نجات منجی

صدای خنده و همهمه کشتی را پر کرده بود. هر کس خاطره ای تعریف می کرد و چیزی می گفت

نجات منجی
صدای خنده و همهمه کشتی را پر کرده بود.
هر کس خاطره ای تعریف می کرد و چیزی می گفت. مرد جوان از خاطرات خرید و فروش ها و تجربیاتش تعریف می کرد. در فکرش به دنبال خاطره دیگری می گشت که در خور جمع باشد. روزهای گذشته را زیر و رو می کرد که ناگهان احساس کرد صدایی می شنود. سرش را به عقب برگرداند و گوش هایش را تیزتر کرد.
انگار کسی کمک می خواست!
انگشتش را به علامت سکوت روی بینی اش گذاشت و گفت: « هیس... ! انگار کسی کمک می خواهد. گوش کنید....»
همه ساکت شدند. صدا دوباره تکرار شد؛ کمک... کمک...
مرد جوان با عجله به طرف عرشه دوید. قایق کوچکی در نزدیکی کشتی غرق شده بود و دو نفر در میان آب های عمیق و خروشان دریا به کام مرگ می رفتند. چقدر برایش آشنا بودند. انگار چهره هایشان را می شناخت... باید کاری می کرد تا آن ها را از مرگ نجات دهد. فرصتی برای تأمل نبود. دریا لحظه به لحظه آن ها را بیش تر در کام خود فرو می برد.
ناخدا با دست پاچگی فریاد کشید: « هر کس بتواند این دو مرد را نجات دهد، برای نجات هر کدام از آن ها پنجاه دینار از من می گیرد».
مرد جوان بدون توجه به حرف ناخدا خودش را به لبه کشتی رساند و با شیرجه ای بلند میان آب پرید. عمق دریا را به خوبی حس می کرد. آب ها را کنار می زد و خودش را به جلو می کشاند.
از دو نفری که در حال غرق شدن بودند خبری نبود. هر دو به زیر آب رفته بودند و امیدی به زنده ماندن شان باقی نمانده بود.
مرد جوان نفسش را در سینه حبس کرد و در حالی که سعی می کرد چشمانش را باز نگه دارد به زیر آب رفت. لحظاتی بعد در حالی که دور کمر یکی از غرق شدگان را گرفته بود. سر از آب بیرون آورد. نفسی تازه کرد و به طرف کشتی شنا کرد.
با کمک مسافران مرد را داخل کشتی برد.
مرد زنده بود و به سختی نفس می کشید.
مرد جوان خوش حال بود از این که توانسته حداقل یکی از آن ها را نجات دهد.
ناخدا نگاهی به قایق واژگون شده و آب هایی که آرام و بی تلاطم مردی را بلعیده بودند انداخت و گفت: « عمر این مرد به دنیا بود و عمر دیگری به سر آمده بود. برای همین هم توانستیم او را نجات دهیم. شاید هم یکی از علت های مرگ آن مرد تأخیری بود که تو در نجاتش داشتی!»
مرد جوان گوشه پیراهنش را میان مشت هایش چلاند و گفت: « چیزی که تو می گویی قطعی است و شکی در آن ندارم. عمر هر کس که به سر بیاید، راهی برای نجاتش نیست، ولی در این کار حکمت دیگری هم بود که تو از آن بی خبری! وقتی به قصد نجات غرق شدگان جلو رفتم، میلم برای نجات این مرد بیش تر بود تا مردی که هلاک شد! ترجیح دادم او را زودتر نجات دهم.»
ناخدا به صورت جوان خیره شد و گفت: « یعنی تو در میان این دو، یکی را انتخاب کردی؟»
مرد جوان نیشخندی زد و گفت: « سال ها پیش وقتی در بیابانی درمانده بودم و راه به جایی نداشتم این مرد از راه رسید. من را بر شترش سوار کرد آب و غذایش را با من نصف کرد و به مقصد رساند. آن روز اگر این مرد سر نرسیده بود، مرگ من حتمی بود. او یک بار دیگر به من زندگی بخشید. و من را از چنگال مرگ بیرون کشید. امروز وقتی او را دیدم که با مرگ دست و پنجه نرم می کند، دلم فرو ریخت. نگاهم به مرد دیگر افتاد او را نیز شناختم. وقتی کودک بودم آن مرد من را با تازیانه اش زد و بدنم از ضربه تازیانه اش کبود شد. می دانستم که فرصت نیست تا هر دوی آن ها را نجات بدهم. به همین دلیل بود که از میان آن دو نفر، یکی را انتخاب کردم.»
ناخدا که از شنیدن این حکمت شگفت زده شده بود. دست جوان را فشرد و گفت: « صدق الله... خدا به درستی فرمود که هر کس خوبی کند، به خودش خوبی کرده است و هر کس بدی کند به خویشتن بدی کرده است.»
منبع: ماهنامه دیدار آشنا شماره 131
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان