خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ: «ناتمامی» دومین رمان زهرا عبدی است که در فاصله کمتر از یکسال پس از انتشار به چاپ چهارم رسیده است. وی پیش از این رمان «روز حلزون» را نیز منتشر کرده بود که با استقتبال نسبتا خوبی از سوی کتابخوانان مواجه شد.
عبدی دارای مدرک کارشناسی ادبیات فارسی و نیز کارشناسی ادیان و عرفان از دانشگاه تهران است و در مقطع کارشناسی ارشد در رشته ادبیات فارسی دانشگاه علامه طباطبایی نیز تحصیل کرده است.
دومین رمان او که کاری تحسینبرانگیز از منظر زبان روایت است و نامزد نهایی دو جایزه ادبی «شیراز» و «احمدمحمود» بوده، بهانه این گفتگو است، گفتگو با نویسندهای که این روزها در انتظار انتشار سومین رمان خود است.
* مساله رشکبرنگیز در رمان «ناتمامی» اطلاعاتی است که داستان در دل زبان روایت به مخاطبش منتقل میکند. این به معنی آن است که نویسنده دامنه اطلاعات و توانایی خلق تشبیه و استناد بسیاری در خود دارد. میخواهم بپرسم این توانایی در شما حاصل چیست؟
بگذارید سوال شما را کمی غیرمستقیم پاسخ بدهم. یکی از بحرانهایی که نویسنده را تهدید میکند، بحران ننوشتن است. تصور کنید کسی ادعا کند دونده است و ندود و یا کسی ادعای خنیاگری کند اما از سازی، صدایی نسازد. چقدر هولناک است؟ برای یک نویسنده هم ننوشتن بزرگترین بحران است. برای این که این بحران رفع شود به نظر من هیچ روانپزشک و هیچ نسخه دارویی جز خواندن و پناه بردن به کتابخانه و مطالعه و تحقیق، وجود ندارد. باید اینقدر بخوانی تا به انباشت ذهنی برسی و بعد از این مرحله هم بگذری تا به سرریز برسی. وقتی به این حال رسیدی، آن دوندهای هستی که پاهای چالاکش، افتاده به بیقراری و مسیر دیگر برایش جزیی از مقصد است.
سرریز حالت بسیار مهمی در نویسنده است. اما مهمترین چیز این است که قبل از سرریز، آنچه میخوانی باید درونیسازی شده باشد. باید بخوانی و انباشت کنی و در ذهنت آنقدر با آن مفاهیم دربیفتی تا بتوانی جهان ذهنی خودت را به شیوه کاملا منحصر به فردِ خودت، بسازی و به نگاه بیتکرار ِ یگانه خود برسی. وقتی به این سرزمین موعود رسیدی، میبینی اینجا همان جایی است که نویسنده به خلق میرسد.
پس پاسخ سوال شما این است که وقتی این چرخه خواندن و انباشت و درونیسازی و سپس سرریز را به وسواس و به سختگیری طی کنی، متنی که خلق میکنی متنی است که همه عناصرش نه به کمال بلکه به رضایت نسبی، سر جای خودشان نشستهاند از هستیشناسی بافته شده در مضمون داستان بگیر تا دامنه اطلاعات. پس توانایی نویسنده در خلق متن خوب به تلاش او در حفظ کیفیت این چرخه برمیگردد. این چرخه را مدام دوره میکنم و اگر خُردک شرری را در اثر من میبینید، از همین دوره است.
* من با نکته و ایده شما برای معرفی این چرخه موافقم اما حس میکنم گاهی در این چرخه داستان مغلوب عناصری میشود که قرار است آن را بسازند. بگذارید مثالی بزنم. میگویند یک خانه ساختهشده از انبوهی آجر است اما انبوه آجر را نمیشود نام خانه رویش گذاشت. من در «ناتمامی» حس کردم که وسواس شما در پرداخت زبانی و استفاده از تعابیر، توصیفها و اصطلاحات گاهی اصالت داستان و تعلیق و کشش و حتی شخصیتپردازی را تحتالشعاع خود قرار داده است. این را چطور تفسیر میکنید؟
من ادعا نکردهام که همه عناصر را سرجایش چیدهام. همچنان که من تا کنون با اثری برخورد نکردهام که همه عناصر متن به کمال و تمام بدون کوچکترین لغزش ذهن انسانی، سرجایشان نشسته باشد. به نظر من با توجه به اینکه بخشی از متن را خواننده میسازد و این رابطه بر مبنای تکمیل همدیگر ادامه دارد، پس متن همواره دارد خودش را کامل میکند. ادعای کامل بودن یک متن مثل این است که با یک سطح برآمده و مقعر به جای تحدبِ کاسه، زیر باران بایستی و بخواهی آب جمع کنی. من ادعای کامل بودن متن را ندارم و هر متنی با توجه به آن چه بیشتر سرریز کرده، جنس خوانندگان خود را برمیگزیند. برای همین است که گاهی اثر کسی به دل ما مینشیند و گاهی نه.
