«ویپلش» ساخته دیمین شزل را میتوان یکی از فیلمهای مهم و کالت هزاره سوم دانست. هرچند برای اینکه نام کالت را بر «ویپلش» بگذاریم، کمی زود به نظر میرسد اما مواجهه منتقدان و تماشاگران با فیلم در همین سالهای اخیر نشان میدهد که «ویپلش» خیلی سریعتر ازآنچه لازم است، به یک کالت مووی بدل شده. ضمن اینکه دیمین شزل کارگردان فیلم هم یکی از مهمترین استعدادهای جوان سینمای آمریکا در هزاره سوم است.
همچنین بخوانید:
Good Will Hunting: رهایی از شر همه شکستها
«ویپلش» دومین فیلم شزل است. او با فیلم دومش در سن بیستوهشتسالگی، صاحب جایگاه ویژهای در هالیوود شد که بسیاری از فیلمسازان دیگر سالها تلاش میکنند تا در دوران میانسالی و پیری به آن برسند و شمار بیشتری هم اصلاً به آن دست نمییابند.
«ویپلش» با وجودی که با هزینه بسیار کمی ساخته شده بود و یک فیلم ارزان بهحساب میآمد، بسیار دیده شد، طرفداران زیادی پیدا کرد و همه از آن حرف میزدند. پایش به اسکار هم باز شد و در آنجا توانست سه جایزه را از آن خود کند: بهترین بازیگر مکمل مرد، بهترین تدوین و بهترین صدابرداری. این حضور موفق در اسکار باعث شد علاوه بر تماشاگران، خود صنعت سینما و درواقع دستاندرکاران هالیوود و کمپانیها هم شزل را جدی بگیرند و بهش بها دهند. عملاً «ویپلش» بود که باعث شد شزل بتواند فیلم بزرگی (هم به لحاظ بیانگری سینمایی و امکانات ساخت و هم به لحاظ ارزشهای هنری) مانند «لالالند» را بسازد که فیلمنامهاش را حتی پیشتر از «ویپلش» نوشته بود.
پشتبند موفقیت «لالالند» و تجربیات خاصی که برای کارگردان به ارمغان آورد، بود که توانست در اثر بعدی خود یک داستان میهنپرستانه و ملیگرایانه را در «اولین مرد» تبدیل به یک قصه شخصی و ویژه کند که کسی انتظارش را نداشت.
همه این فیلمها از یک فیلمساز با یک نظام زیباشناسی منحصربهفرد خود، هم به لحاظ استتیک و ظاهر فیلمها و هم از منظر تماتیک و مضمونی، سرچشمه میگیرند. در «ویپلش» تماشاگر با تقابل زندگی هنرمندانه (زندگی سخت طاقتفرسا و پر از انزوای یک موسیقیدان) در نسبت با زندگی روزمره و عمومی مواجه میشود. مضمونی آشنا که در سینمای آمریکا دستمایه ساخت بسیاری از فیلمهای مختلف بوده است.
«ویپلش» هم روی همین خط تقابل زندگی هنری و روزمره پیش میرود تا به شهودی حول این سؤال اساسی برسد که انسان چه فاصلهها و تنگناهایی را باید به جان بخرد تا از ساحت زندگی روزمره خارج شود و بتواند تا قله هنر در زندگی خود بالا برود. همه انسانها در زندگی خود از لوازم، ملزومات و امکاناتی که وجود دارد، بهره میگیرند تا رفاه و راحتی بیشتری را به ارمغان بیاورند و بهسوی یک زیست انسانی سوق پیدا کنند اما عملاً یک زندگی خاص، یک زندگی هنرمندانه همه این امکانات را از آدمی سلب میکند و او را در فضایی ایزوله، شخصی و انتزاعی قرار میدهد و همه بندهای اتصال یک فرد با زندگی بیرون و روزمره را قطع میکند و میگسلد. «ویپلش» درباره میل و اراده افسارگسیخته یک شخصیت است برای رسیدن به آن زندگی سخت هنرمندانه و البته اوج هنر نوازندگی.
مسئله مهمم و قابلتوجه دیگر در «ویپلش»، رابطه استاد و شاگرد یا آموزگار و نوازنده است. فیلم از جایی شروع میشود که آموزگار دارد در دالانی قدم میزند و شاگرد خودش را انتخاب میکند و تماشاگر در طول فیلم و گستره روایت میبیند که در جریان این انتخاب، آموزگار چگونه با سختگیری خود، شاگردش را از روزمرهها جدا میکند و بهمرور بهسوی زیست هنرمندانه و منزویانه سوق میدهد و شاگرد را با پستیها و بلندیهای زیست جدیدش آشنا میکند.
در رابطه با این رابطهی استاد و شاگردی «ویپلش» شدیداً از «کفشهای قرمز» مایکل پاول تأثیر پذیرفته است. در آن فیلم هم تماشاگر داستان یک مرد و زن رقاصه را بهعنوان استاد و شاگرد به تماشا مینشیند که مرد دارد همه سعیاش را میکند تا از زن یک رقاصه استثنایی و منحصربهفرد بسازد. یک رقصنده فریبنده و جذاب که هیچ بدیلی نداشته است و درعینحال رابطهای عاشقانه هم با زن رقاص دارد.
الهامی که شزل از «کفشهای قرمز» گرفته خود را درخواست ترسناک وحشتناک استاد برای اینکه شاگرد به تعالی در هنر برسد و بینظیر باشد، خود را نشان میدهد.
همچنین سویه دیگر فیلم که روی شاگرد متمرکز میشود و نشان میدهد که او چطور تن به سادومازوخیسم میدهد و خود را در تنگنا قرار میدهد تا انتظارات استاد را برآورده کند و به نقطه اوج هنر خود برسد و تقلای وحشتناکی که میکند تا از یک انسان یا نوازنده عادی تبدیل به یک هنرمند واقعی شود، بهشدت یادآور «گاو خشمگین» اسکورسیزی و کاراکتر جیک لاموتا است. به بیان دقیقتر در اینجا «ویپلش» هم به لحاظ تماتیک و هم از منظر تکنیکهای فیلمسازی (مانند استفاده از استدیکم، نماهای ترکیبی با دوربین در حال تراکینگ و پن همزمان و…) متأثر از «گاو خشمگین» است.
اما چه چیزی «ویپلش» را چنین خاص و دیریاب میکند و کیفیتی متفاوت از «کفشهای قرمز» یا «گاو خشمگین» به آن میبخشد؟ اینکه در نزاع میان شاگرد/قهرمان و آموزگار، از جایی به بعد شاگرد روی دست استاد خود بلند میشود و از او بالاتر میرود و این همان تفاوت عمدهایست که فاصلهای زیباشناسی میان ساخته شزل با دیگر آثار اینچینی میاندازد. سکانس پایانی «ویپلش» نفسگیر و درخشان و بیاغراق یکی از بهترین فصلهای پایانی در سینمای معاصر آمریکاست. جایی که شاگرد از آموزگار خود جلوتر میرود و حتی جایگاهشان عوض میشود و درنهایت در پایان فیلم تماشاگر شاگردی وحشی، نوازندهای قهار را میبیند که بدل به یک «هنرمند» واقعی با همه پیچیدگیهای درونیش شده است.
کپی برداری و نقل این مطلب به هر شکل از جمله برای همه نشریهها، وبلاگها و سایت های اینترنتی بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: بلاگ نماوا” ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.
Post Views:
47