ماهان شبکه ایرانیان

اسلام و یکتاپرستى مسیحى (۲)

اگر این فهم از عقیده تثلیث، یعنى قائل شدن به کثرت و تنوع فعالیت هاى خداوند در ارتباط با آفرینش خود، به دقت بررسى شود مى تواند فتح بابى باشد بر این مسئله که ادیان بزرگِ جهان را پاسخ هایى به لحظه هاى مختلف وحى الهى بینگاریم

اسلام و یکتاپرستى مسیحى (2)
اگر این فهم از عقیده تثلیث، یعنى قائل شدن به کثرت و تنوع فعالیت هاى خداوند در ارتباط با آفرینش خود، به دقت بررسى شود مى تواند فتح بابى باشد بر این مسئله که ادیان بزرگِ جهان را پاسخ هایى به لحظه هاى مختلف وحى الهى بینگاریم. آنچه سد راه بسط این اعتقاد مى شود،تا جایى که مسیحیت راست کیش نگران آن است، آموزه تجسد است، آموزه اى که به عقیده من تثلیث براى صیانت از آن پدید آمده است. تا زمانى که تثلیث کارکردى این چنین داشته باشد، طبیعتاً این عقیده در برابر هر تفسیرى که از آن مى شود مانند نمادى براى تغییر و تنوع اطوار فعالیت الهى خواهد ایستاد.

تجسد
 

حال که این گونه است، اجازه دهید به سراغ آموزه تجسد برویم. بر کسى پوشیده نیست که کوشش هاى فراوانى براى تفسیر دوباره آموزه تجسد صورت گرفته است که از این میان کتاب اسطوره تجسد خداوند که گروهى از الهیدانان کلیساى انگلیکن آن را به نگارش درآورده اند، تنها یکى از شواهد بر این مدعا است. اما به جاى این که بر این کتاب که خودم هم یکى از مقاله هاى آن را نوشته ام تأکید داشته باشم، مایلم به کتاب تأثیرگذار الهیدان پرسبیترى، دونالد بایلى، به نام خداوند در مسیح بود اشاره داشته باشم. رودولف بولتمان در وصف این کتاب گفته است: «این کتاب ارزنده ترین کتاب در زمینه مسیح شناسى در عصر ما به شمار مى رود.» نه تنها عنوان این کتاب بلکه لحن و محتواى کلى آن نشان دهنده آن است که قصد و نیت مؤلف کاملا راست کیشانه بوده است. او در این کتاب در پى نقد عقیده تجسد خداوند در عیسى مسیح نیست; بلکه مى کوشد آن را براى انسان قرن بیستم معقول و فهم پذیر جلوه دهد. وى براى نیل به این مقصود تلاش مى کند تا مفهوم تجسد را بر حسب آنچه او تناقض لطف مى نامد توجیه کند. این یک واقعیت متناقضى است که هنگامى که ما اراده خداوند را مد نظر قرار مى دهیم، هم صحیح است بگوییم که ما هستیم که آزادانه و با مسئولیت خودمان کارهایمان را انجام مى دهیم و نیز صحیح است بگویم که خداوند از راه لطف فراطبیعى اش در ما عمل مى کند. این تناقض در عبارات پولس قدیس که درباره اعمال خودش بیان مى کند، خلاصه شده است که گفت: «اما نه من بلکه فیض خدا که با من بود» (قرنتیان اول،10:15). به گفته بایلى، روح این تناقض در این عقیده راسخ که یک مسیحى بدان پایبند است خلاصه مى شود، عقیده اى که مى گوید هر چیز خوبى که در انسان هست و هر چیز خوبى که او انجام مى دهد به دلایلى او خود آنها را انجام نمى دهد بلکه خداست که آنها را انجام مى دهد. این عقیده، عقیده متناقض نماى بزرگى است. زیرا هنگامى که همه کارها را به خداوند منسوب مى کنیم، شخصیت بشر زایل نمى شود و مسئولیت فردى او از گردنش ساقط نمى گردد. هرگز فعل بشر کاملا صحیح و کاملا فردى نیست و هرگز فاعل کاملا احساس مختار بودن نمى کند، جز در آن لحظه هایى که به عنوان یک مسیحى مى تواند بگوید که هر فعل نیکى که در انسان ها وجود دارد از آنِ آنها نیست بلکه از آن خداوند است. به هر حال، بایلى این تناقض لطف را سرنخى براى فهم تناقض بزرگ تر تجسد مى پندارد، یعنى در عین حال که زندگى عیسى یک زندگى کاملا بشرى بود، خداوند از طریق این زندگى بر روى زمین عمل کرده است. بایلى مى گوید:
آنچه مى خواهم پیشنهاد کنم این است که این تناقض لطف شیوه اى را پیش مى نهد که بتوانیم به گونه اى واضح تر و با رویکردى بهتر نسبت به دیگر شیوه ها، به راز تجسد پى ببریم. یعنى این تناقض در شکل ناقص خود در زندگى هاى مسیحى ما بازتابى از آن اتحاد کامل خداوند و انسان در تجسد است که سرتاسر زندگى مسیحى ما به آن متکى است و لذا مى تواند بهترین سرنخ براى فهم آن به شمار آید. ما در عهد جدید مى بینیم که انسانى که خداوند در او متجسد شده، در امتناع از این ادعا که همه چیز مستقلا به خاطر او پدید آمده، بر دیگر انسان ها برترى دارد و همه خوبى ها را به خداوند نسبت مى دهد. نیز ما مى بینیم که او تمایل دارد که انسان هاى دیگر را در تقربش با خداوند سهیم کند تا آنها هم بتوانند مانند او باشند و اگر این انسان ها قطره اى از این اتحاد را بنوشند تناقض لطف را در طرق ناقص تجربه مى کنند و ناگزیر مى شوند بگویند: « من نبودم بلکه خدا بود» ]حال [آیا نمى توان آن را کلیدى براى فهم آن زندگى کامل که این پارادوکس در آن به صورت کامل و مطلق تحقق مى یابد، یعنى زندگى عیسى که کمال بشر است، دانست؟ یا حتى نمى توان با درکى عمیق تر و مهم تر گفت که این زندگى، زندگى واقعى خود خداوند است؟ اگر این پارادوکس هرگز در زندگى هاى ناقص و ضعیف ما واقعیت نداشته باشد، به نظر نمى رسد که عین آن یا شبیه آن پارادوکس در راز تجسد در سطحى کامل و مطلق وجود داشته باشد.
به عبارت دیگر، اتحاد فعل الهى و بشرى که هر گاه فیض خداوند به گونه اى تأثیرگذار در زندگى یک مرد یا یک زن عمل کند، اتفاق مى افتد در سطحى مطلق در حیات عیسى رخ مى دهد. حال پیشنهاد بایلى، که ریشه هاى آن را مى توان در اندیشه آگوستین قدیس و پیش از او در اوریگن و نیز تئودور اهل موپسواستیا[18] و اعضاى مکتب آنتیوکین متأخر یافت، مزیتى که دارد این است که مرتبه پایینى از فهم این نظریه را بر ما عرضه مى دارد که زندگى عیسى همان گونه که کاملا الهى است، رویدادى کاملا بشرى نیز هست. البته بایلى در جریان فهم پذیرساختن عقیده تجسد نتیجه مى گیرد که باید لحن سنتى را که معتقد است عیسى داراى دو طبیعت کاملا بشرى و الهى است و در ماهیت الهى اش با پدر هم جوهر است، کنار گذاشت. این سبک سخن گفتن درباره آموزه تجسد در جهان فلسفى قرن هاى اولیه مسیحیت رایج و مورد پذیرش بوده است; اما امروزه به یک راز تبدیل شده است که تنها مى شود از روى سرسپردگى محض آن را پذیرفت و دیگر هیچ معناى باطنى اى در پسِ آن نهفته نیست. بنابراین، باید چنین تفسیر مجددى که بایلى پیشنهاد مى کند، کوششى در جهت همسو کردن آموزه تجسد با زندگى عصر جدید تلقى کرد، به طورى که معنایى را که بدان بخشیده، مى توان حقیقتى تلقى کرد که با تجربه بشرى ما ارتباط پیدا مى کند و حداقل آن را با اصطلاحات جدید فهم پذیر مى کند; زیرا در حالى که امروزه افراد اندکى ـ جز الهیدانان سنتى ـ مفهوم «جوهر» را به کار مى برند و عقیده به یک شخص با دو ماهیت را امرى مضحک مى پندارند، بیشتر مسیحیان اندک بها و ارزشى براى واقعى بودن عمل فیض خداوندى در زندگى بشر قائل نمى شوند. آنها این واقعیت را بیشتر به رویدادهاى شگفت انگیز عهد جدید نسبت مى دهند.
اما نتیجه جالب، و در واقع بسیار مهمى که از این نوع تفسیر مجددِ امروزى از آموزه تجسد حاصل مى شود این است که این آموزه دیگر نمى تواند ادعاى برترى محض مسیحیت ]بر سایر ادیان [را، که فهم سنتى تر از تجسد بدان معتقد بود، برتابد; زیرا اگر کسى بر طبق نظام هاى مسیحى کهن تر قائل باشد به این که جوهر الهى یک بار و فقط یک بار، یعنى در وجود عیسى مسیح بر روى زمین حاضر شده، نتیجه اش این خواهد شد که خداوند مسیحیت و نه دیگر ادیان را در وجود یک شخص بنا نهاده و قطعاً پیامدش این خواهد شد که خداوند مى خواهد همه ابناى بشر فقط مسیحیت را به عنوان دینى که براى آنها پدید آورده، برگزینند. از این نقطه آغاز، ادیان دیگر مانند اسلام، دین یهود و حتى ادیانى که در هند، چین و آفریقا نشو و نما یافته اند، راه هاى متعددى اند که ابتدایى و ناقص هستند، اما محترم اند. البته این شیوه اى بود که کلیسا در گذشته براى محترم شمردن این ادیان بدان متوسل مى شد. اما اگر ما در زندگى مسیح نمونه متعالى سازگارى لطف خداوند و اختیار آدمى را مشاهده کنیم و بر این باور باشیم که این سازگارى در همه پاسخ هاى اصیل بشر و تسلیم او به خداوند روى مى دهد، آنگاه شرایط تغییر خواهد کرد; زیرا دیگر درباره محل تلاقى الوهیت و بشریت که تنها در یک مورد روى مى دهد سخن نمى گوییم بلکه درباره تلاقى این دو، که به انحاء و درجات گوناگون، در همه گشاده رویى ها و عکس العمل هاى آدمى به عمل خداوند اتفاق مى افتد، سخن مى گوییم. با این اوصاف، دیگر مانعى بر سر راه ما نیست که بپذیریم تناقض لطف را مى توانیم درباره محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) و مسلماً درباره سایر بندگان مخلص خداوند نیز به کار ببریم. البته مسیحیانى که احساس مى کنند که ناگزیرند از این که مدعى برترى دین خودشان بر ادیان دیگر باشند هنوز مى توانند راهى را براى گریز از چنین امرى و انجام چنین کارى بیابند. آنها مى توانند ادعا کنند که تناقض لطف، که هرگاه آدمى به اختیار خود به لطف الهى عکس العمل نشان دهد، رخ مى دهد، در حیات عیسى مسیح کامل تر از زندگى هاى دیگر بوده است. در واقع، به نظر مى رسد که این دیدگاه، دیدگاه خود بایلى است. اما باید خاطر نشان کرد که درست است که هنوز از این ادعا بوى برترى محض مسیحیت بر ادیان دیگر به مشام مى رسد، اما ماهیت این ادعا دگرگون شده است. این عقیده دیگر یک عقیده پیشینى[20] بودا عیسى و محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) را که بین دوهزار و پانصد سال تا هزار و چهار صد سال پیش مى زیسته اند، با یکدیگر مقایسه کنند. البته آنهایى که جرئت انجام چنین قضاوت هایى را دارند، نخواهند توانست به نتیجه مشابهى درباره همه این شخصیت ها برسند. در مقابل، عده اى دیگر تصورشان این خواهد بود که گزارش هایى که از این زندگى هاى بزرگ به دست مى آید بسیار ناقص بوده و در عین حال عمیقاً تحت تأثیر سنت هایى است که ایشان به آن وابسته اند و نیز ارزیابى هاى ما درباره آنها به ناچار متأثر از سرسپردگى دینى ما خواهد بود در نتیجه چنین قضاوت هایى فاقد ارزش و وزن واقعى خواهند بود.

مسیحیت و کثرت گرایى دینى
 

الهیدان متأخر دیگرى که مایلم به تألیفات او اشاره کنم، جفرى لمپ[22] مبدل مى سازد.» عمل اصلى خداى روح در بشر الهام است و بر این اساس، مسیح شناسى لمپ «مسیح شناسى الهام» نامیده مى شود; زیرا مفهوم الهام و ساکن بودن خداى روح در بشر به ویژه در سخن گفتن ما از رابطه خلاق و مستمر خداوند با آدمیان و نیز از حضور فعال او در وجود عیسى به عنوان نقطه مرکزى و کانونى این رابطه یاریگرمان خواهد بود. نیز به کار گیرى چنین مفهومى ما را قادر مى سازد قائل باشیم به این که خداوند در روح بشرى عیسى ساکن شده است و آن را برانگیخته است تا با این روش رابطه اى را که مدنظر آفریننده با انسان بوده کاملا واقعى جلوه دهد.
از این رو، لمپ از پذیرش الگوى سنتى تجسد وجود آسمانى ازلى یعنى همان لوگوسى که خداى پسر است، ابا دارد; زیرا پذیرش آن الگو مستلزم پذیرش دو دیدگاه دیگر است: یکى این که بپذیریم انسان نخستین از درستکارى به گناه سقوط کرده است و دیگر این که خداوند مداخله کرده و بر روى زمین آمده و در وجود شخصى به نام عیساى ناصرى جاى گرفته و پس از مدتى بر روى صلیب قربانى شده تا کفاره گناهان بشر شود. لمپ به جاى آن، ترجیح مى دهد که به هنگام اندیشیدن، به استمرار آفرینش الهى بشر، از آباى کلیساى یونانى زبانِ نخستین مانند ایرنئوس پیروى کند.
ایرنئوس از آفریده شدن انسان به صورت خداوند، به خلق مدام تعبیر مى کند... انسان به تدریج پیشرفت مى کند تا این که کمال بشریت مخلوق خود را که همانند خداوند، نا مخلوق بودن است، کسب کند. از نظر ایرنئوس، انسان به دست خداوند شکل مى پذیرد و سپس دمیدن روح، یعنى زندگى اصیل، را از خداوند دریافت مى کند و سرانجام مسیح روح حیات بخش به او ارزانى مى دارد و او را پسر خداوند مى گرداند. با این حال، این استحاله و تغییر شکل با آفرینش ادامه مى یابد و این کمال آفرینش است.
بر اساس این دیدگاه، روح خداوند همیشه در روح آدمى فعال است و به انسان ها الهام مى کند که آغوش خود را با طیب خاطر براى پذیرش حضور الهى بگشایند و در زندگى خویش به اراده خداوند پاسخ مثبت دهند. مراد از این فعالیت خلاق و مستمر روح خداوند این است که او همیشه در وجود آدمیان متجسد مى شود و ارواح آنها را از راه داخل شدن و مکشوف ساختن خود به ایشان شکل مى دهد. بر این اساس، ما باید از این استمرار به عنوان فعالیت خلاق و نجات بخش خداى روح در روح انسان و نیز حضور او در شخص عیسى به عنوان لحظه اى ویژه در آفرینش یاد کنیم; زیرا اتحاد خداى متشخص با بشر مى تواند تنها شکل کامل وحى به شمار آید. لمپ با توجه به این درک مشخص از عمل خداوند در مسیح که نمونه متعال وحى الهى در زندگى بشر به شمار مى آید، هنوز قادر است ادعاى منحصر به فردى براى این لحظه مخصوص از فعالیت الهى بتراشد; زیرا به گفته او این لحظه، لحظه تحقق همه فعالیت هاى خداوند محسوب مى شود و نیز حالتى را تعیین مى کند که خداى روح در تمام لحظه هاى بعدى تجربه مى شود. او در ادامه مى گوید: « شاهدى که دال بر تصدیق این ادعا است، این واقعیت عملى است که مسیحیان منبع وحى الهى خودشان را در مسیح مى یابند، آنها جذب او مى شوند تا با ایمان به خداوند و عشق به هم نوعانشان زندگى خود را دوباره جهت دهند والگوى این طرز تلقى از بُنوَّت و اُخوَّت را در او مشاهده کنند».
با این حال، آن کس که لمپ براى او این اهمیت صرف را قایل است، شخص عیساى تاریخى نیست; زیرا در مقام تجزیه و تحلیل، اطلاعات ما درباره او غالباً ناقص و ناموثق است، بلکه درباره مسیح زنده است که یک کُل را شامل مى شود. مسیح زنده که ما این چنین جایگاه محورى را در تاریخ مکشوف شدن خدا به بشر براى او قائلیم، دربردارنده همه تفکر بشرى است که خداوند الهام کرده است و عیسى معیارى است که مى توان به او ارجاع داد. به عبارت دیگر مسیحیت که به عنوان یک سنت تاریخى بر محور عیسى مسیح مى گردد، مصداقى براى الهام محورى صرف به شمار مى رود. لذا لمپ مى گوید: «اگر سخنى در اناجیل، مثلا یکى از موعظه هاى سر کوه، وجدان خواننده را متأثر کند و قوه تخیل او را برانگیزد موضوع مهمى نیست که بدانیم آیا این سخن را خود عیسى گفته یا این که یک پیامبر مسیحى ناشناخته اى که طرز تفکرى همچون مسیح داشته آن را بیان کرده است. در هر صورت یک ذهن بشرى وجود داشته که سخن خداوند را بیان کرده است. یعنى سخن خداى روح است که بر زبان بشر جارى شده است. بنابراین، اهمیتى ندارد که بدانیم آیا سخنان مشهور مسیح در اناجیل واقعاً از زبان خود عیساى تاریخى تراویده است یا نه. در هر حال ما آنها را ارزشمند تلقى مى کنیم چرا که حقیقتى را در آنها یافته ایم و از آنها الهام گرفته ایم. ما شخصیت عیسى را بسیار با اهمیت مى دانیم زیرا یا او مؤلف این سخنان است یا این که شخص دیگرى در یک حرکتى این سخنان را از زبان دیگران یعنى از مردمانى که خود را مدیون او مى دانستند گرفته و آنها را آنچنان بزرگ یافته که به نام عیسى به نگارش درآورده است به گونه اى که گویا خود او آنها را سروده است. در این جا یعنى در نظریه تناقض لطفِ بایلى، بار دیگر شکافى را که در میان مسیح شناسى و الهیات سایر ادیان وجود دارد مشاهده مى کنیم. یعنى دیگر از مسیح شناسى هاى بایلى و لمپ برترى صرف وحى مسیحى که یک نتیجه منطقى به همراه داشته باشد، برنمى آید. براى این که عیسى را به مثابه الگویى در یک رتبه ویژه که بایلى آن را تناقض لطف مى نامد و لمپ الهام خداى روح مى خواند، و مطمئناً دو توصیف از یک حقیقت روحانى یگانه است، تصور کنیم، بعید به نظر مى رسد که جایى براى طرح این سؤال وجود داشته باشد که چگونه این الگوى ویژه دربرابر الگوهاى دیگر که در دیگر ادیان بزرگ جهان وجود دارد، قد علم مى کند. بایلى معتقد است که تحقق تناقض (یا الهام الهى) در حیات عیسى منحصر به فرد است، زیرا هم کلى و هم مطلق بوده است. اما دیدگاهى که من مى خواهم بدان تأکید کنم این است که این عقیده دیگر در پرتو مسیح شناسى بایلى و لمپ یک نتیجه ضرورى در باب ماهیت عمل خداوند در عیسى به دست نمى دهد بلکه در عوض باید قضاوتى باشد که بر یک مدرک تاریخى مبتنى است. اما پرسش مسئله ساز و مهمى که در ذهن هر مسیحى آشنا با مطالعه محققانه عهد جدید پدید مى آید، این است که آیا ما شناخت کافى از وجود عیساى تاریخى داریم که ما را قادر سازد تصدیق کنیم که این زندگى کامل نمونه به کمال رسیده تناقض لطف یا الهام الهى به شمار مى رود؟
ما در تفکر لمپ تغییر جهتى از عیساى تاریخى به نهضت مسیحى به مثابه یک کل که کانون رویداد وحیانى مرکزى و محلى به شمار مى رود، احساس مى کنیم. اما هر چند که اطلاعات تاریخى کافى در دست نداریم تا به گونه اى مطلق از عیساى تاریخى سخن بگوییم، در عوض به گمان من اطلاعات فراوانى در دست است که ما را قادر سازد به گونه اى مطلق درباره مسیحیت به مثابه یک پدیده تاریخى سخن بگوییم. براى لمپ که مسیحى به دنیا آمده و عمرى را به مطالعه متون مقدس و ادبیات مسیحى سپرى کرده و هیچ علاقه اى به مطالعه سنن دینى دیگر نداشته، بدیهى است که مسیحیت شعبه اصلى و سرنوشت ساز تاریخ به شمار آید. اما ممکن است کسى خود را به مخاطره بیندازد و بگوید که این امر براى دیگران که زندگى معنویشان در محیط دینى مختلفى رشد کرده و روابطشان با خداوند با معنویت متفاوتى شکل گرفته، بدیهى و پروضوح نیست. از این رو ممکن است براى یک مسلمان نیز بدیهى به نظر برسد که اسلام آخرین و فراگیرترین وحى به شمار مى رود. اگر نظر من را بخواهید، من ترجیح مى دهم به دینى اشاره کنم که خود را در آن یافته ام یا خداوند مرا در آن قرار داده است، بدون این که سایر ادیان را، که خداوند یکتا معتقدان به آنها را نیز در این سنت ها قرار داده، تحقیر کنم. در این مورد نمى توانم آنچه را که یک مسلمان مد نظرش است کاملا دریابم و مشابه آن، یک مسلمان نمى تواند آنچه را یک مسیحى بدان معتقد است کاملا درک کند. اما من معتقدم که ما مى توانیم در اصول و مقدمات اصلى سنت دینى دیگر مدرک قانع کننده اى که دربردارنده آگاهى موثقى از خداوند، الله سُبْحانَهُ وَ تَعالى و پاسخ به درخواست او باشد، بیابیم.
به نظر من این نوع برداشت تازه و مدرن آموزه تجسد که به دست دونالد بایلى و جفرى لمپ شکل گرفته ـ همچنین به دست شمارى از نظام هاى الهیاتى معاصر ـ مى تواند این امکان را به مسیحیان بدهد که با همان تلقى شان از کثرت گرایى دینى، دارند پاسخى مختلف اما کاملا معتبر به خداوند بدانند که در یک برهه وحیانى مختلف یعنى تلقى محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) از قرآن پدید آمده است. اکنون مى خواهم سؤال را به گونه اى دیگر مطرح کنم که آیا چنین تفسیرى که بایلى و لمپ به دست دادند مى تواند مسلمانان را قادر سازد که عقیده تجسد را، که عبارت از واکنش هاى درونى لطف یا الهام الهى به پاسخ هاى آزادانه بشر است، نه تنها در زندگى عیسى بلکه در زندگى همه پیام آوران صادق خداوند روى مى دهد، بپذیرند؟

نتیجه
 

1. آموزه هاى مسیحى، نظیر این آموزه که خداوند تثلیثى از پدر، پسر و روح القدس است حقایق وحیانى به شمار نمى روند بلکه نظریه هاى الهیاتى محسوب مى شوند که براى حل مسائل مهم طراحى شده اند و همیشه چنین کارى را با تکیه بر پیش فرض ها و منابع عقلى و زبانى یک دوره خاص انجام مى دهند.
2. آموزه هاى الهیاتى خطاناپذیر یا تغییرناپذیر نیست بلکه به عکس، نیازمند بازنگرى در هر دوره فرهنگى جدید است.
3. آموزه سنتى تثلیث براى صیانت از آموزه پیشین تجسد، که مؤیِّد الوهیت مسیح بود، پدید آمد.
4. فهم سنتى از تجسد، برترى محض مسیحیت را به عنوان یک دین و تنها دینى که خداوند در وجود یک شخص بنیان نهاده است، ایجاب مى کند.
5. تفسیرهاى جدیدى که اخیراً در باب آموزه تجسد خداوند (مثلا بیانات دونالد بایلى و جفرى لمپ) صورت گرفته، آن را نمونه تناقض لطف یا الهام خداى روح پنداشته اند.
6. این تفاسیر مجدد به لحاظ منطقى برترى محض وحى مسیحى را ایجاب نمى کند، بلکه راه را براى پدیدآمدن کثرت گرایى دینى ناب هموار مى کند.

پی نوشت ها :
 

[18]. Mopsuestia
[19]. a priori
[20]. Gautama
[21]. Geoffrey Lampe
[22]. Whole
 

منبع:پایگاه دانشگاه ادیان و مذاهب
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان