پس از کودتای 28 مرداد 1332 و قدرت یافتن دوباره محمدرضا پهلوی، آزادی های نسبی که در کشور به وجود آمده بود، برچیده شد و فضای سیاسی ایران همانند سال های پیش از شهریور 1320 در خفقان و اختناق فرو رفت. به دنبال بروز چنین وضعیتی، گروه های سیاسی مذهبی فعالیت های خود را در امور فرهنگی و خیریه متمرکز کردند و برخی گروه های چپ فعالیت هایشان را متوقف ساختند. در سال های پس از کودتای 28 مرداد تا 15 خرداد 1342 تنها گروهی که توانست فضای موجود را در هم شکسته و با اندیشه تشکیل حکومت اسلامی به قیام مسلحانه دست بزند، فداییان اسلام بود که به رهبری سید مجتبی میرلوحی (نواب صفوی) خروشید و برخی عوامل فساد از جمله علی رزم آرا و عبدالحسین هژیر را از میان برداشت. اما دیری نپایید که سرکوب شد و رهبران آن اعدام گردیدند.
پس از قیام 15 خرداد 1342 مرحله جدیدی از مبارزات سیاسی علیه رژیم پهلوی آغاز شد. شلیک گلوله از سوی محمد بخارایی در سال 1343 و رضا شمس آبادی در 1344 که به سوی حسنعلی منصور و محمدرضا پهلوی نشانه رفت، نشانه آغاز خیزش های قهرآمیز و مسلحانه علیه رژیم پهلوی و پایان دوره مبارزات پارلمانتاریستی بود. به دنبال آن، گروه های کوچک و بزرگ زیادی با اندیشه مبارزه مسلحانه با رژیم پدید آمدند و برای جامه عمل پوشاندن به خواسته هایشان کوشیدند. اما هر کدام به گونه ای توسط مأموران امنیتی رژیم شناسایی و متلاشی شدند. با آنکه خیزش قهرآمیز و قیام مسلحانه علیه رژیم پهلوی در سال های نزدیک به پیروزی انقلاب اسلامی شدت و حدت بیشتری یافت اما باید اذعان کرد این حرکت راه به جایی نبرد و تا سال های 54 55 تحت ضربات سنگین رژیم شاه از هم پاشید. با وجود این نمی توان از نقش هر یک از این گروه های کوچک و بزرگ مسلحانه در ضربه پذیر ساختن رژیم شاه چشم پوشید.
نکته جالب توجه درباره حرکت های مسلحانه کشانده شدن این اندیشه و تفکر به دربار و درباریان است. امر بعیدی که به مرحله اثبات رسید و درباریانی چون علی اسلامی (پهلوی)، فرزند علیرضا پهلوی و پسر برادر محمدرضا شاه برای مبارزه با رژیم پهلوی دست به اسلحه بردند.
بهمن حجت کاشانی و علی اسلامی در اوج خیزش های مردمی و نیز حرکت های قهرآمیز مسلحانه مصمم شدند علیه حکومت خودکامه پهلوی قیام کنند. علی اسلامی از خانواده پهلوی ها و برادرزاده محمدرضا شاه بود. اما پس از آشنایی نسبی با مفاهیم اسلام با پهلوی ها از در مخالفت درآمد و آنجا را ترک و به مخالفت با حکومت پهلوی پرداخت و سرانجام به این نتیجه رسید که راه براندازی آن حکومت پوشالی حرکت مسلحانه است. او پس از ترک دربار به خرم دره رفت و به همراه بهمن حجت کاشانی به تدارک قیام مسلحانه علیه محمدرضا پهلوی پرداخت.
بهمن حجت کاشانی فرزند سرهنگ محمود حجت کاشانی و داماد پروفسور یحیی عدل، تحصیلات خود را در تهران و فرانسه به پایان برده بود و گویا قرار بود خلبان مخصوص شاه شود. اما تحول روحی عجیب او، زندگی اش را آنچنان دگرگون ساخت که ظلم و جور و فساد حاکم بر جامعه را برنتافت و به حرکت مسلحانه علیه رژیم پهلوی دست زد.
اندیشه های آرمانی او، قطع روابطش با خانواده به خصوص پدر را سبب گردید و او را به دشت های وسیعی در نزدیکی خرم دره کشاند و وی با اندیشه تأسیس مدینه فاضله (آرمان شهر) و بسط و توسعه آن و پیاده نمودن احکام اسلام و قرآن ابتدا به کشاورزی روی آورد و برای خود زارعان و کشاورزانی را از داخل خرم دره انتخاب کرد. در آغاز برای هر یک از آنها خانه هایی ساخت و کشاورزان را همراه با خانواده هایشان در آن خانه ها اسکان داد. او برای
ده کوچک تازه تأسیس مرکب از چندین هزار خانوار که همه در زمین های زراعی او کار می کردند و حقوق می گرفتند مسجدی تأسیس کرد و در آن به برقراری جلسات بحث و آموزش قرآن پرداخت. ده کوچک او «الله ده» نام گرفت و ساکنان آن موظف شدند در آن مکان آداب و سنن اسلامی را پیاده کنند. بهمن تماشای تلویزیون وابسته به دربار و باند صهیونیستی بهائیت را ناسالم و زیان بار می دید و آن را عامل فساد در جامعه می دانست و به کارگرانش توصیه می کرد که تلویزیون نگاه نکنند چون تلویزیون هدفی جز رواج فساد و فحشا ندارد. او آنتن های تلویزیون را پرچم های کفر می خواند و می کوشید با افرادی که در خانه شان تلویزیون داشتند برخورد کند او به کارگران خود توصیه می کرد به جای استفاده از چای به خوردن شیر روی بیاورند و سعی کنند در تأمین نیازهای روزمره خود خودکفا باشند.
او در کنار کشاورزان کار می کرد و در ساعاتی از روز در معانی و مفاهیم قرآن به تفکر فرو می رفت و ذهن و روان خود را زلال تر می ساخت. او با استناد به آیات قرآن اعتقاد داشت که باید در برابر ظلم و جور ایستادگی کرد و وقتی ظلم از حد گذشت به مبارزه با آن پرداخت. در غیر این صورت بایستی از آن دیار هجرت کرد. او معتقد بود پیامبر اسلام نیز همین کار را کرد و وقتی ظلم و جور سراسر مکه را فراگرفت او به سوی مدینه هجرت کرد.
