عشق را جانِ بیقرار بُود
یادِ جانْ پیشِ عشق، عار بُود
سَر و جان پیشِ او، حقیر بُود
هر که را در سَر، این خُمار بُود
(جلالالدینمحمّد مولوی؛ دیوانِ شمس؛ غزلِ شمارۀ 986)
[1]. پا نهادن به معرکهی خونینِ شیدایی
قسم به شب، آنگاه که پهنهی خویش میگستراند تا از میان مردانِ زمانه، مردانِ مرد را، اخترِ غشوهی تاریک خویش گرداند. بهراستی چه رفت بر امّتِ محمّد، صلّیاللهعلیهوآله، که اینچنین، تاریکی را بر آنها سزاوار گرداند؟ همانها که وارونه تأمّل کردند، در این فرمودهی خداوند متعال، که: إنَّ اللهَ لا یُغیِّرُ ما بِقَومٍ حتّی یُغَیّروا ما بِاَنفُسِهِم(رعد/11). تا آنجا که عقلِ شیطانیِشان، رجعتِ أنفسی را، بر عزیمت و تعالیِ نفس، مصلحت دانست. آنچنان که خورشیدِ هر صبحشان، از دلِ شفقی آغشته به خونِ عاشقان برخاست. روزگاری که در آن، جاهلیّت مدرن بر پیکرهی نیمه جانِ دهر، سایه افکنده است و شب و روز را در کشاکشی خونین، بر مُرادِ سُفلگان میچرخاند؛ بوزینگانی که از شام و عراق برخاستند و بر اریکهی تکفیر و توحّش و بدعت بالا و پایین می روند و بارِ دیگر، تلخیِ الشّام الشّام الشّام را یادآور میشوند. تا آنجا که حُرمتِ حریمِ حَرمِ بانوی حِلم را شکستند و به خیالِ خامِ خود، جسارت را بارِ دیگر، پلّهی صعودِ قدرتِ پوشالیِ خویش کردند؛ اگرچه، به چشم خویش دیدند، هرآینه آتشِ مکرشان، گلستان میشود به حرمتِ چشمی که سُلوکش، «ما رأیتُ الّا جمیلا» هست و ملازمان و مدافعانی دارد، که درسِ عشق از مکتبِ ثارالله آموختهاند و پروانهوار، گِرد حریمِ عشق، از کوثرِ ولایت سیراب میشوند و کهکشانِ عشق را، ستارهای دیگر میشوند. آه از آن روز، که سرخیِ شفق را، یادی از خونِ حسینبنعلی نباشد؛ که این سُرخی، از خون فرزند رسول خدا، حسینبنعلی، رنگ گرفته است و هنوز، صدای آن قتیلِ عَبَرات، از پسِ هزاروسیصدوسیوهفت سال تنهایی به گوش میرسد: «هَل مِن ناصرٍ یَنصُرنی؟!» چرا که ذکر لاالهالّاالله را چه سود بر زبان جاری سازد، آنکه در زمانهی ظلم و بیاخلاقی، بیطرف مانَد و کُنجِ تنآسایی و غفلت برگزیند.
[2]. جوانی از نسلِ سوّم انقلاب در امتدادِ تاریخِ شیعی
هیچ گمان میکردی، سال شصتویکِ هجری، با دلِ عشّاق چُنان کند که با گذشت این همه، هنوز هم مَقتلِ عشق، عقل را به تحیّر درآورَد و عشق را به مسلخِ شیدایی کشانَد؟! گمان نبر که در این نقطه از هستی، عقل و عشق در تقابلِ یکدیگرند. بیتردید باید گفت، که اصحابِ عاشورایی را، همچون شهید محسنِحُججی، عَقَبهای زیبا و پُرمعرفت باید و معرفت، آنجا که به تصدیقِ عقل درآید، در نهانخانهی دل، مأمن گیرد. دل، محلّ ابتلاء است و اهلِ دل اگر باشی، ابتلائات را، همه آبستنِ عشق میبینی و عقل را هادیِ این روایت. و روایت را، رِندِ این راه اگر باشی؛ موبهمو، دردبهدرد، از بَر خواهی بود؛ اینچنین است وحدانیّتِ عشق و عقل، در این بزمگهِ پُر رمزوراز.
مگر میشود پروانگی آموزِ مکتبِ حسین علیهالسّلام باشی و کربوبلا را فقط در کربَلا بینی؟ کلُّ یومٍ عاشورا و کلُّ ارضٍ کربلا، یعنی کربوبلا از سیطرهی زمان و مکان خارج است؛ یعنی حق ماندنی و ظلم رفتنی است؛ خواه مظلوم، همسایهی دیواربهدیوارِ کوی تو باشد و خواه در جایی دوردست، جایی که نامش، التَّنف باشد. چه آهنگِ حزینی دارد؛ گوش بسپار یکبارِ دیگر: التَّنف! دل است دیگر، گاهی التَّنف می خواند و یَوم الطَّف، برایش درد را مصوّر میشود. در این میان، هستند کسانی همچون شهید محسنِحُججی که در حسرتِ یاری سیّدالشّهدا و پیوستن به قافلهی عاشوراییان، آه کشیدند و از آهشان، نفحهای برخاست و طلایهدارِ کاروانی دیگر شدند. آری! مردانِ حق را، هرگز سزاوار نیست که راهی جز این در پیش گیرند؛ مردان حق را سزاوار نیست که سروسامان اختیار کنند و دل به حیاتِ دنیا خوش دارند، آنگاه که، حق در زمین مغفول است و جُهّال و فُسّاق و قدّارهبندها بر آن حکومت میرانند.
[3]. حکمِ منفعتاندیشانهی عقل و حکمِ عارفانهی دل
شهید حُججی به حقیقتِ عشق، ایمان آورد و صدقِ باورش را، در باختنِ سر، به تماشا گذاشت. به راستی، چه رازی است میانِ دلدادگی و سر باختن در طریقِ عاشقی؟ شهید حججی را با خدا چه عهدی بود بر سرِ دلدادگی؟! مگر نه آنکه عشق، آنگاه که از معبرِ پُر خطرِ عقل عبور کرد، در دل، مأمن گرفت؟! سَر را چه نیاز به ابرازِ این دلدادگی است؟ حقیقت آن است که دلداده را از مرگ، هراسی نیست؛ چراکه مرگ، در نظرِ اینان، فناء فی الله برای بقایی آسمانی است و انسان را، نه برای فناء، که برای بقاء آفریدهاند. و هرکه در طلبِ مرگ، آگاهتر است، دل از دنیا، بریدهتر باشد! گوش بسپار به سخن مولایمان علی علیهالسّلام که چه عاشقانه گفت: دلهاتان را از دنیا بیرون کنید، پیش از آنکه بدنهای شما را از آن بیرون ببرند.
و "سَر"! آری! عاشقی، درد دارد؛ عاشقی، دردِ"سَر" دارد و درد را مردِ خطر باید! که شهادت را، جز به اهل درد ندهند؛ آنچنان که درد، در نظرِ ایشان، احلی منَ العسل آید؛ "سَر" در اینجا مَجاز و راوی، "گلوگاه" است! همانجا که گویند جانِ انسان، هنگامهی مرگ از آن بیرون آید؛ حال تصوّر کن، تنها تصوّر کن! خنجری که دندههایش بر کُندیِ رهاییِ جان از تنِ آدمی، درد را، دردی افزون شود ... . رندانه در وصف شهید محسنِحُججی باید گفت: هرکه در این بزم، مقرّبتر است؛ جام بلا، بیشترش می دهند! چراکه خداوند سبحان فرمود: ما از رگ گردن به او نزدیکتر هستیم. و چه زیباست آنجاکه تقرّب و وصال، از جایی باشد که خداوند، نزدیکیاش را به آن، نسبت داده است. با این همه، تو خود قضاوت کن! آنکه به حکمِ عارفانهی دل، گردن نهاده و حکمِ تاجرانهی عقل را به خود وانهاده و دست از تمامِ محاسبات و معادلاتِ مادّی و اینجهانی و آلوده به عقلِ تنگنظرِ معاش، شسته است، چه حاجت به "سَر"؟! عقلِ زمینی، همچون زنجیری آهنین و سنگین، به پای دل دوخته شده تا مجالِ پریدن در آسمانِ بیکرانهی عاشقی را از آن بستاند. و شهید حججی، هماو که در این مَذبَلهی پُرحادثه، زنجیرِ خاک، از پایِ اراده گشود و قدم در مسیرِ هجرت از خود و دلبستگیها نهاد، که هجرت، مقدّمهی جهاد است و اینچنین به کهفِ حصینِ لازمان و لامکانِ ولایت درآمد و خود را به قافلهی پُرشتابِ سال شصتویکم هجرت رساند. و آخِرالامر، در رکابِ امام عشق و حریمِ قُدسیِ بانوی صبر و آه، به شهادت رسید و با خونِ خود، رسالتِ عشق را به ظهور رساند.