رسول صدرعاملی یکی از چهرههای سینمایی مهم بعد از انقلاب و از جمله اولین فیلمسازانی است که بعد از 57 کار خود را در سینما آغاز میکند. صدرعاملی را اول باید بهعنوان یک خبرنگار شناخت. او از اولین خبرنگارهایی بود که هم در نوفل لوشاتو و هم در تهران با آیتالله خمینی مصاحبه کرد و این مصاحبهها نقش مهمی در اعتبار و جایگاهش در سینما داشتند.
بهواسطه اینکه خبرنگار روزنامه اطلاعات بود، پایش به حوزههای سیاسی و وقایع منتهی به انقلاب باز شد و عملا راه حضور فعالش در عرصه انقلاب، به سینما منتهی شد. از این نظر است که باید او را یکی از اولین فیلمسازان سربلند کرده از انقلاب 57 دانست.
همچنین بخوانید:
چشمان باز بسته – مواجهه با بهروز افخمی و فیلم هایش
او کار خود را با تهیهکنندگی آغاز کرد و از جمله اولین فیلمهایی که تهیه کرد و کمتر در کارنامه او به آن اشاره میشود، «خونبارش» ساخته امیر قویدل محصول سال 1359 بود.
«رهایی» اولین فیلم صدرعاملی در جایگاه کارگردان بود. فیلمی تولید شده به سال 61 که به احوالات رزمندهای میپرداخت که با از دست دادن یک پایش به خانه بازمیگردد و نگاهی به زندگی جانبازان میانداخت. یک فیلم اولی معمولی که نه بد بود و نه شگفتیآفرین و تنها حکم دروازه ورود صدرعاملی به جهان فیلمسازی را داشت.
گلهای داوودی
اولین فیلمی که در مواجهه با کارنامه رسول صدرعاملی دیدنش توصیه میشود: «گلهای داوودی»
فیلمی با بازی بیژن امکانیان، پروانه معصومی و جمشید مشایخی که داستان دلدادگی دو جوان را به نمایش میگذاشت؛ اما در فضای بسته دهه شصت پرداختن به داستان عاشقانه بسیار سخت مینمود و هرکسی نمیتوانست سراغش برود و البته اگر هم میرفت با کلی محدودیت و ممیزی مواجه بود. در سینمای هدایتی، نظارتی و دولتی که فارابی به وجود آورده بود، ساخت یک عاشقانه عمیقا سخت بود. ترفندی که عوامل فیلم به کار بردند تا فیلم را بسازند و سیستم را دور بزنند این بود که دو قهرمان فیلم و دو جوان دلداده را نابینا کردند تا امکان ساخت فیلم مهیا شود. این مسئله باعث شد که فیلم حساسیتبرانگیز نشود.
«گلهای داوودی» از همان الگوهای ملودراماتیک ایرانی پیروی میکند. از اتفاقات اغراقآمیز و زیادهروی در نمایش عواطف و احساسات شخصیتها. فیلم از این جهت بسیار سانتی مانتالیستی است و خب ملودرامهای ایرانی هم همواره سرشار از لحظات و عواطف سانتی مانتالیستی سطح پایین. در فضای بسته آن سالها که امکان دسترسی به فیلمهای دیگر برای تماشاگران ایرانی وجود نداشت، «گلهای داوودی» از معدود عاشقانههای موجود بود که به خاطر همین فقر آثار، بسیار دیده شد و خاطرات نوستالژیک زیادی برای جوانان دهه شصتی ساخت. موسیقی فیلم خصوصا بسیار جانگداز است و صحنههای غمانگیز فیلم دل سنگ را هم آب میکند!
پاییزان
بعد از این و در پی تکرار موفقیت «گلهای داوودی»، صدرعاملی به سراغ ساخت یک ملودرام دیگر رفت؛ اما این بار موضوعی خاصتر را انتخاب کرد تا ثمرهاش ملودرامی روشنفکرانهتر شود. ملودرامی که از مدل گیشهای و بازاری فیلم قبلی فاصله بگیرد و در کنار نمایش رنج و اندوه، در جزییات روابط و مناسبات آدمها با یکدیگر هم دقیق شود.
«پاییزان» بر اساس فیلمنامهای از فریدون جیرانی و خود صدرعاملی ساخته شد و در دل درامی خانوادگی قصد نمایش احوالات جامعه پس از جنگ را داشت. با نیمنگاهی به سیل عظیم مهاجرتها از ایران در آن سال و فضای جنگزده اجتماع. فیلم بسیار ناموفق بود. (شبیه به اکثر ملودرامهای روشنفکرانه ایرانی) چراکه نتیجه نهایی نه آنقدر که باید ملودرام بود که احساسات برانگیز باشد و نه آنقدر تاملبرانگیز و دقیق در جزییات و پیچیدگی روابط آدمها!
«قربانی» و «سمفونی تهران» دو فیلم دیگر صدرعاملی در اوایل دهه هفتاد هستند که البته تا امروز به دست فراموشی سپرده شدهاند.
دختری با کفش های کتانی
بعد از گشایش سیاسی و اجتماعی دوم خرداد، صدرعاملی با ساخت «دختری با کفشهای کتانی» یکی از فیلمهای مهم در جهت نمایش معضلات و ناهنجاریهای اجتماعی و مسائل مربوط به جوانان را ساخت. فیلمی که ایدههایی از زمانه خودش را به نمایش میگذاشت که پیشتر امکان بروز نداشتند.
فیلم درباره دختر پانزدهسالهای به نام تداعی بود که با پسری قرار میگذارد و دستگیر میشوند و پلیس آگاهی به پدر و مادر دختر میگوید که باید او را به پزشکی قانونی ببرند. در همان ابتدای فیلم نگاه انتقادآمیز سازنده به فضای بسته و امنیتی دهه شصت، در رابطه با ارتباط دختران و پسران موکد میشود و باقی فیلم به نمایش فردای آن روز میپردازد که تداعی به مدرسه نمیرود و در خیابان پرسه میزند و به این بهانه فیلم در دل طبقات مختلف اجتماعی و خیابانهای شلوغ پایتخت میچرخد و با آدمهای مختلفی مواجه میشود.
بخش اول فیلم که مسائل و دغدغههای جوانانه را منتقل میکند بسیار مهم و قابل اعتنا است و میتوان آن را یکی از فیلمهای مهمی که پیامد دوم خرداد ساخته شدهاند، دانست؛ اما از نیمه به بعد، از جایی که مسائل جوانان فراموش میشود و به واسطه آشنایی تداعی با زن کولی، فیلم وارد داستانها و معضلات مستضعفین شده، رو به تنزل میرود. دوباره پای ملودرام اغراقشده و قابل پیشبینی به فیلم باز میشود و صلابت فیلم را در خود میبلعد.
نیمه اول «دختری با کفشهای کتانی» اما هم خوب ساخته شده و هم به خاطر نسبت انضمامی که احوالات زمانه خود برقرار میکند، قابلتوجه است. فیلم جایزه بهترین فیلم جشن خانه سینما در سال 77 را در کنار «مصائب شیرین» از آن خود کرد.
من ترانه پانزده سال دارم
«دختری با کفشهای کتانی» مقدمهای میشود برای اینکه صدرعاملی بهترین فیلمش را که با فاصلهای زیاد، بالاتر از دیگر آثارش قرار میگیرد، بسازد: «من ترانه پانزده سال دارم». یکی از معدود فیلمهای اجتماعی قابل پیشنهاد این سالها. فیلم برخلاف «دختری با کفشهای کتانی» که قرار بود بزهکاری و ناهنجاریهای جامعه را بیپرده و مستقیم به نمایش بگذارد، غیرمستقیم به معضلات اجتماعی نظر میاندازد.
فیلم داستان دختری را تعریف میکند که مادرش فوت کرده و پدرش در زندان است و خودش بهتنهایی زندگیاش را میگذراند. هم کار میکند، هم مدرسه میرود و شاگرداول هم هست. در همان ابتدای فیلم تماشاگر میبیند که او با پسری در ارتباط است و باوجود مخالفت مادر پسر با بازی عالی مهتاب نصیرپور، خیلی زود باهم ازدواج میکنند. صدرعاملی میخواهد نشان دهد که دختر چطور در برابر ناملایمتها و ناهنجاریها مقاومت میکند و از این منظر حتی او را شبیه به قهرمانان وسترن به تصویر میکشد. با همه مشکلاتی که بعد از ازدواج برای او پیش میآید، فیلم بهجای اینکه ترانه را از بین ببرد یا او را قربانی ناملایمتها کند، نقطه تاکید خود را بر عزت نفس بازیافته دخترک جوان میگذارد و این برگ برنده فیلم است.
این فردیت نوجوانانهای که سریع هم بالغ میشود نکته فیلم است. در زمان اکران فیلم، این انتقاد را به آن وارد میکردند که فیلم واقعیتهای اجتماعی را کامل نشان نمیدهد و رئالیسم اجتماعیاش دقیق و کامل نیست؛ اما نکته «من ترانه پانزده سال دارم» در اینست که بیش از آنکه به دنبال یک رئالیسم تلخ اجتماعی باشد، فانتزی اجتماعی را در دل جامعه تیره میجوید.
فیلم آنقدری به معضلات و ناهنجاریهای اجتماعی پا نمیدهد و خیلی کوتاه، حداقلی و مینیمال به آنها میپردازد؛ اما فیلم با همین مود فانتزیاش حاوی پیشنهادهای راهبردی اجتماعی است و این را نباید دستکم گرفت. در میان خیلی عظیم فیلمهای اجتماعی تلخ و سیاهی که ساخته میشوند و موقعیتهای ناهنجار اجتماعی را به قیمت اعتبار هنری، موفقیت جشنوارهای و فروش بیشتر استعمار میکنند و عملا هیچ پیشنهادی برای مقابله با آن وضعیت ناهنجار نمیدهند، «من ترانه پانزده سال دارم» بدل به نمونهای خاص و ویژه میشود.
این فیلمسازان از ناهنجاریها و تیرگیهای اجتماع بهرهکشی میکنند و درنهایت وقتی تنها به نمایش آن اکتفا کرده و هیچ راه نجات و یا راهکاری را برایش در نظر نمیگیرند، خود و فیلمشان هم تبدیل به بخشی از همان معضل میشود و بر ناهنجاری میافزاید؛ اما «من ترانه پانزده سال داردم» دقیقا به همین دلیل است که اینچنین متمایز میشود: پیشنهاد اجتماعیاش! که میگوید در مواجهه با سختیها و ناهنجاریهای اجتماعی بهجای خلق قربانی و انسان از دست رفته میتوان از دل سیاهیها آدمی وارسته را بیرون کشید که در دل سختیها ویژگیهای بارز درونی و عزتنفسش را پیدا میکند و بعد از پشت سر گذاشتن فاجعه، آدم بالغتر و پختهتری میشود که در این نزاع اجتماعی فراتر از همهچیز، چیزی را در درون خود کشف میکند و پرورش میدهد.
«ترانه» هنوز هم فیلم جدی و قابلبحثی است. بازی ترانه علیدوستی درخشان است و لحظاتی معجزهآسا دارد؛ مانند لحظهای که برای اولین بار بچه را در کلاس درس در شکمش حس میکند. فیلم مهمترین سیمرغهای جشنواره آن سال را از آن خود کرد و فروش بسیاری را در اکران عید تجربه نمود و هنوز هم یکی از بهترین و محبوبترین ملودرامهای اجتماعی سینمای ایران است.
دیشب باباتو دیدم آیدا
به پشتوانه موفقیت «ترانه»، صدرعاملی به سراغ ساخت فیلم دیگری رفت تا سهگانه دختران نوجوان خود را کامل کند. این بار داستان کوتاهی از مرجان شیرمحمدی را دستمایه کار خود قرار داد که قصه دختر نوجوانی بود که از طریق دوستش میفهمد که پدرش با زن دیگری در ارتباط است. این چیز مگو و راز سربهمهر میان دختر و پدر اتفاقاتی را رقم میزند و قرار است تماشاگر را در جزییات رابطه پدر و دختری این دو ریز و دقیق کند و از سوی دیگر نگاهی متفاوت به معضلات اجتماعی این چنینی بی اندازد؛ اما حقیقت اینجاست که چنین موقعیتی بیش از آنکه یک ناهنجاری اجتماعی را نمایندگی کند، یک وضعیت شخصی و معضل فردی است. انگار که فیلم آخر بیش از آنکه درباره دختر نوجوانش باشد و نگرانیهای صدرعاملی برای دختران نوجوان را نمایش دهد، برآیند احساس سمپاتیک خود رسول صدرعاملی با این داستان و خصوصا شخصیت پدر (بهواسطه وضعیت نسبتا مشابه خودش در زندگی واقعی با پدر داستان) است.
صدرعاملی انگار فیلم را ساخت تا با آن حرفهای نگفته و مگو را برای اجتماع، خود و خانوادهاش باز کند و توضیح دهد. فیلم همان مشکلی را دارد که «پاییزان» دو دهه پیش داشت یعنی بین یک ملودرام مرسوم پراغراق و احساساتی و یک فیلم روشنفکرانه (که ترجیح میدهد بهجای بروز بیرونی عواطف، به درونیات شخصیتها بپردازد و درونگرا باشد مانند «کنعان») گیر میکند و در آخر نه این میشود و نه آن! بزرگترین مشکل فیلم، فیلمنامه آن است. دستمایه اولیه یک داستان کوتاه است و بسط آن و درآوردنش در چارچوب یک داستان بلند، بزرگترین پاشنه آشیل فیلم. منحنی دراماتیک فیلم خطی و خستهکننده است و نمیتواند نقطه عطف جدیدی به وجود بیاورد و همش حول آن موقعیت دراماتیک اولیهاش دست و پا میزند. از همه اینها بدتر، چیزی که باعث نابودی فیلم میشود، انتخاب بازیگر دختر نقش آیدا است. لحن و بیان بد و بازی تصنعیاش تماشاگر را از فیلم دور میکند.
هرچند صدرعاملی سعی کرد برای اکران عمومی پایان فیلم را تغییر دهد تا بهتر به نظر برسد اما افاقه نکرد و فیلم شکست خورد و این باعث شد تا او مسیر فیلمسازی خود را تغییر بدهد.
سهگانه شب یا مشهد
روژه بعدی که صدرعاملی به سراغش میرود سهگانهای است که عموما در جاده و در خراسان رضوی میگذرند و آستان قدس رضوی با سرمایه بالایی سفارش این پروژه را به صدرعاملی داد. حالا بعد از اکران «دیشب باباتو دیدم آیدا» در سال 83 و با توجه به همه سابقه سیاسی او در بحبوحه انقلاب، باید صدرعاملی را یکی از بزرگان و مردان قدرتمند سینمای ایران دانست. جا پای خواهرزاده خود علی سرتیپی را در سینما محکم کرد و دفتر پخش او با نام بامداد فیلم را چنان گسترش دادند که امروز میتوان آن را با نام فیلمیران بزرگترین شرکت پخش سینمای ایران دانست.
فیلمهای این سهگانه موفق از آب درنیامدند. فیلم اول «شب» با بازی دو مرحوم عزتالله انتظامی و خسرو شکیبایی و امین حیایی هرچند در جشنواره و کسب سفارشی سیمرغ موفق به نظر رسید اما واقعا فیلم خوبی نبود. خصوصا تصویربرداری و اصلا جنس تصویر شلخته و پر از گرین فیلم فاجعه و تحملش سخت بود.
«هر شب تنهایی» دومین فیلم این مجموعه بهواسطه حضور لیلا حاتمی و حامد بهداد و فیلمبرداری قابلتوجه مرحوم فرج حیدری، بهترین فیلم این سهگانه است که داستان زوجی را تعریف میکند که در بزنگاه حساسی از زندگیشان، به خدا و امام رضا ع متوسل میشوند و در سفری که برای زیارت رفتهاند، اتفاقاتی را از سر میگذرانند. فیلم جزییات جالبی در پرداخت شخصیت مدرن/ مذهبی زن دارد؛ اما این فیلم هم باز با مشکل جدی فیلمنامه روبهرو است. همان مینیمالیسمی که در داستانپردازی «دیشب باباتو دیدم آیدا» فیلم را خراب کرده اینجا هم کار دست فیلمساز میدهد و باعث میشود داستان جلو نرود که فقط حول ایده اولیه تار بتند و پیشرفتی نکند.
فیلم سوم «در انتظار معجزه» را میتوان بدترین فیلم صدرعاملی دانست. داستان فیلم درباره امیر و مهرانه زن و شوهری است که چشم دیدن یکدیگر را ندارند. ازدواج سه سال پیش آنها اشتباه بوده و زندگی جهنمی آنها امانشان را بریده اما ناگزیرند یک شبانهروز یکدیگر را تحمل کنند.
فیلم بهقدری بد بود که با موج عجیبی از استهزا و تمسخر در اکران جشنوارهای خود روبهرو شد. یک کمدی ناخواسته بود که اگر کسی از بیرون سالن صدای خنده حضار را میشنید فکر میکرد دارند یک فیلم کمدی خیلی خندهدار میبینند. این واکنشها باعث شد فیلم به اکران نرسد و خود فیلمساز هم ترجیح داد که فیلمش به دست فراموشی سپرده شود.
زندگی با چشمان بسته
بعد از این سهگانه صدرعاملی قصد کرد که با ساخت «زندگی با چشمان بسته» با حضور دوباره ترانه علیدوستی به فضای فیلمهای جوانانه قدیمش رجعت کند؛ اما نتیجه بسیار گنگ و سردرگم از آب درآمد. فیلم اسیر تیغ سانسور شد و آنقدر از اینور و آنورش زدند که اصلا پیچ داستانیاش کاملا گنگ و ناکارآمد باقی ماند و بهسختی میشد فهمید که اصلا فیلم درباره چیست؛ اما خود فیلمساز هم ترجیح داد سکوت کند و از فیلمش بگذرد. بههرحال نمیخواست جایگاه و قدرت پدرخواندهگونه خود را در سینمای ایران از دست بدهد و درنتیجه فیلمش را قربانی حفظ جایگاه کرد.
سال دوم دانشکده من
فیلم آخر رسول صدرعاملی که جشنواره پارسال به نمایش درآمد و فیلمنامهاش را پرویز شهبازی به نگارش درآورده است. فیلمی که کمی حال و هوای فیلمهای جوانانه سالیان دور فیلمساز را در خود میپروراند. بعد از مدتها فیلمنامه نسبتا خوب پرویز شهبازی مسیر روبه زوال فیلمسازی صدرعاملی را کمی تکان داد. فیلمی که مانند همه فیلمنامههای دیگر شهبازی بهخوبی طرح مسئله میکند و بهخوبی تماشاگر را به دام قصه و آدمهایش میاندازد و در عین حال با داوریهای اخلاقی تماشاگر به هوشمندی بازی میکند؛ اما باز هم محافظهکاری پدرخوانده، سروکلهاش پیدا میشود و پایان فیلم را به گند میکشد. هرچه فیلمساز در دوسوم اول به آن رسیده است، در پایان از دست میرود و فیلم اثری تلفشده میشود.
او ملهم از فیلم آنتونیونی و در تلفیق با فضای واقعگرای فیلمهای ایرانی، داستانی دیده نشده در سینمای معاصر ایران طراحی میکند. فیلمبرداری هومن بهمنش فضای یکدستی در فیلم به وجود آورده و استفاده از رنگ آبی در بافتار فیلم باعث برجسته شدن مود افسرده و حال و هوای تلخ فیلم شده است. موسیقی کریستف رضاعی بخصوص در اوایل فیلم به خوبی لحن احساسی اثر و غم موجود در داستان را نمایندگی کرده و با آوای دلنشینش قلب تماشاگر را لمس میکند. مصطفی خرقهپوش هم در مقام تدوینگر ایجاز مستتر در قصهگویی شهبازی را جلا میدهد و سبب روان شدن میزانسنهای بعضا تکراری فیلم میشود.
کپی برداری و نقل این مطلب به هر شکل از جمله برای همه نشریهها، وبلاگها و سایت های اینترنتی بدون ذکر دقیق کلمات “منبع: بلاگ نماوا” ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.
Post Views:
31