ماهان شبکه ایرانیان

جنگ چهارده تن با ۱۵۰ تانک!/ مقاومت بچه‌های همدان در کمین مجاهد

هشتم اردیبهشت ۱۳۶۰ نیروهای عراقی با ۱۵۰ دستگاه تانک به قصد تصرف سرپل ذهاب هجوم خود را آغاز کردند، اما با دلاوری ۱۴ پاسدار مجاهد همدانی به همراه فرمانده خود مهدی فریدی همگی نابود شدند.

به گزارش مشرق، سه فرمانده با دقت چشم به تپه ماهورها دوخته‌اند و همه جا را با وسواس از نظر می‌گذرانند... «فریدی» دوربین را جلوی چشمانش گرفته و با دقت به اطراف نگاه می‌کند، دوربین را از مقابل چشمانش پایین می‌آورد و به «همدانی» و «بهمنی» نگاه می‌کند ببیند آنها در چه حالی هستند، آنها با ریزبینی همه جا را از نظر می‌گذرانند تا مکان مدنظرشان را بیابند... «فریدی» دوباره دوربین را مقابل دیدگانش می‌گیرد و به جستجو می‌پردازد.

بهمنی: (با اشاره به یکی از تپه‌های دورتر) به نظرتون اون تپه چطوره؟ هم مشرف به جاده است و هم خوب تامین می‌شه، انگار خدا اون را ساخته واسه یه پدافند قرص و محکم.

همدانی:( با دقت به آن تپه نگاه می‌کند) واسه پدافند خوبه، اما اگه سقوط کنه عراقی‌ها بی‌بر و برگرد تو خانه‌های مردم سرپل ذهابند.

فریدی: (چشمی دوربین را پایین می‌آورد) اگه همه این تپه ماهورها را هم بذاریم رو هم بازم عراقی‌ها از روی بازی‌دراز دست روی حلقوم ما گذاشتن... کاش بعد از سقوط قصر شیرین و اسارت بچه‌ها خودمون را سریع می‌رسوندیم روی یکی از قله‌ها اونوقت روی عراقی‌ها اشراف داشتیم.

بهمنی: آخه با کدام نیرو؟! با دو گروه پانزده شانزده نفری اونم بدون پشتیبانی و تامین و آتش توپخانه؟

فریدی: مطمئنا عراقی‌ها واسه رسیدن به سرپل ذهاب این مسیر را انتخاب می‌کنند.

در همین حین صدای انفجاری خفیف بحث آنها را قطع می‌کند، همدانی به سمت آنها می‌آید و با لبخند دستی بر شانه می‌گذارد.

همدانی: شما دو تا به تفاهم نرسیدید... اما مثل اینکه خود بعثی‌ها مکان پدافند را برامون انتخاب کردند، الان بهترین جا همین ‌جاست اگه به این حاشیه جاده هم راضی نشیم باید دودستی سرپل ذهاب را تحویل آنها بدیم و بریم تو پادگان ابوذر...(بی آنکه کسی بشنود با خود نجوا می‌کند) عراقی‌ها  چپ و راست جاده را گرفتند نباید وقت را از دست داد... بی‌درنگ  به سمت پانزده پاسداری می‌رود که تازه از همدان آورده و آنها را به سمت حاشیه جلویی تپه هدایت می‌کند.

همدانی: از حالا اینجا محل استقرار شماست... هم کمینه است و هم خط مقدم، باید حسابی حواستون جمع باشه و مثل چشماتون از اینجا محافظت کنید، اگه عراقی‌ها از اینجا رد بشن تا بیست کیلومتر اونورتر هیچ جنبده‎ای مقابلشون نیست.

همه گروه با جان و دل حرف فرمانده‌شان را شنیدند و وسایلشون را در گوشه‌ای گذاشتند و بی‌سر و صدا شروع کردند به کندن سنگر... صدای توپ و گلوله‌هایی که به سمت تپه‌ها شلیک می‌شد آرامش آنها را برهم می‌زد، این صداها نه تنها مانعی در برابر آنها نبود بلکه آنها را برای ساختن سنگر مصمم‌تر می‌کرد... بچه‌ها مشغول کندن گودال بودند که به ناگاه باران شروع باریدن کرد و باران تبدیل به تگرگ شد، دانه‌های تگرگ بی‌محابا بر روی سر و تن پاسداران می‌ریخت و برخورد آنها با کلاه خود سربازان بر زحمت آنان می‌افزود از سوی دیگر پر شدن چاله‌های کنده از آب باران زحمت آن را صدچندان می‌کرد، از طرف دیگر سرتا پایشان خیس شده و سرما تا عمق جان آنها نفوذ کرده است، همه اینها دست به دست هم داد و طاقت یکی از پاسداران را طاق کرد و با کلافگی لب به اعتراض گشود.

پاسدار معترض: تا چند ساعت دیگه عراقی‌ها میرسند اینجا، من نمیدونم توی این تپه ماهورهای لخت و عور 15 نفر اونم فقط با «ژ3» جلوی تانک‌های اونا میخوان چکار کنند؟!

