ماهان شبکه ایرانیان

داستان هبوط آدم در «روح الارواح» احمد سمعانی۱

ادبیات صوفیانه هنوز هم تا حد زیادی ناشناخته مانده است. متون بسیاری مدتهاست جزو آثار کلاسیک شناخته شده اند و بسیاری دیگر را محققان معاصر به چاپ رسانده اند

درآمد

ادبیات صوفیانه هنوز هم تا حد زیادی ناشناخته مانده است. متون بسیاری مدتهاست جزو آثار کلاسیک شناخته شده اند و بسیاری دیگر را محققان معاصر به چاپ رسانده اند. با این حال، متونی هستند که در کتابخانه های خطی یا در مجموعه های خصوصی خاک می خورند که باید آنها را شناسایی کرد. ناشناخته ماندن این آثار به معنای مهم نبودن آنها نیست. از این دست می توان به روح الارواح فی اسماء الملک الفتاح نوشتة احمد سمعانی، معاصر غزالی و سنایی و در گذشته به سال 534 اشاره کرد.2 نسخه های خطی این کتاب بیش از 600 صفحه ای، در چندین کتابخانه موجود است. برخی از محققان بزرگ معاصر ادب پارسی، مانند بدیع الزمان فروزانفر و محمدتقی دانش پژوه، به این اثر اشاره کرده اند، اما تا هنگام انتشار آن در سال 1368ش به دست نجیب مایل هروی،3 کسی توجه جدی به آن مبذول نکرده است. حال که متن در دسترس ماست، می توان پی برد که این کتاب، شایستة آن است که از شاهکارهای ادب صوفیانة پارسی به شمار آید.

هر چند بیشتر محققان معاصر، احمد سمعانی را نمی شناسند، اطلاع یافتن از احوالات او دشوار نیست؛ زیرا وی عضو خاندانی مشهور از بزرگان شافعیه مرو بود. پدرش، ابوالمظفر منصوربن محمد (489 ـ 442)، تفسیری بر قرآن و کتابهایی در حدیث و فقه و کلام داشت. احمد سمعانی نزد پدر و برادر مهترش، ابوبکربن منصور(م 510) کسب علم کرده است. ابوبکر محمدبن منصور، پدر مشهورترین عضو خانواده، عبدالکریم بن محمد سمعانی(م 562)، نویسندة الانساب، نسب نامة معروف است. عبدالکریم در این کتاب می گوید که عمویش اهل مناظره بود و وعظی بلیغ می کرد و شعر را نیکو می سرود؛ صفاتی که در روح الارواح جلوه گر است نیز می گوید که در سال 529 هر دو از مرو به قصد نیشابور همسفر شدند تا صحیح مسلم را (نزد محدثان) سماع کنند.4

شرح اسمای الهی در زبان عربی بسیار شایع بوده است،5 اما به نظر می رسد روح الارواح در نوع خود نخستین اثر مفصل و منظم به زبان فارسی است. سمعانی یکصد و ده نام خداوند را تحت هفتاد و چهار عنوان بررسی کرده است. در هر مورد، وی ابتدا معانی لغوی نام یا نامهای مورد بحث را توضیح می دهد و سپس از خطورات فکری خود کمک می گیرد که نتیجة آن، مجموعه ای از تأملات ژرف در باب مضامین اساسی عرفان اسلامی است.

روح الارواح حاکی از مهارت سمعانی در همة علوم دینی است، ولی بعد عرفانی اسلام در شکل محتوای کتاب آشکارا می درخشد. سمعانی به کرات اشعاری عرفانی (از جمله ابیاتی از سنایی) را نقل کرده و از خود نیز ابیات و غزلهای بسیاری می آورد. با این همه، نثر او غالباً شاعرانه تر از نظم اوست و باید او را از نثر نویسان بسیار بزرگ زبان فارسی به شمار آورد. قلم او پر خروش و طربناک است و در عین حال، همة فنون نویسنده ای صاحب سبک و چیره دست را به نمایش می گذارد. نگارش او خیلی ساده نیست و بی شک از آثار فارسی محمد و احمد غزالی یا عین القضات همدانی دشوار تر است، اما آهنگ زیبای این متن حیرت آور است. بی هیچ تردیدی، او کتابی نوشته است که باید با صدای بلند دکلمه کرد. وقتی عبدالکریم سمعانی عمویش را واعظی زبان آور می داند، به آسانی می توان تصور کرد که او عبارات این کتاب را می خوانده و در مخاطبانش حالاتی وجدآور از نوعی که اغلب در حالات عارفان است، ایجاد می کرده است.

کتاب سمعانی را می توان به بهترین نحو با کشف الاسرار میبدی، این اثر کلاسیک و به فراموشی سپرده شدة ادب صوفیانه، مقایسه کرد که تفسیری است ده جلدی بر قرآن و تدوین آن به سال 520، یعنی حدود ده سال پیش از نگارش روح الارواح، آغاز شده است. ولی تفسیر میبدی تنها در نوبت سوم که به معانی باطنی قرآن می پردازد، به اوج شیوایی و بلاغت می رسد، در حالی که نوشتة سمعانی از آغاز تا پایان در سطحی عالی از طراوت و زیبایی است و تنها در آغاز هر بخش به نثر عادی رو می کند. حقیقت آنکه هیچ نثر دیگری را سراغ ندارم که این گونه از نوآوری و تازگی و استفادة پر بار از تخیلات شاعرانه و نازک طبعی سرشار باشد.

روح الارواح، همچون کشف الاسرار، منبعی کهن و مفصل برای تعالیم نظری صوفیانه است. سمعانی در بسیاری از موضوعات، از جمله انسان شناسی اسلامی، نقشی برجسته دارد. او به طور قطع تحت تأثیر کشف الاسرار و رسائل اخوان الصفاست،6 و به نوبة خود، الهام بخش بسیاری از نویسندگان بعد از خود است. مولانا به احتمال زیاد با این کتاب آشنا بوده، زیرا مثنوی که حدود یکصد و بیست سال پس از روح الارواح نوشته شده، بیش از هر اثر دیگری در ادب پارسی، در سبک و محتوا به روح الارواح، نزدیک است.

برخی از ویژگیهای کتاب سمعانی را می توان با بررسی یکی از درونمایه های اصلی آن ترسیم کرد. اندیشة پایه و زیربنای کتاب این است که انسانها را به سبب عشق آفریده اند و همة رنجها و محنتها در بالا بردن میل انسان به خدا نقشی مثبت دارد. سمعانی، همچون اکثر عارفان صاحب نظر، بیشتر بر رحمت و محبت و شفقت خدا تأکید می ورزد تا بر خشم و کیفر او. و اندیشه محوری این کتاب در حدیث مشهور«سبقت رحمته غضبه» خلاصه می شود.

بیشتر مباحث سمعانی در باب رحمت خداوند، بر محور رویداد اسطوره وار و مهم وجود انسان یعنی هبوط آدم دور می زند. اسلام، مطابق گزارش قرآن از هبوط آدم، هرگز همانند مسیحیت بر پیامدهای منفی آن تأکید نورزیده است. با این همه، بسیاری از صاحب نظران مسلمان، هبوط آدم را نتیجة خشم خدا و باعث قطع رابطه متعادل ما با واقعیت الوهی می دانند. سمعانی از خشم خدا و کیفر سخت او غافل نیست، اما شرح و تفسیر این بخش از پیام الهی را به دیگران وامی نهد. اگر دیدگاههای مخالف شایع نبود، او این قدر بر جنبه های مثبت هبوط آدم پافشاری نمی کرد. وی آشکارا در پی مقابله با این اندیشه است که ترس، انگیزة اصلی ما در اطاعت از خداست.

شاید اصرار سمعانی بر اینکه منشأ و ریشة هبوط آدم، رحمت و مغفرت الهی است، برای برخی از خوانندگان شگفت آور باشد و حتی ممکن است کسانی بی درنگ در اعتراض بگویند سمعانی گناه را به فضیلت مبدل ساخته و به نافرمانی از دستور خدا ترغیب می کند. البته این اشکال در صورتی است که وضعیت دینی و اجتماعی عصر سمعانی را در نظر نگیریم و کتاب او را بر حسب وضعیت زمان خودمان که اشکال نهادینه شدة دستور های دینی محدود کنندة آزادی به نظر می رسد، مطالعه کنیم. سمعانی در جامعه ای می زیست که رعایت شریعت را امری حتمی و مسلّم می دانست. او نمی گوید مردم گناه کنند و از آن خشنود باشند، بلکه وی از آنان می خواهد مراقب نیات اعمال خود باشند. آیا درست است که تنها برای فرار از مجازات، به شریعت عمل کنیم؛ حال چه خدا گفته باشد از مجازات بپرهیزیم و چه خود بخواهیم؟ پاسخ سمعانی منفی است. انگیزه عمل انسان باید عشق به خدا باشد، همان گونه که انگیزه خدا از آفرینش جهان، عشق است. (کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف) در یک کلام، هدف سمعانی از نوشتن این کتاب آن است که در مخاطبانش تصویری زیبا از خداوند بیافریند و در دلهای ایشان عشق به خدا را بکارد. او به خوبی می داند که چنین عشقی نه تنها به اهمال شریعت نمی انجامد، بلکه به درکی ژرف تر و استوارتر از شریعت و تعهدی نو برای عمل به آن منجر می شود؛ همان گونه که قرآن می فرماید: «( ای محمد)7 بگو اگر خدا را دوست دارید، از من پیروی کنید تا خدا دوستتان بدارد و گناهان شما را بر شما ببخشاید؛ و خداوند آمرزندة مهربان است». (3: 31) شالوده و اساس پیروی از پیامبر، مراعات شریعتی است که او خود بدان پایبند بود.

برای توضیح مواضع نظری و خصوصیات سبکی سمعانی، چند نمونه از تفسیر او از هبوط آدم را اغلب با نقل قولهایی از خود او مطرح می کنیم. بدون توجه عمیق به جزئیات این کتاب، ممکن است به آسانی از این حقیقت غفلت ورزیم که بلاغت کتاب دست کم به اندازة مسائل نظری آن اهمیت دارد. همواره باید به خاطر داشته باشیم که سمعانی روح الارواح را به این قصد نوشته است که با صدای بلند خوانده شود و نیز اینکه صور خیال این کتاب، بخش قابل توجهی از تأثیر و نفوذ آن را تشکیل می دهد هر چند نمی توان این صور خیال را به انگلیسی برگرداند، اما من از هیچ تلاشی در این راه فروگذار نکرده ام.8

 

هبوط آدم

دیدگاههای سمعانی در باب هبوط آدم را باید بر اساس روایت قرآن از این داستان فهم کرد. در اینجا، خلاصة داستان را با تأکید بر جزئیاتی که به ویژه برای سمعانی مهم است، نقل می کنیم:

خدا تصمیم گرفت خلیفه یا نماینده ای در زمین قرار دهد و پیش از آفرینش خلیفه، فرشتگان را از تصمیم خود آگاه کرد. ظاهراً آنان از این تصمیم جا خوردند، زیرا پرسیدند: «آیا در آن (= زمین) کسی را می گماری که در آن فساد انگیزد و خونها بریزد؟ و حال آن که ما با ستایش تو، تو را تنزیه می کنیم؟». (2: 30) خداوند تنها به این پاسخ اکتفا کرد که او چیزی می داند که آنان نمی دانند.

خداوند پس از آفرینش آدم، همه نامها را به او آموخت. بنا بر تفاسیر مختلف، این نامها نام تمام اشیا یا نامهای خدا و یا هر دو بودند. خدا این نامها را از فرشتگان پرسید، اما آنها به بی اطلاعی خود از نامها اذعان کردند. آنگاه خداوند به آدم فرمان داد که این نامها را به فرشتگان بیاموزد و به فرشتگان نیز یادآوری کرد که به شما گفتم چیزی می دانم که شما نمی دانید. سپس خداوند به فرشتگان امر کرد بر آدم سجده کنند و همه سجده کردند جز ابلیس.9 هنگامی که خداوند از ابلیس علت خودداری اش را پرسید، او پاسخ داد: «من از او بهترم. مرا از آتش آفریده ای و او را از گِل آفریده ای». (7: 12 و 38: 76)

بر اساس روایتی، خداوند گل آدم را با دو دست خودش به مدت چهل روز ورز داد و سپس از روح خود در آن دمید.10 شاید در این مرحله بود که خدا امانت را به آسمانها و زمین و کوه عرضه کرد، ولی آنان همه از پذیرش آن سر باز زدند. انسان ـ در اینجا به جای آدم، واژه انسان به کار رفته است ـ امانت را به دوش گرفت و قرآن در پایان آیه می گوید: «راستی او ستمگری نادان بود». (33: 72) در همین چارچوب زمانی اسطوره وار، خدا تنها ذریة آدم را از صلب او بیرون کشید و آنان را مورد خطاب قرار داد که « الست بربکم؛ آیا پروردگار شما نیستم؟». (7: 172) آنان همگی به ربوبیت او اذعان کردند. این همان عهد الست، مضمونی مشهور در ادبیات صوفیانه است.

در همین زمان، خداوند حوا را آفرید تا همدم آدم باشد و هر دو را در فردوس ساکن ساخت تا آزادانه به هر کجا که دوست دارند بروند. با این حال، به ایشان گفت که به«این درخت» که مطابق احادیث گندم است، نزدیک نشوند. از اینجاست که سمعانی به کرات یادآور می شود که آدم بهشت را «به دانه ای گندم» بفروخت. هنگامی که آدم و حوا از گندم ممنوعه خوردند، ندا برخاست که «آدم به پروردگار خود عصیان ورزید». (20: 21) و البته این گناه آدم رویدادی بزرگ است. البته سمعانی به پیروی از دیدگاه عموم مسلمانان، هیچ گاه از این رویداد به«گناه» (اثم، ذنب) یاد نمی کند، بلکه آن را لغزش (زلت) می داند. آدم و حوا دچار لغزش شده بودند، به خدا گفتند: «پروردگارا، ما بر خویشتن ستم کردیم». (7: 2) خدا آنان را بخشید؛ قرآن می گوید: «سپس پروردگارش او را برگزید». (20: 122) به عبارت دیگر، خداوند آدم را به پیامبری منصوب کرد. در قرآن کریم آمده است که خداوند آدم را به همراه نوح و دیگر پیامبران برگزید. (3: 33) سرانجام خداوند به آدم و حوا فرمود که «از آن (=بهشت) فرود آیید». (2: 38) این همان «هبوط» ویژه است که طی آن آدم و حوا به زمین فرو آمدند.

شایان ذکر است که سمعانی تقریباً هیچ اشارة صریحی به حوا نمی کند،11 نه به این دلیل که زنان مهم نیستند، بلکه به این جهت که به عناصری از داستان که تمایز نقشهای جنسیتی را مدنظر قرار می دهند، علاقه ای ندارد.12 هنگامی که سمعانی واژة «آدم» را به کار می برد، به پیروی از قرآن و بیشتر سنت اسلامی، از این واژه مفهوم نخستین انسان یا صورت نوعی انسان را در نظر دارد که صفات اصلی آن، میان همه انسانها مشترک است.13 از آنجا که سمعانی به پرسش از«انسان بودن» پرداخته است، می تواند از پرداختن به پرسش «زن بودن» یا «مرد بودن» صرف نظر کند. هبوط آدم، هبوط همه است.

آفرینش آدم

نخستین پرسشی که به طور طبیعی مطرح می شود، این است که اصلاً چرا خداوند آدم را در نخستین مکان (=بهشت) آفرید. در تبیین این مسئله، سمعانی دو بخش اساسی از نامهای خدا را که به کرات در متون اسلامی مورد بحث واقع شده اند، مد نظر قرار می دهد: نامهایی که به لطف و جمال و رحمت و قرب الهی اشاره دارند و نامهایی که به قهر و جلال و غضب و بعد خدا اشاره دارند.14

انسانها که در میان همة آفریدگان بی نظیر هستند، می توانند خداوند و کل آفرینش او را بشناسند؛ زیرا تنها بدیشان همه نامهای خدا، چه نامهای جلال و چه نامهای جمال، تعلیم داده شده است. اما آدمیان هنگامی که به دنیا می آیند، این نامها را آگاهانه نمی دانند. سمعانی خاطرنشان می کند که هنگام حضور آدم در بهشت، او هنوز علم به این نامها را به طور تام و تمام به فعلیت نرسانیده بود. آدم به این حد رسیده بود که معنای نامهای جمال و رحمت را بداند، اما از اهمیت نامهای جلال و غضب آگاه نبود و برای رسیدن به این درک، نخست باید به زمین فرود می آمد.

رب العزه ـ جل جلاله ـ خواست که علم آدم(علیه السلام) به او جل جلاله زیادت شود، اولش در باغ لطف آورد و بر سریر سرورش بنشاند و اقداح افراح دمادم کرد، آن گه گریان و سوزان و افغان کنان گسیل کرد تا چنان که به اول از قدح لطف چاشنی کرد به آخر از شربت صرف بی مزاج بی علت ذوق کند.15

