عصر ایران؛ شیرو ستمدیده - در واکاوی مقالۀ هشتم فیه ما فیه، در نوبت پیش (18) به این جا رسیدیم که مولانا در نقد عالِم برخوردار از علم بیفایده میگوید: «همهچیزها را به حل و حرمت حکم میکند که این جایز است و آن جایز نیست و این حلال است یا حرام است. خود را نمیداند که حلال است یا حرام است. جایز است یا ناجایز، پاک است یا ناپاک است.»
مولانا این خودفراموشی و مشغول شدن به امور کماهمیت را مصداق تهی شدن از درون میداند. گویی که چیزی را از درون تهی کنیم ولی بیرونش چنان باشد که فربه به نظر آید.
هم از این رو در ادامۀ نقدش به علمای زمانۀ خودش میگوید: «پس این تجویف و زردی و نقش و تدویر بر او عارضی است که چون در آتش اندازی این همه نماند، ذاتی شود صافی از این همه. »
تجویف یعنی تهی کردنِ میانِ چیزی. تدویر هم یعنی دایرهوار بودنِ چیزی. مراد از تجویف و زردی و نقش و تدویر عالِم، هیبت و جذابیت شاخ و برگ علمِ عالِم است. اما از نظر مولانا، این شاخ و برگ باشکوه، عرضی است و آنچه ذاتی است، همانا "خود" عالِم است.
وقتی مولانا میگوید «چون در آتش اندازی این همه نماند، ذاتی شود صافی از این همه»، یعنی علم عالم میرود و خودش باقی میماند. و خود او ذات اوست.
چنانکه در ادامه نیز میگوید: «نشانِ هر چیز که میدهند از علوم و فعل و قول، همچنین باشد و به جوهر او تعلق ندارد، که بعد از این همه باقی آن است.»
یعنی علم و فعل و قول رفتنیاند و جوهر ماندنی. در ادامه، مولانا در توصیف نامفید بودن علم علمای خودناشناس، میگوید: «نشان ایشان همچنان باشد که این همه [یعنی این همه دانستهها و آموزههای علمی] را بگویند و شرح دهند و در آخر حکم کنند که در مشت غربیل است. چون از آنچه اصل است خبر ندارند.»
یعنی علم بیفایده چون به خودشناسی منتهی نمیشود، ارزشش مثل این است که به کسی بگوییم آنچه در مشت پنهان کردهای غربیل است.
نوبت پیشین معنای غربیل را از قلم انداختیم. و لابد خوانندگان فرهیخته بهتر میدانند که غربیل همان غربال است و غربال هم الک است یا چیزی شبیه آن.
و چون غربیل در مشت نمیگنجد، وقتی مولانا میگوید علم بیفایده مثل این است که بگوییم غربیل در مشت کسی است، در واقع علم علمای زمان خودش را به غایت تحقیر کرده است. اما آیا بر این احکام تند و تیز مولانا هیچ خردهای نمیتوان گرفت؟
مولانا در این مقالۀ فیه ما فیه دربارۀ "علمای اهل زمان" که «در علوم موی میشکافند» میگوید اگر علوم و دانستههای این افراد را «در آتش اندازی این همه نماند، ذاتی شود صافی از این همه»، اما در مثنوی میگوید: ای برادر تو همین اندیشهای/ مابقی خود استخوان و ریشهای. پس چطور میتوان با قاطعیت حکم صادر کرد که اگر اندیشۀ کسی را در آتش اندازیم، عرضیاتش میرود و ذاتش میماند؟
کسی که عمری در علوم موشکافی کرده، لاجرم اندیشهای هم حاصل کرده. اگر حکم مولانا در مثنوی ملاک باشد، غواص دریای معانی، چیزی نیست جز گوهر اندیشهاش. پس اگر اندیشۀ او را در آتش اندازیم، خود او را در آتش انداختهایم و دیگر چیزی از او باقی نگذاشتهایم که بگوییم آتشافروزی ما، ذات او را از زوایدش صاف کرده است.
اگر علوم و اقوال عالِم «به جوهر او تعلق ندارد»، پس چرا باید اصل انسان را اندیشۀ او بدانیم؟
در بدو امر به نظر میرسد که مولانا در پاسخ به این نقد، دست کم دو جواب در آستین دارد. نخست اینکه، او در ادامۀ همان بیت مشهور مثنوی میگوید:
گر گل است اندیشۀ تو، گلشنی
ور بود خاری، تو همیۀ گلخنی
اندیشهای که بوی گُل ندهد، صاحبش را نه گلشن که گلخن میکند. اندیشۀ چون گل، تقریباً همان علم مفید است و اندیشۀ چون خار، همان علم نامفید.
اما این پاسخ، سپری در برابر تیر آن نقد نیست؛ چراکه مولانا میگوید اندیشه، چه مثل گل باشد چه مثل خار، به هر حال صاحبش را گلستان یا زبالهدان میکند. یعنی باز اندیشه ذاتیِ آدمی است. آدم نیک نهایتا چیزی نیست جز اندیشۀ نیکش، آدم بد نیز چیزی نیست جز اندیشۀ بدش.
پس نمیتوانیم بگوییم اگر اندیشۀ کسی را در آتش اندازیم، نهایتا او «ذاتی شود صافی از این همه»؛ چراکه پیشتر به او گفتهایم ای برادر تو همین اندیشهای. و با نابودی اندیشۀ او، دیگر اویی باقی نمیماند که بگوییم عرضیاتش رفت و ذاتش باقی ماند، صافی از آن زواید عرضی.
اما پاسخ دوم مولانا از جنس دیگری است. او در مثنوی میگوید:
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دلِ اِسپیدِ همچون برف نیست
زادِ دانشمند آثار قلم
زادِ صوفی چیست؟ آثار قدم
صوفی هم اندیشهای دارد ولی اندیشۀ او محصول یک عمر سر فرو کردن در این کتاب و آن کتاب نیست. اندیشۀ صوفی، از نظر مولانا، از جنس عمل است. یعنی نه با خواندن که با رفتن و گام برداشتن به دست میآید.
صوفی از نظر مولانا اهل دل است. هم از این رو در جای دیگری میگوید:
علمهای اهل دل حمالشان
علمهای اهل تن احمالشان
یعنی علم اهل دل او را حمل میکند؛ برعکسِ اهل تن، که کارش حمل کردن علمش است. علم اهل دل او را حمل میکند تا مقصدی نیکو، علم اهل تن، او را حمل میکند تا مقصدی نامبارک.
در واقع علم اسب است و اهل دل، اسبسوار. اما اهل تن شأن اسبسواری را از دست داده و خودش نقش اسب را ایفا میکند. به قول سعدی:
نه محقق بود نه دانشمند
چارپایی بر او کتابی چند
اما اگر نیک بنگریم، در اینجا هم انفصالی میان علم و عالم است. یعنی نمیتوان گفت عالم یا صوفی، چیزی جز اندیشهاش نیست.
اندیشۀ عالم و صوفی، از هر جا که حاصل شده باشد، مصداق علم مفید باشد یا علم نامفید، با خود او یکسان نیست؛ بلکه مرکب یا راکب اوست. بنابراین باز نمیتوان به عالم یا صوفی گفت ای برادر تو همین اندیشهای.
و از آنجا که بین اندیشه و صاحب اندیشه همواره انفصالی برقرار است و این دو هیچگاه به وحدت مطلق نمیرسند و رابطۀ اینهمانی ندارند، به نظر میرسد که بین این دو حکم ظاهرا متناقض مولانا، باید جانب دومی را گرفت. یعنی «ای برادر تو همین اندیشهای» را به نفع این حکم کنار بگذاریم: «چون [علمِ عالم را] در آتش اندازی این همه نماند، ذاتی شود صافی از این همه. »
این رای به گوهر تفکر مولانا نزدیکتر به نظر میرسد؛ چراکه آن ذاتِ بری از اندیشههای انسانی، که در هر انسانی نهفته است، از نظر مولانا چیزی جز روح الهی نیست که فرموده است: و نفخت فیه من روحی.