با صدای فریاد اعتراض این پاسدار توجه فرماندهان به سوی آنان جلب شد و کار خود رها کرده و به سمت آنها آمدند و دیدند سرما و تن خیس سبب لرزش تن و دندان بچه‌ها شده، پس باید راهکاری پیدا می‌کردند و با هم تصمیم گرفتند در جستجوی سرپناهی برای پاسداران باشند.

توجه «فریدی» به مسیر حرکت باران جلب شد که از شیار بین دو تپه سرعت می‌گرفت و پایین می‌رفت، پس مسیر آب را دنبال کرد و به جایی رسید که آسفالت در کنار جاده آسفالت ناپدید می‌شد، با دقت نگاهی به مسیر آب انداخت و فریاد کشید: یافتم... پس بند کوله پشتی و تسمه سلاح خود را به گردن انداخت و از میان انبوه گل و لای به سمت جاده دوید، با اشاره دست «فریدی» هر پانزده نفر با بدن‌های خیس و خسته بدون توجه به حضور دشمن به سمت دهلیز زیر جاده دویدند...موفق شده بود برای بچه‌ها سرپناهی پیدا کند و حال آنها در دالان تنگ و کوتاه جاده شانه به شانه هم نشسته بودند، پاسداران کمی که به مکان جدید عادت کردند، از انتهای دالان یکی از آنها با خنده لب به مزاح گشود.

پاسدار: برادر فریدی به گمانم نشانی این آلونک را از بنگاه جناب عزرائیل گرفتی، عجیب آدم را یاد شب اول قبر می‌اندازه.

پرویز اسماعیلی که تا زانو توی آب بود، نگاهی به شلوار خیس و زمین زیر پایش انداخت و به سختی کمی جابه جا شد.

اسماعیلی: آره سقفش کوتاست... زمینش هم تعریفی نیست، ولی قیرگونی و استحکام سقفش حرف نداره، نه بارون بهش نفوذ میکنه و نه توپ داغونش میکنه... انگار اینجا را ساختند واسه یه خانواده اجاره‌نشین و جمع و جور مثل ما پانزده نفر.

محمود حیاتی هم که به خاطر قد بلندش پاهاش از دهانه دهلیز بیرون زده بود، به حرف آمد و گفت: فقط یه اشکال کوچولو داره اونم اینه وقتی بارون میاد عین صاحبخونه بی‌رحم جل و پلاسمون رو میریزه بیرون و مارو آواره کوچه پس کوچه های سرپل ذهاب میکنه.

یکی از پاسداران هم گفت: ولی یه حسن دیگه داره اینکه هیچ وسیله گرمایشی نمیخواد همین نفس ما خودمون را گرم می‌کنه.

بچه‌ها سر شوخی را با وضیعت جدیدشان باز کردند و هر کس تکه‌ای می‌پراند و بقیه می‌خندیدند... «همدانی» و «بهمنی» در دهانه مسیل نشسته بودند و در انتظار پایان باران چشم به بیرون دوخته بودند، بارش باران تمام شد رنگین کمان زیبایی در آسمان پدیدار شد بهمنی با احتیاط از دهانه مسیل کمی خارج شد و برای دیدن رنگین کمان سر به سوی آسمان کرد و چشمانش بر روی قله قراویز متوقف ماند. «بهمنی» با احتیاط و عجله خود را داخل دهانه مسیل کشاند و به سمت «همدانی» رفت.

بهمنی: یه گروه پیشروی عراقی اون بالاست، دارند سنگر می‌کنند.

همدانی: کجا؟!

بهمنی: درست راست موقعیت ما، بالای تپه قراویز.

«همدانی» در فکر فرو رفت و با احتیاط به دهانه مسیل رفت و به بالای قله قراویز نگاهی انداخت و بلافاصله به داخل برگشت، انگشتش را جلوی دهانش گرفت و رو به بچه‌ها که همچنان می‌خندید، گفت: هیس... ساکت

بچه‌ها ساکت شدند و «فریدی» از معبر تنگه و کوتاه زیر پل جلو آمد و رو به همدانی کرد و پرسید: چی شده؟

همدانی: عراقی‌ها مارو دور زدند و اومدن بالای سرمون(با حسرت) باید قبل از اونا می‌رفتیم روی قراویز...( تنها آرپی چی گروه را برداشت و سر به داخل دهانه پل برد) بچه ها خوب گوش کنید... ما الان زیر پای عراقی‌ها هستیم، هم روی قراویز مستقر شدند و هم بالای بازی‌دراز، یعنی چپ و راست جاده دست اوناست... از اون بالا هر جنبده‌ای رو تا سر پل ذهاب می‌بینند... توی روز هیچ کس نباید از زیر جاده خارج بشه، همین جا باهاشون می‌جنگیم، حتی اگه دست و پامون را ببرند و جسدمون را بندازند زیر تانک‌هاشون، نمی‌ذاریم سرپل ذهاب سقوط کنه.

حرفهای همدانی شوری در بین بچه‌ها انداخت.

مجید بیات: به اون ستون پنجم دشمن، به منافق‌های کوردل که اسم خودشون را گذاشتند مجاهد، می‌فهمونیم مجاهد واقعی کیه؟

در همین حین خش خش بی‌سیم بلند شد.

صدای بی سیم: بهمنی... بهمنی... حاج بابا... شنیدی؟ به گوشم... موقعیت؟

بچه‌ها ساکت شدند و همه حواس‌ها سمت بی‌سیم بود.

 صدای بی‌سیم: بهمنی... حاج بابا... بهمنی... حاج بابا... موقعیت؟

بی سیم چی بی سیم به دست چشم به همدانی دوخته بود که چه جوابی می‌دهد، چراکه موقعیت کمین مکانی بود ناآشنا و بی کد و رمز، همدانی بی سیم را از دست بی‌سیم‌چی گرفت، کلید بی‌سیم را فشار داد و بدون رمز و با اقتدار گفت: حاج بابا... حاج بابا... بهمنی...

صدای پشت بی‌سیم: به گوشم

همدانی: موقعیت... کمین مجاهد

بچه‌ها به زندگی زیر پل عادت کرده بودند، فقط مواقعی که باران شدت می‌گرفت، خمیده نشستن هم جواب نمی‌داد، باید دست‌ها به حرکت می‌افتاد و باریکه‌ای می‌ساخت تا آب عبور نکند و زانوها توی آب نماند، بهمنی هم شب‌ها برایشان آذوقه می‌آورد خوراک لوبیا و تن ماهی،.

با توجه به موقعیت منطقه به بچه‌ها تاکید کرده بود از مسیر تپه تخم مرغی تا پل فقط یک نفر حق تردد دارد، تمام زحمت حمل تدارکات و آذوقه روی دوش «بهمنی» بود، صدای «سیمرغ» برابر بود با آمدن بهمنی و آوردن آذوقه... بار سنگینی که بر دوش می‌گرفت و  به سمت پل می‌آمد و بچه‌ها علیرغم میل باطنی خودشان نمی‌توانستند به او کمک کنند... همه ساکت بودند و منظر بهمنی که خاکپور سکوت جمع را شکست.

 خاکپور: این برادر بهمنی واقعا فرمانده عجیبیه! هم تدارکات می‌رسونه و هم نیرو و هم کار دیده‌بانی می‌کنه و هم گشت میره...(با خوشحالی) تازه قراره یک گروه پونزده نفره رو هم که تازه عضو سپاه شدند بیاره جای ما.

فریدی: خسته شدی؟

اسماعیلی: خستگی چیه؟! اون فرمانده بیچاره ما پنجاه کیلو بیشتر وزن نداره، هفته‌ای سه روز روزه مستحبی می‌گیره، گشت‌های بیست کیلومتری تا قصر شیرین می‌ره، پابه پای بقیه شبا نگهبانی میده اما دم از خستگی نمی‌زنه.

خاکپور نگاهی به جمع انداخت و گفت: منظوری نداشتم... خسته نشدم اما خب یه ماه چهار زانو تو یه متر جا نشستن پاهامو مثل تخته کرده، دلم میخواد با خیال راحت پاشم تو این کوهها قدم بزنم.

مرادخانی: مگه اینجا پارکه؟!

فریدی: آخه وقتی حرف اون پانزده نفر جایگزین را می‌زدی حسابی گل از گلت وا شده بود.

خاکپور: مثل مرغ تو قفس شدم... اصلا انگار راه رفتن یادم رفته... همین منو کلافه کرده... منظورم از جابجایی تجدید قوا بود، همین.

مومنی: الان یه ماهه این زیریم... اگه لازم باشه 10 سال دیگه هم می‌مونیم... راستی عراقی‌ها که از جای ما خبر ندارند؟

فریدی: اکه اونا میدونستن که ما این پایین زیر پای اونا نشستیم فاتحه همه مون خونده بود.

اسماعیلی: آقا مهدی راست میگه... عراقی‌ها اگه بخوان سرپل ذهاب را بگیرند باید از بین این دو تا کوه و این تنگه بگذرند.

«فریدی» با این حرف اسماعیلی به فکر فرو رفت و سپس به  ورودی پل رفت تا نگاهی به بیرون بیندازد، در همین حین «بهمنی» با گونی آذوقه به ورودی پل بچه‌ها رسید.

بهمنی: سلام... چیه تو فکری آقا مهدی؟

فریدی: (گونی را از دست بهمنی رفت) سلام خسته نباشی... ما شرمنده‌ایم که نمیتونیم کمکت کنیم.

بهمنی:( با لبخند) بار سنگینی نیست که کمک لازم داشته باشه.

فریدی: ( گونی را بلند کرد و به مزاح) شما پهلوانی ماشاءالله برات سنگین نیست اما برای من همچین سبک هم نیست.

هر دو می‌خندند.

بهمنی: نگفتی اتفاقی افتاده که اینقدر متفکر کنار ورودی وایساده بودی؟

فریدی: بچه‌ها داشتند در مورد عراقی‌ها و پل و عبورشون از گذرگاه حرف میزدند، دیدم فکر بدی نیست یه سنگر هم بیرون پل داشته باشیم، اینطوری اشرافمون به منطقه بیشتر میشه و بچه‌ها هم حداقل فرصت پیدا می‌کنند یه خرده دست و پاشون رو حرکت بدهند تا گرفتار ضعف نشن.

بهمنی: فکر خوبیه... الان تاریکه و بهترین فرصت برای پیدا کردن جا... اینا رو ببر برای بچه‌ها تا من برم ببینم جای مناسبی پیدا میکنم.

فریدی: نه تو خسته شدی... تو برو تو من خودم میرم

بهمنی: باشه

«بهمنی» گونی کنسرو ماهی و لوبیا را برای بچه‌ها می‌برد و «فریدی» با احتیاط برای پیدا کردن مکان مناسب برای سنگر از زیر پل خارج می‌شود، بعد از مدتی گشت و جست‌و جو به زیر پل برمی‌گردد، بچه‌ها مشغول خوردن کنسرو برای شام هستند.

اسماعیلی:( با خنده) برادر فریدی! پس کجا رفتید غذاتون از دهن افتاد.

فریدی: نوش جان

خاکپور: نگرانتون شدیم.

بهمنی: چی شد پیدا کردی؟

مرادخانی: (با مزاح) چیزی گم کرده بودید؟ طلایی؟ جواهری؟ خب می‌گفتید ما هم میومدیم کمک شاید زودتر پیدا می‌شد.

فریدی: واسه پیدا کردنش به کمک شما احتیاج نبود... اما از الان به بعد به کمک شما احتیاج دارم.

بچه‌ها با تعجب به یکدیگر نگاه می‌کنند.

حیاتی: اتفاقی افتاده برادر فریدی؟ پناهگاه لو رفته؟!

فریدی: نه... آرام باشید الان براتون توضیح میدم... من و برادر بهمنی تصمیم گرفتیم برای اشراف بیشتر به منطقه یه سنگر هم بیرون پل داشته باشیم منم رفتم بیرون یه گشتی زدم تا ببینم می‌تونم یه جای مناسب پیدا کنم... یه تپه کوچک و کم ارتفاع پیدا کردم با حدود بیست متر بلندی همین نزدیکی پل، از همین امشب باید شروع کنیم به کندن سنگر... هر لحظه ممکنه عراقی‌ها سر برسند.

خاکپور: خب بچه‌ها اطاعت امر فرمانده واجبه... زود بلند شین بریم دست به کار شیم.

پاسدارها قوطی کنسرو را بر زمین گذاشتند و بلند شدند.

فریدی: غذاتون رو بخورید بعد

اسماعیلی: نه برادر یه دقیقه هم یه دقیقه است، ما چه میدونیم عراقی‌ها کی سر می‌رسند، تا دیر نشده باید عجله کنیم.

همه بچه‌ها حرف اسماعیلی را تایید کردند.

قیاسوند: برادرها پس معطل چی هستید؟ بسم الله...

فریدی از زیر پل خارج شد و بقیه یکی یکی و با احتیاط و آرام به دنبال او را افتادند و به روی تپه رفتند و شروع به کندن سنگر کردند، شب‌ها سنگر می‌کندند و روزها در زیر پل به کمین می‌نشستند. توپ ها و خمپاره‌ها بی‌هدف شلیک می‌شدند و هر کدام در نقطه‌ای فرود می‌آمدند... در دل یک تپه یا شیار یا کنار جاده و یا در حاشیه تپه مجاهد... وقتی یکی از گلوله‌های زمانی در آسمان بالای سر تپه مجاهد منفجر شد و ترکش‌های سرخش را حواله زمین کرد. خاکپور با دیدن این صحنه خندید و گفت: بچه‌ها! مهماتشون تاریخ مصرف گذشته است تو هوا می‌ترکه.

هیچ کس از حرف خاکپور نخندید مگر فریدی که با خمپاره زمانی آشنا بود.

فریدی: برادر خاکپور... درسته گلوهاشون فاسده مثل خودشون... اما بهتره مقابل این گلوله‌های فاسد آفتابی نشی... مفهومه؟

خاکپور: بعله... مفهومه... اونم چه جور...

ماه‌ها از کمین بچه‌ها در موقعیت مجاهد می‌گذشت و در تمام این مدت تن آنها آبی و حمامی به خود ندیده بود. قیاسوند پشت گردن و کف سرش را محکم خاراند و گفت: بیشتر از این اینجا بمونیم مور و مار از سر و کلمون می‌کشند بالا.

اسماعیلی: نه بابا... تو از این شانسا نداری.

قیاسوند: چطور؟ مگه ما چمونه؟

اسماعیلی: فردا می‌خواد پانزده نفر سپاهی جدید بیاد جای ما.

قیاسوند: (می‌خندد) چه حیف یواش یواش داشتیم به این وضعیت عادت می‌کردیم... زندگی تو خاک و خل شد بود جزئی از وجودمون.

خاکپور: برادر ما همه از خاکیم... فرزند خاک...

خمپاره‌ای در میانه حرف خاکپور میان جمع افتاد و توده‌ای از خاک و باروت و آتش به هوا برخاست.

فریدی فریاد کشید: کسی چیزیش شده؟ کسی صدمه دیده... جواب بدید؟

همه ساکت بودند و متحیر، «فریدی» سینه‌خیز خود را به مرکز آتش رساند و تن «خاکپور» را دید که تکه تکه شده، با دیدن تن تکه تکه‌اش همچون شعله‌ای از آتش در درون می‌سوخت اما دم برنمی‌آورد... همه متحیر به تن تکه تکه خاکپور و به فریدی نگاه می‌کردند، باورشان نمی‌شد بعد از چندین ماه درست روز آخر تعویض نیرو، تن خاکپور این چنین تکه تکه و سوخته و شده اولین شهید تپه مجاهد.

فریدی نگاهی به چشمان پر از اشک و قیافه غم زده و گرفته آنها انداخت که مبهوت تن تکه تکه خاکپور شده‌اند.

فریدی: همتون باشید برید زیر پل.

اسماعیلی: آقا مهدی! اگه از این سنگر بیایم بیرون سنگر لو میره... حداقل تا تاریکی صبر کنیم.

«فریدی» بدن تکه تکه و سوخته «خاکپور» را داخل یک گونی سنگری گذاشت و نیم خیز شد و به زیر پل دوید، بقیه هم یکی یکی از چاله‌ها بالا آمدند و به سمت پل دویدند، همگی ساکت و آرام شانه به شانه هم نشسته بودند و هر کس در عالمی بود... از دور شبح کسی پیدا شد که یک کلاش تاشو روی دوش انداخته بود و به سمت کمین می‌آمد.

حیاتی: به گمانم برادر بهمنی داره میاد.

فریدی: نه.. بهمنی می‌دونه اینجارو باید تند و پامرغی... اما این طرف خیلی بی‌خیاله.

غریبه نزدیک شد، سلام کرد، فریدی و حیاتی جواب سلامش را دادند.

فریدی: لباست می‌گه پاسداری. فکر کنم را را گم کردی سر از اینجا درآوردی!

غریبه: راه را گم نکردم اما نمیدونم چرا شما ده پانزده نفر اینجوری چپیدید تو ین دخمه؟!

فریدی:( گرفته و کمی عصبانی) پرسیدم دنبال چی هستی؟ نخواستم ازم سوال و جواب کنی!

غریبه: بوی خون و باروت رو می‌شناسم، توی کوه‌های گیلانغرب پره از این بو.

فریدی: خب مشخص شد که از گیلانغرب اومدی، اما اینجا سرپل ذهابه.

غریبه: بعد منزل نبود در سفر روحانی...

فریدی:(عصبانی) شما دنبال چی هستی برادر... اگه چهار نفر مثل شما پیدا شن که بخوان برن هواخوری و این و اون ور پرسه بزنند... کمین بی‌کمین!

غریبه دست گذاشت روی شانه فریدی و گفت: بچه‌های همدان همشون مثل همدانی محکم و بی‌تعارف حرف می‌زنند.

«فریدی» که فهمید او به دنبال کیست نرم‌تر شد.

فریدی: خب زودتر می‌گفتی با برادر همدانی کار داری... با بهمنی رفتند نیرو بیارند، حتما می‌شناسیش؟! از حرف زدنت مشخصه اطلاعاتی هستی تا نگی از کجا اومدی و اسمت چیه، یه کلمه هم حرف نمی‌زنم.

غریبه دستش را گذاشت روی چشمش و گفت: به چشم... اسمم محمود شهبازیه... اهل اصفهانم... یه محور توی گیلانغرب دارم و یه دوست توی سرپل ذهاب... اومده بودم از برادر همدانی نیروی کمکی بگیرم واسه گیلانغرب... اینطور که پیداست شما هم وضعتون بهتر از ما نیست.

فریدی: (خجلت‌زده از رفتارش) ما پونزده نفریم، تازه یه نفرمون هم امروز شهید شده... گذاشتیمش داخل اون گونی تا روحیه بقیه خراب نشه.

شهبازی ناگهان به سمت گونی رفت، بوسه‌ای بر آن زد، صلواتی فرستاد و با تقلا آن را انداخت روی دوشش و گفت: از اینکه چهارده نفر شدین، غم به دل راه ندین، به چهارده معصوم توسل کنین.(بند کلاش را دور دستش پیچید) می‌خواستم از اینجا نیرو ببرم قسمت بود تا بهداری سرپل ذهاب با این معراج رفته درد دل کنم. به برادر همدانی و بهمنی سلام برسونید و خداحافظتون باشه....

شهبازی رفت، هنوز چند دقیقه‌ای از رفتن شهبازی نگذشته بود که همدانی و بهمنی به کمین آمدند. بوی باروت و رفتن بچه‌ها شبانه زیر پل همدانی و بهمنی را نگران کرد، با عجله خودشان را زیر پل رساندند.

همدانی: آقا مهدی چی شده؟ یعنی به این راحتی کمین لو رفت؟

فریدی: به نظرم اتفاقی بوده... چون بعدش ادامه ندادند و هیچ آتشی نریختند... ان‌شاءالله که اینطوری باشه

همدانی و بهمنی آمدند زیر پل و پیش بچه‌ها نشستند، بهمنی خونسرد چند قوطی کنسرو از کوله‌اش بیرون کشید، با چاقو بازشان کرد و یکی یکی داد به بچه‌ها که هر کدام ساکت گوشه‌ای نشسته بودند... صفایی بی میل در قوطی را برگرداند و آن را گذاشت کنار بغل دستی و با دلخوری پرسید: نیرو چی شد؟

بهمنی نیم‌نگاهی به او انداخت و جوابی نداد.

صفایی: نیرو چی شد؟

بهمنی نگاهی به چهره خسته و بی‌رمق نیروها کرد مانده بود نرسیدن نیرو را چگونه توجیه کند، سکوتی آزار دهنده بر زیر پل حاکم شده بود، بهمنی سکوت را شکست و گفت: ما از پیامبر که بالاتر نیستیم، قبل از فتح مکه یاران رسول خدا کمتر از تعداد ما بود.

از سکوت بقیه بهمنی نیز سکوت کرد، از داخل کوله پشتی چند تکه نان و یک شیشه آبلیمو درآورد و گذاشت جلوی بچه‌ها همه ساکت بودند و همدانی و فریدی هم در سکوت چشم در چشمان بهمنی دوختند.

گرگ و میش هوا داشت به روشنایی می‌گرایید... بعد از نماز صبح همه خواب بودند غیر از فریدی که در گوشه پل پاس میداد، نگاهی به ساعتش کرد همدانی و بهمنی دیر کرده بودند و اگر بعد از طلوع خورشید می‌رسیدند عاقلانه نبود خود را به کمین برسانند. نگاهی به چهارده رزمنده انداخت که بیشترشان سر گذاشته بودند روی شعله‌پوش‌های سلاحشان و به خواب رفته بودند... پشت سر بقیه خرناس می‌کشید شرم از تعویض نکردن نیرو و مهمتر از آن اعتراض نکردن بچه‌ها او را آزار می‌داد. خواب چشمانش را گرفته بود زیارت عاشورا خواند و خواب از چشمانش پرید... صدایی به گوشش رسید صدای سیمرغ نبود، از پشت پل هم نبود... کاته آهنی را از سرش برداشت و گوش به دیوار گذاشت، زمین شروع کرد به لرزیدن... لرزش زمین که شدت گرفت همه سراسیمه از خواب برخاستند... فریدی نیم خیز شد به دهانه پل... همه نگاهها به سمت  او بود

فریدی: یا امام رضا...

حیاتی: چی شده؟

فریدی: عراقیان.. با یه لشکر تانک راه افتادند دارند میان سمت پل.

قیاسوند: حالا باید چکار کنیم؟

فریدی: تا من نگفتم هیچ کس نباید شلیک کنه.

مومنی: ما دو تا آرپی جی بیشتر نداریم.

فریدی: درسته... با همین دو تا آرپی جی نباید بذاریم از روی پل رد بشن.

اسماعیلی محکم موشک آرپی جی را در دهان قبضه گذاشت.

فریدی: (محکم) همه منتظر فرمان من...

احمدوند: گیرم با دو تا آرپی جی ده تا تانک هم زدیم... بقیه شون چی؟

فریدی: سه تا از تانک‌ها که از رو سر ما رد شدند اونوقت به سمتشون شلیک کنین

صدای تانک‌ها هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد، کم کم گوش‌ها از شدت صدا سوت می‌کشید، چشم همه به فریدی بود تا عبور سه تانک را اطلاع دهد. اسماعیلی و حیاتی ضامن موشک‌ها را کشیدند، بقیه هم با ژ3 آماده بودند.

مجید بیات: آقا مهدی از نفر مفر خبری نیس تا فشنگ حرومشون کنیم.

فریدی: نفر مفر نه. اما نفربر چرا؟... بچه‌ها فقط بیست متر با ما فاصله دارند، آماده باشید باید با فشنگ به موشک‌های روی تانک‌هاشون بزنیم.( فریاد زد) اسماعیلی، حیاتی، دم دهنه پل بایستید شما سه تا تانک را بزنید بقیه هم پراکنده شید روی تپه مجاهد...( زیرلب) الهی به امید تو (دستش را با علامت یک بلند کرد )

اسماعیلی و حیاتی آرپی‌جی به دست و آماده شلیک و به دست فریدی چشم دوخته اند. حیاتی زیرلب آرام ذکر می‌گوید.

اسماعیلی: (بلند)راضی‌ام به رضای تو، ای خدای بزرگ نذار سرپل ذهاب سقوط کنه.

فریدی بعد از عبور چهار تانک دستش را به علامت حمله پایین آورد.

اسماعیلی: الهی به امید تو

اسماعیلی و حیاتی شلیک کردند ، اولین گلوله آرپی جی مستقیم به سینه یکی از تانک‌ها خورد و دومی برجک تانک دیگر را درهم شکست. بچه‌ها به همراه فریدی به کنار سنگرها و شیار تپه مجاهد دویدند، خدمه چهار تانک یکی یکی از دهانه برجک خارج شدند، تانک‌های رسیده به عقب برگشتند به گمان اینکه در کمین بزرگی گیر افتاده‌اند. یکی از افسران تانک از برجک سرش را بیرون آورد و رو به تانک‌هایی که برمی‌گشتند عربده کشید: ارجعوا... ارجعوا...

فریدی بلافاصله با رگبار تفنگ او را هدف گرفت و رو به بچه‌ها فریاد زد: نذارین فرار کنند.

تانک‌ها به خیال اینکه نیروهای اصلی بیرون تنگه منتظر هستند همه به عقب برگشتند، به جز سه تانکی که در همان لحظات اول شکار شده بودند. با رفتن تانک‌ها فریدی سجده شکر به جا آورد و فریاد زد: دست و پای این چند تا اسیر عراقی را ببندید الان وقت تخلیه‌شون نیست، یکی از 10 سرباز اسیر وقتی دید تمام نیروهای مقابلشون فقط پانزده نفر است ، در حالی که مرادخانی دستش را می‌بست گفت: انا شیعه... سلام الله علی الحسین( با فارسی شکسته) بقیه افراد شما کجا هستند.

بیات پیش دستی کرد و جلو آمد و با انگشت آسمان را نشان داد: اون بالا اگه چشم دل داشتی فوج ملائک را می‌دیدی...

فریدی: دست و پای اینارو زود ببندین و پخش شین توی دشت... یا الله... الان تانک‌ها برمی‌گردند.

قیاسی: واسه چی؟ این پل بهترین سنگره

فریدی: آره تا حالا بوده، اما اونا هم مثل این سرباز خیلی زود می‌فهمند همه لشکر ما پانزده نفره. اونوقت پل میشه یک تکه آتش... ما باید اینجا رو جهنم اونا بکنیم... ( نگاهی به چهره مصمم آنها کرد) برادر بهمنی و همدانی رفتند نیروی جایگزین بیارند، تا آمدن آنها باید هر کاری از دستمون برمیاد انجام بدیم...

حیاتی: قطعا همینطوره برادر فریدی

فریدی: حالا آماده بشید که توی تپه ها پراکنده بشید... کسی که زخمی نشده؟

قیاسی: (نگاهی به جمع انداخت) نه همه سالمند

فریدی: پس عجله کنید همه پراکنده شید... برید توی شیارها

همه در شیارهای بین تپه‌ها پراکنده شدند، تانک‌ها دوباره برگشتند اما این دفعه نه به ستون بلکه پراکنده، فریدی حمایل چرمی ژ3 را آهسته از کمرش بازکرد نگاهی به خشاب‌ها کرد سه خشاب و یک نارنجک... سجده کرد و از خداوند استمداد طلبید.....صدای بی‌سیم خلوت او را برهم زد.

صدای بی سیم: مجاهد... مجاهد... حبیب

فریدی: به گوشم حبیب... بفرما

صدای پشت بی سیم: اونجا چه خبره؟ صداها تا اینجا میاد؟ موقعیت؟

فریدی: از این بهتر نمیشه بارونی بارونی مثل صبح بهاری چمن‌ها خیس خیسه... اما هنوز لاله‌ها باز نشده.

صدای پشت بی سیم: چمن چیه؟ لاله کدومه؟ این حرفها چی میزنی مجاهد؟

فریدی: مجاهد حرش حرف امام حسینه... به آتقی سلام برسون... بگو دیر کردی... خداحافظ

تانک‌ها با دوشکا همه جا را تیر تراش می‌زدند و بچه ها منتظر مانده بودند تا بتوانند به موقع روی آنها شلیک کنند. «حیاتی» عقب‌تر رفت و داخل تنگه ایستاد، صفایی کنج پل، گلوله‌ها را از کوله آرپی جی برای اسماعیلی بیرون آورد و آماده کرد، مرادخانی هم لبه تپه تخم مرغی سنگر گرفت. بیات، مومنی و احمدوند و قیاسی روی آسفالت خشاب پر می‌کرد و بقیه بچه‌ها هم هر کدام در شیاری آماده بودند، فریدی اما بر پیشانی خط ایستاده بود داخل سنگر جلویی تپه مجاهد.

معلوم بود مدار آتش پل خواهد بود بلافاصله اسماعیلی و صفایی هم از پل فاصله گرفتند و به حیاتی ملحق شدند. جهنمی از آتش روی جاده آسفالت برپا شد، گلوله آرپی چی، شلیک دوشکاها، صدای ژ3 که هراز گاهی از یک شیار و تپه بلند می‌شد و تانک‌ها تازه می‌فهمیدند کسی هم آنجا مقاومت می‌کند... یکی از تانک‌ها خودش را رساند روی پل، اسماعیلی مگسک آرپی چی را روی پل جفت کرد، موشک آرپی چی مستقیم بر سینه تانک نشست، با آتش گرفتن تانک راه بقیه تانک‌ها بسته شد. بقیه ناچار بودند از سینه‌کش جاده حرکت کنند و از دهلیز تنگه قراویز بگذرند. اسماعیلی موشک آرپی‌چی دیگری این تانک کرد اما موشک از بالای تانک گذشت. «حیاتی» با نگرانی نگاهی به کوله انداخت، خالی بود، تنها موشک اسماعیلی که شلیک شد امید فریدی از انهدام تانک ها برید... همین که آمد پیام بدهد بیات از او جدا شد.

فریدی: کجا؟

بیات: لب جاده... یکی از تانک ها به تپه تخم مرغی نزدیک شده

فریدی: با چی میخوای بزنیش؟؟

بیات چیزی نگفت.

فریدی: ( با فریاد) با توام...!

«بیات» نارنجک‌ها را نشان «فریدی» داد و با عجله به سمت تانک رفت، به محض اینکه به تانک نزدیک شد هدف تیربار قرار گرفت، «فریدی» فریاد زد: یا حسین! شنی تانک روی پاهای بیات رفت، وجب به وجب شیارها و تپه ها داشت درو می‌شد، صدای ژ3 کم کم داشت قطع می‌شد. فریدی از لابه لای خاک‌ها به تنگه نگاه کرد هیچ تانکی عبور نکرده بود اما حیاتی، مومنی، بیات، صفایی، مرادخانی، قیاسی، احمدوند و... افتاده بودند این طرف و آن طرف جاده، نمی‌دانست کسی از جمع چهارده پاسدارش زنده مانده یا نه؟ رگباری روی بی‌سیم گرفت و کد و رمز بی سیم را پاره کرد، از لب سنگر که بالا آمد گلوله دوشکا وسط سینه‌اش نشست با صورت روی خاک افتاد. بر پیشانی کمین مجاهد.

«بهمنی» وقت غروب رسید با سیمرغ پیچید پشت تنگه، حبیب مظاهری و چند نفر دیگر زل زده بودند به چهارده شهید که به صف دراز کشیده بودند مثل یک ستون، بی صدا و آرام، خفته در ابدیت...«بهمنی» در هم شکست همان جا کنار پیکر «فریدی» نشست... کنج جاده سه تانک کاملا سوخته بودند و عراقی‌ها نتوانسته بودند جلو بیایند... احساس شرم می‌کرد از اینکه نتوانسته بود نیرو بیاورد سرش را گذاشت روی پیکر فریدی و بغضش شکست، آرام که شد سر بلند کرد و رو به مظاهری گفت: چی شده حبیب؟

حبیب: بچه‌ها با ژ3 واستادند جلوی تانک‌ها... ما هم از شهرک تمام خمپاره هامون را فرستادیم براشون.

بهمنی: عراقیها چرا جلوتر نیومدند؟

حبیب: نمی‌دونم... شاید فکر کردند تیکه به تیکه این منطقه مثل کمین مجاهد پر از نفره... شایدم فکر کردند یه لشکر پشت این تنگه خوابیده!

هشتم اردیبهشت سال 1360 نیروهای عراقی با 150 دستگاه تانک به قصد تصرف شهر سرپل ذهاب هجوم خود را آغاز کردند که با دلاوری 14 پاسدار مجاهد به همراه فرمانده خود مهدی فریدی در منطقه «کمین مجاهد» در یک جنگ نابرابر تن با تانک حماسه بزرگی را در تاریخ دفاع مقدس از خود به یادگار گذاشتند و موفق شدند تعداد زیادی از تانک‌ها و نفرات عراقی‌ها را متلاشی و نابود کنند.

در این نبرد مهدی فریدی به همراه 13 تن از رزمندگان دلاور خود به شهادت رسید و تنها بازمانده این مقاومت پرویز اسماعیلی آرپی‌جی‌زن این گروه شجاع و دلیر بود که دلاورانه جنگیده بود و گوش‌هایش از شدت انفجار و شلیک گلوله آرپی چی کیپ شده بود این یادگار دلاوری بچه‌های قراویز و تیله‌کوه در 5 خرداد 1360 به یاران شهیدش پیوست.

برای مطالعه بیشتر در مورد این دلاورمردی‌ها می‌توانید به کتاب «راز نگین سرخ» نوشته حمید حسام مراجعه کنید.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان