روزنامه ایران - حمیدرضا محمدی:
«صفت کسی که به همه زبانها ستوده باشد و به همه ملتها مقبول، که تواند گفت؟»
عطار نیشابوری، تذکرةالاولیاء، ذکر امام ابوحنیفه
از سال 1397، فقط چند روز مانده و این یعنی چند روز دیگر تمام میشود و ما میمانیم و کولهباری از خاطرات. خاطراتِ خوب و بدی که لحظه لحظهاش با بندبندِ جسممان و جزء جزء روحمان درهم تنیده شده است. رخدادهایی که حالا یا در قاب عکس یا در دفترچه روزنوشت هریک از ما جا خوش کرده است. اما شاید اگرچه اتفاقات را بتوان بلع و هضم کرد، رفتن آدمها را هیچیک از ما باور نکند. این را، آنهایی که با پدر یا مادر خود - که درجه یکترین اعضای خانواده درجه یک ما هستند - وداع کردهاند، بیشتر و بهتر درک و فهم کنند. آنها اگرچه رفتهاند، اما برایمان جایشان خالی است؛ و حالا این را تعمیم دهید به کسانی که سالهای سال برایمان خاطره ساختند و در خاطرمان رفتند.
حالا، اما در این لحظات، باید قدرشان را دانست و یادشان کرد، حالا که اسیر خاک شدهاند، چون شاید تنها کار ما این باشد، که نگذاریم قول معروفِ خاک سردی میآورد، میانِ ما و آنان فاصله اندازد. سنت هرساله روزنامه ایران، در ارج و اجرگذاری به مفاخر درگذشته سالجاری خورشیدی، امسال نیز تداوم یافت که خوشرسمی است. به طریق معهود، به سراغ 21 چهره برجسته از دست داده امسال رفتیم و صد دریغ و هزارافسوس، که امسال، آنقدر چهره نامی از این جهان فانی به آن جهان باقی پر کشید که یک حساب سرانگشتی، عدد حیرتانگیز حدود 70 نفر را نشان میدهد، و بر ما ببخشید، اگر تنها از این نامها که خواهید دید و دربارهشان خواهید خواند، یاد کردیم که دستمان کوتاه و خرما بر نخیل. هدف، نیل به یادکرد بود که حالا مصادف شده است با آخرین پنجشنبه سال. نخواستیم کامتان تلخ شود، که ازقضا خیلیهایشان، شادترین مردمان در روزگار زیسته خود بودند و چه خجسته خواهد بود، اینگونه به استقبال سال 1398 رفتن.
انور خامهای؛ فرزندِ خسته چپ
12 فروردین 1290 - 29 آبان 1397
«آیا خیمه شب بازی رفتهاید؟ عروسکها میآیند، میرقصند و میروند. بچهها تماشا میکنند و خوششان میآید:، زیرا آنها نمیبینند که در پشت پرده کسی نشسته و این عروسکها را به بازی میگیرد...»
- بزرگ علوی، پنجاه و سه نفر
مردم و فعالان سیاسی او را با یک کلمه میشناختند: «53 نفر». زندگانیاش را عملاً از سال 1316 و پس از دستگیری در کنار تقی ارانی و دیگر اعضای این گروه آغازکرد. «انور خامهای» در دوازدهمین روز از بهار سال 1290 و در خانهای پرشور از مبارزات سیاسی پسا مشروطه زاده شد. نسب مادرش به فتحعیلشاه قاجار میرسید و پدرش شیخ یحیی کاشانی از نوادگان ملااحمد نراقی بود. شیخ یحیی روزنامهنگار بود و درجریان حرکت مردمی مشروطیت، سردبیری روزنامههای مؤثری، چون حبلالمتین، ایران امروز و مجلس را برعهده داشت؛ بنابراین انور نیز در کنار پدر قلم به دست میگرفت و مشق نوشتن میکرد تا دوره دانشجویی که به منظور دستگیری او و همفکران چپگرایش از تحصیل در مهندسیشیمی بازماند.
تا آخر دوره رضاشاهی و با یکسال تخفیف در زندان بود و پس از آزادی بهعنوان یکی از اولین اعضا، به جرگه حزب توده پیوست. دراولین اقدام، سال 1322 به همراه عباس و ایرج اسکندری، کار پرتیراژترین ارگان حزبی خاورمیانه بهنام «رهبر» را آغاز کرد. چندی نگذشت که خامهای سیاستهای کمیته مرکزی حزب توده را منافی مصالح ملی و میهنی دانست و به همراه تعدادی از هم قطارانش مثل خلیل ملکی، فریدون توللی و جلال آلاحمد از آن جدا شد. درهنگامه روی کارآمدن دولت دکترمصدق، با انتشار دو روزنامه «جهان ما» و «حجار»، از نهضت ملی حمایت کرد و همین سبب شد تا درجریان کودتای 28 مرداد 1332 مدتی بازداشت شود. انور خامهای بلافاصله پس از آزادی به آلمانغربی رفت و در رشته اقتصاد تحصیل کرد. چندی بعد نیز دکترای خود را در همین رشته از دانشگاه فرایبورگ دریافت کرد و سالها برای تدریس در کنگو، مراکش و فرانسه اقامت گزید.
او در 29 آبان 1397 بر اثر بیماریهای ناشی از کهولت سن درگذشت و وصیت کرد که جسدش به دانشکده پزشکی جهت آزمایشات و پژوهشهای علمی سپرده شود. خامهای در طی این سالها کتابهای متعددی از خاطرات و نظرات خود منتشر کرد و در مصاحبههای گوناگون پرده از ناگفتهها و چرایی برخی سؤالات بویژه درباره 53 نفر و حزب توده برداشت. کتاب «خاطرات کنگو»، یکی از آنهاست که در نوع خود جذاب است.
داریوش شایگان؛ گنجِ شایگان
4 بهمن 1313 - 2 فروردین 1397
داریوش شایگان نام بزرگی است، از آن نامهایی که مثال آن، در تمامِ حوزههای فرهنگ در دوران معاصر، روی هم رفته، به اندازه انگشتان دست هم پیدا نمیشود. اما شایگان بزرگ علاوه بر این در زندگی شخصی هم به نظر میرسید که بیش از دیگر نامهای بزرگ از شانس و اقبال برخوردار بود. البته که از بیرون نمیتوان به کنه زندگی دیگری رسید، اما از آنچه از ظواهر امر پیداست و در قیاس با دیگر بزرگان، داریوش شایگان، گویی چنان زیست که آرزوی هر انسان وارستهای است. خانواده فرهیخته و متمول به شایگان این امکان را داد که از همان کودکی در فرهنگ و زبانهای دیگر به نحو احسن غوطهور شود، به او این خیال راحت و حاشیه امنیت را بخشید که فارغ از زمختیهای زندگی، استعداد و نبوغ خود را پرورش دهد و ذهن چموش و یاغی خود را دائماً به این سو و آن سو پرتاب کند.
مجموع ذهن یاغی شایگان و وجود بسترهای مناسب برای پرورش این فکر، این شانس را به او داد تا به تمامِ حوزههایی که او را میطلبید نه تنها سرک بکشد بلکه تا عمق آن هم شیرجه بزند. بیش از او برای ما باعث خوش اقبالی است که این دو، مجموع افتاد و شایگان پدید آمد. متفکری که هم سراغ حافظ رفت هم بودلر، هم آسیا در برابر غرب را نوشت و هم از پروست گفت، هم در ادیان شرقی غوطه خورد و هم از هانری کربن نوشت. تقدیر به شایگان این شانس را داده بود تا در همه این اقیانوسها شنا و در تمام طول حیاتِ پر برکتش با افقهای گوناگون آمیزش کند و شاید از این رو بتوان گفت شایگان یکی از کامیابترین متوفیهای سال 97 بود.
میگویند که یکی از راههای تحملپذیر کردن مرگ این است که از سویی تا میتوانیم به این جهان خیر اضافه کنیم و از دیگر سو زمین سوخته تحویل دهیم، به این معنا که تا میتوانیم در جهان بیشترین لذت را ببریم و همچنین کمترین درد و رنج را متحمل شویم. پرواضح است که مرحوم شایگان چنان به این جهان خیر اضافه کرد که یاد او همیشه در تاریخ اندیشه ایران و حتی فرانسه خواهد ماند. از دیگر سو حیات شایگان هم به نحوی بود که انگار زمین سوخته تحویل داد. شایگان هر زمان اراده میکرد در هر جای جهان میتوانست رحل اقامت بگزیند و بر صدر بنشیند، او تا دمِ آخری که هوشیار بود، از اقیانوس معرفت جرعه مینوشید و دیگران را هم سیراب میکرد. شایگان هم خوب زیست و هم خوش، و به گمان من این شیوه زیستن، اقبالمندانهترین نوع حیات است.
احسان یارشاطر؛ فرهنگبانِ ایران
12 فروردین 1299 - 10 شهریور 1397
نیمههای شهریور 1397 بود که ناگهان خبر درگذشت بزرگمردی از قبیله فرهنگ بغض فروخورده مان را درهم شکست و الحق که مصیبتی بزرگ بود، خاصه بر دلهایی که از داغ شایگان [و دیگران]همچنان ملتهب بودند و نوشدارو نایافته. آری، احسانالله یارشاطر -یارِ شاطر فرهنگ ایران- که عمرش را وقف شناخت مواریث فرهنگی جهان ایرانی کرده بود، پرکشید و ایران و ایرانیکا را تنها گذاشت. یارشاطر دستپرورده استادان بزرگی، چون علیاصغر حکمتشیرازی، ابراهیم پورداوود، والتر برونو هنینگ و مری بویس بود و در دانشگاه کلمبیا صاحب کرسی. او علاوه بر زبانهای انگلیسی و آلمانی به زبانهای باستانی ایران (فارسی باستان و پهلوی) نیز تسلط داشت.
در میان آثار و مقالات مُمَتَّع یارشاطر، دو درخت پرثمر به چشم میآید؛ «تاریخ ادبیات ایران» مجموعهای عظیم در هجده مجلد و «ایرانیکا»؛ دانشنامهای برای شناخت ایران در تمام فصول (که پروژه نخست بهطور کامل به ثمر نشست و دومی را هنوز فرصتیست برای بالیدن و سیزده جلد آن تاکنون به چاپ رسیده است). البته سایه سنگینی که ایرانیکا بر کارنامه یارشاطر میاندازد، از اهمیت دیگر آثار او نمیکاهد.
رهاورد یارشاطر از سفر غرب برای ما ایرانیان (و بخصوص ایرانشناسان) مجموعههای عظیمی است که هریک به رنگیست و طعمی و اغلب نیز خوشمزه. مجموعه میراث ایران، مجموعه ایرانشناسی، مجموعه ادبیات معاصر ایران، گفتارهای ایرانشناسی کلمبیا و مجموعه هنر ایران تنها شمهایست از تلاشهای خستگیناپذیر یارشاطر در حفظ و اشاعه فرهنگ ایرانزمین. همچنین همکاری یارشاطر با مراکزی، چون «بنگاه ترجمه و نشر کتاب» و «مرکز ایرانشناسی دانشگاه کلمبیا» (که خود برآرنده ایشان نیز بود) سبب شد ایران با فرهنگ جهان آشنا شود و جهانیان ایران را چنان که بوده بشناسند. اما نمیشود نام یارشاطر در میانه باشد و از ایرانیکا نگفت، دانشنامهای که به گفته شخص یارشاطر به مثابه فرزند اوست.
ایرانیکا در حقیقت ادامه پروژه «دانشنامه ایران و اسلام» بود و یکی دیگر از کارهای دوراندیشانهای که تنها با پشتکار و پایمردی احسان یارشاطر عملی میشد. با انتشار آنلاین دانشنامه ذیل آدرس Iranicaonline.org، این پایگاه معتبر و بیهمتا برای شناخت تاریخ، تمدن و فرهنگ ایران بهصورت رایگان به روی همگان گشوده شد. یارشاطر اگرچه خود به تنهایی شعلهای خُرد بر چکاد قلل رفیع ایران شناسی به شمار میآمد و میآید (چه که این سرزمین خالی از بزرگمردان نبوده و نیست)، اما تنها بودنش هم دلگرمیای بس بزرگ بود دریانوردان رهگمکرده و کشتیشکستگان دریای طوفانزده دانش را.
عباس عطار؛ یادگارهای ایام ماندگار
1323 - 5 اردیبهشت 1397
«من دنیا را سیاه و سفید میبینم و گرفتن عکسهای سیاه و سفید به من کمک میکند تا بر واقعیت مستولی شوم.»
اهل بلوچستان بود، انتهای ایران، خاش، اما خود را بالا برد و بالا برد تا به ابتدا رسید، به قله و استاد شد در رشته خود، عکاسی. چنان شیفته عکس و عکاسی بود که میگویند وقتی در 10 سالگی، بههمراه خانوادهاش از ایران مهاجرت کرد، دوربین آویزان از گردنش بود. از آنجا که علاقهای نداشت درباره زندگی شخصیاش سخن بگوید، کسی نمیداند خانواده او چگونه سر از الجزایر درآوردند، اما او از همان زمان، ولو به شکل ابتدایی، عکاسی را شروع کرد که در نهایت، به مجموعهای از عکسهای انقلاب الجزایر در اوایل دهه 1960 بدل شد.
او، اما در همان جوانی، عکاسی را ادامه داد و پایش به نبرد آزادیبخش ایرلند شمالی در اواخر همان دهه، مبارزات ضد آپارتاید در آفریقای جنوبی و بعد، انقلاب اسلامی ایران، هر دو در اواخر دهه 1970 باز شد. «عباس عطار»، آدمی نبود که یک دم آرام بگیرد. دوست داشت همه جا باشد و از همه جا عکس بگیرد. هم به ناحیه بیافرا در نیجریه رفت که صحنه درگیریهای خونین بود، هم به بنگلادش و پاکستان و افغانستان و ویتنام که هریک از آنها به سبب التهابات داخلی، آبستن حوادث گوناگون بودند. او که دیگر ساکن پاریس شده بود، در سه مقطع زمانی 1350 تا 1356، 1357 تا 1359 و 1376 به ایران آمد.
در بازه زمانی اول، روند صنعتی شدن را دید و در سفرهایی هم با امیرعباس هویدا همراه شد، دیگر بار هم از انقلاب ایران، عکس بسیار گرفت و هم به محله دروازه غار رفت و سفر آخرش هم مصادف شد با تحولات عمیق سیاسی و اجتماعی در ایران. او در سال 1985، به عضویت در آژانس خبری مگنوم درآمد و از قضا، 13 سال بعد، رئیس دورهای آن برای سه سال هم شد. او که دوست داشت تنها «عباس» صدایش کنند، اگرچه در دهه هشتاد میلادی، مدتی به مکزیک رفت و زندگی اجتماعی مردم آنجا را روایت کرد و بعد به کوبا و شیلی و برزیل هم رفت، اما همچنان بهدنبال ثبت دشوارترین روزهای تاریخ هم بود و آن زمان که عراق میزبان سربازان امریکایی شد، خود را به آنجا رساند و جز در فلسطین نیز، از ساخت دیوار حائل عکس گرفت.
با این حال، او هم در کارنامهاش عکاسی از بوکس محمدعلی کلی و جورج فورمن را دارد و هم پشت صحنه «طعم گیلاسِ عباس کیارستمی» و حتی این اواخر، «گذشته» اصغر فرهادی.
عباس عطار همه دنیا را درنوردید و البته شاید ماندگارترین آثارش، کارهایی بود که درباره اسلام و مسیحیت انجام داد. «توماس دورزاک»، رئیس کنونی آژانس عکس مگنوم، پس از مرگ او، دربارهاش گفت: «او یکی از ستونهای مگنوم و پدرخواندهای برای نسل جوان عکاسان ما بود.»
محسن وزیری مقدم؛ مردی که با سعی و رنج به جایی رسید و رفت
1303 - 16 شهریور 1397
تألیف کتاب ارزشمند «شیوه طراحی» برای هر هنرمند، پژوهشگر و انسانی کافی بود تا او را در نزد ما ارزنده و زنده نگاه دارد. کتابی که بر شکلگیری سلیقه و زاویه نگاه بسیاری از هنرمندان امروز ما مؤثر بوده است و شیوه مدون و متدواره را به دست داده تا نسل جوان چند نسل را با شیوههای تازه طراحی از یک سو و نقاشان بنام و برخی آثارشان از سوی دیگر، از جمله گوگن، رامبراند و دیگران آشنا سازد. محسن وزیری مقدمی که امروز جسم و جانش دیگر در میان ما نیست با رنجی که خود از سالهای جوانیاش با اشک یاد میکرد که چگونه از خانه پدری بیرون انداخته شد و با کارهای غیرهنری امور گذراند، خود آموخته با روحیهای مثال زدنی؛ جسور، جستوجوگر و خستگیناپذیر و بواسطه سالها کار بخصوص در نوگرایی، تجربه گرایی، مستند نگاری و تولید محتوای مکتوب که ما در هنر بسیار بدان محتاج بودیم و هستیم و همینطور تدریس و تدوین کتابهای آموزشی مختلف اکنون برای ما از هر هنرمند و پژوهشگر عرصه هنر زندهتر و در پازل هنر ایران جایگاه بیبدیلی پیدا کرده است.
او در سالهای ریاستش بر دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران همچون سالهای پیش از آن که خود این رویه را داشت، سعی کرد بخش سنتی و قالب هنر ایران را کنار زده و نگاه نوگرایانی را به میان هنرمندان نسل نو رواج دهد. هنر و اثری که نسبت به آنچه پیرامون هنرمند میگذرد بیتفاوت نیست و از مجرای اجتماع و تأثیربخشی از محیط به دنیا میآید و مخاطب برایش تنها یک تماشاگر نیست و همانطور که میتواند او را تحت تأثیر بگذارد، میتواند از او تأثیر نیز بگیرد. همان که در سالهای بعد یعنی در سه دهه پایانی حیات خود بیش از پیش بدان پرداخت و مجموعه حجمهای تعاملی را خلق کرد که تماشاگر و مخاطب در محتوا و اثر میتوانستند مداخله داشته باشند.
شاید این نوع اهمیت دادن به اجتماع و مخاطب از جانب وزیری مقدم به تعامل جدی او با مردم و خیابان و زیست سخت و نفسگیری که او در سالهای جوانی داشته بیارتباط نبود. به قول خودش «در آن زمان محیط هنری که در ایران نبود. هنر در مملکت من چگونه میتوانست پرورش پیدا کند وقتی که نه گالری وجود داشت نه موزهای نه نقاشی رواجی داشت و برای یک نوجوان که اینها را ندیده، عجیب و غریب بود. من اصلاً نمیدانستم نقاشی یعنی چه؟» وزیری مقدم در چنین اتمسفر و فضایی خود را پرورش داد و بهسبب همین فقدان شخصی تلاش کرد در آموزش ریلگذاری کند و موازی با خلق اثر هنری، تدوین و آموزش عمومی، چیزی که خود در نوجوانی و جوانی از آن رنج میبرد را ارتقا بخشد و چندین کتاب که تا سالها در نظام آموزشی ما مورد بهره دانشآموزان و دانشجویان قرار میگرفت را تولید کند که از آن جمله میتوان به شیوه طراحی1 و 2، طراحی1 و 2 کتابهای درسی سال اول و دوم هنرستان نظام قدیم و جدید، راهنمای نقاشی، گفتارهای بسیاری درباره نقاشی، گرافیک و مجسمهسازی اشاره کرد.
سیدمحمد دبیرسیاقی؛ ثبت است بر جریده عالم «دوامشان»
4 اسفند 1298 - 16 مهر 1397
در سیاهه درگذشتگان سال، نامهایی هست که «از شمار دو چشم یک تن کم / وز شمار خرد هزاران بیش». مفاخر بلندآوازهای که در این صفحه به تعدادی از آنان اشاره رفته است و افسوس که نام استاد دبیرسیاقی نیز در این میان است.
بیش و کم مخاطبان فرهنگ دوست از زندگی و اهمیت آثار استاد مطلع هستند. کتابهای ایشان که هر کدام چراغی راهیست برای رهروان پژوهش. چنانکه نمیتوان درباره فرهنگهای فارسی پژوهش کرد و سابقه و دستیاری دکتر دبیرسیاقی را در کنار استاد دهخدا در لغتنامه در نظر نداشت. دکتر دبیرسیاقی در سال 1386، «به پیشنهادِ» عنایتالله مجیدی، مجموعه جزوههای درس تاریخ ادبیات که در دوره دانشجویی نزد استاد بدیعالزمان فروزانفر، خوانده بودند را همراه با مقدمهای کوتاه بازنویسی و چاپ میکنند.
برای آن دسته از دانشجویان که رشک میبرند بر سعادت شاگردان استادان تراز اول ادب فارسی و در حسرت آنکه اگر سالیانی زودتر زیستن را آغاز میگفتند میتوانستند از درس و کلاس آن بزرگان بهره برند، مطالعه چنین کتابهایی بسیار مغتنم است. اما در میان مطالب مقدمه کوتاه کتاب نیز اخبار جالبی به چشم میخورد. مثل آنکه فهرستی از نام استادان دانشکده نازنین ادبیات و موارد تدریس آنان نگاشته شده است. چنانکه برای مثال، مرحوم عباس اقبال آشتیانی، تاریخ تمدن جدید و غلامعلی رعدی آذرخشی، ادبیات تطبیقی تدریس میکردند و مرحوم مهرداد بهار دستور زبان را در سال اول و سبک شناسی را در سال دوم و سوم درس میگفتند. دکتر محمد معین چهار مقاله و استاد فروزانفر تاریخ ادبیات میگفتند. همچنین مرحوم علی اصغرخان حکمت هر پانزده روز یک بار بهصورت سخنرانی ادبیات در قرن نهم هجری و بعدها ادیان را توضیح میدادند. کاش جزوههای این کلاسها نیز بهصورت کتاب یا مقاله آماده و چاپ میشد.
در پایان این یادداشت لازم است توجه مخاطب را به تلاشهای استاد مجیدی برای آماده کردن سخنرانیها و درسگفتارهای استاد فروزانفر و نیز درسگفتار «معانی بیان» استاد فروزانفر که در دوره دکتری سالهای تحصیلی 1323 و 1324 دکتر دبیرسیاقی تندنویسی کرده و با جزوه دکتر گلشن مقابله و در ضمیمه مجله فرهنگستان ادب و زبان به چاپ رسانیدهاند نیز جلب کنم.
احمدرضا دالوند؛ درختی که در تحریریه جا نمیشد
1337 - 19 آذر 1397
بلندتر بود. یکجا نمینشست. حتی اگر خودش نمیخواست، مدام قد میکشید؛ آنقدر که از سقف تحریریه هم بالاتر میرفت. آرام و قرار نداشت. میزنشینی اذیتش میکرد. در بندِ ماکت و قواعد خشک و دستوپاگیر نبود. او به صفحه روزنامه، به چشم بوم نقاشی نگاه میکرد؛ هر صفحه، یک بوم. بیزار از رژه کار مکانیکی در صفحهآرایی بود. از همه میخواست درخت باشند و توی اتاقهای روزنامه جا نشوند. اما تنها خودش درخت ماند. همزمان سختگیر بود و نازکدل. همین هم شخصیتاش را خواستنی میکرد. او، نه کامل در عرصه آکادمیک ژورنالیسم غرق شد و نه فقط در حوزه عملی قدم برداشت. هر دو را باهم پیش بُرد. «احمدرضا دالوند» روزنامهنگاری را فقط در کتابها جستوجو نکرد.
ازطرفی، هیچوقت هم به کتاب و آموزش «نه» نگفت. او «حرف» نداشت. بزرگ بود و هیچوقت در تحریریهها جا نشد! وقتی از پنجره روزنامه به بیرون نگاه میکرد، همهچیز بر وفق نگاهش چیده میشد: گلها در چشم او، جایی روییده میشدند که خودش میخواست؛ ماشینها در نگاه او، طوری حرکت میکردند که خودش صلاح میدانست؛ و آدمها و آدمها... آدمها، اما در بوم نقاشیاش نبودند! آدمها همانطور نفس کشیدند که خودشان خواستند و او خسته بود از بوی تلخ نفسهایشان.
وقتی «خوانش صفحه بدون قرائت متن» را در سال 87 منتشر کرد، بر پیشانی هر فصل جملهای آورده بود که سطر فصل دومش در خاطرم مانده؛ جملهای حک شده بر دری از درهای قدیمی نجف: «زندگی همچون حبابی است. پیش از آنکه بترکد، آن را تصور کن.» کاری که خودش بخوبی انجام داد: درخت شد و از دل تحریریه قد کشید و بالا رفت... خیلی بالا؛ آنقدر که دستِ هیچ آدمی به او نمیرسد. «دالی» حالا میتواند با درختها و دریاها و کوهها عشق کند و قرار بگذارد. چه دیدار معرکهای!
سید محمدامین قانعیراد؛ قائل به امرِ گفتگو
1334 - 24 خرداد 1397
دیگر خوب میدانم که اگر که مردن کار هر کسی است، اما نمردن وقتی که گواهی فوت میگوید که مردهای و دیگر روی زمین راه نمیروی، بیشک کار هر کسی نیست. آدم گاهی به اعتبار کیفیتِ بودنش هر مرگی را پس میزند. گاهی آنقدر کنار زندگی و دست در دست آن قدم میزند که دیوارهای درونش آجر به آجر فرو میریزد و خود بخشی از زندگی میشود. قانعی راد، دکتر محمد امین قانعی راد، همین قدر دست توی دست زندگی، خود زندگی شده بود آنقدر که من میگویم او نمرده است. مگر زندگی میمیرد؟ قانعیراد در روزگاری که سلام کردن استادهای علوم اجتماعی به دانشجو، یک گناه نابخشودنی بود و دانشجو بیشتر از یک علم آموز و یک سالک اول راه، یک نویسنده مقاله به اسم استاد و پرکننده رزومه او تلقی میشد، پرچم گفتمان دیگری را با خود به همراه داشت و آن را وسط انجمن جامعه شناسی بر زمین کوبید.
او پرچمدار جریانی بود که منطق آن، فهم مشترک، زبان گفتگو و دیدن و شنیدن دیگری بود. جایی که با طیب خاطر میتوان دست همه علاقهمندان را گرفت و سر یک میز نشاند. او در روزگاری که همه قید رسانههای چاپی و غیرچاپی را زده بودند یا از رسانه فقط برای نمایش خودشان استفاده میکردند، به رسانه و رسالت رسانه در ساخت حوزه عمومی و جامعه مدنی، معنایی دیگر بخشید. میپنداشت که در وضعیت کنونی کشور، هرچه بیشتر باید حوزه عمومی را فعال کرد و در راه اثبات این ایده، خودش را وقف آیین گفتگو کرده بود. او بزرگ منشانه در تحلیل پدیدههای جاری کشور، در رسانهها مینوشت و در این میانه ابایی از چپ و راست و کوچک و بزرگ نداشت. او مصداق انسان برای انسانیت بود.
غلامحسین صدریافشار؛ 38 سال خاطره
24 اسفند 1313 - 28 فروردین 1397
صدریافشار کلاس پنجم ابتدایی بود که نخستین مقالهاش را درباره وضعیت پرورشگاه در روزنامه تبریز منتشر کرد. در سال 1358 مجوز ماهنامه علمی و فرهنگی هُدهُد را دریافت و تا توقیف آن در سال 1361 هرسال 10 شماره منتشر کرد. همکاری تیم کوچک سهنفره ما (صدریافشار- نسرین و نسترن حکمی) حدود 38 سال بیوقفه و کمحاشیه ادامه یافت، در روزگاری که کارِ گروهی در کشورمان چندان جدی گرفته نمیشود و دوام نمیآورد!
صدریافشار آزاداندیش، روشمند، وقتشناس، پرتلاش، بانظم، نکتهبین، رُک، نقدپذیر، نوآور و سخت پایبند ارزشهای اخلاقی بود و کینتوزی و حسادت را تاب نمیآورد. او دلبسته علم و فرهنگ، تاریخ و البته مردم سرزمینش بود؛ بنابراین دیگران را به کتاب و کتابخوانی تشویق میکرد، زیرا باور داشت مطالعه افق دید را باز میکند و موجب گسترش و اعتلای علم و فرهنگ، افزایش آگاهی و روشنایی بیشتر، درنتیجه چیرگی بر جهل و تاریکی میشود و مردم را متوجه نقش علم و فرهنگ در بهروزی جامعه میکند. او نخستین عامل پیشرفت علم را درک و احساسِ نیاز میدانست و میگفت هرگاه جامعه با مشکلی روبهرو شود، در پی راه حلی برای آن، دستبهدامانِ علم میشود.
او بسیار سفر میکرد و معتقد بود برای شناخت جامعه و مردم باید به میانشان رفت، آنها را دید و حرفهایشان را شنید. صدریافشار بیتعارف، سادهگو، کوتاهنویس و مخالف پراکندهگویی و پراکندهکاری بود و استفاده از تکنولوژی روز را برای ارتقا و سرعت کار ضروری میدانست، پس مدام اطلاعاتش را روزآمد میکرد. او در نوشتههایش به واژهها جان میبخشید و علاوه بر فرهنگهای یکزبانه و دوزبانهای که با دو همکارش تألیف کرد، فرهنگ مشاغل سنتی ایران؛ فرهنگ زبانزدهای فارسی و چندین تألیف و ترجمه دیگر را در کارنامهاش دارد.
صدریافشار از زبانهای انگلیسی، تُرکی (زبان مادریاش) و عربی کتابها و مقالههای بسیاری را ترجمه کرد و تاحدودی هم با زبان لاتین آشنایی داشت. او البته در تمام کارهایش از نظرات کارشناسان زیادی که در هر رشته و زمینهای میشناخت بهره میگرفت. ازجمله ترجمههای اوست: مقدمه بر تاریخ علمِ جورج سارتُن؛ کاکل طاووس، اثر جورج گورگیس یوسف (درباره منشأ غیراروپایی ریاضیات)؛ تاریخ ریاضیاتِ اسمیت؛ تاریخ ادبیات ایرانِ ادوارد براون (از فردوسی تا سعدی) و معماری ایرانِ ادوارد پوپ.
حسین محباهری؛ گوشهای از زلالیِ قلبمان
29 مهر 1330 - 26 دی 1397
گاهی میخواهی از یکی بنویسی و نمیشود. چرا؟ چون آنقدر قصه دارد برایت که میمانی از کجا شروع کنی. درست است که قصه بودنش در دنیا تمام شده، اما این فقط ظاهر ماجراست، دنیا که گول نبودن بعضیها را هرگز نمیخورد... قصه حسین خان محب اهری هم از همین هاست، آدمهایی که قصه شدن را بلدند، خندهها، حرفها و غمها خلاصه بودنشان طوری است که برای همیشه گوشهای از ذهنت را، قلبت را تسخیر میکنند و تا وقتی که هستی و قصه ات تمام نشده، یادشان در وجودت زنده میماند.
از چند سال پیش که خبر بیماری او قطعی شد، شاید خیلیها فکر کردند که او هم بزودی میرود، خیلیها آه کشیدند و برخی هم مثل همیشه بیتوجه از کنارش گذشتند. در همان روزها بود که شیمی درمانی قطره قطره جسم او را در خودش حل میکرد و هر چند وقت یکبار عکسها و گفتوگوییهایی از او منتشر میشد که همچنان پر از لبخند و آرامش بودند، طوری که انگار درد هم در سایه روح پر امیدش که عین زندگی بود دیگر حرفی برای گفتن نداشت.
زندگی با بچهها و کار کردن برای آنها باعث شده بود تا او هم همانقدر زلال باقی بماند، در اواخر روزهای بیاو شدن بود که به بهانه نمایش «غول بزرگ مهربان» به او زنگ زدم، با صدایی که آخرین تلاشهایش را برای سرکوب درد و خستگی چند سالهاش میکرد، تا از نمایشش پرسیدم به وجد آمد و شروع کرد از دنیای رنگارنگ بچهها گفتن، از عشقی که او را نگه داشته و روزهایی که به خاطر بچهها با تمام دردش کارش را ادامه داد. خلاصه از حسین محب اهری نوشتن کار سادهای نیست، اگر فقط چند لحظه رنج و قدرتش را کنار هم تصور کنی و ببینی او حاضر نبود شکست قدرتش را در برابر رنج بپذیرد، میبینی چه بزرگ بود و حتی حالا که نیست، یادش چگونه گوشهای از قلبمان را زلال میکند.
محمدیوسف کیانی؛ باستانشناسِ سخاوتمند
1317 - 13 خرداد 1397
سیزدهم خردادماه سالجاری، موزه ملی ایران نهمین رئیس خود را از دست داد. او که پس از 80 سال زندگی غنی و پربار که آغازش از شهمیرزاد و پایانش در خانهاش در تهران بود، سرانجام در زادگاه خود آرمید. کیانی دانش آموخته باستانشناسی و تاریخ هنر از دانشگاه تهران بود و دکترای هنر اسلامی را از دانشگاه لندن دریافت کرده بود. در کارنامه کاری وی ریاست دو موزه هنرهای ایران و موزه ملی ایران بهچشم میخورد.
از جمله فعالیتهای حفاری ایشان، مدیریت هیأت بررسی و تحقیقات باستان شناسی دشت گرگان است. اما آنچه که وی را از دیگران متمایز میکند تلاشهای ماندگارش برای معرفی هنر اسلامی است که در قالب تألیفاتی ارزشمند برای جامعه علمی ایران به یادگار نهاده است. این مجموعه شامل 30 عنوان کتاب و دهها مقاله علمی در نشریات معتبر داخلی و بینالمللی است. مجموعه چهارجلدی «شهرهای ایران» که در دهه 60 به همت او و با همراهی دیگر باستانشناسان و مورخان باستانشناسی و معماری همچون احمد تفضلی گردآوری شده، هنوز یکی از منابع ارزشمند در زمینه شناخت باستانشناسی و معماری ایران است.
کتابهای وی در خصوص شناخت سفال نیز دانشنامههای جامعی برای دانشجویان و علاقهمندان فراهم آوردهاند. کیانی کتب ارزشمندی نیز به عنوان منابع درسی برای دانشجویان به رشته تحریر درآورده است که انتشارات سمت آنها را منتشر نموده که از جمله کتاب «تاریخ هنر معماری ایران در دوره اسلامی» است. محمد یوسف کیانی جامع میراث فرهنگی ایران بود، کسی که در زمینه شناخت ایران، گامهای بلندی در توسعه علمی و فرهنگی کشور برداشت و از پیشگامان مرکز باستان شناسی ایران بود. از ترجمههای ارزشمند استاد کیانی کتاب «معماری ایرانی در ایران و توران» دونالد ویلبر است که با همراهی مرحوم کرامتالله به فارسی برگردانده شده است.
همچنین تألیف سه جلد کتاب «فهرست کاروانسراهای ایران» با همراهی ولفرام کلایس از تألیفات ارزشمند ایشان است. در سال 1391 نشان زنده یاد عزتالله نگهبان، برای نخستین بار به «محمد یوسف کیانی» اهدا شد.
احمد احمدی؛ از منظری دیگر
15 شهریور 1312 – ١٩ خرداد 1397
استاد فقید دکتر احمد احمدی، چهرهای چند وجهی داشت؛ او یک شخصیت فرهنگی و دانشگاهی بود که در کارنامهاش کنش سیاسی و سابقه مدیریت طولانی هم به چشم میخورد. بههمین دلیل چهرهای شناخته شده و معروف بود که دوستان و آشنایان بارها درباره فعالیتهایش سخن گفتهاند. اما ایشان بهرغم شهرت، هرگز تلاشی برای بازنمایی کارنامهاش نکرد لذا بخشی از حاصل عمر فرهنگی او جز برای معدودی از نزدیکان، روشن نیست. یکی از مهمترین کارهای مهمِ دو دهه اخیر دکتر احمد احمدی، تلاش برای سر و سامان دادن به پژوهشها و رخدادهای حوزه علوم انسانی در دو مؤسسه «توسعه دانش و پژوهش ایران» و «تحقیقات و توسعه علوم انسانی» بود.
ایشان که عضو مؤسس در هر دو مجموعه بودند با انگیزه بسیار، تلاش کردند تا از برگزاری سلسله همایشهای تخصصی در حوزه علوم انسانی و انتشار کتاب و مجلات در این دو مؤسسه حمایت کنند. هرچند که اختلاف دیدگاه در بین مؤسسان سبب شد تا پس از چندی، فعالیتهای بخش علوم انسانی در مؤسسه توسعه دانش و پژوهش ایران متوقف شود، اما انگیزه ایشان و همراهی چند استاد دیگر، به تأسیس مؤسسه تحقیقات و توسعه علوم انسانی منتج شد. این مؤسسه در دهه هشتاد با انتشار فصلنامه و چاپ بیش از 130 عنوان کتاب، نقش مهمی در متشکل کردن تلاشهای پراکنده استادان و پژوهشگران علوم انسانی ایفا کرد.
بزرگداشت استاد محمدتقی شریعتی و احیای تمام آثار ایشان در 11 جلد کتاب، همایش یکصدمین سالگرد نهضت مشروطیت ایران و بازنشر روزنامههای مشروطه، بزرگداشت چهرههای بزرگ اسلامشناسی و شرقشناسی نظیر پروفسور توشیهیکو ایزوتسو و آنهماری شیمل بخشی از فعالیتهای مهم و اثرگذار این مؤسسه بود.
دکتر احمدی، بعدها براساس ساختارِ این مجموعه، در انتشارات سمت واحدی بهنام «مرکز تحقیق و توسعه علوم انسانی» تأسیس کرد. از سوی دیگر میهندوستی و توجه جدی به تهدیدات هویتی، موجب شد که ایشان به اتفاق چند دوست و همراه قدیمی، در سال 1384 مؤسسه فرهنگ و تمدن ایرانزمین را تأسیس کنند که وظیفه محوری آن دفاع از هویت ملی و تمامیت ارضی کشور در برابر تهدیدهای هویتی داخلی و خارجی بود. حوادث ناگوار سال 88 بخشی از نیروها و برنامههای این مؤسسات را با چالش مواجه کرد، اما ایشان بدون ملاحظهکاریهای مرسوم، یک تنه دربرابر بسیاری از ناملایمات ایستاد و با حمایت کمنظیر از رئیس وقت مؤسسه عملاً موجب حفظ سرمایه ارزشمند این مجموعه و تداوم برنامههای گذشته شد؛ اما بانهایت تأسف، بیماری و سپس درگذشت ایشان که با پراکندگی یاران قدیمی همزمان شد، تعطیلی این مجموعهها را بهدنبال داشت.
هوشنگ آزادیور؛ خو کردهای به خاک
1321 - 9 اردیبهشت 1397
آخر سال است؛ وقت یادکردِ گذشتگان و درگذشتگان: «پیچ در پیچ/ مچاله و هیچ/ هفت نوبت پرداخته/ نهری از سلسله مرده/ هیبتی پلنگآسا/ که شیر کاه بر سر میکند/ و نماز میگزارد از آن» و امان از سالی که گذشت و آن تصاویر پی در پی که در نبودنت مرور شد. تصویر آن انگشتان بلند با ناخنهای از دود حنا شد که گاه گوشه عینک را میگرفت و میخواند در ادامه که: «تنی- یک تن/ سیاه جامه و بینی کج/ کج و مهر بر پیشانی/ چکیده بر این سر/ تاش مس/ نام که میگیرد/ میپرد».
اردیبهشتماه بود که مرد از ورطه پرید، و از آن پس دیگر پنجرههای پریدن، رنگ خون گرفت و ما به هیچ بلندایی دل خوش نشدیم. هوشنگ آزادیور، آن مرد بلند قامت کنار دوربین که از آندره مالروی بزرگ در فیلم مستند «آندره مالرو و تمدن ایران در موزه لوور» بازی گرفته بود و آن شاعر «پنج آواز برای ذولجناح» و «هر قلبی که میتپد عاشق نیست...» در بهاریترین ماه سال به خاک رسید. کف دو دستش را روی هم گذاشت، انگشتان اشاره را نزدیک به تحیر روی لب میزان کرد و به احترام همه آنچه زیبا میدانست و دوست نداشت زشت ببیندشان، از این دنیا رفت و وقتی عاشقترین شاعران به زندگی، به بهار خون میپاشد، به کدام فصل باید دل خوش کرد؟
کتابهایش هنوز دست ناشران از ماهی به فصلی و حالا به سالی منتظرانند و ما چه ساده بودیم که میخواستیم بماند و ورق زدن آن مجلدها را بین روزهای سخت تنهاییش بو بکشد؛ تجدید چاپ ترجمه «شب جنایتکاران» خوزه تریانا و انتشار ترجمه نمایشنامه «دیوانه و راهبه» پس از چهل سال هنوز حسرت خواندن را به دلهایمان گذاشتهاند. شاعری که خالق یکی از مهمترین تجربههای شعری پس از نیما بود نیز مرده و ما هنوز کمتر متوجه وجه شاعرانگی و خشونت شاعرانه او هستیم. حالا که سالی است بین ما نیست، از تاریخ ممنونیم که او را در برههای کنار ما نشاند تا زیبایی را بیشتر بشناسیم و ما نشستهایم همانگونه که گفت: «بنشین به سلام/ بارگیر از تنوره دل/ و بچرخ مثل فرفره/ تا نبینندت/ خو کردهای به خاک».
عزتالله انتظامی؛ با «عزت»
31 خرداد 1303– 26 مرداد 1397
ما هم همان حس و حال را تجربه میکردیم، درست مانند زمانی که خبر مرگ آنتونی کوئین منتشر شد یا وقتی که روزنامههای دنیا تیتر زدند مارلون براندو مرده است، ما هم در مرداد 97 همان حس و حال را تجربه میکردیم، چون خبر تأیید شده از این قرار بود: آقای بازیگر روی صحنه مرگ آرام گرفته است. ای وایهای لعنتی در چنین لحظاتی هجوم میآورند و خاطرات و شمایلهای به یاد مانده از چهرهها شروع میکنند به رژه رفتن جلوی پرده سینمای ذهن.
عزت سینمای ایران هم از این قاعده مستثنی نبود و از لحظهای که نقش آخرش را پذیرفت تا در دنیای دیگر هم برای بازیگری سینما، آقایی کند ما را به همین حس نوستالژیک مبتلا کرد. مش حسن به ما خیره میشد و ناگهان صدای حاجی واشنگتن در گوش طنین میانداخت که: آهو نمیشوی بدین جستوخیز گوسپند... ساطور سلاخی که فرود میآمد خاطرات کات میخورد به حرصخوردنهای عباسآقا سوپر گوشت که خواستنیترین موجر تاریخ سینمای ماست. بعد از آن مسیر موسپیدی را باید مرور کرد با عاشقانههای حاجرسول به زلف گرهدار روسری آبی و مستوفی رندی که سبب شد دیوانه از قفس پرید، پیشقراول روایت پرکشش خیانت و دودوزه بازی و جفا باشد.
در اواخر دوران کاریاش، نقش مقنی را چنان بازی کرد که مینای شهر خاموش دل هر عاشقی را لرزاند و بعد از آن دیگر همان لبخندها ماند، بغضهای گاه و بیگاه ماند و البته مردی که آقا بود و بازیگر بود. ما هم همان حس و حال را تجربه میکنیم در روزهایی که باید نام عزتالله انتظامی را با پیشوند مرحوم به خاطر بیاوریم، اما چه باک که او زنده است، چون سینما زنده است...
پوران شریعت رضوی؛ خاطرهای که هر بار به شهر برخواهد گشت
1313 - 26 بهمن 1397
معمولاً لزومی ندارد به مرگ از طریق میانجی دیگری جز مرگ فکر کنیم. اما وقتی مرگ نمادی باشد از زیستی که از طریقش بر مرگ فایق آمده باشیم، میشود یک موقعیت برسازنده یا یک مسأله. مثل مرگ آنتیگونه وقتی که برای پیکر برادری که در قانون شهر اخلال ایجاد کرده و از حرمتگذاری بر جنازه محروم شده بود، پایداری کرد و خواستار آن شد که جنازه را به خاک سپارد و خود نیز در این سوژه گی جان از دست داد. در چنین وضعیتی گرچه قدرت یا دولت یا قانون شهر، پیروز به نظر میرسد، اما همیشه این سوژه سرکوب شده است که به شهر برمی گردد و با اصرار در خاطره جمعی ما تکرار میشود و کنار ما زیست میکند. مگر نه این است که قانون شهر میگوید بر جنازه خاطی و سرکش حرمت نگذارید و او که بر قانون شهر شوریده را از آنچه حق شهروندی است، محروم بدارید؟
درست مثل قدرتی که در را بر جنازه «او» بسته نگاه داشت، مرگ او که حقش به عینه پیوند خورده بود با حق همسری که صدایش از حسینیه ارشاد نسلی را به پرسش از سنت راسخ کرده و جماعتی خواب زده را به بیداری تذکار داده بود. مگر این حرمتگذاری در مکانی خاص، سویههایی فراتر از خود دارد؟ ندارد؟ بر پاسخ مثبت این پرسش شک نمیکنیم بویژه آن هنگام که جماعتی بر پیکر نازک زنی در خیابانی به نام شریعتی به اقامه احمد منتظری نماز میگزارد.
شک، اما از همین جا آغاز میشود. همان شکی که ما را به پرسشهای جدی تری میکشاند. پرسش از شهر، پرسش از قانون، پرسش از عدالت، پرسش از امکان شهروندی، پرسش از به شمار نیامدن، پرسش از حق، پرسش از «حق به شهر». اینجا به میانجی پرسشهای ما مغاکی گشوده میشود. پوران شریعت رضوی را - همراه آنچه که بود و آنچه که در خاطره میماند- بلافاصله و بیواسطه با مرگش به یاد میآوریم. مرگی که نمادی شد برای به یادآوردن حق حرمتگذاری بر جنازهای در مکانی که حق او بود- بیشتر از آنکه حق ریاست و مدیریت صوری آن باشد- این همان خاطره سوژه سرکوب شده است که توسط امرکلی به قصد دیده نشدن رخ داد و با نیرویی چندبرابر بر ضد خودش عمل کرد.
بهرام زند؛ برای او که «زندِ» حقیقتجویان بود
6 شهریور 1323 – 18 فروردین 1397
جرمی برت و شرلوک هولمز، روژه هانن و کمیسر ناوارو، آتسو ناکامورا و لین چان، مل گیبسون که والاس شجاع دل بود، راسل کرو و گلادیاتوری به نام ماکسیموس، سعید نیکپور و عمار یاسر، بهرام زند را با این نقشها به یاد میآوریم صدای او آیینهای بود که تصویر حقیقت را باز مینمایاند. ابوالفضل بهرام زندی که به نام بهرام زند شناخته شده است، شهریور 1323 در تهران به دنیا آمد و از سال 1344 کار دوبله را آغاز کرد و سال 1397 در 74 سالگی درگذشت، حاصل 53 سال کارش در صداپیشگی خاطراتی است که نسلهای متفاوت را از سنین گوناگون به یکدیگر پیوند داده.
صدای او با چهره برخی بازیگران، چون جرج کلونی، راسل کرو یا رابرت دنیرو یکی شده است، تا جایی که در سالهای حضورش، انتخاب هر صداپیشه دیگری برای این بازیگران، اگر نه بدسلیقگی که کجسلیقگی به نظر میرسید. ریتم خوش آوای کلمات او و فن بیان شگفتی که فارغ از سن شخصیت بر او مینشست، هنوز این پیام را به مخاطب میدهد که بهرام زند به جای دیالوگ گفتن و روخوانی از متن، نقش را دوباره بازی یا بازآفرینی میکند، گونهای از بازآفرینی که از بازرسان جدی پلیس تا شخصیتهای انیمیشنی کودکان را دربرمیگیرد.
او این بازآفرینی را در فیلم «تغییر چهره»، با نمایش دوگانگی شخصیت جان تراولتا، یک بار در نقش پلیس درستکار و یک بار در نقش دیوانهای جنایتکار که چهره پلیس را به دست آورده، به خوبی به نمایش میگذارد و گوش میرساند. شاید کمتر مخاطبی بداند، انجمن دوستداران شرلوک هلمز از لندن، برای تشکر از دوبله خوب و حرفهای سریال شرلوک هلمز، کتابهایی از آرتور کانن دویل، نویسنده مجموعه را برایش فرستادند. بهرام زند صدای حقیقتجویان بود که هرگاه نوایش به گوش برسد، سکانسی از شرلوک هلمز باهوش یا ماکسیموس حقطلب را به یاد میآورد یا حتی عمار یاسر را که یار صدیق نخستین امام شیعیان و پیامبر حقطلبیهای علی ابن ابیطالب (ع) بود.
صدایی که زلال و روشنیاش با فریادهای ویلیام والاس شجاعدل گره میخورد و از حنجره لین چان که سردسته جنگجویان کوهستان است سربرمیآورد، او با صداپیشگی این نقشها، متن حقیقتی را روخوانی کرده که میتوانست هر صدای دیگری گوینده آن باشد، اما بهرام زند، چون نشانی طلایی بر پیشانی حقیقتخواهان سینما نشسته است، آوایی که نوای حقجویی است. در فرهنگ دهخدا آمده «زند» را شرح اوستا میدانند و بهرام زند با صدایش، شرح حقیقت بود.
بهرام شفیع؛ کیپ تا کیپ خاطره
1335- 17 مهر 1397
تا همین چند ماه پیش، در مناسبتهای ریز و درشت تقویمی، مناسبت خاصی روبهروی روز هفدهم مهر ماه درج نشده بود، روزی مانند بسیاری از روزهای عادی و کم نام و نشان دیگر تقویم. اما از این پس هر ساله همین روز عادی و معمولی، یادآور تمام خاطراتی خواهد بود که در مدت زمانی نزدیک به چهار دهه توسط یکی از شاخصترین نمادهای ورزشی تلویزیون برایمان به جای گذاشته شده است.
«بهرام شفیع» با رفتن غیرمنتظرهاش در ظهر همین روز تلخ، پازل به ظاهر تمام نشدنی درگذشتهای باورنکردنی سال 97 را کاملتر کرد. جایگاه «شفیع» در عرصه برنامههای ورزشی تلویزیون، شاید جایگاهی بالا ازمنظر برنامهسازی و گزارشگری نباشد، اما او یک نماد بود، یک سمبل و جلوهای پررنگ از نوستالژی برای چندین و چند نسل از بینندگان این رسانه. امتیاز اجرای پربینندهترین برنامه ورزشی سیما در روزگار تلویزیون بیبضاعت دو کانالهای که برنامههای محدودش بسختی تهیه میشدند و رقیب چندانی نداشتند امتیاز منحصر به فردی بود که در سالهای به حاشیه رانده شدن پیشکسوتانی نظیر استاد عطا الله بهمنش فقید و مجید وارث، در اختیار «بهرام شفیعِ» جوان و تازه از گرد راه رسیده قرار گرفت، امتیازی که وقتی فرصت طلایی قرار گرفتن در جایگاه یکی از دو گزارشگر فوتبال دهه اول انقلاب (در کنار هادی صالحنیا و گاهی جهانگیر کوثری) به آن اضافه شد شفیع را در موقعیت یک چهره نوستالژیک تثبیت کرد.
به این موقعیت ویژه میتوان اضافه کرد چهره و اجرای دوست داشتنی و شاید از همه مهمتر جنس صدای شفیع. از لحظهای که آن ایست قلبی بد موقع، قدیمیترین نماد ورزشی تلویزیون را از ما گرفت، همه آن کاستیهای ناخواسته شفیع، همه آن فراموش کردنهای هرازگاهی نام و پیشینه بازیکنان و تاریخ و مکان رویدادها را از یاد بردیم و تنها چیزی که برجای ماند چهره بشاش و روی خوش مردی بود که عامدانه از ورود به حواشی تلخ ورزش پرهیز میکرد، مردی که در بحبوحه روزهای دشوار دفاع از سرزمین، لحظاتی شاد را با گزارش هایش به ما هدیه میکرد و مردی که اصطلاحات دوستداشتنیاش از «یه بازیکن ششدانگ» گرفته تا «شوتهای اُس و قُس دار» و «کیپ تا کیپ تماشاگر گفتنهایش» در میان قشنگترین خاطره هایمان ثبت شدهاند.
ابوالفضل زرویی نصرآباد؛ کهنسال مثل سرو
15 اردیبهشت 1348- 10 آذر 1397
سالهای آخر را به خانه پدریاش در احمدآباد مستوفی رفته بود و فارغ از هیاهوی تهران در روستایی که حالا کمکم تبدیل به شهر میشد و باغها و تالارها احاطهاش میکردند، روزگار میگذراند. بیشتر به مطالعه مشغول بود و گردآوری و انتشار آثار سالهای گذشته و کنار آمدن با بیماریهایی که یکی پس از دیگری میآمدند و او را گرفتار میکردند. درست مثل پیرمردها که پس از بازنشستگی به روستای کودکی میروند و با بیماریها و گرفتاریهای کهنسالی دست و پنجه نرم میکنند و مرگ را انتظار میکشند.
خیلی زود خودش را بازنشسته کرد و خلوت گزید و... مصائب پیری هم انگار فقط میدانند که در روزگار بازنشستگی و خلوت و تنهایی سر برسند بیآنکه به تقویم و سن و سال نگاه کنند. دوران درخشش ابوالفضل زرویی نصرآباد خیلی زود آغاز شد؛ از سالهای آغازین دهه هفتاد و انتشار گل آقا، وقتی که زرویی بیست و یکی دو ساله بود. انگار میدانست زندگیاش دراز نیست و فرصتی برای آزمون و خطا ندارد، پس از همان نوشتههای اول شاهکار خلق کرد و نمونههایی از شعر و نثر آفرید که در طنز امروز ایران میدرخشند، چه آنها که کتاب شدند مثل «تذکره المقامات» و «افسانههای امروزی» و «رفوزهها» و «بامعرفتها» و چه آنها که کتاب نشدند و در صفحههای انبوه مطبوعاتی که در دورههای مختلف در آنجا کار میکرد ماندند؛ مثل اخوانیهها و نقیضههایی که برای شاعران معاصر میگفت از سهراب سپهری و سیمین بهبهانی تا علی معلم و علیرضا قزوه؛ شعرهایی که از تسلط او بر ادبیات قدیم و جدید خبر میداد.
بجز شعر و نثر و نوشته و تحقیق، «دفتر طنز حوزه هنری» و شب شعر «در حلقه رندان» نیز از یادگارهای زرویی است که هر دو تا در طول این سالها بالیده و نسل تازه طنزپردازان امروز ایران که بسیاری از آنها دنبالهرو زرویی محسوب میشوند، از آنجا برآمدهاند.
آخرین دوره شاعری زرویی دوره کمال شعری او است، زرویی در این دوره به نوعی شعر حکیمانه گاه طنزآمیز روی آورد که در نهایت سادگی سروده شده است، همین شعرهایش بود که به میان مردم راه یافت و دهان به دهان گشت. گمان نکنم شعری از شاعران معاصر در این سالها توانسته باشد اینقدر فراگیر شود و مورد پسند خاص و عام قرار گرفته باشد.
وقتی در خلوت و تنهاییاش در احمدآباد مستوفی درگذشت هنوز به پنجاه سالگی نرسیده بود. کار خودش را کرده و بار خودش را بسته بود و به گمانم چند سالی بود که مرگ را انتظار میکشید. آخرین اثر منتشر شدهاش «ماه به روایت آه» بود؛ روایتی از زندگی حضرت عباس بن علی (ع). دریغ که دیگر کارهای سالهای خلوت و تنهاییاش مجال ظهور و بروز و انتشار نیافتند.
صدرالدین شجره؛ هنرمند مؤلف در نمایش رادیویی
1 فروردین 1331 - 30 خرداد 1397
سال 97 بزرگان زیادی در عرصههای مختلف هنری از میان ما رفتند. برخی از آنها به واسطه حضور پررنگ تصویری شناخته شده بودند، اما برخی دیگر بواسطه نوع کارشان یا کم رنگ بودن سویه رسانهای حرفه یا موقعیت شان کمتر شناخته شده بودند یا مردم جایگاه و اعتبار آنها را میشناختند. یکی از فرهیختگان بدون شک صدرالدین شجره یکی از چهرههای نام آشنای برنامههای فرهنگی ـ هنری رادیو و بویژه نمایش رادیویی بود.
شجره در طول 4 دهه فعالیت مستمر در شبکههای مختلف رادیویی و در برنامههایی، چون چشم انداز (شبکه سراسری)، جمعهها با تئاتر (شبکه فرهنگ)، رنگین کمان هنر (شبکه تهران)، توان مثبت (شبکه تهران) و گفتوگوی هنر (شبکه گفتگو) به عنوان گوینده و کارشناس ـ مجری حضور داشته است، اما از همه اینها مهمتر نمایشهای رادیویی است که صدرالدین شجره نویسندگی، تنظیم برای رادیو و کارگردانی آنها را به عهده داشته است: اقتباس رادیویی از شاهکارهای ادبی، چون راه آزادی (هوارد فاست)، خوشههای خشم (جان اشتاین بک)، پدران و فرزندان (تورگنیف)، خانه عروسک، خانه اشباح و جان گابریل ثوتمن (ایبسن)، مسخ (کافکا)، روز تا پایان تیرگی (شجره)، تقریباً تمام آثار چخوف و نیز اکثر نمایشنامههای اکبر رادی از جمله نمایشهای رادیویی شنیدنی هستند که صدرالدین شجره برای رادیو نوشته، تنظیم و کارگردانی و در برخی از آنها بازی کرده است.
شجره همچنین استاد نمایش رادیویی در دانشکده صداوسیما بود. علاقه او به شعر و ادبیات باعث شد که از دوران نوجوانی، در مجالس شعرخوانی شرکت کند و از همان زمان نیز برای آموختن فن بیان و سلفژ اقدام نماید. صدای خوبش را هم نباید فراموش کرد که در کنار فن بیانی که داشت او را در هنرهای کلامی توانمند کرده بود. شجره در دوره فن بیان و آیین سخنوری درجه «Master» در گویندگی دریافت کرد.
این درجه به گویندهای داده میشود که علاوه بر اینکه فن بیان خوبی دارد، در امر بداههپردازی و دادن اطلاعات کامل و جامع به مخاطب نیز مهارت داشته باشد. با این حال او در کارگردانی نمایشهای رادیویی یک استاد و مرجع بزرگی بود و از این حیث میتوان او را در حوزه نمایش رادیویی یک هنرمند مؤلف دانست.
او معتقد بود کارگردانی نمایش رادیویی با کارگردانی نمایش صحنه چندان متفاوت نیست، چرا که کارگردان نمایش رادیویی علاوه بر دانش و توانمندیهای کارگردان نمایش صحنه، بیش از هر کس دیگری، بیشتر از بازیگر و حتی نمایشنامهنویس، باید ویژگیهای نمایش رادیویی و رسانه رادیو را بشناسد و خودش از معدود کسانی بود که واجد این ویژگیها بود و به نمایش رادیویی اعتبار بخشید.
ناصر ملک مطیعی؛ شمایل لوطی گری
1 فروردین 1309 - 4 خرداد 1397
ناصر ملکمطیعی، بازیگر و کارگردان سینما و یکی از بزرگترین نامهای سینمای عامهپسند ایران که حضوری کوتاه، اما موثر در آثار سینمای متفاوت نیز داشت، خرداد امسال در هشتاد و هشتاد سالگی درگذشت.
او با وجود منع از بازیگری از زمان انقلاب و حضور کوتاه در تنها یک فیلم (" نقش و نگار"، 1392) همچنان یکی از محبوب چهرههای تاریخ سینمای بود. بدون این که دعوای قدیمی و بیفایدۀ دشمنان و دوستداران فیلمفارسی به پایان و یا حتی به نتیجهای روشن رسیده باشد، بعد از انقلاب فیلمهای ناصر ملکمطیعی با ویدئوهای غیرقانونی و بعدتر از طریق شبکههای ماهوارهای به بخشی آشنا از حافظۀ بصری فرهنگ معاصر ایران بدل شد. به موازات آن، در تناقضی آشنا، "مبارزه با ابتذال" در سینمای بعد از انقلاب به تولد دهها مقلد بیاستعداد از ستارههای با استعدادی مثل ناصر ملکمطیعی انجامید.
ناصر ملکمطیعی مثل خیلی از ستارگان بزرگ سینمای کلاسیک (همفری بوگارت، راج کاپور، آلبرتو سوردی، توشیرو میفونه) کمابیش همیشه یک نقش را بازی کرد: نقش خودش را. در این موارد الزاماً هنر بازیگری و گسترۀ تواناییهایی بازیگر در جانبخشیدن به شخصیتها و صورتهای مختلف نیست که اهمیت دارد (اگرچه همه این نامها در محدودهای ظریف، تنوعهای خاص خودشان را به شخصیتها بخشیدهاند) بلکه بازیگر/ستاره به شمایلی تبدیل میشود که تماشاگر آمال و امید خودش را در آنها میبیند.
یدالله ثمره؛ زبانشناسِ زباندان
11 اردیبهشت 1311 - 2 اسفند 1397
استاد یدالله ثمره در روز دهم اردیبهشت سال 1311 در شهر کرمان و در خانوادهای فرهنگی متولد شد و دوران ابتدایی و دبیرستان خود را در کرمان و سیرجان سپری کرد. در سال 1336 در سه رشته باستانشناسی، حقوق و ادبیات فارسی پذیرفته شد و در سال 1339 با رتبه اول از دانشکده ادبیات فارسی مدرک کارشناسی خود را دریافت نمود و پس از آن تحصیل در مقطع دکتری ادبیات فارسی را آغاز کرد. وی در دوران کارشناسی با لغتنامه دهخدا و فرهنگ معین همکاری داشت و در تألیف حرف «هـ» لغت نامه دهخدا همکاری کرد. در سال 1341 از طرف دولت ایران بورس شاگرد اولی را دریافت کرد و راهی یونیورستی کالج دانشگاه لندن شد و زبانشناسی نوین را تحصیل نمود.
در سال 1347 با مدرک دکتری از یونیورستی کالج دانشگاه لندن فارغالتحصیل شد و در همان سال وارد گروه زبانشناسی همگانی و زبانهای باستانی ایران در دانشگاه تهران شد وی بعدها گروه زبانشناسی را از زبانهای باستانی جدا کرد و برنامههای آن را تنظیم نمود و نخستین مدیر گروه زبانشناسی همگانی در ایران بود. استاد ثمره از سال 1350 با فرهنگستان زبان ایران (فرهنگستان دوم) همکاری داشت و در تأسیس پژوهشگاه گویششناسی نقش داشت و بعدها عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی شد.
وی در سال 1376 بازنشسته شد، ولی در سالهای بعد آن همچنان با شوق و تلاش فراوان به پژوهش مشغول بود و در سال 1381 انجمن زبانشناسی ایران را تأسیس کرد و اولین رئیس آن انجمن بود. کتاب «آواشناسی زبان فارسی» از جمله کتابهای مهم اوست و از کتابهای دیگر او میتوان به «The Arrangement of Segmental Phonemes in Farsi» اشاره کرد. وی همچنین آثاری در زمینه آواشناسی و زبانشناسی به فارسی ترجمه کرده است.
محمد ابراهیم جعفری؛ نقاشِ شاعر
1319 - 18 فروردین 1397
شاعری در پس رنگهای ساده که از طبیعت محلی روستا به بوم بیجان و شعر خود جان میبخشید، از میان ما چو مرغ شب خواند رفت. نقاشِ شاعر؛ «محمدابراهیم جعفری»، نوگرایی که از دل سنت و سادگی با علاقه بیانتهایش به وطنش ایران کارهایی را با گل که تداعیکننده کاهگلهای نهفته در دل تاریخ دیوارهای معماری گذشته بود در عین پایبندی به هنر مدرن و انتزاعی پدید آورد که، چون شعرهای خود، ساده، مدرن و با اصالت بود. اکثر کارهای او در نقاشی از آبرنگ، آب مرکب، گواش و استفاده از گِل و ماده زمینهای پلاستوفوم (یونولیت) بود.
البته او خود را بیشتر شاعر میدانست، به همین دلیل هم نقاشیهای خود هریک شعری کوتاه بر بستر بوم بود که درک زمان را ساده به رخ بینندهای میکشید که در کسری از ثانیه غرق در آثاری میشدند که به دنیای شاعرانگی نقاش خیره شدند. دنیایی که همیشه به دور از جزئیات بود تا بیننده را وادار کند به روح واحد کارهای او به بیانی ساده نگاه کنند. شعرها و نقاشیهای او در رابطهای تنگاتنگ هستند و برای درک هر دو میتوان مکمل یکدیگر دانست. دوست داشت که نقاشی هم مثل شعر در یک لحظه حادث شود. او معتقد بود اگر روزی کسی متنی نوشت یا شعری سرود، این همان بروز خلاقیت است و در اصل این بیانِ توجه و نیت فرد به ذات هنر است. او هنرمندی واقعی بود از همان جا که خود اعتقاد داشت هنرمند واقعی کسی است که آرزویش این باشد که اثری خلق کند و دارای سبک و مکتب باشد و این را همیشه مدنظر داشت و همیشه در پی آثاری ماندگار و جاویدان بود.
محسن ابوالقاسمی؛ محال بود از او نیاموزی
1315- 18 بهمن 1397
محال بود دکتر ابوالقاسمی را ببینی و چیزی از او نیاموزی. در چشم بههمزدنی واژهها را کالبدشکافی میکرد و شجرهنامهشان را به دستت میداد، گویی از واژهها آزمایش دی اِن اِی میگرفت. در زمینۀ تخصصی خود سواد بالایی داشت و با حضور ذهنی قوی بهسرعت مسأله را میشکافت، تحلیلهایش مال خودش بود که صرفاً برخی از آنها را در کتابهایش مطرح کرده بود و برای بهره بردن از دانشش باید سر کلاس درسش حاضر میشدی.
لابهلای درس، از خاطرات شیرین گذشتهاش هم میگفت و با خندههای شیطنتآمیزش وسرفههای خاصّش شیرینی خاصی به کلاس میبخشید؛ خاطراتی که دراصل تاریخ شفاهی معاصر بودند. درباره مسائل علمی بسیار جدی بود و اگر هم حرفی نامربوط میزدی رک و پوستکنده میگفت: «برو پی کارت!» با اینحال، مسأله شخصی با کسی نداشت. برایش دانش مهم بود، نه اشخاص؛ ازاینرو، چاپلوسی و تمجید دیگران بر او کارگر نمیافتاد و نظرش را عوض نمیکرد.
کلاس درس برایش قداستی خاص داشت و بههیچوجه آن را تعطیل نمیکرد. به یاد دارم که روزی ساعت یک بعدازظهر جلسهای مهم برای او گذاشته بودند و اصرار میکردند کلاسش را تعطیل کند تا در جلسه شرکت کند، او چنان برآشفته شد که گفت: «مگر نمیدانید آن ساعت کلاس دارم، بیخود کردید جلسه گذاشتید!» سرانجام پس از اصرار فراوان، به مسئول آموزش امر کرد به تکتک دانشجویان تلفن کند و از آنها بخواهد دو ساعت زودتر به کلاس بیایند.
با این حال، کسی فکر نمیکرد که دانشجویان در آن وقتِ روز فوراً سروکلهشان در دانشگاه پیدا شود، اما در کمال ناباوری، رأس ساعت 11 صبح همگی، به فرمان دکتر، سر کلاس حاضر شدند! چنان اقتداری داشت که هیچ دانشجویی جرأت نمیکرد روی حرفش حرف بزند. تسلط وی بر زبانهای باستانی و دقت و توجهش به سیر تحولی و ساخت واژهها آثارش را از دیگر دستورنویسان متمایز کرده است. بیشک، کتاب دستور تاریخی زبان فارسی یکی از منابع بینظیر برای بررسی صرفی و نحوی زبان فارسی است که فقط خودش میتوانست آن را تدریس کند. درسی که بهظاهر ساده میآمد، اما انتقال آن مطالب به دانشجو زیاد هم کار سادهای نبود و نیست.
سلیم نیساری؛ آرام و بیادّعا
21 آذر 1299- 22 دی 1397
مرحوم استاد سلیم نیساری را باید از مصادیقِ آدمهای کاری و بیسر و صدا دانست. اوّلین قدم برای حرف زدن درباره آثارِ قدما آن است که مطمئن شویم آن آثار از آنهاست. تا وقتی این اطمینانِ نسبی در دست نباشد، هرچه بگوییم بادِ هواست. مثلِ این است که قاضی براساسِ حرفِ متهم حکمی بدهد، ولی بعداً معلوم شود که متهم بیچاره اصلاً آن حرفها را نزده! نمونههای سادهاش در این سالها، مثلاً این رباعی است که: «اسرارِ ازل را نه تو دانی و نه من / وین حرفِ معمّا نه تو خوانی و نه من. هست از پسِ پرده گفتوگوی من و تو /، چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من» بعید میدانم این رباعی را نشنیده باشید.
سخنرانیها و مقالاتِ فراوانی درباره این «رباعی خیام» هست و بر اساسِ آن شخصیتِ خیام را ترسیم کردهاند، امّا امروز برای ما مسلّم است که این رباعی از شاعر قرنِ هشتم، ناصرِ بخارایی است. یعنی دو سه قرن بعد از خیام گفته شده! به همان پرسش نخستین برمیگردیم که: نیساری چه کرد؟ او بیادّعا و با آرامش کتابی در دو جلد منتشر کرد که در آن، گزارشِ پنجاه نسخه حافظ قرن نهمی ارائه شده. این کاری است که اگر بنا بود به صورتِ دولتی انجام شود، میلیاردها تومان هزینه بر میداشت و احتمالاً هم به جای دو دفتر در پنجاه جلد منتشر میشد و آخرسر هم اینقدر دقیق و قابل اتّکا نمیشد.
یعنی چه؟ یعنی با سختی و مصیبت تمامِ نسخههای کهنِ حافظ (از قرنِ نهم) را شناسایی کرد و به دست آورد و بعد نشست حرف به حرف و کلمه به کلمه آنها را خواند و نشان داد که در تک تک این نسخهها هر کلمه به چه صورتی نوشته شده. دقّت او در این حد است. بعد از این کتاب، فهمِ ما از دیوان حافظ صدبار دقیقتر از قبل شد و فضای مبهم و مهآلودِ ضبطهای این دیوان، بسیار شفاف شد. پیشتر ما نهایتاً از وضعیتِ ده دیوان اطّلاع داشتیم و اکنون از پنجاه تا. اگر بخواهم باز هم مثال بزنم، باید گفت: مثل آن است که یک جامعه آماری پنج برابر شود.