چکیده:
فخرالدین اسعد گرگانی، شاعر قرن پنجم هجری است و تنها اثر او، ترجمة منظومی از داستان عاشقانة «ویس» و «رامین» است که به تمدن های پیش از اسلام تعلق دارد. این اثر از سویی جدال سرنوشت است که شخصیت های داستان را به طرز اجتناب ناپذیری در برابر حوادث متعدد قرار می دهد و از سوی دیگر آینه ای از مفاسد اجتماعی آن روزگار و تمایلات نفسانی بشر است که بستر ماجراهای داستان واقع می شود. «ویس»، قهرمان اول داستان است که برخی او را به سبب بی پروایی و جسارت زنانه اش ستوده اند و برخی دیگر در محکمة اخلاق، از بی عفتی او سخن گفته اند. مقالة حاضر با نگاهی نو به داستان، نه در پی تبرئه ویس، که درصدد تحلیل منصفانة شخصیت او و بررسی نقش دیگران، به خصوص مردان، در کشاندن او به ماجراهایی است که سبب محکومیت وی در ادبیات فارسی شده است.
واژگان کلیدی:
شعر فارسی، فخرالدین اسعد گرگانی، ویس و رامین، زن، تقدیر، عشق، اخلاق.
منظومة ویس و رامین ترجمة فخرالدین اسعد گرگانی به فارسی دری است که در فاصلة سال های 432 تا 446 هجری سروده شده است. اصل قصه ویس و رامین از داستان های کهن ایرانی و مربوط به دورة پیش از اسلام است؛ برخی آن را متعلق به دورة ساسانی می دانند و برخی دیگر جان گرفته از تمدن اشکانی برمی شمارند.[1] برخی هم ریشه های کهن تری برای این اثر جستجو می کنند؛ زیرا مشابهت هایی که ویس و رامین با رمان قرون وسطایی اروپا یعنی «تریستان و ایزوت» دارد، این فرضیه را به وجود آورده که ممکن است هر دو از مأخذ واحد کهن تری نشأت گرفته باشند. از سوی دیگر، وجود برخی عناصر هندی در ویس و رامین، و شباهت هایی که با منظومة «راماین» هندی دارد، این احتمال را که مأخذ مشترک ویس و رامین، و تریستان و ایزوت در فرهنگ هند باستان باشد، تقویت می کند؛[2] همان گونه که زبان های باستانی هند، ایران و اروپا به مادر مشترک «هند و اروپایی» منتهی می شوند.
اثر فخرالدین اسعد گرگانی از جایگاه ویژه ای در ادبیات فارسی برخوردار است. این منظومه از نخستین مثنوی های عاشقانه، و شاعر آن پیشرو شعر بزمی در ایران به شمار می رود. شاعران پس از فخرالدین، از جهات مختلف تحت تأثیر منظومة او بودند. نظامی در خسرو و شیرین، خواجو در سام نامه، وحشی بافقی در شیرین و فرهاد، مکتبی شیرازی در لیلی و مجنون و دیگران هر یک به نوعی از منظومة ویس و رامین الهام گرفته اند. سادگی و بی پیرایگی شعر فخرالدین اسعد به کمک فصاحت و بلاغت ستودنی او، عوالم عشق را از شب های فراق تا روزگار وصال، و از جور و جفا تا مهر و وفا چنان بازآفرینی کرده که هر وجود مستعد عاشقی را مجذوب خویش می سازد.
منظومة مورد بحث یک ویژگی بی نظیر هم دارد که آن را از نمونه های مشابه متمایز، و در جامعة مسلمانان با واکنش های خاصی روبرو می کند. توضیح آنکه عاشقانه های ادبیات فارسی در دورة اسلامی – حتی آنها که تحت تأثیر ویس و رامین سروده شده اند- معیارهای اخلاقی را کمابیش رعایت می کنند و معمولاً از قلمرو عفت خارج نمی شوند، اما ویس و رامین داستان عشق ممنوعی است که داغ گناهی نابخشودنی بر پیشانی دارد و در جامعه اسلامی جایی نمی یابد. داستان عشق زنی است به برادرشوهر خویش که در زمان پدیدآمدن اصل داستان هم – چنانکه از متن بر می آید- توجیه پذیر نبود.
قهرمان اول و شخصیت اصلی داستان «ویس» است؛ زنی با روح آتشین و شوریدگی های خاص جوانی که عملاً معیاری بالاتر از عشق مادی و بشری نمی شناسد. او به اعتقاد برخی، زن ناب و شعله وری است که داد از جوانی خویش ستانده و در ادبیات فارسی بیش از هر زن دیگری بی شرم و بی پروا کام رانده و البته پای تاوان اعمال خویش هم مانده است. از این دیدگاه، ویس به خاطر پایبندی به عشق، در هم شکستن موانع و ایستادگی تا پای جان ستوده شده است.[3] از دیدگاه دیگر، داستان هر قدر هم زیبا و شورانگیز باشد و پایداری در عشق از آن متجلی گردد، چون بر مبنای ناموجه شکل گرفته و مهار عشاق در آن به دست اهریمن است، مورد ردّ و انکار اخلاق، عرف و دیانت است؛ اساساً برای مطالعه توصیه نمی شود و موضوعیتی برای نقد و بررسی جنبه های احیاناً مثبت ندارد. به همین دلیل داستان ویس و رامین که در زمان به نظم کشیده شدن آن توسط فخرالدین اسعد، در بین بومیان اصفهان محبوبیتی داشت[4] و 150 سال پس از آن هم به زبان گرجی ترجمه شده بود، به تدریج با طرد مسلمانان مواجه گشت و نسخه های آن کمیاب شد. آنچه عبید زاکانی، شاعر قرن هشتم، در رسالة صد پند خود گفته که «از خاتونی که قصة ویس و رامین خواند، مستوری توقع مدارید»[5] بیان طنزآلود همین عقیدة اجتماعی است که قرن ها بر منظومة فخرالدین اسعد سایه افکنده بود.
اگر تنها از دو دیدگاه مذکور به قضیه بنگریم، حوادث و اشخاص داستان به تناسب دیدگاه داوری، یا سیاه خواهند بود یا سپید؛ اما از دیدگاه دیگر چه دیدگاهی نیز می توان به داستان مزبور نگریست. بنابراین دیدگاه، جنبه های خاکستری هم در این داستان دیده می شود و چنین نیست که همه چیز مطلقاً خوب باشد یا مطلقاً بد. وجود انسان، آنهم انسان غیر مهذب، عرصة تقابل جبنه های فرشتگی و شیطانی است که به تناسب زمینه هایی که می یابد، ظهور و بروز می کند؛ اگر عواملی چون محیط، خانواده و اجتماع به کمک او بشتابند، امکان رشد جانب فرشتگی بیشتر می شود و اگر عوامل مزبور در خدمت اهریمن بکوشند، شخص به انحراف و گمراهی نزدیکتر می شود. البته این مسأله منافاتی با اراده و اختیار انسان ندارد و توجیه گر هر نوع انحرافی نیست. پیش از بیان حاصل دیدگاه سوم، ذکر خلاصة داستان ضروری است:
شاه موبد[6] در مجلس بزمی از «شهرو» ملکة ماه آباد[7] خواستگاری می کند و او که خود دارای همسر و فرزندان است، ضمن ردّ درخواست وی، با او پیمان می بندد که اگر دختری به دنیا بیاورد، به همسری شاه موبد درآورد. مدتی بعد «ویس» به دنیا می آید و چون او را به دایه می سپارند، با «رامین» برادر کوچک شاه موبد که او نیز به همان دایه سپرده شده است، همبازی می گردد. پس از طی سال های کودکی، ویس را به ازدواج برادرش «ویرو» در می آورند.[8] ویس از این ازدواج خرسند است، اما شاه موبد چون آگاهی می یابد، به ماه آباد لشکر می کشد؛ قارن، پدر ویس، در این لشکر کشی کشته می شود، اما برادرش ویرو سپاهیان موبد را شکست می دهد. موبد ویرو را در گرما گرم نبرد رها می کند و با گروهی از سپاهیان به گوراب[9] محل اقامت ویس می رود و با فریفتن مادرش شهرو، ویس را می رباید و با اجبار به مرو گسیل می دارد. رامین برادر جوان شاه موبد همراه عماری ویس در حرکت است و در لحظه ای که باد پرده عماری را به کناری می زند، ویس را می بیند و عاشق او می شود. امتناع مکرر ویس از پذیرفتن این عشق، سرانجام با حیله گری های دایه در هم می شکند و دوران طولانی از معاشقه های آشکار و نهان رسوا طی می گردد. رامین برای رهایی از این عشق نافرجام به گوراب می رود و با دختری به نام گل ازدواج می کند؛ اما پس از مدتی او را رها کرده به عشق ویس باز می گردد، برادر دیگر خود را که نگهبان ویس بود، می کشد و ویس را همراه با گنج های شاه موبد برداشته از مرو می گریزد و به دیلمان رفته قصد جنگ با موبد و کشتن او را می کند که به تعقیب وی آمده بود. اما پیش از آنکه دستش به خون او آلوده شود، گرازی از بیشه بیرون می آید و شاخی به موبد زده او را از پای در می آورد. رامین بر تخت می نشیند، با ویس ازدواج می کند و صاحب فرزندانی می گردد. پس از 80 سال و اندی زندگی مشترک، ویس می میرد و رامین پس از سوکواری او پسر خود را بر تخت نشانده، خود در آتشگاه مجاور می گردد و چون جان می سپارد، در کنار ویس به خاک سپرده می شود.
آگاهی از موقعیت سیاسی، اجتماعی و فرهنگی اشخاص داستان نیز به تحلیل مسائل کمک می کند. ماجراهای داستان در میان دو خاندان اتفاق می افتد که یکی در مرو قدرت شاهی را در اختیار دارد و صاحب زر و زور است، و دیگری در همدان از امرای جزء و فرمانبردار خاندان قبلی به شمار می رود و طبعاً باید در جلب رضایت شاه کوتاهی نکند. این معادلة قدرت در پیشبرد ماجراهای داستان نقش مهمی را ایفا می کند. از سوی دیگر فرهنگ اخلاقی حاکم بر ایشان چنان است که پادشاه پیر مرو به خود اجازه می دهد با زنان امرا و دست نشاندگانی که به مجلس جشن او آمده اند، به عیش و نوش بپردازد و شهرو را که سرآمد مهرویان این بزم شاهانه است، به خلوت خود خوانده با وی بنای شوخی و خنده گذارد و سرانجام مقصود خود را بی پرده در میان نهد که:
به گیتی کام راندن با تو نیکوست تو بایی در برم یا جفت یا دوست[10]
شهرو از شنیدن این درخواست، منفعل و متعجب نمی شود، شوهر خود را هم مانعی در راه نمی بیند؛ فقط به پیری و فرزندان خود اشاره می کند که هر یک سپهسالاری شده اند و گویی برازندگی انتخاب شوی و معشوق را از مادر گرفته اند! در عین حال از ذکر زیبایی های جوانی خود دریغ نمی ورزد؛ تا جایی که موبد به این فکر می افتد که زیبایی های شهرو را در دخترش بیابد؛ اما شهرو، دختر هم ندارد و سالخوردگی او و شوهرش امیدی برای باروری باقی نگذاشته است. با اینهمه پاسخی می دهد که پادشاه حریص و آزمند را خوش آید:
به جان تو که من دختر ندارم وگر دارم چگونه پیش نارم
نزادم تاکنون دختر و زین پس اگر زایم تویی داماد من بس[11]
گره داستان در واقع همین جا بسته می شود که پادشاهی فرتوت به حکم هوای نفس و با تکیه بر قدرت سیاسی- اجتماعی خود، دختری را که هنوز از مادر زاده نشده، از آن خویش می کند و مادر بدون اندیشه در فرجام کار با او بر سر پیمان سوگند می خورد.
نگر تا در چه سختی اوفتادند که نازاده عروسی را بدادند[12]
تقدیر، گره داستان را پیچیده تر می کند و ویس در عین ناباوری از پدر و مادری سالخورده به دنیا می آید. اگر ویس دختر معمولی و مطیع و منعطف بود، باز هم اتفاقی نمی افتاد و همچون هزاران هزار دختر تاریخ، مظلوم می زیست و مظلوم می مرد و آوازه ای از او در گنبد دوّار نمی پیچید؛ اما تقدیر چنین رقم نخورده بود. او هم در زیبایی بی همتا بود و هم روحی سرکش، طبعی آتشین و رأیی مستقل داشت. وقتی سال های کودکی را نزد دایه پشت سر گذاشت و قوة تمییز پیدا کرد، دیگر نوع زندگانی که او می توانست برایش فراهم کند، پسند خاطرش نبود و هر بامداد که سر از خواب بر می داشت، خواسته ای نو داشت؛ تا جایی که دایه از دست او به تنگ آمد و نامه به مادرش نوشت که چاره ای ساز؛ زیرا «به پرواز اندر آمد بچة باز»
همی ترسم که او پرواز گیرد به کام خود یکی انباز گیرد
که من زین بیش او را برنتابم همان چیزی که می خواهد نیابم[13]
پس از باز آوردن ویس از نزد دایه، ازدواج با برادرش ویرو داشت به روح تند و سرکش او آرامشی می داد که نامة موبد به شهرو رسید و پیمان پیشین را به یاد آورده، لرزه بر اندامش افکند. چون ویس از مضمون نامه آگاهی یافت، بی هیچ ملاحظه ای مادر را به باد انتقاد و سرزنش گرفت که:
ز هنجار خرد دور اوفتادی چو رفتی دُخت نازاده بدادی
خرد کردارِ چونین کی پسندد روا باشد که هر کس بر تو خندد[14]
به حامل نامه و پیک پادشاه هم که در ضمن برادر او بود، پاسخی شجاعانه تر داد که در عین حال سخت مستدل و منطقی بود. نخست با نفرین مرگ بر فرستندة نامه انزجار خود را از او نشان داد و سپس سؤالی تکان دهنده پیش روی پیک نهاد: آیا شما در مرو چنین رسم زشت و آیین رسوایی دارید که زنان شوهردار را به همسری می خواهید؟ درحالی که زن و شوهر هر دو عاری از ننگ و زشتی هستند! مگر بساط عروسی و هلهلة شادی مهمانان را نمی شنوی؟ شتابان بازگرد و دیگر ما را به نامه مترسان که سخن تو نزد ما با باد یکسان است.
ویس پس از این سخنان، سبک مغزی موبد را به تمسخر می گیرد و می گوید پیری مغزش را معیوب و نادانی اش را آشکار کرده و سبب شده است که او چشم بر حقیقت ببندد و زن جوان بخواهد.
بسی گاه است، خیلی روزگارست که نادانیت بر ما آشکارست
ز پیری مغزت آهومند[15] گشته ست ز گیتی روزگارت در گذشته ست
تو را گر هیچ دانش یار بودی زبانت را نه این گفتار بودی
نجستی زین جهان جفت جوان را ولیکن توشه جستی آن جهان را[16]
او با قاطعیت و تصریح بر اینکه پیری موبد با جوانی ویس سازگاری ندارد، وفاداری خود را به شوی، و شادی و خرسندی اش را از روابط خانوادگی خویش اظهار می دارد:
مرا جفت و برادر هر دو ویروست همیدون مادرم شایسته شهروست
دلم زین خرم و زان شاد باشد ز مرو و موبدم کی یاد باشد!
چو دارم سرو گوهربار در بر چرا جویم چنار خشک و بی بر[17]
این سخنان درشت و پاسخ های جسورانه به شاهی که خود را مالک ویس می دانست، طبعاً نتیجة سنگینی را همراه داشت؛ و اینچنین بود که موبد به ماه آباد لشکر کشید.
سرسختی ویس حتی زمانی که خود را در محاصرة موبد همچون مرغی به دام افتاده می دید، نمایان بود؛ چنانکه به رسولی که پیام ظاهراً شیرین او را آورده بود که مثلاً خودت را میازار، اگر بخت و اقبال بخواهد تو را به من بدهد، از سخت کوشی تو سودی حاصل نمی شود،
قضا رفت و قلم بنوشت فرمان ترا جز صبر کردن نیست درمان[18]،
من عاشق تو هستم و به خاطر تو اینجا آمده ام، اگر تو یار من باشی، جهان را به فرمان تو می کنم والی آخر، جوابی داد به سردی و سختی سنگ. گفت: برو به موبد فرتوت بگو که گنج خود را بیهوده بر باد مده و خیال مکن که می توانی مرا زنده از اینجا بیرون بری.
سخنان طولانی و مفصل ویس که در 54 بیت بیان شده، عمدتاً دربردارندة استدلال ها و نکات زیر است:
1- علاقه مندی شدید به ویرو و پایبندی به زندگی مشترک باوی که موجب می شد در دل ویس جایی برای دیگری باقی نماند:
مرا ویرو خداوندست و شاهست به بالا سرو و از دیدار ماهست
درین گیتی به جای او که بینم؟ بَرو بَر دیگری را کی گزینم؟
تو هرگز کام خود از من نبینی وگر خود جاودان اینجا نشینی
که چون من با برادر یار گشتم ز مهر دیگران بیزار گشتم[19]
2- انزجار شدید از موبد که سبب می گشت پیغام دوستی او برایش حکم دشنام را داشته باشد:
چو ویس دلبر این پیغام بشنید تو گفتی زو بسی دشنام بشنید[20]
نه سخنان موبد بر ویس کارگر می افتاد، نه سپاهیانش ترسی دردل او می افکند، و نه گنج و دینارش چشمان او را خیره می ساخت:
اگر بفریبدم دیبا و دینار نباشد بانوی بر من سزاوار
نه بشکوهد دل من زین سپاهت نه نیز امّید دارم بارگاهت
تو نیز از من مدار امّید پیوند که امّیدت نخواهد بُد بَرومند[21]
بیزاری ویس از موبد چنان بود که می گفت اگر ویرو هم نبود و آنهمه مهر و دلبستگی به او جایی برای تعلق نمی یافت، باز هم موبد سزاوار آن نبود که از مهر و محبت ویس برخوردار شود:
اگر ویرو مرا بر سر نبودی مرا مهر تو هم در خور نبودی[22]
3- ترس از خدا و روز قیامت که عامل مهمی در وفادار ماندن ویس به همسر خویش بود؛ زیرا در نظر او زیر پا نهادن پیمان زناشویی گناهی نابخشودنی بود که نزد خداوند عذری نداشت. او به موبد هم هشدار می داد که از خدا بترسد و واسطة ارتکاب این گناه نگردد:
اگر با او[23] خورم در مِهر زنهار چه عذر آرم بدان سر پیش دادار؟
من از دادار ترسم با جوانی نترسی تو که پیر ناتوانی؟!
بترس ار بخردی از دادِ داور کجا[24] این ترس، پیران را نکوتر[25]
4- حس کینه ای که از کشته شدن پدر ویس به دست موبد و ویرانی های ناشی از جنگ در دل ویس ایجاد شده بود، زمینة هرگونه تفاهم را از بین برده و حتی تصور مهربانی میان آن دو را ناممکن ساخته بود:
میان ما چو این کینه در افتاد نباشد نیز[26] ما را دل به هم شاد
اگر چه پادشاه و کامرانی ز دشمن دوست کردن چون توانی؟
به مهر آنگه بود با تو مرا ساز که باشد جفت با کبک دَری باز[27]
5- ویس اطمینان داشت که هرگز نمی تواند موجبات رضایت و کامرانی موبد را فراهم آورد و به مراد وی باشد، حتی اگر دست تقدیر او را به اجبار در اختیار موبد گذارد:
بلرزم چون بیندیشم ز نامت بدین دل چون توانم جُست کامت؟
وگر گیتی به رویم سختی آرد مرا روزی به دست تو سپارد،
تو از پیوند من شادی نبینی نه با من یک زمان خرّم نشینی[28]
اما پیرمرد شوربخت که با تمام مکنت شاهی از توشة عاشقی هیچ نداشت، از معشوق دست نیافتنی دست بر نمی داشت که لااقل در این مورد بتواند رضایت وی را جلب کند؛ بلکه به عکس می اندیشید که با ضمیمه کردن ویس بر جلال پادشاهی خود، نام و آوازه ای نو می باید و ننگ دست خالی برگشتن به مرو را از خود دور می کند:
چه سازم تا بیابم کام خود را بیفزایم به نیکی نام خود را
اگر نومید از این دز بازگردم به زشتی در جهان آواز گردم[29]
لذا نامه ای به شهرو مادر ویس نوشت و او را به خاطر پیمان شکنی با موبد، به تنبیه دنیوی با جنگ و عقوبت اخروی نزد خدا هشدار داد و هدایای بسیار نیز همراه نامه ساخت. شهرو از سویی مرعوب تهدیدهای موبد شد و از سوی دیگر مبهوت هدایای او؛ در نتیجه، سرنوشت ویس و ویرو از نظرش دور ماند و در دژ را به روی موبد گشود. موبد ویس را که با درماندگی خود را پنهان کرده بود، کشان کشان بیرون برد و به محافظانش سپرد.
بدین گونه ویس همچون مرغی در قفس طلایی موبد اسیر گشت و به مرو برده شد. کسی هم عکس العملی نشان نداد؛ حتی ویرو با همه شجاعت و مردانگی و علاقه مندی به ویس، وقتی از ماجرا مطلع شد، جز اشک و آه و تن به قضا دادن کاری نکرد، در ادامة داستان هم می بینیم که روابط سیاسی میان ایشان و موبد عادی است و همگی در برابر قدرت برتر پذیرفته اند که ویس زن موبد است. البته در داستان اشاره ای به آیین ازدواج و عروسی میان آن دو وجود ندارد و فقط مراسم استقبال و جشن و شادی مردم به مناسبت بازگشت پیروزمندانة موبد مطرح است.
نحوة بردن ویس به مرو که به تعبیر فخرالدین اسعد، همچون بردن آوارگان بود،[30] بر دلایل نفرت ویس از موبد افزود. او در مرو به یاد خانواده و شهر و دیارش ماتم گرفته بود و هرچه زنان اعیان و بزرگان بر گِردش جمع می شدند و دلداری اش می دادند، سودی نمی بخشید. یاد ویرو و اینکه از وی ناکام مانده، جانش را به آتش می کشید و تصور این که دیگری از وی کام ببیند، او را آزار می داد:
چو او را بود ناکامی به فرجام مبیناد ایچ کس دیگر ز من کام[31]
دیدن موبد برای ویس نفرت آورترین حادثه بود:
کجا هر گه که موبد را ببینم تو گویی بر سر آتش نشینم
چه مرگ آید به پیش من چه موبد که روزش باد همچون روز من بد[32]
از این رو نه به سخن او گوش می داد و نه به رویش می نگریست؛ روی در دیوار کرده، همچون باغی خرّم اما دربسته به روی وی باقی مانده بود.
بهل تا کام موبد بر نیاید وگر جانم برآید نیز شاید
به بی کامی نگویی کام او ده که بی جانی ز بی کامی مرا به[33]
این وضعیت تا کی می توانست ادامه داشته باشد؟ دایه مدام می کوشید او را به وضع عادی و شادی و نشاط جوانی برگرداند؛ اما هر چه می کوشید، کمتر نتیجه می گرفت. گفتگوهای این دو که البته با اطناب و پرگویی فخرالدین همراه است، از نظر روانشناسی قابل توجه است. سخنان ویس به گونه ای رقت آمیز و ترحم برانگیز از وضع روحی پریشان وی حکایت می کند. او از حوادث پیش آمده ملول و دلتنگ و کلافه است، از بخت خود شکایت می کند، از جفای تقدیر می نالد و در نهایت افسردگی، خداوند و عدل او را مورد تردید قرار می دهد.[34] اندوه و عصیان به نحو شگفت آوری در وجود او پیوند می خورد و گاه در اوج یأس و نومیدی به خودکشی می اندیشد. سرانجام از ترس روزی که موبد قصد کامجویی کند، با درماندگی تمام به دایه متوسل می شود که چاره ای بیندیشد تا او لااقل یک سال به حرمت سوکواری پدر، قصد ویس نکند. دایه با پند و اندرز ویس، خواستة او را به واسطة طلسم تا یک ماه برآورده می کند؛ اما از قضای روزگار، طلسم مزبور که در حاشیة رودخانه دفن شده بود تا پس از یک ماه خنثی شود، به واسطة سیل ناپدید می شود و موبد الی الابد از کامجویی ویس ناتوان می ماند؛ به تعبیر فخرالدین مانند شیری گرسنه و در زنجیر می گردد که شکار در برابرش آزادانه و بدون ترس به چرا مشغول است.[35]
جنبه های تراژیک داستان در واقع از همین جا شروع می شود. ویس موقتاً نفس راحتی می کشد، اما این راه نجات او نیست. او در عین نوجوانی دو بار ازدواج کرده و هنوز دوشیزه است. موبد نه حاضر است رهایش سازد و نه می تواند شوی مطلوبی برای او باشد. از سوی دیگر، ویس یک دختر معمولی نیست؛ شادی ها و لذت های این جهانی را اگر خودش انتخاب نکند، نمی خواهد؛ همچنانکه اگر این گونه لذت ها با بدنامی همراه شود، نمی خواهد:
شما را باد کام این جهانی تو با موبد همی کن شادمانی[36]
که من نیکی به ناکامی نخواهم همان[37] شادی و بدنامی نخواهم[38]
در واقع او نه ناکامی و نیک نامی می خواهد و نه کامرانی و بدنامی؛ بلکه آنچه می خواهد نیک نامی و کامرانی توأمان است و مشکل همین جاست! هم تقدیر، هم اطرافیان و هم محیط اجتماعی این موهبت را از او دریغ می کنند؛ اینجا سؤالات فلسفی و کلامی متعددی قابل طرح است که شاید پاسخ قانع کننده ای برای آنها نتوان یافت.
در همین احوال و در چند قدمی ویس، دست تقدیر حوادث دیگری را برای او رقم زده است. رامین برادر کوچک شاه تقریباً هم سن و سال ویس است و در کودکی نزد دایه همبازی وی بود.[39] او از همان زمان مهر ویس را پنهان از دیگران در دل خود می پرورید.[40] هنگام سفر به ماه آباد همراه شاه، و درگیرودار ماجراهایی که بر حول محور ویس اتفاق می افتاد، مهر پیشین در دل رامین گرما گرفت و یک نظر دیدار ویس در عماری، آن را شعله ور ساخت. پس از رسیدن به مرو، و در همان ایامی که ویس در خانة موبد زندانی و در اوج افسردگی بود، رامین در تب و تاب عشق او می سوخت و راهی به سوی وی می جست. سرانجام دایه واسطة ابراز عشق او به ویس شد.
دایه یکی از اشخاص مؤثر در داستان، و تنها تکیه گاه عاطفی ویس بعد از رسیدن به مرو است که به لطایف الحیل می کوشد او را از حالت افسردگی بیرون آورد؛ وی برای رسیدن به این مقصود، از دست زدن به هیچ وسیله ای ابا نمی کند. دایه می اندیشد که عشق رامین وسیلة خوبی برای نجات ویس از مهلکة موجود است. رامین هم دست از سر او بر نمی دارد و به هر قیمتی می خواهد که وی واسطة دیدار آن دو شود. دایه می داند که این عشق ممنوع نمی تواند فرجامی داشته باشد، اما سرانجام عهده دار نقش اهریمنی خود می گردد:
چو دایه پیش ویس دلستان شد چو جادو بد گمان و بد نهان شد
سخن های فریبنده بپیراست به دستان و به نیرنگش بیاراست[41]
ویس با چشمانی گریان به او می گوید که دیشب ویرو را در خواب دیده که به غمخواری اش آمده و از او پرسیده که در سرزمین بیگانه و در دست دشمن چگونه است. اثر خواب چنان بوده که ویس می گوید هنوز بوی خوش پیکر او را بر مشام و گفتارش را در گوش جان دارد. ویس در ضمن سخنانش جمله ای می گوید که در واقع مشکل اساسی وی در این داستان است:
مرا تا من زیم این غم بسنده است که جانم مرده و اندام زنده ست[42]
واقعیت هم همین است؛ او تعادل بین جسم و روح خود را از دست داده و این دو دیگر با هم سازگاری نمی توانند کرد. جسم او هنوز زنده است و به ناچار مقتضیاتی دارد، اما روحش یاری رسان او نیست. دایه از همین راه وارد می شود و به وسوسة او در استفاده از جوانی می پردازد.
ویس به سادگی تن به وسوسه های دایه نمی سپارد. تمام آنچه را که امروزه ما داعیه داران پروا و پرهیز ممکن است در نکوهش ویس و دل دادنش به رامین بگوییم، او خود با چشمانی اشک آلود و روحی پریشان به دایه می گوید، آن هم با استدلال های محکمی که از دختری نوجوان شگفت می نماید. اما دایه با تمام ابزارهای اهریمنی به میدان آمده است و از همان جا که امکان نرم کردن ویس وجود دارد، تلاش می کند. او طی گفتاری مفصل می گوید: حال که ویرو نیست و دست تو از او کوتاه شده، اینجا جوانانی بهتر از ویرو هستند و... خلاصه، من کسی را می شناسم که چنین است و چنان است و با تمام امتیازاتی که دارد، دارای وجه مشترکی با توست: او نیز داغی به دل دارد که تو داری؛ شما هر دو عاشق بیقرار و دور از یار هستید و از عاشقی بی بهره مانده اید.
همدردی وجه مشترک خوبی است که همدلی و همرایی می آورد، اما عکس العمل ویس اشک است و آزرم و سرزنش دایه که:
تو را گر شرم و دانش یار بودی زبانت را نه این گفتار بودی
هم از ویرو هم از من شرم بادت که از ما سوی رامین گشت یادت
... مرا شوخی و بی شرمی میاموز که بی شرمی زنان را بد کند روز
هم آلوده شوم در ننگ جاوید هم از مینو[43] بشویم دست امّید
نه او[44] بفریبدم هرگز به دیدار نه تو بفریبی ام هرگز به گفتار
نبایستی تو گفتارش شنیدن چو بشنیدی به پیشم آوریدن
چرا پاسخ ندادی هر چه بتّر؟ چنانچون با پیامش بود در خور[45]
او حتی با بدبینی به نکوهش نوع زنان می پردازد که در آفرینش ناتمام و ناقصند زیرا خویش کام و زشت نام هستند؛ به راحتی فریب مردان را می خورند و پس از کام دادن اسیر او می شوند.
مرا کی دل دهد کردن چنین کار که شرم خلق باشد بیم دادار
اگر کاری کنم بر کام دیوم[46] بسوزد مرمرا گیهان خدیوم[47]
دایه از در دیگر وارد می شود که انسان ها اسیر و بندة تقدیرند و سرنوشت ایشان تغییرپذیر نیست. اگر بخت تو، تو را از ویرو گرفت، اکنون همان بخت تو را نصیب رامین کرده است. ویس بسیار متین و با توجه به نقش اراده و اختیار در اعمال انسان، پاسخ می دهد که البته نیک و بد در دست تقدیر است؛ اما کسی که بد کند، حتماً سزای کار بد خویش را می بیند و من هرگز نمی خواهم مرتکب چنین کار بدی شوم و حاصل آن را به بخت خود نسبت دهم.[48]
گفتگوهای ویس و دایه در آغاز ماجرای عشق رامین بسیار مفصل و قابل تأمل است که ذکر همة آنها امکان ندارد. سخنان آن دو ظاهراً گفتگو میان اشخاص داستان است، اما در واقع جدال بین انسان با اهریمن، یا به تعبیر دقیق تر جلوه ای از کشاکش میان خوی فرشتگی و خوی حیوانی در نفس انسان است. دایه مدام ویس را به دامن غرایز و تمایلات بشری سوق می دهد و از لذت هایی می گوید که او هنوز تجربه نکرده است، و ویس از ننگ بدنامی می هراسد، کارها را به میزان عقل و خرد می سنجد و خدا و آخرت را پیش رو دارد. او حتی پس از آنکه به دیدار رامین تن در می دهد و او را می پسندد، باز هم می گوید رامین آنچه را که از وی می خواهد هرگز نخواهد دید؛ زیرا:
نه من شایم[49] به ننگ و ناپسندی نه او شاید به رنج و مستمندی[50]
اما وقتی از دیدار او به خلوت خود باز می گردد، اهریمن با وسوسة مهر و محبت به سراغ او می آید و رهایش نمی کند؛ در کشاکشی سخت، گاه خرد بر وی غالب می شود و گاه هوای دل و نفس اماره:
گهی اندیشه بر وی زور کردی هوا چشم خرد را کور کردی
گهی شرمش هوا را دور کردی خرد اندیشه را دستور کردی[51]
سرانجام با خود تصمیم می گیرد پارسایی پیشه سازد و کاری نکند که انگشت نما گردد:
بر آن بنهاد دل کز هیچ گونه نپیوندد به کردار نمونه[52]
خرد را دوست تر دارد ز رامین نیارد سر به ناشایست بالین
چو بر دل راستی را پادشا کرد روان را ترسگاری پارسا کرد[53]
ویس فریبکاری های دایه را کاملاً می فهمد و او را سرزنش می کند. حتی به اقدام مادرش که دختر خود را به چنین دایه ای سپرده بود که شیر وی را بخورد، شدیداً معترض است؛ زیرا شیر او موجب آلودگی ذات کودک می گردد:
اگر شیرش خورد فرزند خورشید به نور او نباید داشت امّید[54]
او بعدها هم که به گرداب عشق رامین می افتد و زهر جفای او را در ازدواج با گل می چشد، باز هم به یاد می آورد که سلسله جنبان بلاهای عشق، دایه بوده است؛ لذا صریحاً خطاب به او می گوید «درین راهم تو بودی کور رهبر»
مرا بی کارد ای دایه تو کُشتی که تخم عشق در جانم تو کِشتی[55]
با اینهمه دایه از وابستگی ویس به خود آگاه است و چون خودداری های مکرر و بدبینی او را می بیند، تهدیدش می کند که اگر بروی بدگمان باشد، در مرو کاری ندارد؛ می گذارد و می رود. بدین ترتیب ویس را در نقطة کور عاطفی قرار می دهد و چون می بیند که ویس احساس غربت و تنهایی می کند، به او نهیب می زند که چرا منکر واقعیت های وجود خویش هستی؟
به گوهر نه خدایی نه فرشته یکی ای همچو ما از گل سرشته
همیشه آزمند و آرزومند ز آز و آرزو بر تو بسی بند
خدای ما سرشت ما چنین کرد که زن را نیست کامی خوشتر از مرد[56]
سرانجام خویشتن داری های ویس به دستیاری دایه در هم می شکند و رامین به وصال او می رسد. از این پس، دایه عملاً نفس درونی ویس می گردد؛ لذا دیگر مقاومتی در برابر او صورت نمی گیرد. وفاداری در عشق، بین ویس و رامین به سوگندان استوار می گردد و نزد خودشان مشروعیت می یابد. دیگر ترس و بیمی در کار نیست. هنگامی که موبد از ماجرا آگاه و خشمگین می شود، ویرو را احضار کرده ماجرا را نقل می کند و به او می گوید خواهرت را تنبیه کن که اگر من این کار را بکنم، گزند بی اندازه به وی می رسانم.
انتظار می رود که ویس با شرم و آزرمی که داشت، از برملا شدن ماجرا نزد موبد و ویرو قالب تهی کند؛ اما او برخلاف انتظار در برابر آنها می ایستد، گناه خویش را کاملاً به گردن می گیرد و به موبد می گوید: هر چه می خواهی بکن!
که رامینم گزین دو جهانست تنم را جان و جانم را روانست
بگفتم راز پیشت آشکارا تو خواهی خشم کن خواهی مدارا
مرا نز مرگ بیم است و نه از درد ببین تا که چه چاره بایدت کرد[57]
و چون برادرش او را به کناری کشیده، وقاحت کار را یادآور می شود که چگونه آبروی خود و خانواده اش را برده، و چون اندرز می دهد که اسیر شیطان نشود و نیک نامی دو عالم را به عشق رامین نفروشد، پاسخ وی بیانگر این است که خود را پاکباخته و آب از سر گذشته می بیند و قدم در راهی گذاشته که به بازگشت نمی اندیشد:
قضا بر من برفت و بودنی بود ازین اندرز و زین گفتار چه سود؟
درِ خانه کنون بستن چه سودست که دزدم هر چه در خانه ربودست
مرا رامین به مهر اندر چنان بست که نتوانم ز بندش جاودان رَست[58]
در این گفتگوها نکتة دیگری هم نهفته است. ملاحظه می شود که پاسخ ویس به برادرش ویرو بسیار ملایم تر از پاسخی است که به موبد می دهد و نیز متضمن اعتراف به خطا و تلویحاً ندامت از آن است؛ اما دربرابر موبد نه تنها اعتراف و اعتذار نیست، بلکه اصرار بر آنچه کرده از سخنانش هویدا است. گویی از آزار دادن موبد لذت می برد و این لذت، تحمل بار گناه را بر دوش وی آسان تر می سازد. براستی اگر ویس عاشق کسی جز رامین می شد، می توانست موبد را تا این اندازه آزار دهد؟ او که تا دیروز اسیر پنجة قهار موبد بود، اکنون وی را در قفس شکنجه نهاده، خود در مقابل چشمان او با رامین خوش می گذراند:
خوشا ویسا به کام دل نشسته امید اندر دل موبد شکسته
از این سو ویس با کام و هوا بود وزان سو شاه با رنج و بلا بود[59]
راستی، رامین چه فضیلتی داشت که ویس عاشق او شده بود؟ اتفاقاً ویرو نیز همین سؤال را از ویس می کند:
نگویی تا تو از رامین چه دیدی چرا او را ز هر کس برگزیدی
به گنجش در چه دارد مردِ گنجور بجز رود و سرود و چنگ و طنبور
همین داند که طنبوری بسازد بر او راهی و دستانی نوازد
نبینندش مگر مست و خروشان نهاده جامه نزد میفروشان
جهودانش حریف و دوستانند همیشه زو بهای می ستانند[60]
پاسخ ویس جز تأیید سخنان برادر و حوالة ماوقع به تقدیر الهی نیست. واقعیت این است که رامین فضیلتی ندارد. آنچه او دارد، لوازم عشق های نوجوانی است و البته نباید از نظر دور داشت که ویس زمانی عشق او را اجابت کرد که در خلأ عاطفی شدیدی به سر می برد. مهمتر از همة اینها، رامین وسیله ای برای انتقامجویی از موبد بود؛ با آن که چیزی نداشت، ویس او را بر موبد که ظاهراً همه چیز داشت، برگزید و این تحقیر واقعی یک پادشاه است.
ویس و رامین دست به دست هم می دهند و عشق می ورزند و اصرار چندانی هم بر مخفی کاری ندارند.[61] گاه صحنه سازی های مضحکی برای پنهان کاری خویش می کنند[62] و گاه دروغ های شاخداری به موبد می گویند[63] و او در نهایت ساده لوحی مسخره آمیز باور می کند، خطاهای آنها را نمی بیند، نمی فهمد یا نمی خواهد بفهمد؛ گاه حتی از آنها پوزش می خواهد که بدیشان بد گمان شده و حتی هدیه – در واقع جایزه- هم به ایشان می دهد![64]
رامین تنها مردی است که از ویس بهره مند می شود و ویس در تمام عمر بنا به سوگندی که در آغاز عاشقی با هم یاد کرده بودند، به رامین وفادار می ماند، گرچه می داند او مرد چندان لایقی نیست. رامین نمونة جوانان طبقة اعیان و اشراف است: برخوردار از زیبایی و چالاکی، متبحر در چوگان، موسیقی، شکار و شراب. دلفریب است و شیرین زبان، اما در مهرورزی صداقت ندارد و باطنش به زیبایی ظاهر نیست. این را ویس هنگام درد دل با دایه در میان می گذارد:
اگر رامین همه خوبی و زیبست تو خود دانی چگونه دلفریبست
ندارد مایه جز شیرین زبانی نجوید راستی در مهربانی
زبانش را شکر آمد نمایش نهانش حنظل اندر آزمایش[65]
جالب آن است که این سخنان در همان اوایل عاشقی ویس و رامین گفته می شود و هنوز اتفاق ناخوشایندی میان آن دو رخ نداده است. از این رو ویس، درک و شناخت و احساس خود را دربارة رامین بیان می کند، نه تجربة عملی را. البته تشخیص او درست هم هست.
بی وفایی و عدم صداقت رامین در رفتن وی به گوراب و ازدواجش با گل نمایان گشت. این ازدواج، ویس را دوباره به خود آورد و سبب شد که او تجربة خود را بدین گونه در اختیار زنان عاشق پیشه بگذارد:
مرا بینید و حال من نیوشید دگر در عشق ورزیدن مکوشید
مرا بینید و خود هشیار باشید ز مهر ناکسان بیزار باشید
نهال عاشقی در دل مکارید وگر کارید، جان او را سپارید
زنان را شوهر است و یار بر سر مرا اکنون نه یارست و نه شوهر
اگر شوی است با من بدگمانست اگر یارست با من بد نهانست
بیفکندم درم از بهر دینار کنون بی هردوان ماندم به تیمار[66]
ویس در همان زمان 10 نامه به رامین می نویسد که این نامه ها ضمن دربرداشتن ناز و نیازهای عاشقانه، نشانگر نکته های ظریفی در روابط ویس و رامین و پاسخگوی بسیاری از سؤالات مربوط به آن است. او در نامة اول ضمن یادآوری پاکی خود و اینکه جز رامین مردی از او کام ندیده، گناهان وی را برمی شمارد که عبارتند از: فریفتن زن شوهردار، سوگند دروغ یاد کردن، پشت کردن به یار وفادار و ناسزا گفتن به او.[67] با همة این احوال در نامة دوم می نویسد که اکنون بیش از گذشته به او وفادار است:
وفای تو من اکنون بیش دارم جفاهایی که کردی یاد نارم
کنم چندان وفا و مهربانی که جور خویش و مهر من بدانی[68]
ویس هرگز روابط عاشقانه را با رامین ترک نکرد، اما لحظات بسیاری پیش می آمد که به تجدید نظر دربارة رامین می پرداخت و معمولاً به این نتیجه می رسید که دربارة او اشتباه کرده است.
اینجا سؤالی مطرح می شود که اگر ویس به اشتباه خود پی برد، چرا از رامین روی برنگرداند؟ در پاسخ باید گفت نیاز ویس نیاز به مهرورزی، وفاداری و وابستگی است و این همه را می خواست در رامین ببیند، اما نمی دید. به او پایبند بود، اما حس نمی کرد که او هم پایبند است و این رنج بزرگی بود. او حقیقتاً به رامین اعتماد نداشت، اما ببینید خودش چطور همیشه عاشق بود:
مرا در دل درخت مهربانی به چه ماند؟ به سرو بوستانی
نه شاخش خشک گردد گاه گرما نه برگش زرد گردد گاه سرما
همیشه سبز و نغز و آبدارست تو پنداری که هر روزش بهارست[69]
پایبندی ویس به رامین، به نوعی از عفت او ناشی می شد. زیرا پروندة روابط زناشویی او با موبد بسته شده بود و روحیة وی هم چنان نبود که در صورت ترک رامین بتواند به زندگی رهبانی ادامه دهد. فرض سوم این است که با کس دیگری رابطه برقرار می کرد که خود فعل قبیح دیگری بود. بنابراین بسنده کردن به رامین و پایبند ماندن به او در عین حالی که آرمان های وی را نداشت، نوعی عفاف و انتخاب بین بد و بدتر بود. در این میان، ذوق شرقی داستان پردازان هم که به هر حال می خواهد داستان ها و ماجراها را ختم به خیر کند، ویس و رامین را به گونه ای پیش می برد که موبد با یک عامل طبیعی از میان برداشته شود و عشاق بدون هیچ مانعی ازدواج کنند و روابط آنها شکل موجهی به خود گیرد.
در این که داستان ویس و رامین به لحاظ عشق رسوای میان زن و برادر شوهر و نیز به علت اصرار آنها بر گناه و پرده دری هایشان محل اعتراض و انتقاد اخلاقی است، شکی نیست. حتی بازیگران اصلی داستان، خود به زشتی کار خویش آگاه بودند و در موارد متعددی از این که فریب شیطان را خورده، به راه هوس های ننگ آلود رفته اند، احساس ندامت می کنند؛ چنان که ویس پس از تن سپردن به رامین دچار عذاب وجدان شده، می گوید:
ندیدم هیچ تیماری بدین سان که شد بر چشم من رسوایی آسان
تن پاکیزه را آلوده کردم وفا و شرم را نابوده کردم
نیرزد کام صد ساله یکی ننگ کزو بر جان بماند جاودان زنگ[70]
رامین هم در لحظاتی به خود می آید و درمی یابد که به راه اهریمن رفته است:
مرا این راه بد جز دیو ننمود پشیمانم بر آن کِم دیو فرمود
بپیمودم به گفتِ دیو راهی کشیدم رنج و خواری چندگاهی
گمان بردم کزین ره گنج یابم ندانستم که بی بر رنج یابم[71]
جنبة ضد اخلاقی داستان به حدی است که خاورشناسانی مثل نُلدکه (Noldke) نیز به آن اعتراض کرده اند.[72] آن گونه که از متن داستان برمی آید، چنین رابطه ای در همان زمان وقوع داستان و دوره های پیش از اسلام نیز ننگ و عار محسوب می شد. به همین دلیل است که موبد برای فرونشاندن حرف و حدیث هایی که به واسطة روابط ننگ آلود پشت سر خانواده اش گفته می شد، اقدام به اجرای سوگند آتش کرد تا بی گناهی ویس و رامین را برای مردم ثابت کند. البته از آنجا که ویس و رامین به آلودگی خویش واقف بودند، از رفتن در آتش پرهیز کردند و از مرو گریختند.[73]
اما اگر از اشکالی که به رابطة خویشاوندی ویس و رامین گرفته شده نیز بگذریم، زمانة آنها چندان عفیف و دور از آلودگی نبود. لااقل در میان طبقة اشراف، رابطه داشتن زنان شوهردار با مردان دیگر امری عادی و طبیعی محسوب می شد. دایه وقتی که ویس را به پذیرفتن عشق رامین ترغیب می نماید، به همین مسأله اشاره نموده، ویس را به پیروی از آنان تشویق می کند:
زنان مهتران و نامداران بزرگان جهان و کامگاران
همه با شوهرند و با دل شاد جوانانی چو سرو و مورد و شمشاد
اگر چه شوی نامبردار دارند نهانی دیگری را یار دارند
گهی دارند شوی نغز در بر به کام خویش و گاهی یار دلبر[74]
حتی آن گاه که رامین با گل ازدواج کرده و وی بیمار و نالان افتاده است، فرهنگ عمومی به او توصیه می کند که یاری بهتر از رامین به جای او برگزیند:
مرا گویند بیهوده چه نالی چرا چندین ز بی مهری سگالی
نبرّد عشق را جز عشق دیگر چرا یاری نگیری زو نکوتر
مرا گویند رو یاری دگر گیر گر او گیرد ستاره، تو قمر گیر[75]
شهرو مادر ویس شاهد دیگری بر فساد زمانة مورد بحث است. در اوایل مقاله گفتیم که موبد به شهرو که زن شوهرداری است، پیشنهاد می کند که یا با وی ازدواج کند یا به رسم معشوقه با او به سر برد. چنین پیشنهاد وقیحی برای شهرو غیر مترقبه نیست و با عکس العمل تند او مواجه نمی شود. اینها همه نشانه هایی است از این که چنین روابطی در آن زمان متداول بوده است. حتی در جای دیگری که موبد بر ویس خشم گرفته، از شهرو که دخترش به راه او رفته به زشتی یاد می کند و می گوید سی و چند فرزند او هر کدام از مردی است و از یک مرد دو فرزند ندارد.[76] این بیان حتی اگر اغراق آلود و خشمگنانه هم باشد، باز حکایت از وجود روابط ناموجه میان زنان اعیان و اشراف آن زمان می کند.
وضع اخلاقی زمانه چنان ناهنجار است که رامین در آغاز داستان برای جلب موافقت دایه به واسطه گری میان ویس و رامین، به ارضای جنسی او می پردازد، در حالی که در دامن دایه بزرگ شده است و حکم فرزند او را دارد.
مسائل جنسی در این داستان کلاً بی پرده مطرح می شود و این مسأله در مقایسه با داستان های عاشقانة دورة اسلامی قابل توجه است؛ مثلاً رامین در اولین دیدار خود با گل، وقتی از او خوشش می آید، جلو می رود و قبل از هر چیز می پرسد آیا با مردی هماغوش شده یا هنوز دوشیزه است؟ این گونه باب آشنایی گشودن با ذوق شاعرانة ایرانی و گفتگوهای رمانتیک میان اشخاص داستان های عاشقانه در دورة اسلامی سنخیتی ندارد و به نظر می رسد برخاسته از نظام اخلاقی حاکم بر آن روزگار است.
ویس در چنین نظام اخلاقی اسف باری، با آن تلاطم های شدید روحی و عاطفی و با آن طبع سرکش، گرفتار پنجة قدرت موبد شده بود و رامین روزنه ای به سوی آزادی گشوده بود تا او را که در آرزوی پرواز بود، به سراشیب سقوط فرو کشاند.
خانوادة ویس هم در نجات او نقش فعالی ایفا نکردند؛ عمدتاً به این دلیل که تحت فرمانروایی و سیطرة موبد بودند، گر چه از ملوک الطوایف غرب ایران شمرده می شدند. غیر از همان درگیری نخستین که پدر ویس در آن کشته شد، دیگر برخوردی بین موبد و خانواده ویس پیش نیامد. حتی زمانی که موبد خشمگنانه ویرو را به مرو احضار کرده گناهان خواهرش را به او گوشزد نمود، انتظار می رفت طوفانی به پا شود؛ اما می بینیم که ویرو در کمال آرامش و دموکراسی خواهر را به حفظ آبرو اندرز می دهد و او را از بیراهه باز می دارد و چون می بیند پندها در او اثر ندارد، وی و اعمالش را به کردگار جهان می سپارد. فردای آن روز هم در کمال صلح و صفا با رامین که موجب آبروریزی خواهرش شده چوگان می بازد و ویس را در اندیشة این آرزوی سوخته و خاکستر شده می برد که چرا به جای رامین و موبد، ویرو را در برندارد.
اصولاً مرد دلخواه ویس، ویروست که در تمام منظومه حسرتِ داشتن او موج می زند:
اگر بختم مرا یاری نمودی دلارامم بجز ویرو نبودی
نه موبد جفت من بودی نه رامین نَبَهره دوستانِ دشمن آیین
یکی را با زبان دل نیست یاور یکی را این و آن هر دو ستمگر[77]
او مردی ملایم، منطقی و دلاور بود، بی آنکه در سراسر داستان مرتکب خطایی شود. ویس هر گاه به خود می آمد و در خویش درنگ می کرد، با تمام وجود بر نبودن او حسرت می خورد و اندوه می برد. نکتة مهم در این دلبستگی، آن است که ویرو فاصله سنّی کمی هم با ویس ندارد. قبل از تولد ویس، هنگامی که موبد از شهرو مادر ویس خواستگاری می کند، ویرو پهلوانی بالنده و زورآور است که نیرویی بیش از نیروی پیل دارد، و این را شهرو به رخ موبد می کشد.[78] محبوب بودن ویرو نزد ویس با وجود تفاوت سنی بسیار، تحلیل کسانی را که بیشترین توجه خود را در داستان ویس و رامین بر تفاوت سنی ویس و موبد معطوف کرده اند، برهم می زند.
ویرو با همة نیکی ها در برابر موبد نرمش نشان می دهد وبا او در نمی افتد. زمانی که ویس از مرو رانده شده به ماه آباد و خانة پدری خود پناه برده، موبد نامه ای تهدیدآمیز به ویرو می نویسد و او را از جنگ بیم می دهد که مثلاً چرا زنش را در خانة خود نگه داشته است. ویرو بسیار آرام و منعطف، اما با استدلال پاسخ او را می دهد:
تو از ما مهتری، باید که گفتار نگویی جز به آیین و سزاوار
میان ما همی کینه نباید که کین با دوستی درخور نیاید
اگر تو یاوه گویی ما نگوییم وگر تو کینه جویی ما نجوییم
تو بفرستاده ای زن را زخانه چه بندی بر کسی دیگر بهانه؟
نه نامه باید ایدر نه پیمبر زن اینک هر کجا خواهی همی بر
اگر فرمان دهی فرمان پرستم مرو را در زمان زی تو فرستادم
به جان من که تا ایدر رسیدم مگر او را سه بار افزون ندیدم
نگر تا بر من این تهمت نبندی که هرگز ناید از من ناپسندی[79]
با این سخنان، موبد شرمندة ویرو و پشیمان از سخنان خود می گردد و سرانجام پس از سور و مهمانی، ویس دوباره به مرو برده می شود.
در مقابل عملکرد ملایم خانوادة پدری ویس، شیوه های رفتاری موبد با ویس دارای اهمیت و قابل بررسی است. موبد در آغاز می پنداشت که زنان به علت ضعف شخصیت، تربیت پذیر و منعطف هستند و به هر شکلی که بخواهی می توانی تغییرشان دهی؛ از این رو وقتی از مادر ویس می خواست که وی را به مرو بفرستد و به موبد بسپارد، گفت:
زنان نازک دلند و سست رایند به هر خو چون برآری شان برآیند[80]
کم سن و سال بودن ویس هم این پندار او را قوت می بخشید. لذا با توسل به زور و خشونت می خواست او را مطابق میل خود سازد؛ اما در عمل، خلاف این پیش آمد. ویس انعطاف نشان نداد و آن گونه که موبد می خواست، نشد. او در مواردی تا حد مرگ از دست وی کتک خورد،[81] زندانی گشت[82] و از خانه بیرون رانده شد؛[83] اما هرگز کام خود را به مراد موبد نفروخت.
موبد مشکل دیگری هم داشت که به این وضعیت کمک می کرد. او با همة وقایعی که اتفاق می افتاد، ویس را دوست داشت و به علت همین دوستداری نمی توانست از وی چشم پوشی کند؛ افسون شدة ویس بود و امکان هرگونه حرکت مثبت و مقتدرانه ای را از دست داده بود. لذا می بینیم پس از گریختن ویس و رامین به ری، شش ماه در نهایت بیچارگی و درماندگی به دنبال آنها می گردد و نزد مادر خویش اعتراف می کند که ویس
مرا شش ماه در گیتی دوانید چه مایه رنج زی جانم رسانید[84]
با این همه و با علم به این که ویس بدو خیانت ورزیده، می گوید:
چو یاد آرم به دل جور و جفایش بیفزاید مرا مهر و وفایش
بتر گردم چو عیبش برشمارم تو گویی عیب او را دوست دارم
دل من کور گشت از مهربانی نبیند هیچ کام این جهانی[85]
به همین دلیل نمی تواند نصیحت مادر را مبنی بر رها کردن ویس بی آزرم و دل بستن به مهرویان دیگر بپذیرد؛ بلکه به او قول می دهد که اگر ویس و رامین به مرو برگردند، از گناه پیشین آنها در گذرد و چیزی به رویشان نیاورد.[86]
تکیه و اعتماد موبد بر قدرت پوشالی خود در عین عدم تسلط بر ویس، و از سوی دیگر ضعف عاطفی او در برابر وی موجب می شد به اقدامات خشونت آمیز دست یازد و ویس را تحت فشار و آزار قرار دهد؛ اما در نیمه راه از کرده خود پشیمان می گشت واز وی پوزش ها می خواست. همین امر، گستاخی و جسارت بیش از پیش ویس را به دنبال می آورد و موبد را در برابر بی پروایی های او و نقشه هایی که به کمک دایه و رامین می کشید، درمانده می کرد. چنان که خود می گفت:
همه ساله همی سوزم بر آذر ز دست دایه و ویس و برادر
بماندستم به دست این سه جادو برین دردم نیفتد هیچ دارو
نه از بند و نه از زندان بترسند نه از دوزخ نه از یزدان بترسند
اگر چه شاه شاهان جهانم ز خود بیچاره تر کس را ندانم[87]
موبد در دستیابی به هوس های ناموجه خود، آبروی خویش را بر باد رفته می دید و دایم مورد تمسخر واقع می شد. کسی با او همدلی نمی کرد و کسان و اطرافیان به سرزنش و نکوهش او می پرداختند. برادر و همسرش دشمن خانگی او شده بودند که دشمنی آنها دشمنایگی دیگران را هم با خود آورده بود. مادر جانب رامین را می گرفت و به سرزنش موبد برمی خاست[88] و برادر دیگرش «زرد» که وزیر و معتمد وی بود، نمی توانست از پس عشاق برآید و از آنها بازی می خورد؛ مثلاً 9 ماه تمام در غیاب موبد بر در زندان ویس نگهبانی داده بود تا خطایی از آنها سر نزند، در حالی که رامین از راه بام در قلعه فرود آمده، تمام مدت با ویس به سر برده بود.[89] حادثة مزبور خشم شدید موبد و سرزنش و توهین به زرد را درپی داشت که طبعاً سبب رنجش زرد و اختلاف میان دو برادر می شد.
این گونه امور، بهم ریختگی اوضاع و از میان رفتن شوکت و هیبت شاهی را در پی می آورد و موجب نارضایتی عمومی می گشت. در عرصة سیاست هم، امرا و سپاهیان از اشتغال بی حد موبد به ماجراهای ویس و رامین به جان آمده بودند و با او کینه می ورزیدند.[90] حتی سربازان از نیش و کنایه به اوخودداری نمی کردند و هر یک پشت سر چیزی می گفتند:
یکی گفتی همیشه راهواریم[91] که رامین را ز ویسه باز داریم
یکی گفتی که شه را ویس بدتر به خان[92] اندر ز صد خاقان و قیصر[93]
موبد خود به زشت نامی رقت باری که پیدا کرده بود، کاملاً واقف بود و می دانست که دیگر در چشم مردم اعتباری ندارد:
همی تا درجهان یک تن بماند به نام زشت یاد من بماند
اگر نامرد خوانندم سزایم چه مَردم من که با زن برنیایم[94]
نیز می دانست که همة سیاست های او اعم از سختگیری، خشونت، تنبیه، محبت و غیره دربارة ویس بی ثمر است و این زن برای او آرزویی محال و دست نیافتنی شده است. اما چرا از او دست برنمی داشت؟ آیا موبد نیز اسیر سرنوشت خود بود؟ یا تقاص عمل خویش را می داد که با خزان عمرش به تاراج بهار زندگانی ویس رفته بود؟
با مطالعه و تأمل در داستان ویس و رامین، سؤالات بسیاری برای خوانندة منتقد مطرح می شود که اندیشه در این سؤالات، زوایای داستان را روشنتر می سازد؛ سؤالاتی از این قبیل:
- موبد در گناه و انحراف ویس چقدر مؤثر و مسؤول بود؟
- آیا رامین حق داشت ویس را از آن خود کند؟
- شهرو مادر ویس را می توان تبرئه کرد؟
- آیا ویرو مرد محبوب ویس نمی توانست بهتر و فعال تر از این باشد؟
- دایه می توانست نقش دیگری در داستان ایفا کند؟
با پاسخ به این پرسش ها بیایید یک بار دیگر ویس را محاکمه کنیم!
فهرست منابع:
اسلامی ندوشن، دکتر محمدعلی، «جام جهان بین»، تهران، نشر جامی، 1370، چاپ اول.
بدیه، ژوزف، «تریستان و ایزوت»، ترجمه دکتر پرویز ناتل خانلری، تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1357، چاپ چهارم.
حر عاملی، محمد بن حسن، «وسائل الشیعه»، بیروت، دار احیاء التراث العربی.
زرین کوب، دکتر عبدالحسین، «با کاروان حلّه»، تهران، انتشارات علمی، 1370، چاپ ششم.
همو، «یادداشت ها و اندیشه ها»، تهران، انتشارات جاویدان، 1362، چاپ چهارم.
صفا، دکتر ذبیح الله، «تاریخ ادبیات در ایران»، تهران، انتشارات فردوسی، 1363، چاپ ششم، جلد دوم.
فردوسی، حکیم ابوالقاسم، «شاهنامه»، تصحیح او. اسمیرنوا، مسکو، آکادمی علوم اتحاد شوروی، 1965م، جلد سوم.
فروزانفر، بدیع الزمان، «سخن و سخنوران»، تهران، انتشارات خوارزمی، 1369، چاپ چهارم.
گرگانی، فخرالدین اسعد، «ویس و رامین»، تصحیح دکتر محمد روشن، تهران، صدای معاصر، 1381، چاپ دوم.
مستوفی، حمدالله، «تاریخ گزیده»، به اهتمام دکتر عبدالحسین نوایی، تهران، امیرکبیر، 1364، چاپ سوم.
مینورسکی، ولادیمیر، «داستان عاشقانة پارتی»، ترجمه مصطفی مقربی، ضمیمة ویس و رامین، تصحیح روشن.
: «مجمل التواریخ و القصص»، تصحیح محمدتقی بهار، تهران، 1318.
: »شایست ناشایست»، ترجمه کتایون مزداپور، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، 1369، چاپ اول.
پی نوشتها
* - دکترای ادبیات فارسی، عضو هیأت علمی دانشگاه امام صادق (ع).
[1]- مؤلف مجمل التواریخ دربارة «موبد منیکان» پادشاه مرو که یکی از اشخاص داستان و آغازگر ماجراهاست، می نویسد: وی ازدست نشاندگان شاپور، دومین پادشاه ساسانی بود و خراسان و ماهان را زیر فرمان خود داشت (مجمل التواریخ، ص94)، اما حمدالله مستوفی وی را دست نشاندة نرسی پسر گودرز پسر بلاش پسر اشک اشکانی می داند (تاریخ گزیده، ص824).
در میان محققان متأخر، جدی تر از همه ولادیمیر مینورسکی (v. minorsky ) خاورشناس روسی به پژوهش در ریشه های تاریخی داستان ویس و رامین پرداخته و با ارائه دلایل و اسناد نتیجه گرفته است که وقایع و ماجراهای آن به سرگذشت خانواده ای مربوط می شود که جزو شاخه ای از اشکانیان بوده اند که گودرز پادشاه اشکانی تأسیس کرده بود و لذا به طور غیر مستقیم با خاندان اصلی اشکانیان مرتبط می شدند. به دیگر سخن، این داستان، سرگذشت شاهزادگان خاندان اشکانی است. خاندان «ماه» هم که ویس بدان منسوب است، همان خاندان قارنی ها، یکی از هفت خانوادة اشرفی دورة اشکانیان است (داستان عاشقانة پارتی، ص464).
در میان صاحبنظران ایرانی، بدیع الزمان فروزانفر (سخن و سخنوران، ص 365-366)، و دکتر ذبیح الله صفا (تاریخ ادبیات در ایران، ج 2، ص374) نه تنها تعلق داستان را به دورة اشکانی قبول دارند، بلکه معتقدند متن داستان نیز به خط و زبان پهلوی بوده که فخرالدین اسعد آن را به فارسی دری منظوم ترجمه کرده است.
فخرالدین اسعد خود در مقدمة داستان می گوید: ویس و رامین را 6 نفر از سخن شناسان پیشین گردآورده و نوشته بودند، اما متن ایشان به زبان پهلوی بود و همه کس آن را نمی فهمیدند. وی ضمن خرده گیری به هنر نویسندگی آن 6 تن و این که نوشتة ایشان عاری از معانی و وزن و قوافی بوده، به درخواست حاکم اصفهان اشاره می کند که گفته فخرالدین اسعد الفاظ بی معنی و منسوخ گذشته را از متن ویس و رامین بشوید و آن را چون بوستانی نو بیاراید (ویس و رامین، ص37-38).
مینورسکی از سخنان فوق استنباط می کند که این 6 تن احتمالاً زرتشتی بودند و زبان پهلوی می دانستند و داستان را از اصل پهلوی به فارسی ترجمه کرده بودند، اما ترجمة ایشان نامفهوم بوده و احتمالاً زبان قدیم خود را در ترجمه به کار برده بودند؛ لذا فخرالدین که اندکی با زبان پهلوی آشنایی داشته، بر آن شده که متن را به سلیقة زمان خویش بپیراید و آن را مهذب سازد (داستان عاشقانه پارتی، ص420-421). اما دکتر زرین کوب نظری کاملاً مخالف و متفاوت دارد. وی تعلق داستان را به دورة اشکانی یا ساسانی مورد تردید قرار می دهد و معتقد است که «پهلوی» مورد نظر فخرالدین، همان پهلوی متعلق به دورة پیش از اسلام یا زبان فارسی میانه نیست؛ بلکه به معنی مطلق فارسی قدیم و لهجة محلی سرزمین فهله یعنی اصفهان، ری، همدان، ماه نهاوند و آذربایجان است. پهلوی در این معنی جزو زبان های دورة اسلامی است؛ همچنان که به دو بیتی های باباطاهر با لهجة کهن نیز فهلویات گفته می شد (یادداشت ها و اندیشه ها، «ویس و رامین»، ص218-219؛ نیز بنگرید به: با کاروان حلّه، ص71-72 و80-81).
[2]- زرین کوب، یادداشت ها و اندیشه ها، ص221-222؛ مینورسکی، داستان عاشقانة پارتی، ص468. برای آگاهی از مشابهت های ویس و رامین با تریستان و ایزوت، علاوه بر خود این داستان ها مراجعه کنید به مقدمة دکتر خانلری بر ترجمه تریستان و ایزوت.
[3]- مثلاً بنگرید به: اسلامی ندوشن، جام جهان بین، «ویس»، ص95-111.
[4]- هنگام اقامت فخرالدین در اصفهان، چون از قصة ویس و رامین و ترجمة آن سخن می رود، شاعر می گوید:
ندیدم زان نکوتر داستانی نماند جز به خرم بوستانی
درین اقلیم آن دفتر بخوانند بدان تا پهلوی از وی بدانند
کجا مردم درین اقلیم هموار بُوَند آن لفظ شیرین را خریدار
(ویس و رامین، ص37)
[5]- به نقل از: زرین کوب، یادداشت ها و اندیشه ها، ص218.
[6]- این نام ارتباطی با طبقة موبدان یا پیشوایان زرتشتی ندارد.
[7]- ماه آباد در غرب ایران و قابل انطباق با قلمرو ماد است که مرکز آن همدان بوده است.
[8]- ازدواج خواهر و برادر یکی از انواع ازدواج با خویشاوندان نزدیک بود که به آن «خویتودس» یا «خوتودات» گفته می شد. این گونه ازدواج را در برخی دوره های زرتشتی مثل ساسانیان مقدس می شمردند و می پنداشتند که نمادی از «خودزایی» و زایش آغازین آفریده ها از وجود واحد و ازلی است؛ چنانکه بنابر اسطوره ای کهن، هرمزد و اهریمن، هر دو از «زروان» زاده شده بودندو نیز «اناهید» که الهه ازلی آبهای هستی بود، با پسر خود ازدواج کرده بود و ازاین ازدواج، همه زادگان هستی پدیدار گشته بودند. با این مبنای اعتقادی، خویتودس در کتاب های زرتشتی «از یک به بس شمارگی آمدن» معنی شده است که در واقع همان پدیدار شدن کثرت از وحدت است (بنگرید به: شایست ناشایست، ص235-236).
[9]- گوراب یا جوراب، قریه ای در جنوب همدان و در ملتقای راه نهاوند و همدان به تهران بودکه راجرسیوری (R. savory) حدود صد سال پیش این قریه و دژ ویران آن را در جنوب دولت آباد ملایر دیده و گزارش کرده است (مینورسکی، داستان عاشقانة پارتی، ص 444 و470). مینورسکی معتقد است که گوراب، خانه و مقر اصلی ویس نبود، بلکه به مناسبت جنگ پیش آمده و آشفتگی اوضاع، وی را موقتاً به دژ آنجا برده بودند تا پناهگاه وی باشد (ص444).
[10]- ویس و رامین، ص45؛ «بایی» یعنی بایسته هستی، باید باشی.
[11]- همان منبع، ص46.
[12]- ویس و رامین، ص47.
[13]- همان منبع، ص50-51.
[14]- همان منبع، ص56.
[15]- آهو: عیب؛ آهومند: معیوب.
[16]- ویس و رامین، ص58.
[17]- همان جا.
[18]- همان منبع، ص69.
[19]- ویس ورامین، ص70.
[20]- همان منبع، ص69.
[21]- همان منبع، ص71.
[22]- همان منبع، ص70.
[23]- یعنی با ویرو.
[24]- «کجا» در متون این دوره به معنی «که» نیز به کار می رود و در این بیت همین معنی را دارد.
[25]- ویس و رامین، ص70-71.
[26]- «نیز» در اینجا به معنی «دیگر» و «از این پس» است.
[27]- ویس و رامین، ص71.
[28]- همان جا.
[29]- همان منبع، ص 75-74.
[30]- ویس و رامین، ص85.
[31]- همان منبع، ص88.
[32]- همان منبع، ص92.
[33]- همان منبع، ص93؛ منظور از «بی کامی» به اکراه و از روی بی میلی است.
[34]- ویس و رامین، ص90.
[35]- همان منبع، ص94.
[36]- شعر خطاب به دایه است.
[37]- «همان» اینجا به معنی نیز و همچنین است.
[38]- ویس و رامین، ص92.
[39]- همان منبع، ص49.
[40]- همان منبع، ص73.
[41]- ویس و رامین، ص105.
[42]- همان منبع، ص107؛ «زیَم» یعنی زنده باشم و زندگی کنم.
[43]- مینو یعنی بهشت.
[44]- منظور رامین است.
[45]- ویس و رامین، ص109.
[46]- «دیو» در فرهنگ زرتشتی معادل «شیطان» در فرهنگ اسلامی است.
[47]- ویس و رامین، ص110؛ مصرع آخر یعنی خداوند جهان مرا در آتش بسوزاند.
[48]- همان منبع، ص111.
2- «شایم» یعنی شایسته هستم، «شاید» یعنی شایسته است.
[50]- ویس و رامین، ص123.
[51]- همان جا.
[52]- «نمونه« معادل انگشت نماست.
[53]- ویس و رامین، ص123.
[54]- همان منبع، ص115؛ در اسلام نیز تأثیر شیر مادر بر تربیت فرزند بسیار مورد توجه قرار گرفته است؛ چنانکه حضرت امام صادق (ع) فرموده است: فرزندت را با غذایی نیکو پرورش بده و از شیر نامطلوب پرهیز کن. بنگرید به: وسائل الشیعه، ج 7، باب 79، ح 1.
[55]- همان منبع، ص252.
[56]- ویس و رامین، ص125.
[57]- همان منبع، ص133.
[58]- همان منبع، ص134.
[59] - همان منبع، ص 156-157.
[60]- همان جا.
[61]- مثلاً بنگرید به ص166-168.
[62]- مثلاً ص172.
[63]- مثلاً ص219.
[64]- مثلاً ص175، 219.
[65] - ویس و رامین، ص 136.
[66] - همان منبع، ص 251-250؛ تیمار به معنی غم و اندوه است.
[67] - ویس و رامین، ص 259؛ رامین پس از ازدواج با گل روزی به او گفته بود که تو مانند ویس زیبا و دلستان هستی. گل از این سخن رنجیده بود و رامین برای از بین بردن رنجش او نامه ای به ویس نوشته، هر ناسزایی که می توانست دل گل را راضی کند، نثار ویس کرده بود. بنگرید به: ویس و رامین، ص 245 به بعد.
[68] - همان منبع، ص 263.
[69] - همان منبع، ص 268.
[70] - ویس و رامین، ص 128.
[71] - ویس و رامین، ص 333.
[72] - بنگرید به: مینورسکی، ص 470.
[73] - ویس و رامین، ص154-153؛ سوگند آتش یکی از راه های اثبات بی گناهی کسانی بود که به جرم متهم می شدند و بدین گونه بود که آتش فراوانی افروخته می شد و متهم برای اثبات بی گناهی خود از آن عبور می کرد. اگر بی گناه بود، نمی سوخت و اگر گناهکار بود، به کیفر اعمال خود می رسید. در شاهنامه نیز سیاوش را برای پاکی و برائتش از اتهامات ناروایی که سودابه، همسر پدرش به او نسبت می داد، از آتش عبور دادند. (بنگرید به: فردوسی، شاهنامه، ج3، صص 34-36)
[74] - ویس و رامین، ص 116-117.
[75] - ویس و رامین، ص 266-265.
[76] - همان منبع، ص 138.
[77] - ویس و رامین، ص 136.
[78] - همان منبع، ص 45.
[79] - ویس و رامین، ص 149.
[80] - ویس و رامین، ص 55.
[81] - همان منبع، ص 200-199.
[82] - همان منبع، ص 162.
[83] - همان منبع، ص 139.
[84] - ویس ورامین، ص 162.
[85] - همان منبع، ص 159.
[86] - همان منبع، ص 163-162.
[87] - همان منبع، ص 177.
[88] - ویس و رامین، ص 146-145.
[89] - همان منبع، ص 179 به بعد و 195-194.
[90] - همان منبع، ص 351، 362.
[91] - یعنی رهسپار و در راه هستیم.
[92] - مخفف خانه. منظور از خاقان و قیصر یعنی پادشاه ترکستان و روم، دشمنان خارجی موبد است.
[93] - ویس و رامین، ص 194.
[94] - ویس و رامین، ص 213-214.