هی! فلانی!
زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را،
جز با او
و جز برای او نمی خواهی!
گمانم زندگی باید همین باشد.1
@
در طول تاریخ، هیچ وقت انسان ها به مانند امروز، دغدغه درک معنای زندگی را نداشته اند. این اندیشه، امروزه به قدری گسترده شده است که گاه، حتّی متفکّران بزرگ، جانب احتیاط را رها کرده، رو در روی علم، فلسفه، اخلاق و دین قرار گرفته اند: در این بین، عدّه ای از آنها، انسان را در جایگاه خلیفة اللّهی می دانند و او را مسافر این جهان می شمارند که وظیفه اش شناخت خدا و اطاعت اوست و عدّه ای دیگر، انسان را همانند سایر حیوانات می پندارند که تابع نظام طبیعت و اصل تنازع بقا و قانون جنگل است.
زندگی، بزرگ ترین نعمتی است که خداوند به انسان ها عطا فرموده است و در صورت بهره گیری درست از آن، می توان اینده ای سعادت بخش و روشن، هم در این جهان و هم در جهان آخرت، به دست آورد. البته کسی می تواند از این سرمایه، بهره کامل را ببرد، که دارای اینده نگری و جهان بینی درست باشد.
کسی نفس های ما را می شمارد
امام علی(ع) فرمود: «عمر تو، همان تعداد نفس های توست، که کسی مراقب آنهاست و آنها را می شمارد».2
همه مردم، دوست دارند که زندگی، آن گونه که آنان می پسندند باشد. خیلی ها دوست دارند بدون هیچ تلاشی از جانب آنها، تمام چرخ های کائنات، به نفعشان به حرکت دراید و آنان به خواسته هایشان برسند. بعضی ها دوست دارند بدون دوست داشتن دیگران، همگان به آنها عشق بورزند و برخی دوست دارند بدون داشتن درک متقابل، همه مردم، در تمام شرایط، آنان را درک کنند.
عوامل مؤثّر معنابخش به زندگی
جهان بینی هر فرد در زندگی، نشئت گرفته از چند عامل است که یکی از مهم ترین های آنها «فطرت» است. کسی که دارای سرشتی پاک باشد و روح و روان خود را از پلیدی ها دور نگه دارد، مسلّماً این عامل، در روح و جسم او ریشه می دوانَد و تأثیر به سزایی در اندیشه های او خواهد گذاشت. عامل دیگر، «محیط» است. محیطِ زندگی هر فرد، می تواند تأثیر زیادی در اندیشه او بگذارد؛ امّا نباید این گفته را این گونه تلقّی کرد که تأثیر محیط، باعث می گردد که فرد، دیگر از خود، هیچ اراده ای نداشته باشد. چه بسا افرادی که علی رغم زندگی در محیط های بد، به مدارج عالی علمی و اخلاقی رسیده اند. شاید بارها شنیده باشید که متفکّران شرق، گل نیلوفر آبی را نشانه پاکی می دانند؛ زیرا این گیاه، در میان لجن و گل و لای می روید و با این حال، گلی زیبا می دهد.
بیشتر مشکلات مردم دنیا (و از جمله: جنگ ها و نسل کُشی ها)، نشئت گرفته از برداشت های گوناگون زورمندان، از معنای زندگی است. وقتی کوکلوس کِلان ها3 در امریکا، سیاهان را می سوزانند، عمل خود را به دین مسیح نسبت می دهند. وقتی طالبان در افغانستان جنایت می کنند، عمل خود را به اسلام نسبت می دهند و وقتی خِمِرهای سرخ در کامبوج، به قتل عام دست می زنند، آموزه های مارکس را مبنای رفتار خود جلوه می دهند، در حالی که تمام این توجهیات، انحراف از آموزه های اصلی است که زورمندان و تشنگان قدرت، آنها را به نفع خود، تغییر داده اند تا برداشت های دیگران از زندگی را ـ که به نفع آنها نیست ـ نپذیرند. آنان بدون اقناع دیگران و بدون هیچ گونه استدلال عقلی، راه و رسم زندگی خود را برترین می دانند و می خوانند.
خداوند، در قرآن کریم، به پیامبرش چنین می گوید: «رها کن کسانی را که دین خود را به بازی و بازیچه گرفته اند و زندگی دنیا، آنها را مغرور ساخته است و با این قرآن، ]عواقب کارشان را[ به آنها یادآوری نما تا ]شاید به هوش ایند و[ گرفتار ]عواقب شوم[ اعمالشان نشوند».4
انسان امروز و معنای زندگی
در دنیای امروز، به سبب گسترش ارتباطات، تعابیر گوناگونی از زندگی ارائه می گردد. عدّه ای همچون شاعران، با خیال پردازی های رؤیاگونه شان، لطافتی خاص به آن می دهند:
زندگی، دفتری از خاطره هاست
خاطراتی شیرین
خاطراتی مغشوش... .5
زندگی حسّ غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد... .6
عدّه ای نیز از دید فلسفی به آن می نگرند: «زندگی خوب، آن زندگی ای است که از محبّت، الهام گیرد و دانش، راهنمای آن باشد».7
و عدّه ای نیز با آوردن ایسم ها و اعتقاد به مکاتب گوناگون، سعی در توجیه منطقی آن دارند. گروهی که می بینند حتّی با وجود قوانین آزاد نظام های دموکرات (مردم سالار) و لیبرال (لاقید)، باز هم خواست و اراده و اختیار و پیشرفت انسان، سخت تحت تأثیر صنعت و تکنولوژی و خواست قدرتمندان و صاحبان ثروت است، اگزیستانسیالیست (یعنی معتقد به اصالت داشتن وجود انسان) شده اند، به این معنا که معتقدند انسان، تنها باید وجود خودش را تحقّق و تعالی بخشد و پویا و متکامل باشد. هدف، چیز خاصّی یا نقطه خاصّی نیست. فقط باید اراده اش آزاد از جبر حکومت و طبیعت و تکنولوژی و اجتماع باشد و جلو برود. عقل و غریزه و احساس، او را هدایت خواهند کرد. فرد باید از اجبارها و تحمیل های جامعه، رها باشد. خلّاقیت و آزادی و کُنش، به معنای وجود داشتن و عین ارزش است و تنها راه تعالی به شمار می رود. ژان پل سارتر، معتقد بود که: «اکنون انسان، در جهانی بی خدا، به جای خدا نشسته است. همرنگی با جامعه لازم نیست و هر فرد انسان، هدایتگر خویش است. در واقع، انسان، از هر چیزی آزاد است، به غیر از آزاد بودن!».
این مکتب، با آن که در برابر قدرت های بی نام و نشانِ حاکم شده بر زندگی انسان مدرن، شورید، امّا از آن جا که راهی پیش پای انسان نگذاشت و هدفی در بیرون از وجود انسان به او نشان نداد، ثمره نهایی آن، افتادن به دامان نیهیلیسم (پوچ گرایی) بود. نیهیلیست ها (پوچ گرایان)، با بی سرانجام شمردن دنیا و نفی خداوند، تمام زوایای زیبای زندگی را تاریک می بینند و سعی در بی معنا جلوه دادن آن دارند.
طبیعت و فراطبیعت (فیزیک و مِتافیزیک)
به طور کلّی، تمام مکاتب و آموزه هایی را که برای زندگی انسان ها معنایی خاص در نظر می گیرند، می توان در دو نوع تفکّرِ فراطبیعت گرایی و طبیعت گرایی خلاصه کرد.
الف. فراطبیعت گرایی
نظریه ای است که می گوید زندگی یک فرد، تنها در صورتی معنادار است که ربط و نسبت خاصی با قلمروِ صرفاً روحانی داشته باشد. بر اساس این نظریه، اگر خدایی در کار نباشد و روحی وجود نداشته باشد و یا بر فرض وجود، انسان در زندگی خود، توان برقرار کردن ارتباط با آنها را نداشته باشد، در این صورت، زندگی انسانی، فاقد معنا خواهد بود.
نظریه فراطبیعت گرایی، به طور عمده، به دو شاخه اصلی تقسیم می شود:
1. نظریه خدامحور: بر اساس این نظریه، ارتباط و نسبت خاص با خداوند، شرط لازم و کافی برای این است که زندگی شخص، معنادار باشد. به عبارتی، معنا در زندگی انسان، از راه تحقّق بخشیدن به هدفی که خداوند برای آدمی مقرر کرده است، به وجود می اید. در واقع، طبق این نظریه ـ که به «نظریه هدف» معروف است ـ، یک زندگی، بدان اندازه که به تحقّق هدف خداوند از خلقت آدمی کمک می کند، معنادار است. نمونه های چنین اعتقادی در دنیای امروز را می توان در ادیان توحیدی، به روشنی، مشاهده کرد.
برخی اندیشمندان معاصر غرب، با چنین عقیده ای مخالف اند و چنین می پندارند که خداوند، با تعیین هدف برای انسان، استقلال او را از بین می برد. از جمله چنین منتقدانی می توان به ژان پل سارتر (1905ـ1980م) اشاره کرد که گفته است: «ما به خود می بالیم که مستقل و آزادیم و هنگامی که بر اساس آرمان های خود زندگی می کنیم، می توانیم دستاوردهای قهرمانانه داشته باشیم. امّا اگر ما اجزایی از جهانی باشیم که برای رسیدن به هدفی طراحی شده است، در آن صورت، شأن و منزلت ما چندان تفاوتی با یک وسیله یا ابزاری که بر اساس هدف از پیش تعیین شده ای در ذهن ساخته شده است، ندارد».
در پاسخ چنین افرادی باید گفت: هر چند که لازمه معنادار شدن زندگی، پیروی از هدفی است که خداوند برای انسان در نظر گرفته است، امّا باید به این نکته نیز توجّه داشت که انسان، در این که از این هدف پیروی کند یا نه، اختیار کامل دارد و آزاد است که به هدف الهی تحقّق ببخشد یا نه. در ضمن، از آن جا که فطرت انسان، فطرت خدایی است، چه بسا اگر هر انسانی با فطرت پاک خود، بخواهد هدف و معنایی برای زندگی خود در نظر بگیرد، همان هدف و معنایی باشد که خداوند برای او در نظر گرفته است و به عبارتی، چون قصد خداوند، به واقع خوب است، پس اراده او کاملاً با اراده انسان، سازگار خواهد بود.
2. نظریه روحمحور: این نظریه می گوید که معنای زندگی هر شخص، وابسته به قرار گرفتن روح او در یک حالت خاص است. به اعتقاد این گروه: «زندگی اگر بناست معنادار باشد، باید ارزش زیستن را داشته باشد؛ یعنی این حیات مادّی و محدود دنیوی انسان، دارای ارزش کافی برای زندگی کردن نیست و فقط در صورتی دارای ارزش و معنا خواهد بود که ابدی باشد و پایان نپذیرد». در برابر چنین نظریه ای، این سؤال به ذهن می رسد که اگر زندگی یک انسان در حیات محدود دنیوی، نمی تواند معنا داشته باشد، در حیات نامحدود هم معنا نخواهد داشت و به عبارتی: افزایش زمان زندگی (جاودانگی)، به خودی خود، چه معنایی می تواند به زندگی انسان بدهد؟
در پاسخ به این سؤال، گفته شده است که هر چند تمدید زمان (جاودانگی) به خودی خود نمی تواند زندگی را معنادار کند، امّا شرط لازم برای امور دیگری است که سازنده زندگی بامعنایند. مثلاً این که برای تحقّق کامل عدالت، نیاز به زمانی بیشتر از مهلت محدود و چند روزه این دنیایی است؛ چرا که بسیارند کسانی که علی رغم انجام دادن کارهای پسندیده و خیرخواهانه و یا ارتکاب جرائم و اعمال غیر اخلاقی (مانند قتل و...) در این دنیا به پاداش یا مجازات اعمال خود نمی رسند و همین، ضرورت زمانی بیشتر پس از مرگ را مشخّص تر می سازد. از جمله گروه هایی که به این نظریه اعتقاد دارند، می توان به معتقدان به تناسخ ارواح (هندوها، بودایی ها، بومیان امریکا و...) اشاره نمود.
ب. طبیعت گرایی
نظریه طبیعت گرایی، این نکته را که «معنای زندگی، فقط در صورت وجود یک نظام روحانی ممکن است»، نفی می کند.
طبیعت گرایان، ممکن است بپذیرند که خدا یا روح می تواند به زندگی معنا دهد، امّا ضروری بودن چنین شرطی را برای معناداری زندگی، انکار می کنند. به عبارتی، برای یک طبیعت گرا، زندگی بامعنا می تواند از طریق عمل به روش های غیر روحانی، مطابق با آنچه علم می گوید نیز حاصل شود. این نظریه هم به دو شاخه اصلی زیر، تقسیم می شود:
1. نظریه شخص گرایی: این نظریه ـ که بیشتر در قرن بیستم رایج بودـ، بنیاد و ریشه اصلی مکاتبی چون: عمل گرایی (پراگماتیسم)، ابطال گرایی منطقی (پوزیتیویسم) و وجودگرایی (اگزیستانسیالیسم) به شمار می آمد که تمامی آنها، آرمان و مقصود مشترکی از ارائه تحلیل شخص گرایانه در موضوع معنای زندگی داشتند.
محور اصلی این نظریه، بر این عقیده استوار است که «آنچه به زندگی معنا می بخشد، وابسته به شخص است (و لزومی ندارد حتماً امری روحانی باشد)». به طور دقیق تر، این نظریه، این مسئله را که «ایا زندگی معنادار است یا نه؟»، تابع این می داند که «ایا زندگی (یا اجزای آن)، بر اساس و مطابق خواسته ها و نیازهای انسان هستند یا خیر؟».
البته شخص گرایان، درباره این که کدام یک از توانایی های ذهنی، زندگی را معنادار می کند، با یکدیگر اختلاف دارند، به طوری که عدّه ای معنای زندگی را در رضایت داشتن از گزینش ها یا مجذوب شدن به کارهای خود می دانند، گروهی دیگر، اعتقاد دارند که معنای زندگی، تابع تمایلات است (مانند تمایل به چیزی داشتن و تمایل به کسب کردن و تملّک آن یا به دست آوردن چیزی که شخص از یک دیدگاه، آن را ترجیح می دهد) و در آخر، گروهی نیز هستند که می گویند: «زندگی آدمی، در صورتی از معنا بهره مند است که او چیزی را دوست داشته باشد».
2. نظریه عین گرایی: بر اساس این نظریه، زندگی، هنگامی معنادار است که آنچه از نظر ذهنی به زندگی معنا می دهد، در عالم خارج هم وجود عینی داشته باشد. به عبارتی، از دیدگاه این نظریه، زندگی یک شخص، هنگامی معنادار خواهد بود که: اوّلاً او به صورت فعّال و مستمر در طول زندگی خود، به یک اصل یا قانون برای زندگی، اعتقاد داشته باشد. ثانیاً آن اصل یا قانونی که او برای زندگی خود برگزیده است، در عالم خارج (واقعیت)، یک اصل و قانون ارزشمند باشد. بر این اساس، اگر کسی برای زندگی خود، یک طرح و ایده کلّی نداشته باشد، زندگی او بی معنا خواهد بود، هر چند که او در طول زندگی خود، کارهای باارزشِ زیادی هم انجام داده باشد و بر عکس، اگر کسی برای زندگی خود، یک طرح و ایده کلّی داشته باشد، امّا طرح او، در عالم خارج (واقع) ارزشمند نباشد، باز، زندگی او بی معنا خواهد بود.
اشکال این نظریه، این است که متأسّفانه هیچ یک از طرفداران آن، به این سؤال که چه چیزی یک کار یا عقیده ذهنی را «باارزش» یا دارای «ارزش ذاتی» می کند و در واقع، چه معیاری برای ارزشمند بودن کارها و عقاید وجود دارد، پاسخ مشخّصی نداده اند.
به نظر برخی معتقدان به این مکتب، زندگی فقط به همان اندازه معنادار است که خلّاق باشد. زندگی تکراری و خالی از هر گونه تازگی و نوآوری، بی معناست؛ چون شخص در این نوع زندگی، هیچ کارِ ارزشمندی انجام نمی دهد. این دیدگاه، در واقع، ارزشمندی را در خلّاقیت و نوآوری می بیند و بر همین اساس، شعر، نقاشی و موسیقی را گرامی می دارد. به عقیده عدّه ای دیگر، ملکات و خصایص نیک اخلاقی، بویژه احساس و عمل خیرخواهانه، شرایط کافی برای معناداری زندگی اند، یا زندگی فقط به اندازه ای که به تولید رفاه یا هر «خیر» دیگری بینجامد، معنادار است. دیدگاه دیگری هم در میان معتقدان به این نظریه (شخص گرایی) مطرح است که می گوید: زندگی معنادار، مشروط به تحقّق بخشیدن به فضیلت های اخلاقی است.
|