گفتگو با حجت الاسلام و المسلمین حاج میرزا نجف آقازاده
از فعالیت های شهید آیت الله قاضی در سال های 56 به بعد نکاتی را بفرمائید.
ایشان نقش رهبری داشتند و نقش امام را در اینجا ایفا می کردند. در سال 57 که اعتصاب ها شروع شد، ایشان حمایت می کردند.اعتصاب کفاشان که شروع شد، کفاشان بزرگ را خواست، پول جمع کردند تا به کفاشان خرد برسانند که آنها در مضیقه نباشند.همین طور به کارمندان و کارگران دیگری که اعتصاب می کردند، رسیدگی می کردند. در آن جریانات آقای قاضی هدایتگر بودند. همه بازاری ها، دانشجویان و خلاصه همه گروه ها می آمدند و از آقای قاضی خط می گرفتند. حتی از ارتش هم می آمدند. آقا حتی در آنجا هم افرادی را داشت که برایشان خبر می آوردند. بعد از 17 دی 56 شهدای قم، هر شب در تبریز مجلسی بود و از علما دعوت می کردند. یک مدت بنده صحبت کردم ، مدتی هم آقای ناصرزاده و بعد از آن از قم هم سخنران دعوت می کردند، از جمله آقای معادیخواه که ما در خدمتشان بودیم. قبل از اینکه این مجالس برگزار شوند. آقای قاضی جلسه ای گذاشت گروهی بودیم 25 نفره، سران آن گروه با ما مربوط بودند و ما هم با شهید قاضی ارتباط داشتیم، ولی آن روز آقا فرمود که این سران را هم بیاورید پیش من ، ایشان فرمود:«باید کاری بشود که دنیا بفهمد مردم از سلطنت بیزارند. بروید ببینید چه کار می توانید بکنید.» در میان این بچه ها دانشجویان هم بودند که بچه های بسیار زبر و زرنگی بودند و اکثر شان هم شهید شدند، آنها گفتند:«ما امروز اوضاع شهر را به هم می زنیم». آقا گفت:«بزنید، اما چطور؟» گفتند:«ما کوکتل مولوتف درست می کنیم و طرز درست کردن کوکتل مولوتف را هم به بچه ها یاد می دهیم و از پنج نقطه شهر شروع می کنیم. وقتی که شما اعلامیه دادید که مردم بیایند به مسجد، رژیم نیروهایش را متوجه مسجد می کند و ما کارمان را شروع می کنیم.»
ایشان اعلامیه داد که مردم بیایند به مسجد قزللی . قرار شد یک گروه از خیابان طالقانی (شاه)، یک گروه از خیابان شمس تبریزی، یک گروه از خیابان عباسی (فرح) و یک گروه از خیابان امام و یکی هم در اطراف خیابان امیر که در آنجا سینماها زیاد بود، آماده باشند و راس ساعت 2 اعلامیه بدهیم و آنها ساعت 2/5 شروع کنند.
مأموران مسجد را بستند و اجازه ورود به مردم ندادند . شهید تجلی به رئیس شهربانی، حق شناس اعتراض می کند و او هم ایشان را در مقابل مسجد قزللی در سر بازار با تیر می زند. مردم هم جنازه را روی دوش می گیرند و حرکت می کنند. از آن طرف هم گروه ها کارشان را شروع کردند . عده ای که می گویند این برنامه ها از قبل برنامه ریزی نشده بودند ، چطور دلیل می آورند که آن همه کوکتل مولوتف در عرض چند دقیقه درست شد ؟بنزینش را از کجا آوردند ؟ صابون از کجا آوردند ؟ اینها که آن همه سینما و ساختمان رستاخیز و میخانه ها را در عرض یکی دو ساعت به آتش کشیدند ، چطور بدون برنامه ریزی قبلی می توانستند این کار را بکنند ؟ اگر این کارها خلق الساعه بود ، فوقش باید در همان منطقه بازار انجام می شد، نه اینکه همه شهر را یکمرتبه پوشش بدهد. این برنامه ریزی در محضر آیت الله قاضی صورت گرفت و آن روز شهر را به هم زدیم و تا ساعت 11 شب ، شهر در دست بچه ها بود. شب آزموده استاندار اینجا را مست پیدا می کنند و می گویند بلند شو که شهر خراب شده و او به ارتش دستور می دهد که مقابله کند و تا ساعت 1 کار تمام شد . آن روز 13 نفر شهید دادیم و 130 نفر مجروح داشتیم .
