خود میزانی
می خواستیم ببینیم وظیفه ما دربرابر دیگران چیست و می خواستیم قبل از شناخت وظائف خود در برابر دیگران، خود ودیگران را بشناسیم.
معلوم شد که شناخت خود و دیگران، جدای از هم نیستند. اگر خود نوعی و انسانی را بشناسیم، هم خود را شناخته ایم و هم دیگران را.
ما یک منش دانی داریم که اگر فقط به آن توجه کنیم، از خدا و جهان و همنوعان وخانواده، کاملا بریده ایم و این، چیزی جز انحطاط و شقاوت نیست; ولی یک منش عالی هم داریم که اگر به آن توجه کنیم، نه تنها منش دانی ما ارزش پیدا کرده و درمسیر سعادت و تکامل افتاده، بلکه همه ابعاد وجودی ما در ارتباط با خدا و جهان وانسان -اعم از انسان اجتماعی و انسان خانوادگی- مورد اعتبار و اهمیت واقع شده است.
دیدیم که در وصیت جاودانه امیرالمومنین علی(ع) به فرزند گرامیش امام حسن مجتبی(ع)سخن از خودمیزانی به میان آمده است.
در حقیقت، خود میزانی هم معیار شناخت دیگران است و هم معیار شناخت وظائف مادر برابر آنها.
مگر چه مشکلی دارد که ما و همنوعان ما برای یکدیگر در حکم آئینه باشیم؟!.
ما جمال انسانی آنها را در آئینه وجود خود و آنها زیبائی انسانیت ما را درآئینه وجود خویشتن تماشا کنند و از این رهگذر به وظائف متقابل یکدیگر پی ببریم،بدون این که فرد فدای جمع و جمع فدای فرد شود. نه اصالت فرد، محور سعادت است ونه اصالت جمع; چرا که در صورت اول، جمع قربانی می شود و در صورت دوم، فرد.
خودمیزانی به معنای خودمحوری و خودپرستی نیست; بلکه به معنای این است که انسان وقتی در آئینه وجود خود می نگرد، به خوبی متوجه می شود که چه چیزهائی برای او عیب و چه چیزهایی برای او حسن است؟ چه چیزهایی مکروه و چه چیزهایی محبوب است؟
اگر ظلم در حق او بد است، در حق همسایه و همنوع هم بد است. اگر عدالت در حق غیر خوب است، چرا در حق او بد باشد؟ چرا وقتی به ما ظلم می شود، آه و ناله سرمی دهیم و چرا وقتی از ما ظلمی سر می زند، ناراحت نمی شویم؟
ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند بانگ و فریاد بر آری که مسلمانی نیست
چرا ازدیگران عیبجویی می کنیم، ولی عیب خود را نمی بینیم؟ چرا عیب کوچک دیگران را بزرگ و عیب بزرگ خود را کوچک می بینیم؟ چرا از ضایع شدن حقوق خود ناراحتیم; ولی ازضایع شدن حقوق دیگران ناراحت نمی شویم؟ مخصوصا اگر ضایع کننده حقوق دیگران،خودمان باشیم.
خودمیزانی، همان توجه به خود نوعی و خود اجتماعی است. خودمیزانی، انسان را ازخودمحوری و خودپرستی و تنزل در هواهای شخصی و سقوط در ورطه حیوانیت و پست تر ازآن، حفظ می کند و او را به منش عالی اجتماعی و خانوادگی نائل می سازد.
خودمیزانی، برای وظائف ما در برابر خود و دیگران، تعیین معیار می کند. نبودن ملاک و معیار، مستلزم هرج و مرج است. اگر مصیبت برای ما بد است، چرا برای دیگران خوب باشد؟ اگر فقر و تهیدستی را برای خود مذموم می شماریم، چرا برای دیگران مذموم نباشد؟ اگر ناامنی در محیط زندگی برای «من » شخصی بد است، چرا برای دیگران بد نباشد؟ اگر «من » شخصی امنیت مالی و جانی و ناموسی می خواهد، چرادیگران نخواهند؟ اگر دوست می داریم که دیگران به چشم بدبینی و سوء ظن به ماننگرند و ما را تحقیر نکنند و به ما بی اعتنا نباشند و با ما دورویی نداشته باشند، چرا ما به دیگران به چشم بدبینی و سوء ظن نگاه کنیم و چرا آنها را تحقیرکنیم و به آنها بی اعتنا باشیم و با آنها یک رنگ و یک رو نباشیم؟ اگر در روز سختی و گرفتاری، انتظار کمک و احسان و محبت داریم و چنین می پسندیم که مردم خود را درغم ما با ما شریک بدانند و از اظهار همدردی و همفکری کوتاهی نورزند، چرا ما درروز سختی و گرفتاری دیگران، به بذل کمک و احسان و محبت نپردازیم و چرا ما خودرا در غم دیگران شریک ندانیم و از اظهار همدردی و همفکری کوتاهی کنیم و در روزسختی و گرفتاری به آنها کمک نکنیم؟
در حقیقت، خواسته های «من » شخصی، تجلی خواسته های «من » نوعی است.
«من » شخصی، اگر خود را از «من » نوعی تفکیک کند، چه حقی دارد که ازهمنوعان خود توقع احترام و احسان و مساعدت و دوستی و رفاقت داشته باشد؟ همنوع بودن است که وظائف و حقوق متقابل، پدید می آورد. وقتی همنوع بودن را از اشخاص بگیریم، نه این را بر آن و نه آن را بر این، حقی است. نه این را در مقابل آن،تکلیفی است و نه آن را در مقابل این، وظیفه ای.
حق و تکلیف بر مبنای وابستگی نوعی تحقق پیدا می کند و به همین جهت است که انسان، نه گرگ انسان است، نه بره انسان. تا اولی نان زورمندی خود را بخورد ودومی چوب ناتوانی خود را.
گرگ و بره، هیچ حق و تکلیفی در مقابل هم ندارند. نه گرگ حق دارد که بره رابدرد و نه بره، تکلیف دارد که خوراک گرگ بشود. زور است که موجب درندگی گرگ شده و ضعف است که اسباب دریده شدن بره را فراهم می کند.
آیا انسانها باید چنین باشند؟ آیا زورمندی، یکی را ارباب و دیگری را رعیت می کند؟ آیا مالداری، یکی را آقا و دیگری را نوکر می سازد؟ آیا امتیاز نژادی یکی را بر کرسی عزت و دیگری را بر خاک ذلت می نشاند؟ آیا یکی به علم و زیرکی صاحب آلاف و الوف و غوطه ور در عیش و نوش و ناز و نعمت می گردد و دیگری به دلیل نداشتن آن، باید در نهایت محرومیت باشد؟ چرا باید انسان گرگ انسان باشد؟ چرا!.
علم و مال و منصب و جاه و قران فتنه آرد در کف بد گوهران؟
اگر رابطه همنوعی نبود، انسانها یا بی تفاوت از کنار هم می گذشتند، چنانکه بسیاری از حیوانات، چنینند، یا استثمار کردن و استثمار شدن، برای آنها منطقی وموجه بود، چنانکه بسیاری از حیوانات هم اینگونه اند.
در این صورت، نه کسی از بی تفاوتی کسان دیگر گله مند و شاکی بود و نه مظلومی حق داشت که از ظلم ظالمان به خروش آید و بر سر آنها فریاد بکشد.
انسان هرچه باشد، همنوع انسان است. سایر انواع عالم طبیعت، مسخر اویند و همین خصیصه است که او را به مباهات واداشته و به موجب آن، خود را اشرف مخلوقات پنداشته و فراموش کرده که قرآن کریم در باره اش می گوید:
(و لقد کرمنا بنی آدم و حملناهم فی البر و البحر و رزقناهم من الطیبات وفضلناهم علی کثیر ممن خلقنا تفضیلا) (1) .
«ما بنی آدم را تکریم و در خشکی و دریا حمل کردیم و از چیزهای پاکیزه، روزی بخشیدیم و بر بسیاری از آفریده های خود، برتری دادیم ».
توجه داریم که می فرماید: بر بسیاری از آفریده های خود و نه بر همه آنها.
اگر انسان بر همه مخلوقات برتری یابد، به واسطه تلاشها و پویندگیها ومجاهدتهائی است که لازمه توجه انسان به «من » متعالی خویشتن و به تبع آن، به همنوعان است. در این صورت، او فقط به تمکنات خود توجه نمی کند. او نمی اندیشد که چون همه چیز در اختیار دارد، باید بهتر از همه بخورد و بهتر از همه بپوشد و محیطزندگی را پر زرق و برق تر از زندگی تمام مردم کند و اگر برای تحقق بخشیدن به این اغراض، چیزی در اختیار ندارد، مجاز است که حقوق دیگران را پایمال کند، تا به همه آمال خود دست یابد.
به همین جهت است که امیرالمومنین (ع) که خود پس از پیامبر اکرم(ص) اشرف همه کائنات و همه آفریده ها -ونه بسیاری از آنها- است، می فرماید:
«و لو شئت لاهتدیت الطریق الی مصفی هذا العسل و لباب هذا القمح و نسائج هذاالقز، ولکن هیهات ان یغلبنی هوای و یقودنی جشعی الی تخیر الاطعمه، ولعل بالحجازاو الیمامه من لا طمع له فی القرص و لا عهد له بالشبع او ابیت مبطانا و حولی بطون غرثی، و اکباد حری او اکون کما قال القائل:
و حسبک داء ان تبیت ببطنه و حولک اکباد تحن الی القد (2) «و اگر می خواستم، به عسل پالوده و مغز گندم و بافته ابریشم راه می بردم، ولی هیهات که هوای من بر من غالب شود و مرا حرص و آزم به گزیدن خوراکها رهبری کند، حال آن که شاید در حجازیا یمامه، کسی حسرت گرده نانی ببرد. یا هرگز شکمی سیر نخورد، یا این که من سیربخوابم و اطرافم شکمهائی گرسنه و جگرهائی سوخته باشد، یا این که چنان باشم که شاعر گفته: (درد تو این بس که سیر بخوابی و اطرافت جگرهائی باشد که آرزوی پوست بزغاله ای کنند).
در منطق ا نسان متعالی، توانستن ملاک خوب پوشیدن و خوب خوردن و خوب زندگی کردن نیست. اگر ملاک، توانستن باشد، همیشه اقلیتی واجد این ملاک و اکثریتی فاقد این ملاکند. به خصوص که این توانستن از توانستن دیگری پدید می آید. یعنی از زورمندی وقلدری و قدرت تاخت و تاز بر این و آن و پایمال کردن حقوق حقه ایشان.
انسان متعالی به دارائی خود برای آسودگی و رفاه نمی اندیشد، بلکه به ناداری دیگران می اندیشد و آن روزی در آسودگی و رفاه است که بتواند دردی را درمان بخشدو گرسنه ای را سیر کند و بینوائی را به نان و نوا برساند و بی پناهی را پناه دهدو مجردی را عروس یا داماد کند و بی کاری را مشغول کار کند و شکسته دلی را شادنماید.
اصولا انسان متعالی زندگی و مال و مقام را برای همین منظور می خواهد و اگر غیراز این باشد، هیچ چیز نمی خواهد. به همین جهت است که باز هم امیرالمومنین(ع) درخطبه معروف «شقشقیه » فرمود:
«لولا حضور الحاضر و قیام الحجه بوجود الناصر و ما اخذ الله علی العلماء ان لا یقاروا علی کظه ظالم و لا سغب مظلوم، لا لقیت حبلها علی غاربها و لسقیت آخرهابکاس اولها و لالفیتم دنیاکم هذه ازهد عندی من عفطه عنز» (3) .
«اگر حضور حاضران در عرصه بیعت نبود و اگر به وجود یاری کنندگان، حجت بر من تمام نمی شد و اگر خداوند از علماء عهد و پیمان نگرفته بود تا بر سیری ظالم وگرسنگی مظلوم، آرام نگیرند، رشته این کار را از دست می گذاشتم و پایانش را به جام آغازش می نوشیدم و می دیدید که دنیای شما در نزد من از عطسه گوسفندی کم بهاتراست ».
جالب این که وقتی کلام امیرالمومنین (ع) به اینجا می رسد، شخصی بدون هیچ تکلف واشکال، بر می خیزد و نامه ای به دست او می دهد. امام سخن را قطع می کند و به مطالعه نامه می پردازد. چون مطالعه نامه به پایان می رسد، «ابن عباس » تقاضا می کند که سخن را از همانجا که قطع کرده، ادامه دهد و او در پاسخ می فرماید:
«هیهات یا ابن عباس، تلک شقشقه هدرت ثم قرت » (4) : پسر عباس، هرگز و هیهات!
آنچه شنیدی، همچون کف دهان شتر بود که سر کشید و سپس آرمید».
او در همان حالی که از مشکلات همنوعان سخن می گوید، به مشکل همنوعی توجه می کند،نامه اش را می گیرد و می خواند و به درد دلش توجه می کند و هیچ کس را جرات آن نیست که شاکی را از دادن شکوائیه خود به دست مرجع و ملجا همه دردمندان و مستمندان باز دارد.
او ادعا دارد -و به حق هم ادعا دارد- که مقام را با تمام شدن حجت، برای مبارزه با تبعیض می خواهد. او می خواهد ظالم را از اریکه ظلم فرو اندازد و دادمظلوم را از وی بستاند و ثابت کند که اگر سیری است، باید به عدل و برابری میان همه مردم تقسیم شود و اگر گرسنگی است، مال همه است و رهبر حقیقی مسلمین اجازه نمی دهد که در دوره خلافت مردمی و الهی او، روز به روز، سیرها سیرتر و گرسنه هاگرسنه تر شوند.
در حکومت حقه او نباید نیکوکار و بدکار، یکسان باشند; چرا که اگر چنین باشد،گذشته از این که نیکوکار، دلسرد و بدکردار، گستاخ می شود، در مردم دیگر هم اثرسوء می بخشد و اعتماد از مردم سلب می شود. به همین جهت است که به مالک اشتر -که برای حکومت به مصر اعزام می شد- در ضمن آن فرمان تاریخی چنین فرمود:
«و لا یکونن المحسن والمسیی عندک بمنزله سواء، فان فی ذلک تزهیدا لاهل الاحسان فی الاحسان و تدریبا لاهل الاسائه علی الاسائه و الزم کلا منهم ما الزم نفسه ».
«و مبادا که نیکوکار و بدکردار، نزد تو برابر باشند; چرا که در این کار،کاهش رغبت نیکوکار در نیکوکاری و واداشتن بدکردار به بدی است و درباره هر یک ازآنان، آن را بر عهده گیر که خود بر عهده گرفته است ».
در قرآن کریم، نکته بسیار جالبی در مساله «من » متعالی انسان مطرح شده که جا دارد در همه زمانها و مکانها مورد توجه بشریت باشد; چرا که هم به وسیله آن،ارتباط انسان فردی و انسان نوعی، بهتر ادراک می شود و هم انسان می داند که دربرابر همنوعان خود چه وظائف سنگین و دشواری دارد.
قرآن کریم، پس از گزارش کشته شدن هابیل به دست قابیل، می فرماید:
(من اجل ذلک کتبنا علی بنی اسرائیل انه من قتل نفسا بغیر نفس او فساد فی الارض فکانما قتل الناس جمیعا و من احیاها فکانما احیا الناس جمیعا) (5) .
«به خاطر آن جنایت فجیع و هولناک بود که ما بر بنی اسرائیل مکتوب داشتیم که هر کس، دیگری را بدون این که مرتکب قتل یا فسادی در روی زمین شده باشد بکشد;گوئی همه مردم را کشته و اگر یکی را احیاء کند، گوئی همه را احیاء کرده است ».
در این آیه کریمه، یکی مساوی همه و همه، مساوی یکی شمرده شده، چرا که همگی افراد یک نوع و اجزاء یک کل و اعضاء یک پیکرند.
آن که اقدام به قتل دیگری می کند، گرفتار حسد و هوای نفس است و همین گرفتاری او را وادار می کند که در نظام متقن آفرینش تصرف نماید و با خدای خویش به جنگ ومبارزه پردازد.
چنین کسی در درجه اول با خدا دشمن است و در درجه دوم با نوع بشریت، نه بافردی از افراد بشر. او با ریختن خون یک بی گناه ثابت می کند که هم با نوع انسان سر دشمنی دارد و هم با آفریننده نوع. او هرجا منافعش اقتضاء کند و قدرت داشته باشد، از کشتن دیگران لذت می برد و بنابراین، هنگامی که یکی را می کشد، گوئی همگان را کشته و تعجب ندارد اگر قتل یکی مساوی قتل همه و قتل همه مساوی قتل یکی باشد.
به همین ترتییب، کسی که از راه کمکهای معنوی و مادی به احیاء نفسی از نفوس می پردازد، نشان می دهد که در برابر سنت الهی تسلیم است و در عین حال، به «من »متعالی خود روی آورده و برای تمام همنوعان خود، ارزش و احترام قائل است و دراینجا هم جای تعجب نیست، اگر یکی مساوی همه و همه مساوی یکی باشد.
کشتن فرد، ایجاد فساد در خلقت و ابطال اغراض و اهداف خداوندی است که می خواهداز طریق ابقاء فرد، نوع را باقی بدارد و اگر همین رویه ادامه یابد و همواره نسل کشی شیوه افراد زورمند باشد، نتیجه چه خواهد بود؟!.
این که حکم «همه مساوی یک و یک مساوی همه »، بر بنی اسرائیل مکتوب شد، به خاطر این بود که آنها در پیروی از هوای نفس و حسد و حق کشی و ستم، کار را به حداعلی رسانیده بودند. چنان که صهیونیسم امروزی هم سرکشی و طغیان و برادرکشی وریختن خون همنوعان بی گناه را به اوج رسانیده است.
اگرچه مکتوب شدن یک، مساوی همه و همه، مساوی یک » متضمن هیچ حکم تکلیفی نیست.
ولی به هر حال، در برانگیختن خشم الهی و تشدید آن، در دنیا و آخرت، بی اثر نیست.
در برخی از روایات تصریح شده است که مقصود از قتل و احیاء نفس، تنها قتل واحیاء فیزیک و جسمی نیست. «فضیل بن یسار» از امام باقر(ع) درباره آیه مزبورپرسش می کند و حضرت می فرماید:
«از سوختن یا غرق(نجاتش دهد).
«فضیل » می پرسد: اگر او را از ضلالت به هدایت برساند چطور؟
فرمود: «ذلک تاویلها الاعظم » (6) . این مطلب، تاویل اعظم آیه شریفه است.
از امام صادق(ع) نقل شده است که:
«من استخرجها من الکفر الی الایمان » (7) (ع) هر کس نفسی رااز کفر به ایمان برساند.
بنابراین، به ضلالت انداختن افراد و سوق دادن آنها به سوی کفر و الحاد و شک وتردید و شبهه، به منزله هلاک کردن همه مردم و هدایت آنها به سوی حق و زدودن زنگارهای شکوک و شبهات، به منزله احیاء همه بنی نوع بشر است.
اضافه می کنیم که در تفسیر مجمع البیان، ذیل آیه مزبور(المائده، 32) از امام باقر(ع) نقل شده که:
«المسرفون الذین یستحلون المحارم و یسفکون الدماء»; «اسراف کنندگان که محارم را حلال می شمارند و خونها را می ریزند».
پی نوشتها:
1- الاسراء، آیه .7.
2- نهج البلاغه، نامه ها، شماره 45.
3- نهج البلاغه، خطبه ها، شماره 3.
4- همان مدرک.
5- المائده، آیه 32.
6- تفسیر المیزان، ج 5، ص 349.
7- همان ماخذ، ص 350.