سرویس جهان مشرق - آن چه خواهید خواند، چهارمین قسمت از خاطرات «رابرت بائر» جاسوس کهنه کار سازمانِ «سی. آی. ای - سیا» است. ذکر این نکته ضروری است که نویسنده، علی رغم تظاهر به انصاف و بی طرفی(که گاهی بسیار مضحک به چشم می آید) یک سرباز سرسپرده ایالات متحده است و در این مسیر، ازهنرِ قلب و تحریف و تقطیع اتفاقات با ظریف ترین شکل ممکن بهره گرفته است که در صورت لزوم، با ذکر مستنداتِ لازم، پیوستِ مورد نیاز مخاطبان برای نزدیک شدنِ هر چه بیشتر به روایاتِ معتبر از وقایع، توسط مترجمین ارایه خواهد شد. امید مورد استفاده مخاطبان آگاه و هوشمند مشرق قرار گیرد.
قسمت های قبلی را اینجا بخوانید:
سازمان «سیا» با دندانهای کشیده و روحیه صفر شاهد حادثه 11 سپتامبر بود/ برای کاخ سفید منافع شرکتهای بزرگ بر امنیت شهروندان میچربید/ از چیزی که پیش روی آمریکاست وحشت دارم
ماجرای تلاش سازمان سیا برای ترور صدام حسین/ پاسخ ایران به درخواست کمک آمریکا چه بود؟
چگونه یک دانشجو افسر سازمان سیا میشود؟/ برای استخدام در سیا از ما تست شبادراری گرفتند!
پیشنهاد استخدام در بخش تحقیقات و بولتن نویسی
اسکات با لحنی آرام، ملایم و دوستانه حرفش را ادامه داد: «شما عاشق دی.آی میشوید.» او یک استخدامکنندهی ماهر بود. آن زمان متوجه نبودم، اما دیدار ما اولین درس من دربارهی چگونگی انجام این کار بود. «دی.آی» کاملاً شبیه دانشگاه اداره میشود. یک تحلیلگر همان کتابهایی را میخواند که یک دانشجوی فارغالتحصیل یا یک استاد دانشگاه میخواند. او با خواندن نشریات و روزنامهها در تخصص خود بهروز میماند. و بودن در واشنگتن.دی.سی برای او یک مزیت ویژه است. او میتواند به آن جا برود و کتابهای مورد نیازش را از بهترین کتابخانهی دنیا، یعنی کتابخانهی کنگره، امانت بگیرد.» اسکات به من گفت، علاوه بر این، تحلیلگران دی.آی میتوانند زیاد سفر کنند، زبانهای جدید یاد بگیرند و به کنفرانسها بروند. آنها همچنین میتوانند به مرخصیهای طولانی بروند.
اسکات گفت: «اگر برای دی.آی کار میکردید، حتی میتوانستید به تحصیل زبان چینی ادامه دهید. و اما دیگر این که دی.آی خیلی بهتر از دانشگاه است. میدانید چرا؟»
حس میکردم اسکات قلابش را برای ماهیگیری آماده میکند، اما برایم مهم نبود. دی.آی داشت کمکم برایم بهتر به نظر میرسید، شاید حتی جایی که واقعاً دوست داشتم در آن کار کنم. انگار به آدم برای رفتن به مدرسه پول پرداخت میکردند.
«تحلیلگران دی.آی نه تنها به کتابخانهها، مجلات و روزنامهها دسترسی دارند، بلکه به داده های زیاد دیگری نیز دسترسی دارند که در دسترس دانشگاهها نیست - مانند گزارشهایی از سفارتخانهها، دفاتر سی.آی.ای در خارج از کشور و سایر آژانسهایی که به اطلاعات «ضروری»ای دسترسی دارند که برای یک دانشگاه قابل دستیابی نیست. تحلیلگران دی.آی لزوما به همه حقیقت و نه فقط به بخشی از آن، دسترسی دارند. شما نمیتوانید ادعا کنید در مورد موضوعی متخصص هستید مگر اینکه تمام اطلاعات موجود ِ مرتبط را داشته باشید.»
اسکات مکث کوتاهی کرد تا همه چیز را جا بیاندازد. «اما این همه ماجرا نیست. چیز دیگری هم دربارهی دی.آی منحصر به فرد است. آیا میدانید خوانندهی بسیار ویژهی مطالب آنها کیست؟»
اسکات زحمت نکشید منتظر جواب من بماند:«رئیس جمهور ایالات متحده.»
او دوباره مکث کرد تا مطمئن شود که کاملاً متوجه شدهام چه گفته است.
اسکات ادامه داد: «رئیس جمهور، بیش از هر کس دیگری، نیاز دارد که حقیقت را دربارهی دنیا بداند. اما برای او ممکن نیست که در مورد هر کشوری در جهان یا هر موضوعی متخصص باشد. و اینجاست که تحلیلگران وارد میشوند. آنها کتاب حقایق، مرجع و مشاور او هستند. چطور میتوانید بهتر از رئیسجمهوری که کنار شما نشسته است و به توضیح شما در مورد یک مشکل پیچیده بینالمللی گوش میکند، عمل کنید؟»
همانطور که بعداً متوجه شدم، این ناب ترین گونه مزخرف بود. آن زمان که رئیس جمهور در گوشه ای دنج و رخ به رخ با یک تحلیلگر دی.آی بنشیند، خوکها پرواز خواهند کرد. اطلاعات در مسیر خود از «لانگلی»(ستاد مرکزی سی.آی.ای) به «کاخ سفید» از یک فیلتر سیاسی عبور می کند. اما همانطور که گفتم، «جیم اسکات» یک تبلیغات چی(بازاریاب) زبردست بود و من در سن بیست و دو سالگی، یک طعمهی عالی بودم. همانطور که او صحبت میکرد، خودم را در حال راه رفتن با رئیس جمهور در بحبوحهی یک بحران بینالمللی پیچیده تصور میکردم. تمام تلاشم را میکردم که خیلی خشک و بیروح به نظر نرسم، شاید حتی کمی طنز وارد ماجرا میکردم. کی میداند، شاید رئیس جمهور مرا دوست داشته باشد و به طور دائم به کاخ سفید ببرد.
اسکات افکار مرا قطع کرد: «آیا شغل تحلیلگری برای شما جالب است؟»
جواب دادم: «کاملاً».
اسکات دوباره درخواست استخدام مرا برداشت و بیصدا آن را ورق زد. بعد از نگاهی به من، گلویش را صاف کرد و گفت: «راستش را بخواهید، کار سختی است. تقریباً مطمئنم که در حال حاضر دی.آی بدون مدرک دکترا یا حتی فوق لیسانس، نمیتواند از شما استفاده کند. شاید بعد از برکلی. اما در هر صورت، درخواست شما را بررسی میکنم.»
آ خ! بادبانهایم به یکباره از باد خالی شدند.
پیشنهاد استخدام در بخش عملیات سیا
اما اسکات تقریباً بدون مکث کردن، بحث را به سمت بخش عملیات [سی.آی.ای] (DO) برگرداند. «این بخش کاملاً داستان دیگری است.» لحن صدایش تغییر کرده بود، حالا اشتیاقی در آن به گوش میرسید که قبلاً وجود نداشت.
اسکات توضیح داد: «کارمندان عملیات میدانی، بخش عملیات رو اداره میکنند. آنها کارمندان ستادی سی.آی.ای هستند که «عوامل»(مزدوران) را رهبری میکنند. این عوامل تقریباً همیشه شهروندان کشورهای دیگر هستند. به دلیل خارجی بودنشان، آنها میتوانند به جاهایی نفوذ کنند که آمریکاییها، یعنی کارمندان عملیات میدانی ما، امکان دسترسی به آنها را ندارند. مثلاً میتوانند وارد دولت یا مراکز علمی مخفی آن کشورها شوند. عوامل با هدایت کارمند عملیات میدانی، اسرار، نقشهها، اسناد، نوارهای کامپیوتر یا هر چیز دیگری را سرقت میکنند. به عبارت دیگر، بگذارید صریح بگویم - عاملین، خائنان به کشور خود هستند.»
اسکات صدایش را پایین آورده بود و من مجبور بودم با دقت گوش کنم، انگار از اینکه کسی حرفهای ما را میشنود هراس داشت.
«خب، اجازه بدین دقیقاً منظورم از جاسوسی و سرقت اسرار رو با یه مثال فرضی برای شما روشن کنم. فرض کنید برگشتهایم به سال 1941، فرض کنید در آن زمان یک سی.آی.ای وجود داشت و شما هم جزئی از آن بودید. شما به توکیو مأمور شدهاید. یک شب اواخر نوامبر تا دیروقت مشغول کار هستید. تقریباً برای رفتن به خانه آماده هستید، از یک روز کاری طولانی، خستهی مرگ هستید. تلفن زنگ میخورد. تماسگیرنده عذرخواهی میکند و می گوید اشتباه گرفته است. اما شما میدانید که اشتباه در کار نبوده. صدا را میشناسید. او یکی از عوامل شما، ستوان دومی در نیروی دریایی ژاپن است که در ستاد آن نیرو کار میکند. او به تازگی اعلام کرده که میخواهد ملاقاتی با شما داشته باشد.»
«عامل با هیجان و به زبان ژاپنی به صحبت هایش ادامه میدهد، به همین دلایل ابتدا برای شما سخت است که حرف هایش را دنبال کنید. سپس، ناگهان متوجه میشوید که او چه میگوید: ژاپن در حال آماده شدن برای حمله به پرل هاربر* است. او در آن لحظه یک سند فوق محرمانه به شما تحویل داده می دهد. او میگوید این نقشه حمله است. با عجله به دفتر کارتان برمیگردید و در حیرت هستید که آیا مأمور شما عقلش را از دست داده است. مشغول ترجمه سند میشوید. همه چیز همانطور است که او توصیف کرد. یک پیام رمزگذاری شده به واشنگتن شلیک میکنید. نیروی دریایی ایالات متحده ناوگان خودش را {که} در بندر پرل هاربر {متمرکز شده} پراکنده میکند و، حالا شما به تازگی مسیر تاریخ را تغییر دادهاید.
دانستن ماجرای حمله ژاپنی ها اطلاعاتی است که نمیتوان از هیچ جای دیگری به جز از یک انسان، یک عامل، به دست آورد. هیچ راهی وجود نداشت که ما بتوانیم با این دقت در مورد برنامههای امپراتور برای حمله به پرل هاربر در اوایل نوامبر 1941 مطلع شویم، جز از طریق ستوان دوم یا مأمور دیگری مانند او. ماهوارهها و شنودها نمیتوانند درون ذهن کسی را ببینند. برای انجام این کار به یک نفر نیاز دارید. عوامل و اسراری که آنها میدزدند، جواهر گرانبهای اطلاعات آمریکا هستند. در واقع این همان چیزی است که تجارت اطلاعات به آن می پردازد.»
اسکات بلند شد، به مینیبار رفت و برای ما دو تا کوکاکولا آورد.
وقتی نشست، گفت: «باید اعتراف کنید، این یک کار لعنتی هیجانانگیز است. اما نمیخواهم به شما بگویم که این شغل هیچ سختی و چالشی ندارد. در واقع، در کل دنیا کارهای بسیار کمی به سختی و طاقتفرسایی کار یک مأمور عملیات میدانی وجود دارد. اول از همه، تقریباً هر مأمور عملیات میدانی دو شغل دارد. شغل اول، شغل پوششی اوست، کاری که بین هشت تا پنج انجام میدهد. به احتمال زیاد، این یک کار خستهکننده، روتین و بیمعنی خواهد بود.
شما به خوبی ممکن است به عنوان یک کارمند حملونقل برای یک شرکت واردات و صادرات به خارج از کشور فرستاده شوید؛ مثلاً در پنانگ، مالزی. شما یک دفتر کار غمانگیز در بندر خواهید داشت و تمام روز را صرف پر کردن درخواستهای واردات خواهید کرد. گاهی اوقات با دفتر مرکزی در کشوری دیگر، مثلاً در پاسایک نیوجرسی، تماس میگیرید. شخصی که پاسخ میدهد فقط به طور مبهمی میداند که پنانگ کجاست و به ندرت به حرفهای شما گوش میدهد. همه شما را برای یک آدم بیعرضه و بیارزش فرض میکنند. شما هرگز نمیتوانید به کسی در مورد شغل واقعی خود بگویید، حتی به نزدیکترین دوستانتان. این یک کار ناشناخته در گمنامی و بدون قدرشناسی است.»
"اما در این کار مشکلات دیگری نیز وجود دارد که به مراتب از سختیهای زندگی با یک هویت مخفی(جعلی) بدتر هستند. مهمترین آنها، خطر دستگیری در حین انجام جاسوسی است. جاسوسی در هر کشوری در جهان غیرقانونی است و در همه کشورها، به جر معدودی مجازات آن اعدام است.
بیایید دوباره به توکیو در سال 1941 برگردیم. اگر در حین ملاقات با عاملِ خود دستگیر میشدید، خوششانس بودید که فقط به زندان فرستاده میشدید. و ضمناً، منبع شما بیخ دیوار می گذاشتند و تیرباران میکردند. مطمئناً سازمان سی.آی.ای تمام تلاش خود را برای آزادی شما به کار میگرفت، اما تا پایان جنگ هیچ کاری از پیش نمیبرد. در این صورت، پوسیدن در زندان ژاپنی ها، برنامه چهار سال آینده عمر شما بود. وضعیت در پنانگ نیز به همین منوال است. در این شغل، حتی یک اشتباه کوچک نیز میتواند عواقب جبرانناپذیری به دنبال داشته باشد
." برای لحظهای فکر کردم که شاید اسکات میخواهد من را از قبول این شغل منصرف کند.
اسکات برای اینکه به من فرصت فکر کردن بدهد، بلند شد، به سمت پنجره رفت، پرده را کنار زد و نور شدید ظهر را به داخل راه داد، انگار میخواست این نور به من در تصمیمگیری کمک کند.
«خب، به نظر تو کار در بخش عملیات میدانی چطور است؟»
جواب ندادم.
«خب؟»
"بله،" بالاخره با تمام ذوقی که میتوانستم در صدایم تظاهر کنم، گفتم: "واقعاً علاقهمندم." شاید آن زمان خودم را شانه به شانه رئیسجمهور تصور میکردم، اما برای انجام کاری که اسکات توصیف میکرد، بسیار بیتجربه و خام بودم.
علاوه بر این، مدام تصویرِ خودم با غل و زنجیر به دیوار یک زندان نمور و بدبوی مالزیایی در ذهنم نقش میبست. از طرف دیگر، هر چه بیشتر فرآیند درخواست را کش می دادم، میتوانستم سالهای آینده با تعریف این داستان به دیگران سرگرم شوم؛ و میتوانستم سالهای آینده با تعریف این داستان به دیگران کلی سرگرم شوم؛ و مطمئناً گنده های جاسوسی کشور دیر یا زود هوشیار می شدند، به اشتباه خودشان [درباره من] پی می بردند [و ماجرا تمام می شد].
باز هم اشتباه کردم. در مارس 1976 برای مصاحبههای بیشتر و گذراندن تست ترسناک دستگاه دروغ سنج(پلیگراف) به واشنگتن دعوت شدم.
طنز ماجرا (یا شاید هم عمدی) این بود که که محل اقامتم را در هتل «هالیدیاین» روبروی مجتمعِ واترگیت قرار دادند. همان هتلی که ماموران سابق سی.آی.ای و خالقان رسوایی «واترگیت»**، از آن به عنوان پایگاه شنود برای استراق سمعِ جلساتِ «ستاد کمیتهی ملی حزب دموکرات» استفاده کرده بودند. طی چند روز به سرعت شش مصاحبه و آزمون را پشت سر گذاشتم: مصاحبه با چند افسر عملیات میدانی، یک روانشناس، یک افسر امنیتی و همچنین آزمون زبان فرانسه و آلمانی. تمام جلسات در اتاق هتل من برگزار شد و هرگز به ساختمان اصلی سی.آی.ای برده نشدم.
تأثیرگذارترین فردی که ملاقات کردم، «دن گِرِگ***» بود. گِرِگ بعدها مشاور امنیت ملی معاون وقت رئیسجمهور یعنی «جورج بوش»، و با روی کار آمدن بوش به عنوان رئیسجمهور، سفیر آمریکا در کره جنوبی شد. اما در آن زمان، گِرِگ به تازگی از سئول به واشنگتن منتقل شده بود، جایی که رئیس بخشِ XXXXXXX بود.
در طول دو ساعتی که با هم صحبت کردیم، گِرِگ بیشتر از زندگی در خارج از کشور برای بخش عمدهای از دوران بزرگسالی یک فرد صحبت کرد. او به انزوا و دوری از خانواده و کشور، و همچنین سختیهای جسمی این نوع زندگی اشاره کرد. گِرِگ روی سابقهی من کنجکاو بود و سوالات زیادی دربارهی دورهای که در اروپا گذرانده بودم، پرسید. او میخواست بداند چطور خودم را با شرایط جدید وفق داده بودم و آیا توانسته بودم دوستانی پیدا کنم. برای اولین بار حس کردم که شاید به خاطر تجربیات خارج از کشورم، که میراث جالبی از مادرم بود، مورد توجه آنها قرار گرفته باشم.
آزمایش دروغ سنج
آزمایش پلیگراف(دروغ سنج) در دومین روز به آخرین روز موکول شده بود و در یک مجتمع آپارتمانی چند بلوک دورتر از «هالیدیاین» برگزار شد. اسمی که اسکات به من داده بود را روی تابلوی لابی هتل پیدا کردم - دکتر جارمن، طبقهی سوم. مردی حدوداً سی و پنج ساله با موهای کمپشت، وقتی در زدم، به استقبالم آمد. با پیراهن سفید یقهدار، کراوات سبز روشن و محافظ جیبی، شبیه یک حسابدار به نظر میرسید. او مرا به اتاقی که به نظر میرسید اتاق خواب باشد، هدایت کرد.
در وسط اتاق یک صندلی راحتی بزرگ با روکش پلاستیکی، یک میز فرمیکا و یک صندلی پشتیبلند رو به روی صندلی راحتی قرار داشت. دکتر جارمن، هرچه که اسم واقعیاش بود، مرا روی صندلی راحتی نشاند و سه جفت سیم و حسگر را که به دستگاه پلیگراف متصل بودند به من چسباند. انگشت اشاره دست راست من به یک الکترود فلزی، سینهام به یک لولهی تنفس مصنوعی و بازوی راست بالایم به یک دستگاه فشارسنج مچدار متصل شد.
دکتر با لحنی آرام و اطمینانبخش گفت: «حقیقت را بگویید، در این صورت میزان تعریق، ضربان قلب و تنفستان تقریباً نرمال باقی میماند.»
در ابتدا به قدری عصبی بودم که خوانش خوبی به دست نیامد، اما بعد از مکثی برای پایین آمدن ضربان قلب، با نتایج بهتر دوباره شروع کردیم. سؤالات با ریتمی ثابت مطرح شد و پاسخهای من نیز به شکل بله و خیرهای یکنواخت دنبال شد. او دربارهی مواد مخدر سوال کرد، اینکه آیا چیز دیگری به جز ماریجوانا امتحان کردهام، آیا روابط همجنسگرایانه داشتهام، آیا چیزی دزدیدهام یا با هیچ دولتی خارجی ارتباطی داشتهام، و غیره.
امتحان کمی کمتر از چهار ساعت طول کشید. پس از سه بار مرور کردن سوالات مشابه، جارمن نمودارهایش را جمع کرد و از اتاق بیرون رفت. ده دقیقه بعد برگشت، مرا جدا کرد و گفت مطمئن نیست که قبول شدهام یا نه. او باید نمودارها را به سرپرستش نشان دهد. تصمیمگیری ممکن است تا یک هفته طول بکشد.
وقتی به اسکات گفتم که تست پلیگراف چقدر طول کشید، با انگشت به من علامت «عالی» نشان داد که یعنی «تو قبول شدی.»
تا زمانی که به سانفرانسیسکو بازگشتم و مارِ بوآی پیچنده ای را دیدم که روی سکوی بیرون درِ آپارتمانم در حال چرت زدن بود، از سفرم کاملاً راضی بودم.
این بوآی پیچنده ، مارِ خوشخط و خالی است که دور گردن میپیچد و حیوان خانگی هماتاقیهایم بود، نه من. وقتی که زمان اسبابکشی از آپارتمان مایک فرا رسید، برای پیدا کردن همخانه به تابلوی اعلانات اتحادیهی دانشجویان برکلی مراجعه کردم. زوجی دانشجو در آپارتمانی نزدیک محوطهی دانشگاه یک اتاق خالی داشتند که اگر پاییز همان سال به برکلی میرفتم، گزینهی ایدهآلی بود. هنگام بازدید از محل، مارِ بوآ را در آکواریومش مشاهده کردم - غیرممکن بود که آن را نادیده بگیرم - اما از مارها ترسی نداشتم و به نظر میرسید زوج جوان هم آدمهای خوشمشربی باشند. تنها پس از اسبابکشی بود که فهمیدم آنها آنارشیست****هایی دوآتشه هستند و گاهی اوقات بوآ از آکواریوم فرار میکند.
در آن زمان، همه چیز بخشی از رنگ و بوی خاص زندگی دانشجویی به نظر میرسید. اما حالا که در قلب تشکیلات رسمی آمریکا به دنبال شغل بودم، این موضوع اهمیت زیادی پیدا کرد. تصور میکردم فقط پنج دقیقه طول میکشد تا یک کارآگاه سی.آی.ای با همسایهها صحبت کند و ماجرای آنارشیستها و بوآ را کشف کند - شواهدی کافی برای اثبات یک نقص جدی در شخصیت من. خوششانس بودم که سی.آی.ای درخواست استخدام من را به اف.بی.آی تحویل نمیداد. هنوز استخدام نشده بودم، اما کمکم دچار حملات پارانوئید شده بودم.
حدود شش هفته پس از بازگشت از مصاحبههای واشنگتن، صبح یک روز، زنگ در به صدا درآمد. من تنها در آپارتمان بودم. مردی با موهای خاکستری در اوایل دهه شصت زندگی اش، با کت و شلوار و کراوات، روی پلههای جلوی در ایستاده بود. چمدانی در یک دست و یک نقشه در دست دیگر داشت. فکر کردم او یکی از آن مبلغین مسیحی انجیلی است که گاهی اوقات در برکلی شانسشان را امتحان میکردند.
او به خاطر اینکه اینقدر اول وقت مزاحم من شده بود عذرخواهی کرد و پرسید که آیا من فلانی هستم؟ لعنت به من! اول فکر کردم چه تصادفی عجیبی! طرف دنبال یکی از دوستان برکلیام میگردد. دقیقا زمانی که میخواستم آدرس درست را به او بدهم، ناگهان متوجه شدم که بازدیدکنندهام کیست - یک بازرس پیشینهی سی.آی.ای که نشانی من را با یکی از دوستانم که به عنوان معرف عرضه کرده بودم، قاطی کرده بود.
وسط عذرخواهی هایش برای این اشتباه بود که من شروع به بیرون راندن او از در کردم. دلیل عجلهی ام برای بیرون راندن بازرس، ترس از لو رفتن رازهایم بود. نمیخواستم او پوستر «مائو»***** را که روی سکو بود و شعار "باد شرقی سرخ میوزد"****** را به وضوح نشان میداد، ببیند. همچنین نگران بودم که با بوآ، مارِ خانگی هماتاقیهایم که هر لحظه امکان داشت از گوشهای بیرون بیاید، روبرو شود.البته، اگر کمی بیشتر فکر میکردم، شاید متوجه میشدم که سازمانی که حتی نمیتواند یک کارمند جزء را به آدرس درست بفرستد، بعید است نشانههای ظریفی مانند گرایشات صاحبانخانههای آنارشیست را تشخیص دهد.
صبح دوشنبهی آخرین هفتهی جولای، زمانی که تلفن کمی بعد از ساعت هشت زنگ خورد، در خواب بودم. لحظهای طول کشید تا صدای اسکات را از آن سوی خط تشخیص دهم.
«میتونی دو هفته دیگه تو واشنگتن باشی؟ بخش امنیت تاییدیهت رو صادر کرده و بخش عملیات استخدامت رو بهت پیشنهاد میده.»
استخدام؟ من سه ماه بود که هیچ تماسی با سی.آی.ای نداشتم. فکر میکردم بخش عملیات به فنا رفته است. تنها چیزی که به طور نیمهتمام در ذهنم بود، زبان چینی ماندارین بود که در دورهی تابستانی در برکلی شروع کرده بودم.
اسکات بیحوصله بود. «اگه نمیتونی ظرف دو هفته بیای، حداقل شش ماه طول میکشه تا بتونم تو یه کلاس دیگه جا برات باز کنم.»
«مطمئنی بخش امنیت تاییدیهی منو صادر کرده؟»
مگر سی.آی.ای با اف.بی.آی چک نکرده بود و ماجرای ران کوویک، سفرها به پاریس و پراگ، رد شدن با موتور از کتابخانه، آنارشیستها و بوآ را کشف نکرده بود؟ باور نمیکردم همهی اینها را کنار هم قرار نداده باشند.
اسکات گفت: «بله، حداقل برای سه سال.»
نگاهی سرتاسری به آپارتمان نامرتبم انداختم. به عقبافتادگیام در زبان چینی فکر کردم. به یک شب دیگر ایستادن پشت باجهی کارمند بانک فکر کردم. بعد به خاطره ای از اسکیسواری در پانزدهسالگیام فکر کردم. در آخرین دور پایین آمدن با اسکی، به همراه پنج نفر دیگر از دوستانم بودیم که به دو نفر از گشتزنان پیست اسکی برخوردیم؛ احتمالاً دیوانهترین زوج در «اسپن. »آنها ما را دعوت کردند تا سکوی پرشی جدیدی را که ساخته بودند، ببینیم.
ما آنها را از مسیر اصلی تا یک اردوگاه متعلق به معدنی متروکه و قدیمی دنبال کردیم. در یک محوطه باز، سه خانه به صورت ردیفی روی یک شیب تند قرار داشتند. سقفهایشان ریخته بود. درست بالای بلندترین خانه، یک سکوی پرش شش فوتی تعبیه شده بود.
ایده این بود که در پایان سکو، سرعت کافی برای رد شدن از هر سه خانه به دست بیاید. اگر خیلی آهسته حرکت میکردید، خطر کم آوردن سرعت و فرود آمدن در وسط یکی از خانهها وجود داشت.
وقتی یکی از گشتزنان حرکت کرد و خودش را پرتاب کرد، بدون هیچ مکثی به دنبالش راه افتادم. همانطور که پرش را بین نوک اسکیهایم نشانه میگرفتم، ردیف خانهها شبیه یک برج بلند به نظر میرسید، اما احساس اجتنابناپذیری داشتم. کاملاً غیرمنطقی بود. هر لحظه میتوانستم انحراف پیدا کنم و از پرش اجتناب کنم. اما این کار را نکردم. فقط به راهم ادامه دادم.
حالا در مورد سیآیای هم همین احساس را داشتم. «حتماً جیم، میتونم دو هفته دیگه اونجا باشم. حتی میتونم هفتهی آینده اونجا باشم.»
بعد از اینکه گوشی را گذاشتم، با خودم فکر کردم: «درک!»! میتوانستم مأموریتی به سوئیس جور کنم، گاه و بیگاه با یکی از آن مأموران (عاملان) مرموزی که اسکات دربارهشان حرف میزد، ملاقات داشته باشم، چند تکه اطلاعات که دنیا را نجات میدهد جمعآوری کنم و بقیهی وقتم را روی پیستهای اسکی بگذرانم. یک دورهی کاری در سوئیس و بعد بیرون. مگر آخرِ آخرش چقدر میتوانستم گرفتار دردسر شوم؟
پایان قسمت سوم
پی نوشت ها:
*پرل هاربر: صبح 16 آذر 1320، ناوگان هوایی ژاپن در حملهای غافلگیرانه به بندر پرل هاربر در هاوایی، یورش برد. هدفی این حمله، فلج کردن ناوگان دریایی آمریکا و تسلط بر اقیانوس آرام بود و خسارات سنگینی به بار آوردند: بیش از 2400 آمریکایی کشته، 18 ناو جنگی و 297 هواپیما نابود شد. این حمله، آمریکا را وارد جنگ جهانی دوم کرد اروپای خسته و در هم شکسته از حملات آلمان را به پیروز نهایی جنگ تبدیل نمود.
**ماجرای «واترگیت»: در سال 1351 شمسی، حین رقابتهای انتخاباتی ریاست جمهوری، گروهی از افراد به دستور ریچارد نیکسون، رئیس جمهور وقت آمریکا، به دفتر حزب دموکرات در ساختمانی به نام واترگیت نفوذ کردند و اسناد و مدارک را سرقت و دستگاههای شنود نصب کردند.این رسوایی با افشاگری روزنامه واشنگتن پست و تلاشهای باب «وود وارد» و «کارل برنستین»، دو روزنامهنگار این روزنامه، فاش شد. تحقیقات نشان داد که نیکسون از این اقدامات آگاه بوده و برای سرپوش گذاشتن بر آن تلاش کرده است.
فشار افکار عمومی و شواهد قاطع، نیکسون را در آستانه استیضاح قرار داد. او در نهایت در 18 تیر 1353 از سمت خود استعفا داد و به اولین رئیس جمهور آمریکا تبدیل شد که از مقام خود کناره گیری می کند. رسوایی واترگیت، به عنوان بزرگترین رسواییهای سیاسی تاریخ آمریکا شناخته میشود.
**دن گِرِگ: دونالد پی. گرگ، دیپلمات و تاجر آمریکایی، در سمتهای مختلف دولتی و غیردولتی خدمت کرده است. او از سال 1989 تا 1993 سفیر ایالات متحده در کره جنوبی بود.
****آنارشیست: فلسفهای سیاسی است که در قرن نوزدهم پدید آمد و خواهان جامعهای بدون سلسله مراتب حاکم مانند دولت است. آنها بر این باور مشترک هستند که دولت غیرضروری و مضر است. آنارشیسم در افکار عمومی، اغلب با خشونت و ترور همراه است. برخی از آنارشیستها از کمونیسم به عنوان یک استراتژی برای رسیدن به جامعه آنارشیستی حمایت میکنند. در نهایت، رابطه بین آنارشیسم و کمونیسم پیچیده و ظریف است.
*****مائو: مائو تسهتونگ (1893-1976) رهبر انقلاب کمونیستی چین و بنیانگذار جمهوری خلق چین بود. او از سال 1328 شمسی تا زمان مرگش در سال 1355 شمسی، رئیس جمهور چین بود تفاسیر او از «مارکسیسم» و کمونیسم، پیروان زیادی در میان چپ گرایان دارد که به آنان «مائوئیست» اطلاق می شود.
******باد شرقی سرخ میوزد: «باد شرقی» یک نماد ملی-سیاسی در کشور چین است. «باد شرقی سرخ میوزد» شعاری که از ابداعات «مائو» بود در قرن بیستم و طی سال های اوج گیری «ابرقدرت شرق» در میان چپ گرایان رواج داشت اما در سالهای اخیر، از این شعار به عنوان نمادی از قدرت و نفوذ فزاینده چین در جهان استفاده میشود. "باد شرق" نشاندهنده قدرت و نفوذ فزاینده چین در عرصه جهانی است، در حالی که رنگ قرمز نماد قدرت و اقتدار حزب کمونیست چین است.