ادعای بابیت شریعی
شیخ طوسی می نویسد:(1) « اولین مدعی بابیت ابومحمد حسن شریعی بود. او در ابتدا از اصحاب امام هادی (علیه السلام) و امام حسن عسکری (علیه السلام) بود، اما بعد مدعی مقامی شد که نه اهلیت آن را داشت و نه خداوند برای او مقرر فرموده بود و به خدا و حجت هایش دروغ ها بست، لذا ایشان از او تبری جستند و شیعیان او را لعنت کردند و توقیع لعن و تبری به او از سوی امام زمان (علیه السلام) صادر شد و پس از مدتی حتی کفر و الحادش ظاهر گشت. هارون بن موسی می گوید: تمام کسانی که ادعای نیابت کردند، در ابتدا به امام دروغ بستند که نماینده امام اند و مردم سست ایمان را بدین وسیله جلب می کردند. سپس بدان جا می رسیدند که ادعای حلاجیه می کردند؛ یعنی قائل می شدند که خداوند در آنها حلول کرده است؛ چنان که شلمغانی و امثالش که لعنت خدا بر آنان باد، چنین نمودند ».(2)
ادعای بابیت محمد بن نصیر نمیری
او از اصحاب امام حسن عسکری (علیه السلام) بود و بعد از وفات امام ادعا کرد که نایب امام و باب امام است که خداوند به سبب الحاد و نادانی اش رسوایش ساخت و نائب دوم امام، محمد بن عثمان نیز او را لعن نمود و از او دوری جست. نمیری کسی بود که بعد از شریعی چنین ادعایی کرد.
ابوطالب انباری در مورد او می گوید: موقعی که نایب دوم امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) آشکارا او را لعن نمود و از او تبری جست، این خبر به نمیری رسید و به نزد نایب دوم رفت تا نظرش را عوض کند و عذرخواهی نماید، اما نایب دوم او را نپذیرفت. سعد بن عبدالله می گوید: نمیری مدعی رسالت و نبوت نیز شد و می گفت امام هادی (علیه السلام) او را فرستاده است. او هم چنین قائل به تناسخ ارواح و اموات در زندگان بود و در مورد امام هادی (علیه السلام) غلو می کرد و قائل به ربوبیت آن حضرت بود و نکاح با محارم را جایز می شمرد و هم چنین لواط مردان را روا می دانست. او قائل بود این عمل زشت نشانه تواضع و فروتنی در مفعول و یکی از شهوات و طیبات برای فاعل است که خداوند آن را حرام نکرده است و محمد بن موسی بن فرات او را کمک می کرد. حتی او را در حین ارتکاب به این عمل زشت دیده بودند.(3)
ادعای بابیت احمد بن هلال کرخی
شیخ طوسی در مورد او می گوید: (4) احمد بن هلال از یاران امام عسکری (علیه السلام) بود. همه شیعیان به جهت تصریح امام حسن (علیه السلام) وکالت محمد بن عثمان را پذیرفته بودند. بعد از وفات امام جماعتی از شیعیان به احمد بن هلال گفتند: آیا نیابت محمد بن عثمان را قبول داری و می دانی که امامِ مفترض الطاعه یعنی امام عسکری، به نیابت او تصریح کرده است؟ گفت: چنین چیزی نشنیدم. البته منکر نیابت پدرش، عثمان بن سعید ( نایب اول)، نیستم اما در مورد وکالت و نیابت محمد بن عثمان یقین ندارم و نمی توانم چنین نسبتی را به امام زمان بدهم. گفتند: دیگران که شنیده اند. گفت: شما خودتان می دانید و آنچه شنیده اید. بر او نیابت نایب اول توقف نمود (یعنی سایر نواب را قبول نکرد). شیعیان او را لعن نمودند و از او دوری جستند. بعد از مدتی توقیع لعن و برائت از سوی امام زمان (علیه السلام) به وسیله حسین بن روح صادر شد.
ادعای بابیت محمد بن علی بن بلال
معروف است که این شخص اموال امام (علیه السلام) را تصرف کرد و به محمد بن عثمان تسلیم نکرد و مدعی وکالت امام شد. جماعتی از شیعیان او را لعن کردند و توقیع معروف امام زمان در مورد او صادر گردید.
