«در بروژ» یکی از آن فیلمهای مستقلِ دیدهنشدهی بینظیری است که شاید هرگز در عمرتان سراغش نروید. چون نه کسی به اندازهی دیگر مستقلهای سینما دربارهاش حرف میزند، نه خودِ فیلم 20تا جایزه اسکار برنده شده و نه خلاصهی داستان فیلم کنجکاویبرانگیز است: آخه تعطیلات دو تا آدمکش در شهر دورافتادهای در بلژیک چه هیجان و نکتهی ویژهای دارد؟ اما به محض اینکه به تماشای آن بنشینید و بعد شروع به جستجو دربارهی آن کنید، متوجه میشوید که ای دل غافل، این فیلم چقدر در بین منتقدان و سینمادوستان طرفدار دارد و من خبر نداشتم. تمامش هم به خاطر این است که «در بروژ» برای همه چیزی برای برقرار کردن ارتباطی احساسی و شخصی با خود رو میکند. یعنی با فیلم چندلایه و عمیقی طرفیم که در فرم و قالبِ بسیار جذاب و پرکششی به موضوعات مهم و پیچیدهای میپردازد. نمونهی بارز این تعریف «پالپ فیکشن» است که از یک طرف یک داستان جنایی مسخره با کاراکترهای وراج دارد و از طرفی دیگر در مسائل فلسفی و تاملبرانگیزی کندو کاو میکند. «در بروژ» چنین فیلم باحالی است. قبل از هرچیز با یک کمدی جنایی بسیار سرگرمکننده سروکار داریم که با ضرباهنگ نرم و روانی روایت میشود و بدون اینکه کار عجیب و غریبی انجام دهد با استفاده از شخصیتپردازی و دیالوگنویسی معرکهاش دست از شگفتزده کردنتان برنمیدارد.
بعد ناگهان با فیلمی روبهرو میشویم که در زیر تمام شوخیهایش، داستان تراژیکی دربارهی احساس گناه، دوستی، مرام شخصی، ماهیت اخلاق، پیچیدگی قضاوت دیگران و کندو کاو در طبیعت انسان در غیرمنتظرهترین مکانها است. «در بروژ» از آن فیلمهایی است که بازیگران معرکهاش میخکوبتان میکنند، کارگردانی و اتمسفرسازی تسخیرکنندهی مارتین مکدونا نفستان را بند میآورد و موسیقی متن غمزدهاش هم دنیا را روی سرتان خراب میکند، اما بهشخصه اولین چیزی که بعد از اتمام فیلم زیر لب گفتم این بود: عجب فیلمنامهای! «در بروژ» یکی از بهترین فیلمنامههای سالهای اخیر سینما را دارد که گویی مکدونا مثل یک آرشیتکت حرفهای تکتک جملاتش را هزار بار با خطکش و گونیا اندازهگیری کرده تا با تمام اجزا و مفاهیم فیلم رابطه داشته باشد و در هارمونی مطلق قرار بگیرد. نتیجه به فیلمی تبدیل شده که یکی از بهترین کارهایی است که میتوانید در این ژانر پیدا کنید.
گفتم ژانر و باید بگویم راستش را بخواهید «در بروژ» فیلمی است که به سختی میتوان دستهبندیاش کرد. کمدیهای سیاهی مثل «یک مردی جدی» برادران کوئن یا «دکتر استرنجلاو» استنلی کوبریک همیشه ژانر سختی برای توصیف کردن بودهاند. چون اگرچه «در بروژ» دربارهی چندتا آدمکش و خلافکار است، اما یک فیلم جنایی نیست. داستان در یک شهر دورافتاده جریان دارد، اما فیلم دربارهی سفر فیزیکی کاراکترها نیست. بله، در فیلم به اندازهی کافی اسلحه و تیراندازی و خونریزی و خشونت وجود دارد و بعضیوقتها فیلم برخلاف مضمون بسیار جدی و تاریکش، حسابی خندهدار و مضحک میشود و حتی صحبت کردن معمولی کاراکترها با لجههی ایرلندی هم بامزه است، اما فیلم واقعا یک کمدی جنایی معمول نیست. تمامش هم به این دلیل است که واقعا نمیتوان داستان فیلم را در یکی-دو جمله خلاصه کرد. معمولا وقتی نتوان داستان یک فیلم را به راحتی خلاصه کرد، یعنی با فیلمنامهی شلخته و پراکندهای مواجهایم، اما چنین چیزی کاملا دربارهی «در بروژ» فرق میکند. اتفاقا «در بروژ» سناریوی بسیار کامل و ایدهآلی دارد.
راستش را بخواهید همان صفتی را که دربهدر دنبالش میگشتم پیدا کردم؛ آره، «در بروژ» فیلم بسیار کاملی است و این دربارهی تمام اجزایش صدق میکند. کاراکترها در حد مرگ کامل تعریف شدهاند و چندبُعدی هستند. تمهای زیرمتنی داستان بدون گیجکنندگی، کامل پرداخت و ارائه میشوند. داستان کاملا درکشده و پرجزییات است و به سوی جمعبندی کاملی حرکت میکند که از قبل برای تکتک لحظاتش زمینهچینی شده است. گرچه فیلم دربارهی دو-سهتا آدمکش قراردادی است، اما با انتظار دیدن ماموریتهای اکشن آنها به تماشای فیلم ننشینید. چون «در بروژ» شدیدا شخصیتمحور است و همهچیز حول آنها میگردد. تنها دلیلی که مارتین مکدونا شغل کاراکترهایش را آدمکشی انتخاب کرده است، به خاطر این است که این شغلِ غیراخلاقی، کاراکترهایش را در شرایط منحصربهفردی قرار میدهد و به او اجازه میدهد تا از طریق آنها به مفاهیم اخلاقی فیلم بپردازد. بنابراین هرکدام از سه شخصیت اصلی فیلم از خصوصیات و ویژگیهای منحصربهفرد و تعریفشدهی خودشان بهره میبرند. هرکدامشان طرز فکر، نقش، ترسها و اهداف خاص خودشان را دارند. تکتکشان بسیار واقعگرایانه به تصویر کشیده میشوند و تکتکشان قوس شخصیتی منحصر به خودشان را دارند. این در حالی است که هرکدام در عین کاملبودن، مثل چرخدهندههای کوچک یک ساعت بزرگ هستند که نویسنده بهطرز استادانهای آنها را برای انتقال پیام بزرگتری که دارد، در یکدیگر ذوب میکند.
«در بروژ» فیلم بسیار کاملی است و این دربارهی تمام اجزایش صدق میکند
کالین فارل نقش رِی را بازی میکند. مرد از خود مچکر اما بسیار غمگینی که دارد در آتش عذاب وجدانش میسوزد و خاکستر میشود. چرا؟ چون او در اولین ماموریتش به عنوان یک هیتمن، اشتباه جبرانناپذیری مرتکب شده و یک بچهی بیگناه را هم کشته است. رِی مثل بقیهی کاراکترهایی که خودشان را در شهر تاریخی بروژ پیدا میکنند، آدم کاملا خوبی نیست، اما احساس گناه و جذابیت طبیعی ایرلندیاش کاری میکند تا او به عنوان شخصیت جالب، انسان و همدلیبرانگیزی رنگآمیزی شود. این در حالی است که اگر تاکنون به بازی کالین فارل اعتقاد نداشتهاید، باید نوع عصبانیتش به خاطر گرفتار شدن در بروژ لعنتی و نحوهی نمایش روح شکسته و ملتهبش را از طریق چشمان و ابروهای محزونش ببینید تا به هنر او ایمان بیاورید.
مکدونا در قالب رِی کاراکتری را خلق کرده است که بهطرز خندهداری بامزه است و مثل وقتی که با دیدن لوکیشن فیلمبرداری از خود بیخود میشود، مثل بچهای در پوست یک مرد میماند، اما در آن واحد به دلیل کشتن آن بچه طوری هقهق میکند و آرزوی مرگ میکند که دلتان کباب میشود. این به شخصیتی انجامیده که دقیقا همان هدف مکدونا است: انسانی که نمیتوانیم به راحتی او را مورد قضاوت قرار بدهیم. به عبارتی دیگر هدف اصلی مکدونا این است که با فیلمش به ما نشان دهد که بعضیوقتها یا شاید همیشه آدمها آن چیزی نیستند که نشان میدهند و حتی آدمکشها هم میتوانند کارهایی انجام دهند که غافلگیرمان کنند. چنین چیزی دربارهی برندن گلیسون در نقش کِن هم صدق میکند. او رفیق و همکار ری است و اگرچه آدمکش حرفهایتری است، اما نهایتا تبدیل به نزدیکترین کاراکتر کل فیلم به مخاطب میشود. چون برخلاف رِی به بقیه اهمیت میدهد و صبورتر است. خلاصه اینکه او آدم خوبی است که خب، از قضا آدمکشی میکند. اما سومین و غافلگیرکنندهترین شخصیت فیلم رییس این دو، هری (رالف فاینس) است که به کِن دستور داده تا ری را به خاطر بچهکشی خلاص کند. چون در مرام و معرف این آدمکشها، مجازات بچهکشی مرگ است.
خب، «در بروژ» از طریق این سه کاراکتر تکهی کوچکی از مسئلهی تصمیمات اخلاقی در دنیای واقعی ما را بازسازی میکند. همهی ما مثل رِی، کن و هنری میتوانیم در عین خوب بودن، بد باشیم. مسئله این است که همهی ما به کُدهای اخلاقی خاصی باور داریم. یک سری راهنماهایی که کمکمان میکنند تا بد را از خوب و اشتباه را از درست تشخیص بدهیم. این متاسفانه بهمان اجازه میدهد تا دیگران را به راحتی براساس کُدهای اخلاقی خودمان مورد قضاوت قرار بدهیم و محکوم کنیم. اما بعضیوقتها اتفاقاتی میافتد که آنقدر پیچیده و چندوجهی هستند که به سادگی قابل قضاوت نیستند. «در بروژ» با این محدودهی خاکستری و گلآلود کار دارد و از این طریق تماشاگران را مدام مجبور به تغییر طرز فکرشان نسبت به کاراکترهایش میکند و کاری میکند تا بعد از فیلم خودتان را در حال فکر کردن و بحث کردن دربارهی انتخابها و باورهای این کاراکترها پیدا کنید.
همانطور که گفتم درگیری اصلی تمام این کاراکترها اشتباه ری در کشتن آن بچه است و تمرکز اصلی داستان این است که این کاراکترها چگونه به این موضوع واکنش نشان میدهند. خودِ ری به خاطر اشتباهش در آشوب روحی بدی به سر میبرد و تا مرز خودکشی هم میرود. اما کن باور دارد که خودکشی چیزی را درست نمیکند. چون مرگ او به درد کسی نمیخورد و آن بچه هم زنده نمیشود، اما شاید با زنده ماندن بتواند در ادامهی زندگیاش بچهی دیگری را نجات دهد. کن باور دارد که ری بهطور تصادفی بچه را کشته است و میبیند که او سر این موضوع بدجوری دربوداغان است. حالا سوالی که مطرح میشود این است که آیا امکان بخشیدن ری وجود دارد. چون اگرچه کاری که او کرده غیرقابلبخشش به نظر میرسد، اما از روی قصد نبوده است. نکتهی جالب ماجرا این است که از طرفی دیگر ری از قصد تفنگش را به سمت یک کشیش شلیک کرده است. بنابراین به این نتیجه میرسیم که اگر بچه کشته نمیشد، ری با موفقیت اولین ماموریتش را به پایان میرساند و به جای عذاب وجدان و استعفا دادن، به آدمکشی ادامه میداد.
بهشخصه اولین چیزی که بعد از اتمام فیلم زیر لب گفتم این بود: عجب فیلمنامهای!
هنری اما در تضاد با کن قرار میگیرد. او اگرچه یک خلافکار کلهگنده است، اما بهطرز سفت و سختی با کاری که ری انجام داده مخالف است. خودش در جایی از فیلم میگوید: «اگه من یه بچه رو کشته بودم، تصادفا یا هرطوری دیگه... خودم همون لحظه خودم رو میکشتم». کسی اینجا آدمبد نیست. همانطور که کن نمایندهی کسی است است که به بخشش و رستگاری و تاوان دادن گناهان برای رسیدن به پاکیزگی روح اعتقاد دارد، هری هم نمایندهی کسی است که باور دارد کشتن یک بچه به هیچوقت قابل گذشت نیست. در جایی از فیلم خود هری اذعان میکند که ری «همچین بچهی بدی هم نبود» و دقیقا به خاطر همین است که او را قبل از مرگش به بروژ میفرستد تا دم آخری با خاطری خوبی از زندگی خداحافظی کند. این نشان میدهد هری هم مثل کن میداند که ری بهصورت تصادفی چنین اشتباهی مرتکب شده و از عذاب وجدان رنج میبرد، اما با تمام اینها نمیتواند اجازه بدهد که چیز دیگری روی تصمیمگیریاش تاثیرگذار باشد. از نظر او کار درست، قصاص است و تمام. اما حق با کدامیک است؟
(این بخش پایانبندی فیلم را فاش میکند)
ماجرا در پایان فیلم پیچیدهتر هم میشود. رِی در یکی از دیوانهوارترین صحنههای کل فیلم قبول میکند که تحت تعقیب و تیراندازی هری قرار بگیرد. چون او میخواهد به هر ترتیبی که شده جزای جرمی را که مرتکب شده است ببیند. از سویی دیگر هری هم تا ری را نکشد راضی نمیشود. در میدان شهر، هری به ری شلیک میکند و به محض اینکه او به روی زمین سقوط میکند، هری متوجه میشود که او نیز تصادفا اشتباه ری را مرتکب شده است. داستان این است که گلوله از ری عبور کرده و مغز آن کوتوله را که تصادفا در لباس پسربچهی مدرسهای بوده ترکانده است. بنابراین او فکر میکند که یک بچه را کشته است و از آنجایی که او همان اشتباهی را که به خاطرش در حال مجازات ری است مرتکب شده، اسلحه را در دهانش میگذارد و قبل از اینکه ماشه را بکشد، میگوید: «آدم باید پای اصولش وایسه». درست است که هری آنقدر به شعار اخلاقیاش پایبند است که آن را روی خودش اجرا میکند، اما نکته این است او دچار سوءتفاهم شده است و شکست در فهمیدن این وضعیت، به خودکشیاش میانجامد.
خب، آیا کارگردان از این طریق میخواهد بگوید شعار اخلاقی هری در کشتن هرکسی که بچهای را میکشد ایدهآل نیست و ممکن است فرد در قضاوت مجازاتشونده دچار اشتباه شود؟ اصلا آیا هری به خاطر اینکه یک خلافکار بوده باید کشته میشد، یا از آنجایی که او فقط دستور کشتن آدمبدها را میداده تبرعه میشود؟ در همین حین، ری را میبینیم که سعی میکند به هری بفهماند کسی که کشته است یک کوتولو بوده، نه یک بچه. اگرچه هری قصد کشتن او را داشته است، اما ری بهطرز غیرخودخواهانهای سعی میکند هری را نجات دهد. به خاطر اینکه او بهتر از هرکس دیگری طعم چنین گناه دردناکی را چشیده است و نمیخواهد کس دیگری آن را تجربه کند. و این ثابت میکند که ری در تمام این مدت فیلم بازی نمیکرده و حقیقا از ته قلب عذاب وجدان داشته است.
(پایان اسپویل)
سه کاراکتر محوری داستان در جریان فیلم بر روی لبهی دوستداشتنیبودن و تنفربرانگیز بودن حرکت میکنند. اگرچه هرکدامشان احساس گناه ری را درک میکنند و اعتقادات قابلدرکی برای واکنش نشان دادن به آن دارند، اما هیچکدامشان هم بدون خصوصیات سوالبرانگیز نیستند. از ری که بهطرز کنجکاوانهای آن کوتوله را مسخره میکند و جوکهای نژادپرستانه میگوید گرفته تا هری که حسابی بددهن است. جالب این است که همین هری است که وقتی آن زن حاملهی صاحبِ مسافرخانه در مقابلش قرار میگیرد، ری را برای ادامهی تیراندازی به بیرون دعوت میکند. مارتین مکدونا طوری خصوصیات خوب و بد این کاراکترها را در هم ذوب میکند که جدا کردن آنها از یکدیگر و رسیدن به یک نتیجهی مطلق دربارهی آنها غیرممکن میشود.
«در بروژ» با محدودهی خاکستری و گلآلود اخلاق کار دارد و از این طریق تماشاگران را مدام مجبور به تغییر طرز فکرشان نسبت به کاراکترهایش میکند
در کلامی دیگر ما با آدمهای خوبی که کارهای بد میکنند یا آدمهای بدی که کارهای خوب میکنند طرف نیستیم، بلکه با نمایش شخصیتهای پیچیدهای مواجهایم که هرچه بیشتر با آنها وقت میگذرانیم جلوهی غیرمنتظرهتری از خودشان را نشان میدهند و تماشاگر را مجبور میکنند تا نظرشان را دربارهی آنها تغییر بدهند. ما همانند دنیای واقعی عادت داریم آدمهای دور و اطرافمان را براساس خصوصیات محدود و گذرایی که از آنها میدانیم در دستهی آدمخوبها و آدمبدها قرار بدهیم و خیال خودمان را راحت کنیم. اما مسئله این است که هرچه به خودمان فشار هم بیاوریم نمیتوانیم به لیآوت کامل و پرجزییاتی از شخصیت یک فرد برسیم. چون شخصیت همه از چنان اقیانوس گسترده و پیچیدهای تشکیل شده است که بیش از 99 درصد آن در پس ذهنش مخفی باقی میماند و فقط یک درصد آن از طریق گفتار و رفتارش فاش میشود.
یکی دیگر از ویژگیهای بصری و روایی فیلم خودِ شهر بروژ است. بروژ در آن واحد به عنوان شهری که بهطرز ترسناکی زیبا و ماورایی است به تصویر کشیده میشود. مخصوصا ماورایی. چون اگر سری به فیلمنامهی «در بروژ» بزنید، متوجه میشوید که مکدونا در اولین خطهای سناریو، این شهر قرون وسطایی با آن کانالهای باریک آب و کلیساها و معماری گاتیکش را به عنوان یک «دنیای دیگر» توصیف میکند. این اولین سرنخ ما برای رسیدن به این حقیقت است که مکدونا سعی کرده تا بروژ را به عنوان یک برزخ زمینی و برزخ را به عنوان بروژ به نمایش بگذارد. برزخ همان جایی است که بین بهشت و جهنم قرار گرفته و انسانها پس از مرگ برای توبه کردن، تحمل مجازات، پاک شدن و حرکت به سمت بهشت در آن به سر میبرند. حسوحال برزخی بروژ در طول فیلم و با سر زدن ری و کن به موزه و تماشای تابلوهایی که مجازات وحشیانهی گناهکاران را به نمایش میگذارند قویتر هم میشود. حالا ری، کن و هری بدون اینکه خبر داشته باشند، خودشان را در برزخی زمینی پیدا میکنند و باید برای روبهرو شدن با تمام باورها، کُدهای اخلاقی و اشتباهاتشان آماده شوند و اتمسفر مذهبی، گرم و ماورایی این شهر کاری میکند تا این روایت آشنای اخلاق، تاثیر قویتری از خود به جای بگذارد و واقعا نشان دهد که این آدمها دارند برای حفظ روحشان مبارزه میکنند. در پایان همه کموبیش سربلند از بروژ خارج میشوند. اما ما چطور؟ شاید مکدونا با تبدیل کردن بروژ به یک مکان آخرتگونه میخواهد بگوید که شاید برزخی که میگویند همین زمین است و بهتر است از همین حالا و همین جا برای رویارویی با خودمان دست به کار شویم.