ماهان شبکه ایرانیان

حسن و قبح و باید و نباید(۱)

آنچه در پی می‌آید، تأملاتی است که در باب دو دسته مهم از محمولات اخلاقی، که در مباحث فلسفه اخلاق دارای اهمیت بسیار می‌باشند، صورت گرفته است

حسن و قبح و باید و نباید(1)
آنچه در پی می‌آید، تأملاتی است که در باب دو دسته مهم از محمولات اخلاقی، که در مباحث فلسفه اخلاق دارای اهمیت بسیار می‌باشند، صورت گرفته است. نخست تأملاتی در باب «باید و نباید» و آنگاه تحلیل و ارائه نکاتی در مورد «حسن و قبح» مطرح می‌شود. لازم بذکر است که این تحلیل با استفاده از مبانی و مسائل فلسفه اسلامی و آراء فیلسوفان مسلمان صورت می‌گیرد.

باید و نباید
 

برخی از تعابیر اخلاقی ای که ما بکار می‌بریم بدین صورت است: «راستگویی باید کرد»، « عدل باید ورزید»، «ایثار باید کرد»، «دروغگویی نباید کرد»، «ظلم نباید کرد» و ... حال این پرسش قابل طرح است که مفهوم باید و نباید که محمول این تعابیر اخلاقی هستند، چه نوع مفاهیمی می‌باشند و اوصاف آنها چیست و ...(الخ)

مفاد و مضمون «باید و نباید»
 

واژه «باید» و «نباید» که در موارد امر و نهی بکار می‌روند در بعضی از زبانها نقش معنای حرفی را ایفا می‌کنند (مانند «لام» امر و «لا» نهی در زبان عربی) و در همه زبانها (تا آنجا که اطلاع بدست آمده است) جایگزین هیئت و صیغه امر و نهی می‌شوند. چنانکه عبارت «باید بگویی» جانشین «بگویی» و عبارت «نباید بگویی» جانشین «نگوی» می‌شود. ولی گاهی هم بصورت مفهوم مستقل و بمعنای «واجب» و «ممنوع» بکار می‌روند. چنانکه بجای عبارت انشایی «بگوی» جمله اخباری «واجب است بگویی»یا«گفتن تو واجب است» بکار می‌رود. این تفنّنات کمابیش در زبانهای مختلف، وجود دارد و نمی‌توان آن راکلیدی برای حلّ مسائل فلسفی تلقی کرد و مثلاً نمی‌توان ویژگی عبارتهای حقوقی و قضایی را، انشایی بودن آنها قرار داد. زیرا چنانکه ملاحظه شد می‌توان بجای عبارتهای انشایی، جمله های خبری را بکار برد.
واژه «باید» چه بـصورت معنای حرفی بکار رود و چه بـصورت معنای اسمی و مستقل و نیز واژه های جانشین آن مانند واجب و لازم، گاهی در قضایایی بکار می‌رود که بهیچوجه جنبه ارزشی ندارند. چنانکه معلم در آزمایشگاه بـه دانش آموز می‌گوید: «باید کلروسدیم را با هم ترکیب کنی تا نمک طعام بدست بیاید». یا پزشکی به بیماری می‌گوید «باید از این دارو استفاده کنی تا بهبود یابی» در تمام این موارد واژه «باید» بکار برده شده است و در تمام موارد واژه «باید» بر ضرورت و وجوب دلالت می‌کند (و نباید بر عدم ضرورت و وجوب) به بیان دیگر در تمام گزاره ها و تعابیر سابق مفاد «باید» را چیزی جز ضرورت و وجوب تشکیل نمی‌دهد و «نباید» نیز مضمونی جز عدم ضرورت و وجوب ندارد. از اینرو مفاد و مضمون محمولات اخلاقی باید و نباید همانا ضرورت و عدم ضرورت است. حال نخستین گام برای تأمل در این مفاهیم این است که روشن شود اساساً مفهوم ضرورت چگونه برای ذهن حاصل شده است. بدنبال این مسئله باید بدین امر نیز پرداخت که ضرورت بر چند قسم می‌باشد و آنگاه در نهایت باید دید که مفهوم «بایدِ» اخلاقی ناظر به کدام قسم از اقسام ضرورت می‌باشد.

نحوه انتزاع مفهوم ضرورت یا روانشناسی ذهن
 

ضرورت مفهومی است که در آغاز از طریق علم حضوری درک می‌شود انسان پس از درک حضوری رابطه «توقف» و نیاز بین حالات و عواطف و ... با نفس بـرابطه علی و معلولی بین نفس و حالات و اوصاف آن متوجه می‌گردد و آنگاه با همین یافت حضوری بـرابطه ضروری بین علت (نفس) و معلول (حالات و ...) واقف می‌شود و بـه مفهوم ضرورت نائل می‌آید. بدین ترتیب که هرگاه نفس را می‌یابد معلولات آن را بطور قطعی و ضروری می‌یابد و هرگاه معلولات نفس را درک می‌کند وجود نفس را نیز بصورت قطعی و حتمی می‌یابد و آنگاه ذهن او از این یافت حضوری بمفهوم ضرورت می‌رسد. در واقع ذهن از این فرایند حضوری عکس برداری می‌کند و معنا و مفهوم وجوب و ضرورت واصل می‌شود.
ضرورت در انحاء دیگر خود، از طریق علم حضوری قابل درک است. مانند ضرورت از ناحیه وجود حالات و... نسبت بـوجود نفس (از جانب معلول بـعلت) و یا ضرورت بین دو معلول نفس مانند ضرورت بین وجود صور ذهنی و وجود اراده که هر دو معلول نفس هستند (ضرورت بین دو معلول علت واحد). انسان از طریق یافت حضوری، مفهوم ضرورت را از جهت دیگری نیز می‌یابد. در این یافت حضوری، توجه انسان اساساً بـرابطه ضروری بین ابعاد و جنبه های «وجودی» خود نسبت ب خودش نیست. بلکه در این حالت توجه او بـه مقایسه بین دو صورت ذهنی است. هنگامی که بصورتهایی در ذهن ترسیم می‌شوند; ذهن، آنها را با خودشان می‌سنجد و در این نسبت سنجی بمفهوم ضرورت می‌رسد. مثلاً مفهوم گرسنگی را ذهن
در می‌یابد و آنگاه آن را موضوع، قرار داده و با خودش (خود آن موضوع) مقایسه می‌کند و قضیه ای به این ترتیب تشکیل می‌دهد که گرسنگی، گرسنگی است و از اینجا بین محمول وموضوع بـضرورت و حتمیت می‌رسد و اذعان می‌کند که ضرورتاً و قطعاً محمول همان موضوع است. در این تحلیل اساساً نظر بماهیت و ویژگی مفهومی این امر ذهنی است و نه جهت وجودی و عینی آن. یا برای مثال وقتی که می‌گوییم: سفیدی سفیدی است و...

اقسام ضرورت
 

ضرورت بر دو قسم است:
1 ـ ضرورت منطقی. 2 ـ ضرورت فلسفی.
ضرورت همه جا چه در منطق و چه در فلسفه در مقابل امکان و امتناع گفته می‌شود.

ضرورت منطقی
 

ـ ضرورت (و امکان و امتناع) در منطق اساساً ناظر بـ رابطه هر محمول با هر موضوع است و اختصاص بمحمول معینی ندارد، بلکه هر محمول با هر موضوعی سنجیده شود، اتصاف موضوع به آن محمول یا ضروری است یا ممکن است و یا ممتنع. بحث ضرورت منطقی در مبحث قضایا صورت می‌گیرد (در عین حال که بحث ضرورت، در باب برهان نیز مورد بحث قرار می‌گیرد و با ضرورت باب قضایا متفاوت می‌باشد) و منطقیین از نظر کیفیت حکم عقل،به دو قسم ضرورت و در نتیجه به دو قسم قضایای ضروری اشاره نموده اند. قسم اولِ ضرورت منطقی، ضرورت ذاتی است. ضرورت ذاتی این است که محمول برای موضوعی ضرورت داشته باشد، مطلقاً بدون آنکه مشروط بـشرط خارجی خاصی باشد و بدون آنکه حالت معینی در آن دخالت داشته باشد. بلکه مادامیکه ذات موضوع محفوظ است، این محمول بالضروره برای موضوع ثابت است. یعنی تنها در نظر گرفتن ذات موضوع برای حکم عقل بـضرورت اتصاف موضوع بـمحمول کافی است. مثل آنکه می‌گوییم «جسم دارای مکان یا مقدار است» یا آنکه می‌گوییم «انسان حیوان است» یا «مثلث مجموع زاویه هایش مساوی با دو قائم است». معنای این جمله ها این است که جسم مادامیکه جسم بودنش محفوظ است دارای مکان و مقدار است و انسان مادامیکه انسان بودنش محفوظ است، دارای حیوانیت است و مثلث مادامیکه مثلث بودنش محفوظ است، تساوی زوایا با دو قائم برایش ثابت است. بر این اساس قضایایی داریم که تنها در نظر گرفتن ذات موضوع برای حکم عقل بـضرورت، کافی است. در حقیقت در اینگونه قضایا حکم عقل بر ضرورت، فقط مشروط به یک شرط است و آن عبارت است از بقاء ذات موضوع، یعنی عقل در فرض بقاء موضوع حکم می‌کند بـضرورت ثبوت محمول از برای موضوع. قسم دوم ضرورت منطقی،ضرورت وصفی است. ضرورت وصفی عبارت از این است که محمولی برای موضوعی ضرورت داشته باشد ولی نه مطلقاً بلکه در حالیکه موضوع دارای صفت خاصی و حالت خاصی بوده باشد. مثل اینکه می‌گوییم «حرکت برای جسم ضرورت دارد در حالی که نیرویی بر او اثر کند و مانعی در کار نباشد» بر این اساس قضایایی داریم که درآن در نظر گرفتن حالت معین نیز شرط است. این بود آن معناازضرورت که مصطلح وشایع منطقیین است و چنانکه ملاحظه شد بطور کلی بر دو قسم می‌باشد و در این حالت ضرورت ذاتی در مقابل ضرورت وصفی قرار می‌گیرد و این انقسام ازبرای ضرورت از لحاظ مناط حکم عقل است.

ضرورت فلسفی
 

ضرورت (و نیز امکان و امتناع) در فلسفه اساساً ناظر بـواقع و نفس الامر است. ضرورتی که مورد توجه فلاسفه است از لحاظ مناط حکم عقل و کیفیت انعقاد قضایای ذهنی و لفظی نیست، بلکه صرفاً از لحاظ واقع و نفس الامر است. ضرورت فلسفی نسبت بـهمه محمولات عمومیت ندارد; بلکه اختصاص دارد بـمحمول معینی که همانا موجودیت است و از این نظر هرگاه واجب یا ممکن و ممتنع گفته شود، واجب الوجود، ممکن الوجود و ممتنع الوجود قصد می‌شود. در حالی که نظر منطقی در این باب شامل هر محمولی نسبت بـهر موضوعی است.بحث ضرورت فلسفی در مبحث وجوب و امکان و امتناع در فلسفه صورت می‌گیرد و فلاسفه در این مبحث ضرورت فلسفی را به سه قسم تقسیم می‌کنند که عبارتند از ضرورت ذاتی یا ازلی، ضرورت بالغیر و ضرورت بالقیاس الی الغیر.

ضرورت ذاتی یا ازلی فلسفی
 

ضرورت ذاتی یا ازلی فلسفی عبارت از این است که ضرورت برای شیئی حاصل می‌شود و در آن ضرورت هیچگونه علت خارجی بـهیچ نحو دخالت ندارد. به بیان دیگر ضرورت ذاتی فلسفی عبارت است از اینکه موجودی دارای صفت موجودیت بـنحو ضرورت باشد واین ضرورت مدیون هیچ علت خارجی نبوده باشد; یعنی موجودی مستقل و قائم به نفس و غیر معلول بوده باشد.
لازمه ضرورت ذاتی فلسفی، ازلی و ابدی بودن است و صفت موجودیت برای چنین موجودی ازلاً و ابداً ثابت خواهد بود ولی لازمه ضرورت منطقی، ازلی و ابدی بودن نیست; زیرا حکم عقل در ضرورت ذاتی منطقی، مشروط به بقاء موضوع است و اگر موضوع امری زایل شدنی باشد خواه ناخواه اتصاف موضوع بـمحمولات خویش نیز منتفی است و اساساً در ضرورت ذاتی فلسفی موجود ضروری، دارای هیچ شرط حتی شرط بقاء و استمرار وجود نیست. چرا که وجود بـصورت فی نفسه برای او حاصل بوده و آنگاه ازلی و ابدی است; مانند وقتی که می‌گوییم واجب الوجود، موجود است.
به بیان دیگر فیلسوف، ضرورت یا وجوب را در قضایای هلیه بسیطه که محمول آنها را وجود تشکیل می‌دهد، ملاحظه می‌کند، بدون آنکه برای موضوع حیثیّت تعلیلیه را اعتبار کند.

ضرورت بالغیر
 

قسم دوم ضرورت فلسفی (ضرورت بالغیر) مربوط باعتبار دوم در متن نفس الامر است. در این اعتبار موضوع هلیه بسیطه نسبت بـوجود ملاحظه می‌شود در حالیکه مقید بـحیثیت تعلیلیه است و معلولِ یک علت خارجی است. در این حالت عنوان ضرورت و وجوب و نیز امکان و امتناع مقید بـقیدبالغیر می‌شود و این ضرورت را برای موضوع، ضرورت یا وجوب بالغیر می‌نامند. ضرورت غیری عبارت از ضرورتی است که برای شیء (موضوع) بـواسطه یک علت خارجی حاصل شده است. مقتضای این اعتبار این است که موضوع در حدّ ذات خود و صرف نظر از حیث تعلیلی و علتش فاقد عنوان وجودی است تا آنکه وجود بـواسطه علت، برای او حاصل شود و از همین جا است که واجب بالذات (آنچه دارای ضرورت ازلی است) نمی‌تواند وجوب و ضرورت غیری داشته باشد; چرا که آن دارای جهت تعلیلی نیست. وجوب غیری تنها مختص بمعلول است. یعنی این وجود معلول است که پس از آنکه علت تامه آن موجود شد از ناحیه علت خود وجوب وجود غیری یا وجوب بالغیر پیدا می‌کند.

ضرورت بالقیاس الی الغیر
 

قسم سوم ضرورت فلسفی ناشی از اعتبار سوم در نفس الامر است که آن را ضرورت بالقیاس می‌نامند. در این اعتبار، موضوع نسبت بـوجود ملاحظه می‌شود. در حالیکه وجود آن با چیز دیگری مقایسه می‌گردد و از این جهت ضرورت و وجوب خاصی بدست می‌آید (همچنین امکان و امتناع خاصی حاصل می‌شود). در این حالت چنین اعتباری در قالب قضیه شرطیه بیان می‌شود بدین صورت که: اگر «الف» موجود است وجود آن در مقایسه با «ج» ضروری (یا ممکن و یا ممتنع) است. پس در گزاره هایی مانند «الف» موجود است، موجودیت برای «الف» در صورتی ضرورت بالقیاس دارد که «الف» با موجودی بـنام «ج» مقایسه گردد. مثلاً وقتی می‌گوییم «پدری موجود است» موجودیت «پدر» هنگامی ضرورت دارد که در مقایسه با «فرزندی» لحاظ شود و ضرورتی که وجود برای «پدر» دارد از نوع ضرورت بالقیاس است. در چنین حالتی عناوین و موضوعات ما مقید به «بالقیاس الی الغیر» می‌گردند. ضرورت و وجوبی که از این ناحیه حاصل می‌گردد همان وجوب بالقیاس می‌باشد که ناظر بـتحقق علاقه لزومیه بین مقیس (مقایسه شده) و مقیس الیه (آنچه با آن مقایسه می‌شود) است. حال هرگاه دو چیز با همدیگر مقایسه شوند و دارای علاقه لزومیه باشند; یااین لزوم از هر دو جهت است; بدین صورت که هریک از آن دو، مستلزم دیگری است; بـگونه ای که هر یک دیگری را اقتضا کرده و استدعای آن را دارد. مانند علت تامه و معلول که علت تامه اقتضای وجود معلول را دارد و وجود معلول استدعای وجود علت تامه را (تلازم); یا اینکه این لزوم از جانب یکی نسبت بـدیگری است و یکی مستلزم دیگری است، بدون آنکه جانب دیگر، اقتضای آن را داشته باشد.در این حالت واژه استلزام را بکار می‌برند که ناظر بـرابطه لزوم از یک طرف و نه بالعکس است. مثلاً روشن بودن بخاری در اتاق مستلزم گرم بودن اتاق می‌باشد، اما گرم بودن اتاق مستلزم آن نیست; چرا که ممکن است گرما ناشی از خورشید باشد. این تلازم گاهی اساساً در عالم خارج تحقق دارد و آنگاه در ذهن منعکس می‌گردد و گاهی اصالتاً چنین عناوین ذهنی حاصل شده، و آنگاه بـصورت بالعرض بامور خارجی از آن جهت که مصادیق آن عناوین هستند، نسبت داده می‌شود. مثال برای تلازم بین دو وجود خارجی مانند علاقه متقابل بین علت تامه و معلول آن از آن جهت که در نفس الامر انفکاک آن دو از همدیگر محال است و مانند تلازم دو معلول علت تامه واحد که در این حالت هم، تلازم آن دو حاصل علاقه هر یک از آن دو با علت واحد است، باید گفت همین علاقه و لزوم عینی علت و معلول است که در ذهن بصورت تضایف بین دو مفهوم علت و معلول منعکس می‌شود. مثال برای تلازمی که اساساً و بالذات بین دو عنوان ذهنیند مانند تلازم دو امر متضایف، مثل پدر و پسر یا دو برادر، که امور خارجی و مصادیق خارجی بـصورت بالعرض و بالتبع متصف به این تلازم می‌گردند. (در این مقام باید گفت که حق آن است که اضافه امری اعتباری است که قوام آن باعتبار و لحاظ عقل است و اگر چه عروض آن در ذهن است، لیکن اتصاف آن در خارج می‌باشد). در تمام موارد بالا هر دو طرف، متصف بـوجوب بالقیاس می‌باشند.

«باید اخلاقی»، ضرورت منطقی یا فلسفی؟
 

پس از بیان اقسام ضرورت پاسخ به این پرسش نیز لازم است که مفهوم «باید» که در گزاره های اخلاقی بکار می‌رود، مربوط بـکدام قسم از ضرورتهای منطقی یا فلسفی است؟ برای پاسخگویی به این پرسش لازم است تا نخست تأملی در مفهوم «باید» که در گزاره های اخلاقی بکار برده می‌شود، داشته باشیم. گزاره ای مانند این گزاره را در نظر می‌گیریم: «راستگویی باید کرد». در این تعبیر اخلاقی، محمول و وصف «باید» در مورد موضوعی بکار برده شده است که آن موضوع بر واقعیت خارجی، یعنی فعلی خاص، اطلاق می‌شود. بـعبارت دیگر «باید» در صدد توصیف امور عینی و واقعی است که در مقام مصادیق موضوع آن یعنی «راستگویی» هستند. پس «باید» مفهومی است که بر امور عینی و واقعی اطلاق می‌شود و حمل می‌گردد. لازم بـذکر است که گزاره های اخلاقی از قبیل «راستگویی باید کرد» را بدین صورت تکمیل می‌کنند که: «راستگویی باید کرد تا بکمال یا سعادت رسید»، یعنی هر گزاره اخلاقی حاوی اشاره بغایت و هدف فعل نیز می‌باشد و این همواره یا در ذهن یا در لفظ بـصورت آشکار یا پنهان مطرح می‌باشد.
در این حالت باید گفت مفاد «باید» در گزاره های اخلاقی ناظر بـضرورت بین دو امر و دو واقعیت در عالم خارج از ذهن است. یعنی ناظر بـرابطه ضروری بین فعل خاص و غایت آن. در مثال مذکور«باید» ناظر بـرابطه ضروری بین فعل عینی راستگویی با غایت آن، یعنی کمال یا سعادت است. با توجه به این تحلیل از «باید» اخلاقی، در پاسخ این پرسش که «باید» اخلاقی ضرورتی منطقی است یا فلسفی، می‌توان چنین گفت که از آنجا که ضرورت منطقی صرفاً ناظر بنسبت و رابطه بین مفاهیم می‌باشد و موطنی جز ذهن ندارد، پس ضرورت اخلاقی و باید اخلاقی از نوع ضرورت منطقی نخواهد بود. بلکه از نوع ضرورت فلسفی خواهد بود و واقعیات خارجی را توصیف می‌کند. مثلا وقتی که می‌گوییم حرارت نسبتآتش ضرورت بالغیر دارد. یا انسان نسبت بـواجب الوجود، ضرورت و وجوب بالغیر دارد، در این مثالها از ضرورت و وجوب فلسفی استفاده شده است و ناظر بـرابطه بین دو موجود خارجی یعنی آتش و حرارت یا واجب الوجود و انسان است. پس ضرورت فلسفی برخلاف ضرورت منطقی، در مورد اشیاء خارجی بکار برده می‌شود و از اینرو «باید اخلاقی» هم مربوط بـهمین نوع ضرورت خواهد بود.
منبع: www.mullasadra.org
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان