گفتگو با سید محمد علی الهی
در سال 57 اقدامات شهید آیت الله قاضی چه بود؟
بعد از 29 بهمن 56 مسئله به شکل دیگری درآمد. دو تفکر در آن روز زور آزمائی و یکدیگر را آزمایش کردند و از آن پس خانه آقای قاضی تبدیل به ستاد مبارزه شد. دیگر در آنجا شناسائی قبلی کسانی که می آمدند از بین رفته بود و مردم گروه گروه می آمدند و می رفتند و ما نمی دانستیم اینها چه کسانی هستند . دیگر کار از این حرف ها گذشته بود. تا جریان شهادت آقا مصطفی پیش آمد و مجلس ختمی در مسجد بادکوبه ای گرفته شد. حوادثی که در شهرهای دیگر پیش می آمدند، همگی مزید بر علت می شدند. خانه آقای قاضی ستاد عملیات شده بود. حتی بسیاری از نظامی ها با لباس مبدل می آمدند و می رفتند و تقریبا می شد پیش بینی کرد که ما بالاخره درگیری خواهیم داشت. به تدریج تظاهرات شهرستان ها سرعت گرفت و دیگر به چهلم نمی رسید و زود به زود اتفاق می افتاد، طوری که روزها به هم پیوستند.
در آستانه انقلاب آمدند و گفتند دارند پادگان را غارت می کنند. یک کرسی گذاشتند و آقای قاضی رفت بالای آن و رو کرد به چند نفری که آنجا بودند و گفت هر کس بخواهد از پادگان چیزی بیرون ببرد ، او را با تیر بزنید.اگر کسی از دیوار پائین آمد و خواست چیزی از پادگان غارت کند، او را با تیر بزنید.
در واقع فتوای شرعی دادند.
بله ، ما اصلا تیر اندازی بلد نبودیم ، ولی آقای قاضی گفت و ما هم محکم پشت سرش ایستادیم . تانک مخروبه ای در آنجا داشتیم که داخل آن نه مسلسلی بود و نه تیر باری . هیچی نداشت . دکتر کرانی دستور داد آن را پشت در پادگان شماره 1 بگذارند و به این ترتیب پادگان را حفظ کردیم . کلا ضایعات پادگان تبریز در دوران بعد از انقلاب 8 درصد بود.
شهربانی تخلیه کرده و همه فرار کرده بودند .پاسبان ها بدنام بودند، چون آدم گرفته و با مردم درگیر شده بودند و نمی شد به این سرعت پاکسازی کرد. سرهنگ صدرائی رئیس راهنمائی تبریز بود، دور و برش را گرفتیم و بردیمش شهربانی و او را نشاندیم به جای رئیس شهربانی و خودمان هم ایستادیم آنجا که یعنی شهربانی دیگر اسلامی شد و مال خودمان است. بعد از نظامی های نیروی هوائی که با مردم درگیری نداشتند، دعوت کردیم . اینها آمدند و در منزل آقای قاضی بی سیم و این قضایا را راه انداختند و منزل آقای قاضی شد ستاد فرماندهی و از آنجا با پادگان و شهربانی و ژاندارمری تماس داشتیم. در سازمان دادن به شهر تبریز، آقای قاضی این نقش را داشت.
در واقع آرامش مورد نیاز را برگرداندند.
آرامش مورد نیاز و از آن مهم تر امنیت را، چون ما هیچ چیز نداشتیم و در عین حال نمی دانستیم چه اتفاقی قرار است بیفتد. با اینکه تا دو سه ماه بعد از انقلاب، در تبریز دوره فترت بود و نظام جمهوری اسلامی هنوز مستقر نشده بود، حتی یک مورد دزدی هم در تبریز نداشتیم .یک آقای سرگرد شیروانی داشتیم که سرگرد همردیف بود و قبل از انقلاب هم با ما همکاری می کرد. در اداره آگاهی معاونت داشت. او را بردیم منزل آقای قاضی و ایشان دستور داد که شما بروید و اداره آگاهی را راه بیندازید. کمیته ها را راه انداختیم و خلاصه برای حفاظت جان و مال مردم بی نهایت تلاش کردیم . ما در آن روزها انتظار داشتیم که ساواکی ها خیلی شلوغ کنند ، ولی خوشبختانه اتفاق مهمی نیفتاد. از گروه های چپ ، از جمله حزب توده ای ها ، بازماندگان ساواک، کسانی که در مقاومت ملی عضویت داشتند و امثالهم ، خیلی برای ما معتمد نبودند و ممکن بود کارهائی بکنند ، به خصوص که تبریز پایگاه نظامی بود . یک فرودگاه درست و حسابی و بدون سکنه در کناره دریاچه ارومیه بود و هنوز هم هست. ده تا هواپیما می توانستند در آنجا روی زمین بنشینند و گوش از بینی کسی هم خبردار نشود. لابلای باتلاق هاست . ما می ترسیدیم که اگر کسانی در آنجا پیاده شوند، ما اصلا خبردار نشویم!
همین طور هم بود. در مسئله خلق مسلمان هم می خواستند همین کار را بکنند . در آستانه جریان خلق مسلمان، تمام ساواکی ها را در مسجد جمع کرده بودند و به فاصله 2 ساعت می توانستند نیروهایشان را در آنجا پیاده کنند .روی باندها را شن ریزی کردیم و کارهای عجیبی را انجام دادیم . حق آقای قاضی و حرکتی که در تبریز انجام شد ، حتی یک دهم هم ادا نشده است .
بعد از پیروزی انقلاب و ثبات نسبی ای که در آن مقطع برقرار شد، تا مرداد 58 که شهید آیت الله قاضی اقامه نماز جمعه کردند، فاصله زیادی افتاد. در بعضی از شهر ها امام خیلی زودتر از این حکم امامت جمعه را صادر کردند، ولی در تهران و در تبریز و در بعضی از شهر های بزرگ دیگر ، از مرداد 58 نماز جمعه اقامه شد. با توجه به اینکه آیت الله قاضی از چهره های شناخته شده و مورد تائید امام بودند و اقامه نماز جمعه هم از قبل از انقلاب مورد تاکید امام بود، به نظر شما علت یا علل این تاخیر چه بود؟
باز هم برای اینکه جواب دقیقی به شما بدهم ، مجبورم کمی به عقب برگردم. در روزهای تظاهرات و آستانه انقلاب، نقش آیت الله مطهری و آقای تیمسار قرنی و امثالهم را عرض کردم . اگر نطق اول امام در بهشت زهرا را در دسترس داشته باشید ، یادتان هست که ایشان با عصبانیت می گویند من خودم دولت تشکیل می دهم ، من توی دهن این دولت می زنم . یادتان هست که امام با چه هیجانی این حرف را زدند؟ چرا؟ چون همه کسانی که برای انقلاب کار و مبارزه می کردند ، به شدت از نفاق داخلی می ترسیدند. ما در 15 خرداد از نفاق داخلی شکست خوردیم ، در جریان نهضت ملی صنعت نفت از نفاق داخلی شکست خوردیم . بعید نبود که در اینجا هم نفاق داخلی اتفاق بیفتد. ساواک بیکار نشسته بود. امریکا کسی نیست که به این آسانی ها دست از سر نفت ما بردارد. این بزرگترین واهمه ما بود. این را نه تیمسار قرنی می توانست جواب بدهد، نه کسان دیگر ، فقط امام می توانستند جواب بدهند و این شکاف و ضعف را بپوشانند. امام که گفته من خودم دولت تشکیل می دهم ، یعنی آنهائی که به فکر تشکیل دولت هستند ،
دکان هایشان را تخته کنند و بروند دنبال کارشان .
از بهمن 56 تا بهمن 57 ، تمام این زیرزمین ها پر بود از جوان ها و کسانی که به نام افراد انقلابی کار می کردند و نقشه می کشیدند. ما نمی دانستیم کدامیک از اینها طرفدار روحانیت است ، کدامیک طرفدار شاه! ما نمی دانستیم اینها افکار چپی دارند یا افکار اسلامی! نمی دانستیم توده ای ها اینها را راه انداخته اند یا جبهه ملی ها . ما اصلا نمی دانستیم خلق مسلمانی ها کی و چی هستند؟ توده ای ها دارند چه کار می کنند ؟نهضت آزادی چه کار می کند ؟ جبهه ملی در چه فکری است ؟ امام گفتند من خودم دولت تشکیل می دهم ، یعنی کسان دیگر به فکر تشکیل دولت نیفتند.
و اما خطرناکترین نفاق در ایران در منطقه آذربایجان بود که شکل مذهبی داشت و دیدیم که در جریان خلق مسلمان بیرون زد. این گونه بود که در اینجا باید بیشتر احتیاط می کردیم. سر مسئله ترور آقای قاضی هم همین نفاق ، جواز قضیه بود، این بود که در اینجا باید یک مقدار دست به عصا راه می رفتیم . هم اینجا رسوبات افکار حزب توده قوی بود، هم رسوبات افکار خلق مسلمانی قوی بود. عرض کردم که ما با 24 فرسخ راه می رسیم به شوروی و با 30 فرسخ هم می رسیم به پرچم جنوبی ناتو! اینها می توانستند خیلی زود به اینجا نیرو برسانند. اکثر خلق مسلمانی ها که ما در اینجا دیدیم ، افراد کردی بودند که از حزب کومله به اینجا آمده بودند و به نام خلق مسلمان فعالیت می کردند. تفنگ دستشان بود و استانداری را اشغال کرده بودند. این بود که در اینجا یک مقدار احتیاط می کردیم و لذا نماز جمعه این شهر ، راه اندازی دولت در این شهر، راه اندازی ساواک در این شهر بسیار مهم بود.
فکر می کنم ده پانزده روز بعد از پیروزی انقلاب بود که ما اداره هشتم را در خانه ای در کوچه ارک راه انداختیم . اداره هشتم ، اداره اطلاعات خارج از مرز (ضد جاسوسی )بود، چون راه آهن تبریز - جلفا را داشتند در زمان شاه برقی می کردند و موقع انقلاب در عرض 24 ساعت همه کارشناسان آن عوض شدند. تکنسین ها رفتند و عده دیگری آمدند و ما فهمیدیم اینها ماموران کا.گ.ب هستند که آمده اند و کارشناس نیستند و لذا اداره هشتم ما هم لازم است و امثال اینها . مسئله نماینگی آقای قاضی مسئله یک دو روز یا انقلاب نبود که مثلا در آستانه انقلاب برویم بگوئیم که چه کسی در تبریز اقامه نماز بکند ، چه کسی نکند. غیر از آقای قاضی ، امام در تبریز کسی را نداشت، نفر دوم نداشتیم . این بود که عده ای به نام امام و به نام اسلام ، یعنی همان تحلیلگران سابق ساواک و جاده صاف کن های ساواک رفتند و به امام گفتند که آقای قاضی تنهاست و لذا مرحوم مدنی را به تبریز آوردند. در هیچ جای دنیا ، نماز جماعت دو امامی ندیده ایم ، ولی اینجا در تبریز دیدیم . عکس های آن هم هست. بالاخره فتنه هائی به راه افتاد و کار به ترور کشید. من آن موقع در شورای فرماندهی سپاه بودم . روز عید قربان که آقای قاضی در استادیوم تختی اقامه نماز عید قربان می کرد، من مسئول حفاظت آنجا بودم . احتمال می دادیم که چنین اتفاقی بیفتد ، منتهی احتمال می دادیم که مثلا در نماز عید این اتفاق می افتد، نگو که کلاه سرمان رفته و در برگشت از نماز مغرب ، این اتفاق خواهد افتاد .
اشاره شما به رفتن عده ای نزد امام برای آوردن شهید مدنی ممکن است شبهاتی را در این زمینه ایجاد کند. مشخصاً چه کسانی مد نظر شما هستند؟
خیلی ها بودند. حتی در اینجا بودجه تامین کردند و آقای مهندس نورالدین غروی را به پاریس و نزد امام فرستادند که برای تبریز آقای مدنی را بفرستید. منظورشان آقای مدنی نبود ، چون ایشان انسان متقی و وارسته ای بود. مسئله شان این بود که می خواستند رابطه قبل و بعد از انقلاب را قطع کنند. الان کسانی را در این شهر داریم که مثلا همکار آقای قاضی در دادگستری بود. آن موقع هر روز برای همین آقا و دیگران پاپوش درست می کردند، از جمله برای آقای بنابی . هر روز ساواک برای ایشان پاپوش درست می کرد . می خواستند آبرویش را ببرند.اینکه چگونه اینها را از آن دادگاه ها خلاص می کردیم ، خودشان هم نمی دانند! نمی داند که آنها را به وسیله چه عواملی از دادگاه می کشیدیم بیرون. اگر یک خطبه عقد برای کسی می خواندند، اینها را به زندان می فرستادند. ما 15 سال از اینها حفاظت می کردیم. آنها را می بردند زندان ، به خانواده شان رسیدگی می کردیم . می بردند ساواک ، می رفتیم دست به کار می شدیم و به هر وسیله ای اعم از تهدید ، تطمیع و امثالهم اینها را بیرون می آوردیم. سید اسماعیل موسوی ، اسم واقعی اش سید محمد است. اسم من هم سید محمد است و هر دو در زندان بودیم . ساواکی ها برای ما یواشکی چلوکباب می آوردند. می خوردیم! این نقش را چه کسی بازی می کرد؟ این سید اولاد پیغمبر را برده بودند و انداخته بودند داخل سلول و اگر حمایتش نمی کردیم،
می زدند او را لت و پار می کردند. نمی گذاشتیم بزنند .
![راهبرد مبارزاتی شهید آیت الله قاضی طباطبایی (3)](/Upload/Public/Content/Images/1396/10/21/1252160685.jpeg)
مگر در ساواک هم نفوذی داشتید؟
بله، در ساواک، در ارتش ، در دادگستری ، در خود استانداری و در همه جا نفوذی داشتیم . برای این کار، 15 سال زحمت کشیدیم . تبریز یا بلاواسطه یا مع الواسطه با آقای قاضی مرتبط بود. آقای قاضی رفت و ما حق اینها را ادا نکردیم. قدرت و زور چه کسی بود که روزنامه مهد آزادی اعلامیه امام خمینی را چاپ می کرد ؟ زور آقای قاضی و عوامل ایشان .
شما بارها از تنها بودن شهید آیت الله قاضی سخن گفته اید. آیا این تنهائی در میان نخبگان بود یا در میان مردم ؟
هیچ کدام ، در میان روحانیت بود. آقایان همه شان در دستگاه آقای شریعتمدار بودند.
ولی در بقیه اقشار مردم ، امام حرف اول را می زند.
درست است. این را من نمی گویم ، تظاهرات مردم می گوید. این سیل جمعیتی که در خیابان ها می آمدند، اقلیت بودند؟ دانشگاه با آقای قاضی هماهنگ بود، بازار با آقای قاضی هماهنگ بود، اصناف همین طور ، کارمندان همین طور ، نه تنها در انقلاب ، بلکه در سال 43 که آقای قاضی از زندان آزاد شد و به تبریز برگشت ، آن استقبال حیرت انگیز از او شد.
اشاره کردید که شهید آیت الله قاضی بعد از انقلاب به بهائیان یک نوع مصونیت دادند. این نکته ممکن است شبهاتی را ایجاد کند. لطفا در این زمینه توضیح بیشتری بدهید .
مسئله، مسئله بهائی و توده ای و کمونیست و این حرف ها نیست، بلکه مسئله مهم ، مسئله نفاق است. در ظرف 200 ، 300 سالی که استعمار به این مملکت قدم گذاشته ، ما از قضیه نفاق شکست خورده ایم. اینها نخواستند مستقیم با ما بجنگند، بنابراین عده ای را با عده دیگر به جنگ وادار کردند. ما ملاحظه این قضیه را داشتیم . مگر فکر می کنید در شهر تبریز اساساً چند خانواده بهائی وجود داشت؟ نهایتا 100 خانواده . در کل تبریز ما فقط یک خانواده یهودی داشتیم . همه اینها انرژی هسته ای هم که باشند، چه کاری از دستشان برمی آید؟ در صورتی که خطری برای انقلاب به وجود می آوردند، می شد در عرض یک ساعت همه آنها را جمع کرد. اینها می خواستند از این 100 خانواده بامبولی درست کنند که عده دیگری بیایند و از آن پایگاه درست کنند. ما گفتیم به این 100 خانوار کاری نداشته باشید تا این اتفاق نیفتد و بعد که حکومت مستقر شد ، با اینها صحبت می کنیم ، اگر قانع شدند که چه بهتر، اگر قانع نشدند محاکم قضائی می دادند و اینها. کسی حق ندارد برود خانه آنها را غارت و به آنها تعرض کند.
در انتهای بحث ، یادی هم از مادر بزرگوارتان ، همسر شهید آیت الله قاضی بفرمائید .رابطه شهید با خواهرشان چگونه بود؟
مرحوم آقای قاضی چهار سال از مادر من بزرگتر بودند. آنها دو برادر و یک خواهر بودند. برادر بزرگتر، مرحوم آقای قاضی بود، بعد مادر من و بعد مرحوم آسید جواد قاضی . مادر من مرحوم آقای قاضی را جای پدر خودش می دانست و مرحوم آقای قاضی هم خیلی آدم مهربانی بود، خیلی بزرگ منش و آقا بود. با اینکه پدر من از نظر سنی بزرگتر بود، اما آقای قاضی بزرگ فامیل محسوب می شد و همه باید در ایام عید به دیدن ایشان می رفتند ، با این همه آقای قاضی اولین خانه ای که برای عید دیدنی می آمد ، خانه ما بود. با پدر من هم که هم قوم و خویش بودند و هم ، هم مذاق. آقای قاضی سالهای سال چهارشنبه شب ها در مسجد شعبان سخنرانی منبری داشت . یک روز قبل از آن با پدر من می نشستند و بحث های مفصلی درباره موضوعی که قرار بود در منبر مطرح کنند، می کردند. تصور نمی کنم ایشان کمتر از هفته ای یک بار به منزل ما آمده باشد.
در دوران انقلاب گاه می شد که من یک ماه تمام ، یکسره در منزل آقای قاضی می ماندم و به خانه خودمان نمی آمدم .خیلی خواهر و برادر با هم نزدیک و هم مذاق بودند، به اضافه اینکه از وقتی چشم باز کرده بودند، با تبعید و مبارزه و زندان بزرگ شده بودند . مادر من کوچک بود که با مرحوم پدرش در زمان رضاخان ابتدا به تهران و بعد به مشهد تبعید شدند. اینها از اول زندگی شان با این مسائل آشنا بودند. من خودم در طول حیات ایشان شاید ده بار دستگیر شدم . دو سه بار طولانی بود ، ولی هر دو سه ماه یکبار هم سری به ساواک می زدیم و سین جیم و باقی مسائل . خانه ما برِ خیابان دانشسرا بود. همیشه جلوی خانه ما یک مامور می ایستاد . مادر من به این چیزها عادت کرده بود .
موقعی که آقای قاضی از زندان آزاد شد و به تبریز برگشت و آن استقبال عجیب از ایشان شد ، همان شب ریختند در خانه آقای قاضی و ایشان را دزدیدند. اکثراً مسلح و مست بودند. خانوادگی آنجا بودیم . زن و بچه ترسیدند. یک خواهر من به شدت ترسید و دچار خون ریزی شد و دو روز بعد از آن فوت کرد. هیجده سال داشت. خلاصه مادر من این چیزها را دیده بود و تجربه داشت. دستگیری برادر، زندانی شدن و تبعید شدن برادر ، کشته شدن برادر و اینها را دیده بود. زن دنیا دیده و با تجربه ای بود.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 51
/ج