ابوغالب رازی نقل می کند: (5) یکی از شیعیان به او ( ابن بلال ) متمایل شد، اما پس از مدتی از او برگشت و از ما شد. علت این رجوع را جویا شدیم، گفت: روزی پیش محمد بن علی بن بلال بودم. برادرش و عده ای آن جا بودند. جوانی داخل شد و گفت: ابو جعفر عمری ( نایب دوم ) جلوی در خانه است. سر و صدای جماعت بلند شد. گفت: داخل شود. ابو جعفر داخل شد و در صدر مجلس نشست و ابن بلال نیز روبه روی او. بعد از این که مجلس ساکت شد، گفت: ای ابا طاهر ( کنیه ابن بلال )، آیا صاحب الزمان به تو امر نکرد که آن اموال را به من تحویل دهی؟ گفت: خدا می داند که چنین است. ابوجعفر تا این کلام را شنید بلند شد و رفت. برادر ابن بلال به او گفت: کجا صاحب الزمان را دیدی؟ گفت: ابوجعفر مرا به یکی از منازلش برد. امام از بالای آن منزل به من امر فرمود که تمام آن اموال را به ابوجعفر تحویل دهم. برادرش پرسید: از کجا دانستی که او امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است. گفت: یک هیبت و رعبی در من داخل شد که دانستم او امام زمان است. این جریان سبب شد که من از ابن بلال برگردم.
ادعای بابیت حسین بن منصور حلاج
شیخ طوسی (6) از ام کلثوم دختر جناب ابوجعفر عمر، نایب امام زمان (علیه السلام) نقل می کند: از آن جا که خداوند اراده فرموده بود، حلاج رسوا گردد، او تصور نمود که ابوسهل نوبختی دروغ هایش را باور می کند، و او را به سوی خود می کشد تا به وسیله اش افراد سست ایمان را فریب دهد! زیرا جایگاه ابوسهل را از حیث علم و ادب می دانست؛ لذا نامه ای به او نوشت که من وکیل و نماینده صاحب الزمان (علیه السلام) هستم و هیچ شکی در این مطلب مکن. به من نامه ای بنویس و در آن اظهار ارادت نما تا جانت محفوظ باشد.
ابوسهل در جواب، درخواست کرد، کاری کند که نیازی به خضاب محاسن نداشته باشد و آن ها خود به خود سیاه شوند!
حلاج تا این جواب را دید متوجه شد که در دعوت ابوسهل اشتباه کرده و دیگر نه به او نامه نوشت و نه به وسیله کسی او را به سوی خود دعوت کرد. قضیه ابوسهل اسباب خنده و طنز نزد همگان شد و باعث رسوایی و رویگردانی مردم از حلاج گردید.
در قضیه ای دیگر نقل می کند: منصور حلاج به قم رفت و نامه ای به پدر شیخ صدوق نوشت و گفت: من فرستاده و نماینده امام هستم. به مجردی که نامه به دست علی بن بابویه قمی ( پدر شیخ صدوق ) که خود وکیل امام عسکری (علیه السلام) بود رسید، نامه را پاره کرد و به نامه رسان گفت: این مزخرفات را چه کسی نوشته است؟ نامه رسان گفت: پسر عمه یا پسر عمویم و این قضیه باعث خنده حضار شد. سپس جناب علی بن بابویه قمی رحمه الله به همراه عده ای از دوستان و فرزندانش به سوی مغازه اش رفت. در محوطه ی بازار همه به احترام او بلند شدند غیر از یک نفر که پدرم او را نمی شناخت. بعد از حساب و کتاب از تجار حاضر در مورد آن ناشناس پرسید. آن شخص ناشناس (منصور حلاج) گفت: چرا از خودم نمی پرسی کیستم؟ پدرم جواب داد: خواستم احترامت محفوظ باشد. گفت: نامه ام را پاره کردی و من شاهد بودم. پدرم فرمود: تو همان شخصی؟ سپس فرمود: دشمن خدا و رسولش را بیرون کنید؛ لذا او را به قفا بیرون انداختند و دیگر در قم دیده نشد.
ادعای بابیت محمد بن علی شلمغانی
ام کلثوم دختر جناب عمری ( نایب دوم امام زمان (علیه السلام)) درباره او می گوید: (7)
ابو جعفر (شلمغانی) به سفارش جناب ابوالقاسم (نایب سوم) نزد طائفه بنی بسطام جایگاهی داشت: اما هنگامی که مرتد شد هر گونه دروغ و کفری را برای بنی بسطام از سوی جناب ابوالقاسم نقل می کرد و مردم حرف او را می پذیرفتند و طبق آن عمل می کردند. تا این که خبر آن به جناب ابوالقاسم (نایب سوم) رسید. او تمام سخن های دروغ ابوجعفر را رد کرد و بنی بسطام را از شنیدن کلام او نهی و امر به لعنت و برائت او کرد. بنی بسطام نپذیرفتند و هم چنان مرید شلمغانی باقی ماندند، زیرا شلمغانی چنین القا می کرد که من اسرار را افشا کردم، لذا مرا به دوری عقاب کردند، زیرا اسرار بزرگ را تنها ملک مقرب یا نبی مرسل و یا مؤمن که امتحان شده است، می تواند تحمل کند. او با این حرف ها خود را در نظر مردم بسیار بلند مرتبه جلوه می داد که باز اخبار کارهای او به جناب ابوالقاسم رسید. و ایشان مجدداً نامه ای به بنی بسطام نوشت و در آن شلمغانی و اصحابش را لعنت کرد و بیزاری جست. شلمغانی موقعی که نامه به جناب ابوالقاسم حسین بن روح را دید گریه شدیدی کرد و گفت: این کلام باطن دیگری دارد و مراد از لعنت دوری است و این که فرموده است:« لعنة الله »؛ یعنی خداوند او را از عذاب آتش دور بدارد! اکنون جایگاه بلندم را دریافتم، و صورتش را ( به عنوان شکر ) بر خاک گذاشت و گفت: مبادا که این راز را افشا کنید!
ام کلثوم دختر جناب عمری ( نایب دوم ) در نقلی دیگر می گوید: به شیخ ابوالقاسم (نایب سوم ) خبر دادم: یک روز یکی از زنان بنی بسطام احترام زیادی به من گذاشت، به گونه ای که روی پاهای من افتاد تا ببوسد که نگذاشتم و گفت: ای بانوی من! مقامی بلند داری و بعد به زمین افتاد و گریه کرد و ادامه داد: تو بانوی ما فاطمه (علیها السلام) هستی. گفتم: این چه حرفی است که می زنی؟ گفت: شیخ اباجعفر (شلمغانی) رازی را برای ما بازگو کرده است. گفتم: آن راز چیست؟ گفت: از ما عهده گرفته آن را مخفی کنیم و اگر افشا کنم، گرفتار عذاب می شوم. گفتم: مطمئن باش من آن را برای کسی آشکار نمی کنم. البته در خودم، شما را ( یعنی نایب سوم ) استثنا کردم.(8)گفت: شیخ ابا جعفر (شلمغانی) به ما گفته است که روح رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به پدرت یعنی جناب عمری، نایب دوم، منتقل شده و روح امیرالمؤمنین به بدن شیخ ابوالقاسم حسین بن روح ( نایب سوم ) و روح بانوی ما فاطمه (علیها السلام) به شما منتقل شده است. چطور به شما احترام نگذارم ای بانوی ما؟
گفتم: وای بر تو! این حرف دروغ است. گفت بانوی من اگر نمی خواستید، این راز را بازگو نمی کردم. بعد خدمت شیخ ابوالقاسم حسین بن روح (نایب سوم) رسیدم و ماجرا را گفتم: او به من اعتماد داشت و حرفم را قبول کرد و گفت: دخترم، مبادا حرف او را قبول کنی و یا نامه اش را یا فرستاده ای از جانب او بپذیری که سخن او کفر به خداوند تعالی می باشد و این عقاید باطل را آن مرد ملعون ( شلمغانی ) در دل هایشان انداخته تا در نهایت بگوید: خداوند با او یکی است و در او حلول کرده است. مانند مسیحیان که در مورد مسیح چنین می گویند و همچون عقیده حلاج.
ام کلثوم می گوید: پس از این داستان از بنی بسطام دوری کردم و با هیچ کدام دیدار نکردم و هیچ عذری نیز از آن ها نپذیرفتم و این قضیه در آل نوبخت شایع شد و جناب شیخ ابوالقاسم (نایب سوم) شلمغانی را لعن کرد از او و یارانش و حتی کسانی که کلامش را بپذیرند، برائت جست و بعد توقیع امام زمان (علیه السلام) در مورد شلمغانی و لعن او و یارانش و هم عقیده هایش صادر شد.
حکایاتی در مورد کارهای زشت و قبیح شلمغانی نقل شده است که از بیان آن خودداری می کنیم.
شلمغانی معتقد به حمل اضداد بوده است بدین معنا که دشمنان هر یک از اولیای الهی با اظهار دشمنی و طعن در ولی خدا سبب آشکار شدن فضایل او می شدند، زیرا آن ها با چنین کاری شنوندگان طعن را بر طلب فضیلتِ آن ولی، حمل و ترغیب می کنند؛ بنابراین آن دشمن (ضد) که زمینه ساز اظهار فضیلت ولی می شود افضل از خود ولی است!!
شلمغانی بر این عقیده بود که حق یکی است که در لباس های گوناگون در می آید. یک روز در لباس سفید و یک روز در لباس قرمز و روز دیگر در لباس آبی، و این اولین عقیده انحرافی او بود، زیرا این همان عقیده پیروان حلول است.
در نقلی از محمد بن همام آمده است که شلمغانی هیچ گاه نماینده جناب حسین بن روح ( نایب سوم) نبوده است و هیچ کاری از آن جناب بدو سپرده نشده است، بلکه در ابتدا یکی از فقهای شیعه بوده که عقاید کفر آمیزش آشکار می شود در نتیجه توقیع لعن و برائت از او و یارانش، از سوی جناب حسین بن روح صادر می شود.
در نقل دیگری است که وقتی شلمغانی کتاب تکلیف را نوشت جناب حسین بن روح آن کتاب را از اول تا آخر مطالعه کرد و فرمود: تنها دو یا سه روایت از ائمه (علیهم السلام) در آن است، بقیه سراسر دروغ می باشد.
نمونه دیگر از دروغ های شلمغانی در مورد شهادت (گواهی) است که به امام کاظم (علیه السلام) نسبت داده است: اگر برادر مؤمنت حقی دارد که در شُرف ضایع شدن است و تنها یک شاهد ثقه دارد به آن شاهد رجوع کن. اگر نزد تو شهادت داد به همراه او پیش قاضی برو و تو هم شهادت بده تا حق مسلمانی ضایع نگردد. ابن بابویه قمی می گوید: این حرف، دروغ و کذب محض است.
توقیع لعن شلمغانی
توقیع لعن شلمغان در ذی الحجه سال 312 ه.ق به وسیله شیخ ابوالقاسم حسین بن روح رحمه الله صادر گردید.
این توقیع از طریق ابن همام به دست تمامی بزرگان شیعه رسید و نسخه های آن در سایر شهرها نیز منتشر شد و در میان شیعیان مشهور گشت و همه شیعیان بر لعن و بیزاری از شلمغانی هم نظر شدند.
قتل شلمغانی
هنگامی که نامه تبری و لعن جناب حسین بن روح (نایب سوم) در مورد شلمغانی پخش شد، تمامی شیعیان عقاید فاسد او را فهمیدند و از او دوری جستند و او دیگر نتوانست کسی را فریب دهد. شلمغانی در مجلسی از بزرگان شیعه گفت: در جایی من و او ( نایب سوم) گرد هم آییم و من دست او را بگیرم و او دست مرا. اگر از آسمان آتش بر او نازل نشد، هر چه در مورد من می گوید درست است. خلیفه عباسی از کارهای او مطلع شد و دستور دستگیری و قتل او را داد و شیعیان از شر او خلاص شدند.(9)
ادعای بابیت ابوبکر بغدادی و ابودلف مجنون (10)
یکی دیگر از مدعیان دروغین ابوبکر بغدادی بوده است که برادر زاده جناب محمد بن عثمان عمری ( نایب دوم امام ) نیز می باشد.
مرحوم شیخ مفید از ابن بلال مهلبی نقل کرده است: هنگامی که ابوبکر بغدادی ادعای نیابت کرد با او روبه رو شدیم. منکر چنین ادعایی شد و قسم خورد چنین نیست. ما از او قبول کردیم، اما در بغداد مجدداً این ادعا را مطرح کرد و شیعیان از او دور شدند و ما نیز دیگر در انحراف او شکی نداشتیم؛ بنابراین لعنش می کردیم، زیرا به نظر ما هر کس که بعداً از سمری (نایب چهارم) چنین ادعایی کند کافر حیله گر و گمراهِ فریبنده است.
گفتنی است ابوبکر بغدادی در برخی موارد به شدت منکر چنین منصبی می شده است مانند قضیه محمد بن حسن بن وکیل قمی. شیخ مفید در مورد ابودلف نیز از مهلبی نقل می کند: ما او را ملحد می دانستیم. سپس اظهار غلو نمود و بعد دیوانه زنجیری شد و همه او را کوچک می شمردند و ادعای او مدت کمی ادامه داشت تا شیعیان همگی از او دور شدند و به فریب کاری شناخته شد.
قضایای بی سوادی ابوبکر بغدادی و دیوانگی ابودلف بسیار زیاد و مشهور است ابن نوح برخی از آن ها را روایت کرده است.
بی اعتمادی جناب محمد بن عثمان عَمری به ابوبکر بغدادی (برادرزاده اش)
از حسین بن عبدالرحیم نقل شده است که پدرم مرا نزد جناب محمد بن عثمان عمری فرستاد تا در مورد مسئله ای با ایشان ملاقات کنم.
در مجلس او حاضر شدم. آن جا عده ای از شیعیان بودند که درباره برخی روایات و آنچه صادقین (علیهم السلام) فرموده بودند، مذاکره [ علمی ] می کردند. ابوبکر بغدادی وارد شد. تا چشم جناب محمدبن عثمان عمری به او افتاد، فرمود: ساکت باشید، زیرا این شخصی که می آید از شما نیست.(11)
سرانجام ابوبکر بغدادی
حکایت شده که او مدتی طولانی وکیل شخصی یزدی در بصره شده بود و اموال زیادی از این راه جمع آوری کرده بود که در نهایت، یزدی اموال او را به زور گرفت و ضربه ای به مغزش زد. تا این که چشمانش آب آورد و در نتیجه به حالت خواری و ذلت مرد.
عقاید ابودلف
ابونصر پسر ام کلثوم دختر جناب محمد بن عثمان می گوید: ابودلف در ابتدا مخمّس (12) بود. زیرا شاگرد و تحت تربیت کرخیون بوده است و کرخیون بدون شک چنین عقیده ای داشته اند. ابودلف نیز به این مطلب معترف بود و می گفت: آقای بزرگوار ما ( ابوبکر بغدادی) من را از مذهب ابوجعفر کرخی به مذهب صحیح و درست ( یعنی عقاید خودش ) رهنمون شد.
در پایان، لازم است گفته شود که قضایای مدعیان دروغین سفارت، وکالت و نیابت امام زمان (علیه السلام) در غیبت کبری نیز مشابهت تامی با این حوادثی که نقل شد، دارد. گویی تاریخ تکرار می شود و تعداد دیگری، در عصر ما ادعای بابیت می کنند و همان مسائل باطل را مطرح می کنند. اینان چه اموالی را که به غصب گرفتند و چه بسا افراد سست ایمانی را به دام انداختند و از زنان سوء استفاده ها کردند و همان خرافات و مزخرفات گذشته را به صورتی دیگر احیا کرده اند.
چنانچه ابومحمد هارون بن موسی تلعکبری یکی از مشایخ مفید و بزرگ شیعیان در زمان خودش، می گوید: همه این مدعیان ابتدا به امام دروغ می بندند که وکیل و نماینده امام هستند و افراد ضعیف را بدین وسیله به سوی خود جلب می کنند. سپس ترقی می کنند و ادعای حلاجیه ( قائلان به حلول ) می کنند مانند شلمغانی و امثال او که لغت های خداوند بر آنان باد.(13)
پی نوشت ها :
1.شیخ طوسی، الغیبة، ص 397
2.گفتنی است مدعیان بابیت در سالهای اخیر نیز عیناً چنین عمل نموده اند که بیان خواهد شد.
3.شیخ طوسی، الغیبة، ص 397
4.همان، ص 399
5.همان، ص 400
6.همان، ص 401
7.همان، ص 403
8.یعنی توریه کردم
9.شیخ طوسی، الغیبة، ص 403
10.همان، ص 412
11.همان، ص 414
12.کسانی که معتقدند که پنج نفر، سلمان، ابوذر، مقداد، عمار و عمروبن امیه ضمری، از جانب خداوند موکل مصالح جهانند.
13.به نقل از : الغیبة، ص 397
منبع مقاله :
سند، شیخ محمد؛ (1391) نیابت امام زمان (عج) در دوران غیبت، ترجمه احمد خوانساری، قم: مؤسسه بوستان کتاب، چاپ اول