روز بعد آیت الله قاضی به من دستور دادند که بروید و خانواده های آنها را پیدا و به آنها رسیدگی کنید و گفتند که دستور حضرت امام است. آیت الله پسندیده از طرف امام به آقای قاضی زنگ زده بودند که افراد را از طرف امام بفرستید که بروند و به اینها رسیدگی کنند. لیست آن افراد، اعم از کسانی که پول را قبول کردند، چه کسانی که نکردند و تشکر کردند، نزد من هست. بعضی ها در بیمارستان و بعضی ها در خانه بودند. رفتیم همه را دیدیم و رسیدگی کردیم .
فردای آن روز که خانواده شهدا رفته بودند تا شهیدشان را تحویل بگیرند، ارتش گفته بود باید هزار تومان پول و یک جعبه شیرینی بیاورید و جنازه را تحویل بگیرید. یک قوطی شیرینی برای اینکه سربازها بخورند و ببینند که چه کار خوبی کرده اند و دهانشان را شیرین کنند، هزار تومن هم پول فشنگ است. البته پول فشنگ هزار تومن نبود، ولی بالاخره آنها خرجی خودشان را این طور در می آوردند! خانواده ها هم رفتند و شیرینی و پول را بردند و جنازه های شهیدانشان را تحویل گرفتند. ما هم از طرف آقای قاضی رفتیم و دلجویی و رسیدگی کردیم. بعد از این جریان شایعه درست کردند که اینها از آن طرف مرز آمده اند و توده ای ها و کمونیست ها بوده اند و بچه مسلمان ها از این جور کارها نمی توانند بکنند. بلافاصله هم آزموده را برداشتند و شفقت را آوردند.شفقت آجودان شخصی شاه بود. روزهایی بود که هویدا را برداشتند و آموزگار نخست وزیر شد ، قرار شده بود آموزگار به تبریز بیاید و سخنرانی و حرکت مردم را محکوم کند.
آیت الله قاضی گفتند بچه ها را جمع کنید. بچه ها را جمع کردیم و رفتیم خدمت ایشان. آیت الله قاضی پرسیدند: «حالا چطور می توانید این اجتماع را به هم بزنید ؟» بعضی ها گفتند: « آقا ! از کوکتل مولوتف استفاده می کنیم.» آقا قبول نکردند و گفتند: «اینها یک عده را به زور می آورند. افراد بی گناه در آنجا کشته می شوند، این کار صحیح نیست.» تبادل نظرهای زیادی شد. بالاخره یکی از بچه ها گفت: «آقا! من یک پیشنهادی دارم . ما یک مشت سنجاق ته گرد را کنار کت خودمان می چینیم و می رویم داخل جمع آنها و این سوزنها را به خوانین ، وابستگان رژیم ، زنان بی حجاب و ساواکی هائی که می شناسیم می زنیم.» بچه ها رفتند و این کار را کردند و آن روز آن جلسه تشکیل نشد. استاندار خیر مقدم گفت، ولی آموزگار که خواست صحبت را شروع کند، بچه ها این کار را کردند و سر و صدا از بعضی از خانم ها و دیگران بلند شد که ای وای! مُردم! خلاصه جلسه به هم خورد و آموزگار نتوانست صحبت کند .
شهید قاضی در روزهای منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی چه نقشی را ایفا کرد ؟
حدوداً 20 روز به پیروزی انقلاب مانده بود که ایشان گفتند: «یکی از دوستان آمده و به من پیشنهاد تشکیل کمیته را داده. می ترسم که اینها قضیه را بدانند که بچه ها را متشکل کرده ایم و بیایند اینها را بگیرند » گفتیم: «آقا! شما اجازه بدهید ما کمیته را تشکیل بدهیم ، ولی مخفی نگه داریم، چون گروه مسلح یک روز لازم می شود.» ایشان در این فکرها هم بودند و در اوایل سال 57 به من دستور دادند به کردستان بروم و اسلحه تهیه کنم . گفتند: «مثل اینکه کارمان به جاهای باریک می کشد و لازم است که بعضاً برخورد مسلحانه کنیم». من رفتم و 5 قبضه یوزی یکی 30 هزار تومان از کردها گرفتم و قرار شد خودشان بیاورند در اینجا به ما تحویل بدهند و آوردند و تحویل ما دادند . آقای قاضی به فکر بودند که اگر وضع خاصی پیش آمد ، مقابله شود . یوزی ها پیش خود ایشان بود و چند نفر از بچه ها را هم آماده کرده بود که در روز مبادا به آنها تحویل بدهد. ما هم پیشنهاد کردیم که این اسلحه ها برای حفاظت بیت آقای قاضی استفاده شود.
در اینجا خاطره دیگری را هم نقل می کنم. یکی از علما اینجا به نام آشیخ صادق مدرس مرحوم شده بود. روحانی بسیار موثر و متدینی بود که در مسجد آسید علی آقای بازار شتربان نماز می خواند. تشییع جنازه باعظمتی شد و مردم به حساب انقلاب، همگی آمدند . اگر ایشان در وقت عادی فوت کرده بود ، یک صدم آن جمعیت هم نمی آمدند، چون چندان شناخته شده نبود و عده خاصی ایشان را می شناختند. جمعیت از بازار شتربان تا سه راه ثقه الاسلام آمده بودند. مقابل سیده حمزه، من به بچه ها گفتم این تابوت را بگذارید زمین و چهار پایه ای بگذارید تا من بروم بالا و صحبت کنم که اینها نمی گذارند ما مجتهدمان را تشییع جنازه کنیم. در این شلوغی ، شما چند تا از اسلحه های پاسبان ها را بگیرید! درگیری درست کنید و بگیرید.
آنها رفتند پیش آقای قاضی که فلانی می گوید که چنین کاری بکنیم. چه دستور می فرمائید ؟ آقای قاضی گفتند: «نه! بگوئید بیاید اینجا .» رفتم خدمتشان. پرسیدند : «چرا این حرف را گفتی ؟» گفتم : «این بنده خدا نه تدریس می کرد ، نه مبارزه می کرد ، فقط می رفت و در مسجد نمازمی خواند. زنده اش برای انقلاب اثری نداشت ، دست کم بگذارید از جنازه اش برای انقلاب استفاده کنیم!» فرمودند: «ابداً! حتک حرمت به جنازه مسلمانان! جایز نیست.»
آن روزها در این فکر بودیم از هر جا که ممکن است اسلحه به دست بیاوریم . 22 روز مانده به انقلاب ،آقای قاضی گفتند :«من نمی دانم چگونه می شود این کار را کرد. شما هر کاری می توانید بکنید.» و خلاصه تائیدش را دادند . وقتی انقلاب پیروز شد ، خبر آوردند که ریخته اند به پادگان. آقا فرمودند بلند شوید برویم . آقای قاضی بودند. آقای بنایی بودند و بنده هم در خدمتشان بودم. آمدیم پادگان . آقا به آقای بنایی گفتند به اسلحه ها دست نزنید و به حرف منافقین هم گوش ندهید. خود آقا صحبت کردند که: «به این اسلحه ها دست نزنید ،اینها مال ملت است. الان پادگان دست خودمان است، من خودم فرمانده تعیین می کنم.»
آقای قاضی تیمسار ارزیلی را به عنوان فرمانده پادگان به جای بیدآبادی که دستگیر شده بود، منصوب کردند که خیر الموجودین بود. آن روزها چند نفر بودند که موضعشان مثبت بود. یکی سروان عبادی بود که الان در ستاد کل است و خبرها را بیشتر ایشان برای آقای قاضی می آورد. آقای قاضی بلافاصله دستور دادند یک دادگاه نظامی تشکیل شود و بنده را به عنوان رئیس دادگاه نظامی ابلاغ داد و آقای عبادی و سرهنگ قلی زاده را هم به عنوان مشاور دادگاه معین کرد. قرار شد ما به عنوان دادگاه نظامی به کسانی که فرار کرده بودند، امنیت بدهیم که برگردند . آقای دکتر کرانی ، رجائی خراسانی و آقای الهی را هم مسئول مهمات قرار داد. آقای قاضی در روز اول این کارها را انجام داد. آقای ارزیلی فرمانده پادگان شد و بنده و آقایان عبادی و قلی زاده را به عنوان دادگاه نظامی قرار داند.
به هر حال منافقین گوش ندادند و حمله کردند و بعضی از اسلحه ها را برداشتند، اما البته خوشبختانه قبل از دسگیری بیدآبادی، ایشان به آقای سرهنگ قلی زاده که مسئول اردنانس پادگان بود،
دستور داده بودند که ذخائر مهمات را مهر و موم کنند و ایشان در مهمات خانه هائی را که اسلحه های مهم در آن بودند، بسته بود و منافقین نتوانستند اسلحه های آنها را ببرند و فقط ژ-3 و امثال اینها را بردند که تعدادی از آنها را بچه های حزب اللهی در وسط راه از آنها گرفتند و آوردند و مقداری هم بعداً جمع آوری شد. قبل از پیروزی انقلاب ، آقای شالوده کمیته های انقلاب را ریختند و در روز پیروزی ما سه نفر یعنی من و سرهنگ قلی زاده و آقای عبادی برای دستگیری بیدآبادی ، فرمانده لشگر رفتیم. سرهنگ قلی زاده نفر بر را می راند. وقتی رسیدیم ، آقای عبادی کلت را کشید و گفت: «تیمسار بی حرکت!» گفت :«چه خبر است ؟» جواب داد: «به دستور آقای قاضی، دستگیرت می کنیم. الان ارتش به امام اعلام وفاداری کرده.» او را بردیم سوار نفربر کردیم. گفت: «خانم من جوان است و من نگران او هستم.» رفتیم و خانمش را آوردیم و کنار دستش نشاندیم و آوردیم منزل آیت الله شهید قاضی. شب را آنجا بودند و صبح با سی - 130 فرستادیم تهران که در آنجا محاکمه شد.
نکاتی که شما اشاره کردید ،نشان دهنده توجه عمیق شهید آیت الله طباطبایی به حفظ دماء مسلمین ، پرهیز از خشونت و جلوگیری از پخش اسلحه در بین جامعه بوده است. منافقین در حیات ایشان هم شیطنت هایی کردند، هر چند حیات ایشان به رویداد 30 خرداد و درگیریهای شدیدتر نرسید. موضع گیری ایشان بعد از انقلاب نسبت به گروهک ها چه بود و چگونه با اینها مواجه شدند ؟
قبل از اعلام جنگ مسلحانه، موضع نظام هم در قبال آنها خشونت نبود. آقای قاضی خشونت را اجازه نمی دادند و هر کس می آمد ایشان امان نامه می دادند. حتی خبر آوردند که مردم ، ساواکی ها را می کشند. دستور دادند رفتیم چهار راه شهناز و این طرف و آن طرف. مردم چند ساواکی را زده بودند. آنها را از دستشان گرفتیم و انداختیم داخل تاکسی بار و آوردیم و آنها را نجات دادیم . شهید قاضی به هیچ وجه اجازه نمی دادند نسبت به کسی خشونت بشود .
قبل از اینکه منافقین اعلام جنگ مسلحانه کنند ، آیت الله قاضی از آنها خوششان نمی آمد و می گفتند امام اینها را تائید نمی کنند ، بنابراین ما هم تائید نمی کنیم. اول برای یکی دو ماه برادرشان در کمیته مرکزی بود. بعد یک روز مرا خواستند و ابلاغی دادند که در آن نوشته بود: «طبق تماس تلفنی حضرت امام ، شما را به عنوان مسئول کمیته مرکزی امام خمینی منصوب می کنم.» این ابلاغ را هنوز دارم. دستور دادند برادرشان را دستگیر کنیم بفرستیم منزلشان! گفتم :«آقا! جسارت است، ولی چرا باید دستگیرش کنم ؟ » گفتند: «تخلف کرده.» من رفتم و دستگیرش کردم و فرستادم خدمت آقا. آقای قاضی آنقدر او را کتک زده بودند که دستش شکسته بود. پرسیدم: « آقا ! چرا اینقدر ناراحتید ؟ » گفت :« ارباب رجوع آمده، شکایتی از نزول خوارها داشته، چک آنها را گرفته، پس نداده !این نشانه آن است که سوء نیت داشته.» به من دستور دادند حق ندارید یک ورق کاغذ هم بردارید . هر چه برادر ایشان قسم یاد می کرد که والله ! چک را گرفته بودم که صاحبش بیاید پس بدهم ، آقای قاضی می گفتند اشتباه کردی. ایشان احساس کرده بودند که برادرشان تخلف کرده و ایشان نه تنها چشم پوشی نکرده بودند که چندین برابر دیگران مجازاتش کردند. اگر دیگران تخلف کرده بودند ، آقا این طور تنبیهش نمی کردند ، ولی چون خانواده خودشان بود ، این قدر سخت گیری کردند .
آقای قاضی یک شخصیت استثنائی بودند .حیف شد از دستمان رفتند . بالاخره وقتی کمیته مرکزی را تحویل گرفتیم ، چند ماه بعد رجوی آمد اینجا و در استادیوم صحبت کرد. من از کمیته مرکزی افراد را فرستادم و گفتم بروید عکس برداری کنید ببینم دور و بر او چه کسانی هستند . رفتند و عکسها را آوردند و دیدم چند تا از پاسداران ما در کمیته مرکزی ، از محافظین او هستند! بلافاصله آنها را از کمیته اخراج کردم . رفته بودند پیش آقا و شکایت کرده بودند . آقا مرا احضار کردند که چرا این کار را کردی ؟ عکسها را نشان ایشان دادم . فرمودند : «اگر این طور است ، خیلی کار خوبی کردی ». موضع آقا نسبت به آنها منفی بود ، منتهی وقتش نرسیده بود . حتی یکی از اینها در خانه خود آقای قاضی بود که بعداً اعدام شد. واقعاً خدا خودش این انقلاب را نجات داده! در خانه آقای قاضی هم بودند ، منتهی ما خوب نمی دانستیم چه کسی منافق هست ، چه کسی نیست. قبلاً محمد حنیف نژاد و برادرش احمد حنیف نژاد را می شناختیم که مجاهد بودند و آدمهای بدی نبودند ، ولی بقیه را که عوامل آنها بودند نمی شناختیم . بعداً که جریانات پیش آمد ، شناختیم .
چه چیز باعث شد که گروهی مثل فرقان که داعیه دینداری هم داشت، فردی مثل آیت الله قاضی را که فردی مصلح هم بودند ترور کند ؟
آقای قاضی سنگر محکمی در برابر انحرافات بودند. عوامل خلق مسلمان بعدها ظاهر شدند و آن موقع وجود نداشتند . اینها نامه اش را آوردند خدمت آقا که می خواهیم حزب خلق مسلمان تشکیل بدهیم. ایشان نگاه کردند و گفتند :«من از کلمه «خلق » خوشم نمی آید . این را بردارید ». طرفداران آقای شریعتمداری سخت از آقای قاضی ناراحت بودند ، چون ایشان در دوران زندگی در مقابل ایشان ایستاده بودند و به آقای شریعتمداری تمکین نمی کردند .
به هر حال ساواکی ها، سلطنت طلب ها و دیگران از ایشان ضربه خورده بودند. گروه فرقان داعیه دین داشت ، ولی منحرف بود. چون آقای قاضی در مقابل منحرفین می ایستادند، قرار بود ایشان را از بین ببرند و عقاید انحرافی شان را رواج بدهند ، چون می دیدند تنها کسی که در برابر انحرافات قد علم می کند آقای قاضی است .
آیا شما در جریان تهدیدات به آقای قاضی بودید ؟
من آن موقع چیز زیادی نشنیده بودم، ولی یک موردش را آمدم و به ایشان گفتم.
آیا برای حفاظت از ایشان اقدامی هم شد ؟
مسئول همه کمیته ها خود آقای قاضی بودند و مرا به عنوان مدیر داخلی در آنجا گذاشته بودند و زیر نظر خود ایشان کار می کردیم. آقا زاده هایشان هم آنجا بودند. در بیت هم بودند، ولی ایشان روحیه شان اجازه نمی داد که سه چهار تا پاسدار با اسلحه با خودشان به این طرف و آن طرف ببرند. اصلا قبول نمی کردند . اگر پیشنهاد هم می کردیم، قبول نمی کردند . روحیه شان این طور بود که می گفتند نمی خواهم از مردم جدا باشم.
از شهادت آیت الله قاضی و تاثیر آن بر جمعی که در مکه با شما بودند - چه خاطره ای دارید ؟
ما موقع برگشت از منا این خبر را شنیدیم . روز دوازدهم بود. موقع برگشت گفتند رادیو بی.بی. سی گفته که نماینده آیت الله خمینی را در تبریز ترور کرده اند . به نحوی با تبریز تماس گرفتیم و فهمیدیم آقای قاضی شهید شده اند . همان شب مجلس شام غریبانی در ساختمان مفتی مکه و معاون او در کنار قبرستان ابوطالب برگزار کردیم . همه آذری ها و بسیاری از فارسی زبانها آمدند و خیلی شلوغ شد . فردای آن شب آیت الله آسید عبدالله شیرازی که در آنجا بودند، مجلس گرفتند که اقلاً دو سوم حجاج به آن مجلس آمدند.
جماعتی که به سبب عدم حمایت ایشان از آیت الله شریعتمداری دلخوری داشتند ، در آنجا نمودی نداشتند ؟
ابداً، در اینجا هم نمود نداشتند . اینجا هم اکثرشان به مجلس ختم آقای قاضی آمدند . در زمان حیاتشان نمود داشت ، ولی بعد از شهادتشان نمودی نداشت.
اگر نکته خاصی در پایان سخن دارید بفرمایید .
شهدای محراب آیت الله قاضی و آیت الله مدنی انصافاً افراد برجسته ای بودند . همان طور که امام در میان مراجع، فرد برجسته ای بودند ، نمایندگانشان هم افراد برجسته ای بودند . جگرها خون شود تا یک پسر مثل پدر شود . جگرها خون شود تا دیگر کسی مثل آیت الله قاضی بیاید . با آن شجاعت ، با آن اصالت، با آن شخصیت ، با آن روحیه ، با آن علم ، با آن بینش ، با آن تیز بینی. به قدری ساده بودند که تصور می کردید به هیچ کاری کار ندارند، اما سر تا پا مغز بودند ، تدبیر بودند ، فکر بودند. هم از نظر علم ، هم از نظر سیاست ، هم از نظر هوشیاری. سر تا پا غیرت دینی بودند ، تعصب دینی داشتند ، تعصب ولایتی داشتند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 51
/ج