از آنجا که خدا نامحدود است، شیوه های ممکن برای فهم نامهای او نیز نامحدود است؛ لذا کافی نیست که خود آدم نامهای خدا را بداند، بلکه هر یک از فرزندان او نیز باید این نامها را به شیوه خاص خودش فرا گیرد و تنها در این صورت است که تمام استعدادهای سرشت اصیل انسان به فعلیت می رسد. یکی از پیامدهای این دیدگاه، آن است که دوزخ خود مستلزم وجود انسان در این جهان است. دوزخ چیزی نیست جز قلمرو حکومت تقریباً انحصاری نامهای غضب و قهر الهی؛ همان طور که بهشت نیز قلمرو حکومت نامهای رحمت و لطف الهی است؛ و جهان کنونی نیز تحت تأثیر هر دو نوع نام است. این حقیقت که خدا رحمان و قهار است، می طلبد که هم بهشت وجود داشته باشد و هم دوزخ. به گفته سمعانی، از این روست که خدا برای تبیین اینکه ضرورت ترک بهشت را برای آدم تبیین کند، به وی چنین خطاب کرد:

ای آدم، تو صره سر به مهری، منبع محبت و مهری. در عالم نهاد تو هم رومی چون ماه است و زنگی سیاه است... در بحر نهاد تو هم مروارید است و هم سفال... و ما را دو سرای است: در یکی مایده رضا نهاده... و در یکی آتش غضب افروخته... اگر تو را در جنت بگذاریم، صفت قهر ما بدان رضا ندهد. از این جا رحیل کن و بدان کوره بلا و بوته ابتلا در رو تا ودایعی و صنایعی و لطایفی و وظایفی که در درج دل تو است آشکار کنیم.16

لطف و قهر خدا در دو بعد سرشت آدم که در روایات از آن به «روح» و «گل» تعبیر شده، انعکاس یافته است. صفت لطف با روح پیوند دارد، در حالی که صفت قهر با شدت بیشتری با گل مرتبط است؛ اما این سخن به معنای کاستن از ارزش گل نیست، چرا که قهر نیز صفتی الهی است و بدون گل، آدم فرشته می بود نه انسان و در این صورت نمی توانست وظیفه ای را که برای آن آفریده شده به انجام برساند.

اگر (آدم) همه روح بودی، روزگار بی لوث بودی و افعال بی تخلیط و افعال خالص دنیا را نشاید و آدم را از17 ابتدا برای کدخدایی دنیا آفریده بودند.18

این نکته اخیر حائز اهمیت است و سمعانی اغلب به آن اشاره دارد. قرآن آشکارا بیان می دارد که هدف خدا از آفرینش آدم قرار دادن خلیفه ای در زمین است و اگر آدم در بهشت می ماند نمی توانست خلیفه باشد.

آدم را که از جنت به دنیا آوردند، نه به علت زلت بود که اگر به تقدیر آن زلت نکردی هم به دنیاش آوردندی، زیرا که دست خلافت و بساط سلطنت منتظر قدوم قدم او بود. قال ابن عباس: «اخرجه من الجنة قبل ان ادخله فیها».19

اما اگر خدا آدم را آفرید تا خلیفه ای در زمین باشد، پس چرا بلافاصله ]پس از آفرینش[ او را در زمین سکونت نداد؟ سمعانی به این پرسش چند پاسخ می دهد. در اینجا وی با استمداد از سرشت بهشت که تحت سیطره صفات رحمت و لطف خداست، به این سؤال می پردازد. آدم در آغاز آفرینش هم چون کودکی بود که توان تحمل خشم و قهر خدا را نداشت. از این رو، خدا برای مدتی او را نوازش کرد و پرورش داد تا نیروی (لازم) را به دست آورد. سپس او را به این دنیا که صفات قهر و خشم آشکارا در آن جلوه می کنند، فرو فرستاد.

(آدم) هنوز طفل بود. در راه نواختنش آورده اند. راه اطفال دیگر است و کوره ابطال دیگر. به فردوسش بردند بر سفت20 عزیزان مملکت و آن بهشت، مهد بزرگی و وسادت سیادت او ساختند که هنوز طاقت بارگاه قهر نداشت.21

یکی از دلایل چندگانه هبوط آدم این است که هبوط راه را برای ورود فرزندان آدم به بهشت هموار کرد. سمعانی می گوید که خدا را با این وعده از بهشت بیرون فرستاد که او را به همراه همه فرزندانش به بهشت بازگرداند.

خلایق را معلوم گردد که چنان به صورت بیرونت دانستیم آورد از بهشت در صفت قهر، باز دانیم برد در صفت لطف. فردا آدم با ذریت در بهشت می رود و از ذره های بهشت آواز می آید از غایت ازدحام و ملائکه ملکوت به تعجب می نگرند و می گویند که«این آن مرد فرد است که بینوا و بی برگ چند روز از فردوس رخت برداشت؟» ای آدم، بیرون آوردن تو از بهشت پرده کارها و ستر رازهاست... رنجی برگیر و تا روزی چند گنجی برگیر.22

عشق

سمعانی، همچون مولوی و بسیاری دیگر از عارفان ، کلید هستی آدم را در عشق خدا به انسان و عشق انسان به خدا می یابد و به کرات آیه « یحبهم ویحبونه»،(5: 54) را تفسیر می کند. به جز انسان هیچ موجود دیگری نمی تواند با عشق سرشار خدا را دوست بدارد، زیرا تنها انسان بر صورت خود خدا خلق شده است.

ای جوانمرد، همه موجودات که آفرید به تقاضای قدرت آفرید، و آدم و آدمی را به تقاضای محبت آفرید. همگان را قادر وار آفرید، اما شما را دوست وار آفرید.23

هر چند ظهور عظمت آدم بر جنبه بیرونی وجود او یعنی گل بستگی دارد، کانون حقیقی شکوه و جلال او در ژرف ترین بعد وجودی او یعنی دل مستقر است، زیرا دل همان جایی است که خدا به آن نظر می کند و عشق به خدا در آن زاده می شود.

موضع محبت که هست، دل است و دل زر خالص است و گوهر بحر نحر است و یاقوت کان سر است. دست هیچ غیر به وی نارسیده و دیده هیچ نامحرم بر وی ناافتیده. مشاهده جلال وی را زدوده گردانیده، صیقل غیب وی را مهر زده، روشن و صافی گشته. چون کار دل بر این جمله بود، حضرت عزت را محبتی بود. جمال آن محبت پیش دل عزیزان بداشت. آثار انوار جمال محبت بی کیفیت در آینه دلهای عزیزان پدید آمد. پس محبت ما به محبت او قایم است نه محبت او به محبت ما.24

از یاد نبریم که عشق هیچ گاه از درد و رنج جدا شدنی نیست. عاشق در حسرت محبوب خود می سوزد و هر اندازه دست یافتن به محبوب دشوارتر باشد، رنج عاشق نیز بیشتر و بزرگ تر است. هدف عشق یکی شدن و به هم پیوستن است و صفات الهی رحمت و لطف هستند که این وحدت را به وجود می آورند؛ اما درست به همان میزان که عشق مقتضی وحدت است، مقتضی جدایی نیز هست. هیچ عشقی بدون آزمایش و ابتلا وجود ندارد. عشق حقیقی آنجاست که به گاه هجران محبوب پرشورتر گردد. از این رو، عاشق باید پیامدهای نامهای خشم و قهر را از سر بگذارند، زیرا این نامها جلوه گر هجران الهی اند. اثر این نامهای الهی در این جهان و در دوزخ، همان محنت و درد و رنج است.

از عرش تا ثری یک ذره عشق نفروشند جز در سرای شادی و اندوه آدمیان. معصومان و پاکان درگاه بسیار بودند لیکن بار این حدیث دلسوز تن گداز یعنی « یحبهم ویحبونه»، (5: 54) جز این مشت خاک نکشید.25

عشق صفتی الهی است که با خود خدا پیوند دارد؛ خدایی که هم جمیل است و هم ذوالجلال، هم رحیم است و هم غضبناک، هم لطیف است و هم قهار، هم نزدیک است و هم دور فرشتگان از عشق خدا محروم اند، زیرا نمی توانند دوری حقیقی را بچشند، همان گونه که چهارپایان از عشق دورند، چون نزدیکی حقیقی را نمی توانند درک کنند. انسانها را از تار و پود نزدیکی و دوری بافته اند و همه صفات ناساز در آنها گرد آمده است. تنها ایشان که در وجودشان همه تضادها با هم وجود دارد می توانند به راستی به خدا مهر بورزند.

جام عهد محبت (یحبهم) در هژده هزار عالم جز آدمیان نکشیدند.26

انسان گل سر سبد آفرینش است، زیرا سلسله کاملی از صفات الهی را متجلی می سازد. جهان بدون انسان، بی چون، مکانی سوت و کور و ملال آور خواهد بود.

پیش از اینکه آدم را در وجود آورند. عالمی بود پر مخلوقات و موجودات و مصورات و مقدرات جمله شوربای ساده بودند و نمک درد در نبود. چون قدم آن مهتر از کتم عدم در وجود آمد، ستاره محبت در فلک سینه طینه آدم درفشان گشت، آفتاب عاشقی در سماء سر او درخشان گشت.27

راز عظمت آدم، حمل بار امانت است. به نظر سمعانی امانت همان عشق به خداست. تنها آدم راز عشق را دانست، زیرا عشق سبب اصلی هستی او بود. او می دانست که تا درد جدایی و قهر را نچشد، پخته و استوار نشود و به همین سبب میوه ممنوعه را خورد.

بر قضیه جود و کرم، آن مهتر را در بهشت فرستادند و بر متکای عزت نشاندند و جمله بهشت در فرمان وی کردند. او در نگریست. یک ذره اندوه و حقیقت محبت ندید. گفت: « القمیص والخبیص لا یجتمعان».28

بی شک خدا در نافرمانی آدم نقش داشت، زیرا او را برای خلافت آفریده بود که از عشق جدا نشدنی است و جوهره عشق، حسرت و اندوه است. به قول سمعانی:

آن خداوندی که یوسف را نگاه داشت تا آن فاحشه بر وی نرفت، توانستی که آدم را نگاه داشتی از ذوق شجره، لیکن چون عالم پرشور و بلا می باید چه حیلت؟29

هنگامی که خدا بار امانت را به آسمانها و زمین و کوهها عرضه کرد، همگی از برداشتن آن سر باز زدند، زیرا راز عشق را نمی دانستند. اما آدم عاشق و سینه چاک، تنها در اندیشه محبوب بود نه در بند ضعف و ناتوانی خویش، هر چند بار امانت آن چنان سنگین بود که همه آفریدگان از آن هراس داشتند.

بیچاره آن گوی در میدان، در خم چوگان ، در دست و پای سواران، بر سر خود دوان، اگر به این رسد چوگان، و اگر به آن رسد چوگان. مشتی خاک ضعیف را در خم چوگان قهر عزت آورده و از سر میدان مشیت ازلی به پای میدان ارادت ابدی تاخته. بر سر میدان این علم زده که « لا یسئل عما یفعل وهم یسئلون». (21: 23) و در پای میدان این رایت برافراشته که « فعال لما یرید». (85: 16) لیکن با گوی شرط برگرفته که تو به نظر سلطان نگر نه به زخم چوگان. آنان که به زخم چوگان نگرستند از بارگاه بگریختند؛ « فابین ان یحملنها». (33: 72) باز آدم شیر جگر آن بار برداشت، لاجرم بر برداشت... آسمان و زمین بار امروز دیدند، باز آدم بار فردا دید. گفت: «تا این بار برنداشتم، فردا در بارگاه جلال بار نیابم». و مردوار در کار آمد، لاجرم نقطه بر کار اسرار آمد. حقا و حقا که هفت آسمان و زمین را از این حدیث بوی نیست.30

 

همت

نشان عاشقان همت بلند ایشان است. آنها تنها در راه محبوبشان یعنی خدا جد و جهد می کنند و برای رسیدن به او از چیزی در جهان آفرینش، حتا از بهشت، چشم می پوشند.

آدم را همتی بود در سر که او ستد و داد با همت خویش می کرد و آدمی هر کجا رسید به همت رسید و الا از آنجا که نهاد اوست نبایستی که او جایی رسیدی. اول که او را در وجود آوردند... مسجود ملائکه گردانیدند و نام سلطنت و خلافت او در منشور عهد او ثبت کردند و هشت بهشت خالصه به وی دادند که « آدم اسکن انت وزوجک الجنة» الآیة (2: 35)... همی همت سرکش آدم، پای در مرکب عشق سلطان وش آورد و از ترکش تجرید تیری از تفرید بر کشید و بر کمان کمی نهاد و از بند تا بند برکشید و طاووس آراسته فردوس را که در روضه جنة المأوی می خرامید بیفکند که این، راه مجردان است و این کار، کار بلند همتان است و این درگاه، درگاه مقربان است. مکان و زمان و اعیان و آثار و اطلال و اشکال و موجودات و معلومات به کلی باید که از پیش تو بر خیزد و هیچ چیز از این در دامن تو نیاویزد تا نام آزادگی بر تو بنشیند و تا نام آزادی بر تو ننشست، از تو بندگی درست نیاید.31

پس عشق به معنای رهایی از تمام اشیای جهان آفرینش برای رسیدن به خداست؛ فقط باید بنده خدا بود و نه چیز دیگر. و تنها به انسان نهادی اعطا کرده اند که در پرتو آن می تواند خدا را در حقیقت لایتناهی و مطلقش پرستش کند و جامع تمام صفات جمال و جلال، و لطف و قهر او باشد. به قول سمعانی، خدا فرشتگان و انسانها را این گونه مورد خطاب قرار می دهد:

ای رضوان، فردوس تو را. ای مالک، دوزخ تو را. ای کروبیان، عرش شما را. ای دلسوخته که بر تو مُهر مِهر است، تو مرا و من تو را.32

اگر انسانها سودای خدا در سر دارند، باید بتوانند میان خدا و چیزهای دیگر فرق بگذارند. بنابراین، کلید عشق و کمال آدمی، دل بیناست که خدا را در آشفته بازار آفریدگان ببیند. آدم الگوی عاشقان خداست، زیرا حتی بهشت هم او را نفریفت.

ای درویش، به حقیقت دان که محبت آب هر دو عالم ببرد. در عالم عبودیت، بهشت و دوزخ را قدر است؛ اما در عالم محبت، هر دو را ذره ای قدر نیست. هشت بهشت به آدم صفی دادند، به دانه ای گندم بفروخت و رخت همت بر بختی33 بخت نهاد. و آمد تا سرای اندهان.34

آدم باید به بهشت می رفت تا بهترین آفریده را در جهان آفرینش ببیند، زیرا با دیدن بهشت می توانست ارزش آن را در برابر محبوب خود بسنجد.

اصل کارها قیمت شناسی است. سلطان همت آدم بر مرکب جلال نشست و سوی جنت رفت به قیمت کردن. خلاف است که نادیده توان خرید یا نه؟ اما خلاف نیست که نادیده قیمت نتوان کرد.«ای آدم، مقدم بهشت تو را چه ارزد؟» گفت:«آن که از دروغ ترسد، بهشت او را به هزار جان ارزد؛ اما آن که از تو ترسد، بهشت او را به حبه ای نیرزد». پس حکمت در بردن آدم به جنت، اظهار همت او بود.35

آن گاه که آدم دید بهشت به هیچ نیرزد، بالطبع تصمیم به ترک بهشت گرفت، اما خدا بهشت را ملک آدم قرار داده بود. پس تنها راه برای خروج سریع از بهشت، شکستن فرمان الهی و تحمل ناخشنودی او بود.

آدم که دست به دانه گندم فراز کرد، نه آن که نمی دانست که چه می باشد. بلی می دانست، اما راه بر خود کوتاه کرد.36

 

فقر و نیاز

عشق انسان از دل نیاز پدید می آید که آن را «سوزی در دل و دردی در سینه و گردی بر رخسار»37 می نامد. اگر چیزی داشته باشیم، نیازمند آن نیستیم. خداوند تمام کمالات را در خود دارد و نیازی ندارد. تنها آنانی می توانند کاملاً به خدا عشق بورزند که کمالی ندارند. به میزانی که آدمیان خود را دارا و مستقل و مثبت و نیک می بینند، از عشق به خدا تهی هستند. راز عشق آدم این بود که خود را «هیچ» می دید. به همین سبب است که عرفا راه خود را طریقت «فقر» می نامند. به تعبیر قرآن «ای مردم، شما به خدا نیازمندید و خداست که بی نیاز ستوده است». (35: 15) سمعانی در مسئله فقر و نیاز از عارفی بزرگ چنین نقل می کند:

سهل عبدالله تستری گفت: «نظرت فی هذا الامر فلم ار طریقاً اقرب الی الله من الافتقار ولا حجابا اغلظ من الدعوی». در این راه نظر کردم و بصر بصیرت را بر حقایق گماشتم. هیچ راه نزدیکتر از نیاز ندیدم و هیچ حجاب شگرفتر از دعوی نیافتم.

به راه ابلیس نگر تا همه دعوی بینی. به راه آدم فرونگر تا همه نیاز بینی. ای ابلیس، تو چه می گویی: « انا خیر منه». (7: 12) ای آدم، تو چه می گویی: « ربنا ظلمنا انفسنا». (7: 23) همه موجودات از کتم عدم در فضای قضا آورد، از هیچ چیز نبات نیاز نرست جز از خاک. این مشتی خاک را که سرشتند، به آب نیاز سرشتند. همه چیزها داشت. نیازمندی دربایست بود که پیوسته بردرگاه زاری می کند.

نهاد آدم را از نیاز سرشتند و مدد از نیاز فرستادند، مسجود ملایکش گردانیدند و بر تخت پادشاهی و خلافت بنشاندند و مقربان را پیش وی بر پای کردند و از نیاز او ذره ای کم نشد. در فردوس آوردندش و این توقیع روان کردند که « وکلا منها رغدا حیث شئتما؛ هشت بهشت آن توست چنان که خواهی تصرف کن». (2: 35) و افلاس او بدان ناچیز نگشت.38

نیاز آدم وی را از همه آفریدگان که به آنچه دارند قانع و راضی هستند، دقیقاً متمایز می کند. آدم هیچ گاه نمی تواند قانع شود، چون که در پی نامتناهی است.

آورده اند که در لوح محفوظ نبشته بود که یا آدم، گندم مخور و هم آنجا نبشته بود که بخورد. « ان الانسان خلق هلوعا». (70: 19) این حرص آدمیان از روزگار آدم در است. هر که حریص نباشد آدمی نباشد و آدمی هر چند خورد نیزش باشد. هر که چیزی خورد و گوید «سیر شدم» دروغ می گوید. آن مانده39 شده است، زیرا که آدمی را سیری نبود.40

نیاز آدم به خدا نتیجه این درک است که او «هیچ» است و این مدرک، او را از فرشتگان که خود را چیزی می پندارد، متمایز می سازد.

پیش از آدم(علیه السلام) روزگار اغنیا بود و سرمایه داران بودند. راست چون نوبت آدم در رسید، خورشید فقر و نیاز سر بر زد و افلاس ظاهر شد و خلقی بودند بر سر گنج تسبیح و تقدیس نشسته و بضاعت خود را بر من یزید داشته که « نحن نسبح بحمدک». (2: 30) باز آدم فقیری بود از کلبه نیاز و زاویه راز به درآمده و افلاس و بی سرمایگی لباس خود ساخته و بینوایی و سیلت خود کرده و بر درگاه عزت از سر حسرت این آواز برآورده که « ربنا ظلمنا». (7: 23)

ای درویش، از گدایان نفایه به سره برگیرند و در معاملت چشم فرو خوابانند، اما با توانگران استقصا و احتیاط کنند. بلی، ملائکه ملکوت سرمایه ها داشتند، لیکن در سرمایه های ایشان تعبیه ای بود از استعظام؛ بضاعات طاعات خود را رقم تحیت فرو کشیده بودند. و آدم سرمایه نداشت و لیکن سینه اش کان گوهر نیاز بود و صدف جوهر فقر بود....

ای ملائکه ملکوت و ای ساکنان حظایر قدس و ریاض انس ، همه مایه داران و توانگرانید و آدم فقیری است و در دیده خود حقیری. لیکن در نقد شما غش هست از التفات و نظر به خود و شرط آن است که نقد اعمال خد به کوره نیاز آدم برید که نقاد حضرت اوست. «اسجدوا لـآدم». (2: 34)41

فروتنی

لازمه نیاز آدم آن است که به ناتوانی و بی ارزش بودن خود پی ببرد. نیاز، فروتنی می طلبد و فروتنی همان اذعان و اعتراف به ضعف و پوچی انسان در برابر حقیقت الوهی است. فروتنی یعنی تمام خوبیها را از خدا ببینیم و تمام بدیها را از خود.

صدقه به مستحقان دهند و ما مستحقیم. الخیر منا زلة والشرنا صفة. پدر ما کلاه اصطفا و تاج اجتبا داشت، اسیر دانه گندم گشت. پس حال فرزندانی که در این کنیسه دنیا بمانده اند چگونه بود؟ اذا کان اول الدن دردیا فما ظنک بآخره.42

لیکن اگر شراب ما تماماً درد است، این نه زیان ما که سود ماست.

به تحقیق دان که آن گندم که آدم در دهان نهاد، حصار روزگار او بود؛ زیرا که بشریت موجب ملاحظت است و هر که در خود نگرست بی فلاح گشت... از آن دانه گندم حصنی ساختند تا آدم چون به خود نگرد، خجل وار نگرد، به استغفار پیش آید نه به استکبار. شرط رونده آن است که چون به توفیق حضرت نگرد، الحمدلله گوید. باز چون به کرد خود نگرد، استغفرالله گوید.43

آدم در اثر این لغزش دریافت که معایب بر هستی اش سیطره دارند و او چیزی جز خاک و گل نیست و چیزهای دیگر همه عنایت و خواست خداست. بنابراین، هبود آدم، رستگاری و شکوه اوست نه عیب و نقص او. اینکه قرآن انسان را به خاطر برداشتن بار امانت ظلوم و جهول می خواند، سرزنش انسان نیست، بلکه بیان فضل و کمال رستگاری آفرین اوست. نیز«نفس اماره» که هر انسانی با آن روبه روست، صعود فراتر از آسمانها به سوی خداوند را امکان پذیر می سازد.

هر آن کوشکی که در مقابله آن مزبله ای نباشد، ناقص بود. مزبله بباید درمقابله قصر مشید تا هر ثفلی و اقذاری که در کوشک جمع می شود، به وی می اندازند. و همچنین هر کجا که دلی به نور طهارت بنگاشت در مقابله او مزبله این نفس خبیث بداشت. نقطه جهولیت با گوهر طهارت همپر می رود، ذره ای غش بباید تا بر آن طهارت بنا توان کرد. تیر راست را کمان کژ درباید. ای دل، تو بر مثال تیر راست باش و ای نفس، تو بر شکل کمان کژ باش... چون لباس طهارت در دل پوشند، آن نقطه ظلومیت و جهولیت بر وی عرضه کنند تا خویشتن را فراموش نکند، داند که کیست. طاووس چون پرهای خود بسط کند، به هر پری شادی دیگرش آید. راست چون به پای خود فرونگرد، از دست بیفتد. آن نقطه جهولیت، پای طاووس است که با تو همپر می آید.44

درسی که انسانها باید از همه این مطالب بیاموزند آن است که نقص، بخشی از سرشت انسان است و خداوند از این امر به خوبی آگاه است و هیچ کس نباید از رحمت خدا نومید شود. در عین حال، انسانها باید از فرشتگان نیز درس بگیرند و هرگز به کارهای نیک خود مغرور نشوند، زیرا خود را نیک پنداشتن خطاست، چرا که همه نیکیها به خدا باز می گردد.

از ملائکه زلت نبود نه در ماضی و نه در مستقبل، و از آدم در مستقبل زلت خواست بود چنان که گفت ـ جل جلاله ـ : « وعصی آدم». (20: 121) اما در زیر آن سری بود و آن دیدن ملائکه بود که ما پاکانیم و دیدن آدم که ما مفلسانیم. ملائکه می گفتند: « ونقدس لک». (2: 30) ای ونطهر انفسنا لک. و آدم گفت: «ربنا ظلمنا». (7: 23) حق ـ جل جلاله ـ بدون نمود که زلتِ زلت بین به نزد ما عزیزتر از پاکی پاک بین. از این معنی بود که آدم را عز مسجودی داد و ملائکه را صفت ساجدی، تا هیچ مطیع عجب نیارد و هیچ عاصی نومید نگردد.45

 

آمرزش الهی

نقص آدم به کمال عشق می انجامد و آگاهی از نقص، انسانها را از خودبینی باز می دارد تا تمام همت خود را به محبوب معطوف سازند و در عین حال، (این نقص) زمینه ساز تجلی کمالات الهی است. بدون گناهکاران چگونه خداوند می توانست آمرزنده باشد؟ از این رو، هبوط آدم مقتضای مغفرت الهی بوده است. سمعانی گه گاه این حدیث ژرف را از پیامبر نقل می کند که تلویحاً به نقش الهی در به وجود آمدن گناه اشاره دارد: «لو لم تذنبوا لجاء الله بقوم بذنبون فیغفر لهم؛ ان الله لا یتعاظم ذنبا یغفر».46

فرشتگان، عزیزان حضرت بودند. هر یکی با قرطه47 عصمت و قرطی از طاعت، پرستشی می آوردند بی آفت. راست که نوبت دولت به خاک رسید، از سر طهارت خود آوازی دادند و در بازار انا و لا غیری فقاعی گشادند که و نحن نسبح بحمدک.

ای ملائکه ملکوت، اگر شما طاعت آوردید، در نفس شهوت نداشتید و در نهاد ظلمت نداشتید و اگر ایشان معصیت آوردند، در نفس شهوت داشتند و در نهاد کدورت داشتند. طاعت شما با صولت شما در پیش جلال و عظمت ما به ذره ای نسنجد و معصیت ایشان با انکسار و شکستگی ایشان در کمال دولت ما نقصانی نیارد. اگر شما دست به عصمت خود زدید، ایشان دست به رحمت ما زدند. شما به طاعت خود، عصمت و حشمت خود آشکار کردید و ایشان به معصیت خود، فضل و رحمت من پیدا کردند.48

سمعانی در عبارتی طولانی، اخباری از چند پیامبر بزرگ نقل می کند تا نشان دهد که هر یک از ایشان کارهایی در خور مذمت کرده اند، اما این نه نشان عیب و نقص آنها، که نشانه رحمت خداست. خدا می خواست انسانها عذری بر ضعفهایشان داشته باشند. سمعانی با آدم نبی آغاز می کند:

از کمال لطف الهی بود که قذاتی در دیده روزگار هر عزیزی افتاد تا باز پس ماندگان را دستاویزی بود. آدم(علیه السلام) در سرای عصمت به سر در آمد. رب العزة اول زلت تقدیر کرد که سرای، سرای گناهکاران است تا اگر ضعیفی به سر در آید، نومید نگردد؛ گوید: «آدم در سرای بقا در دار عطا در مقام امن در منزلگاه کرامت به سر در آمد، رب العزة عذر وی بپذیرفت. عجب نبود که اگر ضعیفی در سرای فنا، در عالم اسف و عنا به سر در آید، رب العزة او را هم نگیرد بل عذرش بپذیرد.49

خلاصه اینکه سمعانی تمام داستان هبوط را در پرتو مهر و رحمت الهی می بیند. خدا می خواهد انسانها را از پوچی شان آگاه سازد تا ادعاها را کنار نهند و خود را برای لطف و محبت و آمرزش الهی آماده کنند.50 با نقل عبارتی از سمعانی که چکیده این دیدگاه است، سخن را به پایان می بریم:

ای درویش، سری بخواهم... و آن سر آن است که آدم صفی را در صف صفوت، قدح صافی محبت در دادند و از مناط ثریا تا منقطع ثری کله دولت و آیین حشمت او ببستند و آن گاه ملائکه ملکوت را به سجود او فرمودند، حشمت و کرامت و شرف و دولت و رتبت و صفوت وی در سجود ایشان پیدا نیامد؛ در « وعصی آدم» (20: 121) پیدا آمد. علی القطع و التحقیق بالای این سخن از عرش مجید برتر است. چرا؟ زیرا که نواخت در وقت موافقت، دلیل کرامت نیست ؛ نواخت در وقت مخالفت، دلیل کرامت است. آدم صفی صاحب جمال که بر تخت تاج و کمال بود، تاج اقبال بر سر و حله افضال در بر، مرکب نوال بر در، پایه سریر دولتش از عرش برتر، چتر پادشاهی بر فرق بداشته، علم علای علم در عالم افراشته، اگر ملک و فلک وی را زمین بوس کنند عجب نباشد. عجب آن باشد که در وهده زلت افتد و قد الفی که برکشیده « ان الله اصطفی» (3: 122) بود، به دست « وعصی» (20: 121) چون نون گردد و از سمای لطف ازل تاج « ثم اجتباه» (20: 122) پران شود. ای درویش، اگر با عیب قبول نخواستی کرد، با عیب نیافریدی... .

ای درویش، اعتقاد آن دار که (خدا) آدم را به گندم خوردن از بهشت بیرون نیاورد، خود بیرون خواست آورد. او در حکمها مناقضه نکرد و احکام او از تناقض پاک بود. فردا هزار هزار صاحب کبیره را به بهشت خواهد آورد؛ آدم را به یک نافرمانی از بهشت بیرون آرد؟51

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان