ایان؛ جیمز پالمر، در سال 2004 همینکه پایم از هواپیما به خاک پکن رسید، از من دعوت کردند تا داور یک رقابت انگلیسی میان دانشآموزان سالبالایی دبیرستان باشم. دو داور همکارم جامعهشناسهایی میانسال از اساتید دانشگاه تسینگهوآ بودند که نگاه بدبینانهشان به دل مینشست. به سخنرانی طولانیشان گوش دادم که میگفتند چین فقیر بود، اما اکنون ثروتمند و قدرتمند است، و بعد به یکی از آنها گفتم این دانشآموزان انگار یکخورده لوساند.
با اوقاتتلخی گفت: «آنها هیچی نمیدانند. هیچ فهمی ندارند که مردم چطور زندگی میکنند. کل این نسل همینجورند. همهشان نازپرودهاند».
در هشت سال گذشته، بارها همین حرف را شنیدهام، حرفی که رسانههای چینی هم هرگز از گفتنش خسته نمیشوند. این نگاه از چپ و راست روی جوانها میبارد. ماه ژانویۀ همین امسال لوو یوان، ژنرال میهنپرست و کارشناس اخبار، جوانها را نکوهش کرد که برازندگی جسمانی و روانی ندارند، و شروع به غرولند کرد: «زنانگی اوج گرفته و مردانگی رو به زوال است. با این فقدان شخصیت و اراده و این ضعف جسمانی، آنها چگونه میتوانند مسئولیتهای سنگین را به دوش بگیرند؟» مورانگ ژوکن، نویسنده و منتقد اجتماعی نیز در مجلۀ آمریکایی فارینپالیسی آنها را کوبید: «نسل جوانی که با کوکاکولا و همبرگر آنقدر چربی جمع کردهاند که در آستانۀ چاقیاند، همۀ حرفهای رسمی حکومت را باور میکنند؛ حتی برخیشان فکر میکنند که مخالفت با نظرات حکومتْ کفرآمیز است. آنها به خودشان زحمت نمیدهند که جزئیات را بررسی کنند».
قدری از حقیقت در این نقدها نهفته است. آن سالی که من به چین وارد شدم، وقتی به عنوان یک خارجی دورۀ تقریباً اجباریِ معلمی را میگذراندم تا نویسنده و دبیر تماموقت شوم، مجبور شدم یک دانشجوی 19 ساله را به زور از کلاس بیرون بکشم، چون قشقرق به پا کرد، پاهایش را کف کلاس میکوبید و حاضر نمیشد از کلاس بیرون برود. در عصری که اعتبار حکومتی لگدکوب رسانههای اجتماعی شده است، ادعای مورانگ که جوانها ناآگاهانه بیانیههای حکومتی را باور میکنند قابلقبول نیست؛ اما میشود خاستگاه ادعاهای لوو را فهمید. یک پدیدۀ طنزآمیز آن است که بچههای افسران ارتش خیلی خپلاند.
استعارههای غذایی معنادار هستند؛ چینیهای مسن میخواهند بدانند که: «چرا همهچیز اینقدر سهل و آسان در اختیار آنهاست، همان چیزهایی که ما برای داشتنش به زحمت میافتادیم؟» هدف اصلی این سرزنشها آنهاییاند که چینیها «بالینخو» 1 مینامند: جوانهایی که پس از 1980 به دنیا آمدند، همانها که نمیدانند جیرهبندی غذا چیست و پس از آغاز «اصلاح و گشایش» چین بزرگ شدند. اینجا از طبقۀ متوسط شهرنشین حرف میزنیم، همانها که در مقام خریدار و مصرفکننده بر رسانههای چینی سلطه دارند. سیلاب انتقادهایی که نثار آنها میشود بیش از آنکه به نقائص واقعیشان ربط داشته باشد، علامت شکاف گسترده و بیسابقهای بین چینیهای جوان شهرنشین و والدینشان است.
ژانگ جون، دانشجوی دکترای 26 ساله، وضعیت را چنین توصیف کرد: «قضیه فقط یکجور شکاف نسلی نیست؛ بلکه شکاف ارزشها، شکاف ثروت، شکاف تحصیلات، شکاف رابطهها و شکاف اطلاعات است». لین میلین، روزنامهنگار 30 ساله، رُک و پوستکنده گفت: «من هیچ نقطۀ مشترکی با مادرم ندارم. ما نمیتوانیم دربارۀ هیچچیز حرف بزنیم. او نمیفهمد من چطور میخواهم زندگی کنم».
این فاصله مختص چین نیست. اما اکثر کشورهای دیگر میتوانند مدعی شوند که تداومهای میاننسلی در اجتماعشان بسیار بیشتر است. تفاوت نوجوانیام در منچستر در دهۀ 1990 با نوجوانی والدینم در بریستول و سیدنی در دهۀ 1960، نه از جهت نوع، که از جهت اندازه بود. اما والدین نسل پس از دهۀ 1980 چین (که خودشان بین 1950 تا 1965 به دنیا آمدند) در یک دنیای روستایی و مائویی بزرگ شدند که تفاوتی فاحش با دنیای فرزندانشان دارد. در دوران نوجوانیشان، هر روستا یک تلفن داشت، دانشگاهها بسته بودند و شغلها از بالای هرم حکومت به افراد داده میشد. والدین غربی در بحث اینترنت و نقش آن در زندگی فرزندانشان دچار آشفتگی و سردرگمی میشوند؛ حالا قرارهای عاشقانه، زندگی دانشگاهی و انتخاب شغل را هم به آن سردرگمی بیافزایید تا بتوانید معمای نسلی چین را به طور تقریبی بفهمید. والدینی که دهۀ سوم زندگیشان را به زحمتکشی در مزرعههای دورافتاده گذراندهاند، باید با بچههایی سروکله بزنند که دنیایشان را بر اساس بازارها، آیفونها و قرارهای عاشقانۀ تفنّنی میسنجند.
چینیهای مسنتر، بهویژه آنها که از پنجاه یا شصت سالگی گذشتهاند، غالباً در کشور خودشان شبیه مهاجراناند: همان حس گمگشتگی، همان حس دستوپنجه نرمکردن با هنجارها و آداب اجتماعیای که درست نمیفهمند چیست، و همان حس چسبیدن به پستوی خودشان. از لحاظ رابطه با فرزندانشان، آنها مرا یاد والدین بچههای هندی و بنگلادشی میاندازند که کنارشان بزرگ شدم: آن والدین سخت تقلا میکردند بچههایشان را دربارۀ انتخابهایی نصیحت کنند که در جوانی و موطن خودشان وجود نداشت. ولی علیرغم آنهمه ناهمسانی که جابجایی جغرافیایی میآفریند، فاصلۀ میان یک دهکدۀ بنگلادشی با حومۀ شهرِ منچستر، اگر کمتر از تفاوت بین چین روستایی در دهۀ 1970 و پکن مدرن نباشد، بیشتر از آن نیست.
مهاجران اغلب یک مجموعۀ ثابت ارزشها را از موطن خود میآورند تا زندگیشان را، خواه دینی یا فرهنگی، با آن بگذرانند. اما فرزندان انقلاب فرهنگی در چین، از چنین تداومی بیبهره بودند. آن کودکان در فضایی بزرگ شدند که به مائوئیسم دهههای 1960 و 1970 ایمان آورده بود؛ و در آغاز بزرگسالی در اواخر دهۀ 1970 میشنیدند که هرچه در نوجوانی در کلهشان فرو رفته، خطایی هولناک بوده است. سپس چند قطره سوسیالیسم به خوردشان دادند، اما سبقتگرفتن برای ثروتمندشدن پرده از حقیقت آن سوسیالیسم برداشت، در نهایت هم ذرهای ضدفرهنگ لیبرال در دهۀ 1980 پیشکششان شد تا اینکه واقعۀ میدان تیانآنمن آن را رُبود. در این میانه، آن ارزشهای سنتی که در دورۀ جوانیشان «ضدانقلابی» و نکوهیده بود، اکنون توسط مقاماتْ صیقل خورده و بهعنوان ستونِ فقرات جدید جامعه عرضه میشود.
جوانان نکوهش میشوند، چون گمان میرود که مادیگرایند؛ اما مادیگرایی، مجموعهای از ارزشهاست که نزد والدینشان گرانقدرتر بود، چون یگانه ریشۀ ثابت امنیت برای نسلِ آنها پول بوده است. پول (یا حداقل فانتزی آن) هرگز دست از سرشان برنداشته است. ژانگ، همان دانشجوی دکترا، به من گفت: «چینیها عاشق پولاند، چون تاریخ ندارد». نسل مسنتر که سرمایهداریِ گانگستری را در شتاب چین به سوی ثروت از سر گذراندهاند، نگرشی به گذران زندگی دارند که اخلاق به طرز غمانگیزی در آن جایی ندارد؛ که همین میتواند فرزندانشان را شوکه کند. هوانگ نوبو، شاعر و صخرهنورد و میلیاردر برجساز که اکنون پنجاه و چند سال دارد، یکی از معدود افرادی بوده که در این باره علنی حرف زده است. او در مصاحبهای با مجلۀ چینی سایکسین از «بوم مخروبۀ اجتماعی» صحبت کرد. ولی هوانگ یک نمونۀ نادر است که در بستر ثروت خود آرمیده است؛ بسیاری از دیگر والدین، اما نگراناند که فرزندانشان برای امرار معاش به قدر کافی تلاش نمیکنند.
رؤیای مهاجران آن است که فرزندانشان پزشک، وکیل یا استاد دانشگاه شوند؛ اما خیالات چینیهای آن سرزمین در جای دیگری پرسه میزنند. پزشکان دستمزد کمی میگیرند، بیش از حد کار میکنند و به لطف نظام پزشکی پرنوسان و فسادآلود، محبوبیتی هم ندارند. وکلا در قید بوالهوسیهای نظام قضاییاند که دائم تغییر میکند. دستمزد اساتید لبمرزی است و برای گذران امور باید بیرون دانشگاه کار کنند. اولویت والدین چینی نه جایگاه حرفهای یا دستاوردهای برجسته، بلکه پول و امنیت است، فارغ از اینکه شغل فرزندشان چه باشد.
ژانگ یک دانشگاهی جوان است که به سرعت رشد میکند و مرتباً در همایشهای دیپلماتیک و امنیتی سطحبالا شرکت میکند. (او تنها همصحبت من بود که خواست نام مستعار برایش استفاده کنم، چون نسبت به جستوجوی گوگل حساس بود.) گفت: «مادرم اصلاً از کار من سر در نمیآورد بهویژه، چون شغل من بهاصطلاح مزایای خاصی ندارد. تعطیلات سال نوی پارسال، خانه بودم و پسرخالهام هم پیش ما بود. او نمایندۀ یک شرکت دارویی است؛ یعنی داروهای قلابی یا با قیمت گزاف را با همدستی پزشکان به بیمارستانها میفروشد و سودش را تقسیم میکنند؛ و مادرم دائم میگفت: چرا با پسرخالهات سر کار نمیروی، او خیلی پول درمیآورد! او میداند شغل پسرخالهام چیست، ولی به هیچ وجه آن را غلط نمیداند».
والدین چینی بیدریغ برای تحصیلات فرزندانشان خرج میکنند، اما برای مسیرهای میانبُر هم پول میدهند. برای اکثرشان مقدور نیست آن کاری را بکنند که خانوادۀ یک آشنای معدندار میلیاردر، وقتی بچهشان نتوانست وارد دانشگاه تسینگهوآ شود، کردند: آنها برایش شهروندی جمهوری دومینیک را خریدند تا بتواند به عنوان «دانشجوی خارجی» وارد تسینگهوآ شود یعنی اسکناسْ یگانه شایستگی او بود. اما میتوانند مثل مادر ژانگ عمل کنند: او هر ترم به مدرسان رشوه میداد که دخترش را در ردیف جلوی کلاس بنشانند تا در بین 50 یا 60 دانشجوی دیگر گم نشود.
هنوز هم میتوان در چین بر اساس شایستگی در حرفۀ خود به جایی رسید، ولی، چون ثروتمندان و ارتباطدارها نردبانهای ترقی را از زیر پای بقیه میکشند، این کار روزبهروز دشوارتر میشود. مثلاً در حوزۀ هنر، برای شرکت در یک رقابت رقص ملی باید حداقل 20 یا 30 هزار یوان بدهید. (این رقم تقریباً 3 تا 5 هزار دلار است، آن هم در کشوری که متوسط درآمد شهرنشینان 500 دلار است).
یک رقاص 21 ساله به من گفت: «برندۀ واقعی بر اساس استعداد تعیین میشود. اما باید به داوران پول بدهید تا در رقابت باشید. برای همین دختران مجبورند به بابایی تکیه کنند، یا بابای جدیدی پیدا کنند». در حوزۀ موسیقی، یکی از کنسرواتورهای برتر کشور که زمانی محل پرورش استعدادهای عالی بود، اکنون هنرآموزانش را ملزم میکند کلاسهای خصوصی از مدیر بگیرند که هر بار 5 هزار یوان (800 دلار) تمام میشود. اگر بقیه کثیف بازی کنند، حتی درستکارترین والدین هم چارهای دیگر برای آیندۀ فرزندانشان ندارند، و برخی از آرمانگرایی خود پشیمان میشوند. هان سوژن، معلم 57 ساله و بازنشستۀ مدرسه، گفت: «ما بچههایمان را طوری بزرگ نکردیم که با این دنیا جور باشد. ما آرمانهایی را، یکجور معصومیت را به آنها آموختیم که به ما القا شده بود. اما امروز همه دنبال چیزهاییاند که ما یاد گرفته بودیم برایشان ارزش قائل نباشیم: ما یاد گرفته بودیم به جامعه خدمت کنیم، اکنون آنها یاد میگیرند به هر طریق ممکن از جامعه سواری بگیرند. این دقیقاً قطب مخالف آموختههای ماست. کسی دربارۀ آرمانها یا آزادی حرف نمیزند».
مثل همیشۀ تاریخ چین، جذابترین آینده برای هرکس آن است که یک شغل دولتی پیدا کند. دستمزدها روی کاغذ پاییناند، اما حتی یک شغل غیرمهم نیز در سلسلهمراتب مبسوط دولتی، مزایای تضمینی و امنیت شغلی برای تمامعمر دارد که به «کاسهبرنج آهنین» مشهور است. یک شغل میانرده یعنی مجوز اخاذی و پارتیبازی. ژانگ به من گفت: «پسرخالهام، همان دلال دارو، دست از سرم برنمیدارد. او میگوید: چرا شغل دولتی نمیگیری تا به شرکایم بگویم یکی از خویشاوندانم کارمند دولت است و هر دو نفرمان بتوانیم پول دربیاوریم؟»
پس از شغل دولتی، اشتغال در یکی از شرکتهای عظیم دولتی مثل غول نفتی سینوپک یا «چهار بانک بزرگ» بهترین گزینه است. این شغلهای بهرهمند از حمایت دولتی نیز به تعبیر چینیها «تیژینی» یعنی «درون نظام» هستند که همراهشان مزایای فراوانی از قبیل: تنخواه، بیمۀ تأمین اجتماعی قوی و پرداختیهای منظم در سطح مناسب دارند. بههمین خاطر است که قیمت این شغلها هم بالاست: خواه نقدی، خواه به تعبیر روزمرۀ چینیها «گوانگژی» که همان نفوذ، لطف متقابل و فامیلپرستی است. راهیافتن به این شغلها مستلزم حمایت والدین است. در ماه دسامبر فهرستی از نامزدهای یک شغل غیرتخصصی در یک شرکت دولتی استانی به وب درز کرد که حاوی ذینفوذترین اقوام هر داوطلب بود.
همۀ مناصب هم خریدنی نیستند. لی ژیانگ یک پسر 25 سالۀ خوشتیپ است که فرآیند آزمون و مصاحبه را طی میکند تا متصدی یک شغل دولتی در حکومت مرکزی شود. او گفت: «ولی این فرآیند اعصابم را خُرد کرده است، چون هر دوی والدینم برای حکومت مرکزی کار میکنند. بنا به یک قانون، نمیتوانید در همان ادارهای که اقوام نزدیک دارید، مشغول کار شوید. سیستم استخدام حکومت مرکزی بسیار شفافتر از حکومتهای محلی یا شرکتهای دولتی است؛ یعنی با پول یا نفوذ نمیتوانید راهتان را باز کنید».
حین صرف استیک گرانقیمت 400 یوانی، او مزایا و معایب کارش را برایم توضیح داد: «با این کار درآمدم خیلی کاهش پیدا میکند یعنی از 10 هزار یوان در شغل فعلی به شاید 6 هزار یوان پس از کسر مالیات برسد. یکی دو سال اول، آزمایشی با هفتاد درصد آن رقم دستمزد است. اما بیمارستانهایی که برای کارمندان دولت، بهویژه حکومت مرکزی، مشخص شدهاند بهترین بیمارستانهایند. شغلش امنیت دارد. بیمۀ تأمین اجتماعیاش قوی است؛ و من واقعاً میخواهم به مردم خدمت کنم. برای همین متقاضی استخدام در همایش مشورتی سیاسی خلق چین [پارلمان چین که عملاً قدرت چندانی هم ندارد]شدم. والدینم از دستم عصبانی شدند! آنها سرم فریاد میکشیدند که چرا دنبال منصبی رفتهام که هیچ قدرتی ندارد».
بسیاری از جوانان نسل پس از دهۀ 1980، مثل لی، برخلاف شهرتشان به مادیگرایی حرصآلود، میخواهند به دیگران کمک کنند. میزان خدمات داوطلبانهشان بیسابقه است گرچه اندکی کمتر از غرب است، و دانشجویان کالجها یا کارمندان جوان یقهسفید بنیانگذاران اصلی سازمانهای مردمنهادند. ولی خیریه برای والدینشان میتواند معنای منفی داشته باشد. ژانگ، همان دانشجوی دکترا، گفت: «همسر یکی از دوستانم مریض است و پول کمی هم دارند. میخواستم به او 500 یوان بدهم که کمکش کنم، ولی وقتی منتظر ملاقات او بودم صدای مادرم در گوشم میپیچید که میگفت: احمقم. هروقت به کسی پول میدهم احساس میکنم که انگار سرم کلاه رفته است». یک نفر دیگر که با او مصاحبه کردم گفت: «اگر به مامانم بگویم پول دادهام، سرزنشم میکند، چون خودم هنوز حتی یک آپارتمان هم ندارم»؛ و والدینی که رؤیاهایشان به دست تاریخ نقش بر آب شد، انگیزۀ بیشتری دارند تا فرزندانشان را راهی مسیری کنند که برای خودشان در نظر داشتند. اولین بار که با لوو جینگکینگ ملاقات کردم، بهخاطر اعتمادبهنفس و قدری بیتوجهیاش به مادیات، احساس کردم بزرگتر از 24 سال باشد که سن واقعیاش بود. سر ناهار در المنتفرش، یک رستوران زنجیرهای گران در شانگهای که محبوب شاغلان متخصصی مثل اوست، صحبت کردیم.
به من گفت: «مادرم میخواست یک زن متخصص شود. به دبیرستانی خارجیزبان رفت تا به روستا اعزام نشود. [طبق یکی از سیاستهای مائوئیستی در دهههای 1950 تا 1970، «جوانان تحصیلکرده» از شهرها اعزام میشدند تا میان کشاورزان زندگی کنند]. اگر این کار را نمیکرد، باید به ارتش میرفت. از آنجا توانست پس از بازگشایی دانشگاهها به دانشگاه برود، و پس از فارغالتحصیلی نیز شغلی در سفارت ژاپن گرفت. مدتی بعد، وقتی 27 ساله بود، در آنجا با پدرم آشنا شد. ازدواج کردند، چون از پدرم باردار شده بود، یا حداقل پدرم اینطور میگوید. الآن جدا شدهاند».
لوو ادامه داد: «مادرم همیشه به من میگفت که زندگیاش را خراب کردم. به من میگفت: هرگز بچهدار نشوم، چون بچه به همهچیز گند میزند. به من میگفت: حاملگی مسیر شغلیاش را نابود کرد، میگفت: تقصیر من بود که زندگیاش متوقف شد و گرفتار پدرم شد. از زمانی که یادم میآید، همیشه اینجور چیزها را به من میگفت. مسخره نیست؟» خندید، مثل آنهایی که وقتی برایتان تعریف میکنند چه دوران هولناکی را پشت سر گذاشتهاند میخندند. «اما در واقع فقط میخواست منْ خود او باشم، کسی که او نتوانست بشود. او میخواست پزشک شود، برای همین واقعاً میخواهد من پزشک بشوم. یادم هست سرش داد میزدم که: من آنی نیستم که تو میخواهی باشم، هیچوقت هم نخواهم شد».
ولی تلاش برای مقاومت در برابر فرمایشات والدین، سخت است. از طنز روزگار، یکی از معدود ایدههای پابرجایی که در تمام سالهای آشوب چین دوام آورده است، دِین سنگین فرزندان به والدین است که در فلسفۀ کنفوسیوس آشکارتر از هرجای دیگر بیان شده است، اما با هزاران جملۀ قصار و داستان اخلاقی نیز به بچهها تلقین میشود. به قول معروف، «احترام والدین، ریشۀ همۀ فضایل است». یک حکمت دیگر میآموزد که: «دوست داشته باش آنچه را والدینت دوست دارند، احترام بگذار به آنچه والدینت احترامش را دارند». این بار بهویژه روی دوش دختران سنگینی میکند. یک دستورالعمل اخلاقی مرسوم که یکی از سازمانهای ملیگرای کنفوسیوسی در سال 1935 صادر کرد، میگفت که «زنان نقص فرزندی و دِین اخلاقی مادرزادی دارند؛ لذا هدف زندگیشان تسویۀ آن بدهی است».
نیش ماری که فرزند قدرنشناس میزند در هیچ فرهنگی ارزشمند نیست؛ اما در غرب مدرن سخت بتوان متصور شد که رییس یک کالج تیتر اخبار شود، چون به دهکدهاش برگشته است تا پاهای مادرش را بشوید، یا دانشآموزان زانو زدن برای تشکر از والدینشان را تمرین کنند. حتی قانون هم حامی این وظیفهشناسی میان نسلهاست چنانکه اگر مددکار والدین سالخوردهتان نباشید ممکن است به زندان بیفتید؛ اما اجرای این نیز، مثل اکثر آن دسته از قوانین چین که مستقیماً به نفع حکومت نیستند، آنقدر نادر است که اصلاً دیده نمیشود. حتی یکبار تلاش شد تا دیدار از والدین سالخورده الزامی شود.
این آرمانهای کنفوسیوسی هرگز متناظر با واقعیت نبودهاند. زبان چینی هم اصطلاحهایی برای بیاحترامی به والدین دارد: مثلاً آدم دورو کسی است که «والدینش را فراموش کرده و برایشان مراسم تدفین پُر و پیمان میگیرد»؛ و در واقع هم تَرک یا بیتوجهی به پیران بسیار رایج است. در همسایگی چین، یعنی در کرۀ جنوبی، که قدیمیترین فرهنگ کنفوسیوسی لاینقطع دنیا را دارد، پیرها فقیرترند، احتمال آنکه کار کنند بیشتر است، و احتمال خودکشیشان چهار برابر جوانهای کرهای است که خودشان در میان جوانان دنیا بسیار مستعد خودکشیاند. نرخ خودکشی سالخوردگان در چین با اندکی فاصله کمتر از کره است و طی دهۀ گذشته سهبرابر شده است. ولی هم در کره و هم در چین، نظریههای اخلاقی میگویند که نافرمانی از والدین بدترین گناه ممکن است.
اقتدار والدین روی فرزندان اغلب با یک تکهچوب اِعمال میشود. یکی از نفرینهای مرسومی که حوالۀ کودکان کمسنوسال میشود این است: «اینقدر میزنمت تا بمیری!» مفهوم «ببرمادر» 2 شاید در غرب جنجالی به پا کرده باشد که عاملش کتاب مشهور ایمی چوا سرود نبرد ببرمادر 3 (2011) است. اما در مقابل، عموم رسانههای چینی از ژیائو بایو معروف به «گرگپدر» تجلیل کردند: این کاسبکار اهل گوانگژو کتابی با عنوان اینقدر بزنیدشان تا وارد دانشگاه پکینگ بشوند 4 (2011) نوشت و در آن متکبرانه به فضای سادیستی و دیکتاتوریای که بر چهار فرزندش تحمیل کرده بود، مباهات کرد. از جمله اینکه به هر بهانهای آنها را میزد و نمیگذاشت با کسی دوست شوند یا بازی کنند. در یک رستوران فرانسوی در پکن، ژانگ (همان دانشجوی دکترایی که به سرعت رشد میکند) ساق پاهایش را نشانم داد که از زیر جورابشلواری جای سفید زخم رویشان معلوم بود. گفت: «اینها کار مادرم است که وقتی بچه بودم با چوب مرا میزد».
عوامل جمعیتشناختی هم فشار خانواده را وخیمتر کردهاند. در گذشته، بار انتظارات والدین روی دوش چند برادر و خواهر تقسیم میشد. امروزه بهواسطۀ سیاست تکفرزندی، نسل متولد پس از 1980 در ته هرمی قرار گرفتهاند که ناگهان وارونه شده است. بدترین ضربه را طبقه متوسط شهرنشین خورده که زندگیاش قدری حاشیۀ رونق دارد. در حاشیۀ شهرها، تنظیم خانواده یکمقدار شُل و ول بود، چنانکه اکثر بیستوچندسالهها یک یا دو خواهر و برادر دارند، و ثروتمندان هم از پس جریمۀ آوردن بچۀ دوم یا سوم برمیآمدند، گرچه فاصلۀ سنی این بچهها گاهی بسیار زیاد است. اما نزد کارمندان یقهسفید جوان، هر زوج باید بار دو جفت والدین سالخورده را بهعلاوۀ پدربزرگها و مادربزرگهای جانسختی به دوش بکشد که هنوز عمرشان به دنیاست. و، چون تأمین اجتماعی هم اگر باشد چندان ثباتی ندارد، والدین برای امنیت دوران سالخوردگی چشم به فرزندانشان دارند.
جای تعجب نیست که واضحترین جلوۀ این وضعیت، خرید ملک است. خرید ملک فقط برای یک اقلیت مقرون به صرفه است، اما این اقلیت در جوانی صاحبملک میشوند (متوسط سنشان 27 ساله است). کارگران مهاجر روستایی که مجتمعهای جدید چین را ساختهاند هرگز از پس هزینۀ زندگی در ساختمانهای دستسازشان برنمیآیند و نخواهند آمد، اما اکثر کارمندان یقهسفیدی که میشناسم، در پکن آپارتمان شخصی دارند که معمولاً هزینهای بین 1 تا 3 میلیون یوان دارد و ملکشان را با درآمدهای ماهیانه بین 5 تا 10 هزار خریدهاند.
پول این املاک را والدینی میدهند که اغلب تمام پساندازهایشان را همراه با قرض از دوستان، سایر بستگان و گاهی حتی بانکهای غیرقانونی در ملک فرزندشان سرمایهگذاری میکنند. این فرآیند تجمیع سرمایه پس از بحران مالی سال 2008 اوج گرفت، چون بازار سهام سقوط کرد، اما املاک همچنان پررونق ماندند. وسواس صاحبملک شدن یقۀ هر دو نسل را گرفته است: ازدواج برای طبقهمتوسط شهرنشین عملاً غیرممکن است مگر آنکه یک خانواده آپارتمان جدیدی برای زوج فراهم کند.
با دوستی در یک کتابفروشی میگشتیم. به ردیف کتابهایی اشاره کرد که جوانان را نصیحت میکنند و گفت: «اینها را ببین! همهشان یک چیز میگویند: ازدواج کن، در 27 سالگی آپارتمانی گیر بیاور، زندگیات را سر و سامان بده، بچهدار بشو. این تله را والدینمان چیدهاند تا آن کاری را بکنیم که آنها میخواهند». چن چنچن، یکی از همکاران خردمندم در روزنامه، اینقدرها هم توهم توطئه نداشت: «ما به والدینمان نزدیک و نزدیکتر میشویم، چون ملک ما را به هم گره زده است، و در نتیجه ما هم محافظهکارتر میشویم. در ابتدا فکر میکردیم هزینۀ ایستادن پای ارزشهایمان را بدهیم. ولی بعد فهمیدیم حق با والدینمان بود و قاعدۀ کار همان کاسهبرنج آهنین است. در سال 2008 [که 24 ساله بودم]والدینم به من فشار میآوردند در پکن آپارتمانی بخرم و مقاومت میکردم، اما در سال 2010 تسلیم شد، و خوشحالم که آن را بهوقت خریدم. ما الآن میدانیم که مهمترین چیز پول است». مضمون حرفهای لیو جونچنگ، رانندۀ تاکسی بازنشستهای که اکنون 60 سال دارد، همین حس حرکت به سمت مشابهت است: «انگار بچههایمان، مثل خود ما، امیدهای زیادی برای جامعه داشتند، اما جامعه کاری کرد که آن دیدگاههایشان بهسرعت عوض شد؛ یعنی از دست رفت».
اما انتظارات والدین میتواند به رابطهها هم فشار بیاورد. لوو، همان جوان متخصص، گفت: «دوستی همسن و سال خودم دارم که والدینش پیشپرداخت آپارتمانش را دادند. ولی مادرش از نوامبر پیش او بوده و قصد دارد بماند. خانهاش هم یک آپارتمان تکخوابه است». خرید خانه برای فرزندان صرفاً سرمایهگذاری نیست، بلکه حداقل در نظر والدین، تضمین آن است که دوران سالخوردگی را در خانۀ بچههایشان خواهند گذراند. روزی روزگاری این انتظار یک هنجار اجتماعی بود که خانوارهای بزرگ و خانوادههای گروهی هم تحققش را تسهیل میکرد؛ اما با افزایش تعداد سالخوردگانی که تنها زندگی میکنند، پیوند مالی با ملک فرزندان میتواند اهرم فشار بیشتری در اختیارشان بگذارد.
آپارتمانها یک جزء لاینفک بازی زوجیابی هم هستند، بهویژه برای آنهایی که نیمۀ دهۀ سوم زندگیشان هستند. نزد طبقۀ متوسط، از والدین داماد انتظار میرود آپارتمانی برای زندگی زوج جدید فراهم کنند، اگر که پیشتر چنین نکرده باشند. مثل بسیاری از اجارهنشینها، نه یکبار که بیشتر برایم پیش آمده است قرارداد اجارهام تمدید نشود، چون پسر صاحبخانهام تاریخی برای عروسیاش معین کرده است. دوستم، مین، گفت: «ما به پسرها بانک ساختوساز چین میگوییم، چون باید برایشان خانه بسازید، و به دخترها بانک بازرگانی چین میگوییم، چون میتوانید آنها را بفروشید».
در رسانهها اغلب شاهد اظهار تأسف از ماهیت تجاری عشق جوانان هستیم. یک مصداق آن در سال 2010 برای یک شرکتکننده در مسابقۀ تلویزیونی زوجیابی به نام ما نوو پیش آمد: خواستگار بیکار از او پرسید آیا حاضر است سوار دوچرخۀ او بشود؟ نوو جواب داد: «ترجیح میدهم در یک بی. ام؛ و گریه کنم تا روی یک دوچرخه بخندم». بله، تصاویر پر از طلا و جواهرِ آنهایی که دنبال همسر پولدار میروند در وبسایتهای زوجیابی و وبلاگهای لافزن و پرافاده، ناخوشایند است. اما معیارهایی که والدین به واسطههای ازدواج میگویند، یا تعطیلات آخرهفته روی پلاکاردهایی مینویسند و در پارکها دست میگیرند تا زوج مناسبی برای فرزند مجردشان پیدا کنند، همینقدر حول دستمزد، خانه و آپارتمان است.
زندگی عشقی یک دوست دیگرم که از اسم انگلیسی سالی استفاده میکند، واقعیتهای تجاری و طبقاتی عرصۀ زوجیابی امروزی را نشان میدهد. مثل بسیاری از داستانهای رایج در چین، داستان عشق او هم انگار یکی از قصههای تربیتی مارکسیستهای دهۀ 1930 بود، اما بدون پایان خوش رایج آن قصهها که زن رهایییافته به حزب کمونیست میپیوست. سالی در دانشگاه با یک پسر روستایی معاشرت میکرد که نمایندۀ دانشجویان بود و حقیقتاً به کمونیسم باور داشت. این باور او اتفاقی نادر بود. سالی با غصه گفت: «او خیلی صادق بود. حتی از اتاق شورای دانشجویان برای کارهای شخصیاش مداد برنمیداشت».
ولی آن پسر نمیتوانست معیارهای مد نظر سالی و خانوادهاش را برآورده کند. سالی دوستپسری میخواست که بتواند برایش تلفن و کیفهایی را بخرد که دوست داشت؛ والدینش هم پسری از یک خانوادۀ ثروتمند یا رابطهدار میخواستند که پس از دانشگاه بتواند وارد شغلی تضمینی شود. سالی اندکی بعد رابطهاش را با او قطع کرد، و به لطف دماغ جدیدی که پول عملش را مادرش داده بود، یک پسر ثروتمند را در دانشگاه تور کرد.
ولی چند سال که از رابطهشان گذشت، سالی فهمید جاها عوض شدهاند. دوستپسرش او را به والدینش معرفی کرد، اما بعد خبری ناخوشایند آورد. او رُک و راست به سالی گفت: «من نمیتوانم با تو ازدواج کنم. والدینم انتظار دارند با دختری از طبقۀ خودمان ازدواج کنم». اما پسر به او دلداری داد که با کمال میل حاضر است او را بهعنوان معشوقه بگیرد، و پدر مالتیمیلیونرش هم قبول کرده است پول لازم برای تأمین زندگی سالی را کنار بگذارد.
از منظر اقتصادی خالص، این معامله معقول بود. اما سالی در کنار امنیت و راحتی، میخواست بهجای یک معاملۀ اقتصادی عریان، حداقل یک توهم رمانتیک هم در رابطهاش باشد. برای همین رابطه را قطع کرد و دوباره شروع به گشتن کرد. او با غصه گفت: «اما راستش را بگویم. مادرم به من گفت: ’فکر نکن دوباره میتوانی چنین پسری را گیر بیاوری، چون دیگر باکره نیستی. ‘ من خودم را فروختم بیآنکه عوضش را تمام و کمال بگیرم».
در بازار ازدواج، زنان موضع مبهمی دارند. سیاست تکفرزندی و سقطجنینهای گزینشی موجب عدمتوازن جنسیتی شد که در نتیجۀ آن در برخی نواحی نسبت پسران به دختران 120 به 100 است و این به نفع زنان است. اما در 27 سالگی ممکن است با سدّ برچسب «دختر ترشیده» مواجه شوند، که این مانعِ قراردادی را نسل قبل هم تحکیم میکند.
حتی «فدراسیون زنان تمام چین» (سازمانی که قرار است فمینیست باشد و ادارهاش عمدتاً بر عهدۀ مقامات زن بالای 50 سال است) مقالاتی روی وبسایتش منتشر میکند که هشدار میدهد چه خطرات اجتماعی و سرنوشت شومی در انتظار زن مجردی است که به 28 سالگی رسیده باشد. یک دوست 25 سالهام که کلافه شده میگوید: «مادرم دائم با من تماس میگیرد و میگوید فقط چند سال وقت دارم کسی را پیدا کنم. طبعاً هم میخواهد یکی از آن بدبختهای حوصلهسربَر را انتخاب کنم که سعی میکند با هم جفتمان کند».
همینکه آن حلقۀ عروسی خواستنی سر جایش بنشیند، فشار والدین به سمت تولید نوه میرود. یک فلوچارت بسیار بدبینانه که در سال جدید چینی منتشر شد، رگبار تقاضاها و انتقادهای خویشاوندان از جوانهایی را نشان میداد که برای تعطیلات به خانه میرفتند. اگر مجردی، چرا با کسی قرار نداری؟ اگر قرار داری، چرا ازدواج نکردهای؟ اگر ازدواج کردهای، چرا بچه نداری؟ و اگر بچه داری، چرا بچهات برایمان جنگولکبازی درنمیآورد که سرگرم شویم؟ ولی بچه که بیاید، خانوادۀ همسر هم میآیند، و، چون والدین، بچه و پدربزرگها و مادربزرگها در یک آپارتمان تکخوابه کنار هم چپانده شدهاند، اصطکاکها بیشتر میشود.
انتظاراتی که چینیها از ازدواج دارند، غالباً در رسانهها برچسب «سنتی» میخورد؛ اما این انتظارات یک آش شلهقلمکار از رؤیای امنیت در دوران پس از مائو با تجملات رمانس تجاری غربی (حلقۀ الماس، لباس عروسی سفید) است. در واکنش به سقلمههای جامعه و والدین که دلواپسیهای مادی را اولویت میدهند، برخی از جوانهای چینی یک عبارت تازه ساختهاند: «ازدواج عریان» به معنای عروسی فقط از سر عشق، بدون خانه، حلقه، مراسم یا خودرو. اصل این ایده نوید رمانس میدهد، اما آدمها (حتی جوانان) دربارۀ آن نظراتِ به شدّت متنوعی دارند. یک نظرسنجی در سال 2010 در وبسایت سوهو نشان داد که اکثر زنان جوان با این ایده مخالفند، و به نظرشان مردان با این کار از زیر مسئولیتهایشان شانه خالی میکنند. اکثر مردان جوان حامی این ایده بودند، که خود گویای مطلب است.
کنار گذاشتن همۀ عُرفها، جسارت خاصی میطلبد. لوو، همان جوان متخصص، نیازی نمیدید که وارد بازی زوجیابی و معاشرت شود؛ و بهجای آن، با یک خارجی نسبتاً فقیر سیوچندساله زندگی میکند. «مادرم دیگر در این باره به من نق نمیزند، ولی میدانم ترجیح میداد دنبال یکی از همان مردان متعارف چینی بروم که آپارتمان و شغل دارد. پدرم میگوید مشکلی نیست، چون دوستپسرم انگلیسی است، نه یانکی یا ژاپنی. اما من دیدهام که ازدواج والدینم چقدر فلاکتبار بود، برای همین دربارۀ همۀ مردان بدبینم. خیال خانواده داشتن را از سرم بیرون کردهام. من توان آن را ندارم که مایۀ شادی یک بچه بشوم. حتی توانش را برای خودم هم ندارم؛ و نمیخواهم مجبور باشم که دائم فکر کنم چند خانه برای نسل بعدم بگذارم».
رابطۀ میان نسل متولد پس از 1980 با والدینشان (سر شغل، خانه یا ازدواج) پُر از تلخی است، اما عجیب آنکه فاصلۀ آنها از پدربزرگها/مادربزرگهایشان بسیار کمتر است. لین میلین گفت: «مادربزرگم آرزویم برای روزنامهنگار شدن را جدی میگیرد؛ و او اولین کسی بود که به من، از وقتی خیلی خردسال بودم، انگلیسی یاد داد. اشتراکات من با او بسیار بیشتر از مادرم است».
لین ادامه داد: «مادربزرگم در دهههای 1930 و 1940 بزرگ شد، زمانی که چین بسیار نزدیکتر به دنیا بود، و برای همین نگاه من به امور مختلف را میفهمید». طنین این حسوحال را زیاد شنیدهام، که فقط هم بهخاطر علاقۀ رایج بین جدّ و نوه نیست. نگاه جهانشهری و پتانسیل آن ایامی که چین هنوز دروازههایش را نبسته بود، فاصلۀ بین نسلها را پُل زده است؛ و به تبع آن، میل مادربزرگها و پدربزرگها به حرف زدن از ایام قدیم هم پررنگ است.
ژانگ برایم گفت که آزار و اذیتها پدربزرگش را دیوانه کرد، و او مادربزرگش را ترک کرد تا چهار بچه را دستتنها بزرگ کند. لوو، آن جوان متخصص، برایم تعریف کرد که: «مادربزرگم رییس یک کارخانه بود؛ برای همین از انقلاب فرهنگی آسیب دید. جالب اینجاست که پدربزرگم بچۀ یک ملّاک بود. او زمان بچگیاش روی دوش یک خدمتکار سوار میشد تا به مدرسه برود. بعداً یک افسر میانرده در ارتش شد، ولی وقتی جماعت آمدند که مادربزرگم را ببرند، پدربزرگم هم میانشان قاطی شد. آنها مادربزرگم را کشیدند و بُردند و چند سال در یک «آغل» [زندانی که انقلابیون فیالبداهه ساخته بودند]زندانی شد».
پرسیدم: «پس مادرت وقتی پنج یا شش ساله بود دید که مادرش را کشیدند و بُردند و شوهرش به او پشتپا زد؟»
«فکر کنم اینطور بود. پدربزرگم تا چند سال غیب شد. آنها سه بچه بودند و خواهر بزرگتر باید از همهشان مراقبت میکرد. مادرم 14 ساله بود».
این حرفها را مادر لوو نزده است؛ چون او، مثل اکثر همنسلانش، دربارۀ رنجی که در کودکی کشید سکوت کرده است. در زمان انقلاب فرهنگی، کسی که خون ناپاک روشنفکران یا ملّاکها در رگهایش جریان داشت، در حیاط مدرسه اذیت میشد، بیدلیل کتک میخورد، جیرۀ کمتری میگرفت، و درهای هر فرصتی به رویش بسته میشد. ولی در چین، لو دادن والدین به مقامات هرگز به اندازۀ شوروی افسونگر نشد: در شوروی، فرقهای پیرامون دانشآموز شهید پالویک موروزوف شکل گرفت که میگفتند بهخاطر تقبیح پدرش در سال 1932 توسط خانوادهاش به قتل رسید. اما در چین هم این اتفاق میافتاد. یک آشنای چینی من که اکنون پنجاه و چند سال دارد، یکبار برایم گفت که مجبور شد برادرش را بکُشد تا لو ندهد والدینش کتابهای ممنوعه دارند. فرزندان، حتی اگر مورد نکوهش دیگران قرار میگرفتند، مجبور بودند اعتراضنامهای را امضا کنند: «گرچه او مرا به دنیا آورده و مادرم است، یک ضدانقلابی و دشمن من است». دهها میلیون نفر شاهد آزار، تحقیر، ضربوشتم، زندان یا قتل والدینشان بودند.
لی، همان جوانی که میخواهد مقامی دولتی شود، به نسبت دیگر کسانی که با آنها حرف زدم رابطهای نزدیکتر و سالمتر با والدینش داشت. یک علت، تلاش او برای درک آنها بود: «آنها در سن و سال من که بودند، سختی کشیدند. آنها سخت تلاش کردند کسی شوند که [بعداً]برایم محترم باشند. مادرم از یک خانوادۀ واقعاً معمولی است، یک خانوادۀ کارگری، برای همین هم سخت جنگید تا به دانشگاه برود؛ و مادربزرگم فکر میکرد او همشأن پدرم نیست. او با اینکه نامش را عوض کرد و به شمال کشور رفت تا از آزارهای دوران انقلاب فرهنگی در امان بماند، نگاه طبقاتی داشت. فرزند خانوادهای روشنفکر بود و همۀ اعضای خانوادهاش در شانگهای بودند. وقتی برگشت تا آنها را پیدا کند، هیچ ردّی از آنها نبود؛ همه درگذشته بودند: والدین، برادران، خواهران، خواهرزادهها و برادرزادهها».
بدترین ماجرای کودکآزاری به دست والدینی که شنیدم، از خانم جوانی بود که تقاضا کرد نامش را نیاورم. فرض کنیم اسمش لیلی است، دختری باهوش، موفق، با زیبایی لطیف ظاهری؛ که در رابطه با مادرش مُدام مورد تحقیر و توهین قرار میگرفت (مادرش به او بیریخت، تنبل و احمق میگفت). اوج ماجرا در واقعهای در 24 سالگی او بود. مادرش در نامهای طولانی به لیلی نوشت که فرزندخواندۀ آنهاست، که نقصهای مختلفش ثابت میکنند فرزند مادرش نیست، و همین دلیل آن بوده که مادرش دوستش نداشته و نخواهد داشت. لیلی با چشمان اشکبار به پدرش زنگ زد و پرسید چرا هیچوقت چیزی به او نگفته است. پدرش سردرگم جواب داد: «چی داری میگی؟ وقتی به دنیا اومدی من اونجا بودم».
بالاخره مادر لیلی نصفهنیمه اعتراف کرد که آن نامه دروغ بوده است، و آن داستان را از سر نفرت و تلخی جعل کرده است. اما بذر تردید کاشته شده بود. لیلی پیش خودش فکر کرد متقاعدکنندهترین سندی که نسب واقعیاش را ثابت میکند، موهای مجعد اوست: موهایش را از مادرش به ارث بُرده بود، و مادرش در اوایل دهۀ 1960 از بیوهای به دنیا آمده بود که مدتی کوتاه با یک کمونیست ایتالیایی معاشرت داشت که در طلب فرصت به چین آمده بود.
گفتم: «پس مادرت یک بچۀ نیمهخارجی و نامشروع بود، آن هم در میانۀ زمانی که دربهدر دنبال شکار همۀ چیزهای خارجی میگشتند. در مخیلهام هم نمیگنجد که چه دوران سختی داشته است».
لیلی گفت: «شاید. هرگز دربارهاش حرف نزدهایم».
منبع: ترجمان
مترجم: محمد معماریان
پینوشتها:
• این مطلب را جیمز پالمر نوشته است و در تاریخ 7 مارس 2013، با عنوان «The balinghou» در وبسایت ایان منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ 16 تیر 1397 آن را با عنوان «بالینخو؛ نسلی که مسئولیت سرش نمیشود» و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است.
•• جیمز پالمر (James Palmer) نویسنده و ویراستار بریتانیایی است که در پکن زندگی میکند. مرگ مائو: زلزلۀ تانگشان و تولد چین جدید (The Death of Mao: The Tangshan Earthquake and the Birth of the New China) و بارونِ سفیدِ خونآلود: داستان شگفتانگیز نجیبزادهای روس که آخرین خان مغول شد (The Extraordinary Story of the Russian Nobleman Who Became the Last Khan of Mongolia) از کتابهای اوست. ترجمان پیش از این مطلب «چابودو! کار را راه بنداز» را از جیمز پالمر منتشر کرده است. او در این نوشتار به مسئلۀ مدرنیتۀ چینی و معضل استادکاری پرداخته است.
[1]Balinghou
[2]Tiger Mother: مادری سختگیر که به فرزندش فشار میآورد تا در تحصیلات دانشگاهی موفق شود [مترجم].
[3]Battle Hymn of the Tiger Mother
[4]Beat Them into Peking University