من اولین سرباز عراقی بودم که پای در شهر سوسنگرد گذاشتم و تنها کسی هستم که در آن واقعۀ وحشتناک زنده ماندم؛ واقعه ای که چون رعد غرید و چون برق ناپدید گشت. تندری که در سر راه خود همه چیز را به آتش کشید و نابود کرد. حماسه ای که اعجاب ارتش ما را برانگیخت و از آن پس هیچ سرباز عراقی در این سرزمین خواب راحت نکرد.
من سرباز احتیاط، رحیم طالع، بیست و چهار ساله، دیدور گروهان 3 گردان فاروق از تیپ 6 پیادۀ لشکر 4 مکانیزه ارتش عراق بودم و گروهبان یکم(کریم فضلی) اهل دیوانیه عراق فرماندۀ دسته ما بود.
تمام امکانات تدارکاتی رزمی برای حمله به سوسنگر آماده گشته و کلیه گردانهای پیاده نیروهای خود را با تجهیزات کامل در پشت تانکها، به حال آماده باش صددرصد قرار داده بودند. گروههای اطلاعات عملیات، گزارشاتی مبنی بر احتمال مقاومت از سوی نیروهای ایرانی در حاشیه غربی شهر را برای فرماندهان مخابره کرده بودند؛ در این گزارشات به وجود سنگرهای کمین نیز اشاراتی شده بود و محورهای غربی شهر اصلی ترین مواضع اجرای این تک به شمار می رفت. پنج مرد جوان که گفته می شد از اهالی سوسنگرد هستند، برای واحد اطلاعات لشکر عراق جاسوسی می کردند. فرماندۀ لشکر یک دستگاه جیب لندکروز در اختیار آنان قرار داده بود تا آن پنج نفر به هر جا که دلشان خواست رفت وآمد کنند. چندبار آنان را دیدم که به راحتی به مقرهای فرماندهی و ضد اطلاعات رفت و آمد می کردند. در بین سربازان عراقی شایع بود که این پنج نفر دارای یک باند قاچاق مواد مخدر در استان خوزستان می باشند.
و اکنون به نفع گروهی به نام خلق عرب کار می کردند. بیشتر افسران و درجه داران ارتش عراق از آنان مواد مخدر خریداری می کردند و آنها با پول بدست آمده در بغداد به خوشگذرانی می پرداختند. اکثر خبرهایی که می آوردند درست و مهّم بود و فرماندهان رده های بالا به آنان سخت اعتماد داشتند. حدود یک هفته بود که چندین واحد توپخانه، شهر سوسنگرد را زیر آتش سنگین خود قرار داده بودند. بعد از یک هفته دیدبانها خبر دادند که شهر تقریبا خالی از سکنه گشته و تنها تعدادی پاسار و بعضی از خانواده ها موفق به فرار نشده اند.
بلافاصله فرمان حمله به سوسنگرد صادر شد و ما پیش روی به سوی شهر را آغاز کردیم.
طبق خبرهایی که آن پنج جاسوس آورده بودند، قرار بود که شهر بدون مقاومت سقوط کند و تعدادی از بزرگان سوسنگرد به عنوان خیرمقدم جلوی پای ما گاو و گوسفند قربانی کنند، ولیکن نیروهای ما با سه روز مقاومت سخت روبرو شدند. البته گفته می شد که گروههایی هم از شهرهای دیگر استان به کمک اهالی سوسنگرد آمده اند.
بعد از این سه روز فرماندهان تصمیم گرفتند که دو نفر از جاسوسان را به شهر بفرستند تا اطلاعاتی از اوضاع نیروهای موجود در شهر کسب کرده و ارتش عراق را در جریان قرار دهند. دو نفر از جاسوسان با موتورسیکلت به شهر رفتند و از محور شرقی وارد شهر شدند. بهانۀ آنان برای ورود به شهر، سرکشی به خانه هایشان بود. طی یک آتش بس شش هفت ساعته جاسوسان توانستند خبرهایی از شهر برای نیروهای عراقی بیاورند.
من در پشت یک خاکریز موقت سنگر گرفته بودم که کریم فضلی فرمانده دسته در کنارم قرار گرفت و شروع کرد به صحبت کردن. البته او گاهگاهی با من صحبت و شوخی می کرد. سیگاری روشن کرد و در حالیکه لبخند می زد گفت: «آی پسر، سعی کن زنده بمانی و شهر سوسنگرد را ببینی».
پرسیدم: «مگر چطور شده؟ دیگر شهری باقی نمانده که دیدنی باشد.» دود سیگارش را به صورتم فوت کرد و گفت: «همین امشب در یک حملۀ سنگین تمام نیروهای پیاده به سوی شهر پیشروی خواهند کرد. به تمام واحدهای خمپاره انداز دستور داده شده تا یک ساعت دیگر شهر را زیر آتش خود بگیرند. فرمانده تیپ دستور داده است که امشب حتما باید وارد شهر بشویم.» گفتم: «مثل اینکه خبرهای جدیدی بدست فرماندهان رسیده است، بخصوص که ما از استعداد دفاعی شهر کاملا بی اطلاع هستیم. مردم هم که شهر را تخلیه کرده اند و لذا ممکن است که اکنون شهر پر از نیروهای نظامی باشد. در چنین وضعی کار ما بسیار دشوار خواهد بود. حالا بگو ببینم که چگونه ممکن است ما بتوانیم امشب شهر را به تصرف خود درآوریم؟» همچنان که لبخند می زد جواب داد: «هیچ نگران نباش بچه جان، من هم اکنون از مقر فرماندهی می آیم. آن دو جاسوس ایرانی از شهر مراجعه کرده اند. آنها می گویند هیچ نیروی منظم نظامی در شهر وجود ندارد. اصلا ایرانی ها که ارتش ندارند. فقط تعدادی پاسدار و تعدادی غیرنظامی از شهر دفاع می کنند. حتی آنها می گفتند که هنوز هم شهر کاملا خالی از سکنه نشده است و تعداد زیادی زن و بچه در شهر باقی مانده اند.»
گفتم: «پس چگونه آنها توانسته اند اینهمه تلفات به ما وارد کنند؟ آنها تاکنون بیش از بیست تانک ما را با موشک تاو منهدم کرده اند، تعداد زیادی از نفرات پیادۀ ما تاکنون به دام سنگرهای کمین آنها افتاده و قتل عام شده اند. اکنون سه روز است که ما با تمام قوا برای تسخیر این شهر کوچک معطل هستیم. حالا تو می گویی که هیچ نیروی نظامی در شهر نیست؟ پس اینها کیستند؟» جواب داد: «خب معلوم است، ما از اول درست عمل نکرده بودیم. ما باید اول سنگرهای کمین را منهدم می کردیم، بعد دست به پیشروی می زدیم. این انفجارها و تیراندازی ها را می شنوی؟ کماندوهایی هستند که دارند سنگرهای کمین را منهدم می کنند. البته کار آسانی نیست، لیکن نتیجه خوبی دارد.» گفتم: «خب گیرم که سنگرها منهدم شدند، موشک های تاو را چه می کنید؟ آنها هیچ تانکی را سالم نخواهند گذاشت.» سیگارش را زیر پا له کرد و گفت: «و اما موشکهای تاو، طبق آخرین خبر آنها چند موشک بیشتر ندارند. از عقبۀ جبهه نیز کمک خواسته اند، ولی هنوز جواب مناسبی نرسیده است. چرا که بعضی از فرماندهان ارتش به دستور بنی صدر این منطقه را به عنوان خاک سوخته اعلام کرده اند. اما آن طوریکه خبر آورده اند گروهی از ارتشی های متمرد خود را به سوسنگرد رسانده اند که این موشکها توسط آنان پرتاب می شود. تعدادی از آنها همه کشته و زخمی شده اند و کار شهر امشب تمام خواهد شد. فکر کنم که تا نیمه های شب ما در شهر سوسنگرد باشیم.»
در حالیکه با دوربین شهر پر از دود و آتش سوسنگرد را زیرنظر داشت گفت: «جاسوسها می گویند که در سوسنگرد می توانید با برپایی بساط عیش وعشرت و کامجویی، روزهای خوشی را در پیش داشته باشید. خلاصه سعی کن زنده بمانی. در سوسنگرد می توانیم خستگی جنگ را از تن خود بیرون کنیم.»
با پرخاش گفتم: «چه می گویی سرگروهبان؟ خجالت دارد. کام جویی از کی؟ آنها که گروهی زن و بچۀ بی دفاع عرب هستند. مگر شعار ما و حتی انگیزۀ ما از حمله به ایران، نجات خلق عرب از سلطۀ حکومت ایران نبوده است؟ هیچ می دانی که اگر این موضوع بگوش فرماندهان برسد چه بلایی برسرت خواهند آورد؟» خندۀ بلندی کرد و محکم روی شانه ام زد و گفت: «عجب آدم ساده ای هستی تو که می گویی اهل کربلا هستی، شنیده ام که اهالی کربلا مردمانی زیرک هستند!آخر پسر جان نجات خلق عرب یعنی چه؟ ! اهمیت حمله به ایران خیلی بالاتر از این حرفهاست. موضوع نابود ساختن انقلاب ایران است. وگرنه فرماندهان ارتش خیلی بیشتر از من در این سرزمین به فکر خوشگذرانی هستند. یالا دسته را آماده کن، سوسنگرد در انتظار ماست».
از شنیدن حرفهای کریم فضلی غرق در حیرت شده بودم. احساس اینکه تا حالا فریب خورده و آلت دست قرار گرفته ام رنجم میداد. تازه می فهمیدم که تا اینجا هم از روی جنازۀ صدها و شاید هزاران عرب گذشته و به سوسنگرد رسیده ایم.
به محض صدور فرمان حمله، سیلی از نیروهای عراقی از خاکریزها به سوی شهر سرایز گشت. وقتی به سنگرهای کمین رسیدیم، مشاهده کردیم که کماندوها کار خود را انجام داده و تمام سنگرهای کمین را منهدم کرده بودند. لیکن از جنازه های فراوانی که از کماندوها بر روی زمین ریخته بود معلوم شد که با مقاومت شدید سنگرهای کمین روبرو شده اند.
ما خیلی زود به دیوارهای شهر رسیدیم. پشت دیوار شهر نیز مقاومت مختصری از سوی ایرانیان به عمل آمده، لیکن با دادن تعداد اندکی کشته و مجروح وارد شهر شدیم. چون من دیدور بودم زودتر از دیگران وارد شهر شدم. سرتاسر شهر از جنازه زنها و بچه هایی که در اثر اصابت ترکش کشته شده بودند انباشته گشته بود.
عده ای از زنها نیز در حالیکه کودکان خود را در آغوش داشتند به این سو و آنسو می دویدند و صدای شیون و فریاد از هرسو شنیده می شد. تمام مدافعان شهر کشته شده و یا به شدت جراحت برداشته بودند. زنان و کودکان وحشتزده به هر طرف که فرار می کردند با نیروهای ما روبرو می شدند. در کنار پیاده رو مادر و دختری را دیدم که در کنج دیوار پناه گرفته اند. یک کودک تقریبا دو ساله در آغوش مادر جیغ می کشید. خوب که دقت کردم دیدم دست کودک قطع شده و مادر با یک کهنه جای قطع شده را برای جلوگیری از خونریزی بسته است. صدای انفجار و رگبار مسلسل هنوز هم قطع نگشته بود. خیلی از زخمی ها در حال جان دادن بودند. کماندوها با شتاب بر مغز آنان تیر خلاص شلیک می کردند. بی اختیار به طرف مادر و دختر رفتم. دخترک به سرعت خودش را پشت مادرش پنهان کرد. با مهربانی گفتم: «از من نترسید، کاری با شما ندارم، منهم مثل شما عرب هستم. اهل کربلا، آمده ام به شما کمک کنم. اجازه می دهید کودک شما را به واحد بهداری منتقل کنم؟ در آنجا کودک شما را معالجه خواهند کرد.» دختر کاملا در پشت مادر پنهان شده و مادر نیز کودک مجروحش را محکم در آغوش می فشرد در حالیکه شراره های خشم از چشمانش شعله می کشید گفت: «برو کنار خبیث، عرب بودن تو برای ما هیچ اهمیتی ندارد. و مسلمان بودنت را باور نداریم. لازم نیست که شما کودک مرا معالجه کنید. اول بچه های ما را تکه تکه می کنید، بعد برایمان اشک می ریزید و دلسوزی می کنید؟ از ما دورشو بی شرف، از ما دورشو متجاوز.»
به شدت شرمگین شده بودم و از خودم بدم آمده بود. سرم را به زیر انداختم تا بار دیگر چشمان مظلوم آنان را نبینم. در همین موقع لندکروز در کنار توقف کرد و سه نفر از آن پنج مرد جاسوس به سرعت پیاده شدند. به طرف زن حمله کردند، یکی از آنها دخترک را با زور به طرف لندکروز برد، و دیگری کودک مجروح را از آغوش مادر جدا کرد و محکم به زمین کوبید. کودک در یک آن جان داد. مادر فریادکنان به سوی کودک رفت، یکی از جاسوسان به مادر حمله کرد و در حالیکه او را روی زمین می کشید به داخل لندکروز انداخت. مادر حمله کرد و در حالیکه او را روی زمین می کشید به داخل لندکروز انداخت. مادر فریاد کشید: «دستم را رها کن جاسوس، گم شو، خائن، وطن فروش، بی غیرت، قاتل، اجنبی پرست.» همگی سوار شدند، مادر در حالیکه فریادهای جان خراش در حلقوم داشت، مشت های محکم خود را به شیشه لندکروز می کوبید و چشم از جنازه خون آلود کودکش که در کنار جوی افتاده بود برنمی داشت. هنوز صدای خشم آلودش در گوش جانم طنین انداز است که می گفت: «عرب بودنت برای ما هیچ اهمیتی ندارد، و مسلمان بودنت را باور نداریم.» راستی آن جاسوسان با من چه فرقی دارند. فکر کردم که تمام انسانهای پست در این واقع یک وجه مشترک دارند. نه عرب هستند و نه مسلمان، آخر این کودک چه جرمی مرتکب شده بود که عربهای آن سوی مرز دستش را قطع کردند و جاسوسان عرب این سوی مرز سرش را به زمین کوبیدند و مغزش را متلاشی کردند. آیا این کشته ها که در خیابانهای سوسنگرد به خون خویش غلتیده اند عرب نبودند؟ غبار غم بر چهرۀ رنگ پریدۀ کودک نشسته بود. و چشمانش که از وحشت بازمانده بودند در زیر گرمای خورشید طراوت خود را از دست می دادند. نتوانستم جلوی خود را بگیرم، در کنار جنازۀ کودک نشسته و گریه می کردم، که سنگینی دستی را بر شانه ام احساس کردم و بعد صدای گروهبان کریم فضلی که نفس زنان می گفت: «احمق نشستی برای یک بچۀ مرده گریه می کنی؟ بلند شو بدبخت، بلند شو که از قافله عقب می مانی، بلند شو که در زیر تمام این سقفها ثروتی عظیم نهفته است. طلا، پول، تلویزیون، یخچال، یالا بلند شو، حماقت نکن، من یک کامیون هم پیدا کرده ام، اگر کمک کنی حاضرم همه چیز را با تو شریک باشم.» مقداری زینت آلات زنانه را با ولع در جیبش جابه جا می کرد و من بی اعتنا روی زمین نشسته بودم که فریاد کشید: «بلند شو احمق وگرنه از عملکردت گزارش می دهم تا به جرم جبان بودن اعدامت کنند.»
چند نفر سرباز با عجله یک کامیون را بار می کردند. من نیز به دنبال گروهبان فضلی به طرف یکی از کوچه ها حرکت کردم. سپیده صبح دمیده بود که تمام شهر به تصرف ما درآمد. هوا که روشن شد، نوشته های روی دیوارها نمایان گشت. اکثر عبارات با عجله و سرعت بر دیوارها نوشته شده بود. بر سر در چند خانه نوشته بودند (اماتت الله و رسوله) تنم به لرزه افتاد. خدایا ما چه کرده ایم؟ وای بر ما. به امانات خدا و رسول خیانت می کنیم و نامش را نجات خلق عرب می گذاریم. به یادم آمد که یک سرهنگ ضد اطلاعات در سخنرانی خود می گفت: «ایرانیان مجوس هستند، آتش پرستند و مخالف قرآن و اسلام.»
به اطراف که نگاه کردم همه چیز را در حال سوختن و ویرانی دیدم. مسجد، حسینیه، خانه، مدرسه، مغازه ها و جنازه ها.
ناگهان کریم فضلی از درون یک خانه سرش را بیرون کرد و گفت: «بیا... بیا اینجا، چرا ماتت برده؟ چرا در و دیوار را نگاه می کنی؟ بیا تو احمق»
وارد خانه شدم، یک زن جوان که از ناحیه پا و شکم مجروم شده بود، در وسط حیاط ناله می کرد. کریم فضلی در حالیکه لبخندی شیطانی بر لب داشت، گفت: «بیا تو، این یکی بدرد نمی خورد، یکی دیگر هست که به درون اطاق گریخته است. بیا تو» جلوی در اطاق که رسیدیم، پیرمردی محاسن سپید، بر روی یک صندلی چرخ دار نشسته بود و دو دستش را بر دو طرف در نگه داشته بود تا ما وارد اطاق نشویم. وقتی ما را دید با لهجه غلیظ عربی گفت: «خجالت نمی کشید؟ شما نام خود را عرب گذاشته اید، لیکن برای نابودی ما از هیچ کاری روی گردان نیستید؟ من زمانی به عرب بودن افتخار می کردم، اما از روزی که شما را دیدم، از خودم خجالت می کشم، از هموطنانم خجالت می کشم، از مسلمانان خجالت می کشم.»
گروهبان نوک تفنگ را روی سینۀ پیرمرد گذاشت و گفت: «خفه شو احمق شما عربهای خوزستان به آرمان اعراب خیانت کرده اید. خوزستان یکی از استانهای عراق است ولی شما سالها سکوت کردید. شما آرمان مقدس اعراب را نادیده گرفتید.» پیرمرد شال سبز را از کمرش باز کرد و با خشم گفت: «از کدامین آرمان مقدس حرف می زنی. مگر فراموش کردی که آرمان اعراب جنگ با اسرائیل است؟ حالا شما لوله تفنگ خود را به سوی اصلی ترین دشمن اسرائیل گرفته اید؟ اجداد من بدست افرادی مثل تو کشته شدند افتخار می کنم که امروز منهم به دست مردم بی وفا و ناآگاه کوفه کشته شوم، مرا بکش نامرد.» شالش را به صورت گروهبان کوبید و گروهبان نیز انگشتش را بر ماشۀ مسلسل فشار داد. صدای رگبار در فضای کوچک اطاق پیچید، سینه پیرمرد سوراخ شد و گلوله ها از پشت صندلی گذشت و دیوار روبرور را سوراخ سوراخ کرد. خون در دشداشۀ سفید رنگ پیرمرد دوید و سرش تا شانه خم گشت. فریاد دخترک از سقف اطاق گذشت و بر آسمان برخاست. گروهبان با چند ضربۀ قنداق تفنگ دخترک را ساکت کرد و در حالیکه یک ریز ناسزا می گفت کشان کشان او را به طرف حیاط برد. زن مجروح در وسط حیاط پای کریم فضلی را گرفت و شروع کرد به التماس کردن.
کریم فضلی لگد محکمی به صورت زن مجروح زد و زن به درون حوض خالی افتاد. با زحمت دستش را بر لبۀ حوض گرفت که کریم فضلی با شلیک چند گلوله مغزش را متلاشی کرد و دخترک را به سوی کوچه برد. من حال دیوانه ها را پیدا کرده بودم و دیگر نمی فهمیدم که در اطراف چه می گذرد. وقتی به خیابان رسیدیم تعدادی از سربازان عراقی دیدم که در کنار دیوار به صف ایستاده اند و گروهی از کماندوها نیز به سوی آنان نشانه رفته اند. یک سرهنگ که فرماندۀ چند واحد کماندویی بود روی یک جیپ ایستاده بود. سرهنگ با صدای بلند گفت: «این عده به جرم ترسو بودن و دلسوزی برای دشمن و همچنین تمرد از دستور ما فوق، به مرگ محکوم می شوند تا درس عبرتی برای سایرین باشد. عبرت برای آنان که موقعیت فعلی ارتش عراق را درک نمی کنند. گوش به فرمان من، جوخه، هدف نفرات مقابل، آتش...» بعد هم جنازه سربازان را در درون یک کامیون ریختند و به سوی بغداد بردند. تا شب بار دیگر هم جوخه اعدام برپا شد و تعدادی سرباز و درجه دار هم اعدام شدند. هیچ کس جرأت کوچکترین اظهارنظری را نداشت.
روز بعد نیروها از سوسنگرد خارج شدند و به سوی دیگر شهرهای ایران حرکت کردند. گردان ما که یک ستون از اهالی بصره فرماندۀ آن بود، جهت حفاظت موضع و تخریب سوسنگرد در شهر ماندند.
حدود یک هفته از رفتن نیروها گذشته بود که آن حادثه وحشتناک به وقوع پیوست. در مدت این هفت روز تقریبا تمام خانه ها غارت شده بود و هرکس به اندازه درجه ای که داشت می توانست غارت کند.
عراقی ها حتی کلیدهای برق را نیز از دیوار می کندند و با خود می بردند. همان بلایی که بر سر خرمشهر آمد در این جا هم تکرار می شد. همه روزه گروهی کماندو به سوسنگرد می آمدند و زنان و دختران و کودکان را با خود می بردند. در تمام این رفت وآمدها همان پنج مرد جاسوس نیز همراه کماندوها بودند. حتی سربازان عراقی هم از آنان نفرت داشتند و از اینکه چند ایرانی خائن توانسته بودند در دل فرماندهان تا این حد جای داشته باشند و هر کاری که دلشان می خواست بکنند، حسادت همگان برانگیخته شده بود.
***
هنگام غروب بود که جاسوسان به شهر آمدند. یک افسر عراقی در لندکروز نشسته بود چند دوری در شهر زدند و جلوی یک خانه توقف کردند. من نیز با یک جیپ در شهر گشت می زدم و با کنجکاوی آنان را زیر نظر داشتم. پیرمردی در آن خانه زندگی می کرد که نابینا بود و موفق به فرار از شهر نگشته بود. در گوشه ای از خیابان توقف کردم تا به طور کامل از موضوع مطلع گردم. پس از دقایقی فریادهای افسر عراقی از درون خانه بگوش رسید که داشت به پیرمرد فحش میداد. چیزی نگذشت که پیرمرد را کشان کشان به خیابان آوردند. خون از چهرۀ پیرمرد جاری بود. لب پایین او به طور چندش آوری پاره شده و آویزان بود. همگی او را می زدند و چون پیرمرد نابینا بود، نمی دانست که ضربه های لگد از کدام سو می آید. من فکر می کنم که بدترین لحظه های زندگیش بود. افسر عراقی با خشونت گفت: «پیرسگ لعنتی حرف بزن، بگو ببینم بی سیم را چه کرده ای؟» پیرمرد که نیمه جان روی زمین افتاده بود و از درد به خود می پیچید، نای صحبت کردن نداشت. دستهایش را روی صورت خون آلودش گذاشته و ناله می کرد. یکی از جاسوسان در حالیکه نفس نفس میزد، گفت: «فایده ندارد، این حرامزاده را من می شناسم، از اول هم هوادار انقلاب بود. من صددرصد اطمینان دارم که او هیچ چیز به ما نخواهد گفت، جناب سروان خلاصش کنید.» افسر عراقی کلتش را در دهان پیرمرد گذاشت و در حالیکه فحش های رکیک میداد چند گلوله در حلقوم پیرمرد شلیک کرد. پیرمرد که آرام گرفت، همگی لندکروز را سوار شدند و از شهر خارج شدند. منهم به دنبال آنان حرکت کردم و در وسط خیابان چشم از لندکروز برنمی داشتم. هنوز چند خانه باقی مانده بود که کاملا از شهر خارج شوند، ناگهان جوانی از پشت یکی از خانه ها به وسط خیابان پرید و در حالیکه با یک آرپی جی هفت به سوی لندکروز نشانه رفته بود، فریاد زد: «این است سزای تمام خائنین به انقلاب.» آنها اول خواستند که او را زیر بگیرند لیکن شلیک به موقع آرپی جی، توانست لندکروز را مانند یک کاغذ مچاله شده به آتش بکشد. لندکروز که شعله ور شد و دود و آتش خیابان را فرا گرفت، جوان در پشت زبانه های آتش از نظرم ناپدید گشت.
گروهی از سربازان پس از شنیدن صدای انفجار در خیابانها و کوچه های شهر می دویدند و فریاد می کشیدند که«پناه بگیرید... پناه بگیرید.... ایرانی ها حمله کردند.» من نیز به درون یکی از خانه ها خزیدم و تا صبح آنجا ماندم. از سر شب تا صبح صدای تیراندازی و انفجار قطع نشد. صبح چند آمبولانس از واحد بهداری به شهر آمد و جنازه ها را جمع کرد و برد. عجیب اینجا بود که حتی یک جنازۀ ایرانی هم پیدا نکردیم. از سرنشینان لندکروز هیچ اثری یافت نشد. همگی خاکستر شده بودند. بر درودیوار شهر بر علیه صدام و متجاوزین شعار نوشته شده بود. بر اکثر دیوارها نوشته بودند که «ایران گورستان ارتش متجاوز بعث خواهد شد.» وحشتی عمیق در بین نیروهای عراقی حکم فرما شد. از بررسی صحنۀ درگیری دیشب معلوم می شد که خیلی از نیروها خودشان یکدیگر ار مورد اصابت قرار داده اند. موقعی که جنازه ها را سوار کامیونها می کردند، عده ای از سربازان جیبهایشان را خالی کردند. از جیب اکثر کشته شدگان پول ایرانی و طلا و ساعت خارج می شد و سربازان بر سر تقسیم باهم دعوا می کردد. همه چیز از جیب جنازه ها بیرون می آمد. گوشواره-انگشتر- حلقه های نامزدی-ساعت و حتی عکسهای زنها و دخترانی که معلوم بود از آلبومهای خانوادگی مردم کنده شده است. ساعتی بعد تعدادی از افسران ضد اطلاعات جهت بازجویی به سوسنگرد آمدند و از هرکس که می پرسیدند«چه کسانی به شهر حمله کردند؟ تعدادشان چند نفر بود؟» هیچ کس جواب درستی نمیداد. به همین جهت بازجوها با حالتی خشمگین شهر را ترک کردند.
هرچه هوا رو به تاریکی می رفت، کابوس شب گذشته بیشتر ار اذهان ظاهر می گشت. تنها کسی که آن پاسدار را دید من بودم، اما منهم نمی دانستم که چه تعدادی به شهر حمله کردند. تنها این را می دانم که به محض دیدن او، با آن سربندی که به پیشانی داشت نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم. آن روز عصر کریم فضلی از من خواست تا مقداری پیاده روی کنیم. چاره ای جز پذیرفتن نداشتم. خیابان اصلی شهر را آهسته می پیمودیم، کریم فضلی بی مقدمه گفت: «من مقدار زیادی لوازم منزل به شهرمان فرستاده ام و مقداری هم طلا و نقره دارم. ممکن است مرا برای یک مأموریت به کربلا بفرستند، ببینم تو در آنجا خریدار خوب سراغ نداری؟ حاضرم پول خوبی به تو بدهم». گفتم: «چار سراغ دارم، ولی این طلاها را نمی خرد» پرسید: «برای چه؟» جواب دادم: «چون این طلاها اموال دزدی است، اموال مشتی عرب بیچارۀ سوسنگرد است، آن طلا فروش مرد مومنی است. هرگز حاضر نمی شود که مال دزدی را خریداری نماید. اینها اموال مسلمانان سوسنگرد است که ما به تاراج برده ایم؟» با عصبانیت گفت: «چه می گویی نادان؟ اینها غنائم جنگی است، تاراج یعنی چه؟ مثلا اگر ایرانی ها به عراق حمله می کردند، خانه ها را غارت نمی کردند؟»
دل به دریا زدم و با خود گفتم باداباد و بعد عقده هایی را که داشت مثل خوره روح را می خورد بر زبان آوردم: نخیر، فکر نمی کنم که اینها چنین کاری را با ما می کردند. تازه، مگر اموال مردم جزو غنائم جنگی است؟ زنان و کودکان چطور؟ آنان که در کمال بی رحمی و خشونت کشته شدند و یا مورد تجاوز قرار گرفتند. کاری که ما با این ملت کردیم چنگیز خان هم نکرد. سرگروهبان آیا تو خودت زن و بچه نداری؟ حتما نداری که توانسته ای تا به امروز چندین کودک را در برابر چشمان مادرانشان به قتل برسانی، این کودکان چه گناهی کرده بودند؟ آیا آنها هم با ما جنگ داشتند؟ بلی سرگروهبان، ما بی رحم ترین و خونخوارترین لشکر تاریخ هستیم.» وقتی ساکت شدم، از نگاههایش فهمیدم که چه نقشۀ شومی برایم کشیده است، برای همین تصمیم گرفتم هرگز از او غافل نشوم و در اولین فرصت دخلش را بیاورم و فرار کنم. لیکن گویی که خداوند خیلی زود صدای قلبم را شنید، چرا که در همین موقع که مشغول قدم زدن بودیم جوانی که سربند سبزی بر پیشانیش بسته بود بر بالای یکی از پشت بامها ظاهر شد. هردو به شدت دستپاچه شدیم، من تنم خیس عرق شد و در وسط کوچه خشکم زد. کریم فضلی به سرعت تفنگ خود را که آمادۀ تیراندازی بود بالا آورد، ولی شلیک به موقع جوان پاسدار مغز او را به دیوار روبرو پاشید. کریم فضلی جلوی پای من نقش زمین شد و گویی که سالهاست مرده است. من نیز مانند کسی که از خواب پریده باشد به سرعت خود را به زمین انداختم و فریاد کشیدم«آماده باشید، آماده باشید، ایرانی ها حمله کردند.» در همان موقع دو پاسدار که با آرپی جی در وسط خیابان می دویدند، چند مقر نگهبانی و تأمین شهر را مورد هدف قرار داده و منهدم کردند. کریم فضلی که تا آن لحظه بی حرکت مانده بود، شروع کرد مانند مرغ سر کنده به دست و پا زدن، همچنان که دست و پا می زد به طور چندش آوری خس خس می کرد و زنجیر یک گردن بند طلا از جیب شلوارش به درون جوی آویزان شده بود. پاسدارها به درون یکی از خانه ها که انبار مهمات ما بود رفتند و پس از خارج شدن با شلیک یک موشک آرپی جی خانه را منهدم کردند. در اثر این انفجار دود غلیظی آسمان شهر را پوشاند. آنشب هم تا صبح جنگ خانه به خانه ادامه پیدا کرد و تعداد دیگری از نیروهای ما در کوچه ها و خانه ها کشته شدند. همه تا صبح در وحشت و اضطراب به سر بردند. باز هم هیچ کشته ای از ایرانی ها در شهر دیده نشد و تمام جستجوها برای یافتن یک جنازۀ ایرانی بی نتیجه ماند. گروهی را عقیده بر این بود که ایرانی ها کشته ها و زخمی های خود را از شهر خارج می کنند.
تعدادی پیک به قرارگاه لشکر فرستاده شد تا گزارشات وقایع این دو شب را به ستاد فرماندهی بدهند. دوباره چند کامیون آمدند و جنازه ها را بردند. این بار نیز توسط عده ای از سربازان جیب جنازه ها خالی شد و در میان جنازه ها افرادی بودند که روز گذشته بر سر خالی کردن جیب کشته شدگان باهم دعوا می کردند.
با فرا رسیدن غروب، ترس و دلهره بر دلها حاکم گشت. منتهی این بار تعدادی کماندو هم به شهر فرستاده بودند تا باعث دلگرمی دیگران باشد. فرمانده کماندوها مرا خواست، وقتی به اطاقش رفتم پرسید: «شما بودید که پاسداران حمله کننده را دیده بودید؟ آیا تعدادشان زیاد بود؟» جواب دادم: «خیر قربان، اول یکی راروی پشت بام دیدم، بعد دو نفر را در خیابان دیدم که به طرف انبار مهمات رفتند و آنجا را منهدم کردند.» پرسید: «پس بقیه نیروهای ایرانی چگونه و از کدام راه وارد شهر شده اند؟»
-نمی دانم قربان، من فقط سه نفر را دیدم، تقریبا تمام نیروهای تأمین هم می گویند که بیشتر از سه الی چهار نفر را ندیده اند.
-منظور تو این است که تمام این کشته ها و زخمی ها در چنین عملیاتی توسط سه نفر انجام شده است؟ آنها خیلی زیاد هستند، در همین شهر پنهان شده اند. آنها بر علیه شما احمقها دست به یک عملیات پارتیزانی زده و تمام شما نیز احمقانه غافلگیر شده اید.
-گفتم: «جناب سرهنگ من یک سرباز هستم، اطلاعات زیادی از مسائل نظامی ندارم».
-فریاد کشید: «اما تو تنها کسی هستی که آنها را دیده ای، بگو ببینم آنها چه جور آدمی بودند؟» خواستم چیزی بگویم که صدای شلیک یک تیر بگوش رسید. شیشه پنجره شکست و گلوله بر مچ دست سرهنگ نشست و خون از دستش فوران زد. تعدادی از کماندوها به سرعت دست سرهنگ را پانسمان کردند و جنگ هر شبه با شلیک همین تیر آغاز شد.
کماندوها به تمام نیروها گفته بودند که در سنگرها بمانند و دست به هیچ اقدامی نزنند و خودشان آن شب دست به کار شدند. من خواستم مرخص شوم ولی سرهنگ اجازه نداد. نیمه های شب یکی از پاسدارها را به اسارت گرفتند و به مقر فرماندهی آوردند، بیش از پنج نفر تیر خورده بود. سرهنگ آهسته به او نزدیک شد و پرسید: «پاسدارها اینها هستند؟ پس چرا هیچ درجه و نشان نظامی ندارند؟ نفهمیدید که تعدادشان چند نفر است؟ یکی از کماندوها گفت: «نه قربان، اما فکر نمی کنم که تعدادشان زیاد باشد و چون به تمام سوراخ سمبه های شهر آشنا هستند، تاکنون توانسته اند تعدادی از کماندوها را بکشند. قربان هیچ قانون و قاعده ای برای جنگیدن ندارند. به همین جهت ما نمی دانیم با آنان چه کنیم و چگونه بجنگیم.» پاسدار زخمی دیگر نفس نمی کشید سرهنگ با عصبانیت چند لگد محکم به جنازه پاسدار زد. درگیری تا نیمه شب ادامه داشت و تعداد دیگری از کماندوها کشته شدند و جنازه چهار پاسدار دیگر نیز شناسایی شد که دو نفر از آنان لباس شخصی به تن داشتند. البته ما تمام کسانی را که در سوسنگرد با نیروهای عراقی می جنگیدند پاسدار می نامیم. یکی از کماندوها به سرهنگ گفت: «قربان ما یقین داریم که تعداد آنها شش نفر بوده است. تاکنون موفق شده ایم پنج نفر از آنان را بکشیم، اکنون یک نفر دیگر مانده است که تا صبح حتما آن یکی را هم نابود خواهیم کرد.» سرهنگ در حالیکه از خشم می لرزید غرید: «چه موفقیت بزرگی!! یک گردان از جنگجویان ارتش عراق، در مدت چهار روز، پس از دادن تلفات زیاد، موفق شده اند که شش نفر از رزمندگان بی تجربۀ ایرانی را دستگیر کرده و بکشند. البته هنوز یکی از آنان زنده است و چون عفریت مرگ بر بالای سر ما پرواز می کند، تا قرعه به نام کدام یک از ما اصابت کند.» ضربۀ محکمی روی میز زد و با صدایی خشم آلود و بلند گفت: «ای احمق ها، هنوز یکی از آنان زنده است؟ پس شما چه غلطی می کردید؟ منتظرید تا تعداد دیگری از ما را زیر خاک کند و بعد خودش کشته شود؟ بجنبید و هرچه سریعتر او را پیدا کنید.»
کماندوها بقیه نیروهای مستقر در شهر را نیز به کار گرفتند. سرهنگ ثانیه به ثانیه توسط بی سیم جریان را دنبال می کرد. من هم به شدت به دلشوره افتاده بودم. زیرا نمی دانستم که سرهنگ مرا برای چه نزد خود نگه داشته است. گاه گاهی رو به من می کرد و می گفت: «پیدایش می کنیم، نمی تواند از چنگ ما بگریزد، همانطور که دوستانش نتوانستند.» دست مجروحش را بالا آورد و درحالی که از شدت درد به خود می پیچید با حالتی که به گریه بیشتر شبیه بود، گفت: «ای کاش او را زنده دستگیر کنند!آخ اگر زنده دستگیر شود!!میدانم با او چه کنم، با همین دستها و دندانهایم تکه تکه اش خواهم کرد».
سپیده صبح دمیده بود که همهمه و سروصداهای درهم و برهمی در اطراف مقر فرماندهی بگوش رسید، چند نفر با صدای بلند گفتند: «رفت به طرف مقر فرماندهی... رفت به طرف مقر فرماندهی بگیریدش، آنجاست روی پشت بام است بزنیدش، بزنیدش».
وحشت وجودم را گرفته بود، سرهنگ با خشم گفت: «چرا خشکت زده بی شعور؟ یالاّ این تفنگ را مسلح کن بده به من، خودت هم با یک تفنگ کنار آن پنجره بنشین، به محض اینکه دیدیش فورا او را بزن، شنیدی؟ وای به حالت اگر تیرت به خطا برود».
کماندوها مکررا به پاسدار اخطار می کردند که از این منطقه دور شود، من نیز انگشتم روی ماشه خشک شده بود. ناگهان جوان بلند قامتی را که پارچۀ سرخ رنگی بر پیشانی خود بسته بود بالای پشت بام روبرو دیدم. آهسته زانو زد و نوک آرپی جی را به طرف پنجرۀ اطاق ما نشانه رفت، می توانستم به راحتی با یک تیر او را بزنم، اما حیفم آمد که آنهمه زحمت و قهرمانی او را به هدر بدهم. شهادتین خود را گفتم و سر تفنگ را پایین آوردم سرهنگ هم او را دیده بود. اول خواست فرار کند، اما خیلی دیر شده بود، با عجله چند تیر به سوی پاسدار شلیک کرد. گلوله ها شانه و شکم پاسدار را دریدند. خون از بدنش جاری گشت و پاسدار موشک آرپی جی را به سوی پنجره رهاکرد. انفجاری مهیب در درون اطاق و دیگر هیچ.
***
چندین ماه در عراق بستری بودم. در یکی از بیمارستانهای بغداد و سرهنگ کشته شده بود وقتی دوباره مرا به سوسنگرد فرستادند. فهمیدم که تمام افرادی که آنروز در سوسنگرد بودند همگی کشته شده اند. و افراد حاضر نیز از ماجرای آن شش پاسدار هیچ چیز نمی دانستند.
روزی یکی از سربازان جوان مرا به خانه ای برد و گفت: «در این خانه زیرزمینی است که محل استقرار یک ارتش شش نفری بوده است. البته پیرمرد نابینایی هم مسئول مخابراتشان بوده. بعضی ها می گویند که این ارتش شش نفره به مدت چهار شب در برابر یک گردان از کماندوهای ما جنگیده اند و تلفات بزرگی به ارتش ما وارد کرده اند، حتی شایع است که فرماندۀ کماندوها را نیز که یک سرهنگ بوده کشته اند. البته نمی دانم که تا چه حد این حرفها درست است. آیا تو تا بحال چیزی در این مورد شنیده ای؟» گریه امانم نداد که جوابش را بدهم. پس از مدتی نیروهای ایرانی حمله کردند. من آن سرباز جوان را به همان زیرزمین بردم و پنهان شدیم. شهر که فتح شد و ارتش ما به سوی مرزها گریخت. ما از مخفیگاه بیرون آمدیم و خود را تسلیم نیروهای ایرانی کردیم.
بعدها خبر بسیار غم انگیزی را شنیدم، اینکه، تمام زنان و دخترانی که در سوسنگرد و بستان به اسارت نیروهای ما درآمده بودند، پس از تحمل حیوانی ترین شکنجه ها، از دختران هفت هشت ساله گرفته تا زنان چهل ساله، همگی را یا سر بریده و یا تیرباران کرده اند و بیابانهای اطراف بستان ریخته و فرار کرده اند. چهرۀ غمگین زنان و دخترانی را که در سوسنگرد دیده بودم هنوز از خاطرم محو نگشته است.
آقای خبرنگار شما دارید گریه می کنید؟ !مرا ببخشید من قصد نداشتم شما را ناراحت کنم، مرا ببخشید... اصلا قصد نداشتم... آقای خبرنگار.... آقای.
و السلام