بچهها در این فرهنگ بدون هیچ قیدوشرطی باید ازدواج را بپذیرند. خیلیوقتها دختران کمسنوسال عروس مردی میشوند که دو زن دارد و جای پدر آنهاست.
به گزارش ، روزنامه شرق نوشت: بچهها صورتشان از رد رژلب قرمز است، دختر و پسر ندارند و روز عید خودشان را آرایش کردهاند، معلوم میشود دیشب عروسی بوده، عروسی نورمحمد و بهار؛ نورمحمد ١٣ساله است و بهار ١١ساله... . عروسی اینجا بود؛ از شهرک علائین که به محله جمعآوری نخالهها میرسیم، کورهها پدیدار میشوند. کورههای آجرپزی عباسآباد که سالها پیش خانوادههای زیادی در آن مشغول به کار بودهاند و حالا بیش از ٤٠ سال است که خاموش شده و بعد بالارفتن آمار جرم و جنایت در داخل کورهها، راه داخلشدن به کورهها نیز مسدود شده است... . دور تا دور کپرها را نخاله فراگرفته، از میان بیابانها که رد میشویم، کمکم سروکله بچهها پیدا میشود... . منوچهری، مدیر خانه علم، میگوید: نورمحمد و بهار هر دو از بچههای ما هستند، اما بازم میان مدرسه، عیبی نداره... . صادق یکی از بچههای محله است که محکم میگوید: نه خاله! نورمحمد گفت دیگه زن گرفتم باید دنبال کار باشم، باید خرج زن و بچه بده، دیگه خونه علم نمیاد... . بعد از گزارش روزنامه «شرق» از محلهای در شهرری با تیتر «بچههای خیابان»، این دومینبار است که به این منطقه سر میزنیم. در انتهای شهرک علائین، پایین کورههایی که به عباسآباد معروف است، ٣٠ سال است اقوامی که بیشترشان پاکستانی هستند، زندگی میکنند. حالا کورهپزخانهها خاموش شده و مردمی در این گوشه زندگی میکنند که تکذیب حضورشان میتواند مصداق بارز پاککردن صورتمسئلهای باشد که روزبهروز بزرگتر میشود. بعد از انتشار گزارش بچههای خیابان بود که طیبه سیاوشی، عضو کمیسیون فرهنگی مجلس شورای اسلامی، داوطلب بازدید از محلهای شد که مسئولان شهری حضور افراد را در آن انکار میکنند و با هماهنگی جمعیت امام علی(ع) شرایط این بازدید مجدد روز گذشته با حضور طیبه سیاوشی و رؤیا منوچهری، رئیس خانه علم جمعیت امام علی(ع) در شهر ری فراهم شد.
خدا کند همیشه پسر بزایم
از زمزمههایی که میآید، میشود نام دولتیها را شنید... . همسایهها برای دیدن دولتیها جمع شدهاند. دخترهای کوچک و پابرهنه به سمت ما میدوند و اولین چیزی که طلب میکنند، مدرسه و درسخواندن است... صفیه حالا بچه چهاردهمش را حامله است، نسخهای را دست نماینده مجلس میدهد و میگوید: خانم شوهرم مریض روانیه، داروهاش تموم شده و مریضه، تو رو خدا کمکمون کن... . سیاوشی از او میپرسد چند سال دارد و صفیه نمیداند؛ او فقط میداند آوردن ١٢ دختر پشت سرهم، او و شوهر مریضش را ناامید کرده بوده تا اینکه دو سال پیش آخرین تلاششان به ثمر مینشیند و پسردار میشوند. اسمش را علیاصغر گذاشتهاند. مادر میخندد و میگوید: «بچه چهاردهم تو شکممه خانمجان، اما یک هفته است که تکان نمیخورد، خونریزی داشتم و شکمم کوچک شده، سیمان و سنگ برای ساختن حمام جابهجا کردم و بچهام دیگه تکون نمیخوره، فکر کنم بچه مرده و دکتر هم نرفتم...».
چشمان زریناز بیمار است، صورتش را به صورت پسرش میچسباند و میگوید: ١٢ دختر میخواستم چکار کنم؟ سهتایشان را عروس کردم، اما این پسر کار میکنه و نون میاره برای من و باباش... . زریناز فقط سن علیاصغر را میداند؛ علیاصغر سهسالهای که حاصل تلاش ١٣ساله مادر برای پسردارشدن است... . مردان محل دورمان جمع شدهاند و آماری از ٣٠ خانوار ساکن در محله کورهپزخانهها میدهند. زادوولد در اینجا بسیار بالاست. هر خانواده حداقل پنج فرزند دارد. بیشتر خانوادهها از توالتها صحرایی استفاده میکنند. آنها میگویند با اینکه بچههایشان اینجا به دنیا آمدهاند و حداقل ٣٠ سال است ساکن اینجا هستند، اما هنوز کسی آنها را به رسمیت نمیشناسد و بچهها از درسخواندن محروم هستند.
انکار حضور چاره نیست
طیبه سیاوشی درباره این بازدید به «شرق» میگوید: «من پیش از خواندن گزارش بچههای خیابان اصلا در جریان حضور این افراد نبودم، بعد از خواندن این گزارش تصمیم گرفتم که به این محله سر بزنم، منتها وضعیت زندگی آنها اصلا برایم قابل تصور نبود. بحث این است که ما وجود بچههای افغان را نیز تا سالها انکار میکردیم، ولی در هر حال آنها را در حدی که از سیستم آموزشی کشور استفاده کنند، پذیرفتیم و همین مسئله مهمترین بخش این ماجراست. این بچهها بههرترتیب باید وارد سیستم آموزشی شوند، چون بههرحال آنها باید با جامعه به نوعی همگرا شوند و بتوانند کنار بیایند. بحث این است که حتی اگر نخواهیم راجع به اقامت دائم این افراد صحبت کنیم و مسئله ما اقامت موقت آنها باشد، بحث بهداشتی و آموزشی آنها میتواند تهدید برای جامعه بزرگتر باشد و باید روی این مسئله کار شود. الان اینها جمعیت روبهرشد است، با وجود اینکه تأکید میکنند دیگر از پاکستان کسی به اینجا نمیآید، اما زادوولدشان و تعداد بیش از حد کودکانشان نشاندهنده گسترش جمعیتشان است و همه اینها در همان حوزه فرهنگسازی و بهداشت است که جای میگیرد».
سیاوشی تأکید کرد: «باید بهداشت همگانی را به آنها آموزش داد. متأسفانه اینها از هر جایی که تجمع و زندگی را شروع میکنند، به عقب رانده میشوند، ولی بههرحال در همین جامعه میمانند، یعنی بهلحاظ فیزیکی و جغرافیایی شاید از جامعه بزرگتر فاصله بگیرند ولی در هرحال به دلیل گسترش شهرها، با جامعه شهری ارتباط دارند. ما معمولا این عادت را داریم که مسائلی از این قبیل را در یک مثال ساده زیر فرش بگذاریم و خیلی هم دنبال این نیستیم که در آینده میخواهیم با آنها چه بکنیم؟ ولی اگر در وضعیت فعلی این امتیاز را به آنها دادهایم که بچههای افغان از سیستم آموزشی استفاده کنند، خوب است که تعاملی با تشکلهای فعال غیردولتی در این زمینه داشته باشیم و اطلاعات بیشتری درباره وضعیت زندگی آنها بگیریم و این فرصت را هرچند محدود به آنها بدهیم که جامعهپذیر شوند. من خودم از وضعیت اینها بیخبر بودهام و باید درباره این قوم گزارش بدهم. اما شاید تهیه یک کمپ برای این افراد و کمک به جامعهپذیریشان میتواند تهدیدهای احتمالی را از ما دور کند. آنها باید زبان یاد بگیرند، باید بتوانند جامعهپذیر شوند تا همانطور که نیروی کار ارزان هستند، بتوانند نیرو و بازوی اجتماعی هم باشند و از انتقال بیماریهایشان هم جلوگیری شود».
من هپاتیت دارم
حوا از قدیمیترین زنانی است که در اینجا زندگی میکند و دخترها و پسرهایش همینجا ازدواج کردهاند، آنها هنوز رسم و رسوم خودشان را اجرا میکنند و با کمترین امکانات در خانههایی کپری زندگی میکنند که هر چندماه یک بار از سوی شهرداری خراب میشود. حوا نمیداند که چندساله است، اما میداند که بچههایش شناسنامه ندارند و در هیچ کجای دنیا به حساب نمیآیند. هرچند افغانستانیها پس از فرمان رهبری توانستهاند در مدارس دولتی درس بخوانند، اما این فرمان هنوز برای اقوامی که بهعنوان بلوچ شناخته میشوند اما در اصل پاکستانی هستند، اجرا نمیشود. در کل محله تنها «آدم» است که سواد دارد. آدم میداند ٣٤ساله است و تاریخ تولد هر شش فرزندش را در پشت قرآن یادداشت کرده... آنها کارگران ارزانقیمتی هستند که با حقوق حداقلی در پشت کورههای عباسآباد زندگی میکنند، افرادی که به گفته طیبه سیاوشی، بهدلیل اینکه نیروی کار ارزانقیمتی هستند عده زیادی ترجیح میدهند آنها در اینجا زندگی کنند، اما از کمترین امکانات زندگی بهرهمند نیستند و هپاتیت بی و سی در بین آنها بیداد میکند. خود خانوادهها میگویند حداقل سه خانواده هستند که به صورت کامل، تکتکشان هپاتیت دارند. مصیب پدر یکی از خانوادههاست که هپاتیت او کنترل شده، اما بیماری از طریق شیر مادر به هر شش فرزندش منتقل شده، فقط خانواده مصیب این شرایط را ندارند. گلبهار هم که تازه یک سال است از پاکستان به ایران آمده هپاتیت دارد و فرزند یکسالهاش که از شیر مادر تغذیه میکند تحت هیچ آزمایشی قرار نگرفته و تا به حال هم واکسنی تزریق نکرده.
دخترها زود عروس میشوند
رویا منوچهری، رئیس خانه علم جمعیت امام علی، در شهرری درباره این محله میگوید: «اینجا به کورههای عباسآباد معروف است؛ کورههایی که ٥٠ سال است خاموش هستند و فضا، فضای بیابانی است و برای زندگی کپرنشینی مستعد است. تعداد زادوولد کودکان در اینجا زیاد است و بیشتر بچهها آسیبدیده اجتماعی هستند چون کار خیابانی میکنند و بیشتر از بلوچستان و پاکستان به اینجا مهاجرت کردهاند و حدود ٣٠ سال است که به ایران آمدهاند. اکثر مردان این منطقه در کارخانههای اطراف شهرری یا روی زمین کار میکنند و یک نیروی کار ارزانقیمت محسوب میشوند. زنان هم سر زمین کار میکنند اما بیشتر زنان و کودکان کارهای خیابانی و اشتغال کاذب دارند، کارهایی نظیر دستفروشی و تکدیگری جزء شغلهای اصلی زنان و کودکان این محله است. بچهها بیشتر در بازار فالفروشی میکنند».
به گفته منوچهری، هیچکدام از این کودکان اوراق هویتی ندارند، خیلی از آنها حتی مدرک شناسایی پاکستانی هم ندارند چون در ایران به دنیا آمدهاند، آنها هم در ایران بدون اوراق هویتی هستند و هم در پاکستان. منوچهری ادامه میدهد: ما با این بچهها به واسطه کار در خیابان آنها آشنا شدیم. جمعیت حدود هشت سال بود که در شهرری فعالیت میکرد، اما بچهها را بهواسطه کارشان در خیابان شناسایی کردیم و بعد فهمیدیم که محل زندگیشان اینجاست و به مرور زمان با مشکلات آنها آشنا شدیم. ما امدادرسانیمان را با حدود ٢٠ بچه شروع کردیم. در ابتدا این بچهها نه بهلحاظ فرهنگی، نه بهلحاظ زبانی و نه بهلحاظ آموزشی بههیچعنوان آموزشپذیر نبودند، چون بچهها در چنین فضایی به دنیا آمده بودند و اصلا ساختمان ندیده بودند. وقتی به مرکز آمدند، دیدن در و دیوار و اتاق برایشان عجیب بود، آنها هیچ تصوری از نقاشیکردن و قلم و کاغذ نداشتند.
منوچهری تأکید میکند: دختران در این میان آسیب زیادی میبینند. بچهها در این فرهنگ بدون هیچ قیدوشرطی باید ازدواج را بپذیرند. خیلیوقتها دختران کمسنوسال عروس مردی میشوند که دو زن دارد و جای پدر آنهاست. بچهها به دنبال مدرسه دولتی میگردند، آنها میگویند با طیبه سیاوشی کار خصوصی دارند. کار خصوصی همهشان رفتن به مدرسه است؛ میخواهند در مدرسه دولتی درس بخوانند؛ یعنی این بچهها از ابتداییترین حقوقشان برای زندگی هم محروم هستند. به این قوم جهانوطن هم میگویند، اما در هیچکجای جهان هنوز وطنی ندارند.
خودشان به این وضع زندگی راضیاند، اما امکانات حداقلی میخواهند؛ جایی برای شستوشو و چند لباسشویی که تاب و توان شستن لباس اینهمه بچه را داشته باشد. در انتهای زمینها، جایی که نخالهها سرریز میشوند، پسرها پابرهنه با چوبهایی که انگار خودشان تراش دادهاند دنبال توپ کوچک سبزرنگی میدوند. صادق، یکی از بچههای محله، میگوید دارند کریکت بازی میکنند. کریکت بازی مرسوم میان افغانستانیهاست. صادق با آبوتاب برایمان نحوه بازی را تعریف میکند. او میگوید: «باید محکم با چوبمون به توپها بزنیم... خانم میدونید کریکت تو جهان خیلی محبوبه. این گوشه، زمین کریکتبازی ماست، اما چوب نداریم...». کمکم وقت رفتن است. قول گرفتهاند که اینبار با مدرسه برگردیم و ماشینهای لباسشویی بزرگ. آنها هنوز چیزهای زیادی برای یادگرفتن دارند. بچهها پابرهنه دنبالمان میدوند و در پچپچهایشان میفهمیم کدامشان با کدامیک از پسرها نامزد است. از دور در میان کورهها سقف خانههای کپری پر از ماهواره پیداست. کمی پایینتر از حسینیه کوچکی که ساختهاند سوار ماشین میشویم و از کورهپزخانهها دور میشویم، بچهها دنبال ماشین میدوند و قول میگیرند که یادمان نرود مدرسهرفتن چقدر خوشحالشان میکند.