امیرحسین خواجوی؛ ایلیا و طاها در کنار همسر آخرین تصویری است که به یاد دارد. آخرین تصویری که پرواز ناتمام تهران به یاسوج آن را برای همیشه تلخ باقی گذاشت تا پدری برای همیشه حسرت دیدن دوباره فرزندانش را به دل داشته باشد. اما این پرواز ناتمام، همسر این مرد را هم با خودش برد تا او به تنهایی داغدار همه خانوادهاش باشد. مصطفی دانشی همان جراح مغز و اعصابی است که دو پسر و همسرش را در پرواز آسمان از دست داد.
پزشکی که از بهمنماه سال گذشته به سوگ نشسته، اما با این وجود، هنوز هم مداوای بیماران بیشمارش را رها نکرده است. حدود ١٠ روز پیش بود که با پیداشدن پیکر پسر کوچکش، مراسم تشییع جنازه برگزار شد و ایلیا و طاها برای همیشه کنار مادرشان آرام گرفتند. آنچه در ادامه میخوانید گفتوگوی خودمانی «شهروند» با دکتر دانشی درباره زندگی این روزهای این جراح مغز و اعصاب است که به گفته خودش سعی کرده این حادثه خللی در خدمترسانی به بیمارانش وارد نکند:
بعد از این حادثه چه کردید؟
بله، دنا همه خانواده من را گرفت. من خیلی تنها شدم. این پرواز شرایط را برای من خیلی سخت کرد. شاید باورکردنی نباشد. من بعد از آن حادثه اصلا به خانه نرفتم، چون همه جا یاد و خاطره آنهاست. من فقط روز نخست همراه برادرم به خانه رفتم، بعد هم خانه را تحویل دادم، البته آن خانه اجارهای بود. همه وسایلش را هم به خیریه دادم.
کاش میشد با دستانم هواپیما را در آسمان نگه دارم
از تلویزیون تا قاشق و چنگال. من حتی از آن روز به بعد نتوانستم سوار ماشینم شوم. یک مورانو ٢٠٠٨ بود که به اصرار طاها خریدم. طاها و ایلیا، کیروش را خیلی دوست داشتند، به همین دلیل از من خواستند شبیه ماشین او را بخرم. طاها و ایلیا فوتبالی بودند و طرفدار تیم پرسپولیس. بعد از این حادثه من دیگر نتوانستم آن ماشین را از نزدیک ببینم. قبل از عید به کمک یکی از دوستان ارمنیام آن ماشین را فروختم.
درباره آخرین تصویری که از آنها به یاد داری بگو؟
٦ بهمن ساعت حدود ٦ بود که بچهها آماده رفتن شدند. با هم خداحافظی کردیم، اما یکدفعه انگار چیزی به من نهیب زد. با خودم فکر کردم که شاید بچهها بعدا به من گله کنند که چرا با ما درست خداحافظی نکردی. میخواستم بدانند که همیشه به فکرشان هستم. با سرعت در را باز کردم، هنوز جلوی در ایستاده بودند، منتظر آسانسور. همانطور به آنها زل زدم، متعجب پرسیدند که چی شده؟ من هم گفتم چیزی نیست.
چون حرفی نداشتم به آنها بزنم؛ درواقع خودم هم نمیدانستم که چرا این کار را کردم. من آن روز دلهره یا استرسی نداشتم؛ حس بدی هم نداشتم. هوا تقریبا تاریک بود که من برای آخرینبار آنها را دیدم. طاها، ایلیا و همسرم بعدا هم به همان ترتیب در قبر آرام گرفتند. نمیدانم چه توجیهی دارد؟ شاید همان نیمه از وجود باشد که ما زیاد اطلاعی درباره آن نداریم.
چه زمانی از سقوط هواپیما باخبر شدی؟
من آن روز عمل داشتم. چندبار با آنها تماس گرفتم، اما تلفن در دسترس نبود. نگران و کلافه شده بودم. از زمان معمول سفر هوایی تهران به یاسوج خیلی گذشته بود. وضع غیرعادی بود. از طرف دیگر، همه چیز برای جراحی آماده بود. بیمار بیهوش و به پشت خوابانده شده بود، فقط من باید دستانم را میشستم و وارد اتاق عمل میشدم. واقعا نمیدانستم که باید چه کاری انجام دهم.
نگرانی امانم را بریده بود تا اینکه یکی از همکارانم خبر داد که یک هواپیما افتاده. زیرنویس شبکه خبر بود. من دیگر توانایی ایستادن هم نداشتم؛ جراحی کنسل شد. بیمار را هم بههوش آوردند، چون جراحی نخاع بود و کسی هم جای من نبود تا آن جراحی را انجام دهد.
در آن لحظات به چه چیزی فکر میکردی؟
وضع خیلی بدی داشتم. میخواستم با دستانم هواپیما را در آسمان نگه دارم یا کاری کنم که در اصفهان فرود بیاید یا حتی اصلا از همان مهرآباد تهران بلند نشود، اما همه اینها افکاری بیهوده بود. خودم هم میدانستم که همه اینها مشتی تصورات واهی و بیفایده است، اما اختیارم دست خودم نبود. ذهنم به راهی میرفت تا شاید از وقوع آن حادثه جلوگیری کند.
البته بعدها به این نتیجه رسیدم که آن خداحافظی سراسیمه مجدد به همین دلیل بود. یعنی این حادثه قرار بوده که اتفاق بیفتد. همین هم روح مرا تکان داد که بلند شو و برای آخرینبار با بچهها خداحافظی کن.
شما از نزدیک محل حادثه و نقطه برخورد هواپیما با قله دنا را دیدهاید؟
من به محل حادثه رفتم. جای بسیار عجیبی بود. مثل یک ساختمان ١٠٠ طبقه که به اندازه یک طبقه از نوک قله پایینتر به اندازه یک انگشت کوچک چیزی آنجا افتاده. آهن سفید که به دلیل بارش برف تشخیص آنها زیاد آسان نبود. این مثال را زدم برای کسانی که آنجا را از نزدیک ندیدهاند. عظمت این کوه در برابر هواپیما تقریبا چنین وضعی دارد. البته من اینها را هفته گذشته با بالگرد هلالاحمر دیدم.
یکی از انتقاداتی که درباره این حادثه مطرح شد، نحوه امدادرسانی و انتقال اجساد به پایین بود.
واقعیت این است که محل حادثه بسیار صعبالعبور است؛ ارتفاع بسیار بالا و دسترسی دشوار. من اصالتا اهل یاسوجم. محلیهای ما به آنجا میگویند «پازن پیر»، یعنی جایی که بشر دسترسی ندارد. دلیل این نامگذاری هم این است که بیشتر ساکنان این منطقه شکارچی هستند و در میان شکارچیان معروف بوده که اگر بز یا کَلی به این منطقه برود، همانجا پیر میشود، یعنی دست هیچ شکارچیای به او نمیرسد. به اضافه اینکه شرایط آب و هوایی هم بسیار نامساعد بود.
نیروهای امدادی در برخی از نقاط مجبور شدند ٥ متر برف را کنار بزنند. حتی در برخی از روزها دمای هوا به منفی ٤٠ درجه سانتیگراد میرسید که باعث میشد آب آشامیدنی آنها یخ بزند. از طرف دیگر، وقتی این هواپیما به کوه برخورد کرده، مسافران در سینهکش کوه به شعاع حدود ٥٠٠ متری پرتاب شدهاند. همه این مسائل کار امدادرسانی را مشکل کرد. به نظر من برخی صحبتهایی که مطرح شد، به دلیل تنهایی و دلتنگی بازماندگان داغدار است. درواقع این تنهایی است که آدم را اذیت میکند.
الان تنها زندگی میکنید؟
نه پدر و مادرم به تهران آمدهاند و با آنها زندگی میکنم.
آنها برای دیدن اقوام به یاسوج میرفتند؟
نه تولد ایلیا بود. طاها و ایلیا عاشق یاسوج بودند، حتی چند سال پیش موقعیتی پیش آمد برای زندگی به آلمان برویم، اما طاها قبول نکرد. با اینکه خیلی از کشورها را دیده بود، اما ایران را خیلی دوست داشت، بهخصوص یاسوج و طبیعت بکرش را. به همین دلیل هم رفتن و اقامت ما در آلمان منتفی شد. البته قرار بود ایلیا تنها به یاسوج برود، اما به خاطر لغو پیدرپی پرواز به دلیل بارندگی و شرایط نامناسب جوی بالاخره تصمیم گرفته شد همه به جز من برای تولد ایلیا به یاسوج بروند.
فعالیتهای خیرخواهانه هم دارید؟
همسرم در این زمینه بسیار فعال بود. از تهیه غذا و پوشاک گرفته تا معرفی افراد بیبضاعت به پزشکان مختلف برای درمان. درواقع من به واسطه او این کارها را انجام میدادم.
چندسال بود که ازدواج کرده بودید؟
حدود ٢٠ سال. من الان ٤٩ ساله هستم. ایلیا ١٢سال داشت و طاها تازه وارد ١٦سال شده بود. حدود ١٠ پیش هم از یاسوج به تهران منتقل و در دانشگاه علوم پزشکی ایران مشغول به کار شدم.