مهدویت
اشاره: حضرت آیةالله حاج میرزا علیآقای فلسفی، یکی از استوانههای عالم علم و فقاهت و اخلاق، و رکن رکین حوزهی علمیهی مشهد مقدّس و مصداق بارز (( العلماء حصون الإسلام))اند .
معظّم له، بامهربانی و صفا و صمیمیّت خاص خود، دوستان را به حضور پذیرفتند و ضمن تفقّد از آقایان، با مواعظ و نصایح پدرانهی خود، جمع برادران را به فیض رساندند .
آن چه در این سطور آمده، سخنان پربار معظم له در این جمع صمیمانه است .
بسم الله الرحمن الرحیم الحمدللّه ربّ العالمین و صلی الله علی سیّدنا محمّد و آله أجمعین .
بنده، خیلی، اهل صحبت نیستم و آن چه را هم که میدانم، معلوم نیست مطلوب آقایان باشد، امّا حالا که برادران تشریف آوردهاند، چند کلمهای عرض میکنم .
معیار خوب و بد
روایتی را در وسائل الشیعه دیدم که هر چند صاحب وسائل، تمام آن را نقل نفرموده است، ولی برای من جالب بود. صاحب وسائل، نوعاً، روایت را تقطیع میکند و آن جملهی مورد نظر خود را میآورد. آن جملهی مطلوب صاحب وسائل برای بنده هم جالب بود این حدیث را اهل سنّت هم در کتابهایشان نقل کردهاند. حدیث، چنین است :
عبداللّه بن جعفر، فی قرب الإسناد، عن الحسن بن ظریف، عن معمّر، عن الرّضا، عن أبیه موسی بن جعفرعلیه السلام فی حدیث طویل، فی معجزات النبیصلی الله علیه وآله - قال: و من ذلک. أنّ وابصة بن معبد الأسدی أتاه، فقال: ((لاأدَعُ من البرِّ والإثم شیئاً إلاّ سألته عنه .)). فلمّا أتاه قال له النبیصلی الله علیه وآله: أتسأل عمّا جئت له أو أُخبرک؟)). قال : (( أخبرنی.)). قال: ((جئتَ تسألنی عن البرّ والإثم.)). قال: ((نعم)). فضرب بیده إلی صدره، ثم قال: ((یا وابصة: البرّ ما اطمأنّت إلیه النفسُ، والبرّ ما اطمأنّ به الصدر، والإثم ما تردّد فی الصدر و جال فی القلب، و إن أفتاک الناس و أفْتَوک.)).(1 )
یکی از اصحاب رسول اللّه صلی الله علیه وآله که وابصة بن معبد اسدی نام داشت، روزی از خانهی خود بیرون آمد و با خود گفت: ((میروم محضر رسول خدا صلی الله علیه وآله و از تمام نیکیها و بدیها از ایشان میپرسم .)).
به مسجد آمد. جمعی از اصحاب خدمت حضرت بودند. وابصه میخواست برود پهلوی حضرت بنشیند، امّا یکی از اصحاب گفت: ((ای وابصه! بنشین همین جا.)). پیامبر خدا صلی الله علیه وآله فرمود: دعوا وابصة، ادن ((بگذارید بیاید.)). وابصه آمد، خدمت حضرت نشست .
پیامبر صلی الله علیه وآله فرمود: ((وابصه! میخواهی بگویم برای چه آمدی یا خودت میگویی؟)). وابصه عرض کرد: ((یا رسول اللّهصلی الله علیه وآله! شما بفرمایید.)). حضرت فرمود: ((برای این آمدی که از من از هر نیک و بدی و از هر خیر و شری بپرسی.)). عرض کرد: ((بله؛ یا رسول اللّه .)).
حضرت، دست خود را روی سینه او زدند و فرمودند: ((نیکی، آن است که دل انسان را خشنود میکند و موجب اطمینان و سکون خاطر برای انسان میشود، و بدی، آن چیزی است که اضطراب آور است و در دل، جَوَلان و اضطراب ایجاد میکند .)).
این جملهی ((البر ما اطمأنت إلیه النفس...))، برای من، خیلی جالب بود. بنده، گاهی پیش خودم فکر میکنم که ((اگر این را از عالمی میپرسیدند، چه جوابی میداد؟)). فکر میکنم، شاید، ده یا بیست خوبی و تعدادی بدی را میشمرد. مثلاً میگفت، صدق خوب است اما کذب ناپسند است، امانت پسندیده است و خیانت کار بدی است، و ...
امّا رسول خدا صلی الله علیه وآله با این جملهی کوتاه، ضابطه و قاعدهی نیکی و بدی را بیان فرموده. و این، ضابطهی مهمّی است! ظاهراً، این بیان رسول خدا صلی الله علیه وآله را از این آیهی شریف نیز میتوان استفاده کرد :
(( ونفس و ما سوّاها فألهمها فجورها و تقواها))(2 )
انسان، خودش، مییابد که نیکی چیست و بدی چیست؛ زیرا، ایزد تعالی، به او الهام کرده است و در نهاد هر انسانی قرار داده است که بدیها و نیکیها چیستند .
با این بیان، شاید گوشهای از این آیهی شریف که میفرماید: ((و اقم وجهک للدین حنیفاً فطرةَ الله التی فطر الناس علیها لاتبدیل لخلق الله ذلک الدین القیّم ولکن أکثر الناس لایعلمون))(3) معلوم شود .
یک وقتی، در تفسیری دیدم که گاهی بعضی از بیرون مدینه میآمدند خدمت پیامبر اسلامصلی الله علیه وآله و به او میگفتند: ((تو آمدی چه بگویی؟)). این کار، مکرّر، اتّفاق میافتاد. حضرت، در پاسخ آنان، آیهای از قرآن را قرائت میفرمود و آنان مسلمان میشدند. در آن تفسیر آمده بود که یکی از افرادی که آمد و سؤال کرد و مسلمان شد، صحابی جلیل پیامبرصلی الله علیه وآله، عثمان بن مظعون بود .
آن آیهای را که معمولاً پیامبرصلی الله علیه وآله برای آنان تلاوت میفرمود، آیهی ((إنّ الله یأمر بالعدل و الإحسان و إیتاء ذی القربی و ینهی عن الفحشاء والمنکر و البغی یعظکم لعلّکم تذکّرون))(4) بود .
فرد سؤال کننده، وقتی این آیه را میشنید، مسلمان میشد. چرا او ، با این آیه مسلمان میشد؟ چون، میدید همین است که دلاش میخواهد. فطرت او، این مطلب را میخواست و به آن کشش داشت .
در خطبهی یکم نهج البلاغه حضرت امیر علیه السلام هدف از بعثت پیامبران را برانگیختن و بیدار کردن این وجدانهای خفته و دفینههای درونی ما دانسته است :
فبعث فیهم رُسلَه و واتَرَ إلیهم أنبیاءَهُ، لیستأدوُهم میثاقَ فطرتِهِ، و یذکِّروُهم مَنسیَّ نعمته، و یَحْتَجُّوا علیهم بالتبلیغ، و یثیروا لهم دفائن العقول و یُروُهُمْ آیاتِ المَقدِرة؛(5 )
خداوند، پیامبران را پشت سر هم فرستاد، تا میثاق فطرت را و آن چیزهایی که خداوند از ما عهد و پیمان گرفته و آنهایی که در نهاد انسانها گذاشته، شکوفا کند و آنانی را که خواب شان برده، بیدار کند و آنانی که زیر هواها و هوسها و خواستهها و شهوتها پوشیده شدهاند، بیرون آورد و گنجها و دفینههای درونی ما را ظاهر کند .
این، همان دین است و شاید بشود گفت - و شاید آیهی شریفه هم همین را میفرماید - که اگر کسی از ما بپرسد: ((دین یعنی چه؟)) جواب بدهیم، همین که فطرت اقتضا میکند. هر چه فطرت اقتضا دارد، آن را هم خدا از ما میخواهد .
در این جلمهی حضرت امیرعلیه السلام خطاب به فرزندش امام مجتبیعلیه السلام مطلب زیادی نهفته است :
یا بُنَیَّ! فتفّهم وَصیّتی واجعل نفسک میزاناً فیما بینکَ و بین غیرک، وأحبّ لغیرک ما تحبّ لنفسک، واکره له ما تکرِهُ لها، لاتَظلم کما لاتحبّ أن تظلم، و أحسِن کما تحبّ أن یحسن الیک ، واستقبح لنفسک ما تستقبحه من غیرک، و ارضِ من الناس ما ترضی لهم منک.(6 )
حضرتعلیه السلام میفرماید: خودت را ترازو قرار بده ! این که فرموده: ((خودت را میزان و ترازو قرار بده))، یعنی میزان خوبی و بدی، خودت هستی و خودت میتوانی بفهمی که این کار خوب است یا بد است. آنچه را که دوست داری در حق تو انجام دهند در حق دیگران انجام بده و آنچه را که دوست نداری دیگران در حق تو انجام دهند در حق دیگران انجام نده این همان فطرت است که دارد بیدارش میکند و امروزه از آن تعبیر میشود به محکمهی وجدان و ملامت نفس که خداوند تعالی هم در قرآن به آن قسم خورده است ((ولااُقسم بالنفس اللوامة)) این، عین همان مطلب پیامبرصلی الله علیه وآله است که فرمود، نیکی، آن است که موجب آرامش و سکون و اطمینان خاطر انسان میشود .
خدا آقای فلسفی را رحمت کند! من، از ایشان شنیدم که میفرمود: آن کسی که بمب اتم روی هیروشیما انداخت، با اینکه او را خیلی تشویق کردند. گُل بر سرش ریختند. برای او کف زدند، جایزه دادند، او را به عنوان قهرمان معرفی کردند امّا وقتی در روزنامه خواند که آن بمب، مثلاً پنجاه هزار نفر را کشته و سوزانده، مدام با خود میگفت: ((وای بر من! آیا من پنجاه هزار انسان کشتهام؟ عجب جانیای هستم! عجب جنایتکاری هستم! در این عالم، کسی به اندازهی من جنایت نکرده است!)). آن قدر، این جملات را گفت و گفت تا دیوانه شد! این، همان فطرت او است که دارد او را میکشد! این محکمهی وجدان او است که او را به محاکمه کشیده و زمین و زمان را برای او تنگ کرده و با اینکه او را تشویق میکنند اما نفس مُلهَم او به او میگوید این عمل عملی جنایتکارانه بود .
منبع: وبلاگ مهدویت www.khorshidepenhan.h.mihanblog.com
ارسال مقاله توسط کاربر محترم سایت: noshabe