ماهان شبکه ایرانیان

مبارزه عبدالله بن عفیف

لشکر ابن زیاد به در خانه عبدالله رسیدند، در را شکسته و به خانه او هجوم آوردند، دختر عبدالله فریاد زد: لشکر از همان جایى که مى ترسیدى وارد خانه شدند!عبدالله گفت : (دخترم ! مترس ) آنها با تو کارى ندارند، شمشیر مرا برایم آماده کن :دختر شمشیر پدر را به او داد

 مبارزه عبدالله بن عفیف

لشکر ابن زیاد به در خانه عبدالله رسیدند، در را شکسته و به خانه او هجوم آوردند، دختر عبدالله فریاد زد: لشکر از همان جایى که مى ترسیدى وارد خانه شدند!
عبدالله گفت : (دخترم ! مترس ) آنها با تو کارى ندارند، شمشیر مرا برایم آماده کن :
دختر شمشیر پدر را به او داد. عبدالله به دفاع از خود پرداخته و اشعارى را مى خواند:
((من پسر صاحب فضلى ام ، عفیف و طاهر، پدرم مردى عفیف و مادرم ام عامر است .
چه بسیار شجاعان و قهرمانان دلاور و چابکى از شمایان را که با خون خودش آغشته نمودم )).
راوى گفت :
دختر عبدالله مى گفت : ((پدر جان ! کاشکى من نیز مرد بودم تا امروز در مقابل تو با این فاجران که قاتلان خاندان پیامبرند، مى جنگیدم ،))
 شجاعت کورى بینادل
لشکر ابن زیاد دور تا دور او را محاصره کرده بودند، اما او از خود دفاع مى کرد و هیچ کسى زهره نداشت جلو بیاید و از هر سمتى که به او نزدیک مى شدند دخترش مى گفت : ((پدر جان ! از فلان سو، قصد حمله دارند!))
(درگیرى به همین گونه ادامه داشت تا) آنکه لشکر ابن زیاد بر تعدادشان افزوده شد و او را محاصره کردند، دخترش فریاد زد، ((واى از ذلیلى ! پدرم را احاطه نموده اند، در حالى که او یاورى ندارد تا از او طلب یارى کند.))
عبدالله شمشیر را به گرد خود مى چرخانید و اشعارى را مى خواند:
((به خدا سوگند، اگر دیده ام باز بود و قدرت دیدن را باز مى یافتم ، کار را بر شما سخت و دشوار مى کردم و راه ورود و خروج تان را مسدود مى نمودم .))
 تو از خودت و از پدرت بپرس !
او به مبارزه خود تا سرحد اسیر شدن ادامه داد، لشکر ابن زیاد او را محاصره نمودند و نزد ابن زیاد بردند، هنگامى که نگاه ابن زیاد بر او افتاد، گفت : حمد خدایى که تو را ذلیل و خوار نمود!
عبدالله گفت : ((اى دشمن خدا! خداوند با چه چیز مرا خوار کرد؟
به خداى سوگند، اگر دیدگان من باز بود و مى دید، راه ورود و خروج تو را تنگ مى کردم .))
ابن زیاد گفت : اى دشمن خدا! نظر تو درباره عثمان بن عفان چیست ؟
عبدلله گفت : اى بنده و غلام قبیله بنى علاج ! اى پسر مرجانه ! سپس به ابن زیاد فحش داد و گفت : ((تو با عثمان چه کار دارى ؟ اگر نیک عمل نمود یا بد، اصلاح کرد یا تباهى و فساد کرد، خداوند تبارک و تعالى خود بر آفریدگان خود سرپرست است و میان آنها و عثمان با عدل و داد قضاوت خواهد کرد، تو اینک از پدرت و از خودت و از یزید و پدرش از من بپرس !
 آرزوى دیرین عبدالله
ابن زیاد گفت : به خدا سوگند، دیگر از هیچ چیزى از تو سؤ ال نخواهم کرد، تا آنکه تو را زجرکش نمایم !
عبدالله بن عفیف گفت : ((حمد و سپاس مخصوص پروردگار جهانیان است من قبل از آنکه تو از مادر متولد گردى ، از خداوند مى خواستم که شهادت را بهره و روزى من کند و شهادت من به دست ملعون ترین و مبغوض ترین مردم در نزد خداوند صورت پذیرد.
من از زمانى که نابینا شده بودم ، دیگر از شهادت ماءیوس گشتم و الان خداوند را شاکرم که پس از این ناامیدى ، شهادت را بهره من ساخت و به من نشان داد که دعاى قدیم من به استجابت رسیده است !))
ابن زیاد دستور داد که : گردنش را بزنید!
دستور ابن زیاد اجرا شد، گردن عبدالله را زدند و (جسد مطهر آن بزرگمرد را) در سبخه به دار آویختند.


منبع : تبیان
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان