ماهان شبکه ایرانیان

شعر و ادب در خدمت مذهب

استاد خلیلی افغانستانی، از گویندگان چیره دست زبان اصیل دری معاصر است.

کاروان اشک

استاد خلیلی افغانستانی، از گویندگان چیره دست زبان اصیل دری معاصر است.

وی در زیارتش از مدینه منوره، چکامه ای را در آستان مبارک خاتم پیامبران صلی الله علیه و آله سروده است که ما به مناسبت ایام ولادت آن حضرت به نشرش می پردازیم.

تیر می بارد ز گردون بر تن بی جان من

تا شود سوراخ هر شب سینه سوزان من

آسمان از رشک می سوزد چو می بیند سحر

اختران اشک را بر گوشه دامان من

چشم اختر بی نم است و چشم من خونابه بار

نم کشد آخر فلک از جوشش طوفان من

شبروان آسمان را نیست انجامی پدید

راه برد آخر به منزل اشک سرگردان من

صد بیابان طی نمود این کاروان تا از جگر

شد روان دنبال دل تا سر حد مژگان من

اینک از مژگان بخون غلتد که بوسد خاک فیض

در حریم آستان حضرت سلطان من

نسبتی کردم خطا چون کردمش سلطان خطاب

زین خطا تا حشر لرزد خامه لغزان من

تاج شاهی گر کنم نسبت به خاک آنحریم

خسروان نازند، اما وای بر خسران من

تاجداری را سزد سودن سر عزت بعرش

کو خطابی بشنود زین در، که: ای دربان من

×××

کاروان اشک خون آلود من افکنده بار

با متاع جان بخاک درگه جانان من

درگهی گر ذره ساید سر در آنجا یکنفس

قرنها با مهر می گوید تعالی شان من

سوختم بر حال دل کاینک بخون غلتد ز اشک

از همایون طالع فرخنده چشمان من

کان دو طفل ساده رخ سودند بر خاک نیاز

پیشتر از جبهه سایی دل بریان من

من کنون دانم که می باشد حدیثی بس درس

اینکه دل گوید سرای تن بود زندان من

گرنه تن زندان وی بودی برون جستی ز شوق

هر نفس بهر سجودش این دل نالان من

×××

با بهشتم نیست کاری تا درین کویم مقیم

این من و این جنت و این روضه رضوان من

یکدم اینجا را به صد عمر خضر ندهم، که نیست

چشمه حیوان وی چشمه حیوان من

چشمه حیوان وی در تیرگی بنهفته بود

مطلع نور است جای چشمه تابان من

هم سکندر آب نوشد هم سیه بختی چو من

کس نماند تشنه لب از ساقی مستان من

بیدلان گفتند «من » گفتن نشان سرکشی است

این سخن دورست یاران بعد ازین از شان من

تا در این در بنده وار افتاده ایم گویم به فخر:

این منم کاین نعمت جاوید گشته زان من

جز حریم رحمت عامت که می بخشد پناه؟

بر سیه روزان مجرم، چون من و اقران من

از شب یاس آمدم سوی سحرگاه امید

ای همایون صبحدم، ای مشرق احسان من

×××

برف بر موی سر و، دل در میان آتشم

شد مذاب از آب و آتش پیکر بی جان من

آز چون ماری، سیه زد حلقه بر گنج دلم

وارهان این گنج را از حلقه ثعبان من

داد خواهم، داد ما بستان، که چرخ کینه توز

ازمصایب تیرها زد بر دل نالان من

بسمل دل را به درمانگاه رحمت می برم

تا مسیح القلب سازد ازکرم درمان من

گر مسیحا چشم ظاهر کرد بینا; فیض تو

می کند بینا به معجز دیده پنهان من

×××

از ره دور آمدم صد آرزو دارم بدل

یک نگه بر آرزوی قلب پر حرمان من

ناقه آمال ما را منزل دیگر کجاست

جز دیار لطف تو، ای منبع احسان من

قطره ای زان ابر دریا بار آرد صد بهار

بر گل نشکفته امید در بستان من

خار من گل گردد و خاکم شود باغ طرب

پرورد چندین گهر یک قطره نیسان من

کیمیا سازان کوی تو به تاثیر نفس

زر کند از عنصر لا طایل پژمان من

×××

زمزم آنجا ساقی زمزم در اینجا آرمید

آه! ای ساقی کرم بر سینه عطشان من

قبله آنجا دل به قربان تو اینجا می شود

کن قبول ای قبله اقبال من قربان من

کعبه را پرسید دل؟ کاخر سیه پوشی چرا؟

گفت غمگینم که رفته روح من ریحان من

این حجر باشد دل من، لیک بشکسته ز غم

نیست گوشی تا بداند از لبش افغان من

یاد آن ایام فرخنده که سردار حرم

زنده می کرد از کرم هر ذره ارکان من

من طواف حضرت وی می نمودم گرچه وی

طواف می کرد از ادب بر ساحت ایوان من

×××

ای در تو کعبه من، زمزم امید من،

قبله من، رکن من، دین من و ایمان من

بی نوایم، بی کسم، بی طالعم، بی حاصلم،

این من و این عجز من این حجت و برهان من

نامه عمر مرا با خون رقم زد روزگار

از الم مرقوم شد از ذیل تا عنوان من

پیرو مکر وفریبم بنده حرص و هوا

نفس چون سلطان قاهر می دهد فرمان من

تا بدست نفس بسپردم زمام ناقه را

منحرف گردید از ره عقل سرگردان من

راه پیچان است و، منزل دور و، دزدان در کمین

تا کجا آواره گردد این دل حیران من

سنگ باران ملامت می شود از هر طرف

دل ز دست نفس کافر کیش پر طغیان من

×××

گر نبودی سایه عفو تو ای ابر کرم

سوختی ملک وجود از آتش عصیان من

سوختن بهتر بود، نی آب گردیدن ز شرم

آب گردیدم ز شرم، ای آب روی جان من

اینک آن آب خجالت میچکد بر دامنم

من خطا گفتم که اختر ریزد از دامان من

غرقه در گرداب خجلت می شوم تا روز حشر

گر نباشد التفات نوح کشتیبان من

×××

ای امام اهل رحمت، ای کریم ابن الکریم

گوش نه بر ناله بی پرده عریان من

پرده پوشی کن که من بی پرده گویم راز دل

در حضور سرور صاحبدل سر دان من

ارمغان آورده ام بر خاک راه مصطفی

ارمغان من چه باشد؟ اشک خون افشان من

اشک من آلوده با خون است پاکش می کنند

دیده مشتاق، اعنی این گهر سازان من

این گهرها را کنم بر خاک پاک وی نثار

تا خرامد موکب میر فلک جولان من

گرچه هر دم از شکوه این همایون بارگاه

حرف گم گردد میان ناله لرزان من

لیک می آید صدای عفو و آواز قبول

از در و دیوار این حضرت به اطمینان من

آری آری گر نباشد آن نگار لطفبار

دور باش هیبت اینجا بر کند بنیان من

در ادبگاه کرم عرض تمنا جرات است

ای کرم فرما تو دانی رنج بی پایان من

هم تو دانی آنچه هست از خواجگی شایان تو

هم تو دانی آنچه هست از بندگی شایان من

من از آن چشم عنایت یک نگه دارم رجا

تا بسامان آورد دنیای بی سامان من

کاش بودیم دمی در صف بیداری چند

شد تبه عمر به بی حاصلی کاری چند

عقل فرسود از این بیهده افکاری چند

دل آئینه صفت گرد ملالت بگرفت

بسکه افتاد بر این آینه زنگاری چند

خفته بودیم در آن لحظه که بخت آمد و رفت

کاش بودیم دمی در صف بیداری چند

جلوه هور ندیدیم به روز و گفتمی

بس شکایت ز سیاهی به شب تاری چند

گل پرهیز نروئید به باغ دل ما

زان که پرورد هوس بر دل ما خاری چند

خانه ویران ز پی و اهرمن از مکر و فریب

نقشی از نو بنگارید به دیواری چند

ما نشستیم بسی غافل و رندانه زدند

کوس رسوایی ما بر سر بازاری چند

دیبه معرفت وعلم کجا خواهد بافت

آنکه پودش حسد و آز بود تاری چند

لاشه آز و هوی بر سر خوان نفس است

کرکسان را بگذاریم به مرداری چند

سر فرو د آر ز عجب و به عقل انداز

ورنه بر دوش تو سر نیست بود باری چند

چون «وحیده » همه مستحکمی از کوه آموز

تا نیفتی به ره جمع سبکساری چند

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان