سه داستان از داستانهای غیر قابل چاپ

شبیه یک هنرپیشه خارجی
این داستان در سال 1356 نوشته شده است.
مرد از زن که به شدت احساس زیبایی می کرد، پرسید:
ببخشید! شما شارون استون نیستین؟
زن با عشوه گفت: نه... ولی.
و پیش از آنکه ادامه بدهد، مرد گفت: بله، فکر می کردم. چون... زن حرفش را برید: ولی همه می گن خیلی شبیهشم. اینطور نیست؟
مرد قاطع گفت: نه، همه اشتباه می کنن. به خاطر اینکه شارون استون زن خوشگلیه ولی شما متأسفانه اصلاً خوشگل نیستین. به همین دلیل من فکر کردم شما نباید شارون استون باشین.
زن تازه فهمید که رودست خورده، با عصبانیت فریاد کشید:
بی شرف! مگه خودت خواهر و مادر نداری؟
مرد آرام گفت: چرا. ولی اونها هیچکدام فکر نمی کنن که شبیه شارون استونن.
زن همچنان معترض گفت: خب، که چی؟
مرد گفت: چون شما فکر می کردین که شبیه شارون استون هستین، خواستم از اشتباه درتون بیارم.
زن دوباره عصبی شد: برو ننه تو از اشتباه درآر.
مرد همچنان با خونسردی توضیح داد: عرض کردم که؛ والده من یه همچی تصوری راجع به خودش نداره. ولی چون شما یه همچی تصوری دارین...
زن فریاد کشید: اصلاً به تو چه که من چه تصوری دارم.
و کیفش را برای هجوم به مرد بلند کرد.
مرد خود را عقب کشید و خواست که به راهش ادامه دهد.
اما زن دست بردار نبود. و سه چهار نفری همه از سر کنجکاوی جمع شده بودند، ترجیح می دادند که دعوا ادامه پیدا کند.
یک نفر به مرد گفت: کجا؟ صبر کنین تا تکلیف معلوم بشه.
دیگری گفت: از شما بعیده آقا! آدم به این با شخصیتی!
و به کت و شلوار مرتب مرد اشاره کرد.
و سومی گفت: این خانم جای دختر شماست. قباحت داره واللّه .
زن بر سر مرد که از او فاصله می گرفت فریاد کشید: هر چی از دهنت در بیاد، می گی و بعد هم مثل گاو سرتو می اندازی پایین می ری؟
یک نفر پرسید: چی شده خانوم؟ مزاحمتون شده؟
زن همچنان که به دنبال مرد می دوید و سه چهار نفر دیگر را هم به دنبال خود می کشید، گفت:
از مزاحمت هم بدتر. مردیکه کثافت.
* * *
در کلانتری پیش از آنکه افسر نگهبان پرسشی بکند، زن گفت:
جناب سروان! من از دست این آقا شاکی ام. به من اهانت کرده. افسر نگهبان، سرش را به سمت مرد که موهای جو گندمی اش را مرتب می کرد، چرخاند و گفت: درسته؟
مرد گفت: من فقط به ایشون گفته ام که شما شبیه شارون استون نیستین. اگه این حرف اهانته، خب بله، اهانت کرده ام.
افسر نگهبان هاج و واج به زن نگاه می کرد.
زن، روسری اش را عقب تر برد، آنقدر که دو رشته منحنی مو بتواند مثل پرانتز صورتش را قاب بگیرد.
افسر نگهبان، نتوانست نگاهش را از زن بردارد.
زن گفت: اصلاً به ایشون چه مربوطه که من شبیه کی هستم؟
افسر نگهبان به مرد گفت: اصلاً به شما چه مربوطه که ایشون شبیه کی هستن؟
مرد گفت: شما اکواین؟
افسر نگهبان گفت: اِکو چیه؟
مرد گفت: منظورم آمپلی فایره که صدارو تکرار می کنه.
افسر نگهبان گفت: جواب سؤال منو بده.
مرد گفت: آخه من دارم تو همین جامعه زندگی می کنم. چطور می تونم نسبت به مسائل اطراف خودم بی تفاوت باشم. یه پیرزنی رو دیروز دیدم که فکر می کرد سوفیا لورنه. آنقدر طول کشید تا من حالیش کنم که اینطور نیست. آخرش هم فکر کنم نشد. دیروز اتفاقا کلانتری سیزده بودیم. پیش سروان منوچهری.به خاطر همچین شکایت مشابهی.
افسر نگهبان که همچنان شق و رق نشسته بود، فاتحانه خودکاری از جیبش درآورد و برگه های بلند پیش رویش را مرتب کرد:
پس این مزاحمت برای خانمها کار هر روز شماست.
مرد گفت: نه، هر روز نه، هر وقت مواجه بشم. گاهی وقتها هم روزی دوبار.
البته فقط خانمها نیستن. با خیلی از آقایون هم همین مشکل رو دارم. بعضی ها فکر می کنن مارلون براندوان، بعضی ها فکر می کنن آرنولدن. تازه فقط مسأله مشابهت با هنرپیشه ها نیست...
زن آینه کوچکی از کیفش درآورد و با دستمال کاغذی خرده ریمل های زیر چشمش را پاک کرد و در حالیکه آینه را در کیفش می گذاشت، گفت: یه مزاحم حرفه ای! خوب شد که به دام افتادی.
افسر نگهبان گفت: البته با درایت نیروی انتظامی و تعقیب و مراقبت خستگی ناپذیر بر و بچه ها.
زن با تعجب گفت: بله؟!
افسر نگهبان گفت: خب البته ما شما رو هم از خودمون می دونیم.
زن با عشوه گفت: وا؟ چایی نخورده فامیل شدیم.
افسر نگهبان زهر متلک زن را ندیده گرفت و فریاد زد: آشتیانی! چایی بیار.
سربازی در را باز کرد و پاهایش را به هم کوفت: چشم جناب سروان. و رفت.
مرد گفت: ببین جناب سروان! من مزاحم حرفه ای نیستم. فراری هم نبودم که به دام افتاده باشم. هر جا که تذکری داده ام، تاوانشم پرداخته ام، کلانتریشم رفته ام. به هیچکس هم بدهکار نیستم.
افسر نگهبان به تلخی گفت: بقیه حرفها تو دادگاه.
و کاغذی پیش روی مرد گذاشت و گفت: مشخصاتتو بنویس. مرد سریع مشخصاتش را نوشت و کاغذ را برگرداند. افسر نگهبان کاغذ را به زن داد و گفت:
شما هم مشخصاتتونو بنویسین.
تا آشتیانی در بزند و اجازه بگیرد، پایش را بکوبد و چایها را روی میز بگذارد، زن هم مشخصاتش را نوشت و کاغذ را به افسر نگهبان داد.
افسر نگهبان پس از مروری کوتاه به زن گفت: این شماره تلفن منزله؟
زن گفت: بله، خونه خودمه.
افسر نگهبان گفت: اگه ممکنه شماره موبایل رو هم بدین. شاید لازم بشه.*
زن خواست کاغذ را پس بگیرد که افسر نگهبان کاغذ کوچکی را به او داد و گفت: روی همین هم بنویسین کفایت می کنه.
مرد گفت: منم لازمه شماره موبایل بدم؟!
افسر نگهبان مکثی کرد و گفت: خب بدین. اشکال نداره.
مرد گفت: آخه من موبایل ندارم.
افسر نگهبان دندانهایش را به هم سایید: پس چرا می پرسی؟
مرد گفت: می خواستم ببینم اشکالی نداره من موبایل ندارم؟
آخه از قوانین بی اطلاعم، اینه که...
افسر نگهبان گفت: نه، اشکالی نداره.
و به زن گفت: علت شکایت رو چی بنویسم؟
و به جای زن، مرد جواب داد: بنویسین من به ایشون تهمت زده ام که شبیه شارون استون نیستین.
و به زن گفت: اگه اهانت دیگه ای به شما کرده ام بگین.
زن گفت: خب این خودش یه جور مزاحمته دیگه.
مرد گفت: ولی شما به من گفتین: بی شرف، کثافت، گاو و حرفهای دیگه که حالا بعد من در شکایتم مطرح می کنم.
زن جا خورده گفت: خب من اون موقع عصبانی بودم.
و به افسر نگهبان گفت: حالا باید چه کار کرد؟
افسر نگهبان گفت: پرونده که تکمیل شد می فرستمتون دادگاه. اونجا قاضی حکم می ده.
مرد پرسید: در مورد اینکه ایشون به شارون استون شباهت داره یا نداره قضاوت می کنن.
و با خود ادامه داد: کار قاضی هم واقعا دشواره ها. اگه بخواد از نزدیک بررسی کنه.
افسر نگهبان گفت: نخیر، در مورد اهانت و ایجاد مزاحمت شما قضاوت می کنن.
و به ساعتش نگاه کرد و گفت: ضمنا حالا دیگه وقت اداری تموم شده. شما امشب اینجا می مونین تا فردا صبح راهی دادگاه بشین.
مرد به زن گفت: من حالا که بیشتر دقت می کنم، می بینم در قضاوتم اشتباه کرده ام. شما خیلی هم بی شباهت به شارون استون نیستین.
زن گفت: واقعا می گین؟!
مرد گفت: واقعا. اگر این شباهت وجود نداشت چرا من از میون این همه هنر پیشه اسم شارون استون رو آوردم؟!
زن گفت: خیلی ها بهم می گن. آرزو دارم یه بار با شارون استون مواجه بشم ببینم خودش چی می گه.
مرد گفت: اون هم حتما به این شباهت اعتراف می کنه.
زن به افسر نگهبان گفت: من می خوام شکایتمو پس بگیرم. واقعا حوصله دادگاه و درد سر و این حرفهارو ندارم. این کاغذارو هم پاره کنین بریزین دور.
افسر نگهبان گفت: نمی شه. قانون وظیفه خودشو انجام می ده.
زن با تعجب پرسید: وقتی من از شکایتم صرفنظر کنم...
افسر نگهبان گفت: باشه. تکلیف قانون چی می شه؟!
مرد گفت: قانون که شماره موبایل ایشون رو داره.
افسر نگهبان نشنیده گرفت و به زن گفت: مشکله. ولی خودم یه جوری حلش می کنم.
مرد از جا بلند شد که برود. قبل از رفتن رو کرد به افسر نگهبان و گفت: یه سؤالیه که از اول که آمدیم اینجا تو ذهنم موج می زنه، می شه بپرسم؟
افسر نگهبان در حالیکه کاغذها را پاره می کرد، گفت: بپرس.
مرد گفت: می خواستم بپرسم شما شبیه شرلوک هلمز نیستین؟!
(*) ممکن است عده ای اشکال بگیرند که در سال 1356 هنوز موبایل اختراع نشده بوده. اشکال وارد است. این بخش بعدا به داستان اضافه شده است. آناهیتای شرقی
اولین چیزی که توجه را جلب می کرد، عینک آفتابی زن بود و بعد، کیسه های پلاستیکی که پیدا بود از فرط خستگی آنها را پیش پایش بر زمین گذاشته است.
بنابراین هر دو دستش آزاد بود و می توانست با ایماء و اشاره از من درخواست کند که بایستم و تا هر جایی که می توانم او را برسانم.
درست بعد از بریدگی اتوبان جهان کودک به سمت مدرس ایستاده بود و توقف کردن در مسیری که ماشینها با سرعت و بدون دید می آمدند خالی از خطر نبود.
ولی ایستادم. فلاشر را روشن کردم، بر روی صندلی سمت شاگرد خم شدم و در را برایش باز کردم تا بارهایش را که اکنون از روی زمین برداشته بود، اول داخل ماشین بگذارد و بعد خودش سوار شود.
سوار که شد شروع کرد به گرم و صمیمانه حال و احوال کردن و بعد شکایت از زمانه و روزگار و مردمی که حاضر نیستند یک زن سی ساله را صرفا به خاطر انسانیت سوار کنند.
البته قسمت مربوط به سنش را راست نمی گفت. با حذف رنگ و روغنهایی که به خودش مالیده بود حداقل چهل سال را داشت.
گفتم: من تا سر ظفر می تونم خدمت شما باشم. اونجا بهتر ماشین گیرتون می آد.
گفت: ممنونم. همین مقدار هم غنیمته. بخصوص که فرصتیه برای گپ و گفت صمیمانه.
گفتم: بله؟
گفت: بعله. دوستان بهم می گن تو که امکانشو داری چرا ماشین نمی خری؟ می گم خوب در طول هفته که ماشین و راننده دانشگاه هست. این یه روز هم که به بهانه خرید می تونم با مردم دمخور باشم چرا از دست بدم؟ کسی که جامعه شناسی درس می ده باید تو مردم باشه، با مردم حشر و نشر داشته باشه، با مردم زندگی کنه.
حالا که به خاطر اشتغالات درسی این توفیق کمتر نصیبم می شه، چرا همین مقدارشو از خودم مضایقه کنم؟ می دونین؟ آخه من موقع رفتن که دستم خالیه، با اتوبوس می رم. توی اتوبوس می گردم دنبال سوژه های اجتماعی، آدمای پیر، فقیر، بلادیده، زخم خورده، ستم کشیده و پیش اونها می نشینم و سر حرف رو باز می کنم و وقتی اونها سفره دلشون رو پهن می کنن تازه آدم می فهمه که چقدر از مرحله پرته.
من با همون یه نصفه روز برای تمام هفته ام انرژی می گیرم...
داشتیم می رسیدیم به سر ظفر و زن همچنان حرف می زد. ناگزیر شدم که حرفش را قطع کنم و بگویم: خب. این هم سر ظفر.
امیدوارم که سریع ماشین گیرتون بیاد.
گفت: شرمنده ام که مزاحمتون شدم. ولی کاش می تونستین که منو تا پل صدر ببرین. اگر دیرتون نشده خواهش می کنم که چند دقیقه وقتتون رو به خاطر من حروم کنین، منو که زیر پل بگذارین می تونین از شریعتی برگردین تو ظفر.
درمانده گفتم: بسیار خوب.
پرسید: شما دفتر کارتون تو ظفره؟
گفتم: بعله.
گفت: یادتون باشه آدرستون رو بدید یه فرصتی خدمت برسم تا در یک فضای راحت تری با هم اختلاط کنیم. اینطوری خیلی رسمیه.
گفتم: شما کدون دانشگاه تشریف دارین.
گفت: دانشگاه آزاد، شعبه شمال غرب. البته می دونین کدوم دانشگاه، برای من مهم نیست. برای من مهم ارتباط با دانشجوئه.
گفتم: با سی سال سن شما باید زود استاد شده باشین.
گفت: بعله خوب، من عمده تحصیلاتم رو جهشی انجام دادم. بعد هم وقتی فوقم رو گرفتم تو همون دانشگاه مشغول تدریس شدم.
نگه داشتم و گفتم: خب، این هم پل صدر، موفق باشید.
با لحنی التماس آمیز گفت، شما که اینهمه بزرگواری کردید، خونه من دو تا کوچه بالاتره. اکرام رو به اتمام برسونین که من برای این فاصله کوتاه ماشین نگیرم. خواهش می کنم.
ناگزیر از زیر پل به سمت چپ پیچیدم و وارد خیابان شریعتی شدم.
گفت: تا عمر دارم لطفتونو فراموش نمی کنم. امیدوارم به زودی جبران کنم.
و ادامه داد:
راستش یه مطلبو از اول که سوار شدم می خواستم بهتون بگم ولی تردید کردم. حالا که می بینم آدم با شخصیتی هستین و سوء تعبیر نمی کنین، بهتون می گم.
گفتم: لطف می کنین. بفرمایین.
گفت: امروز بعد از اینکه خریدم رو انجام دادم، آمدم پای صندوق، لطفا بپیچین سمت راست کیف پولم همراهم بود. کلی هم توش پول و تراول چک بود. آخه صبح حقوقم رو از بانک گرفته بودم. فاکتور صندوق رو پرداخت کردم و از فروشگاه آمدم بیرون. لطفا سمت چپ...
گفتم: بقیه شو بلدم.
با تعجب پرسید: بقیه چی رو، آدرسو؟
گفتم: هم بقیه آدرسو، هم بقیه قصه رو. می خواستین سوار ماشین بشین و دربستی بگیرین که دیدین کیف پولتون نیست.
زدم روی ترمز و گفتم: خب، خونه تون همین جاست دیگه؟
گفت: بله. و در ماشین را باز کرد.
گفتم: الان هم هیچی پول تو خونه ندارین. می خواین چهار پنج هزار تومان بهتون بدم؟
سکوت کرد.
گفتم: ببخشید. اسم شما چیه؟
گفت: نوشین.
گفتم: ولی انگار دفعه قبل اسم شما ناهید بود، نبود؟
جا خورد. گفت: دفعه قبل؟ و دستش رفت طرف بار و بندیلش که زودتر بردارد و پیاده شود.
گفتم: بشین باهات کار دارم.
و پایم را بر پدال گاز فشردم. آنچنانکه پاترول سنگین با صدای وحشتناکی از جا کنده شد، در نیمه باز به سمت زن هجوم آورد و زن وحشتزده خود را به داخل ماشین کشید تا دست و پایش لای در نماند.
تلاش نکرد برای باز کردن مجدد در، اما با جیغ خفه ای گفت: نگه دار. می خوام پیاده شم.
گفتم: صبر کن. پیاده می شی.
گفت: چی می خوای از جونم؟
گفتم: فقط جواب یکی دو تا سؤال. همین.
گفت: بعدش می ذاری پیاده شم؟
گفتم: چرا که نه. نگرت دارم واسه چی؟ کاری باهات ندارم.
گفت: پس زود باش.
پیچیدم داخل اتوبان و گفتم: حدود یک سال پیش، همینجایی که سوار شدی، ایستاده بودی، با همین مقدار بار و بندیل. دست بلند کردی و منم سوارت کردم. البته اون موقع ماشینم پاترول نبود، پژو بود. شاید به همین دلیل هم امروز به جا نیاوردی.
گفت: اشتباه می کنین. من نبودم.
گفتم: تو که هر روز سوار یه ماشین می شی ممکنه اشتباه کنی.
ولی من که سال تا سال کسی رو سوار نمی کنم آدما بهتر یادم می مونن.
گفت: شما دارین به من توهین می کنین.
گفتم: ممکنه بعدا بکنم ولی هنوز نکردم.
و ادامه دادم: سوار ماشین شدی و همین حرفهای امروز رو با همین آب و تاب تعریف کردی. اون روز هم من قصد داشتم تورو تا یه جایی که تو مسیرمه برسونم ولی مثل امروز آنقدر خواهش و تمنا کردی و چشم و ابرو آمدی تا منو به همین کوچه آناهیتای شرقی کشوندی.
گفت: تو این محل ممکنه...
گفتم: جلوی یه خونه ای پیاده شدی ولی وقتی من رفتم کلیدرو به درِ سه تا خونه اون طرف تر انداختی.
با دلهره گفت: پس شما خونه مارو...
گفتم: اون روز تاپ قرمز پوشیده بودی با استرچ مشکی. سوار که شدی دکمه های مانتوتم باز کردی و گفتی که از بدن سازی می آی. کافیه یا بازم نشونی بدم؟
با اضطراب گفت: خب، حالا سؤالتونو بپرسین.
گفتم: کسی که یه همچی خریدی می کنه و اشاره کردم به بسته های پیش پایش لنگ چهار پنج هزار تومن نیست. این قیافه و دک و پز هم با تکدی و تلکه جور در نمی آد. قصه چیه؟
گفت: تکدی نیست. تلکه هم نیست. اوندفعه با عزت از شما قرض خواستم، شما هم با رغبت دادین. همچنانکه این دفعه هم رغبتی نداشتین و ندادین.
گفتم: خب، قرض اوندفعه چی شد؟
در کیفش را باز کرد و گفت: همین الان بهتون می دم.
و پنج هزار تومان از کیفش درآورد.
گفتم: تو که پول نداشتی؟
گفت: حالاشم ندارم. این یه پس انداز روز مباداست.
پول را نگرفتم. گذاشت روی داشبورد و گفت: منو برگردونین خونه و تمومش کنین.
گفتم: چی رو تموم کنیم تازه شروع شده. اگر نگی قصه چیه، می آم تو محل و از در و همسایه ها می پرسم.
ترسیده گفت: شما پولتو می خواستی که گرفتی.
گفتم: پولمو نمی خواستم و نگرفتم. مطمئن باش تا واقعیتو نگی ولت نمی کنم بری.
گفت: آخه شکستن من چه نفعی به حال شما داره؟
گفتم: من به دنبال شکستن تو نیستم. واقعیت رو می خوام بدونم.
گفت: به چه درد شما می خوره؟ اینهمه اصرار واسه چیه؟
گفتم: دلیلشو بعدا بهت می گم، بعد از اینکه حرفهاتو زدی.
گفت: خلاصه اش اینه که من کلفت اون خونه ای هستم که دیدی. هفته ای یه روز می رم واسه خانوم خرید می کنم. همون روزی که ایشون هم دانشگاه کلاس داره. لباسهای خانومو می پوشم. از حماقت و ولع مردها استفاده می کنم، رفت و آمدم مجانی تموم می شه ولی پول کرایه رو از خانم می گیرم. اگه مردا به طمع بیفتن که عموما می افتن چند هزار تومن هم کاسب می شم. کل قصه همینه.
گفتم: عینکتو بردار.
وحشتزده گفت: واسه چی؟
گفتم: می خوام چشماتو ببینم.
با ترس و لرز عینکش را برداشت و در مواجهه به نگاه من چشمهایش را به زیر انداخت.
چشمهایش استیصال و بیچارگی بچه ای را داشت که زرنگی کودکانه اش لو رفته باشد.
گفتم: خوب فهمیدی که باید عینک آفتابی بزنی، چون چشمها معمولاً آدم رو لو می دن.
دوباره عینک را به چشم گذاشت و گفت: حالا دیگه برگردیم.
گفتم: اون حرفهای قشنگو از کجا یاد گرفتی؟!
گفت: از لابه لای حرفهای خانوم با شاگرداشون.
گفتم: فکر می کنی تا کی می شه اینطوری پول درآورد؟
گفت: تا همیشه. تو یه مرد پیدا کن که مرد باشه، اونوقت من می گم نمی شه.
گفتم: یعنی اگه من مرد بودم می بایست سوارت نکنم؟ با اون بار و بندیل و اصرار و التماس؟
گفت: سوار کردن یه چیزه. ولی اون پول آخرو مردا از سرِ طمعشون می دن. فکر می کنن بذریه که بعدا محصولشو درو می کنن. با همون یه شماره تلفن الکی که بهشون می دم.
گفتم: من که دفعه قبل ازت شماره تلفن نگرفتم و بهت پول دادم. اونو به حساب چی گذاشتی.
گفت: حماقت. البته دور از جون شما.
گفتم: هیچ فکر کردی که ممکنه دوبار با یه آدم مواجه بشی؟ مثل امروز.
گفت: هر مردی رو تا صدبار می شه خر کرد. شمرده ام که می گم.
گفتم: شوهر نداری؟
گفت: چرا. اونم یه بی غیرتیه مثل بقیه مردا. تشویقم می کنه وقتی این پولارو می برم خونه.
گفتم: نمی ترسی یه وقت بلایی سرت بیاد؟
گفت: کم بلا سرم نیومده. ولی کسی که پا به این راه می گذاره باید پیه همه چی رو به تنش بماله.
گفتم: همه چی رو از دست بده که چی به دست بیاره؟
گفت: می خوای موعظه کنی؟
گفتم: بی خیال. بگذریم. الان می رسیم در خونه و خداحافظ.
گفت: ولی سؤال منو جواب ندادین. واسه چی می خواستین قصه منو بدونین؟
گفتم: واسه اینکه منم همکار شمام. یا بهتره بگم همکار رئیس شما.
وحشتزده گفت: یعنی جامعه شناسی درس می دین؟
گفتم: یه همیچین چیزایی.
نزدیک بود قالب تهی کند. بی جوهری در صدا پرسید، همون دانشگاه؟
گفتم: نه، یه دانشگاه دولتی.
دوباره رسیدیم به کوچه آناهیتای شرقی و من گفتم:
خب، حالا می تونی پیاده شی. پولتم بردار.
پول را بدون تعارف برداشت و در کیف گذاشت. در را باز کرد و موقع پیاده شدن گفت:
همیشه آدمهارو بازی داده ام. ولی این بار احساس می کنم بازی خورده ام.
گفتم: چه بازی ای؟ قصه زندگیتو تعریف کردی.
پیاده شد. در را بست و گفت: درست مثل اینکه یهو متوجه بشی که جلوی دوربین مخفی بودی.
گفتم: پس لطفا اون موبایل منو بده.
گفت: موبایل؟!
گفتم: تو جیب سمت راستته.
موبایل را از جیبش درآورد و به سمت من دراز کرد: ببخشید، ترک عادت سخته.
گفتم: فکر نکردی که خونه تو بلدم و می آم سراغت؟
گفت: البته بلد نیستی. چون اون خونه ای که فکر کردی من کلید انداختم، رد گم کنی بود. حواسم بود که تو آینه ات ردّمو داری.
گفتم: پس بازی رو من خوردم نه تو.
گفت: ولی ازت خوشم اومده. یه شماره تلفن بهت می دم اگه خواستی زنگ بزن.
گفتم: طالب نیستم. چیزی که می خواستم بهش رسیدم.
گفت: ضمنا اون حرفمو پس می گیرم که گفتم؛ هر مردی رو تا صدبار می شه خر کرد، بعضی مردها رو نمی شه.
گفتم: مسأله اینه که تو مرد ندیدی. یا اونهایی که دیدی هیچکدام مرد نبودن. من به یک لیلی محتاجم
وقتی فؤاد گفت: «من به یکی لیلی محتاجم» همه ما خندیدیم و وقتی گفت: من آنقدر مجنون شده ام که بدون لیلی نمی توانم زنده بمانم یا زندگی کنم همه ما قضیه را شوخی تلقی کردیم.
آنقدر که سعید گفت: این که مشکل نیست. یک آگهی در روزنامه می دهیم با این عبارت که: «به یک لیلی تمام وقت با حقوق مکفی نیازمندیم» و ادامه داد: اگر روز بعد یک گلّه لیلی پشت همین در صف نکشیدند، من اسمم را عوض می کنم.
و یاسر گفت: «کافیست من با همین ماشین قراضه ام یک دور در خیابان بزنم، یک ساعت بعد، پنج رأس لیلی برایت ردیف می کنم، یکی از یکی لیلی تر.»
و وقتی فؤاد با تأثر و تأسف سر تکان داد و گفت: حیف که همه تان خرید، یکی از یکی خرتر. ما همه خندیدیم و شروع کردیم به نمره دادن به خریت همدیگر.
حتی همان زمان که همه همدیگر را خبر کردیم و ناگهان و بی مقدمه، خانه فؤاد جمع شدیم هم ماجرا را اینقدر جدی تصور نمی کردیم.
مصطفی کاملاً تصادفی فؤاد را حوالی میدان تجریش دیده بود که با سر و وضعی ژولیده و آشفته پرسه می زند و به هر که می رسد، می پرسد: شما یک لیلی پیدا نکرده اید؟ یا شما لیلی مرا ندیده اید؟
و دیده بود که مردم از زن و مرد و پیر و جوان بی پاسخ از کنار او رد می شوند. بعضی پوزخندی می زنند، برخی برای شفایش دعا می کنند و عده ای با ترحم و دلسوزی سر تکان می دهند و می گذرند. مصطفی همچنانکه خودش می گفت جلوتر رفته بود و درست در مقابلش قرار گرفته بود.
فؤاد همچنان در حال و هوای خود، از مصطفی پرسیده بود: شما لیلی مرا... و وقتی مصطفی را به جا آورده بود، جا خورده بود و گفته بود: تو اینجا چه کار می کنی مصطفی؟!
مصطفی اول حرفی برای گفتن پیدا نکرده بود، اما بعد از لحظاتی جواب داده بود: دارم به دنبال لیلی تو می گردم.
فؤاد دستش را گرفته بود و گفته بود: نگرد، پیدا نمی کنی. اگر بود من این جستجوی چند ساله ام به نتیجه می رسید.
و بعد مصطفی را به خانه برده بود، برایش چای دم کرده بود و توضیح داده بود که: ادامه حیات بدون وجود یک لیلی امکان پذیر نیست.
مصطفی وقتی منگ و مبهوت از خانه فؤاد درآمده بود، به همه ما زنگ زده بود تا هر چه زودتر در خانه فؤاد جمع شویم و فکری برای حال و روز خرابش بکنیم.
فؤاد آدم نامعقولی نبود. نه تنها آدم نامعقولی نبود، که یک سر و گردن هم از آدمهای هم سن و سال خودش فهیم تر بود. با حدود بیست و هفت هشت سال سن، پختگی آدمهای چهل ساله را داشت و علیرغم اینکه هنوز ازدواج نکرده بود، از اغلب دوستان متأهل، با تجربه تر به نظر می رسید.
دوران دبیرستان را خوب درس می خواند و حتی دیپلم را هم با معدل خوب گرفت اما ناگهان بعد از دیپلم، درس را کنار گذاشت و پناه برد به شعر و آواز و موسیقی.
هم طبع خوبی در شعر داشت و هم صدای خوشی در آواز و هم استعداد کم نظیری در موسیقی. اما فقط برای خودش کار می کرد، اعتقاد به ارائه نداشت. نه شعر، نه موسیقی و نه آواز. فقط گاهی که دور هم جمع می شدیم و خواهش می کردیم یا خودش سرحال بود شعر و آوازی می خواند و سه تاری می نواخت. و این گاهی البته خیلی بیشتر از گاهی بود. خانه فؤاد مأمن بچه های متأهلی بود که از زندگی روزمره به ستوه می آمدند.
همیشه گریزگاه و پناهگاه همه مان خانه فؤاد بود و گرمی و صمیمیت فؤاد هم در پذیرایی، این اشتیاق را تشدید می کرد.
از حدود دو سال پیش بود و شاید کمی بیشتر، دو سال و چهار ماه پیش که وضع روحی فؤاد رو به وخامت گذاشت. این را من که از بقیه نزدیکتر بودم، زودتر و بهتر فهمیدم.
تشخیص من که بعدا هم توسط دکتر روانپزشک تأیید شد، افسردگی بود. و اولین نشانه اش هم این بود که دیگر حال و حوصله دیدن هیچکس را نداشت. و همین برخوردهای نسبتا سرد سبب شد که پای بچه ها کم کم از خانه فؤاد بریده شود.
به فؤاد فقط برای این زنگ زدیم که خانه باشد و نگفتیم که قرار است همه آنجا هوار شویم. هر کدام میوه ای، شیرینی ای چیزی گرفتیم و مثلاً به طور اتفاقی که البته هر آدم بی عقلی می توانست غیر اتفاقی بودن آن را بفهمد سر از خانه فؤاد درآوردیم.
فؤاد اگر چه سر و وضعش را به نحو غلط اندازی مرتب کرده بود اما از غبار چهره و غم چشمها می شد فهمید که احوالاتش عادی نیست. به خصوص این غیر عادی بودن وقتی مسلم تر شد که فهمیدیم دیدارش با مصطفی در میدان تجریش و دعوت به خانه و باقی قضایا را هیچ به یاد نمی آورد.
من پرسیدم: فؤاد! هیچ معلوم هست کجایی؟
انگار نه به من که به خودش جواب می دهد، گفت: در وادی تنهایی.
مصطفی گفت: این فؤاد تا ازدواج نکند حال و روزش درست نمی شود. باید یک زن درست و حسابی برایش دست و پا کنیم.
فؤاد اخمهایش را در هم کشید و گفت: بی ربط می گی مصطفی. احساس تنهایی چه ربطی به زن و زندگی و این حرفها دارد.
و رو کرد به من و پرسید: مثلاً خود تو سید! با داشتن اینهمه زن و بچه، دیگر احساس تنهایی نمی کنی؟
گفتم: کدام همه؟ طوری حرف می زنی که انگار من..
گفت: مقصودم این همه سال است. مقصودم مدت طولانی زن و بچه داشتن است. احساس تنهایی چیزی نیست که به زن و بچه و زندگی ربط داشته باشد. مثل اینکه تو بگویی اگر به مجنون زن می دادند می نشست سر خانه و زندگیش و به دنبال لیلی بازی نمی رفت. اینطور نیست.
لیلی یک مفهوم مستقلی است که فقط کسانی می توانند آن را بفهمند که به درجات جنون نائل شده باشند.
سعید، با دست زد به پشت مصطفی و گفت: فکر می کنم مقصود فؤاد این است که شما چیزهای اضافه میل نکنید.
ما همه خندیدیم اما فؤاد خیلی جدی گفت: بله، دقیقا.
و البته این تأیید جدی فؤاد بیشتر از اصل حرف، خنده دار بود. سعید ادامه داد: البته فؤاد! من فکر می کنم تو هم سرنا را از سر گشادش می زنی. اینطور نیست که مجنون اول به درجه جنون رسیده باشد، بعد لیلی را پیدا کرده باشد. ظهور لیلی باعث جنون مجنون شده است وگرنه این آدم که پیش از این برای خودش قیس عامری معقول و مرتبی بوده است.
فؤاد گفت: تو هم نمی فهمی سعید جان...
و مصطفی خوشحال حرفش را برید، یعنی سعیدجان هم چیزهای اضافی میل می کنند؟! فؤاد گفت: خب، بله، برای اینکه لیلی یک موجود زیر خاکی نبوده که توسط مجنون کشف شده باشد. پیش از ظهور مجنون هم برای خودش لیلی ای بوده ولی کسی مثل مجنون پیدا نمی شده که دل دوست داشتن و جربزه عاشق شدن داشته باشد. چرا همه آدمهایی که پیش از آن، لیلی را دیده بودند، هیچکدام مجنون نشدند؟
یاسر برای اینکه فضا را از این جدیّت خارج کند، گفت:
خب حالا ما باید چه کار کنیم؟
فؤاد خیلی جدی پاسخ داد: هیچی. بلند شید برید خونه هاتون.
و ما همه جا خوردیم و یاسر برای اینکه خودش را از تک و تا نینداخته باشد ادامه داد: منظورم اینه که اگر لازم باشه من می تونم مدتی نقش لیلی رو...
فؤاد گفت: نه متشکرم. مزاحم شما نمی شم.
جمله «بلند شید برید خونه هاتون» اگر چه رگه هایی از شوخی در خود داشت ولی به هر حال بخش جدی آن را نمی شد نادیده گرفت.
این بود که همه یواش یواش این پا و آن پا کردیم و از جا بلند شدیم.
یاسر گفت: فؤاد جان ما زحمتو کم می کنیم. ولی تورو خدا مواظب خودت باش، پیدا شدن یا نشدن لیلی اینقدر ارزش ندارد که تو خودت را خراب و ویران کنی.
فؤاد گفت: کاش تاوان پیدا شدن لیلی فقط همین قدر خرابی و ویرانی باشد. من که تا پای جان به تاوان ایستاده ام.
یاسر، شوخی و جدی گفت: خب، پس اگر اینطور باشد، حتما به روانپزشک احتیاج داری.
فؤاد گفت: بله، همچنانکه تو به دامپزشک.
از خانه فؤاد که درآمدیم تقریبا همه اتفاق نظر داشتیم که باید فکری اساسی برای حال و روز فؤاد کرد اما هیچکدام هم در آن زمان راهی به نظرمان نرسید و قرار شد که هر کدام جدا فکر کنیم و بعد با هم مشورت کنیم و به نتیجه مشترکی برسیم.
من اما دلم قرار و آرام نگرفت. بعد از خداحافظی با بچه ها، دوباره به خانه فؤاد برگشتم با این سؤال و دغدغه که: چه کار باید کرد؟ یا چه کار می توان کرد؟
فؤاد گفت: هر راهی که بگویی رفته ام. همه به عبث. از دکتر داخلی و خارجی بگیر تا گیاهی و شیمیایی و از روانپزشک و روانشناس تا متخصص اعصاب و روان، اما هیچکدام سر از این درد بی درمان در نمی آورند.
می گویم: کار نمی توانم بکنم، می گویند، ورزش کن.
می گویم: تحمّل دیدن هیچکس را ندارم. می گویند: جوشانده بخور.
می گویم: چشمه شعرم خشکیده است. می گویند: آزمایش خون بده.
می گویم: انگیزه ادامه حیات ندارم. می گویند: قرص بخور.
می گویم: «من به یک لیلی محتاجم». می گویند: زن بگیر.
گاهی وقتها با خودم فکر می کنم که کاش لیلی زن نبود تا عوام این همه به اشتباه نمی افتادند.
گفتم: با این تفاصیل به نظر می رسد که از دست هیچکس جز خودت کاری ساخته نیست.
گفت: خودم هم به همین نتیجه رسیده ام، اما چه کار و چه گونه اش را هنوز نه.
برای اینکه امیدواری داده باشم گفتم: خب این خودش روزنه امیدی است. اینکه آدم به این نتیجه برسد که خودش می تواند.
گفت: راستش را بخواهی به همین حرف هم اعتقاد چندانی ندارم. اینکه دیگران نمی توانند کاری کنند، قطعی است اما اینکه خودم می توانم هم، حرف مفت است. همچنانکه اگر می شد کاری کرد تا به حال شده بود.
گفتم: بالاخره می خواهی چه کار کنی؟ ادامه این وضعیت هم که دشوار است.
گفت: دشوار!؟ چیزی شبیه محال است.
و با بغضی نهفته در گلو تأکید کرد: سید! من زندگی نمی کنم. فقط ظهور مرگ را لحظه می شمرم.
آن شب با هر زبان که می شد، سعی کردم به فؤاد تسلّی ببشخم، اما موقع خداحافظی خودم هم فهمیدم که موفق نبوده ام.
فردای آن شب، فؤاد نبود، نه در خانه و نه هیچ جای دیگر. و شب بعد و روز بعد و شب ها و روزهای بعد.
یکی دو هفته اول همه احتمال دادیم که به سفر رفته باشد و به زودی بازگردد. اما خبری نشد. و در یکی دو ماه اول هر جایی را که به عقلمان رسید، جستجو کردیم. اما هیچ رد و نشانی از او نیافتیم.
و اکنون که قریب دو سال از غیبت فؤاد می گذرد، هنوز ناامید نشده ایم و دست از جستجو برنداشته ایم اما همه در این حسرتیم که چرا وقتی فؤاد گفت: «من به یک لیلی محتاجم» هیچکدام، قضیه را جدی نگرفتیم. اگر چه کاری هم نمی توانستیم بکنیم.
مهر و آبان 79 1 داستان «شبیه یک هنرپیشه خارجی»
مشخصات کلی: یکی از دو داستان این مجموعه است که تاریخ نگارش دارد: 1356. اما بنا به تصریح نویسنده بعدها، بخشهایی به آن افزوده شده است.
گونه: طنز، طول: 9 صفحه. زمان بیان داستان: ماضی. زاویه دید: دانای کل. شخصیتهای مهم: سه نفر (یک مرد، یک زن و یک افسر نگهبان نیروی انتظامی).
خلاصه داستان: مردی، از زنی که احساس می کند بسیار زیباست، می پرسد که آیا به یک هنرپیشه خارجی شباهت ندارد؟ با جواب مثبت زن، مرد به او می گوید که هیچ شباهتی به آن هنرپیشه ندارد.
بحث میان زن و مرد بالا می گیرد، و کار به کلانتری می کشد. زن به خاطر مزاحمت از مرد شکایت می کند اما افسر نگهبان، بیشتر به دنبال ایجاد رابطه با زن است تا پیگیری شکایت در نهایت، وقتی افسر نگهبان می خواهد که مرد را، شب در کلانتری نگه دارد، مرد کوتاه می آید، و به شباهت زن با آن هنرپیشه، اعتراف می کند. زن هم از شکایت صرف نظر می کند. هنگام خروج مرد از افسر نگهبان می پرسد: آیا شما شبیه شرلوک هلمز نیستید؟
نقد داستان: موضوع داستان، موضوع جالبی است، که پرداخت طنزآمیز شجاعی، آن را جذاب تر می کند. کنایه های مرد، به تلاش افسرنگهبان برای گرفتن شماره تلفن همراه زن، از نقاط جذاب و خواندنی داستان است. در مجموع خواننده از خواندن این داستان، لذت می برد و لبخند بر لبانش می نشیند.
مشکل داستان: بی اعتقادی مرد به شباهت مردم با بازیگران سینماست؛ چیزی که خلاف باور آنان است. گره داستان، رفتن به کلانتری است. پایان داستان یک پایان باز است: مردی که هنوز از مردم درباره شباهتشان با هنرپیشه های خارجی می پرسد. داستان تعمدا، در حالی به پایان می رسد که مشکل آن حل نشده باقی مانده است. و این، یعنی مشکل اخلاقی ای که مردم را رها نخواهد کرد.
زنی که شخصیت دوم داستان است زنی است بزک کرده و عشوه گر، که زود عصبانی می شود و بددهنی می کند او حتی حاضر است برای جلب حمایت افسر نگهبان، سر و موی خود را، بیشتر به نمایش بگذارد. اما در مقابل او، مردی که شخصیت اول داستان است. مردی است آرام و منطقی او با تیزبینی، تلاشهای افسر نگهبان برای ایجاد رابطه با زن را می بیند و با زبان طعنه آمیز خود، جابه جا به آن اشاره می کند. افسر نگهبان دیگر مردِ حاضر در داستان، مردی است که زود مجذوب عشوه گری های زن می شود و به حمایت از او برمی خیزد؛ و در این راه، عنان منطق را از دست داده، مرد را بدون دلیل مورد اتهام قرار می دهد.
با این که بنا به تصریح نویسنده، تنها تغییر داستان نسبت به نگارش اولیه آن، افزوده شدن قسمتهای مربوط به تلفن همراه است. اما قراینی نشان از بازنویسیِ کلی ترِ آن می دهد. اولین قرینه، پوشش زن است زن در این داستان، روسری به سر دارد. در حالی که می دانیم در سال 56 بیشتر زنان متدین محجبه بوده اند. دومین قرینه استفاده از واژه «نیروی انتظامی» به جای «پلیس» است. این واژه هم، در دهه 70، بر زبان مردم جاری شد. در هر صورت، خواندن این داستان از قلم نویسنده ای با سابقه هفده ساله مایه تحسین اوست. 2 داستان «آناهیتای شرقی»
مشخصات کلی: شکل بیان: روایی طول 12 صفحه زمان بیان داستان: ماضی زاویه دید: اول شخص مفرد شخصیتها: دو نفر (یک مرد و یک زن)
خلاصه داستان: راوی یک استاد جامعه شناسی سوار بر پاترول خود در حال رفتن به دفتر کارش است. او، با انگیزه ای که از خواننده مخفی می شود. زنی با بیش از چهل سال سن را در بزرگراه، سوارِ خودروِ خود می کند. زن بی مقدمه، با راوی صمیمی می شود، و حتی از او می خواهد که تا مقصدی دورتر، او را برساند.
راوی، زن را می شناسد، هر چند نویسنده، در مواقع مهم، وارد ذهن او نمی شود: زن سال قبل هم، در همین جا سوار پژوی راوی شده و راوی او را، تا در خانه خود هم برده، و حتی زن، مقداری پول هم از او گرفته است. راوی، با این اطلاعات، زن را غافلگیر می کند. و زن که حالا مچ او باز شده، اعتراف می کند که خدمتکار آن خانه است، و در غیاب خانم خانه لباسهای او را می پوشد و بزک می کند و خود را، به جای او جا می زند. شوهر هم، به این روند اعتراضی ندارد؛ و تنها، پول های به دست آمده از این طریق را، به جیب خود می زند.
زن معتقد است که مردها همه به امید پاشیدن بذری برای امیال نفسانی بعدی خود او را سوار خودرو می کنند، و حتی مقداری پول هم، به او کمک می کنند. اما راوی به زن می گوید که آن مردها «مرد» نبوده اند.
نقد داستان: مشکل داستان، زنی است که از راه سوار شدن به خودرو مردان، پول به دست می آورد. این نوشته یک «داستانِ خاطره گونه است». همچنین، پایان داستان نتیجه منطقی حوادث طول آن نیست. یعنی به خاطر اتفاقاتی که در طول داستان می افتد، راوی متوجه فریبکاری زن نمی شود، بلکه این موضوع را از قبل می دانسته، و حالا فرصتی پیدا کرده است تا مچ زن را باز کند. در ضمن، اگر شیوه نادرست مخفی کردن اطلاعات از خواننده نبود، پایان داستان از ابتدای آن، لو رفته بود. یعنی نویسنده با مخفی کردن اطلاعات، ضعف اساسی پیرنگ داستان خود را، پوشانده است. در حالی که در این داستان عنصر «تعلیق»، واقعا وجود ندارد.
نکات دیگر: زن شخصیت این داستان، زنی است نادرست، که با کلاهبرداری از مردان روزگار می گذراند. شاید تنها دلیل گنجانده شدن این نوشته در این مجموعه داستان، تعهد نویسنده در جمع آوری داستانهایی با نگاه خاص، نسبت به زنان بوده است. خواندن این داستان، جذابیت خاصی برای نگارنده نداشت. 3 داستان «من به یک لیلی محتاجم»
مشخصات کلی: یکی از دو داستان این مجموعه است که تاریخ نگارش دارد: مهر و آبان 1379. شکل بیان: روایی طول 10 صفحه زمان: بیان داستان: مضارع اخباری؛ هر چند با شروع از ماضی زاویه دید: اول شخص مفرد شخصیتها: چهار نفر (فوأد، سید (راوی داستان)، سعید، یاسر و مصطفی).
خلاصه داستان: فؤاد، جوانی مجرد اما پخته است که حدودا 27 سال سن دارد و دیپلمش را با معدل خوب گرفته؛ اما به طور ناگهانی، به شعر و آواز و موسیقی پناه برده است. داستان از اینجا آغاز می شود که فؤاد به دوستانش می گوید: «من به یک لیلی محتاجم»، قضیه وقتی جدی تر می شود که مصطفی، فؤاد را در حوالی تجریش می بیند که با سر و وضعی آشفته از عابران، سراغ «لیلی»اش را می گیرد. دوستان فؤاد نمی توانند به او کمکی کنند؛ و در نهایت، راوی متوجه می شود که متخصصان هم، درد معنوی فؤاد را دردی مادی تشخیص داده اند. فردای آن روز، فؤاد گم می شود؛ و هنوز هم، با اینکه دو سال از آن واقعه می گذرد، او هنوز پیدا نشده است.
نقد داستان: مشکل داستان، «لیلی» خواستنِ فؤاد است. اما این نوشته، در حد یک «لطیفه» باقی می ماند. یعنی کل داستان واجد یک نکته لطیف است، که نویسنده، تنها زوایدی به آن اضافه کرده است. هر چند می توان کل داستان را در چند جمله، یا حداکثر یک بند بازگو کرد؛ و خواننده هم احساس کمبودی نمی کند. نویسنده، در این داستان حرف تازه ای هم ندارد. داستانِ تکراریِ دردهایِ معنوی بشر است، که همه به دنبال راه حل مادی ای برای آن هستند.
نکات دیگر: تنها زن داستان: لیلی، موجودی ذهنی است، که از خود استقلالی ندارد، و وجودش وابسته به احتیاج فؤاد است. خواندن این داستان، جذابیت خاصی برای نگارنده نداشت. 4 داستان «چشم در برابر چشم»
مشخصات کلی: شکل بیان: روایی طول: 12 صفحه زمان بیان داستان: ماضی زاویه دید: دانای کل شخصیتها: سه نفر (یک مرد، مرشد و زن مرشد).
خلاصه داستان: مردی چهل ساله، بیست سال است که مرید مرشد شده است. روزی، به هنگام آمدن به خانه مرشد اسیر زیبایی چشمهای زن رهگذری می شود. مرد، با حالی آشفته خود را به خانه مرشد می رساند. مرشد، وقتی متوجه مشکل مرد می شود به پرس وجو می پردازد؛ و در آخر به او می گوید که زن را می شناسد. اما زن مطلقه است، و تا سرآمدنِ عده، مرد باید صبر کند.
چند ماه بعد، مرد با زن ازدواج می کند. اما در اولین نگاه، متوجه غمِ حاکم بر چشمان او می شود. با اصرار مرد، زن زبان باز می کند و می گوید که همسر مرشد، و عاشق و معشوق او بوده است، اما مرشد به رسم رفاقت فردای همان روز، او را طلاق داده تا مرد به آن چشمها برسد. مرد، با فهمیدن این موضوع، چاقوی خود رابیرون می آورد و هر دو چشمش را کور می کند. چرا که «نباید به ناموس رفیق چشم داشت».
اما در انتهای داستان، مشخص می شود که همه اینها در ذهن مرد گذشته است. و او تصمیم می گیرد که راه رفته را ناتمام بگذارد.
نقد داستان: این داستان قوی ترین و جذاب ترین داستان این مجموعه است. موضوع آن موضوعی جالب، و حوادث داستان، تقریبا غافلگیر کننده است. در مجموع خواندن این داستان، برای خواننده، لذت بخش و خوشایند بود.
مشکل داستان: دلبستگی مرد به چشمهای زن عابر است. نقطه اوج آن لحظه ای است که مرشد می گوید زن را می شناسد. گفتگوهای شخصیتهای داستان، یکنواخت و از یک جنس است. همه ادیب هستند و با کلام فاخر حرف می زنند. داستان یک اشکال تکنیکی اساسی دارد: مرز خروج مرد از عالم واقعیت و ورود او به دنیای ذهن، اصلاً مشخص نیست. حتی بعضی جزئی نگری ها در صحنه پردازی، ورود مرد به دنیای ذهن را مورد تردید قرار می دهد. تازه، وقتی که مرد از دنیای ذهن، به عالم واقع باز می گردد وضعیت او تغییر پیدا کرده است درست قبل از این خیال پردازی ها، او کنار کوچه نشسته بود، اما حالا ایستاده است!
به همین دلیل، تکه آخر داستان پس از بازگشت از دنیای ذهن و خیال، کاملاً نچسب جلوه می کند. اما جای این سؤال باقی است که چرا نویسنده از این روش، استفاده کرده است. آیا او می خواسته داستان را، «واقعیت گرا»تر کند؟ به نظر می رسد این گونه روایت داستان، آن هم در خیال شخصیتهای داستان، نه تنها نوعی فریب دادن خواننده است، بلکه روشی قدیمی و متعلق به دورانی است که ذهنیت مردم نسبت به داستان، در مراحل ابتدایی خود سیر می کرده است.
یک اشکال دیگر داستان، اشکال محتوایی است. آیا در اسلام این قدر بر «رسم رفاقت» تاکید شده، که همسر خود را به خاطر هوس دوست طلاق دهند؟ و همچنین، آیا تجلیل از این رسم لوطی ها، در شأن یک نویسنده مذهبی هست؟ نکته دیگر: در هر صورت، زن این داستان هم «وسیله»ای است برای امتحان میزان رفاقت مردان. 5 داستان «لباس خواب صورتی»
مشخصات کلی: شکل بیان: روایی طول 8 صفحه زمان بیان داستان: ماضی زاویه دید: دانای کل شخصیتها: دو نفر (یک مرد، یک زن گردو فروش)
خلاصه داستان: مردی که لباس خواب نپوشیدن زنش، برایش عقده شده زن جوان گردو فروشی را پیدا می کند تا در ازای مبلغی پول، لباس خوابی را جلو مرد بر تن کند. اما مرد، وقتی می فهمد زن شوهری معتاد دارد، که هر چه تلاش کرده، نتوانسته است او را به راه بیاورد و هنوز هم به او علاقه دارد، آن لباس خواب و سه بسته ادوکلن را به وی هدیه می دهد، و او را به خیابان باز می گرداند.
نقد داستان: مشکل داستان، عقده مرد به خاطر لباس خواب نپوشیدن همسرش است. نقطه اوج آن، درخواست مرد از زن گردوفروش برای پوشیدن لباس خواب است.
در این داستان، برای اولین و آخرین بار در این مجموعه داستان، از عنصر داستانی «بازگشت به گذشته» استفاده شده است. اما استفاده غلط از آن، باعث دوپاره شدن داستان شده است. در اینجا نویسنده افعال را، در ابتدا به درستی با زمان ماضی بعید به کار برده است. اما چند سطر بعد، با فراموشی حضور در گذشته دورتر، دوباره از افعالی با زمان ماضی ساده استفاده کرده است.
این بی دقتی باعث شده است که خواننده نفهمد نویسندگی به یادآوری گذشته پایان داده و دوباره به زمان اصلی داستان بازگشته است.
مشکل داستان: تا آخر حل نشده باقی می ماند: آیا عقده مرد برطرف شده یا اینکه موقتا به حال و روز زن گردوفروش رحم کرده است؟ بیشتر به نظر می رسد که مرد، به خاطر شوهردار بودن زن گردوفروش از این کار منصرف می شود چرا که در اوایل داستان هم، از زن گردوفروش می پرسد: «اول بگو ببینم، تو دختری یا خانمی؟»
همین ایراد باعث می شود که در داستان، شاهد تحول خاصی نباشیم: عقده مرد برطرف نشده است، زن گردوفروش از تصمیم خود برای نمایش بدنش در مقابل پول برنگشته است، و مرد، هنوز هم از زنان شوهردار، پرهیز می کند. در این وسط فقط چند تکه لباس و ادوکلن نصیب زن گردوفروش می شود. که این تحول هم، یک تحول کافی برای داستان شدن این نوشته نیست. اشکال محتوایی داستان: غیر قابل چشم پوشی است. آیا یک نویسنده مذهبی، باید به سراغ چنین موضوعهایی برود؟! نکته دیگر: زن گردوفروش هم زنی است که با اینکه شوهر دارد، سوار خودرو مردان غریبه می شود و حاضر است در مقابل پول، بدن خود را، برای آنان به نمایش بگذارد. 6 داستان «راه چهارم، تلخ تر از زهر»
مشخصات کلی: شکل بیان: روایی طول 5 صفحه زمان داستان: ماضی زاویه دید: دانای کل شخصیتها: دو نفر (یک مرد و همسرش)
خلاصه داستان: مردی، پس از اینکه قلب همسرش توسط برادر مرد عمل می شود، می فهمد که آنها با هم روابطی برقرار کرده اند. مرد، همسرش را به خیانت متهم می کند، اما زن منکر می شود. مرد چهار راه پیشنهاد می دهد: اول کشتن زن، دوم کشتن برادر، سوم کشتن هر دو و چهارم طلاق زن از مرد و ازدواج او با برادرش.
زن وقتی می فهمد که مرد همه مکالمات او و برادر خودش را ضبط کرده و راه دیگری هم ندارد، راه پنجمی را انتخاب می کند تا آبروی هیچکدام نرود: خودکشی با قرصهای اعصاب.
نقد داستان: مشکل داستان، خیانت زن به شوهرش است. تنها گره داستان ضبط مکالمات زن و برادر مرد، توسط مرد است. مرد، از ابتدا تصمیم گرفته که زن خیانتکارش را، به مجازات برساند. زن خیانت خود را قبول دارد، اما جلوی شوهرش حاضر به اعتراف نیست. که دانستن موضوع ضبط مکالمات، این مقاومت را از بین می برد. بنابراین، تنها تحول داستان، همین قبول خیانت، توسط زن است. به نظر نگارنده، چنین تحولی برای داستان دانستن این نوشته، کافی نیست. نکته دیگر: در این داستان هم زن، موجودی خیانتکار و حق ناشناس نسبت به همسرش است. 7 داستان «همیشه پای یک زن در میان است»
مشخصات کلی: گونه: طنز طول 23 صفحه زمان بیان داستان: حال زاویه دید: اول شخص شخصیتهای اصلی: سه نفر (سردبیر یک نشریه، پدر وی، منشی یک قاضی دادگستری)
خلاصه داستان: سردبیر یکی از نشریات، مقاله ای درباره روندِ رو به رشد طلاق منتشر می کند، که در آن، طعنه هایی به مدافعین حقوق زن وجود دارد. یک قاضی برجسته دادگستری، از انتشار این مقاله شکایت می کند، و کار به دادگاه مطبوعات می کشد؛ و در نهایت، سردبیر تبرئه می شود. پدر سردبیر، که معتقد است در هر جریانی همیشه پای یک زن در میان است، برای اثبات نظریه اش، مردِ منشی قاضی شکایت کننده را پیدا می کند. با حرفهای مرد منشی، معلوم می شود که قاضی مذکور، که مامور رسیدگی به پرونده های منکراتی است، با زنان متهم، رابطه نامشروع برقرار می کند، و شکایت او هم به خاطر پیش شرط یکی از زنان، برای ایجاد رابطه بوده است. در پایان داستان، راوی به این نتیجه می رسد که همیشه پای زنی در میان است.
نقد داستان: راوی داستان، همان نویسنده داستان است. داستان سه تکه دارد: پاره اول، معرفی پدر سردبیر و اعتقادات اوست. پاره دوم، به شکایت از سردبیر و تبرئه او باز می گردد. و پاره سوم به حرفهای مردِ منشی درباره قاضی اختصاص دارد. مهمترین و جذاب ترین بخش داستان، همین بخش سوم آن است، که شجاعی، با طنزی جالب، ارتباطات قاضی با زنان منکراتی را از نگاه بی خبرانه مرد منشی روایت می کند خواندن این قسمت لبخند را بر لبان خواننده می نشاند.
مشکل داستان، تلاش پدر سردبیر برای اثبات اعتقادش است. گره داستان شکایت قاضی از سردبیر است. یک ایراد مهم داستان سه پارگی آن است. نویسنده، به جای اینکه سعی کند حوادث داستان را با همه چفت کند، از شیوه ای سهل الوصول برای وصله کردن تکه ها استفاده کرده است: ورود نویسنده به عنوان یک شخصیت، در ساحت داستان.
ایراد منطقی داستان، احضار سردبیر نشریه، به جای مدیر مسئول آن، به دادگاه مطبوعات است. در حالی که در این موارد، مسئولیت انتشار مطالب، بر عهده مدیر مسئول است. نکته دیگر: در این داستان، مدافع حقوق زنان، زنی است که روزها از حقوق آنان دفاع می کند، و شبها پارتی به راه می اندازد. 8 داستان «خبر مرگ»
مشخصات کلی: شکل بیان روایی طول 9 صفحه زمان بیان داستان: ماضی زاویه دید: اول شخص مفرد شخصیتها: هفت نفر (راوی، حمید، جلال، جواد، سعید، محسن (دوستان حاج داوود) و ممل پسر حاج داوود).
خلاصه داستان: مرگ حاج داوود دوستانش را خیلی ناراحت کرده است. قرار است ممل، پسر حاج داوود هم، پس از بیست سال، از آمریکا بازگردد. هر کسی راهی پیشنهاد می کند تا چگونه خبر مرگ پدر را به پسر برسانند جواد مسئولیت این کار را به عهده می گیرد؛ و در کمال ناباوری دیگر دوستان خیلی ساده و صریح، خبر مرگ را به ممل می گوید. تنها واکنش ممل، تاسف به خاطر خریدن کفش کوه برای حاج داوود است.
نقد داستان: مشکل داستان، چگونگی رساندن خبر مرگ پدر به پسر است. داستان یک «لطیفه» است. چرا که آن را در یکی دو جمله می توان خلاصه کرد و پایان نتیجه نهایی حوادث قبل از خود نیست. تازه موضوع این لطیفه هم، یک موضوع تکراری است: همه می دانند که زندگی طولانی در غرب، انسان را کم عاطفه می کند. ایراد منطقی داستان، قبول پیشنهاد نفر آخر، بدون سبک و سنگین کردن آن است. این در حالی است که دوستان حاج داوود، پیشنهادهای قبلی را، کاملاً زیر و بالا می کردند و بعد رد می کردند.
نکات دیگر: خواندن این داستان، برای نگارنده، لطفی نداشت می شد که این داستان هم، در این مجموعه چاپ نمی شد؛ تا نگاه شجاعی به زن، در این مجموعه داستان، به گونه ای متمرکز مطرح می شد. تنها زن داستان، همسر مطلقه حاج داوود است؛ که بیست سال قبل از او جدا شده است، و دیگر خبری از او نیست. 9 داستان «غیر قابل چاپ»
مشخصات کلی: گونه: طول 15 صفحه زمان بیان داستان: ماضی زاویه دید: اول شخص مفرد شخصیتها: چندین نفر (یک ناشر (راوی)، منشی و آبدارچی او، وزیر [فرهنگ]، رئیس اتحادیه ناشران و....)
خلاصه داستان: راوی، ناشری است که نمایشنامه ضعیف یک زن زیبا اما هرزه را، غیر قابل چاپ تشخیص داده است. وزیر (احتمالاً فرهنگ)، که ظاهرا قبلاً مقاطعه کار بوده، رئیس اتحادیه ناشران، وزیر برنامه و بودجه، رئیس اداره آب و فاضلاب منطقه و حتی دوست راوی، که کارگردانی پرسابقه است، از او مصرا می خواهند که نمایشنامه را چاپ کند.
علی الظاهر، همه آن ها، زن نمایشنامه نویس را از نزدیک دیده اند و حتی با او روابطی هم برقرار کرده اند. این در حالی است که خود ناشر، هنوز زن را ندیده است.
زن، به آبدارچی راوی پیشنهاد یک وام بدون بهره را می دهد. وقتی که راوی، به آبدارچی قول می دهد که وام را، خودش جور خواهد کرد، آبدارچی به او متذکر می شود که راوی قادر نیست همه قولهای زن به دیگران را به عهده بگیرد.
نقد داستان: مشکل داستان، ناشری است که نمی خواهد نمایشنامه ای را چاپ کند. اما چندین گره بر سر راه او قرار می گیرد، تنها تحول آن تسلیم شدن راوی در برابر فشارهای غیر مستقیم زن نمایشنامه نویس است. داستان، داستانی طنز است، اما کنایه های جنسی فراوان آن، لبخند را از چهره خواننده می زداید.
ببینید شخصیتهای داستان، از زن نمایشنامه نویس چگونه یاد می کنند:
وزیر: من به شما توصیه می کنم... حتما با خودشون هم یک دیدار داشته باشید. من که خودم این همه به کشورهای مختلف سفر کرده ام، تا به حال کار به این زیبایی ندیده ام. می دونید، به قول مقاطعه کارها، فونداسیون کار خیلی درسته.
رئیس اتحادیه ناشران: باید خودشو ببینی تا برات مطلبو باز کنه. تا خودش توضیح نده، متوجه نمی شی که زوایای کار چیه.
کارگردان: تو یه بار کار این خانم را ببین، اگر نپسندیدی هر چی می خوای بگو. گذشته از اینها، این خانوم، دوستان جوانتری هم داره که کارشون واقعا حرف نداره. می تونی اونها رم ببری زیر چاپ.
ظاهرا در کل داستان، اصطلاح «خواندن کار»، به معنای ارتباط نامشروع با زن نمایشنامه نویس به کار رفته است. در داستان به این نکته اشاره می شود که مقامات بلند پایه قرار است همه این نمایشنامه ها را بخرند، قرار است کتاب سال بشود، و از آن فیلم سینمایی درست کنند و حتی در جشنواره های داخلی و خارجی هم برنده شود. متأسفانه نویسنده، حتی اشاره ای کوچک هم نمی کند که این داستان، مثلاً در یک کشور خارجی اتفاق می افتد. نکته دیگر: زن نمایشنامه نویس این داستان هم، زنی هرزه و بددهن است. نگاهی کلی:
نوع نگاه شجاعی، به زنان در این مجموعه، بسیار قابل تأمل است:
در کل 9 داستان این مجموعه، تنها سه زن هستند که تقریبا مشکلی ندارند، زن مرشد در داستان «چشم در برابر چشم» و خانم منشی داستان «غیر قابل چاپ» همسر مرد داستان «لباس خواب صورتی» هم، با اینکه زنی سالم است، اما به خواستهای شوهرش توجهی ندارد. بقیه زنها یا دست کم مطلقه هستند یا اهل بزک یا کلاهبرداری و یا هرزگی. همچنین شجاعی، به مقامات دولتی، با زاویه ای کاملاً خاص می نگرد:
مقامات دولتی هم بی مشکل نیستند: افسر نگهبان نیروی انتظامی که چشمش به دنبال زنان است، قاضی برجسته دادگستری که با زنان متهم پرونده هایش، ارتباط نامشروع برقرار می کند، دو وزیر، رئیس اتحادیه ناشران، رئیس اداره آب و فاضلاب، که به خاطر هرزگی زنی به حمایت از او برخاسته اند و... این همه مقامات فاسد، همه هم از لحاظ اخلاقی، در کدام حکومت و دولتی به سر می برند؟ باید به انتظار نشست تا خود سیدمهدی شجاعی، از مجموعه داستان جدیدش، سخن بگوید هر چند که او، در عالم مطبوعات، نویسنده ای کم رنگ است، و کمتر تن به مصاحبه می دهد.
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر