گلگشتی در زندگی آیت الله شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی

آسمان روحم آوار شده و دلم لک زده برای چند قطره باران؛ بارانی که روح کپک زده ام را شست و شو دهد و چشمهای خمارم را به بیداری باز کند. آه آه! سرم درد می کند، چشمانم سیاهی می رود و روحم به آسمان می رود و برمی گردد.

گلگشتی در زندگی آیت الله شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی

آسمان روحم آوار شده و دلم لک زده برای چند قطره باران؛ بارانی که روح کپک زده ام را شست و شو دهد و چشمهای خمارم را به بیداری باز کند. آه آه! سرم درد می کند، چشمانم سیاهی می رود و روحم به آسمان می رود و برمی گردد.

خدایا! نه می دانم چقدر از عمرم باقی مانده و نه می دانم عمر رفته را چکار کرده ام. نه که ندانم... نه! از یادآوری آن شرم دارم.

سراپا شرم شده ام و بر عمر رفته افسوسی سرد می خورم. در چه فکرهایی بوده ام من و چهامیدهایی داشته ام. بسیار کسانی را دیده ام که افسوس خوران گفته اند که دستهایشان خالی است اما من در حسرت آن دستهای خالی مانده ام! با دست خالی می توان رفت اما با کوله باری سنگین از گناه، نه.

اکنون دیگر باید برای حسرت هایم نیز حسرت بخورم. زیرا این حسرتها دست مرا نگرفته و نصرتی نصیبم نساخته اند.

خدایا! دستم را در دست که بگذارم تا مرا دستگیری کند؟

قلب نا آرامم را به که بسپارم تا آن را به ساحل آرامش بنشاند؟

به کدام سرا، سر بکشم که مرا به سَما برساند؟

چشمم را به کدام افق بدوزم که طلیعه ای روشن از آینده به من نشان دهد؟

کدامین راه را بپویم که راهزن های هرزه گرد، راه را بر من نبندند و مرا به بیراهه نکشانند؟

اکنون دل بسته ام به چشمه های زلال، به افق های بلند و به آرزوهای رویایی. برایدستیابی به اینها چه باید بکنم؟ آیا اسوه های تام و تمام انسانیت و ایمان را که در کنارم بوده اندرها کنم و به دامان عرفانهای کاذب پناه برم؟

نه! به کور سوی شب چراغی پناه نخواهم برد، آنگاه که خورشیدی تابان پیش روی مناست. به کرم شب تابی دل نخواهم بست، وقتی بدر ماهتاب در نگاهِ من است.

اکنون به خورشید تابناک و مهتاب رازناک می اندیشم و در تمنّای یافتن اسوه ای هستم که بی قراری های گم گشتگی ام را به آرامشِ راهیابی مبدّل کند. دستم را بی ریا بگیرد و با اخلاص از خطر غَرْق به ساحل نجات امن برساند. اینک چشم به راه یک حادثه ام، حادثه ای که شاید با گلگشتی در زندگی و سیره عرفانی و اخلاقیِ فقیهِ مردم دار و عارف کرامت مدار حضرت آیت الله شیخ حسنعلی نخودکی اصفهانی (قدس سره) به تحوّلی در زندگی ام بینجامد وراهی فراروی روح خسته ام بگشاید.

دلم گواهی می دهد که در این راه یارانی خواهم یافت. می دانم که همرهی یاران باصفا دشواریِ راه را آسان می کند. شاید گامهای بی رمقم به پشت گرمی حضور آنان قوّت گیرد.

بشارت تولد

حاج ملاعلی اکبر یازده سال است که نزد مرد خدا، حاج ملاصادق، هم خدمت می کند و همشاگردی. اما از اینکه فرزند پسری ندارد دلتنگ است. او اکنون عهد کرده است به زیارتعتبات عالیات مشرّف شده و به آن ذوات مقدس متوسل شود تا خداوند به او پسری عنایت فرماید. سفر که پایان می گیرد، حاج ملا صادق تخته پولادی  همو که اصفهانی ها او را بهکرامت مداری می شناسند  او را به تولد فرزند پسری مژده می دهد و به او توصیه می کند که نام حسنعلی را برای او برگزیند. اینک سحرگاهی[1] است که مرید و مراد، استاد و شاگرد درتخت فولاد مشغول راز و نیاز با مولای خویشند. در این میان استاد، بشارت تولد فرزند را به ملاعلی اکبر می دهد و باز هم سفارش می کند که نام «حسنعلی» را برای او برگزیند. ملاعلی اکبر به خانه می آید و با شنیدن خبر شادی آفرین تولد فرزند، خدای بزرگ را سجده می گذارد و در تربیت او می کوشد.

کودکِ بزرگ منش

چه فهمیده فرزندی شده است این کودک، هفت ساله است که با نماز و روزه و دعا و نماز شبهمدم است. تابستانی گرم است و حسنعلیِ هفت ساله روزه دار به همراه پدرش به محضرعارف نامدار و مرادشان رسیده اند. در این میان حاج محمدصادق نبات متبرکی را که در کفدستش مانده به حسنعلی می دهد و می فرماید: بخور! و کودکِ مطیع بی درنگ خرده نبات راتناول می کند. پدر، به ملاصادق عرض می کند: حسنعلی روزه بود! استاد از او می پرسد، مگر نمی دانستی با خوردن نبات روزه ات باطل می شود و کودک می گوید: می دانستم اما اطاعتِ امر کردم! و اینجاست که استاد عارف او را می ستاید و نوید می دهد که کودک مطیع به جایی خواهد رسید و این گونه است که استاد عارف شخصاً تا پایان عمر و از پس مرگ نیز، روحش، مراقب او می شود تا او را به درجات عالی عرفانی می رساند.

آب زندگانی!

حسنعلی تا یازده سالگی زیر نظر استاد و مرشد خویش مراحل رشد و بالندگی را طی می کند. در این هنگام استاد به رحمت خدا می رود. این کودک مطیع روح خود را آن گونه به استاد پیوندزده است که پس از رحلت استاد نیز از ارشادات او بهره مند می گردد، آن گونه که خود می گوید:

هر زمان که به هدایت و ارشادی نیازمند می شدم، حالتی شبیه خواب بر من عارض می گشت و در آن حال، روح آن مرد بزرگ به امداد و ارشادم می شتافت و از من رفع مشکل می فرمود.[2]

و هنگامی که دوستش به او اصرار می کند که نزد استاد زنده بروند باز هم مرحوم استاد رامی بیند:

آمدند و دست به شانه های من زدند و فرمودند: هر کس مثل ما آب زندگانی خورد، از برای او مرگ نیست، تو کجا می خواهی بروی.[3]

و صد البته این توفیق، رفیق هر کسی نمی شود، اما حسنعلی این سعادت را می یابد. سعادتی که به حق، لیاقتِ داشتن آن را به اثبات می رساند.

در راه کسب علم

این عارف پاک نهاد از همان کودکی به کسب علم و دانش پرداخت و همزمان مراحل سیر وسلوک معنوی را نزد اساتید خود طی می کند. او که از همان اوان کودکی زیر نظر مرحوم ملاصادق تخته فولادی که از ارکان علم و عرفان شهر اصفهان بود سود جسته و بعدها نزداستادان بزرگ زمان، به اکتساب فقه، اصول، منطق، فلسفه و حکمت می پردازد. در فقه وفلسفه از محضر عالم عامل مرحوم آخوند ملا محمد کاشی و فلسفه و حکمت را از افاضاتذی قیمت مرحوم جهانگیرخان و تفسیر قرآن مجید را از محضر درس مرحوم حاجی سیدسینا پسر مرحوم سید جعفر کشفی می آموزد.

در مسیر کسب علم به نجف، بارگاه مطهر حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام مشرّف می شود و در این شهر، از جلسات درس مرحوم حاجی سید محمد فشارکی و مرحوم حاجی سیدمرتضی کشمیری و ملا اسماعیل قره باغی استفاده می کند.

کشمیری منم!

به دنبال چه می گردد این جوینده کمال؟ با چه دلی می رود که او را از پیش می خوانند؟ در اوچه می بینند که تحیر و سرگشتگی چند دقیقه ای او را نیز برنمی تابند؟

نخستین روزی که برای زیارت و درک حضور مرحوم حاجی سید مرتضی کشمیری به محل سکونت ایشان در مدرسه بخارایی ها رفتم، اتفاقاً روز جمعه بود. کسی را در صحن و سرای مدرسه نیافتم که جویای اتاق آن مرد بزرگ شوم؛ ناگهان از داخل یکی از حجرات دربسته،صدایی شنیدم که مرا با نام، نزد خود می خواند، به سوی اتاق رفتم، مردی در را به روی من گشود و فرمود: بیا! کشمیری منم![4]

پس از مراجعت از نجف اشرف، به بارگاه مقدس رضوی تشرف حاصل کرده و برای مدتیآن ارض مقدس را برای سکونت اختیار می کند. سپس چند بار به اصفهان و مشهد و نجف اشرف مسافرت کرده و در همه جا ضمن استفاده از محضر علمای بزرگ با کوله باری از علم وتقوا در ضمن تحصیل و تدریس، به تزکیه نفس و ریاضت معنوی ادامه می دهد و به مقامات عالی علمی و عرفانی نایل می شود. اکنون در محضر سیره عبادی آن بزرگمرد بارمی یابیم و نکته هایی در خورِ مقال، توشه برمی گیریم:

سیره عبادی

شیخ حسنعلی آن گونه محو جمال یار و مشتاق زیارت دلدار است که در پیشگاه بزرگ مرتبه ای چون او شب و روز نمی شناسد و آرام و قرار نمی یابد. چشمهای این سالک خدامحور، شب بیداری را از همان کودکی تجربه می کند:

 آن مرحوم از دوازده تا پانزده سالگی، تمام سال، شبها را تا صبح بیدار می ماندند و روزها همه روزه به جز ایام محرّمه، با ترک حیوانی، روزه می گرفتند و از پانزده سالگی تا پایان عمر پربرکتش، هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان و ایام البیض هر ماه را صائم و روزه دار بودند و شبها تا به صبح نمی آرمیدند.[5]

جذبه حق و جمال مطلق، این کودک دوازده ساله را آن گونه مشتاق می کند که تا پایان عمر در خلسه حضور، و در صَعْقِ جلال نور مدهوش می شود.

در انجام فرائض یومیه در اول وقت و اتیان نوافل و بیداری سحرگاهان و تهجد و احیای شبهای جمعه و لیالی متبرک و روزه در ایام البیض و خدمت به خلق به ویژه سادات و زیارت قبور انبیا و اوصیا و اولیا علی الخصوص در شبها و روزهای جمعه مداومت و مراقبت می نمودند.[6]

این است که سالک در راه رسیدن به معشوق سر از پا نمی شناسد و از همه مظاهر مادی چشم پوشی می کند و در این راه خواب و خوراک چه باشد که سالک را از رفتن بازدارد!

آقای خوانساری فرموده اند در ایام شباب در اصفهان به تحصیل مشغول بودم، شبها چیزی راروی درخت می دیدم که در روز نبود. از کسی پرسیدم چیزی را شبها روی درخت می بینم ولی روزها نیست نمی دانم چیست؟ گفت: این شیخ «حسنعلی» است که شبها برای اینکه خوابش نبرد بر روی شاخه درخت می نشیند و به ذکر می پردازد.[7]

و البته این در اوایل سلوک است که سالک هنوز در حال طی کردن مقامات است وگرنه هنگامی که سالک به قرب وصال نایل شد بر همه قوای حیوانی مسلط می شود و آنان را دراختیار خود می گیرد.

پس از نیمه شب به ذکر و تهجّد و نماز شب مشغول بودند تا برآمدن آفتاب. بسته به حال مزاجی شان در بعضی از ایام سال صبح ها و بعد از ظهر، نیم ساعتی استراحت می کردند.

شبی یک ختم قرآن!

قرآن، چشمه جوشانی است که قلب و دل عارفان و سالکان را تطهیر می کند. وجود آنان را سراسر نور می سازد. در سفری که آن مرحوم به مشهد مقدس دارند برای اشتغال به امور معنوی، حجره ای در صحن عتیق در اختیار می گیرند و در همین سفر در مدتی بیش از یکسال هر شب ختمی از قرآن مجید در حرم حضرت رضا علیه السلام تلاوت می کرده اند![8]

رکوع طولانی شیخ

آقای نظام التولیه سرکشیک آستان رضوی نقل کرد که:

«شبی از شبهای زمستان که هوا خیلی سرد بود و برف می بارید نوبت کشیک من بود. اول شب خدّام آستان مبارکه به من مراجعه کردند و گفتند به علت سردی هوا و بارش برف زائریدر حرم نیست، اجازه دهید حرم را ببندیم، من نیز به آنان اجازه دادم.

مسئولین بیوتات درها را بستند و کلیدها را آوردند. مسئول بام حرم مطهر آمد و گفت:حاج شیخ حسنعلی اصفهانی از اول شب تاکنون بالای بام و در پای گنبد مشغول نمازمی باشند و مدتی است که در حال رکوع هستند و چند بار که مراجعه کردیم ایشان را به همانحال رکوع دیدیم، اگر اجازه دهید به ایشان عرض کنیم که می خواهیم درها را ببندیم.

گفتم: خیر، ایشان را به حال خود بگذارید، و مقداری هیزم در اطاق پشت بام که مخصوص مستخدمین است بگذارید که هرگاه از نماز فارغ شدند استفاده کنند و در بام را نیز ببندید.مسئول مربوطه مطابق دستور عمل کرد و همه به منزل رفتیم.

آن شب برف بسیاری بارید. هنگام سحر که برای باز کردن درهای حرم مطهر آمدیم، به خادم بام گفتم برو ببین حاج شیخ در چه حالند. پس از چند دقیقه خادم مزبور بازگشت وگفت: ایشان همانطور در حال رکوع هستند و پشت ایشان با سطح برف مساوی شده است.

معلوم شد که ایشان از اول شب تا سحر در حال رکوع بوده اند و سرمای شدید آن شبسخت زمستانی را هیچ احساس نکرده اند نماز ایشان هنگام اذان صبح به پایان رسید.»[9]

گستره علوم

روح جوینده و کمال طلب این رادمرد عرصه دین و تقوا به دنبال کشف رازهای ناگشوده علوم،بر علوم مختلفی تسلط پیدا می کند، از علوم متداول که در حوزه های علمیه آن روزگار تدریسمی شود تا علوم تجربی مانند نجوم و ریاضیات و طب و علوم غریبه:

فرزند ایشان می گوید:

در یادداشتی از ایشان چنین دیدم:

 

نیست علمی که مرا نیست در آن استقصا

ای بسا گنج که خوابیده به ویرانه ماست

 

ایشان از جمیع علوم ظاهری و باطنی بهره فراوان داشتند و معتقد بودند که بعد از علم توحید و ولایت و احکام شریعت (فقه) که تعلم آن واجب است، تحصیل سایر علوم نیز لازم و ممدوح و جهل به آنها مذموم و ناپسند است و مراد از حرمت برخی از علوم و فنون، استعمال آنهاست،نه تحصیل و تعلم آنها.

مرحوم پدرم فقه و تفسیر و هیأت و ریاضیات را به طلاب علوم تدریس می فرمودند ولی در فلسفه و علوم الهی با آنکه متبحّر کامل بودند، تدریسی نداشتند و می فرمودند طالب این علمباید که اخبار معصومین علیهم السلام را کاملاً مطالعه کرده باشد و علم طبّ را نیز بداند و درحین تحصیل، باید که به ریاضت و تزکیه نفس پردازد.[10]

آری! او علم ابدان را به علم ادیان پیوند می زند و از آن معجونی می سازد که مردم از آن منتفع می شوند. طب را می آموزد تا ملجا و پناه دردمندان و بیماران جامعه باشد اما این علوم نه تنها او را از مسیر حق جدا نمی سازد بلکه خدمت به خلق خدا را عبادت می انگارد و همه وجود خود را وقف خدمت به آنان می کند.

سلوک اجتماعی

سیره و رفتار اجتماعی شیخ، شیوه سلوک او را از عارف نمایانِ مدعّی جدا می سازد. او در عین رسیدن به قلّه های کمال عرفانی، زندگی با مردم کوچه و بازار را رها نمی کند و همدم رازها و دردهای آنان می شود. از این رو می بینیم که برای مردم طبابت می کند، به سؤالات فقهی و مذهبی پاسخ می گوید و همچون مردم عادی زندگی می کند.

ساده زیستی

عالمان عامل در مسیر سلوک به سوی حق از همه چیز رسته و به سلک بندگان راستین حق پیوسته اند. آنان به مولای متقیان و امیر مؤمنان اقتدا می کنند که از بند همه قیود رسته و به حق پیوسته بود:

رنگ لباس ایشان سفید بود، در تابستان لباس کرباسی و در زمستان لباس پشمی. غالباً لباسشان وصله داشت و در جواب کسانی که از ایشان می پرسیدند چرا لباس وصله دار می پوشید می گفتند این طلاب عموماً لباس وصله دار می پوشند و وقتی می بینند لباس استادشان هم وصله دارد به آنها خیلی سخت نمی گذرد و یا می فرمودند: حضرت امیر نیز در هنگام تنگدستی مسلمین لباس وصله دار می پوشیدند... کفش ایشان در زمستان کفش معمولی بود و در تابستان نعلین می پوشیدند.[11]

هنگامی که آوازه کرامات و استواری شیخ به مأموران رضاشاه می رسد، شاه پدرزنش را برای کسب اطلاع از زندگی داخلی ایشان می فرستد.

آنها که آمدند منزل و اثاث منزل را دیدند حالت تعجب به آنها دست داد چون که دیدند منزلی است که زمینش خاکی است و سه اطاق بیشتر ندارد. نه پرده ای بود نه فرشی. چند گلیم و یک قطعه زیلو، فرش خانه بود. .. درب منزل به روی همه باز بود، نه حاجبی و نه دربانی.[12]

همه چیز از آن خدا

مرحوم شیخ هرگاه به بیماران دوا یا دعایی می داد می فرمود: ما بهانه ای بیش نیستیم و شفا دهنده اوست، زیرا این عالم محل اسباب است. از این رو لازم است هنگام بیماری به طبیب مراجعه شود.

رسیدگی به کار مردم

آن عارف بالله و ناسک فی الله در سیر خدمت به مردم همواره آماده بود و رفع حاجت درماندگان را برای خود افتخاری بس بزرگ می پنداشت:

در کلیه ساعات روز و شب، برای رفع حوائج حاجتمندان و درماندگان، آماده بودند. روزی عرضه داشتم، خوبست برای مراجعه مردم وقتی مقرّر شود. فرمود: پسرم! لیس عند ربِّنا صباح و لا مساء، آن کس که برای رضای خدا، به خلق خدمت می کند، نباید که وقتی معین کند...

نزد خدای ما صبح و شام را تفاوتی نیست.

پس از طلوع خورشید اندکی استراحت می فرمودند و بعد از آن تا ظهر به ملاقات و گفتگو بامراجعان و تهیه و ساخت دارو برای بیماران می نشستند و پس از آن نیز به پاسخگویی و رفع نیازمندی محتاجان و گرفتاران مشغول بودند.[13]

پایداری و مراقبت ایشان در خدمت به خلق آن گونه بود که خواب شب و استراحت روز را از ایشان ربوده بود، تا آنجا که روزی یکی از سادات محترم مشهد برای ایشان سجاده ای و رختخوابی هدیه می فرستد و ایشان در جواب می فرماید: «سجاده را به خاطر سیادت شما که رعایت حرمتش را بر خود لازم می دانم می پذیرم اما به رختخواب نیازم نیست چون بیست و پنج سال است که پشت و پهلو بر بستر استراحت ننهاده ام!»[14]

کار تا آخرین لحظه

مرحوم شیخ، عابدی گوشه گیر و بی خبر از دنیا و تحولات آن نبودند و همراه با سیر معنوی و کسب مقامات عرفانی به کار و تلاش و کسب روزی نیز اهمیت فراوان می دادند:

از اول صبح تا حدود ساعت 10 صبح به مراجعین پاسخ می گفتند و بعد برای تهیه دارو و گاهی هم برای مراجعه به کتابفروشی از منزل خارج می شدند و در موقع ظهر بازمی گشتند و عصربرای تدریس به مدرسه می رفتند... در تمام ایام سال به روش جابر بن حیّان به تهیه داروهای شیمیایی مشغول بودند. سال آخر عمرشان مشغول تهیه دارویی شدند که تهیه آن دو سال طول می کشید. با توجه به اینکه قبلاً فرموده بودند یک سال از عمرم باقی نمانده به ایشان عرض کردم معلوم نیست عمر شما برای به ثمر رسیدن این دارو کفاف دهد. فرمودند: انسان تا زنده است باید کار کند. تا زنده هستیم وظیفه خود را انجام می دهیم و هرگاه عمر سرآید دیگر دست ما نیست.[15]

ارادت به اهلبیت و سادات

آن اسوه تقوی و پارسایی ارادتی تام و تمام به اهلبیت کرام داشت و خویش را در برابر آن بزرگواران مانند بنده ای مطیع می انگاشت و البته شرط رسیدن به مقامات معنوی را مددجویی از آن ذوات مقدس می دانست.

پدرم رحمه الله علیه، استمداد از ارواح مطهر ائمه هدی علیهم السلام و نیز استمداد از ارواح اولیاء رحمة الله علیهم اجمعین را یکی از شرایط سلوک الی الله می دانست از این رو به اعتکاف و زیارت مشاهد متبرکه ائمه علیهم السلام و قبور مقدسه اولیا اهتمام فراوان می ورزیدند.[16]

آن مرحوم علاوه بر ارادت خالصانه به محضر ائمه هدی، علاقه زاید الوصفی به سادات و ذراری پیامبر صلوات الله داشتند و در راه خدمت به آنان حاضر به همه نوع فداکاری بودند و درشرایط مختلف احترام خاصی برای آنان قایل بود تا آنجا که علّت موفقیت خود را در سلوک،مدیون خدمت به آنان می دانست.

بدان که در راه حق و سلوک این طریق، اگر به جایی رسیده ام، به برکت بیداری شبها و مراقبت در امور مستحب و ترک مکروهات بوده است ولی اصل و روح همه این اعمال، خدمت به ذراری ارجمند رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم است.[17]

اجتناب از غذای شبهه ناک

در باب اهمیت غذای حلال و نقش آن در سعادت و شقاوت آدمی سخن بسیار گفته شده است. سالکان کوی دوست، بطن و باطن خود را به هر غذایی نمی آلایند. شیخ محمدعلی فانی که در سفر مشهد مقدس همراه شیخ بوده نقل می کند:

روزی یک مجمعه[18] غذای لذیذی آوردند. آن را گرفتم. فرمودند بگو فردا قبل از ظهر بیایند چون مجمعه را داخل منزل آوردم به من دستور دادند غذا را ببرم درب منزل شخصی و فردا صبح اول وقت بروم و ظرف آن را بگیرم. چون مدتی بود غذای لذیذ نخورده بودم این کار برایم گران بود. بالاخره بعد از چند روز گله کردم که چرا غذاها را در منزل مصرف نکردید. فرمودند: این غذاها از حقوق شخصی بود که در اداره دارایی (زمان طاغوت) کار می کرد وخوردن آن برای ما صحیح نبود ولی آن را به کسی دادم که برای او حکم خوردن میته را داشت که برای بعضی خوردن میته حلال می شود.[19]

کرامات

سلسله عارفان پاک نهاد و خداجو در راه سلوک معنوی و نیل به آرمانهای سماوی چشم به مقصد الهی دوخته اند و نه به مائده های زمینی. آنان بر مرکب عشق و ارادت سوارند و به یاری حضرت دوست امیدوار. این مرکب راهوار برخی آنان را از راه کرامت به مقصد می رساند و بعضی را از طریق گوشه گیری و عزلت. بی خبران از این وادی نه کرامات اینان را به دل می پذیرند و نه دست از سر عزلت ایشان برمی دارند.

از این عارف نامدار کرامات فراوانی نقل شده است که در نگاه اول گاهی عجیب و غیرقابل باور می نماید. این کرامات عمدتاً بنا بر نیاز مردمان آن روزگار برپایه شفا دهندگی بیماران و راهگشایی برای درماندگان و بیچارگان سامان می یافت.

آوازه این کرامات در کوی و برزن گاهی به حدی بود که باعث هجوم گروهیِ افراد نیازمند می گردید. این مساله به رغم عشق و علاقه به گره گشایی از کار دردمندان موجب می شد آن مرحوم به ترک محل زندگی خود و هجرت به مکانی دیگر اقدام ورزد و اما جویندگان عاطفه،باز هم آن عاشق شیدا را در هر مکانی بود یافته و دست نیاز به آن واسطه فیض دراز می کردند. اکنون (ضمن تقسیم بندی) شمه ای از آن کرامات بی شمار را به نقل از فرزند آن مرحوم به تماشا می نشینیم:

آگاهی از باطن

آقا شیخ مختار روحانی نقل کرد:

«یک روز زنی سیده و فقیر از من تقاضای چادر و مقنعه ای کرد. گفتم: اکنون چیزی ندارم که با آن حاجت تو را روا کنم.

اتفاقاً همان روز خدمت شیخ حسنعلی رسیدم و عرض حاجت کردم. چون می خواستم از محضرش بیرون آیم، وجهی به من مرحمت کردند و گفتند:

«این پول را برای آن بانوی سیده، چادر و مقنعه بخر.»

به علاوه، یک تومان دیگر و یک قبض حواله یک من برنج هم دادند که به آن زن برسانم. در شگفت بودم که حاج شیخ از کجا مطلّع شدند که چنین بانویی از من درخواست چادر و مقنعه کرده است؟

از خدمت او برخاستم، اما به فکرم گذشت که فعلاً یک تومان پول و آن قبض برنج را به آن زن نمی دهم و پس از مدتی به او تحویل خواهم داد، اما ناگهان صدای حاج شیخ بلند شد که فرمود: «هر چه گفتم انجام بده و دخالتی در کار مکن.»

آگاهی از افکار

مرحوم ابوالقاسم اولیائی، دبیر شیمی دبیرستانهای مشهد می گفت:

«هر روز جمعه به خدمت حاج شیخ که در خارج شهر سکونت داشتند، می رفتم، یک روز در میان راه، به عبارتی از ابوعلی سینا می اندیشیدم و آن عبارت را خطا و اشتباه می دیدم.

چون به حضور حضرت شیخ رسیدم: بدون آنکه مطلبی را طرح کنم، ایشان عبارت ابنسینا را قرائت فرمودند و مشکل آنرا برای من حل کردند. سپس فرمودند:

«شایسته نیست که آدمی بدون تأمل به مردان بزرگ دانش، همچون ابوعلی سینا، نسبت غلط و اشتباه دهد.»

طیّ الارض

فرزند ایشان نقل می کنند:

«هنگامی که ارتش روسیه خراسان را در اشغال خود داشت، ما در خارج شهر مشهد «نخودک» خانه داشتیم و مرحوم پدرم هفته ای دو روز برای انجام حوائج مردم و امور دیگر به شهر می آمدند.

یک روز عصر که از شهر خارج می شدیم، احساس نا امنی کردم و به پدرم عرض کردم: چرا با وجود این هرج و مرج، تا نزدیک غروب در شهر مانده اید؟ فرمودند:

«برای اصلاح کار علویه ای اجباراً توقف کردم.»

گفتم: راه خطرناک است و سه کیلومتر راه ما در میان کوچه باغهای خلوت، امنیتی ندارد و اراذل و اوباش شبها در اینگونه طرق، مزاحم مردم می شوند. پدرم در آن اواخر، بر اثر کهولت بر الاغی سوار می شدند و رفت و آمد می کردند. آنروز هم بر مرکب خود سوار بودند، در جواب من فرمودند:

« تو هم ردیف من بر الاغ سوار شو.»

عرض کردم: پدر جان این الاغ ضعیف است و شما را هم به زحمت حمل می کند وانگهی شخصی نیز لازم است که دائماً آن را از دنبال براند.

فرمودند: «تو سوار شو من دستور می دهم تند برود.»

اطاعت کردم. وارد کوچه باغها شدیم که مؤذن تکبیر می گفت.

در این وقت از من پرسیدند:

«فلان کس را ملاقات کردی؟» گفتم: آری.

ناگهان و با حیرت دیدم که سر الاغ به در منزل مسکونی ما رسیده و مؤذن مشغول گفتن تکبیر است.

در صورتی که برای رسیدن به خانه، لازم بود از پیچ چند کوچه باغ می گذشتیم و پس ازعبور از دهی که سر راهمان قرار داشت، به قلعه نخودک که در آنجا خانه داشتیم، می رسیدیم،با شگفتی پرسیدم: پدرجان چگونه شد که ما ظرف چند لحظه به اینجا رسیدیم؟

فرمودند: کاری نداشته باش، تو دوست داشتی زودتر به خانه مراجعت کنیم و مقصودت حاصل شد.

باز متعجبم که پس از ورود به خانه چه شد که این حادثه را به کلی فراموش کردم تا آنکه پس از فوت آن مرحوم، به خاطرم آمد.

دم عیسوی!

یکی از دوستان موثق می گفت:

«روز فوت مرحوم نخودکی، زنی مسیحی در مسیر جنازه به سر و سینه خود می زد و شیون می کرد. گفتم: مگر تو مسیحی نیستی؟ آخر این مرد، روحانی مسلمانان است.

گفت: این دو دخترم که با من هستند، چندی قبل، به مرضی دچار شدند که هر چه مداوا کردیم سود نداد.

حتی پزشکان بیمارستان آمریکایی نیز این دو را جواب کردند. باری رفته رفته،بیماری شان سخت تر شد و به حال نزع افتادند. همسایه ما زنی مسلمان بود، چون حال پریشان مرا دید، گفت: برای شفای بیماران خود، به قریه «نخودک» برو و از حاج شیخ حسنعلی اصفهانی که دم عیسوی دارد کمک بخواه. بیا چادر مرا بر سر کن و به آنجا برو. از روی استیصال چادر او را بر سر کردم و پرسان پرسان به آن ده که محل سکونت حاج شیخ بود رسیدم، دیدمکه جلو در خانه نشسته و گروهی از حاجتمندان، اطرافش را گرفته اند.

من هم بدون آنکه مذهب خود را اظهار کنم، پریشانی خود را عرضه نمودم. فرمودند:

این دو انجیر را بگیر و به آن زن همسایه که مسلمان است بده تا با وضو آنها را به دختران تو بخوراند.

گفتم: قادر به خوردن چیزی نیستند. فرمودند:

در آب حل کنند و به ایشان بدهند.

به شهر بازگشتم و انجیرها را به آن زن مسلمان دادم و او نیز وضو بساخت و آنها را در آب حل کرد و در دهان دختران بیمار من ریخت.

ناگهان پس از چند دقیقه چشم گشودند و شفا یافتند! آری چنین مردی از میان مارفته است.

عنایت امام رضا علیه السلام

آقا سید ابراهیم شجاع رضوی نقل کرد:

«در جوانی به بیماری حصبه مبتلا شدم ولی چون درحال بیماری ناپرهیزی کردم حالم بد شد. پزشکان از معالجه من مأیوس شدند و به اصطلاح مرا جواب کردند.

در حال اغماء بودم که به استدعای پدرم، جناب حاج شیخ به بالینم تشریف آوردند. در آنحال چنین دیدم که بالای بام حرم مطهر هستم و حضرت رضا علیه السلام روی تختی جلوس فرموده اند و حاج شیخ نیز همانجا در کنار تخت ایستاده اند. حضرت فرمودند:

سید ابراهیم! اگر شفا می خواستی حاج شیخ شفای تو را از من گرفت و اگر پول می خواهی به قائم مقام مراجعه کن.

(در آن زمان مرحوم حاج آقا قائم مقام متولی موقوفات سادات رضوی بود.)

به خود آمدم و دیدم سر تا پا عرق کرده ام و حالم خوب است. مرحوم حاج شیخ نیز بالای بسترم نشسته بودند.»

یکی از اهل علم نقل می کند:

در خدمت جناب شیخ به قبرستانی برای فاتحه رفتیم. شیخ به من فرمودند گوش کن ازاین قبر چه صدایی می شنوی. بر اثر توجه ایشان شنیدم که از آن قبر صدا می آمد. «خیار سبز است  کاکل بسر است.» بعد به قبر دیگری اشاره کردند شنیدم می گفت: لا اله الا الله. فرمودند:

«صاحب قبر اول بقال بود و هنوز با اینکه چند سال است از فوت او می گذرد خیال می کند زنده و مشغول فروش خیار است. دومی مردی بود اهل دل و ذکر، در آن عالم هم مشغول ذکرحق است.»

نگاه خوب شیخ!

جناب آقای حاتمی نقل می کردند:

«مرحوم حاج شیخ در سال 1316 شمسی که به تهران آمدند در منزل پسر حاج میرزا عبدالله چهل ستونی یعنی محمد آل آقا تشریف داشتند. روزی خدمت ایشان بودم.

پسر آل آقا را زنبور زد، فریادش بلند شد و به گریه و ناله درآمد. حاج شیخ فرمودند صدا ازچیست؟ عرض کردیم بچه را زنبور زده. فرمودند او را بیاورید بچه را آوردند.

حاج شیخ نگاهی به او کردند بچه فی الفور ساکت شد. پدرش به بچه تغیّر کرد که تو دروغ می گفتی اگر تو را زنبور زده چطور آناً ساکت شدی؟ من به حاج شیخ عرض کردم چطور شد این بچه به یک نگاه شما خوب شد؟

فرمودند:

«همان طور که یک چشم بد انسان را به گور می فرستد یک نگاه خوب هم انسان را از گورستان بر می گرداند.»

تأثیر نفس شیخ

شیخ عبدالرزاق کتابفروش نقل می کند:

«عصر یک روز، جناب شیخ در حجره فوقانی یکی از مدارس مشهد مشغول تدریس بودندکه ناگهان عقربی یکی از طلاب را نیش زد و فریاد وی از درد برخاست.

حاج شیخ به او فرمودند: چه شده؟ گفت: می سوزم، می سوزم. حاج شیخ فرمودند: خوب نسوز، و بلافاصله درد و سوزش وی ساکت شد.

پس از نیم ساعت، او را دیدم که مشغول کشیدن قلیان بود، گفتم: دردت تمام شد؟ گفت: به مجرد آنکه حاج شیخ فرمودند: نسوز؛ دردم بکلی مرتفع گردید.»

فرمان به ابرها

فرزند ایشان نقل می کند:

«شب اول ماه شوال بود و ما در مزرعه نخودک در خارج از شهر مشهد ساکن بودیم.پدرم فرمودند: تا به بالای بام بروم و استهلال کنم. چون ابر، دامن افق مغرب را پوشانده بود، چیزی ندیدم و فرود آمدم و گفتم: رؤیت هلال با این ابرها هرگز ممکن نیست.با عتاب فرمودند:

«بی عرضه چرا فرمان ندادی که ابرها کنار روند؟»

گفتم: پدر جان من کی ام که به ابر دستور دهم؟

فرمودند:

«بازگرد و با انگشت سبابه اشاره کن که ابرها از افق کنار روند.»

ناچار به بام شدم، با انگشت اشاره نموده و چنانکه دستور داده بودند گفتم:

«ابرها متفرق شوید.»

لحظه هایی نگذشته بود که افق را بدون ابر یافتم و هلال ماه شوال را آشکارا دیدم و پدرم را از رؤیت ماه آگاه ساختم.

دستور شیخ به ملخها

حاج عباس فخرالدین یکی از ملاکین مشهد بود. او نقل کرد که سالی نخود بسیار کاشته بودیم، ولی ملخها به مزرعه ام حمله کردند و چیزی نمانده بود که همه آن را نابود کنند. به استدعای کمک، به خدمت جناب شیخ آمدم، فرمودند:

«آخر ملخها هم رزقی دارند.»

گفتم: با این ترتیب از زراعت من هیچ باقی نخواهد ماند. فکری کردند و فرمودند:

«به ملخها دستور می دهم تا از فردا زراعت تو را نخورند و تنها از علفهای هرزه ارتزاق کنند.»

پس از آن به ده رفتم، اما با شگفتی دیدم که ملخها به خوردن علفهای هرزه مشغولند و آن سال در اثر از میان رفتن علفهای زائد، آن زراعت سود سرشاری عاید من ساخت.

یاسین و طه بخوان!

کربلایی رضای کرمانی، مؤذن آستان قدس رضوی نقل کرده است:

«پس از وفات حاج شیخ، هر روز بین الطلوعین، بر سر مزار او می آمدم و فاتحه می خواندم. یک روز در همانجا خواب بر من چیره شد، در عالم رؤیا حاج شیخ را دیدم که به من فرمودند:

«فلانی چرا سوره یاسین و طه را برای ما نمی خوانی؟»

عرض کردم: آقا من سواد ندارم.

فرمودند: «بخوان.»

 و سه مرتبه این جمله ها میان ما ردّ و بدل شد. از خواب بیدار شدم، دیدم که به برکت آن مرد بزرگ، حافظ آن دو سوره هستم. از آن پس تا زنده هستم، هر روز آن دو سوره را بر سر قبر آن مرحوم، تلاوت می کنم.»[20]

نهیب جان بخش

آقای سید محمود معدل نقل کرد: شروع کردم به مطالعه شرح حال حاج شیخ. ناگاه دیدم حاج شیخ ظاهر شدند و فرمودند: کسی که شرح حال مرا می خواند نباید در منزلش شراب باشد و من چند بطری شراب خارجی در منزل داشتم و آنها را در محلی مخفی کرده بودم که کسی از جای آنها اطلاع نداشت. بلافاصله بلند شدم و آنها را از محل اختفا بیرون آورده و شرابها را دور ریختم و بطریهای خالی را هم در سطل زباله ریختم. آمدم و نشستم و مشغول مطالعه شدم. مجدّداً ایشان را دیدم که فرمودند: حالا آزاد هستی که مطالعه کنی.[21]

آری! جناب شیخ به کسی که در خانه اش پلیدی شراب داشت اجازه نداد شرح حالش را بخواند و با نهیبی جان بخش او را متحول کرد.

اکنون چه زیباست که ایشان را مورد خطاب قرار داده و عاجزانه عرض کنیم: جناب شیخ!به ما هم نهیب بزن!

به ما بگو کسی که شرح حال مرا می خواند نباید خانه دلش به پلیدی گناه و معصیت آلوده باشد.

به ما بفرما که کسی که از خواندن شرح حال من لذت برده است دیگر نباید از معصیت خدا لذّت ببرد!

به ما بفرما که....

شاید ما نیز شجاعتی پیدا کنیم تا پلیدی های گناه را دور بریزیم و غبارهای آن را به زباله دان فراموشی بیندازیم. شاید تو آن گاه دست ما را بگیری و اجازه دهی تا شرح حال تو رابه صفحه دل بنگاریم و درس آموزِ صحنه های زیبای آن باشیم.

منزل آخر

اکنون پیمانه حضور شیخ حسنعلی در سرای فانی پر شده است و عزم رفتن دارد! جسم خسته او بیش از این توان ماندن در این خاکدان را ندارد. اما آیا ماندن و رفتن او با ماندن و رفتن ما یکسان است؟

پیش بینی زمان مرگ

از چه می گویند این چشمهای تیزبین و در کدام وادی سیر می کنند که خبر از اعماق می دهند. ما خاکیان چه می دانیم این عاشقان در خلسه عارفانه خود در اوج های بلند و ملکوت چه رازهایی را به تماشا می نشینند.

یکروز که در خدمت ایشان به شهر می رفتیم، فرمودند:

«امروز عصر بعد از آنکه به خانه بازگشتیم، من مریض خواهم شد، و همین مرض مقدمه فوت من خواهد بود.»

همانطور که فرموده بودند، عصر همانروز به محض ورود به منزل به تهوّع دچار شدند. دراین اثناء تسبیح عقیقی داشتند که گم شد. فرمودند:

«مفقود شدن تسبیح علامت مرگ ما است. اگر یافت شود بهبودی خواهم یافت.»

ولی هر چه جستجو کردیم تسبیح را نیافتیم تا آنکه یکماه بعد در اطاق مسکونی ایشان پیدا شد و به دنبال آن حال ایشان کمی بهبود یافت. اما مجدداً تسبیح مزبور گم شد و دیگر هرگز یافت نشد.[22]

ما در انتظار توایم

اکنون روح عنقاوش شیخ به آسمان می رود و برمی گردد. گاهی به عالم ناسوت سرمی زند و زمانی به عالم ملکوت می رود. تا آنکه روزی به فرزندش می گوید:

«دیشب، در عالم رؤیا، مرحوم حاج شیخ عباس محدث قمی[23] را دیدم که می گفت: بیا که ما در انتظار توایم.»

و روز دیگر به رئیس بیمارستان می فرماید:

«مرگ من نزدیک است و اگر فوت من در این بیمارستان اتفاق افتد، ازدحام مردم، نظم اینجا را در هم خواهد ریخت، لذا مصمم شده ام که از بیمارستان به خانه روم.»

دو هفته پیش از رحلت آن مرد بزرگوار، شبی در خواب دیدم که به زیارت بقعه عارف بزرگ، شیخ مؤن که هم اکنون در مشهد به «گنبد سبز» مشهور است، رفتم. پدرم را دیدم که باشیخ مؤن در گفتگو است.

چون من وارد شدم، پدرم از شیخ درخواست کرد که برای من دستوری فرماید تا توفیق تهجد و نماز شب داشته باشم. چون پیر خواست چیزی به من بگوید، پدرم گفت:

«اکنون چند روزی صبر کنید.»

باری، آنچه در خواب دیده بودم، برای پدرم گزارش کردم. فرمود:

«آری، دیگر چیزی از عمر من باقی نمانده است.»

در نیمه شبی، حال پدرم سخت شد، طبیبان به عیادتش آمدند و پس از معاینات پزشکی، اعلام کردند که بیمار از دنیا رفته است، لیکن با شگفتی فراوان، قلب پدرم پس از توقف دوباره به کار افتاد و روز بعد یکی از پزشکان معالجش که دکتر سید ابوالقاسم قوام نام داشت به من گفت: پدرت دیشب درگذشت، ولی مجدداً به زندگی بازگشت.[24]

پس از این حادثه، فردای آن روز چون اتاق، خالی از اغیار شد، پدرم فرمود:

شب گذشته روح از بدنم مفارقت کرد و به خدمت امام رضا علیه السلام مشرف شدم و به وسیله استاد خود مرحوم حاج محمدصادق از امام تقاضا کردم که برای تکمیل وصایای خود یک هفته مهلت داده شوم. امام اجازت فرمودند، اما قدغن کردند که دیگر چنین درخواستی کنم.

سپس فرمودند:

«در این مدّت شبها از نزد من دور نشو و مراقب حال من باش.»

رفته رفته اثر بهبودی در حال پدرم پدید آمد، اما ناگهان روز چهارشنبه حال ایشان به وخامت گرایید و دستهایشان متورم گشت و پزشکان از این تغییر حالت ناگهانی دچار تعجب شدند. دیگر کسی جز سادات اجازه عیادت پدرم را نداشتند.

خلاصه در آن وقت بود که اظهار داشتند:

«من صبح یکشنبه خواهم مرد.»

بالاخره صبح روز یکشنبه و ساعت آخر عمر ایشان فرا رسید. به دستور پدرم گوسفندی به عنوان نذر حضرت زهرا سلام الله علیها قربانی گردید و یکی دو ساعت از طلوع آفتاب روز هفدهم شعبان سال 1361 هجری قمری گذشته بود که روح پاکش به جوار حق شتافت.[25]

پیکر مقدس آن عزیز طی مراسم باشکوهی با حضور مشتاقان و ارادتمندان ایشان تشییع و همانگونه که خود وصیت کرده بودند زیر پای زوار حضرت ثامن الائمه امام رضا علیه السلام در صحن عتیق به خاک سپرده شد. مرقد این عارف پاک نهاد همواره مورد توجه و زیارت اهل دل و زایران آستان مقدس رضوی بوده است.

وصایا و توصیه ها

اکنون که از زندگی سراسر درس آن اسوه عرفان و پارسایی خوشه هایی چند برچیده ایم مشتاقیم تا ببینیم آن عزیز برای وصول به تقوای الهی چه توصیه هایی دارند.

1. عمده افعال و شغل عبادالرحمن در شب تفکر است. تفکر در شب باید صحیح باشد ابتدا باید فهمید درباره چه موضوعاتی باید اندیشید.

2. هر چه انسان داناتر باشد تکلیفش سنگین تر است علما تکلیفشان بیش تر از افراد عادی و انبیاء و اوصیا دارای تکالیفی دشوارتر از سایر خلق می باشند.[26]

3. نفس خود را فراتر از این دنیای دون قرار دهید که دنیا جای قرار و استقرار نیست و دوری از آن بر تو فضل است و از آن کسان نباش که خداوند رفعت و علو مقام را بر او اراده کرده ولی او پیوسته پستی ها را طلب می کند. خداوند متعال فرمود اگر می خواستم او را رفعت می بخشیدم اما او خود را پیوسته، وابسته این زمین ساخت.

4. در آخرین لحظات عمر، ضمن وصیتی به فرزندشان می فرمایند:

... وَلَقَدْ وَصَّیْنَا الَّذِینَ أُوتُوا الْکِتَابَ مِن قبْلِکُمْ وَإِیاکُمْ أَنِ اتقُوا اللّهَ. ...

نیست جز تقوی در این ره توشه ای نان و حلوا را بنه در گوشه ای

بالتقوی بَلَغْنا ما بلغنا، اگر در این راه، تقوی نباشد، ریاضات و مجاهدات را هرگز اثری نیست و جز خسران، ثمری ندارد و نتیجه ای جز دوری از درگاه حق تعالی نخواهد داشت.

حضرت علی بن الحسین علیهما السلام فرمایند:

اِنَّ العلمَ اذا لَمْ یَعْمَل بِهِ لَم یزْدَدْ صاحبَهُ الاّ کفراً وَ لَمْ یَزْدَدَ مِنَ اللّهِ اِلاّ بُعْداً.

اگر آدمی، یک اربعین به ریاضت پردازد، اما یک نماز صبح از او قضا شود، نتیجه آن اربعین، هباءً منثوراً (بادِ هوا) خواهد گردید.

بدان که در تمام عمر خود، تنها یک روز، نماز صبحم قضا شد، پسر بچه ای داشتم شبِ آن روز ازدست رفت. سحرگاه، مرا گفتند که این رنج فقدان را به علت فوت نماز صبح، مستحق شده ای. اینک اگر شبی، تهجدم ترک گردد، صبح آن شب، انتظار بلایی می کشم.

 بدان که انجام امور مکروه، موجب تنزل مقام بنده خدا می شود که به عکس اتیان مستحبات، مرتبه او را ترقی می بخشد.

 بدان که در راه حق و سلوک این طریق، اگر به جایی رسیده ام، به برکت بیداری شبها و مراقبت در امور مستحب و ترک مکروهات بوده است، ولی اصل و روح همه این اعمال، خدمت به ذراری ارجمند رسول اکرم صلی اللّه علیه وآله و سلم است.

اکنون پسرم، تو را به این چیزها وصیت و سفارش می کنم:

اول: آنکه نمازهای یومیه خویش را در اول وقت آنها به جای آوری.

دوم: آنکه در انجام حوائج مردم، هر قدر که می توانی بکوشی و هرگز میندیش که فلان کاربزرگ از من ساخته نیست، زیرا اگر بنده خدا در راه حق، گامی بردارد، خداوند نیز او را یاری خواهد فرمود.

سوم: آنکه سادات را بسیار گرامی و محترم شماری و هر چه داری، در راه ایشان صرف و خرج کنی و از فقر و درویشی در این کار پروا منمایی. اگر تهیدست گشتی، دیگر تو را وظیفه ای نیست.

چهارم: از تهجد و نماز شب غفلت مکن و تقوی و پرهیز را پیشه خود ساز.

پنجم: به آن مقدار تحصیل کن که از قید تقلید وارهی.[27]

کلام آخر

اینک یک عقیده و راه و رسم یک مرام، مرا دعوت می کند به رفتن. احساس می کنم راه، رفتنی است. زیرا خوانده ام که شیخ حسنعلیِ هفت ساله برای گام برداشتن در این راه روزه می گرفته و نماز شب می خوانده است، از خود می پرسم اگر او می تواند، چرا من نتوانم؟!

می دانم که این راه رفتنی است! زیرا خوانده ام که او از 12 سالگی تا 15 سالگی، همه سال را، آری همه سال را روزه دار بوده و شبها تا صبح، چشم بر هم نگذاشته و 25 سال پهلو بر بستر ننهاده بود! باید اعتراف کنم که گامهای حسنعلی برای رفتن بسیار بلند و آرمانی بوده است. معلوم است که رفتن در این راه چندان هم سهل و آسان نیست!

صد البته، این درست! اما باز هم از خود می پرسم و باید از خود بپرسیم که او چه داشت که من و شما نداریم؟ تفاوت من و شما با او چیست؟

ندایی از درون به من نهیب می زند که تنها تفاوت، همان بهایی است که او برای رفتن پرداخت. .. و بهایی که او پرداخت بندگی خدا بود! و همان بندگی و اراده رفتن او را به جاییرساند که به مقام «عبدی اَطِعْنی حَتّی اجعلَکَ مثلی» رسید! و چه رسیدنی؟!

اکنون پژواک آن دعوت مرا نیز به راه فرامی خواند. راه بندگی و عبودیت! از چشمانت می خوانم که تو نیز شوقِ رفتن داری، عزمِ دل سپردن به راه را و بندگی بی چونِ اِله را از دلتمی خوانم. اگر رفتنی هستی به عزّت صیام روزانه و اشک شبانه  که البته از لوازم سفر است به لطف دعای سحری، دست در راه ماندگانی همچون مرا نیز بگیر.

پی نوشت ها

[1] سحرگاه روز 15 ذی القعده سال 1279 ه. ق مطابق با 13 اردیبهشت سال 1242 ه. ش.

[2] نشان از بی نشانها، ج 1، علی مقدادی، ص 16.

[3] همان.

[4] همان، ص 17.

[5] همان، ص 16.

[6] همان، ص 24.

[7] همان، ج 2، ص 18.

[8] همان، ص 85  86.

[9] همان، ص 19.

[10] همان، ج 2، ص 20، با کمی تغییر در عبارت.

[11] همان، ص 20.

[12] همان، ص 24.

[13] همان، ص 23.

[14] همان.

[15] همان، ج 2، ص 20.

[16] همان، ج 1، ص 24.

[17] همان، ص 31.

[18] مجمعه، سینی نسبتاً بزرگی که در قدیم غذا، میوه یا تنقّلات در آن ریخته و صرف می کردند.

[19] نشان از بی نشانها، علی مقدادی، جلد دوم، ص 56.

[20] برگرفته از نشان از بی نشانها، صفحات 45  103.

[21] همان، ج 2، ص 90. با تغییر در عبارت.

[22] همان، ج 1، ص 28.

[23] صاحب مفاتیح الجنان.

[24] ذکر این نکته ضروری است که مطابق عقاید علمای کلام شیعه، مرگ یا اجل بر دو قسم است: اجل قطعی و اجل معلّق و مرگ شیخ در این مقطع از نوع دوم بوده است.

[25] همان، ص 32.

[26] همان، ص 523.

[27] همان، ص 31.

 

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان