گروه جهاد و مقاومت مشرق – این روزها بیش از 5 هزار تن از مردم بوسنی و هرزگوین به همراه علاقه مندان از کشورهای دیگر، به رسم هر ساله مسافت یکصد و ده کیلومتری شهر نزوک Nezuk تا سربرنیتسا Srebrenica را به یاد بیش از هشت هزار قربانی فاجعه سربرنیتسا که به دست نیروهای صرب کشور بوسنی قتل عام شدند، با پای پیاده طی می کنند.
در نسلکشی سِربِرِنیتسا بیش از 8،000 مرد و پسر از ساکنین بوسنیایی شهر مسلماننشین سربرنیتسا (در بوسنی و هرزگوین امروزی) توسط ارتش جمهوری صرب کشته شدند. این کشتار، بعد از جنگ جهانی دوم، بزرگترین نسلکشی در اروپا بهشمار میآید.
پیش از این کشتار، سازمان ملل متحد سربرنیتسا را منطقه «حفاظتشده امن» اعلام کردهبود. 400 سرباز مسلح هلندی صلحبان که برای ایجاد امنیت در این منطقه مستقر شده بودند در جریان کشتار واکنشی نشان ندادند.
درباره بوسنی و روستای پوتوچاری بیشتر بخوانیم:
شهدای تازه تفحص شده «سربرنیتسا» تشییع شدند + عکس
دخترانی که سِبیل دارند و بوی بد میدهند! + عکس
پای نویسندگان 20 سال دیر به بوسنی رسید / اگر آقای خامنهای نبود، بوسنی نابود میشد / بوسنی، سند تبرئه مسلمانان از خشونتطلبی است
اولین حضور نمایندگان ایران در راهپیمایی مرگ +عکس
بوسنی و خلیجفارس؛ فرصتی برای رشد ادبیات
صربها اندکی پیش از پایان جنگ بوسنی سربرنیتسا را محاصره کردند و از 13 ژوئیه 1995، طی کمتر از یک هفته حدود 8000 تن را قتلعام کردند. کشف اجساد از گورهای دستهجمعی در اطراف سربرنیتسا ادامه دارد. تا کنون از حدود شصت گور دستهجمعی کشف شده و هویت 2500 جسد توسط آزمایش دیاناِی معین شدهاست.
رادووان کاراجیچ رئیس جمهوری اسبق جمهوری صرب بوسنی و راتکو ملادیچ فرمانده اسبق ارتش صربسکا، عاملین اصلی این جنایت شناختهشدند.
در ژوئیه 2014 دادگاهی در هلند حکم داد که مسئولیت حقوقی قتل بیش از 300 مرد و کودک مسلمان بوسنیایی در شهر سربرنیتسا به دست صربها در سال 1995 بر عهده دولت هلند است. این افراد بخشی از 5000 نفر مسلمان بوسنیایی بودند که در ماه ژوئیه همان سال به سربازان حافظ صلح هلندی پناه آورده بودند. دادگاه هلندی در لاهه، گفت که نیروی حافظ صلح هلندی برای حمایت و حفاظت از مسلمانان بوسنیایی اقدام نکرد، در حالی که باید میدانست که خطر نسلکشی مسلمانان وجود دارد. سربازان هلندی این افراد را به صربها تحویل دادند. به گفته دادگاه، ارتش باید میدانست که آنها در صورت تحویل داده شدن به صربها کشته خواهند شد. دولت هلند به پرداخت خسارت به خانوادههای این قربانیان محکوم شد.
«پوتوچاری» یک روستا در بوسنی و در این مسیر است که در جمهوری صرب بوسنی واقع شدهاست. این روستا هم شاهد کشتار تعداد زیادی از مردم مسلمان و بی گناه بود که مزار آن ها هم در همان روستا قرار دارد.
چند سالی است که ایرانی ها هم خودشان را به صف مردم این کشور و کشورهای دیگر می رسانند و یاد شهدای مظلوم کشتار مسلمانان بوسنی را گرامی می دارند.
به همین بهانه بخشهایی از کتاب «کارت پستال هایی برای گور» به قلم امیر سولیاگیچ با ترجمه سید میثم میرهادی را برایتان انتخاب کرده ایم تا شهاد گوشه ای جنایات صرب ها در محدوده روستای پوتوچاری در سال 1995 باشید.
...آن شب، نهم ژولای، ناظران نظامی سازمان ملل، تصمیم به عقب نشینی به پوتوچاری و به داخل پایگاه نیروهای هلندی گرفتند. من و دوستم حسن به عنوان مترجم می بایست با آنها می رفتیم. حسن مایل به این کار نبود. خانواده ی حسن هنوز در جایی در مرکز شهر بودند. حسن می خواست کنار خانواده اش باشد. من با نیروها همراه شدم. در مسیر حرکت به سمت پوتوچاری، صرب ها از تپه های اطراف ما را هدف قرار می دادند. تازه وقتی به پایگاه نیروهای هلندی رسیدیم، فهمیدم که چه اتفاقی در حال روی دادن است. جای خوابم را به من نشان دادند. با یکی از بچه های خودمان که پیش کلاه آبی ها کار می کرد گفتگو کردم. در حین صحبت گریه ام گرفت.
«اینجا جهنمه، مگه نمی بینی همه چیز تموم شده.» باورش نمی شد.
صبح روز بعدش کشف کردم که یکی از دلایل اصلی نگرانی رئیس من که یک سرگرد هلندی به نام «آندری دی هان» بود، این بود که پاسپورتش را در ساختمان اداره پست جا گذاشته بود. در مقابل من آدمی بود که در آن شرایط، نگرانی لوازم شخصی خودش بود. همانی که بعدها کنار «کارامنس»، فرمانده نیروهای هلندی سازمان ملل، روبه روی ملادیچ نشست و به سلامتی هم نوشیدند. وقتی از او درباره اوضاع شهر سربرنیتسا سوال کردیم، پاسخ داد که اوضاع کمی آرام تر شده اما مسلمانان به جان هم افتاده اند.
دیوانه شدم. می دانستم که دروغ می گوید از رهبر تیم مان خواستم که اجازه دهد تا به سربرنیتسا بروم. با درخواستم مخالفت کرد. صدای سوت خمپاره هایی که در سربرنیتسا فرود می آمدند و در پوتوچاری شنیده می شدند، دلیل تصمیمش بود. با صدای هر انفجار، او و دو سرباز آفریقایی به سرعت به پناهگاه می رفتند. یک سالی آموزش دیده بودم. از او خواستم اجازه دهد به تنهایی بروم. گفت: «برو، اما مسئولیتش با خودت.»
- مشکلی نیست، فقط بهم نقشه و بی سیم و باتری بدید.
- نقشه خونی بلدی؟
- آها!
تمام چیزهایی که لازم داشتم را برداشتم. مقداری هم غذا در جیب هایم چپاندم و به راه افتادم.
همان طور که به سمت دروازه پایگاه میرفتم، افسر هلندی به نگهبان گفت: «مترجم منه، بذار بره.» سرباز دم در فقط نگاهم کرد. مطمئن هستم از ته دل برایم آرزوی موفقیت کرد.
مسیر را در ذهنم مرور کرده بودم. نقشه ام این بود که از یک کارگاه تا کارگاه بعدی بدوم. کارگاه ها در یک مجموعه صنعتی واقع شده بود. بعد از پایان کارگاه ها، باید خودم را به کنار رودخانه می رساندم و تا «سولوچوشا» می رفتم که در ورودی شهر سربرنیتسا قرار داشت. به آنجا که میرسیدم از تیررس تیراندازان صرب در امان می بودم. لباس و شلوار نظامی تنم بود و حتم داشتم که هدف هر تیراندازی خواهم بود.
... موفق نشدم بدون جلب توجه از آنجا عبور کنم. چند متری که در امتداد رودخانه حرکت کردم، اول متوجه انعکاس نوری شدم و بعدش «بوم!» خودم را روی زمین انداختم. گرد و خاک مثل باران روی سرم بارید. مطمئن بودم که گلوله یک توپ بوده است. باورم نمی شد که با توپ مرا هدف قرار داده اند. فکر کردم شاید کسان دیگری هم در همان نزدیکی هستند. ده متری که جلوتر رفتم مطمئن شدم که هدف شان فقط من بودم. از ساحل رودخانه فاصله گرفتم و وارد محوطه جنگلی شدم. هرکسی پشت آن توپ نشسته بود، دیگر نمی توانست مرا ببیند. اما برایش فرقی نمی کرد. می دانست که جایی در همان نزدیکی ها هستم. چند بار دیگر در مسیر رسیدن به سربرنیتسا مجبور به دراز کشیدن روی زمین شدم.
باران خمپاره بر شهر باریدن گرفته بود. هر لحظه بر تعداد مجروحین در بیمارستان افزوده می شد. به بیمارستان رفتم و با بیسیم آنچه را که دیده بودم برای مرکز بازگو کردم.
... ساعت ده نشده، سربازان ملادیچ وارد پوتوچاری شده و مردم را محاصره کرده بودند. مانجیچ، در مرکز ارتباطات با تلفن ماهواره ای با کسی از اعضای رده بالای دولت وقت بوسنی، تماس گرفت و با او صحبت کرد. صحبت که نه ، در واقع سرش داد میکشید. «اونا دیگه وارد کمپ شدن، می فهمید، دارن میان تو.»
تماس را قطع کرد و همان طور که داشت از اتاق خارج می شد، در را پشت سرش به هم کوبید: «احمق به من میگه از نیروهای حفاظت سازمان ملل کمک بخوایم!»
صرب ها درخواست ورود به کمپ را داشتند تا مطمئن شوند هیچ عضوی از ارتش بوسنی در کمپ مخفی نشده باشد. به سربازان هلندی هم دستور دادند تا سلاح های شان را تحویل دهند. آنها هم همان کار را کردند. با ورود چند افسر صرب به داخل سالنی که تا سقفش آواره ها روی هم موج می زدند، زنان جیغ کشیدند و از هوش رفتند. صدای گریه ی بچه ها به آسمان رفت. انتظار مردم از نتایج جلسه بسیار بالا بود. پس از برگزاری جلسه، هلندی ها طرح خود را اعلام کردند: نمایندگان کمیساریای عالی سازمان ملل در امور پناهندگان و صلیب سرخ، با اسکورت نظامی نیروهای سازمان ملل، غیرنظامیان را از شهر تخلیه خواهند کرد.
فیلم: خواندن سرود "کجایید ای شهیدان خدایی" به زبان بوسنیایی
آن موقع دو کامیون، متعلق به سازمان ملل حامل پتو و آذوقه به سمت سربرنیتسا در حال حرکت بودند. نفسی تازه کردیم. دو ساعتی طول کشید. دقیقا بعد از گذشت دو ساعت، اولین کامیون ها و اتوبوس های صرب ها به پوتوچاری رسیدند. یکبار دیگر گیر افتاده بودیم. خشکم زد. همان طور که به ورود اتوبوس ها و کامیون ها نگاه می کردم از یک افسر هلندی پرسیدم که چه اتفاقی در حال وقوع است. نه اینکه دنبال پاسخ دقیقی باشم بلکه می خواستم به من اطمینان دهد. با پوزخندی گفت: «راتکو ملادیچ داره میاد که شماها رو ببره .» همزمان سرهنگ هلندی داشت به ژنرال صرب اعتراض می کرد:
- خواهش می کنم، من فرمانده گردان هلندی و ...
- چه فرمانده ای بابا! هیچی نیستی! من خدای اینجام!
اینا رو براش ترجمه کن، بگو بهش. نتیجه مذاکرات مجدد این شد که به جای سربازان صرب، نیروهای هلندی تخلیه شهر و هدایت غیرنظامیان به سمت اتوبوس ها را سازماندهی کنند.
... روز بعد از این واقعه تقریبا همه ی مصدومین و پرسنل بیمارستان از سربرنیتسا تخلیه شدند. برخی از آنها آخرین بار، در کامیون های دارای آرم سازمان ملل در مسیر پوتوچاری به براتوناتس زنده دیده شدند.
... مجروحین غیرنظامی را می دیدیم که از روزها قبل، خود را برای خروج از شهر و رفتن به توزلا آماده کرده بودند و اکنون آماده حرکت بودند. یک افسر هلندی که قدری هم بوسنیایی بلد بود، پیشم آمد و گفت: «گوش کن، این اسلحه منه، خودتو زخمی کن. تورو هم قاطی مجروحا می فرستیم بری. اگه خودت نمیتونی من بزنم.»
نگاهش کردم. شجاعتش را نداشتم. آن شب گردان هلندی به شکل غیرمنتظرهای پیامی از ستایر مستقر در توزلا دریافت کرد. محتوای پیام این بود که حفاظت از امنیت دو مترجم به نام های «امیر سولیاگیچ» و «حسن نوهانوویچ» بر عهده سازمان ملل است. نامه به «یاسوشی آکاشی»، نماینده ی ویژه ی دبیرکل سازمان ملل در یوگسلاوی سابق، «روپرت اسمیت»، فرماندهی وقت نیروهای حفاظت سازمان ملل و «برنارد ژانویه»، ژنرال فرانسوی، رونوشت شده بود. نویسنده ی نامه، فرماندهی نیروهای سازمان ملل مستقر در توزلا بود.
... حقیقتا یادم نیست چند روز دیگر گذشت تا سرانجام پوتوچاری را ترک کردیم. فقط گرمای روز 21 ژولای، به یادم مانده است. سرانجام ما هم سوار ماشین شدیم. ده نفری بودیم. ماشین مان سومین ماشین کاروان بود. بقیه سوار ماشین های سازمان خودشان بودند. شیشه ها را با پتو پوشانده بودند که قرار بود در مقابل ترکش های بیرون از ما محافظت کند. در هنگام عبور از مرز، پتو را کنار زدم و زیر چشمی نگاهی به بیرون انداختم. ملادیچ ایستاده بود و به کاروان در حال حرکت سلام نظامی می داد. کاروان مسیرش را به سمت پلی در مرز صربستان ادامه داد. تمام طول راه، منگ و سردرگم بودم. مطمئن نبودم چیزهایی که می بینم خواب نیستند.
... زمانی که مردم روانه پوتوچاری شده بودند، صرب ها شهر را گرفته بودند. پوتوچاری جایی است میان براتوناتس و سربرنیتسا. حکومت سوسیالیستی یوگسلاوی، آنجا را به عنوان یک منطقه صنعتی انتخاب کرده بود. برخی با پای پیاده تا آنجا آمده بودند و در مقابل ورودی پایگاه، نیروهای هلندی جمع شده بودند. تعدادی دیگر با کامیون های سازمان ملل، خود را از سربرنیتسا به آنجا رسانده بودند. همه به نرده های آهنی پشت کامیون آویزان شده بودند و یا روی سر و کله ی هم در کابین کامیون نشسته بودند تا خود را به آنجا برسانند. رانندگی برای سربازان پشت فرمان آسان نبود.
به آنجا که رسیدند از کامیون ها پایین پریدند. مستقیم به سمت اردوگاه، هدایت و در فضای نه چندان بزرگی میان سه ساختمان کارخانه جمع شدند. خواهش می کردند که اجازه بیابند تا در فضای متروکه ی کارخانه ورود کنند تا از سرمای شب در امان باشند. تعداد زیاد دیگری از مردم در فضای باز بیرون مانده بودند. تعدادی خود را در پتو پیچیده بودند و در کنار اتوبوس های خراب و از کار افتاده ای که آنجا قرار داشت، دراز کشیده بودند. روز یازدهم ژولای، هرکس از راه می رسید با خودش اخبار سقوط شهر را می آورد. به شکل عجیبی با جهان بیرون و اوضاع و احوال خودشان، کنار آمده بودند. پیش خودشان فکر می کردند تا طلوع آفتاب فردا همه چیز روبراه می شود. صدای هواپیماهای ناتو آسمان بالای سرشان را می شکافت. ساعت دوی بعدازظهر بود.
همزمان سربازان هلندی یک ورودی دیگر ایجاد کردند تا آوارگان بتوانند وارد کمپ شوند. امکان ورود از ورودی اصلی وجود نداشت. آنجا در تیررس صرب ها بود. مجبور شده بودند جایی خارج از دید حفاظ های آهنی کار بگذارند تا در دید صرب ها نباشد. یکی از افسران هلندی مرا احضار کرد. گفت همان جا بمانم و اینهایی که می رسند را، به داخل هدایت کنم. ایستادم و به مردم راه را نشان دادم. چندصد متر جلوتر ورودی بود. آنجا که می رسیدند کس دیگری راهنمایی شان می کرد که کجا بروند. نمی دانم چند نفر از مقابلم عبور کردند. شاید پانصد شاید هم ششصد زن، بچه و مردی که نمی خواستند از خانواده شان جدا شوند. همه می خواستند وارد آنجا شوند. فکر می کردند جای شان در این سوی حصار از آن طرف امن تر است. فکر می کردند بیرون که باشند در مقابل صرب هایی هستند که با توپ و تانک، خانه های چند صد متر آن طرف تر را هدف قرار می دادند.
با بلند شدن صدای هر انفجار و با برخاستن گرد و خاک سیاه حاصل از اصابت گلوله به خانه های اطراف، صدای جیغیِ جمعیت هم، به هوا می رفت. هراس، همه را فرا گرفته بود. جمعیت، اندکی به این طرف و آن طرف می رفت اما در می یافتند که جایی برای رفتن ندارند.
حوالی غروب سربازی به سمتم آمد و از من خواست کمکش کنم. گفت تعدادی آدم در ورودی هستند و او متوجه حرفهایشان نمی شود. صد متری تا کمپ اصلی با او رفتم. یک پسر و دختر جوان دم در راه آنجا ایستاده بودند. همان طور که نزدیک تر می شدم چهره های شان به نظرم آشناتر آمد. می خواستم بمیرم. همان لحظه، همان جا. زمانی عاشق آن دختر بودم. چند ماهی را هم با هم بیرون رفته بودیم. به همان اندازه که در شهر کوچکی مثل سربرنیتسا ممکن بود. جوان همراهش، شوهرش بود. هردو وحشت زده همان جا ایستاده بودند. جوان، تنها چند سالی از من بزرگتر بود. پرسید: آیا می توانند وارد اردوگاه شوند؟
نگاه شان کردم. می دانستم هیچ یک از پاسخ هایم واقعی نخواهد بود. توانم را جمع کردم و آن چیزی را که به من گفته بودند به آنها گفتم: «میتونید بیاین تو، اما کسی نمیتونه امنیت شما را تضمین کنه. خودمم نمیدونم قرار چه اتفاقی بیفته .» دخترهق هق گریه کرد و از من پرسید چه باید بکند. تنها سکوت کردم و آنها را نگریستم. دختر همسرش را در آغوش کشید. گفتم متاسفم. برگشتند و رفتند. مرد، سرانجام کشته شد و دختر چند سال بعد دوباره ازدواج کرد. چند بار دیگر، بعد از جنگ او را دیدم. با آن موهای مجعدش همیشه خندان بود. همیشه آرزو می کردم ای کاش آن لحظه می توانستم کلماتی بیابم تا آرامش کنم. اما آن لحظه، لحظه ی بیان کلمات زیبا نبود.
...آخرین باری بود که پدربزرگم را دیدم. در تابستان 2002 بقایای جسد او را در یک گور دسته جمعی در نزدیکی زورنیک کشف و آنها را به سارایوو منتقل کردند. آن زمان به عنوان خبرنگار در دادگاه لاهه بودم و روند برگزاری دادگاه «اسلوبودان میلوشوویچ» را گزارش می کردم. مادربزرگ را شش ماه بعد دوباره دیدم.
در آن بین یکی از اقوامم را دیدم. فقط جوراب به پا داشت. انگار سقوط شهر به او فرصت نداده بود حاضر شود. یک پیراهن تابستانی نازک، تنش بود. با چشمان قرمز و خیسش از من پرسید که آیا در پوتوچاری بماند یا راهی جنگل شود. نمی دانم چرا، اما بدون آنکه لحظه ای درباره سوالش فکر کنم، پاسخ دادم که اگر همین الان راه بیفتد احتمالا زنده خواهد ماند. گفتم امکانش هست به گروهی از مردم برسد که پنج کیلومتر از ما فاصله داشتند و روی تپه های بالای پوتوچاری خودشان را برای حرکت از میان مواضع صرب ها آماده می کردند.
... افسران صربی که به دقت بر روند تخلیه ی منطقه، نظارت می کردند درخواستی تهیه ی لیست محلی ها را کرده بودند. کادر نیروهای هلندی هم، علاقه ای به مخالفت با صرب ها نداشت. نمی دانم ایده تهیه ی لیست کامل از همه مردانی که وارد کمپ شده بودند را، چه کسی مطرح کرده بود. شاید کار حسن نوهانوویچ بود. اما فکر کردیم شاید این تنها راه تامین امنیت آن آدم ها باشد. فکر کردیم وقتی نیروهای هلندی آنها را تسلیم صرب ها کنند، که وقوعش برای مان مسجل بود، صرب ها با دانستن اینکه اسامی آنها در گزارش های سازمان ملل ثبت شده است، کاری به کارشان نخواهند داشت.
239 اسم در لیست نوشته شد، 239 آدم گرسنه، خسته، تا سرحد مرگ ترسیده، مضطرب، نخوابیده، با موهای سفیدشده، لاغر، کچل، سبزه، بور... شب، از سرما یخ زده بودند و روز زیر سقف حلبی از گرما پخته بودند... 239 نفر بودند. همه آنها کشته شدند. لیستِ آنها خیلی دیر پوتوچاری را ترک کرد. ده روز دیرتر، به همراه کاروان نیروهای هلندی. صرب ها هیچ وقت نفهمیدند که چنین لیستی وجود دارد. هر چند که اگر هم می دانستند باز هم، همه آن ها را می کشتند.
شاید هم نه، شاید کسی در لحظه ی آخر، درحالی که نگاهش به لوله تفنگ دوخته شده بود، در لحظه ای که داشت به عزیزانش فکر می کرد، به نوزادی که تازه سه ماه پیش متولد شده بود، لحظه ای به خودش می آمد و می گفت: «هی، اسم ما رو جایی ثبت کردن، شما نمیتونید به همین راحتی ما رو سر به نیست کنید.»
... ده روز بعد در زاگرب بودیم. کاروان نیروهای هلندی، آخرین کاروانی بود که سربرنیتسا و پوتوچاری را ترک کرد. سفر به زاگرب دو روز طول کشید. آنجا در محل استقرار نیروهای حفاظت سازمان ملل شوکه شدیم وقتی متوجه شدیم که لیست اسامی آن 239 نفربه سادگی وجود ندارد. اصلا هیچ کس نمی دانست راجع به چه چیزی صحبت می کنیم. گفتیم که فرانک در پوتوچاری به ما گفته که لیست را به زاگرب، ژنو و نیویورک، فکس کرده و اصل لیست را هم در شورتش نگه داشته است!
شش ماه مرگ بار بعد از آن، لیست را یکی از مسئولین سازمان ملل کشف کرد. لیستی آن آدم ها در آن فاصله در میان کاغذهای بی خود و بدون استفاده نگه داری شده بود. لیستی که زمانی برای آن آدمها تهیه شده بود، دیگر معنایی نداشت. بدنهای بی جان آنها مدتها بود که در دره ها و یا گورهای دسته جمعی در زمین های ورزشی و یا علف زارهای کنار جاده در حال از بین رفتن و فاسد شدن بودند.