باید بدانیم که البته پسند ما از متن، با توجه به پیشانگاشتهای ما، با هم فرق دارد. تقریبا ممکن نیست کسی با هر نوع متنی برخورد کند و این برخورد زیر سایه هیچ گفتمانی نباشد. وقتی شما حتی به عنوان فردی با یک هویت نژادی خاص با یک متن (داستانی یا غیرداستانی، پژوهشی و...) مواجه میشوید، قرائت شما از متن با قرائت فرد دیگر از هویت نژادی دیگر تفاوت خواهد داشت چه برسد به اختلافات مفهومی، برداشتهای متفاوت زبانی و از همه مهمتر ایدئولوژیک. عکسالعملهای جذب و دفع ما نسبت به هر اثری نشان دهنده آن نگاه ناظرِ درونی شده ما است. برای همین است که من مثلا از شما این نظر را میشنوم که این سبک متن را نپسندید و از کسان دیگری میشنوم که آنچه را شما نپسندید، آنها پسندیدهاند. علت هم به نظر من برخورد با متن از نوع مصرف مولد است. در اینستاگرام صفحهای به اسم «ناتمامی/ روزحلزون» وجود دارد که کمابیش نقد و نظرات دوستان را آنجا بازنشر کردهام. بد نیست سری بزنید و ببینید از قضا در نزدیک به دویست یادداشت موجود، آنچه را شما ضعفِ متن انگاشتید، دیگر خوانندگان به عنوان نقطه قوت ستودهاند. وظیفه بنده این میان به عنوان نویسنده صد البته دیدنِ حفرههای متن است. باور دارم که متن، قطعا حفره دارد و اصلا تمام سعی من بر این است که ببینم حفرهها موذیانه خود را کجا پنهان کردهاند.
در دادوستد بین نویسنده و خواننده، آنچه خواننده به نویسنده در قبال متنش میدهد، زمان و عمرش است یعنی گرانبهاترین گوهر هستی. همیشه به خودم میگویم شرمت باد اگر گوهر عمر بستانی و در قبالش، چیزی درخور عرضه نکنی. پس من هم تمام سعیام را میکنم را تا متن من، اندکی درخورِ توجه خوانندگانم باشم. تا چه قبول افتد و ...
![](/Upload/Public/Content/Images/1396/10/10/1551550239.jpeg)
* به نظر میرسد آنچه در ناتمامی روایت میشود به ویژه درباره مناطق و افرادی خاص از تهران و نیز جنوب ایران مبتنی بر تجربه و پژوهش فردی نویسنده است. دوست دارم بدانم تا چه اندازه این نظرم صحیح است؟
تحقیق درباره رمان بخش بسیار مهمی از فرایند نوشتن من است. بعد از رسیدن به ایده ناظر که رسیدن به آن هم خودش حاصل مطالعه و تحقیق و تجربه زیسته است، تحقیق و مطالعه و مصاحبه پیرامون مضمون، قبل از نوشتن رمان، برای من آغاز میشود.
تحقیق باعث بال و پر یافتنِ بیشتر شخصیتها و مضامین میشود. من سالها در مناطق جنوب تهران کار کردهام و آنجا را خوب میشناسم. آذربایجان و فضای گرم جنوب کشور را هم مصاحبه داشتم و هم به خاطر ارتباطات خویشاوندی ثانویه در تجربه زیسته خود، دارم. بیشتر شخصیتهای جنوب شهر تهران در رمان ناتمامی، حاصل مصاحبه و گفتگو بوده است و نیز برای دریای جنوب، با چندین ناخدا مصاحبه کردم و برای بخش قاچاق، هم با قایقرانها و کایاکسواران صحبت کردم و هم با زنان شوتی(حاملان کالای قاچاق).
تحقیق و مصاحبه و تجربه زیسته در روابط ضربدری با یکدیگر به نقطهای میرسند که ناگهان حس میکنی شخصیتها جان گرفتهاند و حتا خودشان دست به انتخاب میزنند و سفر میکنند و دچار تغییر و تحول می شوند. اما نکته بسیار مهمی اینجا وجود دارد و آن هم این که تمام این تحقیقات و تجربه زیسته اگر ظریف به خورد قصه نروند و به خلق حوادث داستانی و گره و کشمکش و پیش بردن ایده ناظر منجر نشوند، در رمان هیچ جایگاه و اهمیتی ندارند. همه این تلاشها باید داستان را برساند به جایی که شهرزاد رساند. یعنی خواننده را لذت قصه شنیدن، بچشانی.
* من با پایان بندی ناتمامی نتوانستم ارتباط بگیرم و متوجه نشدم که چرا این همه داستان و قصه روی هوا باقی ماند و برایشان تصمیمی نگرفتید. البته خواندم که در خیالتان اتفاقی رخ داد اما واقعیت چه؟ قصه چرا باید پایانی چنین ناتمام داشته باشد؟
ارسطو میگوید پایان داستان باید گریزناپذیر باشد. گریزناپذیر یعنی خواننده باید در پایان به این حس برسد که مسیر طی شده توسط داستان، یگانه مسیری بوده که باید طی میشده است. مسیر داستان از ابتدا بر دو مضمون اصلی استوار است: 1- اگر قصه را هم مجازات تلخی است/ به تکرار آن است 2- ناتمامی در زندگی بشر، گریزناپذیر است.
سولماز شخصیت اصلی قصه است. اوست که بار تغییر شخصیت را در داستان به دوش میکشد. بنابراین با توجه به دو مضمون اصلی، این پایانِ گریزناپذیر باید بر او حادث شود. بنا بر دو مضمون اصلی داستان، قصه زندگی او هم دچار مجازاتِ تکرار است. او هم مثل گیلگمش ناتوان از برگرداندنِ دوستش هست. ناتوان از پس زدنِ مرگ. او هم درست مانند پدرش زیر آوار میماند. او دو نیمه دارد. نیمه روشن از پدر و نیمه تاریک از سمت جدِّ مادری. نیمه تاریکِ جدّ مادری روی سرش خراب می شود. درست مثل آوارِ معدن که آوارِ سرنوشت بود روی سر پدر. پدر و دختر هر دو در تاریکی دفن میشوند ولی پدر بزرگ در قالب و کالبد نوهاش(شهرام) میماند و ادامه میدهد.
وضعیت جهانگیر اشراق و میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل هم همین است. هر دو روزنامهنگارانی هستند که چون سکوت نکردند، فلج میشوند. آنها هم درست مثل هم، قصهشان در تکرار به مجازات میرسد. مجازات گفتن از ممنوعهها در تاریخ، تکراری و یکسان است. هر دو فلج میشوند. آن یکی جلاد، رسن بر گلویش افکنده و اول فلج شد و بعد مرگ. نوادهاش هم همینطور. میبینید که سولماز در خواب میبیند میرزاجهانگیرخان صوراسرافیل از او خواستگاری کرده و او در خواب حتی میداند زندگی با یک روزنامهنگاری که دهانِ خود را ندوخته باشد، چه عواقبی خواهد داشت. سولماز هم مانند دهخدا اگر میخواهد بماند و قصه را ادامه دهد، باید مثل دهخدا زیان تند و تیز را ببندد و سنت لغتنامه نویسی را در عنوان جدیدِ هیات علمی دانشگاهی، تکرار کند. قصه امیرکبیر و شمسایی هم همینطور است. آنها که از زمان خود جلوترند، باید توسط دسیسه مهدعلیاها، کارهایشان ناتمام بماند.
قصه تکرار میشود. در رمان ناتمامی، این مضمونِ تکرار در مضمونِ ناتمامی حل میشود. در پایان داستان، هر دو مضمون به هم میرسند و در امتزاجی مقدر، ناتمامی داستان بشر را نشان میدهند که دائما در حال تکرار است. این که اول و آخر این کهنه کتاب افتاده است. فرم داستان به مضمون میرسد و هر دو در یک تقاطع گریزناپذیر در همدیگر حل میشوند. هفت صفحه پایانی مانیفست این ایده ناظر است. از نظر من پایان داستان با توجه به مضمون، به قول ارسطو گریزناپذیر است و داستان ناتمام نمیماند بلکه در ناتمامی به پایان میرسد و سرنوشت شخصیت اصلی کاملا واضح، مشخص میشود.
* نظرتان درباره ضعف تحلیل و استنتاج تجربههای زیسته نویسندگان ایرانی در تبدیل شدن به رمان چیست؟ به نظر شما و با توجه به مهاجرت موقت شما، تجربه زیسته نویسنده ایرانی برای خلق رمان چیزی کم از نویسندگان معروف اروپا و آمریکا دارد یا اینکه نه مساله در جای دیگری است؟
یکی از مهمترین درخواستهای خواننده از یک متن داستانگو این است که شهرزادش اصیل باشد. یعنی قصهگویی چیرهدست باشد. همه عناصر داستان در نهایت باید لباس قصه را بر تن کند. خواننده همواره از شهرزاد میخواهد: «لطفا داستان خوبی برایم تعریف کن طوری که مرا صاحب تجربهای جدیدی کنی، تجربهای که تاکنون هرگز نداشتم. این تجربه جدید خیلی چیزها میتواند باشد. مثلا حین خواندن داستانت، مرا به اندیشهورزی و خرد و حکمت فرابخوان. مرا مهمانِ خودآگاهی کن.
مرا به دنیای رنگارنگی ببر. جایی که عناصر متضاد همنشین هماند. بگذار از پارادوکسها لذت ببرم. بیا و حتا مثلا فضایی درست کن که وقت خواندن داستانت، ترس مرا میخکوب کند، نتوانم سر بچرخانم. آدرنالین خونم را ببر بالا، بالا، بالاتر. یا نه اصلا بلند و عمیق بخندانم آن هم به چیزی که هرگز فکرش را هم نمیکردم، اینقدر خندهدار باشد. خندهای که حتی بعدش اگر تلخ هم شدم، بگویم چه بهتر. احساساتم را با کلمههایت درباره چیزی چنان برانگیز که تاکنون، چنین تاثیری را بر خود ندیده باشم. اصلا عیب ندارد که مرا به گریه بیندازی. آنقدر که از خودم بدم بیاید که چرا تاکنون بر چنین احوالی گریه نکرده بودم. یک دریچه جدید برایم در نظر بگیر که باز شود به چشماندازی نو. کاری کن دنیا را از زاویهای دیگر ببینم. خواهش میکنم داستانت را در کلیشه تعریف نکن. من میخواهم در این فضایی که ساختهای و مرا دعوت کردهای، همه چیز را بر اساسِ ذهن تو بچینم. مرا به طعمی که قبلا چشیدهام، دوباره مهمان نکن.
بیا و شهرزادی کن و اصلا مرا دور بزن. این لذتبخشترین نوعِ جا ماندن است. تنها مغفول ماندنی است که چشیدنش نه هرمان، که لذت ناب در پی دارد. ببین شهرزاد جان من اصلا عاشق این هستم که به ترفند و حیله، دورم بزنی.
تو که شهرزادی میدانی خوب میدانی وقتی که همه چیز یک متن برای خواننده حدس زدنی باشد، خواننده به لذت بهره بردن از متن نمیرسد. میدانی او منتظر این است که غافلگیر شود. از هر جهتی که غافلگیر شود، لذت متن آغاز میشود و صد البته خوشا معنا و راز و رمز پنهان در این غافلگیری. بیا و شهرزاد عزیز من باش!»
تمام اینها را گفتم که بگویم چقدر کار شهرزادی سخت است. اینکه پادشاهِ متن را که همانا خواننده است، مجذوب خودت کنی. وقتی خواننده از سر خونت بگذرد و به شیرینی نگاهت کند، یعنی موفقیت نویسنده. به نظر من چنان که در سوال گفتید، قضیه بیمیلی خواننده به متن داستانی تولید داخل به ضعف تحلیل و استنتاج تجربههای زیسته نویسندگان برنمیگردد. به نظر من این بیمیلی میتواند به خاطر این باشد که نویسنده به آن درخواستهایی که خواننده دارد و من الان چندتایشان را برشمردم، اهمیت نمیدهد. تجربه زیسته و تحقیق و استنتاج باید از چشم خواننده پنهان بماند. برود در زیر متن. خلاقیت شهرزادگونه یعنی استفاده از این تحقیقات و تجربههای زیسته به گونهای که درخواستهای خواننده برآورده سازد نه خواست نویسنده برای خودنمایی را. نویسنده باید قدرت این را داشته باشد که از میان تحقیقات و تجربه زیسته و... بیرحمانه زواید را حذف کند و در نهایت ایجاز، اضافات را بزند. حتا به نسبت سی به یک هم بزند. یعنی یک سیام تحقیقاتش را عصاره کند و نامحسوس در رمان بچکاند و آن هم طوری که معلوم نباشد. این کار خیلی سختی است و نویسنده به نسبتِ میزان موفقیت در اجرای این کار، اثرش خواندنیتر و عمیقتر و ماندگارتر میشود. این مرواریدی است که همه ما در پی به دست آوردنِ آن، به تاریکترین و هراسناکترین اعماق اقیانوس میزنیم.