این ادیب و روزنامهنگار عصر مشروطه در این مقاله که متن آن در زیر میآید، تأسف و ناراحتی خود را از سطح فرهنگی جامعه بروز میدهد و گلههای طنزآلود و پرکنایه، بیان میکند که چطور مردم به جای مراجعه به اطباء حاذق، ترجیح میدادند که به رمّال و جنگیر روی آورند یا عنبرنسارا دود کنند یا در چشم بریزند.
شاید در روز و روزگاری که برای مقابله با ویروس کرونا، دود کردن عنبرنسارا یا مالیدن روغن بنفشه یا خوردن الکل صنعتی رایج است! خواندن مقاله پردرد دهخدا، سرشار از ناگفتهها باشد.
«مکتوب یکی از مخدرات
ای کبلا دخو! خدا بچههای همه را از چشم بد محافظت کند. خدا این یکی یکدانه مرا هم به من زیاد نبیند. آی کبلایی! بعد از 20 تا بچه که توی گور گذاشتم اول و آخر همین یکی را دارم که آن را هم باباقوریشدهها، چشمحسودشان بر نمیداره که ببینندش. دیروز بچّم صاف و سلامت توی کوچه ورجه ورجه میکرد. پشت کالسکه سوار میشد. برای فرنگیها شعر و غزل میخوند. یکی از قوم و خویشهای باباش که الهی چشمان حسودش از کاسه دربیاد، دیشب خانه ما مهمان بود. صبح یکی بدو چشمهای بچم روی هم افتاد. ژیک چیزی هم پای چشمش درآمد. خالش میگه چه میدونم. بیادبیست سنده سلام درآورده.
هی منو سرزنش میکنند که چرا سر و پای برهنه توی این آفتاب گرم بچه را ول میکنی توی خیابان. آخر چه کنم؟. الهی هیچ سفرهای یکنانه نباشه، چهکارش کنم. یکی یکدانه اسمش با خودش است که میگن خل و دیوانه میشه. در هر صورت الان چهار روز آزگار است که نه شب داره نه روز، همبازیهاش صبح تا شب سنگ به درشکهها میپرانند و بیادبی میشه، گلاب به روتان تیغ زیر دم خرها میگذارند، سنگ روی خط واگون میچینند. خاک به سر رهگذر ها میریزند اما حسن من توی خانه ورِ دلم افتاده. هر چه دوا و درمان از دستم آمده، کردم. روز به روز بدتر شده که بهتر نشده.
میگویند: ببرش پیش این دکتر موکترها. من میگم مرده شورشان را ببرد با دواهاشان. چه میدانم! این گرت مرتها چه خاک و خلی است که به بچه میدهند. من این چیزها را بلد نیستم. من بچم را از تو میخواهم. امروز، اینجا، فردا قیامت. خدا کور و کچلهای تو را هم از چشم بعد محافظت کند. خدا یکیت را هزارتا کند. الهی! این سر پیری داغشان را نبینی. دعا و دوا هر چه میدانی، باید بچم را دو روزه چاقش کنی. دست و بالم تنگه اما کور میشم کلّه قند تو را روی چشم میگذارم و برات میآرم. خدا شما پیرمردها را از ما نگیرد.
*کمیته اسیر الجول*
جواب مکتوب
علیا مکرمه محترمه اسیرالجول خانم، اولاً: از مثل شما خانم کلانتر و کدبانو بعید است که چرا با این که اولادتان نمیماند، اسمش را مشهدی ماشاللّه و میرزا ماندگار نمیگذارید. ثانیاً همان روز اول که چشم بچه این طور شد چرا پخش نکردی که پس برود. حالا گذشتهها گذشته است. من تهِ دلم روشن است. انشاالله چشم زخم نیست. از گرما و آفتاب این طور شده. امشب پیش از هر کار یک قدری عنبرنسارا، دود بده، ببین چطور میشود. اگر خوب شد که خوب شد. اگر نشد، فردا یک کمی سرخاب پنبهای یا نخی، یک خرده شیر دختر، یک کمی هم بیادبی میشود پشکل ماچلاغ (الاغ ماده)، توی گوشماهی بجوشان و بریز توی چشمش و ببین چطور میشود اگر خوب شد که خوب شد. اگر نشد آن وقت سه روز، وقت آفتاب زردی، یک کاسه بدل چینی آب کن، بگذار جلو بچه، آن وقت نگاه کن به تورکهای چشمش، اگر قرمز است، هفت تکه گوشت لخم، اگر قرمز نیست، هفت دانه برنج یا کلوخ حاضر کن هر کدام را به قدر یک بار خواندن سوره «الم نشره»، بتکان، آن وقت ببین چطور میشود. اگر خوب شد که خوب شد. اگر خوب نشد؛ سه روز ناشتا بچه را بیادبی میشود گلاب به رویتان، می بری توی جایی و بهش یاد می دهی که هفت دفعه این ورد را بگوید:
«سنده سلامت میکنم/ خودم غلامت میکنم
بیا چشممو چاق کن/ یا هپل هوپت میکنم»
امیدوارم دیگر محتاج به دوا نشود. اگر خدایی نکرده باز خوب نشد، دیگر از من کاری ساخته نیست. برو محله حسن آباد، بده سیّد فرجالله جنگیر او را نزلهبندی کند.
«خادم الفقرا دخو علیشاه»