به گزارش مشرق، در تاریخ اسلام، رسم آزادگی را میتوان از چهرههایی چون حر بن یزید ریاحی آموخت؛ مردی که در لحظهای سرنوشتساز، بندهای اسارت دنیا را رها کرد و در مسیر حق قرار گرفت. حر، فرماندهای بود که ابتدا راه را بر کاروان امام حسین (ع) بست و به فرمان ابنزیاد، عرصه را بر امام و یارانش تنگ کرد. اما صدای «هل من ناصر ینصرنی» او را از خواب غفلت بیدار کرد. میان بهشت و جهنم، دنیا و آخرت، دست به انتخابی زد. حر، شرمنده از گذشته، با سری افکنده به خیمهگاه امام رفت، توبه کرد، و با اجازه امام، تا پای جان در میدان جنگید و به شهادت رسید.
در تاریخ ایران و اسلام، آزادمردانی از این جنس کم نبودهاند؛ مردانی که شاید گذشتهای پر از خطا داشتهاند، اما حب اهل بیت (ع) و فطرت پاکشان، آنها را به سمت حق بازگرداند. شهید شاهرخ ضرغام، که «حر انقلاب اسلامی» لقب گرفت، از همین دست بود.
شاهرخ از همان بچگی جثهای درشت و تنومند داشت. در بدو تولد بیش از چهار کیلو وزن داشت و هر روز که میگذشت، درشتتر و قویتر میشد. وقتی در هفتسالگی پا به مدرسه گذاشت، هیچکس باور نمیکرد او کلاس اولی باشد؛ همیشه با بچههای بزرگتر از خودش بازی میکرد. سال دوم دبیرستان که رسید، هیکل شاهرخ از همه بزرگتر بود. خیلیها در مدرسه از او حساب میبردند، اما شاهرخ کسی را اذیت نمیکرد. عاشق ورزش کشتی بود و خلقوخویی پهلوانانه داشت. هیچوقت زیر بار حرف زور نمیرفت؛ دشمنِ ظالم بود و یاور مظلوم. 12 سال بیشتر نداشت که پدرش را از دست داد و سایه سنگین یتیمی بر سرش افتاد. قد و هیکلش به ورزش میخورد، برای همین در جوانی سراغ کشتی رفت و خوب هم کشتی میگرفت. قهرمان جوانان شد، نایبقهرمان بزرگسالان، دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی، همراهی تیم المپیک ایران… پلههای ترقی را بهخوبی طی میکرد.
اما مشکل اصلی، فقط رفقای شاهرخ بودند. کمکم با دوستان ناباب آشنا شد. هیکل تنومندش باعث شد خیلی زود لاتهای محله دنبالش بیایند و او را به یکه بزن محلهی نبرد و کوکاکولا تبدیل کنند. هرچه مادرش هشدار میداد که این کارها عاقبت ندارد، گوشش بدهکار نبود.مادر از دست شاهرخ خسته شده بود. مدام خبر دعواها، دستگیریها، خرابکاریها و دستهگلهای پسرش را برایش میآوردند. سند خانه همیشه آماده روی طاقچه بود تا برود و از کلانتری آزادش کند. اشک، گریه، دعا و التماس برای سر به راه شدن شاهرخ، کار هر روز مادر شده بود.
اما شاهرخ علاقهی عجیبی به مادرش داشت و حرمت او را نگه میداشت. هر وقت میدید مادر میخواهد از خانه بیرون برود، او را در آغوش میگرفت و روی کولش میگذاشت و بیرون میبرد. میگفت: «مادری که بهشت زیر پایش است، نباید راه برود.» مردم محل وقتی شاهرخ را میدیدند که مادرش را کول کرده، میخندیدند و کنایه میزدند. شاهرخ در جوابشان میگفت: «من اگر جلوی مادرم کمر خم نکنم و خودمو کوچیک نکنم. برای کی بکنم؟»
شاهرخ از آن دسته لاتهای با معرفت و با غیرت بود. در محلهی او کسی جرأت نداشت به ناموس مردم نگاه چپ کند. یک روز پسری چشم شاهرخ را دور دید و وقتی خانمی در حال عبور بود، برایش سوت زد. هنوز کارش تمام نشده بود که شاهرخ یقهاش را گرفت، کوبیدش به دیوار و گفت: «تو وقتی به زن جماعت میرسی باید موش شی، سرتو بندازی پایین نه اینکه سوت بزنی. اگر خیلی مردی برو طرف گندهترا، برو طرف عربدهکشا. نه یه زن بیپناه.»
شاهرخ برای درآوردن خرج زندگی، به دنبال کار میرفت، اما هر جا که سر میزد، کسی به او کار نمیداد. چون همه ازش او میترسیدند. با اینکه کسی را اذیت نمیکرد، اما هیکل درشتش همه را میترساند. در کوچه و محله هم به "شاهرخ غوله" معروف بود. یکی از دلایل ترس مردم هم درگیریهای مکررش با ساواک و نیروهای شاهنشاهی بود.هر وقت میدید کسی میخواهد هیئت بگیرد ولی از ترس مأموران شاه جرأت ندارد، خودش لباس عزای امام حسین (ع) را میپوشید و جلوی آن خانه میایستاد.
شاهرخ هرچه تلاش میکرد، کاری پیدا نمیکرد. فقط یک جا به او کار دادند؛ کابارهی میامی. به خاطر هیکل درشتش، او را محافظ کاباره کردند و بعدها بادیگارد یکی از خوانندههای زن معروف آن زمان شد.

یک تلنگر تا حُریت
شب چهارم محرم، شبی که به نام حرّ بن یزید ریاحی است، شاهرخ بهطور اتفاقی از جلوی یک هیئت عبور میکند. صدای روضه و سخنرانی توجهش را جلب میکند. بیاختیار وارد مجلس و پای منبر مینشیند. سخنران از حرّ میگوید، از مردی که راه را بر امام حسین (ع) بست اما راهی بهشت شد. شاهرخ که عمیقاً تحت تأثیر قرار گرفته بود، بعد از سخنرانی جلو میرود و سوالی میپرسد.«حاجآقا، این همه از حُر و حُریت گفتی، اما نگفتی حر یعنی چی؟».
حاج آقا که شاهرخ را خوب میشناخت نگاهی به او میکند و آرام میگوید: «حر یعنی اگه فکر میکنی راهی که تا حالا رفتی درست نبوده و دلت پُره، وقتشه زنجیرهای اسارتو پاره کنی و آزاد بشی. وقتی از بندِ خودت رها بشی، آن وقت حر میشی. اما برای حر شدن، باید کمک بخوای. یکی هست که خوب میتونه کمکت کنه و آن علیبنموسیالرضاست.»
همین که اسم امام رضا (ع) را شنید پاهایش سست میشود. سراسیمه خودش را به خانه میرساند، ساک خود و مادرش را جمع میکند و برای اولین بار راهی مشهد میشود. وقتی به صحن گوهرشاد میرسد، سینهخیز تا در طلاییِ حرم میرود. همانجا، کنار ضریح مینشیند. چند دقیقهای در سکوت اشک میریزد. بعد سرش را بالا میآورد، دستهایش را رو به ضریح بلند میکند و میگوید: «امام رضا! منو ببخش… دیگه خلاف نمیکنم… حاجی گفت اگه بخوام آدم شم باید بیام پیش تو…»
همان زیارت و همان امام رضا کافی بود تا از «شاهرخ غوله» مرد دیگری بسازد. از آن پس، شاهرخ دیگر آن جوان شرّ سابق نبود. پای منبر امام حسین (ع) اشک میریخت، در محضر امام رضا (ع) توبه کرد و شد حرّ انقلاب.
در همان روزهای اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت. خودش را حر نهضت امام خمینی (ره) میدانست و می گفت: «حر قبل از همه میدان کربلا رفت و شهید شد، من هم باید جزء اولین نفرها باشم.» در نهایت، در 17 آذر 1359، پس از چهل شبانهروز نبرد با بعثیها، لحظهای که میخواست تانک دشمن را هدف بگیرد، با شلیک گلولهی دوشکا شهید شد. پیکرش همراه چند تن از یارانش در دشت ذوالفقاری، زیر آتش دشمن سوخت و خاکستر شد. و هیچگاه به وطن بازنگشت
منبع: کتاب شاهرخ حر انقلاب، انتشارات شهید ابراهیم هادی