ماهان شبکه ایرانیان

زبان حقیقت و حقیقت زبان (۱)

در اواخر قرن نوزدهم و شروع قرن بیستم میلادی در اروپا جریانی فکری پدید آمد که زبان را به عنوان موضوعی فلسفی قلمداد کرد

1. مقدمه

شاید گزافه نباشد اگر بگوییم کلیترین حکمی که می توان به درستی درباره زبان بیان کرد این است که زبان یک وسیله است. این حکم کلی در بادی امر محل زیادی برای مناقشه به جا نمی گذارد و علت این امر نیز آن است که در این حکم اطلاع مهمی درباره موضوع در اختیار کسی قرار نمی گیرد. اگر کسی در توصیف «ولت متر» تنها به این اکتفا کند که وسیله ای است، سخنی نادرست نگفته است لیکن در عین حال این سخن جهل کسی را که نمی داند «ولت متر» چیست برطرف نمی سازد. پس غرض از گفتن این سخن چیست؟ اگر در مقایسه زبان با «ولت متر»، از لحاظ وسیله بودن، قدری فراتر رویم، شاید بتوانیم مدخل بحثی را که می خواهیم شروع کنیم قدری روشنتر سازیم. می توانیم بگوییم که «ولت متر» وسیله ای است که یک کاربرد معینی دارد: با آن اختلاف پتانسیل در یک مدار الکتریکی اندازه گیری می شود. چنانچه خواسته باشیم اطلاعات بیشتری در این خصوص کسب کنیم می توانیم به بحث مقدماتی الکترودینامیک در علم فیزیک رجوع کنیم و به این ترتیب حاجت ما کاملا برآورده خواهد شد. زبان، از سوی دیگر، به نظر می رسد کاربردهای متفاوتی داشته باشد به طوری که در هر یک از آنها به صورت وسیله ای خاص و متمایز جلوه گر می شود. در محاورات معمول میان انسانها در یک اجتماع، زبان عمدتا وسیله ای است برای انتقال اخبار، نیات و خواسته ها. در دست یک شاعر یا داستان سرا زبان می تواند تنها چنین وسیله ای نباشد و مانند ابزار کار یک نقاش یا مجسمه ساز برای خلق اثری زیبا و بدیع به کار گرفته شود. از سوی دیگر در دست یک خطیب یا واعظ اخلاقی زبان می تواند به صورت وسیله دیگری به کار گرفته شود که عمدتا در خدمت تهییج احساسات و عرقیات یا ترغیب مخاطبان به قبول یک موضع خاص قرار گیرد. برای شناسایی زبان در مقام هر یک از این وسایل متنوع نیز مباحث خاصی وجود دارد. «زبان شناسی » عمدتا بررسی زبان به عنوان وسیله ای از نوع اول را به عهده دارد. «در نقد ادبی » زبان غالبا به عنوان وسیله ای از نوع دوم مورد بحث و تحقیق قرار می گیرد و «علم بیان » نیز مبحثی است که زبان را به عنوان وسیله ای از نوع سوم در مد نظر قرار می دهد.

در اواخر قرن نوزدهم و شروع قرن بیستم میلادی در اروپا جریانی فکری پدید آمد که زبان را به عنوان موضوعی فلسفی قلمداد کرد. این جریان در طول قرن بیستم رشد چشمگیری نمود به طوری که به سرعت جای ثابتی را لااقل در فرهنگ فلسفی انگلیسی زبان اشغال کرد. در نظر اول ممکن است قبول این نکته که زبان حتی می تواند موضوعی باشد که درباره آن جایی برای بحث و تعمق فلسفی وجود دارد، ثقیل نماید. فلسفه سنتا به طرح و بررسی مسائلی در باره عمیقترین و اساسیترین کنجکاویهای بشر اشتغال داشته است: اینکه مبنای هستی اساسا چیست و از چه نوع هویاتی تشکیل شده است؟ مقام و مرتبه ذهن در نظام هستی کدام است و آیا امکان دستیابی به کنه حقیقت این نظام و شناسایی چند و چون آن وجود دارد؟ آیا غایت و مقصودی برای زندگی در کار است؟ حقیقت نیکی و بدی چیست؟ ماهیت زیبایی کدام است و از این قبیل سؤالات. اگر زبان صرفا وسیله یا حتی وسایلی چند باشد - و اینجا باید غرض از طرح اولین جمله این سطور روشن شود - تعمق و تفحص فلسفی درباره آن چه موردی می تواند داشته باشد؟ اگر قصد، شناسایی زبان است که چنانچه در مقام هر یک از انواع وسایلی که برشمردیم منظور شود، مبحثی خاص برای آن وجود دارد. اگر قصد مورد سؤال قرار دادن کفایت مباحث نامبرده در شناسایی زبان است، چرا این نقص با ترمیم هر یک از آنها مرتفع نشود و اساسا فلسفه چه کمکی می تواند در این خصوص بکند؟ به یک کلام، قبول زبان به عنوان یک موضوع فلسفی به نظر می رسد همان قدر مورد داشته باشد که قرار دادن «ولت متر» در این مقام!

ملاحظاتی از این قبیل بسیاری را بر آن داشته، و شاید هنوز نیز داشته باشد، که رویکرد فلسفی به زبان را نوعی تنزل در شان فلسفه و موجبی برای ابتذال مباحث آن تلقی کنند. اینکه اینگونه ملاحظات مانعی برای تثبیت این رویکرد به عنوان یک جریان مهم فلسفی نشده، یک واقعیت تاریخی است. این نیز که در میان بنیانگذاران این سنت و همچنین بسط و توسعه دهندگان آن متفکرانی وجود داشته و دارند که از برجسته ترین فلاسفه معاصر در دنیا به شمار می روند، لااقل امروزه به طور جدی مورد مناقشه قرار ندارد. پس تلفیق این واقعیات با انتظاری که از فلسفه، مباحث و مسائل آن خاطرنشان ساختیم ضرورت روشن شدن نوع و شیوه پژوهش درباره زبان را در این رویکرد و ارتباط آن را با مسائل بنیادی فلسفه مطرح می سازد. هدف از بحث حاضر برداشتن چند قدم اولیه در این جهت است.

در دورانهای مختلف بعضی از فلاسفه فراخور بحث خویش پیرامون مسائل اساسی در زمینه های متفاوت فلسفی، اشاراتی پراکنده به زبان و نقش آن در اندیشه داشته اند. در دوران جدید، این عنایت خصوصا در آثار فلاسفه انگلیسی مانند تامس هابز، جان لاک، دیوید هیوم و جان استوارت میل به صراحت مشهود است. لیکن دور از انصاف نیست اگر اولین متفکری را که بحثی منظم و عمیق و بالصراحه درباره زبان و قابلیتهای آن در ارتباط با مسائل بنیادی فلسفه مطرح ساخت گوتلوب فرگه (2) (1925-1848) معرفی کنیم. حرفه فرگه ریاضیات بود. وی اگرچه در دوران تحصیلات دانشگاهی خویش در رشته ریاضی با آثار فلسفی، علی الخصوص کانت، آشنایی حاصل کرده بود، لیکن تمامی دوران خدمت دانشگاهی خویش را به مدت 39 سال به تدریس ریاضیات در دانشگاه ینا در آلمان گذراند. در کار تحقیق، علاقه و توجه فرگه معطوف به مبانی بنیادی ریاضیات بود; اینکه ریاضیات چگونه علمی است و احکام و قضایای ریاضی درباره چه نوع هویاتی صادر می شوند. این نوع علاقه و توجه، طبعی اساسا فلسفی دارد. به همین علت نیز تحقیقات وی در زمان حیاتش چندان مورد توجه ریاضی دانان معاصر قرار نگرفت. از سوی دیگر روشی را که فرگه در کار تحقیقات خویش کشف کرد و دنبال گرفت به قدری بدیع و بی سابقه بود که فلاسفه همعصرش، به خصوص در سرزمینهای آلمانی زبان اروپا، رغبتی برای درک ظرائف و اهمیت آن نشان ندادند.

در اواخر قرن نوزدهم میلادی، برتراند راسل (1970-1872) جوان در دانشگاه کمبریج انگلستان با علائق مشابهی، مستقلا و بدون آگاهی از کارهای فرگه، وارد تحقیق در مبانی بنیادی ریاضیات شده به نتایجی نیز رسیده بود. وی در سال 1900 میلادی در کنفرانسی بین المللی در پاریس با آثار ریاضی دانان شهیر ایتالیایی جی سپه پئانو (3) (1932-1858) آشنا شد. پئانو در راس گروهی از ریاضی دانان ایتالیایی طی سالهای 1895 تا 1908 میلادی دست اندرکار تحقیق درباب اصل موضوعی ساختن حساب اعداد بود و در زمره معدود ریاضی دانان اروپایی قرار داشت که با آثار فرگه آشنایی داشتند. راسل از طریق پئانو با آثار فرگه آشنا شد و با وی باب مراوده از طریق نامه نگاری را باز کرد. حاصل این مراوده یکی این بود که در سال 1903 میلادی هنگامی که جلد دوم آخرین کتاب زیر چاپ بود، فرگه از تناقضی که راسل در بنیان نظریه مجموعه های گئورگ کانتور (5) (1918-1845) کشف کرده بود مطلع شد. در این اثر دوجلدی فرگه دستاوردهای یک عمر تحقیق خویش را درباره تحویل تمامی ریاضیات به منطق منتشر می ساخت و در این خصوص تعبیر کانتور را از مفهوم مجموعه بی کم وکاست مبنای کار خویش قرار داده بود. فرگه در پایان جلد دوم کتاب خویش، ضمیمه ای را اضافه نمود که خبر کشف راسل را اعلام می کرد. این ضمیمه با جملات زیر شروع می شود: «برای یک عالم چیزی ناخوشایندتر از آن نیست که درست پس از به فرجام رساندن کار خویش شاهد فروپاشی بنیان آن باشد. در زمانی که چاپ این اثر مراحل پایانی خود را طی می کرد نامه ای از آقای برتراند راسل مرا در چنین حالتی قرار داد.» (6)

حاصل دیگر این مراوده آشنایی راسل با طلبه مستعد و جوانی بود که با شیفتگی از مطالعه آثار فرگه برای تلمذ در مباحث بنیادی ریاضیات به محضر فرگه روی آورده بود. فرگه او را به راسل معرفی کرد تا در کمبریج به امر تعلیم و هدایتش کمر بندد. اجابت این خواسته از طرف راسل، لودویگ ویتگنشتاین (7) (1951-1889) را چندی قبل از شروع جنگ جهانی اول به کمبریج کشاند. حضور ویتگنشتاین در فضای فلسفی کمبریج باعث وقوع دو «زلزله » پیاپی در فاصله ای حدود 20 سال از یکدیگر گردید که فرهنگ فلسفی معاصر در اروپا و امریکا هنوز در حال جذب «ارتعاشات » آنهاست. به این ترتیب بود که فرگه تنها پس از مرگ از گمنامی به در آمد و آثار و افکارش مورد توجه جهانیان قرار گرفت.

در اواخر قرن نوزدهم میلادی، محیط فلسفی کمبریج صحنه تاخت وتاز دیگری بود که به رهبری جرج ادوارد مور (8) (1958-1873) بر ضد جریان فلسفی غالب در آن زمان شکل گرفت. مور دانشجوی دوره مقدماتی رشته ادبیات قدیم یونانی در دانشگاه مبریج بود که با راسل (که در دانشگاه دو سال از وی جلوتر بود) آشنا شد و به تشویق وی تغییر رشته داده به تحصیل فلسفه روی آورد. برخلاف راسل، مور تبحری در ریاضیات نداشت. علاقه وی به فلسفه صرفا از طریق آشنایی با بعضی از همدوره های خود در دانشگاه که جوانانی فلسفی مشرب بودند، و متعاقب آن مطالعه آثار فلسفی رایج در آن زمان، جلب گردید. در این آثار دیدگاه غالب را ایدئالیسم و ذهن گرایی تشکیل می داد که عمدتا تحت تاثیر افکار و آراء هگلی قرار داشتند.

عکس العمل مور نسبت به این آثار، همراه با تحقیقات و دستاوردهای فرگه و راسل، بنیانگذار نهضتی در فلسفه گردید که نقش زبان در پدید آوردن مسائل فلسفه و یافتن راه حل برای آنها را در دستور کار تحقیقات فلسفی قرار داد. این نهضت امروزه تبدیل به سنتی در فلسفه شده است که معمولا با نام «تحلیلی » مشخص می شود. سنت تحلیلی خود خصیصه ای مکتبی ندارد; بدین معنا که مجموعه ای از آراء و عقاید که رئوس کلی جواب به مسائل فلسفی را معین سازد وجود ندارد تا با پایبندی به آن یک متفکر در زمره فلاسفه تحلیلی قرار گیرد. فلاسفه تحلیلی بیشتر با اشتراک نظر درباره اهمیت زبان در فلسفه و همچنین روش و ابزار تحقیق در مباحث فلسفی (من جمله نحوه بیان و ارائه نتایج کار)، آن هم به طور کلی و نه به گونه ای دقیق، مشخص می شوند. بنابراین متفکرانی از مکاتب مختلف فلسفی (مانند رئالیسم، ایدئالیسم، پراگماتیسم، پوزیتیویسم و غیره) می توانند در این سنت قرار گیرند. اینکه معیار دقیق تحلیلی بودن چیست تا با محک آن بتوان به طور قاطع تعیین کرد که کدام فیلسوف تحلیلی است و کدام نه، موضوع بحث ما نیست. شاید اساسا چنین معیاری نیز وجود نداشته باشد. لیکن اینکه چه نوع مشغله فکری درباره زبان می تواند خصیصه ای کاملا فلسفی داشته باشد و چگونه در خدمت حل مسائل بنیادی فلسفه قرار گیرد، موضوعی است که جای بحث در آن خالی است و ضرورت طرح آن وجود دارد. برای طرح این بحث متفکرانی را که هر یک در پی ریزی شالوده سنت تحلیلی نقشی پیشگام داشته اند برگزیده ایم و نظر خود را درباره دستاوردهای عمده ایشان ارائه می کنیم. ابتدا از رئوس نظریه مور آغاز می کنیم و سپس به رئوس نظریات فرگه می پردازیم.

2. مور : تحلیل و زبان

الف) زبان در فلسفه

آنچه که کنجکاوی عمیق مور را نسبت به فلسفه برانگیخت و تا پایان عمر وی را رها نکرد، این بود که در نظر او نظریه های فلسفی باب روز آن دوران عمدتا تصویر کاملا متفاوتی از حقیقت امور ارائه می دادند. در این نظریه ها تمامی مواردی که در نظر وی و سایر کسانی که با فلسفه آشنایی ندارند حقایقی مسلم و قطعی انگاشته می شدند، شبهه آمیز قلمداد شده، حقیقت آنها انکار می گردید. نظر فلاسفه را درباره حقیقت عالم می شد به دو دسته تقسیم کرد. در یک دسته (که بیشتر شامل پیروان آلمانی زبان مکتب هگلی بود) حقیقت به قدری مرموز و اسرارآمیز تلقی می شد که دسترسی به آن جز از طریق درک شهودی کلیتی که ویژگیها و خصوصیات آن هیچ گاه روشن و مشخص نمی شود، امکان پذیر نیست. زبانی که برای توصیف و تبیین این کلیت به کار گرفته می شد نیز در عین تشابه ظاهری با زبانهای عادی و معمولی آنچنان غامض و مغلق به نظر می رسید که ظاهرا منظور نویسنده، با فرض روشن بودن برای خودش، در قالبی واضحتر قابل بیان نمی بود. حتی کسانی که سرسختانه ادعای پیروی از نظریات اینگونه نویسندگان را داشتند، در این خصوص که تعبیر واقعی و راستین این زبان کدام است متفق القول نبوده، میان خود به نزاع و مناقشات لفظی اشتغال داشتند. در دسته دیگر (که بیشتر پیروان انگلیسی مکتب هگلی را دربر می گرفت) حقیقت در اینکه در جزئیات و امور مشخص تجلی نکرده بلکه تنها در کلیتی جامع و فراگیر جلوه گر است با دسته اول سهیم و مشترک بود. لیکن کلیتی که تجلیگاه حقیقت قلمداد می شد، هویتی انگاشته می شد که دارای ویژگیها و خصوصیاتی قابل توصیف است. متفکرانی از قبیل (1925-1866) و جرج استاوت (11) (1944-1860) در کمبریج، براساس اعتقاد به این نوع کلیت، سعی داشتند تا در توصیف هر چه روشنتر و واضحتر از ویژگیهای آن بکوشند. البته اینان هیچ گاه در امر یافتن زبانی سلیس و قابل فهم برای تبیین کلیت موردنظر خود توفیق کامل نیافتند. لیکن کوشش آنها در این جهت، علی الخصوص اهتمامات مک تگرت جوان که مور با او در کمبریج آشنا شده بود (و در کلاسهای درسش نیز با علاقه شرکت می کرد)، وی را سخت تحت تاثیر قرار داد. این امر همراه با نکته ای که مور خیلی زود به آن توجه کرد، شالوده طریقی را پی ریخت که وی برای دست و پنجه نرم کردن با مسائل فلسفی پیدا کرد و به تدریج در تکوین آن کوشید. این نکته آن بود که اهتمام این متفکران در بیان نظرات و تعبیرات خود به زبانی سلیس و قابل فهم نه تنها موجب نزدیکی آراء آنان به یکدیگر نشده بود، بلکه به نظر می رسید موجب پدیدار شدن فاصله هایی قابل ملاحظه میان مواضع هر یک و منبع الهام همگی (یعنی افکار و آراء هگل) نیز شده است.

نتیجه ای که مور از توجه به وضع مذکور گرفت این بود که عدم توفیق این متفکران در دستیابی به بیانی واضح از نظراتشان و همچنین مناقشات ایشان بر سر مواضع یکدیگر، هر دو یک علت دارند. علت را مور در این تشخیص داد که هیچ یک از ایشان برای طرح دقیق سؤالی که موجبات طرح مساله ای را فراهم کرده است، سعی و اهتمام جدی مبذول نداشته اند. سؤال اگر مبهم بماند و یا به طور دقیق طرح نشود طبعا جا برای تعبیرات و استنباطات متعددی باز می کند. هر یک از این تعبیرات نیز جواب خاص خود را می طلبد، بدون اینکه معیاری در دست باشد تا براساس آن بتوان میان جوابهای رقیب سنجشی معقول انجام داد. این تشخیص ذهن مور را متوجه تمامی فلسفه و بالاخص نوع مسائلی که در آن مطرح می شوند، کرد. در این راستا تعمقات وی به موضعی کشیده شد که تبعاتی بنیادی برای جستجوی حقیقت در فلسفه دربر داشت. برای روشنتر شدن این تبعات، مقایسه ای میان نحوه جستجوی حقیقت در علوم و در فلسفه می تواند کمک کننده باشد. در علوم به نظر می رسد که مسائل از طریق توجه مستقیم به جهان و مشاهده کیفیات، رفتار و روابط میان اشیاء و وقایع واقع در آن مطرح می شوند. سپس مفاهیمی که برای طرح مسائل و همچنین یافتن راه حلی مناسب برای آنها به کار گرفته می شوند به نحوی معین می گردند که در برابر هر سؤال تنها یک جواب و در مقابل هر جواب روشهایی تعیین کننده برای سنجش آنها وجود داشته باشد. در فلسفه، لااقل تا آنجا که به نظر مور رسیده بود، هیچ مساله ای از طریق رجوع مستقیم به دنیا مطرح نمی شود، بلکه مسائل معلول نحوه تفکر فلاسفه درباره جهان و بیان نتایج آن هستند. در این نحوه تفکر، علی رغم به خرج دادن وسواس در انتخاب مفاهیم توسط فلاسفه سرشناس، اصلی که در تعیین مفاهیم در علوم صادق است، حکمفرما نیست. بالنتیجه طرح نظریه های پیشنهادی برای حل مسائل در هر رشته از علوم بالاخره منجر به توافق نظر میان دانشمندان نسبت به تایید یا تکذیب آن نظر می گردد، درحالی که در فلسفه نه تنها امر سنجش نظریه ها غالبا تحت الشعاع علائق و تعصبات مکتبی قرار می گیرد، بلکه میان پیروان یک مکتب نیز عموما اتفاق نظر حاصل نمی شود. بنابراین در گیرودارهای فلسفی هیچ گاه به طور قطعی و عینی معلوم نمی شود که حق با کیست و کدام رای صائب یا باطل است. تا زمانی نیز که این حال بر فلسفه حکمفرماست توقع جستجوی حقیقت، به معنای راستین کلمه، از آن نمی توان داشت.

ب) زبان و حقیقت

برای قرار دادن تفکر فلسفی در راستای جستجوی حقیقت، از نظر مور چاره ای جز این نیست که قبل از وارد شدن به مباحث فلسفی، تجدیدنظری بنیادی در نحوه سؤال و جواب در فلسفه صورت پذیرد. سخن موجز مور در این باره چنین است:

من تصور نمی کنم که جهان یا علوم هیچ گاه مساله ای فلسفی را برای من مطرح کرده باشند. مسائل فلسفی تنها توسط مطالبی برای من مطرح شده اند که فلاسفه دیگر درباره جهان یا علوم اظهار داشته و بیان کرده اند... مسائلی که در اینجا مورد نظر من هستند عمدتا از دو نوع اند، یکی این مساله که کاملا روشن شود منظور یک فیلسوف از آنچه گفته است چه بوده، و دوم این مساله که معلوم شود چه دلائل فی الواقع قانع کننده ای برای درست یا نادرست بودن منظور وی وجود دارد. تصور می کنم در تمام طول زندگی ام کوشش من معطوف به حل مسائلی از این نوع بوده است... .

[ Moore [1942a (12) در صفحه 14 Schilpp [1968]

مضمون سخن مور در اینجا، اگر با مضمونی که به اشکال مختلف در نظریات راسل و ویتگنشتاین (که هر دو به انحاء مختلف تحت تاثیر وی قرار گرفته بودند) به چشم می خورد یکی نباشد، بسیار به آن شباهت دارد. این مضمون آن است که کاربرد نابجای زبان در فلسفه علت اساسی پیدایش مسائل فلسفی است و تنها راه حل این مسائل در گرو جایگزین کردن این کاربرد با کاربرد صحیح آن است. برای روشن شدن این نکته ملاحظاتی را که مور در سه مقاله معروف خود Moore [1925] , Moore [1917-18] و Moore [1939] منتشر ساخته است، به اختصار مورد نظر قرار می دهیم.

به نظر می رسد که بسیاری حقایق وجود دارند که به گونه ای بر ما معلوم و مکشوف اند که به طور عادی مناقشه درباره آنها مضحک به نظر می رسد. (اینکه چگونه بر اینها معرفت پیدا کرده ایم مورد بحث نیست; تنها واقعیت امر را در نظر می گیریم.) فی المثل اینکه در جهان اشیائی مادی وجود دارند; یا اینکه وجود یا عدم اینگونه اشیاء تابع ادراک یا عدم ادراک آنها توسط اذهان نیست; یا اینکه بعضی از وقایع در جهان قبل یا بعد یا همزمان با یکدیگر اتفاق می افتند. کوه دماوند نمونه ای از شیئی مادی است که بدون شک وجود دارد و قبل از آنکه ذهنی به درک آن نائل شده باشد نیز وجود داشته است و چنانچه همه اذهان به نحوی از عالم محو شوند می تواند کماکان وجود داشته باشد. این کوه در زمانی فعالیت آتشفشانی داشته است، بعد از آن از فعالیت بازایستاده و در حال حاضر به جز صدور گازهایی با ترکیبات گوگردی از قله آن فعالیتی ندارد. لیکن نظریه هایی فلسفی هستند که وجود اشیاء مادی را انکار می کنند، یا وجود آنها را صرفا معادل با ادراکشان توسط ذهن می پندارند. نظریه هایی فلسفی نیز وجود دارند که منکر واقعی بودن زمان (یا مکان) هستند. از دو حال نمی تواند خارج باشد: یا در اینگونه نظریه ها مفاهیم به کار گرفته شده همان هستند که در زبانهای عادی به کار گرفته می شوند، که در این صورت این نظریه ها به وضوح باطل اند; یا اینکه با وجود تشابه لفظی، مفاهیمی متفاوت از مفاهیم معمول در زبانهای عادی مراد اینگونه نظریه هاست. استفاده از الفاظ رایج در زبانهای عادی برای اشاره به مفاهیمی کاملا متفاوت، در علوم بسیار اتفاق می افتد. فی المثل، مفاهیمی که در علم مکانیک با الفاظ «جرم »، «کار» یا «انرژی » مشخص می شوند، با مفاهیمی که در زبانهای عادی مراد همین الفاظ محسوب می شوند، تفاوت دارند. لیکن در چنین مواردی مفهوم موردنظر در هر علمی با تعاریف دقیق مشخص می گردد به طوری که طرح مسائل توسط آنها یا جستجوی راه حل برای این مسائل موجباتی برای سردرگمی در تعیین صواب از ناصواب پدید نمی آورد. این مقایسه نمونه ای روشن از کاربرد صحیح زبان را در یک فعالیت فکری در اختیار ما قرار می دهد و به زعم مور دقیقا همین اصل درباره نحوه صحیح به کارگرفتن زبان در تفکر رایج فلسفی رعایت نمی شود.

برخلاف راسل و ویتگنشتاین که اساسا منکر اصالت مسائل فلسفی بوده اند (و هدف اصلی فلسفه را در این می دانسته اند که نشان دهد این مسائل در واقع مساله نیستند)، مور معتقد است که مسائل فلسفی واقعی و اصیل اند. فلسفه در نظر وی اصالتا یک فعالیت معرفتی است که مانند هر فعالیت معرفتی دیگر باید چشم به حقیقت داشته باشد. منتها تا زمانی که طرح و پرداختن به مسائل فلسفی از طریق استفاده ناصواب از زبان صورت می گیرد، این مسائل بالضروره لاینحل باقی می مانند. لاینحل ماندن مسائل فلسفی را می توان به صورت پیچیده و غامض بودن آن جلوه داد: می توان گفت که فلسفه سنتا سعی در حقیقت جویی داشته است، لیکن مسائل فلسفی چنان پیچیدگی و غموضی دارند که نمی توان جوابگویی به آنها را مشمول آزمونهایی کرد که نتایج ساده «آری » یا «نه » را می پذیرند. در واقع این نظر در تصور رایج از فلسفه در اذهان ریشه هایی عمیقی داشته است، و هدف اساسی بدعت مور را می توان در به مبارزه طلبیدن آن خلاصه کرد. در نظر مور، حقیقت جویی در فلسفه با قبول لاینحل بودن مسائل آن سازگاری ندارد و هر بهانه برای طبیعی جلوه دادن دومی در واقع توجیه انصراف از اولی است. وی چاره قرار گرفتن فلسفه در راستای حقیقت را پذیرش راه حل توسط مسائل آن تشخیص می دهد. برای راه حل پذیرشدن مسائل فلسفی نیز استفاده صحیح از زبان را در فلسفه تجویز می کند. طریقی را که مور برای به کرسی نشاندن این تجویز انتخاب می کند، جالب توجه است. بحث صریح و انتزاعی درباره کاربرد صحیح زبان در آثار وی کمتر یافت می شود. در عوض وی بیشتر سعی داشته است که نحوه استفاده صحیح از زبان را در عمل و در حین دست و پنجه نرم کردن با مسائل مختلف فلسفی پیدا کرده، آن را از این طریق نشان دهد. گزینش این طریق خود نمایانگر دلبستگی عمیق مور به حقیقت جویی است. زیرا بدین وسیله ادعای وی درباره کارآیی استفاده صحیح از زبان در حل مسائل فلسفی در منصه عمل به نمایش گذاشته می شود تا محاسن و معایب آن به رای العین معلوم گردد.

ج) تحلیل و مفاهیم

روشی را که مور برای اصلاح کاربرد زبان در فلسفه پیشنهاد می کند خود «تحلیل » (13) نام می دهد. براساس این نامگذاری، مشتقات و «تحلیلی » (15) نیز متعاقبا وضع و بر جنبه های مختلف فعالیت فلسفی در سنتی که مورد بحث است تعمیم داده شده است. برای آشنا شدن با ویژگیهای کلی این روش، در بادی امر باید توجه داشت که تحلیل، در نظر مور، عملی است که غایت آن را عریان ساختن مفاهیم از پرده ابهامات و اغتشاشات تشکیل می دهد. دلیل این امر نیز آن است که وی حقیقت را در پیوندی تنگاتنگ با مفاهیم تلقی می کند. درست یا نادرست صفاتی هستند که بر ترکیبی از مفاهیم تعلق می گیرند و تنها با درک آن دسته از ترکیبات مفهومی که درست هستند دسترسی به حقیقت میسر می شود. از سوی دیگر، مفاهیم توسط الفاظ و عبارتهای لغوی بیان می گردند; اینجاست که ارتباط زبان با حقیقت کاملا نمایان می گردد و اهمیت کاربرد صحیح زبان در امر حقیقت جویی هویدا می شود.

نحوه به کارگرفتن زبان در بحثهای سنتی فلسفی بدین ترتیب بوده است که یا الفاظ و عبارتهایی از زبانهای عادی عینا به عاریت گرفته می شوند بدون اینکه وجوه تشابه و تفارق میان مفاهیمی که بر آنها دلالت داشته یا قرار است داشته باشند، دقیقا و به روشنی مشخص شود. (این حال، فی المثل، درباره الفاظ و عباراتی چون «وجود داشتن »، «زمان » یا «مکان » صادق است.) یا اینکه الفاظ و عبارتهای نوینی وضع شده اند بدون اینکه مفاهیمی که مراد آنها هستند به طور دقیق و به روشنی مشخص و متمایز گردند. (این حال، فی المثل، در مورد عبارتهایی چون «روح مطلق »، «نفس متعالی » یا «تصویر ذهنی » صادق است.) سپس با استفاده از اینگونه الفاظ سؤالاتی مطرح می شوند (فی المثل، «آیا تصاویر ذهنی در ذهن قرار دارند یا اینکه عناصر متشکله آن را تشکیل می دهند؟»; «آیا نفس متعالی با نفس تجربی یکی است؟»; «آیا اشیاء مادی وجود دارند؟»; «آیا زمان واقعی است یا خیالی؟»). به همین ترتیب نیز بحثهایی آغاز می شوند که هدف از طرح آنها ارائه جواب مکفی به اینگونه سؤالات است. لیکن اگر جوابی را مکفی بدانیم که درباره درست یا نادرست بودن آن بتوان تصمیمی مدلل اما قاطع گرفت، هیچ جوابی به اینگونه سؤالات نمی تواند مکفی باشد.

استفاده از زبان به این صورت از نظر مور نابجاست، زیرا زبان تنها در حالی می تواند در امر دست یافتن به حقیقت مثمرثمر واقع شود که: (الف) عبارتهای لغوی که برای بیان مفاهیم منظور می شوند هر یک تنها بر یک مفهوم معین و مشخص دلالت داشته باشد; و (ب) خصوصیات و روابط میان مفاهیم موردنظر در واقع همان باشد که توسط ترکیبی از چنین عبارتهای لغوی بیان شده است. این حقیقت درباره زبان نحوه صحیح به کارگرفتن آن را برای پیگیری حقیقت در فلسفه معین می سازد. برای این منظور، قبل از طرح هر مساله فلسفی ابتدا لازم است مفاهیم موردنظر مورد تحلیل قرار گیرند تا از این طریق کاملا از یکدیگر مجزا و متمایز گردند. تنها در این صورت است که می توان درباره خصوصیات و روابط میان مفاهیم سؤالاتی طرح کرد که بتوانند جواب مکفی بپذیرند.

تحلیل مفاهیم از نظر مور معادل یافتن تعریف آنهاست: «یافتن تعریف یک مفهوم همان ارائه تحلیلی از آن است.»، Moore [1942 b] در صفحه 665 . Schilpp [1968] در همانجا، تبیین دقیقتر تحلیل را مور اینگونه ارائه می دهد:

سخن یک شخص هنگامی می تواند "ارائه تحلیل" از یک مفهوم تلقی شود که در آن (الف) هم موضوع تحلیل و هم حاصل آن هر دو مفهوم بوده باشند، و چنانچه تحلیل صحیح انجام گرفته باشد، این هر دو، به نحوی از انحاء، یک مفهوم را تشکیل دهند; و (ب) عبارتی که برای بیان موضوع تحلیل به کار گرفته شده است، با عبارتی که برای بیان حاصل آن انتخاب گردیده است، از یکدیگر متفاوت بوده باشند... شرط سومی نیز باید به این دو اضافه شود که بدین قرار است: (ج) عبارتی که بیان کننده موضوع تحلیل است، نه تنها باید با آنکه حاصل کار را بیان می کند تفاوت داشته باشد، بلکه تفاوت این دو نیز باید در آن باشد که مفاهیمی که در عبارت اول به صراحت ذکر شده اند نمی باید در عبارت دوم صریحا ذکر شوند. بدین ترتیب در عبارت " x چندمین فرزند مذکر یک پدر و مادر است" مفاهیم "مذکر" و "چندمین فرزند یک پدر و مادر" به صراحت ذکر شده اند، درحالی که این امر در مورد عبارت " x برادر است" صادق نیست. عبارت اول در واقع نه تنها این مفاهیم را ذکر می کند بلکه طریق آمیخته شدن آنها را در مفهوم "برادر" متذکر می شود که در این مورد خاص صرفا ترکیبی عطفی است، اما در موارد دیگر می تواند صرفا عطف نبوده باشد. و اینکه طریق آمیخته شدن مفاهیم نیز باید در عبارتی که بیان کننده موضوع تحلیل است، به صراحت ذکر شود، به عقیده من، خود یکی از شرایط لازم برای ارائه یک تحلیل است.

(همانجا، صفحه 666 - تاکیدات همه از مور است.)

کسانی که با فلسفه قدیم یونان آشنایی دارند، ممکن است در اینجا ایراد بگیرند که طرح روش تحلیل توسط مور در فلسفه تازگی ندارد. لزوم تفکیک و تدقیق مفاهیم توسط تعاریف و نقش اساسی آن در کشف حقیقت، قرنها پیش از مور در آثار افلاطون مورد تاکید قرار گرفته، به تفصیل بحث شده است. در این آثار، پیوند تنگاتنگ میان مفاهیم و حقیقت برای اول بار به صورت مکتوب در تاریخ تفکر بشر مطرح می شود و «دیالکتیک سقراطی » به عنوان روشی که در خدمت تفکیک و تدقیق مفاهیم قرار دارد دقیقا براساس این پیوند تشریح شده در مقام راهبر ذهن به سوی حقیقت عملا به کار گرفته می شود. مور شاید خود اولین کسی باشد که در شرح حال مختصر خویش در Schilpp [1968] علاقه و دین خود را نسبت به افکار افلاطون (و ارسطو) صریحا اذعان می دارد. لیکن این امر نباید تفاوت بنیادی میان بدعت مور و نوآوری افلاطون را مخدوش سازد. در آثار افلاطون مفاهیم هویاتی معرفی می شوند که از سنخ ذهنیات هستند (به همین علت نیز ذهن قابلیت درک و دستیابی به آنها را داراست). همان گونه که اشیاء مادی در فضا و زمان سکنی دارند، افلاطون این هویات را در عالمی فرای عالم فیزیکی ماوا می دهد که اذهان نیز از ساکنان ازلی آن هستند. درک این هویات توسط ذهن را افلاطون مانند رؤیت توصیف می کند و فرآیند نیل به آنها را از طریق به کار بستن «دیالکتیک سقراطی » به زدودن کدورت از دیدگان تشبیه می کند. (از این لحاظ شاید «دیالکتیک سقراطی » بی شباهت به «روانکاوی فرویدی » نباشد!)

در آثار مور، از طرف دیگر، سخنی در این باره که مفاهیم چیستند و آیا در جایی سکنی دارند یا ندارند، یافت نمی شود. در مورد چگونگی دستیابی ذهن به مفاهیم نیز نظر روشنی در آثار وی مشهود نیست. آنچه در این باب هست، سخن در باره رابطه لفظ است و مفهوم. این رابطه نیز از جنس رابطه جمله و معنا است، و این هر دو پای زبان را به میدان می کشند. آنچه در کار مور فی الواقع بدعت است، رها کردن حقیقت از بند ذهن و ذهنیت و مطرح کردن زبان به عنوان عامل دسترسی به آن است. (در این خصوص تنها متفکری که بر مور سبقت داشته است، فرگه است.) همانطور که از گفته خودش پیداست، تحلیل عملی است که با زبان و بر زبان صورت می گیرد (نه با ذهن و بر ذهنیات). بدین ترتیب، در نظر مور، آنچه ارتباط میان فهم و حقیقت را به طور کلی برقرار می سازد، زبان است و نه ذهنیات. این بینشی کاملا تازه و بدیع است که مسائل بسیاری را مطرح می سازد. در آثار مور اثر قابل ملاحظه ای از رویارویی با این مسائل به چشم نمی خورد. (شاید هم وی توانایی چنین رویارویی را در خود نمی دید.) لیکن این


میراثی که از مور باقی مانده است حاصل استفاده از این حربه برای حل مسائلی در هستی شناسی، اخلاقیات و ادراکات حسی است. در هیچ یک از این موارد راه حل پیشنهادی مور به صورت «حرف آخر» تثبیت نشده و مباحث فلسفی درباره موضوعات مربوطه کماکان ادامه دارد. لیکن آنچه در آن دسته از این مباحث که در سنت تحلیلی جریان دارد اثری از بدعت مور را به وضوح نشان می دهد، کوشش فلاسفه در روشن و متمایز ساختن مفاهیمی است که از طریق سعی آنها در یافتن تعاریفی دقیق و دقیقتر صورت می پذیرد. بدین ترتیب به جرات می توان اذعان کرد که بحثهای کنونی در سنت فلسفه تحلیلی همان کمال مطلوبی را دنبال می کنند که مور برای نخستین بار ضرورت تحقق آن را در فلسفه احساس کرده بر آن اصرار می ورزید.

3. فرگه : ساختار منطقی

الف) ریاضیات و زبان ریاضی

نحوه ورود زبان به تفکر فرگه و همچنین نتایج و دستاوردهای وی از این تفکر، با آنچه درباره مور گذشت تفاوتهای چشمگیری دارد. فرگه در آغاز فعالیتهای تحقیقاتی خویش در ریاضیات به سرعت به سوی سنتی گرایید که در آن دلمشغولی اصلی ریاضی دانان را یافتن بنیادی سازگار و رها از هرگونه تناقض برای مبحث «آنالیز» (یا نظریه اعداد حقیقی) تشکیل می داد. مبحث آنالیز در اواخر قرن هفدهم میلادی مستقلا توسط نیوتن و لایب نیتز با عنوان کردن کمیاتی «بی نهایت ریز» وارد مرحله نوینی از تکامل خود شد. انگیزه لایب نیتز در روی آوردن به این مبحث (متعاقب مسائلی که در آثار پاسکال مطرح شده بودند) کاملا ریاضی بود و یافتن روشی برای محاسبه مماس بر یک منحنی و مساحت زیر آن در دستور کار وی قرار داشت. هدف نیوتن، از طرف دیگر، جنبه ای کاملا فیزیکی داشت و معطوف به یافتن روشی ریاضی بود تا از طریق آن بتواند سرعت و شتاب لحظه ای یک متحرک را محاسبه کند. زبانی که هر یک از این متفکران برای بیان نظریه خویش ابداع کرده بودند با یکدیگر تفاوت داشت، لیکن محتوایی که توسط هر یک از این دو زبان بیان می شد کاملا معادل هم بود. زبان ابداعی لایب نیتز بر زبان نیوتن ارجحیت داشت (به طوری که هنوز هم در دوره های مقدماتی آنالیز مفاهیم مشتق و انتگرال توسط علائم ابداعی لایب نیتز معرفی می شوند)، به همین جهت نیز مکانیک نیوتن را می شد عینا به این زبان بهتر بیان کرد. موفقیتهای شگرفی که مکانیک نیوتن به سرعت در توضیح و پیش بینی دقیق پدیده های زمینی و سماوی پیدا کرد موجب شد تا حیثیت و اعتبار عظیمی برای نظریه ریاضی نیوتن و لایب نیتز فراهم آید، به طوری که در اوایل قرن هجدهم میلادی، ریاضی دان معتبری در اروپا وجود نداشت که به نحوی شیفته و مجذوب نظریه جدید نشده باشد.

در سال 1719 میلادی، اسقف جرج بارکلی (فیلسوف شهیر تجربه گرای ایرلندی) در رساله ای که تحت عنوان «تحلیلگر» (16) منتشر ساخت، ضربات مهلکی را بر پایه و اساس نظریه جدید وارد آورد. بارکلی ریاضی دان نبود، لیکن طی یک تجربه تلخ شخصی آثار و عواقب حملاتی را که پیروان فیزیک جدید با تکیه بر توفیقات آن براساس اعتقادات مذهبی وارد می آوردند شخصا حس کرد. به همین جهت نیز بر آن شد تا خود را با اسرار نظریه ریاضیی که مبنای این فیزیک را تشکیل می داد آشنا سازد. نتیجه این آشنایی کشف و افشای دقیق و مدلل تناقضاتی منطقی بود که در بطن این بنا نهفته بود. اساس این تناقضات را از یک طرف تعریف کمیات «بی نهایت ریز» به عنوان کمیاتی تشکیل می داد که در عین ناچیزبودن هیچ گاه مقدار صفر نمی پذیرند. از طرف دیگر، در برهانهای مختلفی که با استفاده از این کمیات طرح ریزی می شد، در مواقعی که مصلحت ایجاب می کرد از آنها چشم پوشی شود، مقدار صفر برای آنها منظور می گردید. طی حدود صد و پنجاه سال پس از انتشار این رساله، تناقضاتی را که بارکلی موشکافانه کشف کرده بود، قدرت فکری بزرگترین ریاضی دانان اروپا را به مبارزه طلبید. از یک سو مبحث آنالیز ابزاری را در اختیار ریاضی دانان و فیزیک دانان قرار می داد که توانمندی آنها در حل مسائل مختلف و کسب نتایج بدیع در تاریخ علم تا آن زمان بی سابقه بود. از سوی دیگر، وجود تناقض در مبانی این مبحث، گرچه به نظر می رسید برای فیزیک دانان قابل تحمل تلقی شود، نمی توانست اذهان ریاضی دانان را آسوده بگذارد. در طول قرن هجدهم میلادی، غولهای ریاضی چون اویلر، دالامبر، لاگرانژ و گاوس، هر یک به انحاء مختلف سعی فراوانی در دور زدن این تناقضات و بسط نتایج نظریه جدید مبذول داشتند. لیکن با وجود حصول نتایجی جدید و قدرتمند در درون این نظریه، توفیقی در منزه کردن بنیان آن از تناقض نیافتند. در اوایل قرن نوزدهم میلادی اولین قدمهای مؤثر در جهت صحیح توسط کوشی برداشته شد و حدود پنجاه سال بعد از آن اولین نظریه منسجم و دقیق و عاری از هرگونه تناقض توسط وایراشتراس (17) تدوین گردید.

ب) ریاضیات و منطق

دو نکته در این روند حائز اهمیتی اساسی است. یکی اینکه کوشش محققان در پی ریزی مبانی استوار برای مبحث آنالیز توسط انگیزه ای که خصیصه ای به وضوح منطقی داشت دامن زده می شد. در هر مرحله از این روند نیز ملاحظاتی صرفا منطقی در سنجش اعتبار دستاوردهای یک ریاضی دان در این خصوص دخالت داشتند. نکته دیگر اینکه نظریه ای که بالاخره به دست وایراشتراس طرح ریزی شد، به شکل بی سابقه ای (در ریاضیات) کیفیتی صوری داشت. بدین معنا که در این نظریه تمامی مواضعی که در کوششهای گذشته تنها براساس شهود یک یا چند ریاضی دان توجیه می شدند از میان برداشته شده، جای خود را به مواضعی دادند که برای هر یک اثباتی دقیق و باصلابت ارائه شده بود. این دستاورد تنها به قیمت جایگزین کردن «تصاویر» به ظاهر بدیهی هندسی یا «تصورات شهودی » درباره «ماهیت کمیات » با تعاریف یا اصول موضوعه ای کاملا انتزاعی تمام شد که از هرگونه تعبیر یا تفسیر مشخصی فارق و مبرا بودند. وضع مشابهی نیز به تدریج در هندسه پدید می آمد. به دنبال کوشش برای اثبات اصل موضوع پنجم اقلیدس (اصل توازی) و کشف هندسه های غیراقلیدسی، به نظر می رسید که بسط و توسعه تحقیقات در مبانی هندسه نیز جهتی مشابه را به سوی کمال «صوری شدن » طی می کند. این نظر بالاخره با تکمیل تحقیقات کانتور و پئانو در ریاضیات و انتشار دستاوردهای هیلبرت در هندسه کاملا تایید شد.

نظریه های صوری، به علت منتزع بودن از هر تعبیر و تفسیر مشخص، مبین هویتی به نام «ساختار» در مبحثی تلقی می شوند که هدف تبیین مبانی آن را دنبال می کنند. تصوری خام و نادقیق ولی گویا از این هویت را می توان با تشبیه آن به اسکلتی «استخوانی » به دست آورد که با افزودن «گوشت و پوست » از طریق تعبیر و تفسیر به آن محتوا پیدا کرده موجودیتی مشخص به شکل مجموعه ای از جملات معنادار پیدا می کند. تا اواسط قرن نوزدهم میلادی چنین خصوصیتی تنها در انحصار منطق به حساب می آمد. تنها نظریه ای در منطق نیز که به شکلی کاملا صوری مدون شده در حقانیت آن مناقشه ای جدی وجود نداشت، نظریه قیاس (18) ارسطویی بود. طبق این نظریه، قالب بنیادی هر حکم خبری، یا ساختار منطقی آن را سه جزء موضوع، محمول و رابط شکل می دهند به طوری که با قرار دادن الفاظ معنادار، هر یک از نوع مناسب، در درون این اجزاء، جمله ای مشخص و معنادار حاصل می شود. بر این مبنا، قواعدی در این نظریه وضع می شوند که با به کاربستن آنها می توان در مورد هر مجموعه متشکل از سه جمله، بدون درنظرگرفتن معنای هر یک، تعیین کرد که آیا تشکیل استدلالی معتبر می دهد یا نه. بدین ترتیب امر تشخیص و تفکیک استدلالهای معتبر از نامعتبر در هر مبحثی به نحوی متقن و مناقشه ناپذیر صورت گرفته مقام منطق به عنوان وسیله ای اغماض ناپذیر در زمینه های مختلف معرفتی در جهت دستیابی به حقیقت تثبیت می گردد.

نقش اجتناب ناپذیر منطق در فعالیتهای معرفتی ایجاب می کند که نظریه ای که به عنوان نظریه درست منطقی اختیار می شود نوع زبانی را که مناسب حقیقت جویی است تعیین کند. بنابراین، چنانچه نظریه قیاس به عنوان نظریه درست منطقی اختیار شود، زبان حقیقت بالضروره باید زبانی باشد که توانایی انعکاس ساختار موضوع - محمولی احکام را داشته باشد. زبانهای عادی از تیره هندواروپایی برای بسیاری از جملات خبری خود این قابلیت را تضمین می کنند. (اساسا می توان گفت که نظریه موضوع - محمولی بودن ساختار احکام فی الواقع «قبایی » است که مناسب «اندام » اینگونه جملات «دوخته » شده است.) لیکن در این زبانها جملاتی نیز وجود دارند که بیان کننده نسبتها هستند و لااقل در ظاهر امر تن به این قید نمی دهند. بنابراین برای قرار گرفتن اینگونه زبانها در مقام زبان حقیقت یا لازم است به نحوی نسبتها به «محمولات » تحویل شوند و یا باید واقعی بودن نسب به عنوان مصادیق مفاهیم نسبی (مانند «بزرگتر»، «بلندتر»، «سنگینتر» و امثالهم) انکار گردد. در طول بیش از بیست قرنی که نظریه قیاس در پهنه منطق حکمروایی بلامنازع داشت، این شقوق هر دو به انحاء مختلف آزمون شدند. با وجود اینکه هیچ گاه نتایج درخشانی از این آزمونها به دست نیامد، این امر مانع از این نشد که فلاسفه، طی قرون متمادی و تا اواخر قرن نوزدهم میلادی، بالاجماع نظریه قیاس را تنها نظریه درست درباره ساختار منطقی احکام و اعتبار استدلالات بدانند.

از بدو تدوین نظریه قیاس بر منطق دانان معلوم بود که زبان ریاضیات از حیث قابلیت مذکور با زبانهای عادی تفاوتهایی بنیادی دارد. اولا احکام و قضایای نظریه های مختلف در ریاضیات را (من جمله هندسه) نمی توان تماما در قالب موضوع - محمولی گنجاند و ثانیا همه براهین ریاضی را (من جمله براهینی که نتایج آنها را قضایایی عمیق و مهم تشکیل می دادند) نمی توان در مجموعه های سه جمله ای (یا مجموعه هایی از این مجموعه ها) خلاصه کرد. تا مدتهای مدید این امر موجباتی برای نگرانی منطق دانان فراهم نمی کرد، زیرا می توانستند ریاضیات را، نه به عنوان شاخه ای از معرفت که حقایقی را مکشوف می سازد، بلکه به عنوان مشغولیاتی ذهنی (از نوع بازیهای فکری مانند شطرنج) تلقی کنند. این دیدگاه به صورت سنتی غالب در فرهنگ یونان باستان پس از فروپاشی مکتب فیثاغورثیان تثبیت شد و سپس به فرهنگ اروپا در قرون وسطی منتقل گردید. در اواسط قرن هفدهم میلادی این سنت توسط گالیله، هم صریحا و هم عملا، مورد حمله قرار گرفت. سخنان معروف وی در رساله ای تحت عنوان «عیارسنج » (19) به وضوح نظر وی را درباره لزوم جایگزینی زبان عادی با زبان ریاضی در مقام زبان حقیقت بازگو می سازد: «فلسفه متنی است که در کتابی عظیم، یعنی عالم، به رشته تحریر درآمده است; عالمی که پیوسته در مقابل دیدگان ما گسترده است. لیکن این کتاب را نمی توان فهمید مگر اینکه نخست زبانی را که به آن نوشته شده است فراگرفت و حروفی را که متن از آنها انشاء گردیده است، خواند. این کتاب به زبان ریاضی نوشته شده و حروف متن آن را مثلثها، دوایر و سایر اشکال هندسی تشکیل می دهند. بدون اینها امکان درک حتی یک کلمه از مفاد این متن برای بشر میسر نیست; بدون اینها انسان به گمگشته ای می ماند که میان راهروهای تودرتو و درهم پیچیده، در تاریکی سرگردان است.» در صفحات 237 و 238 . Drake [1957]

گالیله آگاه بود که تبعات نظرش درباره ارزش معرفتی ریاضیات مستقیما کفایت نظریه قیاس را به عنوان ابزاری مؤثر در حصول معرفت به زیر سؤال می کشد. این آگاهی در میان سطور کتاب جاودانی وی Galileo [1632] به صراحت مشهود است. وی اولین قدمهای بنیادی را نیز عملا با استفاده از ابزار و براهین ریاضی برای نظریه پردازی درباره مقوله حرکت در اثر معروف خود Galileo [1638] برداشت و بدین ترتیب پایه های علم نوین فیزیک را پی ریزی کرد. پیگیری نوآوری گالیله توسط نیوتن منجر به پدیدآمدن نظریه ای جامع و اعجاب انگیز در فیزیک به زبان ریاضی شد که در امر توضیح و پیش بینی حرکات اجسام زمینی و سماوی تواما، توفیقات چشمگیری به دست آورد. لیکن نه گالیله، نه نیوتن و نه سایر متفکرانی که به کارآیی زبان ریاضی در حصول معرفت از طبیعت عمیقا اعتقاد داشتند، هیچ یک نتوانستند (و یا نخواستند) قدمی در جهت کشف نظریه ای منطقی بردارند که زبان جدید حقیقت لزوم جایگزینی نظریه قیاس را با آن مطرح ساخته بود. وجود پایه های متزلزل و مشکوک در مبانی این زبان جدید و عدم توفیق بزرگترین اذهان ریاضی جهان در ترمیم این وضع برای مدتی حدود صد و پنجاه سال، به نظر نگارنده عامل اصلی بی توجهی به لزوم تحول در منطق را تشکیل می دهد. وجود چنین وضعیتی، عدم عنایت منطق دانان اروپا را به لزوم یافتن نظریه ای جدید در منطق و ادامه پایبندی ایشان را به نظریه قیاس (به عنوان تنها نظریه موجه منطقی) کاملا توجیه می کند. توفیق وایراشتراس در رفع این نقیصه بنیادی در ریاضیات، از یک سو نقطه چرخشی را در این روند به وجود آورد. بعد از وی دیگر دلیلی موجه برای طفره رفتن از قبول زبان ریاضی به عنوان زبان واقعی حقیقت وجود نداشت. از سوی دیگر، بسط و توسعه روزافزون روشهای ریاضی برای نظریه پردازی در زمینه های دیگر علم فیزیک، مانند حیطه گازها، حرارت، الکتریسیته و مغناطیس و توفیقات چشمگیر اعمال این روشها، دلائل فزاینده و پرقدرت دیگری را مبنی بر وجود مناسبتی عمیق میان ریاضیات و حقیقت مطرح می ساخت.

بدین ترتیب در دهه های پایانی قرن نوزدهم میلادی دو موضوع به طور جدی در دستور کار تحقیقات منطقی قرار گرفت. موضوع اول مربوط به دلایل محکم و موجهی می شد که حکایت از نقصان و نارسایی نظریه قیاس در تبیین ساختار منطقی احکام و مبانی استنتاجهای معتبر می کردند. دیگر امکان نداشت سرسختی احکام و براهین ریاضی را در تن دادن به قالب و قواعدی که نظریه قیاس برای تفکر الزام آور قلمداد می کرد با بهانه هایی چون فقدان ارزش معرفتی در تفکرات ریاضی، تهدیدی جدی برای حقانیت این نظریه به حساب نیاورد. .این تهدید در عین حال ضرورت یافتن نظریه ای جامع در منطق را مطرح می ساخت که بتواند دربرگیرنده کلیه زمینه های تفکر درباره حقایق امور باشد. موضوع دوم مربوط به کیفیت تماما صوری نظریه های بنیادی در ریاضیات بود که مساله تعیین نوع قرابت کل ریاضیات را با منطق مطرح می ساخت. درباره هر دو این موضوعات، تحقیقات فرگه و راسل مستقل از یکدیگر به نتایج مشابهی رسیدند. رای این دو متفکر درباره نوع قرابت ریاضیات با منطق را می توان اجمالا در یک جمله خلاصه کرد: ریاضیات عین منطق است. این بدان معنی است که: (1) اصول موضوعه و قضایای نظریه های ریاضی هر یک بیان کننده حقیقتی هستند، و (2) حقایق ریاضی همان حقایق منطقی اند. این رای درباره رابطه ریاضیات و منطق به «منطق گرایی » (20) شهرت دارد و ما در اینجا وارد بحث درباره آن نمی شویم. در مورد کلیترین شکل برای ساختار منطقی احکام خبری همین قدر کافی است در اینجا گفته شود که هم فرگه و هم راسل مبنای این شکل را در رابطه تابع و متغیر یافتند. این رابطه اساس نظریه تکمیل شده آنالیز را تشکیل می دهد و با تمسک به آن، همراه با (1) تعریف ادواتی که به نام «سور» (21) اشتهار یافته اند، (2) تعریف توابعی که آنها را «توابع حقیقتی » (22) نام داده اند و (3) مجموعه ای از اسامی خاص، می توان ساختار منطقی تمامی جملات معنادار خبری را در هر زبان که برای حقیقت جویی کفایتی دارد، معین کرد. (23)

ج) تفکر، ذهنیت و امکان معرفت

در زمانی که فرگه به تحقیقات منطقی اشتغال داشت، تلقی رایج از منطق در میان فلاسفه این بود که منطق علمی است که تبیین قوانین تفکر را در دستور کار خود دارد. در این تلقی تفکر عملی به حساب می آید که در ذهن از طریق محتویات آن صورت می پذیرد. غایت این عمل را نیز تشکیل «قضاوت » می دانستند که تعبیر آن از نظر منطقی محدود به واسطه ای می شد که فکر را به حقیقت مرتبط می سازد. بدین ترتیب قوانینی که منطق سعی در کشف و بیان آنها داشت از اصول و قواعدی تشکیل می شدند که در راهیابی به حقیقت نقشی هدایت گر را بر عهده داشتند. چنانچه در گذار فکر از قضاوتی به قضاوت دیگر این اصول و قواعد رعایت می شدند، امکان نمی داشت خطایی بیش از خطای محتمل در قبول قضاوت اول در کار ذهن خطور کند. درحالی که عدول از رعایت آنها، علاوه بر این خطای همیشه محتمل، ذهن را مواجه با خطاهایی مضاعف نیز می کرد. بنابراین «قوانین تفکر» در منطق تنها می توانستند مصونیت ذهن را در برابر خطا هنگام گذار میان قضاوتها تضمین کنند. این قوانین به تنهایی کفایتی در راهنمایی ذهن برای گزینش یک قضاوت برای آغاز تفکر ندارند. بدیهی است که تا ملاک مناسبی برای چنین گزینشی به قوانین تفکر افزوده نشود، منظور برقراری ارتباط میان فکر و حقیقت برآورده نخواهد شد. از آنجا که حصول معرفت در گرو تحقق این منظور است، جستجو برای یافتن چنین ملاکی مساله ای است که در معرفت شناسی باید دنبال شود. تا اوایل قرن بیستم میلادی در نظریه های مختلفی که مکاتب متنوع فلسفی در معرفت شناسی تهیه و عرضه می کردند، تلقی مشترکی از کیفیت معرفت به چشم می خورد. در این تلقی، معرفت از مجموعه ای از قضاوتهای درست تشکیل می شود و محتوای هر قضاوت نیز هویتی کاملا ذهنی دارد; یعنی موجودات و عناصری را دربر می گیرد که یا خود صرفا از تصاویر، نقوش یا تصوراتی که تنها در ذهن شکل ، یا اینکه توسط اعمالی صرفا ذهنی (25) تامین می شوند. از تبعات این تلقی برای ریاضیات این است که اصول موضوعه و قضایای نظریه های ریاضی حقایقی را تنها درباره ذهنیات بیان می کنند. فرگه خیلی زود متوجه شد که این نظر نمی تواند با واقعیات امر انطباقی داشته باشد و بنابراین تلقی مذکور می باید مبتنی بر خطا بوده باشد. ملاحظات فرگه در این باره براساس خصوصیاتی شکل گرفتند که وی درباره ذهنیات از آغاز فعالیتهای تحقیقاتی خویش کشف کرده، حاصل آنها را به تفصیل در Frege [1918] به چاپ رسانده است. این خصوصیات را می توان جمعا با یک جمله بیان کرد: ذهنیات مختص ذهن منفردی هستند که خود در آن تحقق می پذیرند. این بدان معناست که چندوچون ذهنیات (1) تنها بر ذهنی معلوم و مکشوف است که در آن ظهور می کنند; و (2) از آن ذهن به ذهن دیگری قابل انتقال نیستند. این حال درباره احساسات، عواطف و آلام کاملا مشهود است. تنها خود من علم به احساس خاصی دارم که از دیدن فلان منظره در فلان تاریخ به من دست داده است، به طوری که امکان ندارد بتوانم این احساس را به دیگری منتقل سازم. می توانم سعی کنم آن را به زبانی توصیف کنم یا توسط تصاویری به نمایش گذارم; لیکن آن توصیف یا این تصاویر هیچ یک اولا با احساس من یکی نبوده و ثانیا آنچه را دیگران می توانند از آنان درک کرده و بفهمند احساس من نبوده، بلکه تصور یا برداشت آنها از این احساس است. باز این تصور و برداشت مختص ذهنی است که در آن تحقق می یابد و هیچ راهی وجود ندارد تا از طریق آن بتوان تصور و برداشت اذهان مختلف را با یکدیگر و با آنچه در ذهن من تحقق داشته است، حتی مقایسه کرد. به اعتقاد فرگه این حال اختصاص به نوع خاصی از ذهنیات نداشته، بلکه همگی آنها را (من جمله نقوش، تصاویر یا تصورات ذهنی) شامل می شود. فرض کنیم راهی پیدا شده باشد که مرا قادر می سازد به محتویات ذهن فرد دیگری مستقیما دسترسی پیدا کنم تا شاید از این طریق بتوانم استنباط خود را از محتویات ذهنی او با آنچه فی الواقع در ذهن وی نقش بسته است، مقایسه کنم. «دسترسی یافتن مستقیم من » به محتویات ذهن آن شخص تنها می تواند بدین معنا باشد که بدون تمسک به واسطه ای چون توصیف یا تصویری محسوس از آن محتویات، به درک آنها نائل آیم. لیکن فرض تحقق چنین درکی خود مستلزم ظهور تصوراتی (از محتویات ذهن آن شخص) در ذهن من است که در مورد انطباق آنها با واقعیت امر (یعنی محتویات ذهن آن شخص به همان صورتی که در ذهن اوجلوه کرده اند) جای سؤال وجود دارد.

دلیل انتقال ناپذیر بودن محتویات ذهنی، از نظر فرگه، از واقعیت ذهن ناشی می شود. ذهن اساسا محفظه ای بسته است که کلید اسرار آن نه تنها فقط در دست شخصی است که ذهن به او تعلق دارد، بلکه راهی نیز وجود ندارد تا از طریق آن وی بتواند این کلید را به دیگری واگذار کند. هر راهی که برای تحقق این منظور تصور شود، خود مانعی برای تحقق آن دربر خواهد داشت. تبعات این حال برای معرفت ابعادی خانمان برانداز را شامل می شود. اگر (1) قضاوت را از عناصر تشکیل دهنده معرفت قلمداد کنیم، و (2) برای محتوای هر قضاوت نیز قائل به هویتی کاملا ذهنی باشیم، آنگاه بالضروره باید تن به این نتیجه دهیم که معرفت (لااقل به شکل عینی و عمومی آن) امکان پذیر نیست. در باب (1) فرگه هیچ مناقشه ای ندارد، اما اگر قرار است (2) فرض درستی بوده باشد لازم می آید قضاوتها را مختص ذهن منفردی به حساب آوریم که در آن تحقق می پذیرند. در این صورت نیز قضاوت یک ذهن را با قضاوت اذهان دیگر نمی توان حتی مقایسه کرد و قضاوتها بالضروره کیفیتی کاملا شخصی و خصوصی پیدا می کنند. اگر آنچه را من درست تشخیص می دهم با آنچه دیگران درست یا نادرست تشخیص می دهند حتی به مقایسه درنیاید، قضاوتی که عموم بتوانند در آن سهیم شوند میسر نیست و در نتیجه معرفت، به شکلی که منظور اهل علم است، امکان پذیر نخواهد بود.

د) معنا و حقیقت

اما فرگه نه تنها معرفت عمومی و عینی را امکان پذیر می دانست بلکه ریاضیات تکمیل شده در زمان خویش را تحققی از کمال مطلوب آن محسوب می کرد. در این ریاضیات هر قضیه مبتنی بر اثباتی متقن و باصلابت است و هر اثبات نیز درستی یک نتیجه را به نحوی عینی و به گونه ای که یکسان برای عموم قابل درک است، تثبیت می کند. بنابراین در ریاضیات قضاوت هست و هر قضاوت نیز هیچ خصیصه ای از خصائص ویژه ذهنیات را ندارد. فرگه این نتیجه را تعمیم می دهد: معرفت تنها در زمینه هایی امکان پذیر است که در آنها تشکیل قضاوت عینی میسر بوده باشد. قضاوت نیز تنها به شرطی می تواند عینی باشد که محتوای آن به یکسان برای عموم قابل درک و بررسی باشد. اما محتوای یک قضاوت چه می تواند باشد تا در عین اینکه هویتی ذهنی ندارد به گونه ای یکسان برای عموم قابل درک باشد؟ طرح این سؤال هوشمندی فرگه را در انتخاب راهی که به جواب باید برسد روشن می سازد. این راه را رجوع به زبان در مقابل فرگه قرار داد. علت برگزیدن زبان را برای جستن جواب می توان به گونه ذیل تبیین کرد: در هر رشته از فعالیت فکری که نظر به جستجوی حقیقت دارد، نتایج حاصله توسط جملاتی بیان می گردند که در زبانی تالیف می شوند. نقد و بررسی این نتایج نیز از طریق فهم این جملات و ارزیابی قدمهایی انجام می پذیرد که برای اثبات هر مدعا برداشته شده اند. هر یک از این قدمها، به نوبه خود، توسط جملاتی قابل بیان هستند. نتیجه ارزیابی نیز در قالب جملاتی در همان زبان اعلام می شود و به همین ترتیب مورد نقد و بررسی عامه قرار می گیرد. هنگامی که این روند به نتیجه ای منتهی شود که نقد و بررسی فزونتر درباره آن موردی نداشته باشد، می توان گفت معرفتی حاصل آمده است. پس در جستجوی حقیقت و حصول معرفت زبان نقشی اغماض ناپذیر دارد.

اما آنچه از عبارات و جملات یک زبان فهمیده شده، در ارتباط با حقیقت مورد سنجش و ارزیابی قرار می گیرد معنا است. زبان فی الواقع محملی است که معنا را انتقال می دهد. از سوی دیگر زبان حقیقت به گونه ای یکسان قابل فهم است: بدین معنا که کلیه کسانی که در استفاده از زبانی که برای جستجوی حقیقت مناسب است تبحر و مهارت کافی پیدا کرده باشند می توانند درک واحدی از عبارات و جملات صریح و سلیس آن داشته باشند. فی المثل هرکس که زبان هندسه اقلیدسی را به حد کافی فرا گرفته باشد از قضایای آن همان را می فهمد که اقلیدس یا هندسه دانان دیگر فهمیده یا می فهمند. اما ارضای دو شرط لازم است تا زبانی بتواند به گونه ای یکسان قابل فهم باشد. یکی اینکه معنا باید ثابت و متعین باشد; چنانچه معنا در واقع متغیر و نامعین باشد درکی واحد از زبانی که حامل آن است امکان نمی پذیرد. دیگر اینکه معنایی واحد باید بتواند از ذهنی به ذهن دیگر منتقل شود; اگر امکان نمی داشت که ذهنی همان معنا را بفهمد که ذهن دیگری فهمیده است، نه تنها تبادل آراء و اخبار از طریق زبان به صورتی که معمول است ممکن نمی شد، بلکه امکان تعلیم و تعلم علوم و معارف نیز از میان می رفت. تعین و انتقال پذیری معنا ایجاب می کند که معنا موجودیتی مستقل از ذهن و ذهنیت داشته باشد. ذهن معنا را درمی یابد و کشف می کند اما نمی تواند خالق و صانع آن باشد. پس از این جهات تفاوتی بنیادی بین معنا و تصورات ذهنی به چشم می خورد. تصورات مخلوق ذهن و محبوس در آن هستند به طوری که هیچ محملی وجود ندارد تا از آن طریق بتوانند از این محبس رها شده در دسترس عموم قرار گیرند. معنا در مقابل آزاد و مستقل از ذهن است و چه ذهنی در کار باشد چه نباشد در جهان وجود داشته مانند سایر ساکنان آن به یکسان در برابر «انظار» گسترده است.

اینجا نوبت به طرح عمیقترین سؤال می رسد که تعمقات فرگه را می توان کوششی برای یافتن جوابی مناسب به آن تعبیر کرد: سؤالی که چشم به حقیقت زبان دارد. ملاحظاتی که از نظر گذراندیم بر سه نکته دلالت دارند: (1) قرابتی میان ذهنیات صرف از یک طرف و حقیقت امور از طرف دیگر وجود ندارد; (2) در کسب معرفت و یافتن حقیقت، زبان نقشی اغماض ناپذیر ایفا می کند; و (3) زبان حقیقت حامل معانی متعین و ثابتی است که موجودیت آنها مستقل از ذهن و ذهنیت است. از این سه نکته می توان نتیجه گرفت که پیوندی تنگاتنگ و قرابتی باطنی میان معنا و حقیقت وجود دارد. معناست که حقیقت را منعکس می سازد و تنها از طریق درک معنا دسترسی به حقیقت میسر می شود. پس کیفیت حقایق را می توان از طریق شناسایی کیفیت معنا به دست آورد. لیکن کیفیت معنا را چگونه می توان شناسایی کرد؟ جواب فرگه را به این سؤال می توان در یک جمله خلاصه کرد: از طریق شناسایی کیفیت زبان حقیقت. برای اینکه زبانی بتواند حامل معاینی باشد که حقیقت را منعکس می سازند، لازم است میان این زبان و آن معانی وجهی مشترک وجود داشته باشد. فرگه این وجه مشترک را در ساختار منطقی تشخیص می دهد و از این حیث تشخیص وی شباهتی بارز با نظر معلم اول منطق یعنی ارسطو دارد. جستجوی ساختار منطقی توسط ارسطو با این انگیزه دنبال شد که وی بتواند از طریق کشف آن به مقومات حقیقت دست یابد. طریقی را نیز که ارسطو برای این جستجو برگزید مبتنی بر تحلیل ساختار زبانی بود که به تشخیص او برای راهیابی به حقیقت کفایت تام دارد. پس روی آوردن به زبان و تحقیق در کیفیات آن برای دستیابی به عمق و اساس حقیقت نه تنها در سنت تفکر فلسفی بی سابقه نبوده، بلکه برخلاف تصوری که در آغاز بحث به آن اشاره شد، موجباتی را نیز برای انحطاط و ابتذال مباحث فلسفی پدید نیاورده است.

ه) ساختار در زبان حقیقت

اما چنانچه که گذشت نمونه هایی را که فرگه و ارسطو هر یک به عنوان زبان حقیقت برگزیدند، با یکدیگر تفاوت داشتند. نحوه تحلیل این دو نیز درباره ساختار منطقی متفاوت بود. ارسطو ساختار را تنها در جملات زبان عادی سراغ کرد و از آن به قالب موضوع - محمول برای احکام (26) رسید. آنچه در آخرین مرحله از تحلیل هر یک در مقام موضوع یا محمول قرار می گرفت (به ترتیب جواهر اولیه و کیفیات)، با الفاظ یا عباراتی مشخص می شوند که خود دارای ساختاری منطقی نیستند. در نظریه ارسطو، تنها جملات دارای ساختار منطقی اند و این ساختار یا رابطه تملک بین جواهر اولیه و کیفیات را منعکس می کند یا رابطه اندراج را بین جواهر ثانویه. فرگه از سوی دیگر، تحقیق خود را در باب ساختار از زبان ریاضی آغاز کرد. وی در این زبان علاماتی را که معنا می پذیرند به طور کلی از سه نوع یافت: (1) علاماتی که معنای آنها کامل است و هر یک دلالت بر فی المثل عددی دارند - تمام ارقام مانند «4» ، « 2ز » و p ] »از این دسته اند; (2) جملاتی که هر یک حکمی را بیان می کنند که یا درست است یا نادرست، مانند «5 ل 3+2» یا «9‹4» ; و (3) عباراتی که در ترکیب آنها متغیرات آزادی وجود دارد. این متغیرها علاماتی هستند که خود دلالت بر مقداری خاص نداشته، لیکن می توان مقادیری از مجموعه ای از اعداد را با آنها جایگزین کرد. این عبارات خود دارای معنای کاملی نبوده، لیکن از طریق جایگزینی ذکر شده معنایی خاص می پذیرند. به همین جهت فرگه آنها را عبارتهایی «اشباع نشده » (27) می خواند. به ازای جایگزینی هر مقداری برای متغیرات در این عبارات، آنها «اشباع » شده حاصل به صورت جمله ای کامل درمی آید. مثالهای ساده ای از این نوع عبارات را می توان در« 6 3x »یا y>x ] »یافت. به ازای مقدار 2 برای x و 3 برای y این عبارات و 2 برای y جملاتی حاصل می شود که هر یک حکمی نادرست را بیان می کند. اینگونه عبارتها در زبان ریاضی دلالت بر موجوداتی دارند که آنها را «تابع » می خوانند. توابع دقیقترین تعریف خود را برای اول بار در نظریه مجموعه های کانتور پیدا کردند. در این نظریه توابع به عنوان موجوداتی تعریف می شوند که هر یک تناظری یک به یک میان اعضای یک مجموعه و اعضای مجموعه ای دیگر را برقرار می سازند. با اتخاذ این تعبیر برای عبارتهای فوق، فرگه خود را ملزم دید که «درست بودن » یا «نادرست بودن » را به صورت مقادیری تلقی کند که جمعا یک مجموعه دو عضوی را تعریف می کنند. این مقادیر را در «جبر بولی » (28) با ارقام «1» و «0» و در کتابهای منطق به زبان انگلیسی با حروف T ] »و F ] »نشان می دهند. بدین ترتیب توابعی که با عبارتهای 6 3x ] »و y>x ] »مشخص می شوند تناظری یک به و (F برقرار می سازند. نکته ای را که در این خصوص باید به آن توجه داشت این است که چنین تعبیری، درست و نادرست را هر یک مانند سایر مقادیر ریاضی به صورت «شیئی » جلوه گر می سازد. لیکن این اشیاء با موجودات ریاضی تفاوتی اساسی دارند و آن این است که هویت آنها ریاضی نبوده بلکه مرتبط با حقیقت امری است. درست آن حکمی است که حقیقتی را منعکس می سازد و نادرست حکمی است که خلاف آن را. بنابراین و برای برجسته ساختن این تفاوت، فرگه این مقادیر را «مقادیر حقیقتی » (29) نام می دهد.

با استفاده از ابزاری که توصیف آنها گذشت، فرگه مفاهیم و نسب را به عنوان انواعی خاص از توابع معرفی می کند: «ما در اینجا با توابعی روبه رو هستیم که مقادیر آنها همیشه مقادیری حقیقتی است. این نوع توابع را هنگامی که از یک متغیر تشکیل شده باشند " در صفحه 39 . Geach & Black [1980] با این تعبیر راه برای بسط کاربرد ابزارهایی که از تحلیل زبان ریاضی به دست آمده اند به کلیه زبانهایی که برای جستجوی حقیقت کفایتی دارند (من جمله زبانهای عادی) باز می شود. در نظر فرگه مفاهیم هویاتی هستند که در هر زبان با عباراتی مشخص می شوند که شکل تابعی با یک متغیر را دارند و بر تناظری یک به یک میان اعضای یک مجموعه و مجموعه مقادیر حقیقتی دلالت می کنند. این عبارتها را فرگه «محمول » (32) می خواند. به طور مثال، عبارتهای x ] انسان است »، y ] سبز است » و z ] متحرک است » هر یک محمولات ساده ای را در زبان فارسی تشکیل می دهند که بر مفاهیم انسان، سبز و متحرک دلالت می کنند. به همین ترتیب، طبق تجویز فرگه، عباراتی که بر نسب دلالت دارند نیز تعیین می شوند. از این تحلیل روشن می شود که مفاهیم در نظر فرگه هویاتی هستند که دارای ساختار هستند. محمولات نیز عباراتی را در یک زبان تشکیل می دهند که خود نه تنها ساختار دارند بلکه به موجب سهیم بودن در ساختاری مشترک با مفاهیم، قابلیت انعکاس آنها را در زبان پیدا می کنند. برای وجود مفاهیم به تعبیر فرگه وجود حداقل دو مجموعه کفایت می کند: یکی مجموعه مقادیر حقیقتی و دیگری مجموعه ای که از عضو تهی نبوده باشد. با وجود حداقل دو مجموعه از این نوع، مجموعه ای از تناظراتی یک به یک که می توانند میان اعضای آنها برقرار شوند، پا به عرصه وجود می گذارد. از طریق کشف این تناظرات، مفاهیم مکشوف شده توسط وضع عبارتهایی که با ساختار آنها مناسبت دارند، در زبان منعکس می گردند.

هر عضو یک مجموعه را می توان نامگذاری کرد. نامگذاری هر شی ء نیز از طریق برقراری تناظری یک به یک میان علامت یا لفظی در زبان با شیئی منحصر به فرد صورت می گیرد. علامت یا ترکیبی از علائم در یک زبان که در چنین تناظری با شیئی قرار گیرد، از نظر فرگه مقام اسم خاص را در آن زبان احراز می کند. نظریه فرگه درباره اسامی خاص به تفصیل در مقاله Frege [1892] مطرح شده است. قبل از فرگه، نظریه متنفدی منسوب به جان استوارت میل (33) درباره اسامی خاص وجود داشت که در آن اسامی خاص علائمی فاقد هرگونه ساختار تلقی شده معنای هر یک در شیئی که بر آن دلالت می کنند خلاصه می شود. (34) برهان معروف فرگه در این مقاله در مورد رابطه این همانی میان ستاره صبح و ستاره شب بدین منظور طرح ریزی شده است که نشان دهد صرف برقراری رابطه نامگذاری برای معناداری اسامی خاص کفایت نمی کند. اگر این رابطه برای این منظور کافی می بود، جملات «ستاره صبح همان ستاره صبح است » و «ستاره صبح همان ستاره شب است » نمی باید از لحاظ منطقی کوچکترین تفاوتی با یکدیگر داشته باشند. (زیرا الفاظ «ستاره صبح » و «ستاره شب » در واقع بر شیئی واحد یعنی سیاره زهره دلالت می کنند.) اما این دو جمله به وضوح از این لحاظ با یکدیگر تفاوت دارند. اولی جمله ای است «تحلیلی » که فاقد هرگونه محتوای خبری است، درحالی که دومی جمله ای است «تالیفی » که خبری ارزشمند را درباره واقعیتی بیان می کند که از طریق تحقیقات نجومی مکشوف گشته است. فرگه وجود این تفاوت را میان جملاتی از این قبیل، دال بر وجود ساختار در اسامی خاص معرفی می کند. هریک از این دو اسم در عین دلالت بر یک شی ء واحد، دارای ساختاری متفاوت است و با تمسک به ساختار هر یک می توان تفاوت منطقی میان دو جمله مذکور را توضیح داد.

برای روشن شدن این مطلب که ساختار منطقی اسامی خاص چه نوع هویتی می تواند باشد، به یک نکته توجه می کنیم. هر اسم خاص در یک زبان از نظر منطقی معادل توصیفی است که می توان از یک جنبه از شیئی که اسم بر آن دلالت می کند در آن زبان تالیف کرد. فی المثل نام «ارسطو» را در نظر بگیرید. فرض کنیم که توصیف «شاگرد افلاطون و معلم اسکندرکبیر» یک جنبه از شخصیت ارسطو را بیان می کند. حال چنانچه هر جمله ای را که در آن لفظ «ارسطو» در مقام دلالت بر ارسطو قرار گرفته است در نظر بگیریم، و فقط این لفظ را در آن با توصیف فوق جایگزین کنیم، جملاتی به دست می آید که مقدار حقیقتی احکام بیان شده توسط آنان هیچ تفاوتی با مقدار حقیقتی جمله نخست نمی کند. هرگاه جمله اول مبین حکمی درست بوده باشد، جمله حاصل از این جایگزینی نیز مبین حکمی درست خواهد بود، و چنانچه حکم بیان شده توسط اولی نادرست بوده باشد، همین امر در مورد جمله دوم صدق خواهد کرد و بالعکس. توصیف موردنظر به وضوح دارای ساختار است: ساختار آن را می توان با عبارت «شاگرد x و معلم y »نشان داد. معادل بودن این توصیف به لحاظ منطقی با نام «ارسطو»، ایجاب می کند که این نام نیز در واقع همین ساختار را دارابوده باشد. (اگر این واقعیت در زبانهای عادی به صراحت نمایش نمی یابد این امر را می توان به حساب نقص اینگونه زبانها گذارد.) حال اگر در عبارتی که نشان دهنده ساختار منطقی نام «ارسطو» است نظر کنیم، آن را از نوع عباراتی خواهیم یافت که تابعی را مشخص می سازند. چنانچه در این نظر قدری دقت نیز کنیم، متوجه خواهیم شد که تابع مشخص شده در اینجا از نوع توابعی که مفاهیم یا نسب را تشکیل می دهند نیست. مفاهیم، به خاطر می آوریم، توابعی هستند که بین مجموعه ای از اشیاء و تنها مجموعه مقادیر حقیقتی تعریف می شوند. در اینجا تابع موردنظر بین مجموعه ای از اشیاء از یک طرف و مجموعه دیگری از اشیاء از و y در این تابع «مقادیر» افلاطون و اسکندرکبیر را قرار دهیم، «مقدار» تابع ارسطو می شود. چنانچه مقادیر این متغیرها به ترتیب برنتانو و هایدگر برگزیده شوند، مقدار تابع هوسرل می گردد; و چنانچه میرداماد و ملامحسن فیض کاشانی به این منظور انتخاب شوند، مقدار تابع بر ملاصدرالدین شیرازی قرار می گیرد. تناظر یک به یکی که در اینجا برقرار شده است، جفتی از اعضای مجموعه ای را که در آن افلاطون، اسکندرکبیر و کلیه کسانی که معلم کسی و شاگرد دیگری بوده اند، با تک فردی از مجموعه ای مطابقت می دهد که شامل ارسطو، هوسرل، ملاصدرالدین شیرازی و امثالهم می شود.

با طرح چنین ساختاری برای اسامی خاص، فرگه به نظری بدیع دست می یابد که شاید زیاد موردتوجه واقع نشده است. انسانها در محاورات و تفکرات خود به اشیاء ارجاع می دهند، به آنها اشاره می کنند و آنها را معرفی می کنند. نظریه های ذهنی گرا این قابلیت را یا از طریق اعطای کیفیتی ارجاعی به ذهنیت توضیح می دهند (فی المثل در آراء هیوم و کانت ماهیت نقوش و تصاویر ذهنی در ارجاع و معرفی اشیاء خلاصه می شود)، یا اینکه این کیفیت را به نفس برخی اعمال ذهنی و بعضی از انواع آگاهی نسبت می دهند (فی المثل در آراء برنتانو و هوسرل برخی از انواع آگاهی مانند میل، تخیل و ادراک با ماهیتی ارجاعی مشخص می شوند). کنارگذاردن اینگونه نظریه ها به نفع نظریه ای واقع گرا که در آن خلع ید از ذهن و ذهنیت در دستور کار قرار دارد، طبعا این سؤال را مطرح می سازد که توضیح چنین قابلیتی در تفکر انسانها چیست. نظریه فرگه درباره اسامی خاص دقیقا این منظور را از طریق نسبت دادن ساختار منطقی به آنها برآورده می سازد. متاسفانه فرگه شخصا در هیچ یک از آثار خود صریحا به این سؤال نپرداخته است و هیچ گاه نیز آنچه را ما در اینجا ساختار منطقی این اسامی معرفی کرده ایم تبیین نکرده، تنها به ذکر چند مثال جسته گریخته در این خصوص اکتفا کرده است. لیکن به زعم ما این معنا در آثار وی وجود دارد و با زدودن ابهام از اطراف آن نه تنها می توان پاسخی بدیع به این سؤال یافت بلکه به عمق نوآوریهای او در فلسفه نیز بیشتر پی برد.

تابعی فرض کردن ساختار منطقی اسامی خاص دو نتیجه در بر دارد: یکی اینکه از طریق قرار دادن مقادیری مناسب در این توابع (به طوری که تابع خود به ازای آنها صاحب مقداری باشد)، یک و فقط یک شی ء منحصربه فرد معرفی می شود; دیگر اینکه با جایگزینی چنین مقادیری در این توابع، اسم خاص محتوایی خبری پیدا می کند. شاگرد افلاطون و معلم اسکندرکبیر بودن خبری را درباره ارسطو تشکیل می دهد که با اطلاع یافتن از آن تنها شخص ارسطو از میان خیل اشخاصی که وجود داشته یا دارند، معرفی می شود. عمل معرفی کردن را تابعی که ساختار منطقی اسامی خاص را تشکیل می دهد، از طریق تناظری یک به یک که میان مجموعه هایی که وجود دارند و تهی نیستند انجام می دهد. وجود این مجموعه ها نیز تعیین کننده این تناظرها به گونه ای ثابت و متعین است، زیرا هر مجموعه خود هویتی ثابت و متعین دارد. بدین ترتیب: (1) ساختار منطقی اسامی خاص به عنوان عاملی جلوه گر می شود که با دارا بودن آن اسامی خاص کیفیتی ارجاعی و اشاره ای پیدامی کنند; و (2) با «اشباع » این ساختار، محتوایی متعین و ثابت پدید می آید که می تواند خبری مشخصا از یک شی ء را به اطلاع برساند. (درحالی که ممکن است آن شی ء مستقیما در دسترس قرار نداشته باشد. فی المثل در مورد ارسطو یا هر شخص دیگری که زمانی وجود داشته و از میان رفته است، صرفا با درک نام او و بدون اینکه الزامی به ادراک مستقیم از آن شخص وجود داشته باشد، می توان دقیقا فهمید که منظور کیست.) بنابراین الزامی وجود ندارد تا با تمسک به ذهن و ذهنیت کیفیت ارجاعی محاورات و تفکرات توضیح داده شود; زبان و کیفیت عناصر تشکیل دهنده آن خود این مهم را به انجام می رسانند. واضح است که از مهمترین تبعات این نظر یکی این است که تفکر نه با ذهن و بر ذهنیت بلکه با زبان و بر معنا صورت می پذیرد. (35) بدین ترتیب زبان جای ذهن را در تفکر برای جستجوی حقیقت می گیرد و چنانچه مضمون «قوانین تفکر» از نظریه سنتی در منطق کماکان حفظ شود تعبیر صحیح آن در حقیقت زبان خلاصه می گردد.

و) معنا و محتوا

این تفصیلات چه تصویری از معنای اسامی خاص ترسیم می کنند؟ قبل از شروع بحث در این باره، باید گفت که در مورد جواب صحیح به آن میان شارحان و منتقدان فرگه اختلاف نظر وجود دارد. علت اساسی وجود این مناقشات، یکی در انتخاب واژه هایی است که فرگه خود در Frege [1892] برای توضیح تمایز بین محتوای خبری و مدلول اسامی خاص انجام داده است; علت دیگر آن نیز قصور فرگه در طرح و رویارویی با این سؤال است. واژه ای که فرگه خود در این مقاله برای آنچه ما به آن «مدلول » اسم خاص نام می دهیم، برگزیده است در آلمانی Bedeutung و معادل آن در انگلیسی meaning و در فارسی معنا است. شاید دلیل این انتخاب نابجا را بتوان اینگونه توجیه کرد که طبق نظریه جان استوارت میل معنای هر اسم خاص تنها در شیئی خلاصه می شود که بر آن دلالت دارد. امروزه همه شارحان و منتقدان انگلیسی زبان فرگه در انتخاب واژه reference به جای این واژه اتفاق نظر دارند. گرچه معادل دقیق واژه اخیر به فارسی دلالت است، کلیه نویسندگان انگلیسی زبان با استفاده از آن مفهوم «مدلول »، (referent) را منظور دارند. واژه ای که فرگه برای مفهومی برگزیده است که ما از آن به عنوان «محتوای خبری » یاد کرده ایم، در آلمانی Sinn است که معادل انگلیسی آن sense است. برای این واژه در فارسی معادل دقیقی وجود ندارد. بعضی از کاربردهای آن در آلمانی و انگلیسی مترادف مفهوم معنا، (meaning) هستند و همین امر نیز باعث شده که نه تنها راسل بلکه مایکل دامت (36) که از برجسته ترین شارحان و منتقدان فرگه در حال حاضر است و فی الواقع عمری را صرف بررسی و نقد آثار وی کرده است، همین معنا را از آن مستفاد کند. از نظر ما چنین تعبیری از این واژه باعث بروز اشکالاتی در نظریه فرگه می شود که تنها به علت انتخاب این تعبیر پدید می آیند و با اتخاذ تعبیری دیگر، که پیشنهاد خواهد شد، ظاهر نمی شوند. بحث مجملی در این خصوص متعاقبا خواهد آمد. از طرف دیگر واژه sinn یا sense ،هر دو، مفهوم جهت را در خود مستتر دارند. خبر نیز هویتی است که جهت دار است: از شی ء یا واقعه ای «صادر» شده به سوی ادراک کسی که آن را درمی یابد «جریان » پیدا می کند. بنابراین صلاح در آن دیدیم که در اینجا واژه «خبر» یا «محتوای خبری » را به عنوان معادل اصلح برای واژه انتخابی فرگه و معادل انگلیسی آن برگزینیم.

چه می شود اگر Sinn را به معنا تعبیر کنیم؟ برای ورود به بحث درباره این سؤال، نخست باید مطالبی به اجمال در مورد نظر فرگه درباره جملات بیان شود. فرگه جملات را عبارتهایی در نظر می گیرد که از طریق «اشباع » عبارات تابعی که بر مفاهیم دلالت می کنند، حاصل می گردند. نحوه «اشباع » اینگونه عبارات نیز بدین صورت است که یا متغیرهای آزاد در آنها توسط سورهای کلی و جزئی محصور می شوند، یا تمامی این متغیرات با اسامی خاص جایگزین می گردند. بدین ترتیب هر جمله عبارتی کامل است و از این حیث به اسامی خاص شباهتی تام دارد. بنابراین فرگه خود را ملزم می بیند که برای آن، هم مدلول و هم محتوای خبری تعیین کند. براین اساس، او محتوای خبری یک جمله را حکمی تشخیص می دهد که توسط جمله بیان می شود (37) ، و مدلول آن را یکی از مقادیر حقیقتی معین می کند. بر این اساس فرگه هر جمله را که حکمی درست بیان می کند اسم خاصی برای مقدار حقیقتی درست می انگارد و هر جمله را که مبین حکمی نادرست است، نامی برای مقدار حقیقتی نادرست تلقی می کند. هر کدام از احکام بیان شده توسط اینگونه جملات نیز به نوبه خود خبری را از جنبه ای از جوانب هر یک از این مقادیر به اطلاع می رسانند. معضل هنگامی پیش می آید که جمله ای داشته باشیم که در آن اسم خاصی بدون دارا بودن مدلول، به کار رفته باشد. اینگونه اسامی معمولا توسط افسانه و داستان وارد زبانهای عادی می شوند و نمونه هایی از آنها را می توان در زبان فارسی در اسامیی چون «رستم دستان »، «حسین کرد شبستری »، «امیرارسلان رومی » و امثالهم سراغ کرد. جمله ای مانند «رستم دستان دو متر قد داشت » را در نظر بگیرید. شکی نیست که این جمله حکمی را بیان می کند، زیرا تمام کسانی که فارسی را خوب بلدند، با درک این جمله کوچکترین ابهامی در آنچه می گوید پیدا نمی کنند. حال فرض می کنیم که حکم بیان شده توسط این جمله همان معنای آن باشد. از آنجا که بین معنا و حقیقت پیوندی تنگاتنگ برقرار است، لازم می آید که حکم بیان شده توسط این جمله یا درست یا ادرست بوده باشد. به این دلیل که موجودی به نام «رستم دستان » وجود نداشته که قدی داشته باشد، می توان استدلال کرد که حکم بیان شده توسط این جمله باید نادرست باشد. اصل دو مقداری در منطق (اصلی که می گوید هر جمله معنادار یا باید رست باشد یا نادرست; اگر درست بود، نقیض آن نادرست و اگر نادرست بود نقیض آن درست است، شق ثالثی نیز وجود ندارد)، ایجاب می کند که با فرض نادرست بودن این جمله نقیض آن درست بوده باشد. نقیض این جمله، جمله ذیل است: «اینطور نیست که رستم دستان دو متر قد داشت.» این جمله فی الواقع می گوید رستم دستان دو متر قد نداشت. اما همان دلیلی که موجب شد تا حکم بیان شده توسط جمله اول را نادرست فرض کنیم در مورد این حکم نیز صدق می کند. بنابراین نمی توان گفت حکم اخیر درست است (در عین اینکه از نقض یک حکم نادرست به دست آمده است).

فرگه این قبیل جملات را اساسا فاقد مقدار حقیقتی می داند. دلیل نظر وی را نیز این اصل تشکیل می دهد که هر عبارتی که به ظاهر دلالت کننده باشد، تنها در صورتی دارای مدلول است که کلیه اجزای آن که هر یک به ظاهر دلالت کننده است، دارای مدلول باشند. چنانچه لفظ یا عبارتی به ظاهر دلالت کننده (مانند یک اسم خاص) اما در واقع فاقد مدلول، جزئی از عبارتی را تشکیل دهد که به ظاهر دلالت کننده است، عبارت دوم نیز فاقد مدلول خواهد بود. (38) این اصل به ظاهر کاملا موجه می آید و براساس آن جملاتی که حاوی اسامی خاصی هستند که هر یک به نوبه خود دلالت بر شیئی واقعی ندارند، فاقد مدلول به حساب می آیند. مدلول جملات را نیز فرگه مقادیر حقیقتی تعیین کرده بود. بنابراین چنین جملاتی فاقد مقدار حقیقتی خواهند بود. پس اگر این قبیل جملات را معنادار فرض کنیم، باید اذعان کنیم که اصل دو مقداری در منطق صراحتا توسط فرگه نقض شده است. راسل در واقع این شق را در تعبیر فرگه برمی گزیند و براساس آن تشخیص می دهد که قائل بودن به خصوصیت دلالت کنندگی در توصیفات، مآلا به نقض اصل دو مقداری در منطق می انجامد. برای حفظ اصل دو مقداری در مقابل این تهدید، راسل لازم می بیند که توصیفات را از مجموعه عبارتهای دلالت کننده حذف کند. نظریه معروف وی درباره توصیفات (معین و غیرمعین) کوششی است برای تبیین توصیفات به عنوان عبارتهایی که دلالت کننده نیستند. بدین ترتیب با انکار دلالت کنندگی برای توصیفات، دلالت کنندگی الفاظی که در زبانهای عادی به صورت اسامی خاص ظاهر می شوند نیز انکار می شود (زیرا هر توصیف معین از شیئی به لحاظ منطقی معادل اسمی است که بر آن شی ء اطلاق می شود.) (39) دامت از طرف دیگر، تا نیمه راه پا به پای راسل پیش می رود. وی نیز مانند راسل نه تنها حکم بیان شده توسط یک جمله خبری را معادل معنای آن به حساب می آورد، بلکه محتوای خبری اسامی خاص را نیز عین معنای آنها تعبیر می کند (مگر نه اینکه آنچه از این عبارات و جملات فهمیده می شود محتوای خبری و احکام بیان شده توسط آنها است؟ چه چیزی افزون بر این برای معنا لازم است؟) وی همچنین این استدلال را می پذیرد که نسبت دلالت کنندگی به اسامی خاص یا توصیفات در زبانهای عادی ناقض اصل دومقداری در منطق خواهد بود. لیکن دامت، برخلاف راسل، وجود این تناقض را نه دلیلی بر انکار دلالت کنندگی اینگونه عبارات، بلکه حجتی بر نادرستی اصل دومقداری در منطق به حساب می آورد. (40)

واضح است که هر دو این آراء در تناقضی آشکار با نظریات فرگه قرار دارند. وی صراحتا هم به دلالت کنندگی اسامی خاص و توصیفات معادل آنها در زبانهای عادی قائل است، و هم اصل دو مقداری را در منطق صادق می داند: «درک من از مقدار حقیقتی یک جمله درست بودن یا نادرست بودن آن است. هیچ مقدار حقیقتی دیگری نیز وجود ندارد.» Frege [1892] در صفحه 63 کتاب . Geach & Black [1980] عصاره اتهامی که این منتقدان بر فرگه وارد می آورند این است: پافشاری وی بر دلالت کنندگی اسامی خاص و اصل دومقداری در منطق، او را به موضعی متناقض می کشاند. لیکن به نظر ما موضع فرگه تنها در صورتی متناقض جلوه می کند که از محتوای خبری اسامی و جملات، معنای آنها را تعبیر کنیم. اگر معنا در نظر فرگه متمایز از محتوای خبری تلقی شود، هیچ گونه تناقضی پدید نمی آید، زیرا اصل دومقداری در منطق تنها درباره جملات معنادار صادق است. طبق این تعبیر، عبارات و جملات معضل آفرینی که مورد بحث ما قرار دارند، اساسا فاقد معنا هستند; در عین اینکه محتوای خبری دارند. اگر این تعبیر درست باشد، نظر فرگه بدین صورت تفسیر می شود که مدلول و محتوای خبری الفاظ، عبارات و جملات هیچ یک به تنهایی معنای آنها را تشکیل نداده، بلکه هر یک از مقومات آن به حساب می آیند. تنها از جمع هر دو این مقومات است که معنا تکمیل و حاصل می گردد.

جملاتی که بیان کننده حکمی هستند، لیکن معنا ندارند، دارای کاربردهایی ارزشمند در زبانهای عادی بوده، قابلیتها و غنای آنها را افزایش می دهند. قابلیت زبانهای عادی برای تشکیل اینگونه جملات، آنها را به صورت ابزاری مؤثر در خدمت داستانسرایی، نمایشنامه نویسی، شعرسرایی و سایر فعالیتهای خلاقه هنری قرار می دهد که از نظر فرهنگی ارزشی انکارناپذیر دارد. لیکن برای زبان حقیقت دارا بودن این قابلیت نقص است. در کار جستجوی حقیقت تنها معنا دخالت دارد و چنانچه زبان حقیقت اجازه تشکیل جملاتی را بدهد که بیان کننده حکمی هستند بدون اینکه در واقع معنایی داشته باشند، غرض از استفاده از اینگونه زبانها به کلی نقض می شود. تجویز فرگه برای رفع این نقیصه چنین خلاصه می شود: «زبانی از لحاظ منطقی مطلوب است که شرط ذیل را ارضاء کند: هر عبارتی که در مقام اسمی خاص، با رعایت صحیح قواعد دستور زبان و از ترکیب علاماتی تشکیل می شود که معانی آنها قبلا معین شده اند، باید در واقع شیئی را مشخص کند; و هیچ علامت جدیدی نباید در مقام اسم خاص وارد زبان گردد، مگر اینکه مدلول آن مشخص بوده باشد.» (همانجا، صفحه 70) اینکه چگونه این مهم باید در زبان حقیقت تحقق پذیرد سؤالی نیست که برای آن جواب واضح و ساده ای در دست باشد.

رفع تناقض فوق به ترتیبی که اینجا پیشنهاد شد خود خالی از اشکال نبوده، مسائلی را مطرح می سازد که ابزار لازم برای حل آنها لااقل در آثار فرگه به چشم نمی خورد. فی المثل این نظر که عبارات معناپذیر به لحاظ دارابودن ساختاری تابع و متغیری محتوایی خبری را کسب می کنند، به تنهایی نمی تواند چگونگی داشتن محتوای خبری را در عین فقدان معنا برای عبارتهای زبان عادی توضیح دهد. قرار دادن اسامی خاصی که بر موجودی دلالت ندارند در یک عبارت تابعی ، منجر به جایگزینی متغیرها در تابع مربوطه با هیچ مقداری نمی شود. بنابراین از طریق این نوع جابجایی، تابع موردنظر خود مقداری حاصل نکرده در نتیجه نمی تواند شیئی را معرفی کند. پس اگر قرار باشد کسب محتوای خبری تنها از طریق مقداریافتن یک تابع امکان پذیر گردد (غیر از این چگونه این امر می تواند تحقق پذیرد؟) چگونه امکان دارد جملاتی وجود داشته باشند که در عین نداشتن معنا، حکمی را بیان می کنند؟ پیش آمدن این سؤال و سؤالاتی مانند آن، به هر حال بر نسبت تناقض دادن به اصولی که فرگه نظریه خویش را درباره حقیقت زبان براساس آنها استوار کرده است، ارجحیت دارد. سؤالاتی از این قبیل انگیزه تحقیق و تفحص بیشتر در عمق آثار فرگه را دامن می زنند و از طریق این تحقیقات امکانات بیشتری برای دسترسی به حقیقت زبان، معنا و فکر فراهم می گردد. اما آنچه در این راستا مناقشه نمی پذیرد، این است که افکار و آراء فرگه خصوصیتی راهگشا دارند و مسائلی را مطرح می سازند که تا زمان وی در فلسفه مسبوق به سابقه ای نبوده اند. اینکه معنا چیست و چگونه زبان قابلیت حمل و نقل آن را دارد; و اینکه چه کیفیاتی در معنا موجبات انعکاس حقیقت را در آن فراهم می آورند، سؤالاتی هستند که توسط فرگه مطرح شده اند و بعد از وی قدرت فکری برجسته ترین فلاسفه و منطق دانان قرن حاضر را به خود مشغول ساخته اند.

4. نتیجه

بحث حاضر با طرح سؤالی به ظاهر مضحک از طریق مقایسه زبان با ولت متر آغاز شد. قصد ما از چنین آغازی این بود که متعاقبا نشان دهیم صرف وسیله بودن زبان نه تنها قرار گرفتن آن را در مقام موضوعی برای تعمقات فلسفی، به موجبی برای مبتذل ساختن فلسفه و مباحث آن تبدیل نمی کند، بلکه بالعکس باعث و بانی گشوده شدن راههایی کاملا تازه و بی سابقه برای تعمیق و توسعه غنای مباحث فلسفی می گردد. این چکیده میراثی است که از تشکیل سنت تحلیلی در فلسفه به جا مانده است و امروزه نیز نه تنها فعالانه پیگیری و دنبال می شود، بلکه به سرعت در اقصی نقاط جهان بسط و گسترش می یابد. در این میراث دو مضمون را برجسته نموده، سعی کردیم هر یک را از طریق بحثی نسبتا تفصیلی در آراء مور و فرگه تا حدودی بشکافیم و در معرض انظار قرار دهیم. یکی از این مضامین این است که مسائل سنتی در فلسفه را می توان با کیفیت لاینحل ماندن مشخص کرد و علت «ریشه گرفتن » آنها را در «بدنه » فلسفه در استفاده نابجا از زبان عادی یافت. مضمون دیگر این است که تحقیق در ساختار پنهان زبان می تواند اسرار معنا را رفته رفته مکشوف ساخته، انتظارات ما را از آنچه به عنوان حقیقت در فعالیتهای معرفتی جستجو می کنیم به واقعیت امر نزدیک و نزدیکتر سازد. این مضامین در واقع «دو روی » یک «سکه » را تشکیل می دهند. نحوه صحیح استفاده از زبان، مانند ساختار واقعی آن، توسط حقیقت زبان تعیین می شود. برای یافتن حقیقت زبان نیز باید تحقیق را از نقطه ای آغاز کرد. در این خصوص، انتخاب نوعی از زبان به عنوان نمونه ای مناسب برای تفکر در راستای حقیقت، به نظر ضروری می رسد. مور این زبان را به طور کلی با مشخص کردن انتظاری که از زبان مناسب برای حل مسائل معرفتی باید داشت، معین کرد. این انتظار را نیز نه تنها با توجه به کیفیت زبانی که در علوم به کار گرفته می شود، بلکه همچنین با نظر به کاربردهایی از زبانهای عادی که در حل مسائل کارآیی داشته به نتایجی توافق برانگیز می رسند، شکل داد. فرگه از سوی دیگر ریاضیات تکمیل شده در زمان خود را جایگاه اولیه زبان حقیقت تشخیص داد. هر دو این متفکران با آغاز حرکت از چنین نقطه ای به نتایجی دست یافتند که تجویزاتی را برای تکمیل زبانی که انتخاب کرده بودند و ترمیم نواقص آن، در بر داشت. بدین ترتیب تحقیق در خصوصیات نوع زبانی که به عنوان زبان حقیقت برگزیده شده بود، این دو متفکر را به دستاوردهایی درباره حقیقت زبان نائل آورد که لااقل می توان آنها را فتح بابی در جهت روشن شدن واقعیت زبان حقیقت به شمار آورد.

پرورش این مضامین در آثار مور و فرگه، سرآغاز جریان یافتن دو رده در تفکر فلسفی گردید که آثار و تبعات هر یک به سرعت به تمامی شعبات فلسفه سرایت کرد. از یک طرف ادامه کار فرگه توسط راسل و ویتگنشتاین (در مرحله اول از فعالیتهای فکری او) نه تنها نظریه های جدیدی را درباره معنا مطرح ساخت، بلکه باعث پیدایش نظریه هایی عمیقا متافیزیکی درباره اساس و ساختار هستی گردید. از طرف دیگر، بسط و تعمیق ملاحظات مور درباره نحوه کاربرد زبان، در مرحله دوم از فعالیتهای فکری ویتگنشتاین، با زیر و رو کردن شماری از فروض ریشه دار فلسفی، تصویری بدیع و بی سابقه از زبان را مطرح ساخت که تبعاتی عظیم در نظریه پردازی راجع به ذهن، فهم، معرفت، علوم طبیعی، ریاضیات، منطق و هنر به همراه آورد. ابزاری چون «تحلیل مفهومی » و «تحلیل منطقی » که برای اول بار از طریق آثار مور و فرگه وارد صحنه فلسفه شده بودند، به سرعت در زمینه های مختلف فلسفی چون اخلاقیات، معرفت شناسی، ذهن شناسی، زیبایی شناسی رخنه کرده، خلاقانه به کار بسته و می شوند. تاسیس مباحثی جدید در فلسفه، چون «فلسفه زبان » (یا «فلسفه زبان شناسانه ») و «فلسفه منطق » (یا «منطق فلسفی ») نیز از تبعات و پیامدهای مستقیم قرارگرفتن زبان در مقام موضوعی برای تاملات فلسفی است.

شاید اغراق نباشد اگر تکان دهنده ترین تاثیر پیدایش سنت تحلیلی در فلسفه را در زمینه تصور فلسفی از مفاهیم قلمداد کنیم. تصور وجود قرابت باطنی میان مفاهیم و ذهنیت به قدری عمیق در تفکر فلسفی ریشه دوانده بود که قرنها مناقشه، اختلاف نظر و بحثهای بی انجام درباره حقیقت مفاهیم نتوانسته بود کوچکترین خدشه ای بر آن وارد آورد. رویکرد فرگه و مور به زبان «یکشبه » ورق را در این باب برگرداند. نحوه استفاده از زبان توسط مور برای حل مسائل فلسفی، و طرز نگرش و تحقیق فرگه درباره آن، زبان را به صورت دریچه ای جلوه گر ساخت که از درون منفذ آن بارقه ای از حقیقت مفاهیم به یکباره هویدا گردید. اینک به جای درون کاوی به طرق و انحاء مختلف برای یافتن نقشی از مفاهیم در ذهن و ذهنیات، زبان به صورت محملی وارد فلسفه شد که نوید انعکاس آیینه وار مفاهیم را در خود می داد. اعماق این محمل، برخلاف باطن آن محبس، به یکسان در برابر انظار همگان گسترده است، بنابراین امکانات نوینی برای تحقیق عینی و عمومی در گوشه ها و دقایق آن برای تحری حقیقت مفاهیم فراهم آمدند. پیدایش این امکانات تحولی سترگ را در کیفیت بحث در کلیه مسائلی موجب شده است که به نحوی از انحاء با حقیقت مفاهیم ارتباط دارند. در فلسفه، دامنه اینگونه مسائل زمینه های وسیعی را در بر می گیرد. برای اینکه سؤالی را که در آغاز مطرح کردیم بی جواب نگذاشته باشیم، جمع بندی این بحث را با پاسخ دادن به آن به انجام می رسانیم. سؤال این بود: زبان مانند ولت متر یک وسیله است; چرا موردی برای قرار دادن ولت متر در مقام موضوعی برای تاملات فلسفی وجود ندارد، درحالی که برای زبان قائلیم که دارد؟ در جواب می گوییم: اولا برای دست یافتن به حقیقت ولت متر، مراجعه به مبحثی کوچک و مقدماتی در بخشی از علم فیزیک کفایت می کند. توفیق در این امر نیز تبع و پیامدی در هیچ بخشی از این علم یا علوم دیگر پدید نمی آورد. ثانیا، خطیرترین عواقبی که ممکن است از استفاده نابجا از ولت متر حاصل آید، در از بین رفتن آن یا صدمه زدن به اشخاص یا اموال، خلاصه می شود. در مورد زبان، اولا برای دست یافتن به حقیقت آن لازم است در عمیقترین مباحث منطق و فلسفه وارد شد و به غور و تحقیق نشست. توفیق در حصول دستاوردی سزاوار در این رهگذر نیز تاثیراتی بنیادی بر کل فلسفه و منطق به جا می گذارد. ثانیا، استفاده نابجا از زبان باعث بروز مسائل لاینحلی می شود که برای قرنها فلسفه صحنه تاخت و تاز آنها بوده و در نتیجه از مسیر جستجوی حقیقت منحرف شده است. توفیق در اصلاح کاربرد زبان کل فلسفه را از این انحراف رهانیده، ارزش معرفتی شایسته آن را اعاده می کند.

پی نوشتها:

1- بخشی از این مقاله، به صورت سخنرانی و تحت همین عنوان، در سومین کنفرانس زبان شناسی به تاریخ 5/12/74 در دانشگاه علامه طباطبایی ایراد شد.

2. Gottlob Frege

3. Giuseppe Peano

4. Grundgesetze der Arithmetik

5. Georg Cantor

6. ترجمه انگلیسی این ضمیمه در صفحات 224-214 کتاب Geach & Black [1980] آمده است. ترجمه انگلیسی این دو جمله را مقایسه کنید با Bell [1992] صفحه 280.

7. Ludwig Wittgenstein

8. George Edward Moore

9. Herbert Francis Bradley

10. John McTaggart

11. George Frederick Stout

12 - برای یافتن نام و نشان این مقاله و کلیه اقوالی که به این شکل در متن ارائه می شوند، رجوع کنید به مدخلی که به همین شکل در بخش مراجع آمده است.

13. analysis

14. conceptual analysis

15. analytic

16. The Analyst

17. . Karl Weierstrass برای کسب اطلاعات بیشتر در این زمینه از تاریخ ریاضیات رجوع کنید به Boyer [1959] , Bell [1945] و . Boyer [1968]

18. syllogism

19. Galileo [1623]

20. logicism

21. Quantifier

22. . truth functions این نام از ویتگنشتاین است و او برای نخستین بار تعاریف دقیق چهار نوع از این توابع را که شامل نفی، عطف، فصل و شرط می شوند از طریق روشی به نام «جداول حقیقتی »، (truth tables) در Wittgenstein [1921] ارائه کرده است.

23. برای آشنایی با چگونگی صورت گرفتن این امر و همچنین قواعد استنتاج در نظریه جدید منطقی رجوع کنید به موحد [ 1373 ] و مراجعی که در کتاب شناسی آن معرفی شده اند. درخور ذکر است که همه اصطلاحاتی که در این کتاب برگزیده شده اند با اصطلاحات مطرح شده در این مقاله مطابقت ندارند.

24. پیروان این شکل تلقی از قضاوت را می توان در بین تمامی فلاسفه نامدار قرون جدید (از دکارت تا کانت) سراغ کرد.

25. این شکل تلقی از قضاوت متعاقب نظریات و افکار فیلسوف و روان شناس آلمانی قرن نوزدهم به نام برنتانو (Franz Brentano, 1838-1917) درباره ذهن و ماهیت آگاهی در اروپا باب شد. یکی از شاگردان وی ادموند هوسرل بود که براساس تعلیمات برنتانو مکتب پدیدارشناسی را در فلسفه و روان شناسی تاسیس نمود.

26. اصطلاح «حکم » برای آنچه که جمله بیان می کند و از آن فهمیده می شود برگزیده شده است. در دانشنامه علائی ابوعلی سینا این اصطلاح را همراه با «قضیه » به همین منظور استعمال کرده است. لیکن به نظر ما دقیقتر آن است که لفظ «قضیه » را برای نتایج منطقی که در یک دستگاه اصل موضوعی اثبات می شوند حفظ کنیم. بدین ترتیب قضایا در یک نظریه احکامی هستند که در آن نظریه به اثبات رسیده باشند.

27. در انگلیسی Unsaturated

28. Boolean Algebra

29. در انگلیسی truthvalue

30. در انگلیسی concept

31. در انگلیسی relation

32. در انگلیسی predicate

33. John Sturat Mill

34. همین نظریه اخیرا توسط فلاسفه ای مانند کریپکی، (Kripke) و پاتنم، (Putnam) احیا شده است. شکل دیگری از این نظریه را می توان در آراء راسل و ویتگنشتاین درباره اسامی خاص مشاهده کرد، منتها باید توجه داشت که منظور ایشان از «اسم خاص » با آنچه معمولا در زبانهای عادی در این مقوله گنجانده می شود، متفاوت است. اینان با این لفظ مقوله ای منطقی را مشخص می سازند.

35. بنابراین طبق این نظر بعید نیست که ماشینهایی چون کامپیوتر، در عین فقدان ذهن و ذهنیت، دارای قابلیت تفکر قلمداد شوند.

36. Michael Dummett

37. فرگه این محتوا را Gedanke می خواند که معادل انگلیسی آن thought و به فارسی اندیشه است. درخور ذکر است که مراد فرگه از این واژه موجودی ذهنی نبوده، بلکه آن است که توسط همه اذهان به یکسان قابل فهم است و عینا از ذهنی به ذهنی دیگر می تواند منتقل شود. در زبان انگلیسی معمول است که این معنا را با واژه proposition که معادل آن در این مقاله حکم برگزیده شده است، بیان می کنند.

38. رجوع کنید به مقاله Frege [1982] ،خصوصا در صفحات 63-62 کتاب . Geach & Black [1980]

39. رجوع کنید به . Russell [1905] فصل شانزدهم کتاب Russell [1919] نیز اختصاص به بحث درباره توصیفات دارد.

40. نگاه کنید به . Dummett [1959]

ارسال نظر
جدیدترین مقالات
امام صادق (ع) و حفظ آرمان اساسی تشیع
حکومت از دیدگاه امام صادق علیه السلام
پربحث ترین ها
دعای جوشن کبیر
احکام روزه ‏(استفتائات روزه بر اساس فتوای مقام معظم رهبری)
زندگی نامه حضرت شاه چراغ
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان