«و این کتاب را نام نهادم مجمل التواریخ و القصص، و مخصوص کردیم به شرح اخبار ملوک عجم که میانه جهان است. و از همه اطراف مرجع پادشاهان عالم، از ربع مسکون، چهار یکی از جهان که آبادانی است و مقرّ بنی آدم، باز ملوک اقلیم رابع بوده است از دیگر اقالیم و زمینها، چون چین و هند و زنج و عرب و بربر و روم و ترک از جنوب و شمال، مشرق و مغرب که پیرامون ایران زمین است» (مجمل، ص3).
«حدّ زمین ایران که میان جهان است، از میان رود بلخ است، از کنار جیحون تا آذربادگان و ارمنیه تا به قادسیه، و فرات و بحر یمن و دریای پارس و مُکران تا به کابل و طخارستان و طبرستان و این سُرّه زمین است و گزیده تر و با سلامت از گرمای صعب»(1).
همه عالم تن است و ایران دل |
نیست گوینده زین قیاس خجل |
زان ولایت که سروران دارند |
بهترین جای بهتران دارند(2) |
کتاب مجمل التواریخ و القصص، در موضوع تاریخ ایران و جهان تا سال 520ق، نخستین بار توسط ملک الشعرای بهار (تهران، زوّار، 1318 ش) به چاپ رسید. یک چاپ عکسی از یکی از نسخِ آن (و در کل، چهار نسخه از آن شناخته شده است) آقای ایرج افشار و محمود امید سالار عرضه کردند که در سال 1379 در تهران چاپ شد. سومین چاپ آن در سال 2000م با تصحیح تازه ای از سیف الدین نجم آبادی و زیگفرید وِبِر در آلمان به بازار آمد. در این چاپ، متن کتاب تا صفحه 407 است و باقی کتاب تا 473 فهرست اعلام و دیگر فهارس. نیم دیگر کتاب که به صورت فرنگی، یعنی از چپ صفحه گذاری شده، در 433 صفحه، شامل توضیحاتی (به آلمانی) در باره نسخ کتاب و نیز فهرستی طولانی از نسخه بدلهاست. همه ارجاعات ما در این مقاله، به همین چاپ خواهد بود.
در مقدمه ملک الشعراء و محمد قزوینی بر چاپ سال 1318 و نیز در مقدمه چاپ جدید آن، توضیحاتی در باره کتاب و مؤلف آمده است. به علاوه، آقای پرویز اذکایی شرحی در باره این کتاب و مؤلف آن که بر اساس شواهدی از کتاب همدانی بوده، در تاریخنگاران ایران آورده و تلاش کرده است تا مؤلف ناشناخته آن را با توجه به اشارتی که در کتاب آمده، ابن شادی اسدآبادی بشناساند(3). این اشارت بر اساس همان است که مؤلف خود در کتابش نوشته: «و چنان خوانده ام در کتابی به خط جدّم مُهَلّب بن محمّد بن شادی (ص 269)». اشارات خاص مؤلف به رویدادهای همدان، همدانی بودن او را تأیید می کند؛ برای مثال، می توان به آگاهیهای ارائه شده از سوی وی در باره سادات همدان که بسیار ریز و جزئی است، اشاره کرد (ص 355). یکجا هم در باره اسدآباد شرحی داده که شبهه اسدآبادی بودن او را تقویت می کند و در پایان اینکه «و همه مردمش غریب دوست باشند» (ص 402).
وی در ذیل پادشاهی بلاش بن فیروز هم اطلاعاتی در باره ناحیه ای که می زیسته به دست داده، می نویسد که بلاش دو شهر عمارت کرد «یکی بالاش آباد به ساباط مداین، و دوم به جانب حلوان و بلا شفرّ خوانند، و اکنون خراب است، و بدین حدودِ ما اندر صورت او بر سنگی نگاشته است و پیرامون آن، مانند نقش است که آن را ندانند خواندن، و بر تلّی نهاده است، و از آن جنس سنگ کبود بدان نزدیکی نیست، و اکنون آن تلّ را پیرامونش دهی است که بدان صورت باز خوانند دون ولاش. و هم بدین حدود ولاشجرد شکارگاه وی بوده است، و اثر دیوار شکارگاه از سنگ بر دامنِ کوه بزرگ که آن را خورهند خوانند، هنوز پیداست» (ص 59).
مؤلف، اطلاع دیگری از خود برجای نگذاشته جز آنکه در همان صفحه پیشگفته، کتاب دیگر خود را که تاریخ برامکه بوده، معرفی کرده است: «و اخبار برامکه بسیار است، از عهد برمک تا آخر دولت. و من آن را کتابی مفرد ساخته ام و ترتیبی نهاده روزگار دولت ایشان را. و آنچه کرده اند در حق مردم و روزگار محنت و سبب آن، و آنچه بر سرِ ایشان آمد» (ص 269). و پیداست که ارادتی خاص به برامکه داشته است (بنگرید به: ص 272).
هرچه هست، در این تردیدی نیست که مؤلف، چنان که تصریح کرده است، رخدادهای موجود در کتابش را تا سال 520ق نوشته (بنگرید به: ص 7، 17، 197، 319، 327) و تاریخ عالم و از جمله ایران را تا این سال به اختصاص و اجمال نوشته است:
«و ما اکنون به سرِ احوال و حوادث از اول هجرت باز رویم، تا سنه عشرین و خمس مائه، در نسق خلفا من بعد خلفا» (ص 197).
اما این بدان معنی نیست که مؤلف تا حوالی همین سال در قید حیات بوده است. وی در صفحه 406 در باره «تمیشه» [طبرستان قدیم[ می نویسد: «و در سنه تسع و ثمانین و خمس مائه [589]، ملک طبرستان، اردشیر بن الحسن، تجدید عمارت آن فرمود». آیا این تاریخ درست است؟
وی در بیان ترتیب خلفا، سلسله عباسیان را تا زمان مسترشد عباسی (512 529) آورده است: «و صاحب تصنیف این کتاب ذکر خلفا تا بدین جایگاه کرده است. همانا که مدت این قدر یافته است. اگر کسی را مراد باشد، الحاق دیگر خلفا می کند تا بدین عهد» (ص 299). وی رخدادهای مربوط به دو شاخه سلجوقی را هم یعنی سنجر (سلطان اعظم) و محمود بن محمد بن ملکشاه (سلطان معظم) را به اعتبار اینکه «در این عهد است» به هم متصل کرده است (ص 317). هم زمان این دو، المسترشد، خلیفه است که به قول او باز «این هر سه دولت متصل است با هم» (ص 319). مؤلف کتاب را سال 520 نوشته که هشت سال از خلافت مسترشد گذشته بوده و خود در صفحه 18 به این مطلب تصریح می کند. وی از المسترشد با تعبیر «ادام الله علوّها و حرّس مجدها و سموّها و...» یاد کرده که نشان حیات اوست. همین طور از سلطان سنجر و ولی عهد او که با تعبیر «أعزّ الله دولتهما و ضاعف اقتدارهما» یاد کرده است (ص 7 8). وی همان جا اشاره دارد که پس از آن سال «هرچه حادث شده است و شود از سنه عشرین وخمس مائه، هم برین سان مختصر در آخر این مجلد یاد کنیم تا کتاب از هَندام بنرود» (ص 320).
با توجه به آنچه گذشت، ذکر تاریخ 589 چه توجیهی دارد؟ چنان که یاد شد، وی جزئیات فراوانی را از سالهای میان 510 تا 520 به دست داده و از جمله اشاره به همدان شهر خود دارد، که بعید می نماید پس از آن تا یک دوره چند دهه ای زنده بوده باشد. بنابراین، یا آن تاریخ خطاست یا دیگری در آن کتاب، مطلبی با آن تاریخ افزوده است. این احتمالی است که قزوینی هم در مقدمه ای که بر چاپ بهار نوشته، آورده است.(4)
عنوان تواریخ و قصص در نام کتاب، به معنای یاد از سالها و داستانهای تاریخی، والبته آنچه تاریخ واقعی تصور می شود، باید تلقی شود. وقتی از ابومعشر منجم (به واسطه کتاب تاریخ حمزه اصفهانی)(5) نقل می کند که «بیشتر تواریخ فاسد است» (ص 9) مقصودش سالها و تاریخهایی است که برای ملوک ذکر کرده اند. تعبیر قصص هم، به همان معنای قرآنی آن است. وی به این مطلب در آغاز قصه حضرت یوسف تصریح کرده است که «قصه او سخت مشهور است و نیکوتر» (ص 153). بنابراین مقصود او از قصص، معنای جدید آن، یعنی ارائه داستانها و افسانه ها نیست.
ترتیب نگارش کتاب، بسیار منظم است. نگاهی به فهرست طولانی که مؤلف در آغاز آورده، نشان می دهد وی تحت تأثیر روشهای معمول، تاریخ را بر حسب سلسله ها و با ملاحظه اهمیت و اعتبار آنان، و نیز نزدیکی و دوری شان از ایران تدوین کرده است. به علاوه، در جای جای کتاب به ارائه فهرست پادشاهان و تواریخ مربوط به آنها و نیز جداولی برای معرفی شاهان و القابشان به دست داده و تأکید می کند که «من آن را در این جدول جمع آوردم، تا آسان باشد» (ص 321). این جداول تا صفحه 331 ادامه دارد. در بخش مکه و مدینه و بیت المقدس، نقشه هایی هم از مکه و مدینه و مسجد اقصی کشیده است تا «بیننده را معنای آن آسان تر باشد» (ص 376). سور رومیه (ص 379) و مناره اسکندریه (ص 380 381) هم تصویر شده است.
در مقدمه فارسی چاپ جدید، درباره دو سه نکته از ویژگیهای کتاب تکیه شده که نکاتی است سودمند، اما با توجه به اهمیت این اثر، از ابعاد مختلف، به هیچ روی کافی نیست. این اثر اولاً به لحاظ محتوا، یعنی اطلاعات تاریخی، ثانیا به لحاظ منابع، ثالثا شیوه تاریخنگاری، و رابعا تاریخنگری موجود در آن، اهمیت بسیار زیادی دارد.
بر این مطالب، باید ارزش ادبی آن را هم که از اهمیت فوق العاده ای برخوردار است، افزود.
مؤلفش کتابش را در 25 باب سامان داده و فهرست آن ابواب و فصول داخلی برخی از ابواب را هم در همان فهرست یادآور شده است (ص 3 7). تقسیم بندی او جالب توجه، کامل و شامل تمامی آن چیزهایی است که در یک تاریخ عمومی که نیاز به جغرافیا هم دارد مورد نیاز است.
ارجاع به منابع
نویسنده مجمل التواریخ از اهمیت ارجاع به متون گذشته، کاملاً واقف است و می داند که برای نوشتن یک اثر تاریخی، می باید برای هر نقل خود، متکی به یک منبع قابل اعتماد یا دست کم قابل دسترس باشد. ذکر منبع، می تواند اعتماد مخاطب را به کتاب جلب کند. به علاوه، مسئولیت را از روی دوش مؤلف، تا اندازه ای بردارد، و مؤلف پس از هر نقلی می تواند این جمله را بنویسد که «و آنچه ما در کتابها خواندیم بنوشتیم» (ص 189). یا «چنان که خواندم نوشتم» (ص 155).
بدین ترتیب، یکی از وجوه اصلی کتاب وی، همین است که نه تنها در مقدمه اشارتی به منابع دارد، بلکه پس از آن هم، کمتر جایی است که به تفکیک نقل از هر کتاب را ننمایاند. مؤلف می داند که کارش گردآوری مطالب از منابع مختلف بوده و برای این کار هم زحمت فراوان کشیده است. طبعا ممکن است افراد ساده لوح تصور کنند که او ترکیبی از چند کتاب فراهم آورده، اما دانایان می دانند که وی برای سازگار کردن مطالب و تدوین یک تاریخ عمومی جامع، حتی با وجود کتابها، چه اندازه رنج برده است:
«و بر خداوندان عقل پوشیده نماند که، اگرچه از کتابها نقل کرده شده است، چه مایه رنج کشیده ایم در این تألیف. و مرا این اندیشه از آن برخاست که سخن پادشاهان عجم و نسق و سیر ایشان همی رفت. مهتری از جمله بزرگان حاضر بود به اسدآباد. از من هر چیزی می پرسید، به حکم آنکه شناخته بود هوس من به کتاب خواندن و مشافهه [شاید به معنای گردشگری]. آنچه بر خاطر بود گفته همی شد. و بر بدیه بر سر شراب دو سه درج بنوشتم در این معنی. پس باطل کردم بعد مدتی. و اندیشیدم که چون یادگاری بخواهد ماند در آن تأملی بهتر می باید کرد، و رنج بردن تا از آن فایدتی حاصل شود. و اگر نه ضایع بماند... پس عزم محقَّق کردم بر تألیف این کتاب... و ابتدا کرده شد اندر سال پانصد و بیست از هجرت پیغامبر صلی الله علیه و آله » (ص 7).
از این عبارت، چنین به دست می آید که انگیزه اصلی مؤلف ما، ثبت اخبار پادشاهان عجم بوده و اخبار سایر ملل، از نگاه مؤلف، طفیلی آنهاست. بنابر این بیشترین اطلاعات را درباره منابع تاریخی آن بخش به دست داده است. با این همه، نسبت به بخشهای دیگر هم می کوشد تا به منابعی دست یابد و اگر منبع منحصری به دست آورد از آن استفاده کند.
مؤلف مجمل می داند که متون با یکدیگر اختلاف دارند، اما چه می توان کرد؟ به هر حال، باید بر اساس همانها تألیفی پدید آورد. این کاری است که او انجام داده و در مقدمه (ص 2) بدان تصریح کرده است. اما این مسئله برای وی چندان مهم است که باز در بحثی که تحت عنوان آغاز کتاب آورده، به آن پرداخته است. وی برای ایجاد اطمینان در مخاطب خود، به تلاش خویش برای گردآوری منابع اشاره کرده، تأکید می کند که در این زمینه جدیت لازم را به خرج داده است. به علاوه، آنچه وی آورده، اگر نامعقول می نماید، مسئولیت آن بر عهده او نیست. با این حال، نباید کسی تصور کند که وی فقط نقّال است و جامع اخبار، بلکه تأکید دارد که در این راه واقعا رنج کشیده است:
«و غالب ظنّ من آن است که اندر مطالعت بسیاری کتابها جدّی تمام نموده ام. و احتیاطی بلیغ اندر آن به جای آورده. و تا به مقصود رسیدن از اخبار ملوک عجم، این تاریخها خود کتاب مفرد است، پر فواید. و آنچه نبشته شد، بجز آن نیست که خوانده ام. و الاّ ما شاء الله سهوی نرفته باشد. و ملتمَس آن است که چون خوانندگان در آن خطایی و طغیانی شناسند نامعقول، مؤلف را بدان معذور دارند که الاّ اقاویل متقدمان نباید شناخت. هرچه یافتم، جمع آورده شد. و هیچ سخن فرو نگذاشتم مگر عبارتْ نقل کردن. و ترتیب بر این سان. بعضی از تازی به پارسی ترجمه کردن که عادت نطقِ وقت است. و اختصار اندر وصفها، تصرّف زیادتی در آن نرفته است. و بر خداوندان عقل پوشیده نماند که، اگر چه از کتابها نقل کرده شده است، چه مایه رنج کشیده ایم در این تألیف» (ص 7).
از نقلهای وی چنین به دست می آید که برای هر بخش از تاریخ، به منابع خاص آن مراجعه کرده است؛ اعم از آنکه به تازی باشد، یا به پارسی. در این میان، تاریخ ملوک فرس یا عجم، برای وی از اهمیت فراوانی برخوردار بوده و به همین جهت، فهرستی از منابع خود در این بخش در همان مقدمه بیان می کند. به علاوه در جای های دیگر کتاب هم گاه بر این نکته پای می فشرد:
«ما از هر مقالت که موبدان و صاحب روایت دعوی کنند که از کتب قدیم به جهد بیرون آورده و درست کرده، نبشتیم مختصر» (ص 70).
اشاره وی به آثار متعددی است که از قرن سوم تا روزگار وی بر اساس اخبار کهن و خدای نامه ها و روایات موجود نزد موبدان نگاشته شده و گردآوری متون پیش بوده است؛ برای نمونه، در آغاز بحث اینکه در روزگار هر پادشاهی، کدام پیغمبر بوده می نویسد: «چنین یافتیم از کتابهایی که جمع کرده شد که...» (ص 71).
وی به هر حال، هم در اندیشه اختصار بوده، هم در اندیشه گزینش آنچه صحیح است. به همین دلیل در پایان باب دهم آورده است:
«بیشتر از این ذکر کتاب ندیدم که از آن این قدر جمع شایست کردن. و بسیار تفحص کردم. اگر چه سخن های بسیار است، این صحیح است» (ص 76).
جست و جوی وی برای یافتن منابع، از جای جای کتاب به دست می آید.
زمانی که منبع منحصری را در بخش خاصی از تاریخ بلاد به دست می آورد، ذوق زده شده اطلاعات بیشتری در باره آن به دست می دهد؛ برای نمونه، در باره تاریخ هندوان، اطلاعات کمی در دنیای اسلام بوده، و مؤلف ما در این باره، نسخه ای یافته و توضیحات مناسبی در باره آن داده است:
«کتابی دیدم قدیم از آنِ هندوان که ابوصالح بن شعیب بن جامع از زبان هندوی به تازی ترجمه کرده بود، و ابوالحسن علی بن محمد الجیلی، خازن دارالکتب جرجان، در سنه سبع عشر و اربع مائه [417] آن را به پارسی کرده بود از بهر سپهبدی از آنِ دیلمان. و کتاب به خط ناقل بود بدین تاریخ. و چنان که عادت حکمت هندوان است سخنها بر زبان ددگان و مرغان گفتن بر سان کلیله و دمنه اندر این کتاب بسیار آورده است. و من اصل پادشاهان و قصه مختصر اندر آوردم و نقل کردم؛ زیرا که هیچ جای دیگر نیست. و الله اعلم» (ص 83 84).
موارد دیگری هم هست که وی مطلبی را گوید که در کتاب همدان دیده و سپس تأکید می کند که «و در جای دیگر ندیدم» (ص 116). در باره ولیعه از شاهان یمن هم می نویسد: «هیچ اخباری از وی نخوانده ام، مگر این تاریخ ملکش که نوشتم و ایزد تعالی داناتر است» (ص 130). این تعبیر چندین بار در باره پادشاهان آل منذر عراق هم تکرار شده است (ص 137).
در بخش تاریخ یونان و پادشاهان آن نواحی، در همان آغاز تأکید می کند که منبعش از کتاب حمزه اصفهانی است. منبع حمزه هم در این بخش از کتاب حبیب بن نهر بن مطران موصلی است که متنی را که در اصل یونانی بوده و به تازی ترجمه شده بوده، در اختیار داشته است. در همانجا، مطلب تکمیلی در باره ابتدای سلطنت در یونان از تاریخ طبری آورده و سپس تأکید می کند که آنچه آورده از تاریخ حمزه است: «و سیاقت بر این جمله که نوشته شد، از تاریخ حمزه چنین گفته است که...» (ص 96).
در مواردی هم از اینکه هیچ منبعی در باره مطلب خاصی نیافته، به نوعی از اینکه مطلبی ننوشته، اظهار عذرخواهی می کند: «و او را هیچ ذکری نخوانده ایم که از آن چیز نقل شایستی کردن» (ص 99). یا در باره پادشاهی دیگر گوید: «وی را هیچ ذکر نیافتیم بعد از این قدر» (ص 102).
مؤلف به فارسی و تازی می خوانده و در استفاده از کتابهای دو زبان توانا بوده است. درباره منابع فارسی که روشن است، در باره تازی، گاه تصریح می کند:
«و من آن را به کتابی تازی اندر یافتم، و این جایگاه در آوردم» (ص 99).
مؤلف مطالب مربوط به یک موضوع را گاه از چند کتاب می گیرد، و تصریح می کند که تفاوتها چه اندازه است و او با آنها چه کرده است:
«پس ما شرح این کتب و تاریخ جریر بدین موجب نوشتیم و اعتبار کرده شد، اندکی متفاوت بود، مگر اندر لفظ نامها تغییر بود از آنچه در تاریخ جریر طبری است» (ص 109).
وی همان طور که تاریخ خلفا را از تاریخ جریر یا تاریخ حمزه اصفهانی نوشته، یا تاریخ هندوان را از آثار آنان استفاده کرده، در بخش دولتهای مختلف هم کمابیش به این امر توجه داده است. برای مثال، در باره اخبار بویهیان می نویسد:
«و من این تاریخ را از مجموعه بوسعد آبی بیرون آوردم که شاهنشاه (مجدالدوله بویهی) او را به آخر عهد وزارت داده بود، مردی عظیم فاضل و متبحّر اندر انواع علوم بوده است» (ص 312)(6).
منبع دیگر او در تاریخ دیالمه، کتاب التاجی است که خود تصریح می کند که صابی مؤلف آن، «اخبار دیالم به شرح گفته است» (ص 301).
در بخش تواریخ غزنویان هم نویسد: «و مرا این تاریخ، از املای امیر عمادی محمد بن الامام السنجری الغزنوی حفظه الله معلوم شد و آن را به محل اعتماد توان داشت» (ص 313). پس از آن به تک نگاریها یا به گفته خودش کتابهای مفرد که در باره رخدادهای این دوره نوشته شده، مانند یمینی و بیهقی و «دیگر مصنفات» اشاره کرده است (ص 313).
مؤلف در جایی از کتابش، شرح حال اجمالی از امامان شیعه تا امام یازدهم را آورده و آن چنان که خود می نویسد، آنها را از یک کتابچه به طور یکجا نقل کرده است: «و آن جزو که این نسب و تاریخها بر آن نوشته بود، بیش از این ذکری نداشت» (ص 354).
فصلهایی که مطالب آن پراکنده است و هر مطلبی باید از جایی باشد، این یادآوری در ابتدایش صورت گرفته است که «این باب را تألیف کردم بر جمله آنچه یافتم اندر کتابها» (ص 333). البته همانجا هم گهگاه مطالب نقل شده، ارجاع ویژه خود را دارد.
بجز کتاب، اشاره اندکی وجود دارد که وی از مآخذ اسناد استفاده کرده باشد. در یک مورد با اشاره به اسنادی که توقیع القائم عباسی را داشته، در باره امضای او «ما الثقة الاّ بالله» نویسد: «و من به خطّ او دیدم در میان حجّتهای قدیم» (ص 297).
ارزیابی منابع
مؤلف واقف است که منابع تاریخی تا چه اندازه حاوی سخنان متعارض و متناقض است؛ به همین دلیل در همان آغاز، بابی را با عنوان «اندر تواریخ و اختلاف که اندر آن رود» گشوده و ضمن آن به این مبحث پرداخته و دلایل وجود اختلاف نظر را در اقوال تاریخی بیان کرده است. این عبارات به قدری گویا و دقیق و موشکافانه و زیباست که حیف است چیزی از آن حذف شود. وی می نویسد:
«آگاه باش که اندراین تاریخها، روایات بسیار است. و هر گروهی و مذهبی در آن مقالتی ساخته اند، و از نوعی گویند، و هرگز این خلاف برنخیزد. و کس را تحقیق آن معلوم نشود. و خدای داناتر است به کیفیت آن. و چون قومی تاریخها نهادندی از وقت آدم و طوفان نوح علیهماالسلام و غیر ازآن، باز چون قرنی و دینی دیگر ظاهر شدی، بر آن روی کردندی. و ما از هر معنی چیزی بگوییم اندک.
ابوالمعشر المنجّم(7) چنین گوید که بیشتر تواریخ [ یعنی سالها [فاسد است از جهت آنکه روزگار دراز در آن راه یافته است. و چون از لغتی و نبشته ای با دیگر لغت تحویل کرده اند تفاوت افتاده است، و ناقلان سهو کرده اند، چون جهودان را که با یکدیگر خلاف است از میان آدم و نوح علیهم السلام و دیگر پیغامبران، از آنچه نقل کرده اند از عبرانی. و تفاوت سبب آن است که آنچه در دست سامره است خلاف دیگر جهودان است از عبارت. و یونانیان را خلاف است که نقل هفتادگانه ایشان مخالف نقل دیگران است. و هم از عبرانی گرفته اند، و بسیاریِ خلل پارسیان را همچنین و سهو ظاهر است اندر تواریخ... و همچنین در عدد سالهای پادشاهان مخالف اند» (ص 9).
این توضیحات مربوط به تواریخ دنیای قدیم تا پیش از اشکانیان است. اما تاریخ دوره اشکانی هم چندان دقیق نیست: «و اندر روزگار اشکانیان کمتر پرداختند، از اضطراب، و اندکی پرداختند به علم جستن، و چند کتاب خوارمایه تصنیف ساختند».
حرکت تاریخ نویسی، به معنای تعیین سال از نگاه وی از زمان اردشیر بابک آغاز شد. او بود که «تاریخ فرمود نهادن از پادشاهی خویش. و راغب بود به علم جستن. باز موبدان جمع شدند و بسیاری کتابها بساختند. و بعد از آن ملوک بنی ساسان همان طریق نگاه داشتند. و درست تر از همه تواریخ، ساسان است» (ص 10). وی به عنوان شاهد از حمزه اصفهانی نقل می کند که وی گفته است: «من در تاریخ آل ساسان رنج بردم به دست کردن، و بیش از آن دل نبستم که در آن خلاف بود بسیاری» (ص 10).
برای مؤلف مجمل اختلاف در سالها مسئله ای مهم است. بخشی از آن مشکل، برای نمونه «از لفظهای عبری» و انتقال آنها به سایر السنه است. اظهار نظرهای منجمان نیز بر این اختلافات افزوده است؛ مثلاً در مقابل آنچه در تورات درباره تاریخ آدم تا این زمان آمده، با آنچه در اوستا هست، «منجمان چیزی همی گویند اندر تاریخ که همه مقالتها بدان ضایع گردند». نظر آنها این است که عمر دنیا تا زمان متوکل «چهار هزار هزار و سه بار و سیصد هزار و بیست هزار سال بوده است به سالهای آفتاب».
نکته دیگر، آن است که برخی سنوات را به آفتاب حساب کنند و برخی به ماه: «از جهت آنکه به زمین یونان و قبط و روم و سریانیان و پارس از سیر آفتاب شمرند و هندوان و عرب و جهود و ترسا و مسلمان از سیر قمر حساب کنند. پس اختلافها افتد» (ص 10). پس از این بحثها، عاقبت بر اساس آنچه در منابع «یافته» و «اعتبار کرده» فهرست از سالهای میان انبیاء و ملوک به دست داده است (ص 12 17) آخرین سال، سال 512 است که می نویسد: «تا بدین عهد که تصنیف این کتاب ساخته شده است».
مؤلف در باره تاریخ گذاری اعراب، اشاره می کند که آنان «چون کاری بزرگ بیفتاد، از آن تاریخ گرفتندی، و تا نَه بس مدت حوادث بودی که آن را منسوخ کردی» (ص 181). وی درباره تاریخ هجرت که مبنای تاریخ گذاری حوادث دوره اسلامی است، می نویسد: «و هیچ کس را چنین تاریخ که از هجرت نهادند نیفتاده است که اندر آن هیچ خلل ظاهر نگردد هرگز» (ص 182).
اما بجز تواریخ، اصل وقایع و نقلهای مربوط هم از نظر وی، همواره در معرض تردید و سهو و نامعقول بودن قرار دارد. در این میان تعبیر «سهو» از تعابیر رایجی است که مؤلف برای برخی از اقوال سست و پراختلاف به کار می برد؛ برای نمونه با اشاره به اینکه پادشاهی بهرام بهرامیان چهل سال و چهار ماه بود می نویسد: «و اندراین سهوی بسیار است که فردوسی چهار ماه نوشته است» (ص 53). و در جای دیگر در باره سنوات پادشاهی اردشیر هرمزد گوید: «و هم سهوی بسیار است؛ حقیقت خدای تعالی داند» (ص 55).
گاه هم خبری را رسما دروغ می خواند. از آن جمله پس از نقل این افسانه که شاپور چون شنیده بود که کودکی از عرب، پیغامبر می شود و به قصد کشتن او به مکه رفت، از مذاکره قُصَیّ بن کلاب با شاپور یاد کرده که قُصیّ وجود پیامبری از عرب را انکار کرد. نویسنده متدین ما بلافاصله می نویسد: «این سخن دروغ است» (ص 54).
در مقایسه دو خبر، یکی را درست تر می خواند و این خود نوعی ارزشیابی است. در باره عمارت ایوان مداین دو روایت هست: یکی آنکه کار انوشروان بوده و دیگری آنکه کار پرویز بوده و او با تعبیر «و لیکن این حقیقت تر است» نظر اول را ترجیح داده است (ص 61). تعبیر «و آن حقیقت تر است» در کتاب مکرر آمده است (از جمله ص 189).
در باره فیروز، کشنده عمر بن خطاب، یک نظر آن است که «از زمین همدان بود، از دیهی که آن را شهر آبادجرد گویند»، اما نظر دیگر آنکه «در کتاب اصفهانی گوید که او از قری قاشان بود از دیه فین، و بر گبرکی باِستاد؛ و این حقیقت تر است» (ص 222 223).
خرافه و اخبار غیر قابل
اعتماد از دید مؤلف
تاریخ ایران و جهان قبل از اسلام، مملو از اخبار قصصی و داستانی و به عبارتی خرافی است که بسیاری از آنها در منابع تاریخیِ تدوین شده در تمدن اسلامی نفوذ کرد و به دلیل آنکه برای بسیاری از ادوار تاریخی، منبع قابل اعتماد و معقولی نبود، از همان افسانه ها استفاده شد. نوشته مؤلف ما هم خالی از آن قصص نیست، بلکه از این جهت، به دلیل توجهش به اخبار ممالک دیگر، حجم بیشتری از این قصص را در خود جای داده است. به عبارت دیگر مؤلف ما طبق معمول، آن اخبارِ داستانی را آورده و به رغم درک نادرستی و ناعقلانی بودن بسیاری از آنها، چاره ای جز ذکر آنها نداشته است. وی به سان بسیاری و علی الرسم، تعبیر «الله اعلم» را در پایان بسیاری از اخبار آورده، اما با توجه به شناختی که از وی داریم، و نیز فراوانی کاربرد این تعبیر و تعابیر مشابه، می توانیم بگوییم که از اساس، تردید را در این قبیل اخبار روا می داند. تعبیرهای مشابه عبارت است از: والله أعلم بأسراره و هو علیه شهید (ص 33)، و الله أعلم بالصواب (ص 37)، و الله أعلم بتحقیق (ص 39 کذا)، و خدای تعالی علیم تر بدان (ص 40) و خدای داناتر بدان (ص 43) و یک جای که از همه جا اختلاف بیشتر است گوید: و خدای عزّ وجلّ داناتر است به درست آن قوله تعالی: و عنده مفاتح الغیب لا یعلمها الا هو... تا آخر آیه. (ص 70). جایی هم قصه سروین و خورّین آورده می افزاید: «چنان که در قصه گویند و خدای داند کیفیت آن» (ص 74). و جای دیگر «و ایزد جل و علا علیم تر است بدین اخبار» (ص 78)، و جای دیگر «و آنچه یافتیم نوشتیم، به صحّت آن خدای عزّ و علا علیم تر و هو خیر العالمین» (ص 140)، و جای دیگر «و خدای تعالی علیم است به هر چه نویسم که در تواریخ اختلاف بسیار است و العلم عندالله» (ص 175)، و موارد بسیار دیگر.
اگر وی خبری را خرافه می شمارد، به معنای آن نیست که حماسه های موجود در شاهنامه و متون مشابه، از قبیل خدای نامه ها را صرف افسانه می داند، بلکه درباره متنی مثل شاهنامه، تصور مؤلف ما، مانند بسیاری دیگر، آن است که آن کتاب، کتابی تاریخی و دقیق و یکی از منابع معتبر تاریخ ملوک عجم و ایران زمین است. هرچند این بدان معنی نیست که اخبار موجود در شاهنامه را نقد نکند؛ برای نمونه وقتی بحث از جمشید است می گوید: «اندر شاهنامه پسر طهمورث گفته است، و لکن آن درست تر است که برادرش بوده است» (ص 23). در باره همین شاهنامه اشکال دیگر او به فردوسی آن است که به خاطر اینکه اوزان اشعارش درست شود، خیلی از اسامی را با تقدیم و تأخیر آورده است: «فردوسی در آن تقدیم و تأخیر کرد تا در وزن شعر آمد و چنین بسیار کرده است» (ص 26).
در کتاب مجمل، اخبار قصصی فراوان آمده است که امروزه نمی توان آنها را درست شمرد؛ اما در روزگار وی برخی از این مطالب، حکم مسلّمات را داشته است. با این حال، وی کمابیش به مفهوم خرافه توجه دارد و می داند که بسیاری از اخبار نقل شده از آن روزگار، با عقل بشری سازگار نیست. وی این قبیل اخبار را «نامعقول» می شمرد. در واقع، آنچه مهم است، توجه دادن به این مطلب در برخی از موارد کتاب است؛ برای نمونه در بخش اخبار کیومرث گوید: «و اندر تاریخ حمزة الاصفهانی خوانده ام و در کتابی دیگر از خرافات» (ص 21). با این حال می افزاید که حمزه این خبر را چونان سخن از لقمان نزد عرب و از عوج و بلوقیا نزد بنی اسرائیل می داند. (ص 21). آن گاه آن خبر را از اَبِستای زردشت نقل می کند.
در اینجا وی باز از پارسیان به نقل از حمزه مطالبی نقل می کند؛ اما آنها را قابل اعتماد ندانسته است. در این خبر که متون زردشتی بر آنند آدم ابوالبشر علیه السلام را هم بر اسطوره های خود مانند آنچه برای کیومرث نقل شده تطبیق دهند گوید: «پارسیان در این شرحها که دادیم آدم را علیه السلام و خلقت عالم را همی خواهند، بیش نامعتمد است. ایشان بر مذهب خویش مگر چنان می شمرند، و لکن به حکم آنکه مسطور بود، نوشته شد». البته وی تأکید می کند که در اصل وجود کیومرث تردیدی نیست (ص 22).
تعبیر «نامعقول» از تعابیری است که وی در ارزیابی برخی از اخبار به کار می برد. در باره اسکندر رومی، روایت پارسیان را می آورد که او را حرامزاده ای از نسل ایرانیها و در واقع، دارا می دانند. پس از آن می افزاید: «و چند روایت دیگر نامعقول گویند» (ص 27). در جای دیگری پس از اشاره به اخبار فریدون با ضحاک و سرنوشت ضحاک، چنین نقل کرده که «در آخر به کوه دماوند در چاهی ببستش استوار، بعضی گویند هنوز بجای است، جادوان روند و از وی تعلیم کنند و نامعقول است این سخن» (ص 35).
نیز پس از نقل افسانه های مربوط به فریدون گوید:
«بعضی گویند طوفان به عهد وی بوده به زمین شام اندر. و آن را هیچ اصلی نیست که به همه عالم بوده است، و به گاه فریدون، خلیل الرحمان بود علیه السلام نه نوح، همه از جمله محالات است» (ص 36).
در اینجا باید بر یک نکته تأکید کرد و آن اینکه وی به روایات مذهبی پارسیان، اعتقادی چندان نداشته و آنچه را که مغان می نوشته اند، تاریخی نمی داند. وی پس از آنکه از شاهان عجم تک تک یاد کرده و به نقل از کتاب الصوره چیزهایی در باره سر و وضع آنها نوشته گوید:
«و اندر نسب این جماعت، بعضی روایت دیگر هست که آن را ننوشتم، که از حقیقت دور است و محال، چنان که عادت مغان است، و یا از نقلْ، سهوها بوده است. گردش روزگار دراز درش کرده و خلل پذیرفته» (ص 32).
او می داند مطالبی را هم که آورده، بسیاری خرافه است؛ اما در یاد از آنها چنین توجیه می کند:
«لکن به حکم آنکه در خرافات و کتابهای دارس دیده بودیم، یاد کردیم بعد ما که مغان چنین گویند. و آن را حقیقتی نیست» (ص 33).
یک نکته جالب توجه دیگر، تفاوتی است که مؤلف میان سخن عوام با روایت اصلی می گذارد. وی در باره مرگ هارون در اینکه خیزران سبب مرگ وی بوده و چند کنیز را بر آن داشته تا او را با بالش خفه کنند، گوید: «و این روایت را خود اصلی نیست، سخن عوام بود» (ص 267).
باز هم باید بیفزاییم که به رغم این توجه، افسانه ها و داستانهای فراوانی در این کتاب راه یافته است.
معیارها و روش سنجش خبر
معیارهای درستیِ یک خبر از نظر مؤلف مجمل چیست؟ در این باره وی اشارات اندکی دارد. گرچه در جای جای کتاب می توان ارزیابی او را میان چند خبر و روایت متفاوت مشاهده کرد. گذشت که وی این ارزیابی را با ترجیح یک نظر بر نظرات دیگر و به کار بردن این تعبیر که «و این تحقیق تر» (ص 118)، یا «و این درست تر» (ص 129) «این درست تر است که گفته شد» (ص 148) نشان می دهد.
برای نمونه در بحث از نسب هوشنگ، به این نکته توجه می دهد که «آنچه در چند کتب موافق باشد، اعتماد بتوان کرد» (ص 23). این معیاری است که قاعدتا وی در نظر داشته است. به این معنی که اگر مطلبی در چند منبع یکسان آمده باشد، مطلبی قابل اعتماد است. شاید به همین جهت است که گاه در باره یک خبر با نقل از یک منبع، تأکید می کند که در باره آن، در فلان منبع، هیچ مطلبی نیامده است. در باره «نوذر» پسر منوچهر گوید: «در تاریخ حمزة الاصفهانی هیچ ذکر ندارد... و اندر شاهنامه شرحی تمام دارد». به عکس در باره زاب طهماسب که در طبری شرحی آمده می افزاید: «و اما در شاهنامه و دیگر کتب، شرحی ندارد» (ص 25).
وی به دنبال مطالبی است که راویان بر آن متفق باشند و در بیشتر سیرها و تواریخ آمده باشد (ص 33). وی زمانی که انکار پارسیان را در باره شهرسازی اسکندر در ایران می آورد، در توجیه آن می نویسد: «اما اندر چند کتاب چنین یافتم که ذکر کرده شد» (ص 48).
برخی از مسائل گرچه به نظر وی شگفت می آمده، اما وی با استدلالی چند خواسته است تا آن را توجیه کند. در باره اینکه دیوان در خدمت کیکاوس باشند، با توجه به بزرگی بناهایی که در پارس بوده چنین استدلال می کند که «چنان ساختن در قوت آدمی دشخوار باشد» (ص 40). بنابراین، بسا بتوان پذیرفت که دیوان برای کیکاوس آنجا را بنا کرده اند.
نبود اختلاف در یک مسئله، خود یک معیار درستی است؛ یعنی قولی در منبعی آمده باشد، و در منابع دیگر مخالف آن چیزی نباشد. وی پادشاهی بهرام بن شاپور را یازده سال می داند و بعد می نویسد: «بیش و کم از این قدر نخواندم» (ص 55).
شمار پادشاهان ساسانی را 27 تن می نویسد و دوران سلطنت آنان را 455 سال و سه ماه و بیست و یک روز، با این پشتوانه «چنان که اندر بسیار کتب درست کرده است» (ص 67).
همین طور اگر خبر مهمی تنها در یک منبع آمده، وی بر خود لازم شمرده است تا آن را یادآور شود. وقتی می نویسد که روزگار دارا بن بهمن، زالِ زر بمرد، می افزاید:
«و در هیچ کتاب نیافتم مگر در بهمن نامه، آن نسخت که حکیم ایرانشان [کذا] بن ابی الخیر نظم کرده است و چنین فرموده: به ایام دارا بشورید حال / برون شد ز دنیا جهان دیده زال» (ص 73).
و در جای دیگر «و این روایت اندراین کتاب یافتم، و هیچ جای دیگر نخوانده ام» (ص 91).
مؤلف به منابع روایی و قصه ای اقوام دیگر اعتمادی ندارد؛ از آن جمله در وقت شرح پادشاهان هندوان، با اشاره به اینکه هندوان از نسل حام بن نوح هستند، روایت دیگری می آورد که نسلی از فرزندان آدم که از طوفان جان سالم به در برده بودند، در هندوستان برآمدند و بنابر این، اینان از نسل آن سه فرزند؛ یعنی یافث، سام و حام نیستند. سپس می افزاید: «و این ذکر در قصه ملوک عجم گفته شود، از حکایت برهمنان هندوان، اگر چه مقالتها و گفتار کفرِ ایشان اعتماد کمتر توان کرد... و محقق تر شمردند که اصل و نسب هندوان جمله از فرزندان حام است» (ص 83).
وی که بعد از آن، مطالبی در تاریخ پادشاهان هند از یک کتاب هندی که به تازی و سپس به عربی ترجمه شده بوده نقل می کند، و انتخابش از آن کتاب به خاطر این است که هیچ منبع دیگری نیافته، جای جای ذکر آن خبر تأکید می کند که «گرچه نامعقول است» (ص 86) «طرفه و هم از نامعقولات» (ص 87).
اسکندر عامل نابودی متون ایرانی
حسّ ایرانیِ مؤلف از سطور مختلف کتاب آشکار است. این مطلب را می توان در بخشی که مؤلف به منابع اختصاص داده و در صدد بررسی اختلاف نظر در اقوال تاریخی مربوط به پادشاهان قدیم است، به دست آورد. وی با اشاره به اینکه در برخی از منابع آمده است که کیقباد یک صد و بیست و اند سال حکومت کرد و بعضی آن را ده سال می دانند در توضیح علت آن، اشکال را متوجه اسکندر رومی کرده، می نویسد:
«سبب آن است که چون سکندر رومی، زمین ایران بگرفت، او را حسد خاست بر علما و موبدان ایران. پس همه حکیمان را با کتابها جمع کرد، و آنچه خواست ترجمه فرمود و به یونان فرستاد پیش ارسطاطالیس، و هرچه از کتب پارسیان بود، جمله بسوخت. و همه موبدان و عالمان و هنرمندان را بفرمود کشتن. و کس نماند که علمی بواجب بدانستی یا تاریخی نگاه داشتی. و همه اخبار و علوم منسوخ گشت و ناچیز» (ص 9 10)
وی باز ضمن بیان پادشاهی اردشیر بابکان و یاد از اینکه «نسخت عهد اردشیر معروف است و همت به عمارت عالم آورد، و جمع علوم و تصانیف» بلافاصله می افزاید: «در ایران هیچ دفتر علم قدیم نماند که اسکندر نسوخت و آنچه خواست به روم فرستاد» (ص 51).
در کل به نظر می رسد که ایرانیان نظر خوشی نسبت به اسکندر نداشته اند، برای نمونه، از جمله می توان اشاره کرد که آنچه در اخبار بوده است که اسکندر شهرهایی در ایران بنا کرده، خبری نادرست تلقی شده و در باره آن گفته شده است: «و این شهرهای زمین ایران را پارسیان منکرند» (ص 48).
شاید همین جا مناسب باشد که نظر وی را درباره ترکان هم بدانیم. این نگاه را وی در تصویری که از شاهنامه در برخورد میان ایرانیان و تورانیان به دست آورده، عرضه می کند. وی ذیل پادشاهی افراسیاب می نویسد: «دست ترکان گشاده کرد به خرابی زمین ایران» (ص 38).
مؤلف و تاریخ طبری
به طور کلی باید گفت، بیشترین نام کتابی که به عنوان منبع در این کتاب آمده، تاریخ طبری یا به قول وی در بیشتر موارد تاریخ جریر است. وی در همان مقدمه به اهمیت این کتاب اذعان کرده و جامعیت آن را ستوده است. با این حال، و بلافاصله تأکید کرده است که در برخی از بخشها، آن کتاب مختصر است و باید مطالب مورد نیاز را بیرون از تاریخ جریر به دست آورد:
«و محمد بن جریر الطبری شرح داده است همه اخبار را. و سیر ملوک عجم را که در اقلیم رابع بوده اند. بزرگ تر پادشاهان عالم را شرحی زیادتی نکرده است الاّ ذکری مختصر، اندر سیاقت پادشاهی ایشان، اندر تاریخ خویش. و اگرچه اخبار ملوک و اکاسره و شاهان و بزرگان ما تقدّم، ظاهر است بیرون از تاریخ جریر» (ص 2).
وی در برخی از بخشها، متن اصلی را تاریخ طبری قرار داده و آنچه افزون بر آن بوده، با تعبیر «بیرون از تاریخ جریر» از منبع آن یاد کرده است. کاربرد این تعبیر در کتاب، نشانه آن است که در آن موارد، اساس نقلش از طبری است و هر مطلب دیگری بجز آن نقل کرده، با تعبیر «بیرون از تاریخ جریر» بدان اشارت کرده است. این تعبیر به قدری در کتاب به کار رفته که گاه «جریر» آن حذف شده است؛ برای نمونه، «و بیرون از تاریخ خوانده ام که...» (ص 143، 145، 152، 156). طبعا مقصودش از این عبارت «بیرون از تاریخ جریر» است، چنان که در مواردی تصریح بدان شده است (ص 146).
آن چنان که خود در ابتدای تاریخ پیغامبران (فصلی مفصّل است) تصریح کرده، و در واقع منبع اصلی وی همین تاریخ طبری است، نسخه ای که وی به عنوان تاریخ جریر از آن بهره برده، ترجمه تاریخ طبری بوده که بلعمی آن را به دستور امیر منصور سامانی صورت داده است. بنابراین باید بخش تاریخ انبیاء را از روی همان نوشته باشد:
«اندر نقل کتاب تاریخ محمد بن جریر الطبری رحمة الله علیه که از تازی به پارسی کرده است، چنان است که ابوعلی محمد بن محمد الوزیر البلعمی به فرمان امیر منصور بن نوح السامانی که بر زبان ابی الحسن الفایق الخاصه پیغام فرستاد در سنه اثنا و خمسین و ثلاث مائه» (ص 141).
وی حتی متن عربی نامه رسول خدا صلی الله علیه و آله به خسروپرویز را که به نقل تاریخ جریر الطبری نقل کرده، از همان تاریخ بلعمی (چاپ هند، ص 361) گرفته است.
وی زندگی خلفا و رخدادهای مربوط را به طور عمده از همین کتاب گرفته، چنان که می نویسد: «و محمد بن جریر الطبری ذکر خلفا و غیره تا این غایت کرده است و در ایام مکتفی از دنیا برفت» (ص 289).
مؤلف مجمل که بنایش در اصل، شرح تاریخ عجم است و معتقد است که «از اخبار عجم، نهاد و سیرت و عجایب و خاصیت دیگر زمینها معلوم شود» در همان آغاز، پس از یاد از نام تاریخ طبری، از شماری از منابع تاریخ ایران باستان یاد می کند. اهمیت یاد از منابع و ذکر نام آنها، هم به اجمال در آغاز و هم مورد به مورد در جای جای کتاب، نشانه توجه او به اصول علمی در ارائه یک پژوهش تاریخی است.
در فهرست نخست، از شاهنامه یاد می کند که «اصل است». و سپس «کتابهای دیگر که شعبه های» شاهنامه است و «دیگر حکما نظم کرده اند»؛ مانند:
گرشاسبنامه، فرامرزنامه، اخبار بهمن، قصه کوش پیل دندان، و از نثر ابوالمؤید بلخی، چون اخبار نریمان، و سام و کیقباد و افراسیاب و اخبار لهراسپ و آغش و هادان و کیشکن، و باز تاریخ جریر و سیر الملوک ابن مقفع و مجموعه حمزة بن الحسن الاصفهانی، که آن را از آثار متعدد یا به قول نویسنده ما «از نقل محمد بن جهم البرمکی، و نقل زادویه بن شاهویه الاصفهانی، و نقل محمد بن بهرام بن مطیان و نقل هشام بن قاسم، و نقل موسی بن عیسی الکسروی و کتاب تاریخ پادشاهان، اصلاح بهرام بن مردانشاه موبد شاپور، از شهر پارس بیرون آورده است و آن را محقَّق کرده به حسب طاقت (ص 2). این مطلب را در مقدمه تاریخ سنی ملوک الارض (ص 910) می توان مشاهده کرد.
بهره گیری گسترده مؤلف
از آثار حمزه اصفهانی
یکی از مورخانی که مؤلف اعتماد کلی بر وی کرده و از مقدمه تا آخر کتاب به آثار او ارجاع داده، حمزة بن حسن اصفهانی (280 360) است. وی ادیب و مورخی شایسته است که آثار فراوانی داشته و از جمله آثار معروف او در تاریخ اقوام، تاریخ سنی ملوک الارض و الانبیاء است که مؤلف مجمل فراوان از آن بهره برده است. کتاب تاریخ اصبهان او که امروزه مفقود شده، مورد استفاده این مؤلف بوده است.(8) حمزه دانشی وسیع داشته، بر فارسی بسیار مسلط بوده و از متون فارسی در آثار خود فراوان بهره برده، به طوری که در این اواخر متهم شده که ضد عرب بوده و بیشتر بر آثار فارسی تکیه می کرده است.(9) وی کتابی باعنوان الخصائص و الموازنة بین العربیة و الفارسیة، برای عضدالدوله نوشت و در آن از زبان فارسی در برابر عربی، دفاع کرد.(10)
نویسنده مجمل در مقدمه در ضمن منابع خود، از مجموعه حمزة بن الحسن اصفهانی یاد می کند که مشتمل بر آثار و نقلهای دیگران بوده است (ص2). مقایسه آن با کتاب تاریخ سنی ملوک الارض نشان می دهد که از مقدمه آن کتاب که در آنجا حمزه از منابع کتابش یاد کرده، استفاده کرده است. در جای دیگر فصلی از کتاب خود را در باب نسق پادشاهان عجم، از روایت حمزه اصفهانی می آورد (ص 4). و در جای دیگر ضمن اشاره به تاریخ آل ساسان، از حمره اصفهانی نقل می کند که گفته است: «من در تاریخ آل ساسان رنج بردم به درست کردن. و بیش از آن دل نبستم که در آن خلاف بود بسیاری». (ص 10). در متن کتاب در جای های مختلف از حمزه اصفهانی روایت می کند. گاه نام منبع مشخص است و گاه نامعین. ملاحظه نقلهای کتاب مجمل با تاریخ سنی ملوک الارض نشان می دهد که از آن کتاب فراوان استفاده شده است.
حمزه اصفهانی برای وی، یک مورخ قابل اعتماد است که نه تنها خبر را از او می گیرد، بلکه به ارزیابی حمزه هم در باره آن خبر اعتنا می کند (ص 21). وی ضمن خبر از سلیمان و اینکه گفته شده است که «آن بناها که به پارس است بدان عظمی، و آن که کرسی سلیمان خوانند، و دیگر جای ها» دیوان کرده اند «کیکاوس را، و این در تاریخ طبری است. و به روایتی گویند سلیمان به عهد کیخسرو بود. حمزة الاصفهانی منکر است اندر حال کرسی سلیمان. در کتاب الاصفهان همی شرح دهد که بر آن سنگها بر صورت خوک بسیار کرده است؛ و هیچ جانور بر بنی اسرائیل دشمن تر از خوک نیست. و بر آنجا نبشته ها هست به پهلوی» (ص 40).
این قبیل استدلالها می توانسته تصویری جدی از حمزه اصفهانی در ذهن مورخ ما برجای بگذارد. البته همانجا، گویا حمزه اصفهانی از خواندن متون پهلوی روی سنگها مطالبی از موبدی نقل می کند، و به نظر می رسد این اظهار نظر که دنباله آن آمده از مؤلف ما باشد که «و من از جهت نادانستنِ حرف، آن [یعنی آنچه را که موبد ترجمه کرده بوده و حمزه نقل کرده بوده [ننوشتم که از صورت غرضی برنخیزد» (ص 40).
نکته ای که برای مؤلف اهمیت داشته، ارائه بحثی است که حمزه اصفهانی به نقل از عیسی بن موسی الکسروی که اثرش یکی از منابع مهم حمزه اصفهانی بوده در باره تواریخ ملوک عجم به دست داده و ضمن آن تلاش کرده است تا تواریخ و سنوات موجود در خدای نامه های ایرانی را بر اساس محاسبات زیجی و نجومی تطبیق داده و بدین ترتیب به حقیقت دست یابد. مؤلف مجمل در فصل سوم باب نهم کتاب خویش، بحثی را با این عنوان گشوده است: «اندر روایت حمزه اصفهانی تاریخ بنی ساسان و پیدا کردن سهو در آن از شرح عیسی بن موسی الکسروی».
اصل سخن از کسروی بوده و حمزه اصفهانی هم محاسبات او را خود مجددا انجام داده و در پایان اظهار نظر کرده است. نکته مهم، عبارتی است که از کسروی نقل شده و مربوط به ارزیابی خدای نامه ها و محتوای آنها و اختلافات موجود در آنهاست. وی گوید:
«در تاریخ ملوک الفرس بسیار نسخت ها تأمل کردم که ایشان خدانامه خوانند که پادشاهان را خدایگان خواندندی یعنی شاهنامه، از سهو ناقلان، از زبانی و لفظی که به دیگری گردانیده اند، خطاها افتاده است و پوشیده شده. و دو نسخت مقابل نیافتم. پس به شهر مراغه با حسن بن علی الرقام الهمدانی پیش العلاء بن احمد که رئیس شهر بود آمدیم. و او در اخبار عجم نیک دانست. تاریخ طبقه سوم و چهارم. پس مقابلت کرده شد به زیج سالهای که میان و هجرت بوده است (کذا)» (ص 68).
کسروی پس از آن جدولی ارائه داده که مؤلف مجمل آنها را آورده است «و از شرح کسروی در این جدول و سیاقت پیدا شود تاریخ آل ساسان». سپس آن جدول را که مشتمل بر نام پادشاهان و سنوات حکومت آنهاست، ذکر می کند. (ص 68 70). نویسنده مجمل می نویسد: «و این تفصیل ساسانیان است که کسروی همی گوید در آن احتیاط به جای آورده ام». در اینجا حمزة بن الحسن الاسفاهانی می افزاید: «من اعتبار کردم به زیج، میان آنچه حساب من است با آنچه کسروی گفت، نود و نه سال و دو روز متفاوت است». مؤلف ما می افزاید: «و فی الجمله این خلاف اندر تواریخ هرگز سپری نخواهد شد» (ص 70). این پیشگویی درست درنیامد و بعدها بر اساس شواهد فراوان تاریخی و سکه ها و جز آنها، این سالها و ترتیب آن مشخص گردید.
حمزه اصفهانی، در بخش تاریخ روم، اطلاعاتی را از یک رومی گرفته و مؤلف هم، آن مطالب را به نقل از وی آورده است. این «مرد رومی» «فراش احمد بن عبدالعزیز بن دلف بود، او را به اسیری بیاورده بودند. و پسری بودش سخت عظیم دانا و منجم و او را در لشکر سلطان نمر گفتند، پس هرچه پدرش از کتابهای خویش خواندی، او تفسیر همی کرد تا این قدر معلوم شد بدین تفصیل» (ص 96). حمزه این مطالب را با برخی از منابع مکتوب مقایسه می کند و نظر مرد رومی را ترجیح می دهد. از جمله می نویسد: «وکیع القاضی کتابی نهاده است در تاریخ ملوک روم تا به سال سیصد و یک شرح نوشته است. و گفته که تفاوت است میان هر دو، اما اعتماد بر آن است که از آن رومی شنیدم و از لفظ او فراز گرفتم، چه اندر ترجمه و نقل کردن سهوها افتد، که احتیاط به جای نیاورند» (ص 105).
جست و جوی حمزه اصفهانی برای یافتن اطلاعات جدید در باره دیگر ملوک وسلسله های شاهی، چندان برای مؤلف مجمل التواریخ شگفت بوده، که آنها را نقل می کند. یعنی سخن حمزه اصفهانی را می آورد و منبع او را هم برای استحکام مطلب می شناساند. از جمله این عبارت است:
«حمزة الاصفهانی گوید: به بغداد بودم در سنه ثمان و ثلاث مائه [308]. مردی یافتم از علمای جهودان نام او صِدْقیا، و اسفار تورات از برداشت... پس التماس کردم که از آن مجموعه ای مختصر به من فرستد اندر تواریخ. بعد چند روز بیاوردند اندر شرح خلقت آدم علیه السلام و تواریخ میان پیغامبران تا به وقت عمارت بیت المقدس اندر عهد... عمر بن الخطاب...» «و همچنین روایت کند از کتابی تألیف بافنحاس بن باطا العبرانی در این باب» (ص 109) (و مقایسه کنید با تاریخ سنی ملوک، ص 67، 69).
وی مطلبی را از کتاب سیر الملوک نقل کرده، اما چون اعتمادش به طور معمول بر حمزه اصفهانی است گوید: «و لیکن این ذکر در تاریخ حمزة الاصفهانی و هیچ کتابی نیافته» (ص 125). مقایسه این دو منبع در جای دیگری هم صورت گرفته و در آنجا هم متن حمزه اصفهانی و طبری را بر متن سیر الملوک با تعبیر «و این درست تر» (ص 129) ترجیح داده است. در باره ملوک حمیری هم باز قضاوت حمزه را می آورد که «و حمزة الاصفهانی روایت کند که هیچ تواریخ آشفته تر از حمیریان نبوده است» (ص 132).
وی حوادث و رخدادهایی را که در کتاب یا کتابهای حمزه بوده، تا پایان دوره ای که او نوشته بوده، مورد استفاده قرار داده است. وی پس از آنکه به خلافت مستکفی عباسی (م 334) می رسد می نویسد:
«و روزگارِ حمزه اصفهانی رحمه الله که صاحب تاریخ بود تا عهد مستکفی بود و در تاریخ او بیش از این نبود و از دیگر کتب جمع آورده شد، برین نسق و ترتیب که نهادیم» (ص 295).
آنچه را خود دیده است
تعداد مواردی که مؤلف مجمل از شهری یا بنایی دیدن کرده، تصریح می کند که خود به چشم آنجا را دیده است، قابل توجه است. یا آنکه وضع حالی را بیان می کند بدون آنکه اشاره به رؤیت آن داشته باشد؛ برای نمونه گوید:
«و کیکاوس به بابل بنای بلند به هوا بر شده برآورد. و چنین گویند که آن را تلّ عقرقوب خوانند. اثر آن بعضی تل نمرود گویند و عوام تل قرقوب خوانند، و من آن را دیده ام» (ص 40 41).
وقتی سخن از محل رخ دادن داستان بهرام گور و آن کنیزک و شکارگاه به میان می آورد، در تعیین محل آن از جمله می گوید:
«در کتاب الهمدان خواندم که به ظاهر همدان است آنجا که اسیه دمیان خوانند بر راه ری، و اثری هست آن جایگاه، گویند گور آن کنیزک بوده است» (ص 57).
وقتی از شهر بلاشفرّ نزدیک حلوان سخن می گوید که بلاش بن فیروز آن را بنا کرده می افزاید: «و اکنون خراب است» و مطالب دیگر که در مقدمه این مقاله در باره محل زندگی مؤلف متن آن را آوردیم (ص 59). در باره قباد بن فیروز هم از شهری که در سر حدّ پارس ساخته با نام ایمد کواد می افزاید: «و آن است که اکنون ارغان خوانند» (ص 60). در باره ایوان مدائن و اینکه توسط انوشیروان ساخته شده گوید: «و از عمارت، دیوان مدائن کرد که هنوز به جای است» (ص 61).
در باره بناهای دوره خسرو پرویز که سی و هشت سال پادشاهی کرده از جمله به قلعه کنگور [کنگاور] و قصر شیرین اشاره می کند و می افزاید «و اثر هر دو ظاهر است». بعد می نویسد: «و مطبخ او در ناحیت اسدآباد بود و اکنون دیهی است، آن را صبخ خوانند» (ص 65).
در باره تنوری که زمان نوح، آب از آن درآمد و اینکه در مسجد جامع کوفه است، سخن گفته، می افزاید: «و اثر آن تنور اندر جامع کوفه به جای است» (ص 145).
یک شنیده از مؤلف هم که از اخبار روزگار خود وی بوده، جالب است. وی در شرح حال سلمان، اشاره به عهدی دارد که رسول صلی الله علیه و آله برای او نوشت. آن گاه متن عربی آن عهد را بر خلاف معمول که عبارت عربی بسیاراندک می آورد، در اینجا نقل کرده می افزاید:
«و این عهد هنوز در دست فرزندان ایشان به جای است. و پس شنیدم از معتمدی معروف که از جمله ایشان یکی را به اِشخاص در عهد سلطان محمد رحمه الله به اصفهان آوردند از شیراز به مبلغی مال، و حوالتها که بر وی بود. پس از سلطان خلوت خواست و این عهد که ذکر شد همچنان بر أدیم نوشته، سلطان را داد تا برخواند و آن را ببوسید و بگریست. و این مرد را بسیار چیز داد و به خانه خویش باز فرستاد و آن را نسخت باز گرفت و اصل به جایگاه باز دادند» (ص 197).
مؤلف ما که سنی است، حکایتی را نقل کرده که در وقت جنگ ساریه بن رستم دیلمی در فارس با ایرانیان، عمر در مدینه بر منبر بود. او گفت در خواب دیده که ساریه مشغول نبرد است و افزود که حدس می زند «ساریه را کافران ستوه همی کنند». در آن وقت، همان بالای منبر گفت: یا ساریة! الجبل الجبل. همان وقت مسلمانان ندای او را شنیدند. حال اختلاف است که در فارس بوده یا نهاوند. اما مؤلف می افزاید: «و شکافی در سنگی پیداست که آن را زیارت کنند» (ص 221).
در باره مسجد النبی صلی الله علیه و آله هم از اقدامات توسعه ای عثمان یاد کرده و اینکه آثار آن «هنوز به جای است» (ص 225).
مانند همین مطلب را در باره عمارات ساخته شده توسط ابوکالیجار فرزند سلطان الدوله بویهی دراهواز و آن حدود نوشته که «اثر آن هنوز به جای است» (ص 311).
گزارش وی از آنچه در باره مقابر و مراقد دیده، شفاهی تر است. وی در فصلی که به مراقد بزرگان از انبیاء و امامان و ملوک اختصاص داده، گهگاه اشاراتی به مشاهده آن مقابر دارد.
در باره مقبره یا به عبارتی گور یوشع بن نون نویسد: «و گور او میان کوفه و حله، مشهدی است و من آن را زیارت کرده ام، جایی آبادان و خوش و آراسته و فرشهای نیکو، و مقیمان جهود آنجا بسیار نشسته» (ص 337).
اما در باره مقبره دانیال نبی در شوش نویسد که او را در حفره ای میان جوی رودخانه دفن کردند «و بر بالای آب بعد از آن، مسجد و مشهد کردند، و آب در زیر آن همی گذرد بسیار... و من آن را به رأی العین دیده ام و زیارت کرده» (ص 342).
در باره قبر یونس نبی علیه السلام نویسد:
«چون فرمان یافت، او را به کوفه دفن کردند و اکنون مشهدی است آبادان، و مقیمان باشند در آن جایگاه. و من آنجا رسیده ام و زیارت کرده» (ص 345).
در باره مقبره شمشون و جرجیس هم نویسد: «گور او در خوزستان است، و من دیده ام در مشهدی معروف به نام وی میان تستر و جندیشابور، و از بسیاری سالها به جای است آن مشهد اندر میان بیشه ها و دیه ها و از مقیمان آن نزدیک تعاهد کنند مسجدو مشهد را و ساکنان باشند گاه گاه، اما خدای تعالی داند حقیقت آن. و سخت دراز است به طول، کمابیش ده گز آن گور برآورده است و قبه و محراب و مسجد و بسیاری عمارت» (ص 346).
وی از مشهد علی علیه السلام در نجف یاد کرده که پس از انکشاف آن، «اهل شیعت از همه جوانب چیزها فرستادن گرفتند و تحفه ها مقیمان را و خزانه آن را خصوصا از مصر، تا بر این صفت شد که اکنون به جای است آن را زیارت کنند» (ص 347). به همین قیاس، اشاره به مرقد امام حسین علیه السلام دارد که «اهل شیعت عمارت آن بیفزودند بر آن سان که اکنون به جای است» (ص 347). در باره مرقد امام رضا علیه السلام هم می نویسد: «و امروز مشهد است از آن علی بن موسی الرضا و آباد است و به عمارت تمام» (ص 349).
در باره مقابر صحابه اشاراتی دارد، اما صریح تر از همه مقبره شهدای صحابه در نهاوند است که گوید: «نعمان بن مقرّن به درِ نهاوند کشته شد با جماعتی و آنجا مدفون است، به دیهی که آن را مولهشت خوانند، در مسجدی که مشهد ایشان است و نام جماعت شهیدان نوشته است» و سپس نویسد: «اما شهدای بسیار از صحابه، و بهری از ایشان با جراحت در حدود جوانَق و ملایر هرجا افتاده اند و بعضی را در این جایها مشهد ظاهر است و هر کسی را نام ایشان از نوعی دیگر گویند و خدای تعالی عالم تر است به حقیقت حال ایشان. الساریه مشهد او آنجایگاه است به اسفیدهان و ظاهر بر سر تلّ، آنجا که گورهای جمع شهیدان است و آن شکاف که آواز... عمر از آنجا برآمد... آن را زیارت کنند» (ص 356).
شیعه و سنی از نگاه مؤلف
نویسنده همدانی است و همین در قرن ششم کافی است که سنی باشد؛ اما به دلیل آنکه در فضای ایران بوده، و ادبیات فارسی ایرانی، تمایلات شیعی دارد، او نیز از این قبیل تمایلات خالی نیست؛ هرچند بسیار اندک است.
وی قصه عبدالله بن سبا را نقل کرده گوید: «عبدالله بن سبا مذهب رجعت آورد» و چنان که در شرح او آمده، اشاره به اقدامات او بر ضد عثمان دارد (ص 226). ستایش او از عثمان هم شگفت و همراه با اخبار تازه ای است که در منابع دیگر کمتر دیده شده است (ص 227).
در باره امام حسن علیه السلام و اراده دفن او کنار پیامبر صلی الله علیه و آله اشاره دارد: «و عایشه لشکر آورد و رها نکرد»، تا اینکه او را به گورستان بقیع برده آنجا دفن کردند (ص 347). این خبر او شگفت است.
اشارت وی به کربلا هم بسیار کوتاه است و شاید نکته اش حدیث ام سلمه باشد که از رسول خدا صلی الله علیه و آله روایت کرده است که «یُقْتل الحسین بن علی علی رأس ستین من هجرتی» (ص 233). پس از اشاره به شهادت حسین بن علی علیهماالسلام ، خبری هم از اعتراض سفیر روم در دربار یزید آورده که به خاطر برخورد بد یزید با سر امام حسین علیه السلام به او اعتراض کرد: «شما فرزند پیغامبرتان همی کشید؟ این چه دین باشد؟ تا یزید تافته شد و بفرمود تا او را کشتند» (ص 236).
این خبر در تحریری کهن از تاریخ بلعمی (چاپ عکسی از بنیاد فرهنگ تحت عنوان تاریخنامه، و متن تصحیح شده بخش کربلای آن با عنوان قیام سید الشهداء حسین بن علی و خونخواهی مختار [تصحیح سرور مولایی، تهران، 1377 ] آمده است). قاعدتا همان متن مورد استفاده نویسنده مجمل بوده است.
در باره مسجد دمشق هم می نویسد: «و بر این درِ مسجد که جیرون خواندندی، سر حسینِ علی علیهماالسلام ، بر پای کردند» (ص401).
نخستین طبقه در میان صحابه رسول صلی الله علیه و آله عبارت اند از ابوبکر، عمر، عثمان، علی، حسن و حسین. در آنجا از امام حسین با تعبیر «الشهید المظلوم المقتول الحسین» یاد می شود (ص 327).
مؤلف در جای خود به رویداد غدیر اشاره ای ندارد (ص 205 206) و تاریخ پدید آمدن شیعه را از زمان توابین و مختار می داند. زمانی که سلیمان بن صرد خزاعی، داعیانی به بلاد فرستاد و گفت که در پی انتقام خون حسین علیه السلام هستند: «داعیان فرستادند به هر جای، و دعوی شیعت کردند و مذهبی فرو نهادند و در آن مقالتها گفتند، و هرچه در عالم بود همه باطل شمردند، و اول مذهب باطنیان از آن عهد خاست، و آن گاه می فزودند» (ص 239).
استفاده وی از تاریخ یعقوبی و انتخاب یک نص مهم، اشارتی برای تمایلاتی است که نسبت به اهل بیت در او وجود دارد. این متن مربوط به دفن رسول خدا صلی الله علیه و آله است که در آن وقت صدایی خطاب به اهل بیت شنیده شد. این متن در صفحه 209 مجمل آمده وهمان است که در تاریخ یعقوبی (ج 2، ص 114) آمده است. در این متن، آیه تطهیر درج شده واشاره به مصایبی شده که اهل بیت گرفتار آن خواهند شد.
داستان امام رضا علیه السلام و ولایتعهدی او را اشارت کرده و درباره شهادت امام رضا علیه السلام توسط مأمون خبری خاص آورده است: «از این پس علی بن موسی الرضا به طوس نالان گشت اندکی. و مأمون به پرسیدنش رفت و بفرمود تا آبِ نار بیاوردند. و زهر در آن کردند و به دست خویش به وی باز داد تا بخورد. مأمون بیرون آمد. رضا جان تسلیم کرد. و او را در پهلوی هارون الرشید دفن کردند و آنجا مشهد است» (ص 275).
وی خبر ویران کردن عمارت مرقد حسین بن علی علیه السلام توسط متوکّل عباسی را هم با جانبداری آورده است: «و آن گاه بفرمود تا گور حسین بن علی رضی الله عنهما با زمین پست کردند، چنان که هیچ اثرش نماند. و مردمان این کار را بر وی عیب کردند وغمناک شدند از این کار ناپسندیده. و آنجا مجاوران بسیار نشستندی. و جمله هامون گشت تا از بعد متوکل آن را عمارت به جای آوردند» (ص 281).
درباره توجه خاص معتضد عباسی به علویان و اینکه «مال و نعمت به علویان می رساند» می افزاید: «و مردمان این کار را از معتضد نیک پسندیده داشتند» (ص 287).
مؤلف، دولت بویهی را، به دلیل گرایشش به تشیع و افکار معتزلی، دارای «مذهب نکوهیده» معرفی کرده و با اقدام سلطان محمود غزنوی برای نابود کردن آن دولت، اظهار همدلی کرده می نویسد که او «قمع بواطنه و دیلمان بکرد» (ص 296). و در جای دیگر باز همین اشارت را دارد و اینکه «مذهب رافضی و باطنی آشکار کردند و فلسفه و مسلمانی را پیش ایشان هیچ وقعی نماند» (ص 311).
در این جایگاه، آنچه اهمیت دارد، آن است که وی فصلی را به «اهل بیت پیغامبر» اختصاص داده، حکایت را از فاطمة الزهراء علیهاالسلام می آغازد که وقتی درگذشت، علی او را «به دست خود» در بقیع دفن کرد. سپس شعری که امام علی (ع) در آن وقت خوانده آورده و به عنوان شروع برای شرح حال امامان شیعه، تا امام یازدهم، این مقدمه را می آورد که پس از شرح حال امام علی و حسن و حسین که به اختصار گذشت، اکنون «فرزندان ایشان را مختصری از اخبار و نسب یاد کنیم، آغاز از فرزندان علی، و از آن سبب که تا از یک روی بُوَد در نسب خلفا، یاد نکردیم بر سان دیگران» (ص 351). گویا مقصودش آن است که چون خلفا یاد شدند، به همان سان از ایشان هم یاد کنیم.
افرادی که از اولاد علی، برای ارائه شرح حالشان انتخاب شده اند، امامان شیعه و فرزندانشان به ترتیب از امام اول تا امام یازدهم است که برای هر یک چند سطری اختصاص داده شده و اطلاعات اولیه در باره آنان به دست داده می شود.
این کاری است که اندکی میان سنیان سابقه داشت و بعدها در تواریخی مانند تاریخ گزیده هم شاید به پیروی از همین کتاب آمد و جای دیگری ما آن را به عنوان تسنن دوازده امامی (و در اینجا باید گفت یازده امامی) یاد کرده ایم.
وی این مطالب را از یک کتابچه گرفته که بیش از آن ذکری در آن نبوده است: «و آن جزو که این نسب و تاریخها بر آن نوشته بود، بیش از این ذکری نداشت» (ص 354). در این متن، از شهادت امام کاظم، رضا و جواد و هادی و عسکری در دو مورد اخیر به عنوان «گویند» یاد شده است (ص 353 354). پس از آن اشارتی به پراکندگی سادات در شهرها کرده و اینکه در گرگان «مشهدها اندر نواحی» و باز اینکه «قومی را از اهل بیت به شهر ری دفن کردند به جایی که آن را شجره خوانند و اغلب از آنان مقیمان ری اند و بودند» (ص 355).
1 مجمل التواریخ و القصص، ص 368.
2 نظامی گنجوی، هفت پیکر، به کوشش برات زنجانی، دانشگاه تهران، 1373ش، ص 13، ابیات 356357.
3 پرویز اذکائی، تاریخنگاران ایران، تهران، موقوفات افشار، 1373ش، بخش یکم، ص 229 238؛ نیز بنگرید به: همو، همدان نامه، همدان، 1380ش، ص 206
4 مجمل التواریخ و القصص (چاپ بهار)، ص لز.
5 تاریخ سنی ملوک الارض و الانبیاء، بیروت، دارمکتبة الحیاة، ص 10.
6 ابوسعد آبی نویسنده کتابی در تاریخ ری بوده که قطعات فراوانی از آن در آثار دیگر برجای مانده، اما اصل آن از میان رفته است. از وی اثر دیگری با عنوان نثر الدر بر جای مانده و در هشت مجلّد در قاهره به چاپ رسیده است.
7 ابومعشر منجم بلخی، متوفای 272 که قفطی در باره اش گوید: «کان أعلم الناس بتاریخ الفرس و أخبار سائر الأمم»؛ بنگرید به: زرکلی، الأعلام، ج 2، ص 127.
8 شرح حال وی و آثارش را بنگرید در مقدمه مصححان کتاب دیگر حمزه با عنوان التنبیه علی حدوث التصحیف. و نیز مقدمه جعفر شعار بر ترجمه فارسی تاریخ سنی ملوک الارض و الانبیاء، با عنوان تاریخ پیامبران و شاهان، تهران، امیرکبیر، 1367.
9 تاریخ آداب اللغه، ج 2، ص 315، به نقل از: مقدمه التنبیه علی حدوث التصحیف، ص 11.
10 انباه الرواة، ج 1، ص 335 336.