت واستدعای آن نمود که اگر تواند بود ، پرتو عاطفت به درون شهر وحصار اندازند وبه این مکرمت ، اهل این ولایت را سرافراز سازند وبه یمن مقدم همایون ، لحظه ای کلبه بندگان خود را زینت دهند ومحقر هدیه ای که به نظر کیمیا اثر رسانند ، به قبول آن منت به جان غلامان نهند .

از آن طرف نپذیرد کمالشان نقصان

وز این طرف شرف روزگار ما باشد

چون رعد به خدمت آمده ، عرض این مدعا نمود ، حضرت درجواب او فرمود که: «من رد التماس شما نمی کنم ، اما دو روز شد که به ملازمت بهترین کاینات نرسیده ام ودیدار مبارک آن خلاصه موجودات را ندیده . یحتمل که خاطر انور آن سرور از رهگذر غیبت من مکدر باشد واگر زیاده از این توقف جایز دارم ، می ترسم که باعث ازدیاد ملال آن ضمیر ازهر باشد . غرض ما از این شداید و محن ، کسب سعادات سرمدی وحصول رضای الهی است ، نه جمع مال دنیوی ووصول به مرتبه سلطنت وپادشاهی .

پس قنبر را طلب نمود وبه خسرو این پیغام فرمود که: «چون رعد در راه رضای شما مشقت بسیار کشیده ودر قطع مسافت بعید ، مدت مدید زهر مفارقت احبا چشیده ، حالا محل آن است که او را به فرزندی ومصاهرت خود بنوازی وخاطر مرا از جانب او فارغ سازی .

خسرو چون گوش به امر آن سرور گشاد ، انگشت اطاعت بردیده قبول نهاد .

قنبر مراجعت کرده ، حقیقت معروض داشت وحضرت امیر نامدار ، همت عالی به توجه مدینه وآن دیار برگماشت . بعد از آن ، رعد وخسرو را به ملاطفات بی غایت بنواخت وقنبر را جهت ارشاد اهل ضلالت ، در آن ولایت منصوب ساخت وامر فرمود که چون از عقد و زفاف رعد بپردازد واهل آن ولایت را از بادیه وخیم ضلالت به طریق مستقیم هدایت اندازد ، دیگر زیاده توقف نورزد وبه جانب مدینه متوجه گردد .

قنبر ، سر فرمانبرداری بر زمین نهاد ; اما از مفارقت خاک پای آن حضرت ، خونابه حسرت از دیده بر گشاد . حضرت امیر ، بعد از وداع خسرو ومردم آن دیار ، بر کمرگاه آن مرکب بادرفتار بر نشست واز نظر ایشان غایب شده ، به یک چشم زدن به ملازمت بهترین کاینات مشرف گشت . آن سرور نظر به جانب امیر صفدر انداخته ، فرمودند که: «یا علی ! تو شرح وقایع ایام غیبت می کنی؟ یا من شروع در تفصیل آن راز نمایم؟ تو پرده از روی آن اسرار می گشایی ، یا من بی توقف ، باز گشایم؟» .

حضرت امیر فرمود که: یا خاتم الانبیا ! کدام سر پیش ضمیر منیر شما مستور است که من آن را مکشوف سازم؟ وکدام راز در خاطر خطیر شما مخفی ومحجوب است که من به اظهار آن پردازم؟

ای اول فکر وآخر کار

وی قبله هفت و زبده چار

هر نقش که بست در دوایر

در پیش ضمیر توست ظاهر

ای مقصد کارگاه تقدیر

مقصود چهل صباح تخمیر

برتر زسپهر ، تکیه گاهت

خشت مه ومهر ، فرش راهت

ای از تو به وعده شفاعت

خرم دل مفلسان طاعت

ما دولت طاعت از تو داریم

امید شفاعت از تو داریم

از آن جانب ، بعد از توجه حضرت شاه ولایت ، قنبر وخسرو با اهل آن ولایت متوجه شهر شده ، به تهیه اسباب زفاف پرداختند وآن دو مهجور را از مواصلت هم مسرور کرده ، خاطر از جانب ایشان جمع ساختند . (نظم):

چه خوش باشدکه بعد ازانتظاری

به امیدی رسد امیدواری

برافروزد چراغ آشنایی

رهایی یابد از داغ جدایی

بعد از آن ، قنبر همگی همت به اسلام وهدایت اهل آن ولایت برگماشت واعلام دین محمدی در آن دیار برافراشت وجمیع کفار آن مملکت از روی اخلاص ، مسلمان گشتند واز دین ومذهب باطل به طیب خاطر گذشتند .

چون مدتی بر این گذشت ومهمات آن حدود حسب المدعا فیصل پذیر گشت ، رعد وقنبر ، اسباب راه مهیا کردند وبه عزیمت مدینه ، روی توجه به راه آوردند . خسرو نیز با لشکر وحشم خود ، دو سه منزل مشایعت ایشان نمود وتحف وهدایای لایقه همراه ایشان کرده ، مراجعت فرمود وایشان ، قطع منازل ومراحل نموده ومسافت بعید پیموده ، بعد از شش ماه به درگاه فلک اشتباه رسیدند وبه تقبیل عتبه علیه آن شاه ولایت پناه ، سرافراز گردیدند وآن حضرت ، ایشان را به سعادت آستان بوس آن سلطان تختگاه رسالت رسانید وتحفه های خسرو را به خدمت ملازمان آن حضرت گذرانید . حضرت سید ابرار ، ایشان را به الطاف بسیار بنواخت وبه انواع مراحمشان معزز وگرامی ساخت وبعد از مدتی که رعد به شرف آستان بوسی خاندان نبوت و ولایت سرافراز بود ، شرف اجازت حاصل کرده ، به وطن اصلی مراجعت نمود .

منقبت حضرت امیر المؤمنین - علیه الصلاة والسلام - (16)

امیدم از کرم ذوالجلال حاصل شد

که جان خسته به عز وصال ، واصل شد

کسی که ساخت به غم های هجر ، یافت کمال

دلی که سوخت ز سودای عشق ، کامل شد

هزار حیف از آن کس که بی محبت زیست

دریغ از آن که ز لذات عشق ، غافل شد

دل از شواغل دنیا ببایدش پرداخت

کسی که او به مهمات عشق ، شاغل شد

خوشا کسی که زقید زمانه مجنون وار

گذشت ودر نظر اهل فهم ، عاقل شد

هزار شکر که صبح وصال ، طالع گشت

هزار شکر که شام فراق ، زایل شد

هزار شکر که محنت نهاد رو به کمی

هزار شکر که گردون به مهر مایل شد

هزار شکر که بگذشت چرخ از سر کین

زمانه ام پی نیل مراد ، عاجل شد

بر آستان شهی سر نهادم از سر صدق

که درگهش ز شرف قبله قبایل شد

امیر وسرور مردان ، علی عالی قدر

که عقل پی به کمالش نبرد و راجل شد

شهنشهی که در اجرای شرع احکامش

حدیث او ز همه ، قاطع دلایل شد

شد «انما» ز سما در ولایتش منزل

چو «هل اتی » که ز بهر عطاش نازل شد

شکست قدر سپهر از علو منزلتش

پی شکستن بت ، چون نبیش حامل شد

به ضرب دست ولایت چو در ز خیبر کند

فلک ، شاکر آن ساعد وانامل شد

خلافتش چو به روز غدیر یافت قرار

دعاوی همه اهل خلاف ، باطل شد

شراره غضبش تا نسوزد اعدا را

زلال مرحمتش در میانه حایل شد

نهال دوستیش بر سری که سایه فکند

ز صفحه دل او مهر غیر ، زایل شد

به راه عترت او هر که جان نثار نکرد

ز جهل ، در طلب جاه خویش ، کاهل شد

ز بحر فیض وعطایش کسی که لب تر کرد

محیط دانش ومستجمع فضایل شد

ز معدن کرمش یافت گوهر مقصود

ز درگهش گهرافشان کسی که سائل شد

کسی که در نظر زمره غلامانش

قبول یافت به هر دو سرای مقبل شد

یقین که داشته در سر ، نشانه اقبال

به سجده در او هر سری که قابل شد

دلم چو مرغ جفا دیده ، نیم بسمل بود

به خاک درگه او تا رسید ، بسمل شد

به سان گرد فکندم به درگهش خود را

ز گرد ره درآن روضه ام چو منزل شد

غبار درگه او خواستم به دیده کنم

ولیک چون کنم از آب دیده ام گل شد

چه روضه است که در پیش رفعتش هرشب

فلک زمین ، مه ومشتری مشاعل شد؟!

چه درگه است که در پیشگاه حشمت او

سپهر ، خاک ومه وانجمش ارامل شد؟!

چو ماه یافت قبول غلامی اش جوزا

به گردنش پی دفع قضا حمایل شد

دل پرآتشم از چاک سینه شد ظاهر

چو احتیاج به قندیل وشمع محافل شد

شها به راه تو هرکس که قلب شد لقبش

میان خلق ، ابوجهل وار جاهل شد

کسی که نیست محب تو، هست درخور نار

به فرض اگر شیشه اش شصت وچله اش حل شد

به صد وسیله خلایق نجات خود طلبند

گدای کوی تو مستغنی از وسایل شد

چو حلقه در تو طوق گردن جان گشت

دگر مفارقت از درگه تو مشکل شد

تو برتری ز سلیمان که قدر جن وملک

به خاک راه تو نازل تر از انامل شد

رساله ای که به مدح وثنات گشت تمام

ز قدر ومرتبه ، سردفتر رسایل شد

طواف خاک درت خلق را که شد روزی

به یمن دولت واقبال شاه عادل شد

پی نوشت:

1) سوره مائده ، آیه 55 .

2) کلمه ای است که در صحافی از بین رفته .

3) گویند: این جمله در بیتی به پیامبر اکرم گفته شده است (بحار الانوار ، ج 20 ، ص 73) .

4) در اصل: «مرحت » .

5) غراب: غلاف شمشیر .

6) پوششی که به هنگام کارزار بر روی اسب می افکندند .

7) احتمالا همان است که امروز «شارجه » می نامند واز جمله امارات خلیج است .

8) اشاره به سوره انسان است که مراد از انسان در آن ، حضرت امیر مؤمنان علیه السلام است . (تفسیر البرهان ، ج 4 ، ص 410) .

9) اشاره به ندای «لافتی الا علی » است که در جنگ احد در آسمان گفته شده است (بحار الانوار ، ج 20 ، ص 54) .

10) شاید: مصداق .

11)] . جمله «سلونی » با عبارت های مختلف در سخنان حضرت امیر علیه السلام آمده است (مانند نهج البلاغه ، خطبه 189) .

12) حدیث بسیار مشهوری است که سنی وشیعه نقل کرده اند ودر عبقات الانوار ، بخشی بدین حدیث اختصاص داده شده است .

13) این جمله یا شبیه به این ، در موارد بسیاری از حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله نقل شده است (ر . ک: معجم مفهرس بحار الانوار ، ج 2) .

14) بحار الانوار ، ج 79 ، ص 243 .

15) سوره مائده ، آیه 55 .

16) بعضی ابیات این چکامه را که از جهت وزن وقافیه نارساست ، همان گونه که در نسخه بود ، آورده ایم .

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر