مینویسم راهیان نور
بخوانید راهیان دلدادگی
بخوانید راهیان عشق
بخوانید لمس خدا
حال اولین تجربه این سفر را فقط در مسیر رفتهها میفهمند. میدانی و نمیدانی. مرز بین عشق و حسرت. مرز بین سعادت و لیاقت را فقط آنجاست که میفهمی. دلتنگ باشی و دلگیر از زمین و زمان تمام رنگهای دنیا را در یک کفه ترازو میگذاری و رنگ قهوهای خاکهای سرزمین دلدادگیات را در کفه دیگر ترازو؛ و آن وقت است که میفهمی دلت یکرنگی میخواهد.
اولین تجربه این دلدادگیام برمیگردد به سالهای پر از شیطنت دانشجویی. تعدادی دانشجوی سرخوش که به نیت خوشگذارنی صِرف، مانند تمام اردوهای خارج استانی در اردو ثبتنام میکنند. سفرمان با اطلاعیه ثبت نام روی برد دانشگاه کلید خورد. نمایشنامه را لحظه به لحظه خودمان اجرا میکردیم غافل از اینکه کارگردان در حال ثبت لحظههاست. حال و هوای آن روزها را فراموش نمیکنم. کاملا بدون علم به این سفر، تنها سرخوش تفریحات پوچ و توخالی بودیم. قرار بود با قطار برویم. تنها دغدغهمان این بود که با دوستهای صمیمی همکوپه شویم. تقسیمبندی انجام شد و شرترین دانشجوهای دانسگاه کوپههای کنار هم را تصاحب کرده بودند. اردو با شیطنتها خوب پیش میرفت. همه اهل نماز، اما از معنویت این سفر غافل بودیم.
در جمعمان افرادی بودند که حجاب زیر چادرهایشان چفیه بود. راستش اصلا هم را درک نمیکردیم، نه ما آنها را و نه آنها ما را. از قضای روزگار،علیرغم تمام شیطنتها هر کدام درگیریهایی داشتیم که چند ساعت بعد در راه خودنمایی میکرد. یکی در راهروی قطار، یکی کنار شیشه و دیگری روی تخت خواب غرق در مسیر و افکار خود بودیم. زمان متوقف شده بود. شب کویر شیطنتهایمان را بلعیده بود. کم کم پلکهایمان سنگین شد و در هوهوی قطار به خواب رفتیم. همیشه از تعلق خاطر عدهای بخاطر مشتی خاک متحیر بودم. درکشان نمیکردم.
چفیه پوشهای چند کوپه آن طرفتر با صدای دعای عهدی که با اسپیکر در راهروی قطار طنینانداز شده بود ما را به استقبال صبح و نماز صبح بردند. وضو گرفیم و نماز خواندیم. آن نماز صبح را خیلی دوست داشتم. حال و هوای دیگری داشت. دیگر دلم شیطنت و لودگی نمیخواست. میخواستم ادامه مسیر تنها باشم و فکر کنم به همه چیز. دلم سکون و آرامش میخواست. این تغییر حال را نمیفهمیدم.
پایان قطار سواری نزدیک بود. به اندیمشک رسیدیم. اندیمشک و دوکوهه. از دوکوهه تنها یک اسم شنیده بودم اما... باید رفته باشی تا بدانی چه میگویم. مسیر اردوگاه دوکوهه در هر چند قدم تصویری از یک شهید بودو نام و نشانش. همه غرق در چهرههایشان به مسیر خیره شده بودیم. صدایی از ابتدای اتوبوس رشته افکارمان را درید. یک جمله کوتاه گفت و به حال خودمان رهایمان کرد. گفت میزبانهایتان روبروی هر صندلی برایتان نامهای گذاشتهاند، نیت کنید و نامههایتان را باز کنید.با کنجکاوی نامه را برداشتم چشم بستم و نیتم را در ذهن مرور کردم و نامه ام را باز کردم. (سعی کنید در کارهایتان نیت خود را خالص نموده و اعمالتان را از هر شرک و ریا، حسادت و بغض پاک نمایید تا هم اجر خود را ببرید و هم بتوانید مسئولیت خود را آنچنان که خداوند، اسلام و امام میخواهند، انجام داده باشید. این را هرگز فراموش نکنید تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم جامعه ساخته نمیشود، برادر دینی شما شهید ابراهیم هادیپور).
تک تک کلمات را که میخواندم اشک میریختم. نمیدانم چه در سر داشتم اما حس میکردم شهید ذهنم را خوانده بود. بارها نوشته را خواندم تا اینکه اتوبوس متوقف شد. اینجا زمین دوکوهه بود. از هر سو صدای نوای مداحیهای هماهنگ به گوش میرسید. آرامش بود اما غم هم بود. معرفت نداشتم اما میخواستم بدانم از آن مکان، دو کوهه کجا بود؟ با نگاهی پر از سوال به سمت مسئول کاروان رفتم. با همان کنجکاوی پرسیدم میشه بگید دوکوهه دقیقا کجاست؟ با لبخند و با آرامش با صدایی نیمه بلند گفت: اینجا دو کوهه یا همان پادگان حاج احمد متوسلیان است، دوکوهه نام منطقه و پادگانی است در چهار کیلومتری شمال غربی شهر اندیمشک و در مجاورت جاده اندیمشک به خرمآباد و شهرک دوکوهه در شرق جاده و پادگان دوکوهه در غرب جاده واقع شده است. دو کوهه میعادگاه همه شهدا و رزمندگانی است که شبهای پیش از اعزام به مناطق جنگی در اینجا نفس کشیدند و قدم زدند... دیگر از حرفهایش چیزی نمیشنیدم.. یعنی همه شهدا و رزمندهها آنجا بودند؟ از آن لحظه به بعد با ولع تمام نفس میکشیدم... ریههایم هوایی را طلب میکرد که شهدا در آن نفس کشیده بودند. پاهایم بیاختیار میرفت. داشتم با کنجکاوی تمام قدم میزدم غافل از اینکه دوستانم چند بار صدایم زدهاند. نمیدانم چه شده بود اما فقط تنها بودن را میخواستم. حسینه گردان تخریب و قبرهای خالی محل من.
استغاثه و چهار شهید گمنامی که اطراف حسینیه شهید همت بودند حال و هوای عجیبی داشت. نماز ظهر را در دو کوهه خواندیم و راهی شدیم. مقصد را نمیدانستیم اما همه غرق معنویت سفر شده بودیم. نوای یاد امام و شهدا تنها صدایی بود که شنیده میشد. اتوبوس توقف کرد. مسئول کاروان گفت اینجا فتحالمبین است. زمان بازگشت را مشخص کرد و با التماس دعا ما را به بازدید دعوت کرد. ورودی منطقه نوشته شده بود با وضو وارد شوید. صدای تانک و موشک و عملیات در فضا طنینانداز بود، عدهای آن طرفتر کفش هایشان را در دست گرفته بودند و پا برهنه گام برمیداشتند. شاید تقلید وار کفشهایم را درآوردم اما ذهنم درگیر بود که اگر هنوز شهیدی تفحص نشده باشد مگر میشود روی پیکرش با کفش قدم برداشت؟
خاک آنجا را با کف پاهایم لمس میکردم. بهترین حس دنیا را آن لحظه داشتم. روی زمین و آسمان معلق بودم. فکر بود و فکر. متحیر بودم. به جرأت میگویم خاک آنجا دلم را برده بود. راه میرفتم اما گویی خواب بودم.
نوشته طیبه بیات، خبرنگار ایسنا.