خانواده پنج نفره بهمن، همسرش کاترین (فاطمه) عدل، که از ناحیه کمر به پایین فلج بود و همیشه روی ویلچر می نشست و دختران کوچکش مریم، معصومه و فاطمه در خانه ای در کنار کشاورزان زندگی می کردند. آنان نیز همچون سرپرست خانواده دل از دربار و زندگی افسانه ای آن کنده و زندگی در یک بیابان را بر آن ترجیح داده بودند.
با تلاش و کوشش بهمن و کشاورزان همکارش محصولات کشاورزی زمین های بهمن ثمر داد و او دستور داد آن محصولات به ارزان ترین قیمت در اختیار مردمان ابهر، خرم دره و شناط قرار دهند. او معتقد بود نعمت های خداوندی باید به طور مساوی بین فقیر و غنی تقسیم شود و همه باید بتوانند از آنها بهره ببرند. اهالی خرم دره هنوز هم خاطرات آن دوران را به یاد دارند.
حجت کاشانی برای رسیدن به مدینه آرمانی خویش راه زیادی در پیش داشت و بایستی موانع زیادی را از پیش رو بر می داشت. به گفته کارگرانی که برایش کار می کردند و حقوق بگیر او بودند بهمن لیست بلند بالایی از مفسدان فی الارض را تهیه کرده بود، هر روز تعدادی بر آن لیست می افزود و می گفت در فرصت مقتضی وظیفه دارد همه آنها را از بین ببرد. او سرانجام دست به اسلحه برد و برای کشتن و از بین بردن محمدرضا پهلوی، فرح دیبا، اسدالله علم، امیرعباس هویدا، یحیی عدل و... قیام کرد. اما پس از سفر به تهران توسط ساواک لو رفت و در آریا شهر تهران به رگبار گلوله بسته شد و به شهادت رسید. به دنبال وقوع این حادثه مطبوعات آن روز در خبری کلیشه ای نوشتند: مدعی پیغمبری کشته شد. رژیم پهلوی و مأموران امنیتی آن که قصد داشتند قیام علی اسلامی و بهمن حجت کاشانی را پوشیده نگه دارند مدعی شدند که حجت کاشانی ادعای پیغمبری می کرد و حرف های عجیب و غریبی می زد... اما واقعیت چیزی غیر از این بود.
در شماره های پیشین فصلنامه درباره بهمن حجت کاشانی و علی اسلامی و قیام مسلحانه شان مطالبی آورده شد. جذابیت موضوع و آشنایی با زوایای پنهان و پیدای این واقعه تاریخی، گروه پژوهش را بر آن داشت با سفر به خرم دره از نزدیک با محل زندگی بهمن و افرادی که در دوره ای با او کار می کردند و نیز کسانی که شناختی نسبت به او داشتند آشنا شود و با آنان به گفتگو بنشیند.
شهید بهمن حجت کاشانی، فرد نام آشنا و محبوبی برای بسیاری از اهالی خرم دره، ابهر و شناط است. کسانی که او را از نزدیک دیده اند فضایل و خوبی های او را به یاد دارند و به هنگام سخن گفتن با احساس خاصی از نیکی های حجت کاشانی می گویند و خاطرات حک شده در ذهنشان را مرور می کنند. او با همه اهالی از کارگر و کشاورز گرفته تا روحانی محل ارتباط برقرار می کرد و درباره اندیشه ها و آرمان هایش سخن می گفت و بی واهمه اعلام می کرد که روزی به قصد براندازی رژیم پهلوی قیام خواهد کرد.
حجت الاسلام شعبان نادری،[2] روحانی معروف شناط، درباره بهمن حرف های زیادی برای گفتن دارد. او در خاطرات خود جریان تحول درونی حجت کاشانی و اندیشه تأسیس مدینه فاضله و از بین بردن ظلم و فساد را چنین تعریف می کند:
... من در چندین دیدار با حجت کاشانی و مباحثه با او پی بردم که او آیات قرآن را خوب می فهمد و قرآن را وارد است. روزی بهمن به من گفت: سبب تحول روحی من خانمم کاترین (فاطمه) عدل بود. او دختر پروفسور عدل دکتر مخصوص شاه است و به دلیل اتفاقی که در کوهنوردی برایش افتاده از کمر به پایین فلج است و قادر به حرکت نیست و نمی تواند بلند شود و راه برود. او به طور معجزه آسایی حامله شد و وقتی زمان وضع حملش نزدیک شد، احساس کردم قادر به زایمان نیست. به پزشکان زیادی مراجعه کردم. همه جواب رد دادند. آنها معتقد بودند کاترین به هنگام وضع حمل می میرد. حتی پروفسور عدل هم جواب رد داد. من و خانمم خیلی به همدیگر علاقه مند بودیم لذا پیش او آمدم و گفتم بیا از صمیم قلب توبه کنیم و خواسته هایمان را از خدا بخواهیم، اگر خدا بخواهد تمام کار ها درست می شود. هر دو از ته دل توبه کردیم و رو به سوی خدا آوردیم. مدتی بعد خانمم به طور معجزه آسا وضع حمل کرد و دخترم متولد شد و همسر و دخترم هر دو سالم ماندند.[3] از آن به بعد وضعیت روحی من عوض شد، برگشتم و توبه کردم. به مادرم گفتم باید با حجاب باشیم به پدرم گفتم باید از کارهای زشت توبه کنی، به خواهرم گفتم حجاب را رعایت کن. هیچ کدام حرف مرا گوش نکردند و من از همه آنها بریدم...
نادری ماجرای انتخاب خرم دره را برای کشت و زرع و تأسیس مدینه فاضله را از زبان حجت کاشانی چنین تعریف کرد:
... حجت کاشانی به من گفت: من دیدم مسلمانی که به دستورات اسلام عمل کند خیلی کمیاب است، خیلی جاها رفتم تا زمین بخرم و شهرک کوچکی درست کنم و مردمان خوب و با ایمان را در آن شهرک جمع کنم، خودمان کشت و کار کنیم و مشغول عبادت شویم و خدا را بپرستیم. خیلی از شهرها را گشتم و جای مناسبی نیافتم. اما وقتی به خرم دره رسیدم، اینجا را پسندیدم از صاحبان ملک این زمین را خریدم، چند ساختمان درست کردم و کارگرهایی از خرم دره انتخاب کردم و کار را آغاز کردیم...
با استقرار حجت کاشانی در آن منطقه و فراهم آوردن اسباب و ادوات کشاورزی، حفر چند حلقه چاه عمیق و به زیر کشت بردن مجموعه وسیعی از زمین ها، تلاش برای به دست آوردن محصولات کشاورزی و قرار دادن آنان در اختیار مردم البته به قیمت ارزان آغاز شد. کارگران انتخابی و مشتاق به استخدام بهمن حجت کاشانی درآمدند و در زمین های زراعی مشغول کار شدند. در دفترچه بازمانده از بهمن[4] نام بسیاری از کارگران و کشاورزان همراه با مبلغ دریافتی و مزایای دیگر ثبت شده است. گویا او صندوق قرض الحسنه ای هم تأسیس کرده بود که به کارگران و کشاورزان نیازمند مقداری پول به صورت قرض الحسنه می داد و در ازای آن هر ماه مبلغ اندکی از حقوق شان را کسر می کرد. به گفته برخی کارگرها او در حرام و حلال دقت زیادی داشت. هر روز گوسفند ها را می دوشید و به دستور او شیر بدست آمده بین کارگرها و خانواده هایشان به طور مساوی تقسیم می شد. از گفته آنانی که مدتی در کنار بهمن بوده اند چنین بر می آید که او دو گونه کارگر در استخدام خود داشت. عده ای بودند که با خانواده هایشان در کنار مزارع مستقر بودند و عده ای هم بودند که فقط در فصول کاشت و برداشت استخدام می شدند.
الله ده، روستای کوچک تازه تأسیس آرام آرام رونق می گرفت و برکت می یافت. با همت بهمن مسجدی[5] در کنار خانه ها ساخته شد و کارگرها هر روز برای ادای نماز و قرائت قرآن به آنجا می رفتند. خود بهمن بالای پشت بام مسجد می رفت و اذان می گفت، سپس کارگرها در مسجد جمع می شدند و نماز می خواندند. خود بهمن هم همراه کارگرها به نماز می ایستاد. به گفته حاج فتاح قنبری[6]، او تشکیلاتی در مزرعه ایجاد کرده بود. سر ظهر همه به نماز می رفتند. به همه می گفت باید سر وقت نماز بخوانی و روزه بگیری. اگر متوجه می شد که فردی از کارگرهایش نماز نمی خواند به او می گفت تو دیگر حق نداری برای من کار کنی برو...
شعبان کرمی[7] سرکارگر مزرعه بهمن، درباره مقررات اجرای وظایف شرعی در آن مزرعه می گوید:
... هر روز ظهر به دستور بهمن دست از کار می کشیدیم و به مسجد می رفتیم. بهمن مقداری نان می آورد و همه لقمه ای از آن نان می خوردند سپس شروع می کرد به خواندن قرآن، پس از آن نماز را می خواندیم، به هنگام ادای نماز خودش می رفت پشت می ایستاد و هر کس نمازش را به صورت فرادا می خواند. روزی پرسیدم آقا معنای این نان آوردن شما چیست؟ ما که گرسنه مان نیست. او گفت معنایش این است که هر کس لقمه ای از نان کسی بخورد نباید به او خیانت کند. این نان را به همین دلیل می آورم...
او هفته ای یک بار به سخنرانی در بین کارگرها می پرداخت و آنها را به راستی و درستی و اجرای احکام الهی دعوت می کرد. نکته جالب توجه در این موضوع، نحوه گزینش کارگران جوان و نوجوان برای کار در مزرعه از سوی بهمن بود. او به هنگام استخدام آنها سؤالات دینی از آنان می پرسید و درباره نماز و دیگر احکام شرعی پرسش می کرد.
دلاور داداشی[8] که در دوره نوجوانی به همراه برادرش مدتی در مزرعه بهمن کار کرده است. در این زمینه گفت:
... کوچک بودم، حدود ده سال داشتم. پیش ایشان رفتم و از ایشان تقاضای کار کردم. هر کسی پیش او می رفت، ابتدا یک سری سؤالات دینی از او می پرسید. سپس می گفت وضو بگیر و نماز بخوان. با من هم این گونه رفتار کرد. وضو گرفتم و نماز خواندم و مورد تأیید قرار گرفتم...
بهمن در طول هفته با اتومبیلی که در اختیار داشت چند بار به خرم دره می آمد و مایحتاج زندگی اش را خریداری می کرد. در طول این سفر ها پیش روحانی ده می رفت و از او می خواست مردم را هدایت و ارشاد کند. او در لیست خود نام افرادی را که آنتن در بالای پشت بام داشتند می نوشت. البته پیش از این کار تذکر شفاهی به فرد می داد که آنتن را از بالای پشت بام بردارد و اگر آن فرد این پیشنهاد را قبول نمی کرد نامش در لیست بهمن قرار می گرفت.
حجت الاسلام نادری در بخشی از خاطرات خود می گوید:
... بهمن برایم تعریف کرد که روزی رفتم خرم دره، آنجا آخوندی بود که در بین مردم معروفیت داشت. خواستم با او دیدار کنم و به زیارتش برسم. وارد خرم دره شدم و دیدم پرچم های کفر در پشت بام ها دارند. اسم همه آن خانواده ها را نوشتم و رفتم پیش همان عالم. پس از سلام و عرض ادب پرسیدم چند نفر فقیر در خرم دره وجود دارد؟ می خواهم مقداری پول به فقرا بدهم. دیدم اصلا اطلاعی از حال فقرا ندارد و خودش در رفاه است. با خودم گفتم اگر این عالم حقیقی بود، پرچم های کفر در پشت بام ها نبود.
ذکر این نکته هم خالی از فایده نیست که بهمن فهرستی از افراد مستمند را تهیه کرده بود و ماهیانه به آنها حقوق می داد. حقوق های آنها توسط اژدر، از کارگرهای بهمن، به فقرا می رسید.
بهمن آدم درستکار و دل رحمی بود. اگر کسی امکان مالی نداشت به اندازه توان کمکش می کرد و اگر کسی کاری نداشت به او کار می داد.
... آن زمان پیرمردی بود که خیلی پیر شده بود و فقط یک الاغ داشت به او گفته بود که فقط برای کارگرها آب بیاورد. به او گفته بود که آب رسان کارگرها باشد و حقوق بگیرد و یا فرد دیگری به نام صاحب علی که به او اسلحه داده بود و گفته بود دور مزرعه بچرخد و نگهبانی بدهد تا کسی نیاید به مزرعه خسارت بزند... یا پیرزنی بود معروف به ننه بزرگ که بهمن به او کمک بلاعوض می کرد. من در همسایگی ننه بزرگ بودم و با چشم خودم دیدم که چند بار آمد و به او کمک کرد.[9]
***
من خودم شاهد قضیه بودم روزی پیش بهمن آمدم و از یکی از اهالی شناط اسم بردم که مشاعرش را از دست داده بود و شخص بی بضاعتی بود. بهمن شخصا او را با ماشینش به تهران برد و معالجه اش کرد. یا یک پسربچه ای در خرم دره بود به نام علی رضا که دچار سوختگی شده بود و در دار دنیا فقط یک مادر پیری داشت. بهمن شخصا آن بچه را کول می کرد و به خانه می آورد و به معالجه اش می پرداخت. این قدر از آن بچه مواظبت کرد که خوبِ خوب شد.[10]
حجت کاشانی پس از تحول روحی اش اعتقاد و ایمان ژرفی به خدا و نبوت و معاد یافته بود و می کوشید همیشه نمازش را به موقع و با حال روحانی خاصی ادا کند:
... روزی رفتم دمِ درِ ایشان و در زدم. اجازه ورود داد، وقتی که وارد خانه شدم دیدم دارد گریه می کند. گفتم آقا چرا گریه می کنید. گفت من همیشه از ترس الهی گریه می کنم از خوف الهی همیشه چشم های من اشک آلود است. پیامبر فرموده کل عین باکیه یوم القیامه الا ثلاثه عین.... در قیامت همه چشم ها گریان است به غیر از سه چشم. چشمی که از خوف الهی همیشه اشک آلود است. چشمی که از خوف الهی شب زنده دار است. چشمی که به نوامیس مردم نگاه نکند.[11]
***
... در دوره ای که او در غار به سر می برد هوا سرد بود من به او سر می زدم و می دیدم در آن سرمای شدید وضو گرفته و از دستانش خون می آید. گفتم آقا توی این هوای سرد وضو نگیر، تیمم کن. گفت نه اینجا که آب هست باید وضو بگیرم. حضرت علی فرموده از دو چیز در دنیا سیر نشده ام: وضو گرفتن در آب سرد و روزه گرفتن در هوای گرم...[12]
بهمن حجت کاشانی با توجه به اعتقادات عمیق مذهبی اش اوضاع به هم ریخته اجتماعی منطقه زندگی اش را نمی پسندید و همیشه در صدد بود برای بهبود اوضاع و پیاده شدن احکام و قوانین اسلام در آن جوامع کوچک اقدام مفیدی صورت دهد. وی اغلب به میان مردم سر می زد و از اوضاع بی بند و باری و رواج فساد رنج می برد. اوضاع عمومی و وضع حجاب و فساد در ابهر و شناط را چنین برای نادری توصیف کرده است:
... روزی برای بررسی اوضاع به ابهر رفتم دیدم نشانی از مردی در آن شهر نیست. زنان لخت و عریان و مینی ژوپ در خیابان ها رفت و آمد می کنند و کسی نیست نهی از منکر کند. به شناط رفتم تا ببینم اوضاع آنجا چگونه است. دیدم مردم در کوچه باغ ها دسته دسته قمار بازی می کنند و کسی نیست از کارهای آنها جلوگیری نماید...
وی همچنین نمونه ای از اقداماتی را که در خصوص امر به معروف و نهی از منکر انجام داده چنین برای نادری گفته است:
... روزی دیدم علی پهلوی با خانمش[13] پیش من آمدند. خانمش بی حجاب بود. هفت تیر را کشیدم و گفتم برگردید. حق ندارید اینجا بی حجاب باشید. فورا برگشت و لباس سفید حجاب دار به تن کرد. روزی هم رفته بودم خرم دره تا برای افطار کمی میوه تهیه کنم. دیدم جوانی در میوه فروشی در انظار عمومی در حال روزه خواری است. سیبی در دست گرفته و آن را گاز می زند. اول نصیحتش کردم و گفتم روزه ات را نخور. تو جوانی خوب نیست روزه بخوری، روزه دستور خداوند است. او در جواب من گاز دیگری به سیب زد و با حالت تمسخر به من گفت: چی گفتی؟ جواب دادم روزه ات را نخور. گاز دیگری به سیب زد و گفت: نفهمیدم دوباره بگو. فورا کلت را کشیدم و گفتم حالا بفهم. رنگ از رویش پرید و شروع کرد به التماس. صاحب مغازه هم قسمم داد که با او کاری نداشته باشم.
بهمن حجت کاشانی حدود چهار سال در خرم دره ماند. در طول این چهار سال کوشید بر تعداد یارانش بیفزاید و در موقع مقتضی به قیام مسلحانه دست بزند. وقایع بعدی نشان می دهد که وی توفیق چندانی در جمع کردن و همراه ساختن کارگران با خود برای قیام مسلحانه نداشته است. چون زمانی که بهمن آرام آرام بحث جهاد و قیام مسلحانه و از بین بردن عوامل ظلم و فساد را بین کارگران و کشاورزان مطرح می سازد. عده ای از آنها مزرعه را ترک کرده به خرم دره می روند، اما او در تصمیم خود بر قیام مسلحانه پای می فشارد و سرانجام به این اقدام مهم دست می زند.
هجرت به کوه و اقامت در غار
روزهای آغازین فروردین 1354 زمان هجرت و به دنبال آن زمان آغاز قیام مسلحانه بهمن حجت کاشانی علیه رژیم پهلوی است. او در سوم فروردین آن سال خانه و کاشانه را ترک کرد و به همراه زن و سه دخترش به غاری در نزدیکی مزرعه اش هجرت کرد و به اطرافیان اعلام نمود که هر کسی قصد جهاد دارد با من بیاید، اما کسی همراه او نرفت. بهمن و خانواده اش بدون کمترین امکاناتی در سرمای فروردین (به دلیل کوهستانی بودن منطقه، فروردین ماه هم سرمای سختی همراه دارد) در غار بی در و پیکری اقامت گزیدند تا در فرصتی مناسب جهاد کنند. اقامت آنها در آن غار 27 روز به طول انجامید و آنها در طول این مدت با آب و خرما و کشمش و گیاهان کوهی روزگار گذراندند.
به دنبال هجرت بهمن به غار بین کارگران مزرعه و نیز اهالی ابهر و خرم دره شایعات زیادی در این زمینه پخش گردید. عده ای هم از سر دلسوزی سعی کردند خود را به بهمن نزدیک کنند و آذوقه و غذایی برایشان ببرند و عده ای هم کوشیدند بهمن را از هجرت و جهاد مسلحانه منصرف ساخته و دوباره به خانه و مزرعه اش برگردانند. بدبینان هم می گفتند بهمن خان از بسیار خواندن قرآن مجنون شده و به غار رفته است. بهمن سعی می کرد در دوره اقامت در غار با کسی ملاقاتی نداشته باشد و بنا به گفته برخی از کشاورزان معتقد بود که اتمام حجت کرده و کسی با وی همراه نشده است لذا در دوره اقامت در غار به جمع آوری سلاح و فشنگ اقدام کرد حتی همسر و بچه هایش را با تیراندازی و کار با اسلحه آشنا ساخت تا به هنگام ضرورت او را در جنگ مسلحانه یاری دهند.
عوامل امنیتی رژیم پیوسته مراقب رفتار و حرکات بهمن حجت کاشانی بودند.[14] آنها حتی شیخ موسی محدث، از روحانی نماهای خرم دره را پیش بهمن حجت کاشانی فرستادند تا او را وادارد که دست از کارهایش بردارد و به خانه و محل زندگی اش باز گردد، اما شیخ موسی هم نتوانست کاری از پیش ببرد.
شعبان کرمی، سرکارگر بهمن، چندین بار برای بهمن و خانواده اش نان و غذایی تهیه کرد و به غار برد اما بهمن نپذیرفت و به او اعلام کرد که دیگر به آنجا نیاید. کرمی که از نبود آب و غذا و دیگر امکانات زندگی ساده در غار آگاهی داشت. موضوع را با حجت الاسلام نادری در میان گذاشت. نادری در خاطرات خود موضوع جالب ملاقاتش با بهمن را چنین بیان می کند:
... پس از آنکه شعبان کرمی موضوع را با من مطرح کرد، سوار موتور او شدم تا پیش بهمن برویم. در بین راه به او گفتم موتور را نگه دار تا وضو بگیریم و بدون وضو پیش بهمن نرویم. وضو گرفتیم و راه افتادیم از کوه که بالا می رفتیم بهمن ما را دید. از دهانه غار اندکی پایین آمد و به آقای کرمی گفت: این کیست آورده ای؟ کرمی جواب داد نادری است، دیروز خودتان اجازه داده اید او را بیاورم. بهمن پایین آمد و روی تخته سنگی نشست. من هم کنارش نشستم و شروع کردیم به صحبت کردن در این حین دو دختر هفت، هشت ساله اسلحه به دوش از غار پایین آمدند و به سمت ما حرکت کردند. در چند قدمی ما بهمن به آنها گفت که برگردید، ایشان از دوستان ما هستند دشمن نیستند. آنها هم برگشتند. بهمن به من گفت من به ایشان تیراندازی آموخته ام و سفارش کرده ام که با اشاره من تیراندازی کنند... آن روز بحث ما درباره آیات قرآن شروع شد و دیدم تا اندازه ای در آیات قرآن وارد است. نزدیکی های غروب بود که خواستم به ده برگردم. بهمن خان گفت فردا هم بیا و این گونه بود که رفت و آمد ما چندین روز ادامه یافت.
به بهمن گفتم من موتور سواری بلد نیستم آقای شعبان کرمی هم که می رود کارگری، آیا اجازه می دهی من با کس دیگری بیایم. او گفت هر کسی را که قبول داری و صلاح می دانی با او بیا. فردای آن روز به اتفاق مرحوم اباصلت چگینی رفتم. آن روز بهمن دلایل ترک خانواده، اقامت در خرم دره، هجرت و جهاد را برایم توضیح داد و گفت: با مشاهده اوضاع دیدم دیگر زندگی برایم حرام است لذا به این غار آمدم، اگر خدا صلاح بداند برمی گردم جهاد می کنم مثل رسول اکرم (ص) که هجرت کرده بود و سپس جهاد نمود.
من هم همین تصمیم را گرفته ام. در جواب بهمن گفتم رسول اکرم از مکه به مدینه هجرت فرمود اما جناب عالی از ساختمان به کوه آمده اید، باید داخل شهر می آمدید و مردم را ارشاد کرده به راه خدا دعوت می نمودید، حالا من از کجا بدانم که قصد تو از انجام این کارها رضای خداست و جاسوس نیستی و کار زیرزمینی انجام نمی دهی. گفت: من اگر جاسوس بودم می رفتم در قهوه خانه می نشستم تو را هم احترام می کردم. ناهار هم می دادم. گزارش تو را به بالا می دادم و خودت اصلا نمی فهمیدی که گزارشت را من به بالا داده ام. به او گفتم تو که این قدر آدم صادقی هستی پس بیا با هم برویم به شناط و در هیئت های قرآنی شرکت کن که هم قلبت روشن شود و هم ما و مردم از فرمایشات شما بهره مند شویم. هم در ابهر و هم در خرم دره هیئت قرائت قرآن وجود دارد.
گرداننده هیئت قرآن ابهر آقای ولایتی و آقای مهدوی و گرداننده هیئت قرآن خرم دره آقایان حاج حسنی و حاج احمد و حاج محمد هستند، آنها آدم های خوبی اند، شما بیا در آن هیئت ها شرکت کن، سپس جلسه قرآنی هم در مسجد که شما درست کرده اید برگزار کنیم و شما ما را ارشاد کن. گفت: من قسم خورده ام به کوه هجرت کنم و وقتی برگشتم جهاد کنم و چون قسم خورده ام دیگر نمی توانم با شما بیایم. من باید جهاد کنم و کشته شوم. از شما هم می خواهم که به کوه بیایی و ببینی نصف شب در میان این کوه چه خبر است. هوا صاف است و ستارگان درخشان تلألو می کنند، صدای مرغان را بشنو، هنگام اذان صبح ذکر می کنند، تو هم مشغول ذکر باش، حمد و ثنای الهی را به جای بیاور و ببین چه لذت روحی می بری، من مرغی در میان آن سنگ ها دارم نصف شب ها که ذکر می کند، روح مرا زنده می سازد. شما در منزل می خوابی و پتو را سرت می کشی و از این زیبایی ها اطلاع نداری، برو خانواده ات را بیاور اینجا تا با هم باشیم و ببینی چه لذتی در این معنویت است. گفتم: من از جانور و دزد می ترسم، تو اسلحه داری و من ندارم. گفت: به تو هم اسلحه می دهم...
شعبان نادری در بخش دیگری از خاطرات خود نکته های جالبی درباره کاترین (فاطمه) عدل از زبان حجت کاشانی اشاره کرد؛ نکات ارزنده ای که نیازمند پژوهش و کنکاش فراوان است. تا کنون، شواهد و قراین نشان می داد که کاترین تحت تأثیر افکار و عقاید بهمن دچار تحول روحی عمیقی شده و می کوشید خود را در ایمان و اعتقاد به بهمن نزدیک سازد که این امر صحت و سندیت تاریخی دارد. اما نادری می گوید:
... در طی ملاقات ها با بهمن حجت کاشانی روزی به او گفتم: شما به خانم خودت ظلم کرده ای چون او زن است و او را به این کوه آورده ای واقعا سزاوار نیست. گفت: نه، این گونه نیست که تو گمان می کنی. خانمم مرا به زور به اینجا آورده اگر باور نداری بلند شو برو و از خودش بپرس. نزدیک غار نشسته بودیم. من خجالت کشیدم بروم بپرسم. بهمن خیلی اصرار کرد باز نرفتم. لذا خودش خانمش را صدا زد و گفت: خانم، این آقا می گوید من تو را به اینجا آورده ام، او می خواهد ما را با خودش به شناط ببرد، شما چه می گویید؟ خانم بهمن با صدای بلند گفت: نه، آقا مرا به زور به اینجا نیاورده اند. من اصرار کرده ام او را به اینجا بیاورم. خانم بهمن مرا هم خیلی دعا کرد. پس از آن بهمن بچه هایش را صدا زد و از آنها پرسید که بچه ها پس از اینجا به کجا خواهیم رفت؟ آنها جواب دادند به بهشت خواهیم رفت...
حجت کاشانی و خانواده اش اسلحه و مهمات زیادی در اختیار داشتند و همه آنها را با خود به غار برده بودند تا به موقع از آنها استفاده کنند. بهمن هر روز لیست مفسدان فی الارض را که تهیه کرده بود مرور می کرد و به شیوه های از بین بردن آن مفسدان می اندیشید. حتی یک بار هم خواسته بود به بهانه میهمانی عده ای از مفسدان ابهر، خرم دره و شناط را به سمت مزرعه بکشاند و همه آنها را به رگبار ببندد. اما استخاره کرده بود و بد آمده بود و از این کار منصرف شده بود. در لیست سیاه او از مرد اول مملکت گرفته تا کارگری که به نظر حجت کاشانی ملحد و بی دین بود قرار داشتند. او قصد داشت پیش از همه محمدرضا پهلوی را از میان بردارد. نادری می گوید:
... در ملاقات هایم با بهمن روزی علی پهلوی نامه ای به من داد تا به بهمن برسانم. نامه را پیش او بردم. بهمن نامه را باز کرد. گویا پیام تبریکی بود از سوی یکی از درباریان با عکس شیر و شاه. بهمن آن را پاره پاره کرد و چند فحش هم به محمدرضا شاه داد. سپس به من گفت: بیا برویم شاه را بکشیم. گفتم چگونه می توان شاه را کشت؟ ما که نمی توانیم او را بکشیم. چون اصلا ما را پیش او راه نمی دهند. گفت: چرا مرا راه می دهند، مرا می شناسند و با من آشنایند، تو را هم همراه خودم می برم. پیش شاه که رسیدیم یا او را می کشیم یا ما را می کشند. بهمن کلت بسیار کوچکی به دست چپش گرفت و یک دستکشی روی دستش کشید و گفت: نگاه کن، کسی چه می داند که در زیر دستکش من کلت وجود دارد. من می روم با دست راست با او دست می دهم و با این دست و با این کلت او را نشانه می گیرم و می کشم...
نادری وقتی از تصمیم بهمن برای از بین بردن محمد رضا پهلوی و عده ای دیگر از سران مملکت آگاه می شود، با اشاره به آیات و احادیث به او می گوید که کشتن آدم کار ساده ای نیست و باید از سوی مجتهدی اذن جهاد داده شود. جواب بهمن به این سؤال نشان از اعتقادات درونی بهمن به رهبری امام خمینی و نهضت اسلامی است. او می دانست که امام خمینی به دلیل مبارزات ضد رژیمی به عراق تبعید شده است. در نظر بهمن امام خمینی تنها کسی بود که می توانست جلوی فساد و فحشا را بگیرد و در برابر آن قیام کند. لذا چون ایشان تبعید شده کس دیگری وجود ندارد. بهمن در جواب نادری چنین پاسخ می دهد:
... ما مجتهدی نداریم. مجتهد فقط یک نفر بود که آن را هم به عراق تبعید کرده اند. اگر مجتهدی وجود داشت جلوی این همه فساد و فحشا گرفته می شد...
این نکته در خاطرات احسان حاج حسنی[15] هم چنین آمده است:
... در ملاقاتی که با بهمن داشتیم حاج آقا نادری به او گفت که شما نمی توانید فتوای جهاد صادر کنید، این فتوا را مجتهدان باید بدهند. بهمن در جواب گفت: کی؟ کدام مجتهد؟ اینها که مجتهد نیستند. او که [از ایران] رفته [امام خمینی] او درست می گوید. از آنجا فهمیدم که بهمن کارش درست است...
جمعه 29 اردیبهشت روز وداع
بهمن حجت کاشانی پس از 27 روز اقامت در غار و تلاش برای جمع کردن یار و یاوری برای قیام مسلحانه، روز 29 اردیبهشت را روز وداع و اتمام حجت قرار داد و به همه اعلام کرد که فردای آن روز قیام مسلحانه اش را آغاز خواهد کرد. روز آخر عده اندکی پیش او آمدند و با او ملاقات کردند. رفتار و حرکات آن روز او نشان می داد که برای جهاد و قیام مسلحانه مصمم است و از ملاقات کنندگان برای گام نهادن در آن راه سخت و سهمگین همراهی می خواهد که متأسفانه کسی با او همراهی نکرد. از جمله کسانی که آن روز پیش بهمن رفتند حجت الاسلام نادری، احسان حاج حسنی، مرحوم اباصلت چگینی و مرحوم حاج توکل معروف به خانی بودند. حاج حسنی می گوید که حرکات و سکناتش نشان می داد که او واقعا قصد حرکت مسلحانه داشت. او قرآن را جلوی ما گذاشت و گفت که قسم بخورید در این راه همراه من خواهید بود. من کارم را تمام کرده ام و می خواهم فردا صبح قیام کنم...
آقای نادری گفت ما که اسلحه نداریم. بهمن جواب داد پیش علی آقا ده تا اسلحه گذاشته ام به آنجا که رسیدیم آن اسلحه ها را به شما می دهم که شما از آنجا شروع کنید من هم می روم از تهران شروع می کنم. ولی این را هم بدانید که نخواهند گذاشت ما به نتیجه برسیم. من لیست را به شما می دهم و شما از همین جا شروع کنید. لحظاتی بعد، وقتی که متوجه شد ما در این مسیر همراه او نیستیم، گفت: خب، شما بمانید و [دست روی دست بگذارید] و برای امام حسین (ع) گریه کنید، صبر کنید که امام زمان (عج) بیاید و کارهایتان را درست کند، اما من راه امام حسین (ع) را می روم و آنجا [بهشت] امام حسین (ع) را ملاقات خواهم کرد. بعد هم امام زمان را ملاقات می کنم... خدا بیامرز حاج توکل به بهمن خان گفت که آقا من آماده ام و همراه شما می آیم. ما گفتیم که نه بابا، حاج توکل اصلا سربازی نرفته، بیماری قلبی هم دارد پیش شما هم که داشتیم می آمدیم اصلا نمی توانست کوه را بالا بیاید. حاج توکل گفت: آقا جان من طاقت شکنجه را ندارم ولی طاقت کشته شدن را دارم. بهمن در جواب او گفت: لا یکلف الله نفسا الا وسعها... تو حرکت کن و خداوند آن کششی و توانی را که بدنت دارد آن را نصیب تو می کند. این حرف ها و سخنان بهمن خیلی برایم جالب بود.
جلسه آن روز به اتمام رسید و نادری و حسنی و چگینی و حاج توکل با بهمن خداحافظی کردند و رفتند. هنوز چند قدمی دور نشده بودند که بهمن، نادری را صدا زد و گفت: از فردا اینها را نیاور خودت هم نیا. دیگر مرا نخواهی دید، دیدار ما به قیامت. نادری می گوید پس از آن همدیگر را بغل کردیم و صورت هم را بوسیدیم و خداحافظی کردیم.
ماجرای کشته شدن دو تن از کارگران بهمن توسط خودش
در طول 27 روزی که بهمن در غار به سر می برد، بسیاری از کارگران، خانه هایی را که بهمن به آنها داده بود ترک کرده و به خرم دره و شناط و ابهر رفتند. در این میان چهار کارگر در مزرعه مانده بودند و از مزارع و گله گوسفندان و ابزار آلات و زمین های کشاورزی مواظبت می کردند. این چهار تن صفر خلجی، عین الله محمودی، طاهر حنیفه و غلام رحمانی نام داشتند.
بهمن حجت کاشانی عصر جمعه از غار پایین آمد و به مزارع خود سر زد. او می دانست که چند نفر از کارگرهایش هنوز در آن مزرعه سکونت دارند لذا به قصد همراه کردن آنها با خود پیش آنها رفت. گویا آن چهار نفر پیش از آن در همراه شدن با بهمن سوگند یاد کرده بودند. در نحوه ملاقات بهمن با کارگرها اخبار ضد و نقیضی وجود دارد. بهمن از مدت ها پیش به یکی دو تن از این کارگرها مشکوک بود و فکر می کرد آنها مأموران ساواک هستند و در نقش کارگر همه فعالیت های بهمن را زیر نظر دارند و به مقامات بالا گزارش می کنند. بهمن در آن روز با آن چهار نفر ملاقات می کند و از آنان می خواهد که او را در جهاد مسلحانه یاری کنند. عین الله محمودی، یکی از آن چهار کارگر، ماجرای دیدار با بهمن را چنین تعریف می کند:
عصر جمعه بود، همکاران گفتند که قصد داریم برای شب نشینی به منزل شما بیاییم من به طاهر [حنیفه که قرآن بلد بود] گفتم که پس قرآن هم همراه خودت بیاور و برای پدر و مادرم قرآن بخوان. همگی پس از اقامه نماز در مسجد به منزل ما رفتیم، چند لقمه نان خوردیم، سپس طاهر خواندن قرآن را آغاز کرد. در همین حین دیدم در می زنند رفتم در را باز کردم، دیدم آقای حجت کاشانی است. گفتم آقا بفرمایید داخل، گفت نه از راه آمده ام بیایید برویم مسجد صحبت کنیم، به مسجد رفتیم ولی او گفت که بهتر است به طویله برویم...
این مطلب در خاطرات امیر رحمانی[16] به گونه دیگری آمده است:
... آن شب علی پهلوی با ماشین بهمن را از غار به پایین به سمت مزرعه می آورد. او در کنار خانه ها پیاده می شود. اولین خانه، خانه طاهر بود. در را می زند. می گویند که طاهر در خانه صفر خلجی است. بهمن دم در خانه صفر خلجی می آید و می بیند که کارگرها آنجا نشسته اند رادیو روشن است و آنها دارند می گویند و می خندند. صفر خلجی احساس می کند سر و صدایی از بیرون می آید لذا به سمت در می رود. در را باز می کند و بهمن را می بیند و می گوید: سلام علیکم آقای حجت کاشانی، بفرمایید داخل. آنهایی که داخل نشسته بودند فکر می کنند خلجی دارد شوخی می کند. چون خلجی خیلی آدم شوخی بود. لذا می گویند صفر بیا داخل، خودت را مسخره کرده ای؟ خرس در غارش خفته است. صفر یکی دو بار حرفش را تکرار می کند و کارگرها به شک می افتند و دم در می آیند و می بینند که خود حجت کاشانی دم در ایستاده است. حجت کاشانی از آنها می پرسد: خب، گوسفندها را فروختید؟ می گویند بله فروختیم. سپس بهمن به آنها می گوید: بیایید برویم ببینیم زاغه (محل نگهداری گوسفندان) را تمیز کرده اید یا نه؟ آن چهار نفر به همراه بهمن به سمت زاغه به راه می افتند...
ادامه ماجرا از زبان عین الله محمودی چنین است:
من و طاهر حنیفه، صفر خلجی و غلام رحمانی به طویله رفتیم. به محض ورود، آقای حجتی به من گفت: برو کمی آب بیاور. من آمدم یک کوزه آب و یک لیوان بردم. آقای حجت کاشانی فرمود که آنها را در طاقچه بگذارم. حدود سه چهار دقیقه نشستم. دوباره به من گفت برو نان بیاور، من گرسنه هستم. من آمدم و کمی نان و پنیر از خانه برداشتم و به زاغه برگشتم. حجت کاشانی گفت نان و پنیر را هم در طاقچه بگذار. این کار را کردم. چند دقیقه بعد گفت برو به علی آقا [اسلامی] بگو ماشین لندرور را بیاورد جلوی در زاغه و خودش داخل نیاید. پیش علی آقا رفتم و پیغام را رساندم. علی آقا ماشین را جلوی در زاغه آورد و رفت. حجت کاشانی سپس گفت من نماز مغرب را خوانده ام و نماز عشا مانده است. اینجا باشید من بروم نماز عشا را بخوانم و برگردم. او رفت و دقایقی بعد برگشت. به دوستانم گفتم که او چه می خواهد (چون فارسی بلد نبودم و بهمن فارسی حرف می زد) و چه می گوید؟ آنها گفتند که می گوید برویم در تهران شاه و وزیر و... را بکشیم. حجت کاشانی اسلحه به دست جلوی در زاغه ایستاده بود...
امیر رحمانی ادامه ماجرا را چنین تعریف می کند:
حجت کاشانی آنها را به زاغه می برد و می گوید که شما به من قول دادید با من هجرت می کنید و به کوه می آیید اما این کار را نکردید. الان وقت تمام شده و من می خواهم جهاد کنم. می خواهم به تهران بروم و شاه و پروفسور عدل و... را بکشم. حالا شما با من می آیید یا نه؟ آنها می گویند نه، آقای حجت کاشانی ما زن و بچه داریم و نمی توانیم با شما بیاییم. حجت کاشانی می گوید شما به من خیانت کردید، شما به زن و بچه من خیانت کردید.[17] شما باعث شدید من زن و بچه ها را از خانه به کوه ببرم. او سپس به هر یک از آنها دستوراتی می دهد مثلا به یکی می گوید برو نان بیاور، به یکی می گوید برو قرآن بیاور، به یکی می گوید برو آب بیاور، به طاهر هم می گوید برو به علی آقا بگو لندرور را بیاورد و جلوی زاغه بگذارد. غلام و عین الله و صفر می روند و به سرعت بر می گردند. حجت کاشانی دوباره آنها را سراغ کار دیگری می فرستد. به نظر من اقدام حجت کاشانی در آن لحظات، دادن فرصت و بهانه به کارگرها بود که فرار کنند اما آنها دوباره به زاغه برگشتند. طاهر آخرین نفری بود که مأموریتش را انجام داده بود و به زاغه باز می گشت. او در نزدیکی های زاغه صدای حجت کاشانی را می شنود که به کارگرها می گفت شما به من خیانت کردید. دو، سه ثانیه بعد صدای شلیک تیر می آید و طاهر با شنیدن آن صداها بر می گردد و فرار می کند.
عین الله محمودی ادامه ماجرا را به گونه دیگری تعریف می کند:
... حجت کاشانی جلوی در زاغه ایستاده بود و مشخص می کرد و می گفت که هر یک از ما چه کسی را باید بکشیم. ما به او گفتیم پس اجازه بده پیش خانواده هایمان برگردیم و از آنها حلالیت بطلبیم. شاید کشته شویم. اما حجت کاشانی گفت نه، اگر می آیید الان می رویم اگر نمی آیید به هر کدام یک گلوله می زنم. سپس آماده شد به تیر انداختن من اشهدم را گفتم و هنوز نام دوازده امام را کامل نگفته بودم که حجت کاشانی گفت اول محمودی، بعد حنیفه، بعد صفر خلجی و بعد غلام. من گفتم ای خدا توکل به تو. بهمن ابتدا طاهر را زد ولی چون طاهر قرآن در دستش بود گلوله از بالای سرش رد شد. سپس صفر و غلام را زد. در این لحظات من چرخیدم تا به آنها نگاه کنم که گلوله آخر و چهارمین گلوله به بغل چشم [ابروی سمت چپ] من خورد و من دیگر بیهوش شدم و چیزی نفهمیدم. سه ماه در بیمارستان بستری بودم...
این ماجرا را از زبان طاهر هم چنین می شنویم.[18]
... بهمن به ما گفت جهاد را از همین جا شروع می کنم و شما هم باید کشته شوید، سپس دستور داد روی زمین بنشینیم. من گفتم اجازه بده اشهدم را بخوانم و خواندم. او گفت آماده مرگ شوید و سپس شروع به شمارش کرد: 1، 2، 3 و ماشه را چکاند. تیر اول را به سوی من شلیک کرد. گلوله موهای سرم را سوزاند و در دیوار پشت سرم فرو رفت و سنگ و خاک را به اطراف پخش کرد. از فرط وحشت و ترس زبانم بند آمده بود. دیگر چیزی نفهمیدم و تنها صدای شلیک گلوله های بعدی به گوشم خورد. حجت کاشانی یک بار به طرف در غار رفت اما دوباره بازگشت و چون هوا تاریک بود و از طرفی دود باروت و گرد و غبار زیاد فضای غار را پر کرده بود او متوجه نشد که کدام یک مجروح شده ایم. چند لحظه بعد صدای حرکت لندرور را شنیدم. بلند شدم و به طرف زاغه دویدم. بهمن را دیدم که با اتومبیل به طرف تهران در حرکت بود، به زاغه بازگشتم. روی زمین جوی خون جاری بود هر چه دوستانم را صدا کردم آنها جوابی ندادند. با وحشت فراوان به طرف روستا به راه افتادم. اول با زن و بچه های پریشان و نگرانم مواجه شدم. به منزل پدرم که رسیدم گفتم عجله کن همسایه ها را خبر کن. بهمن ما را در غار به گلوله بست. نمی دانم رفقایم زنده اند یا مرده. سپس از فرط ترس و وحشت بیهوش شدم و ساعت 6 صبح در مطب دکتر تجلی در ابهر چشم باز کردم. پدرم به مأمورین ژاندارمری و شهربانی خبر داده بود ... [19]
درباره اقدام مسلحانه بهمن علیه چهار تن از کارگرانش[20] حرف ها و نقل های گوناگونی وجود دارد اما شاخص ترین دلیل همان موردی است که در ابتدای بخش آورده شد؛ برخی از کارگران بهمن گزارش فعالیت های او را به ساواک می دادند و بهمن به این چهار تن مشکوک شده بود و چون نمی خواست خبر قیام مسلحانه اش به این زودی فاش شود در آغاز به از بین بردن آن عناصر اقدام کرد.
بهمن حجت کاشانی پس از این حادثه به سمت تهران به راه افتاد. اما شهربانی خرم دره به وسیله بی سیم شهربانی و ژاندارمری ابهر را از حرکت بهمن آگاه ساخته و آنها به بستن راه ها اقدام کرده بودند. بهمن وقتی به نزدیکی های ابهر رسید، اوضاع را نامناسب تشخیص داد و از بیراهه هایی که خود بلد بود به سمت تهران به راه افتاد.[21]
صبح روز بعد مأموران نظامی و انتظامی ابهر و خرم دره و نیز لشکر زرهی قزوین به خیال اینکه بهمن حجت کاشانی هنوز در غار به سر می برد با تجهیزات کامل از جمله تانک برای دستگیری بهمن به سمت غار به راه افتادند و غار را در محاصره خود درآوردند. سرهنگ دوم
رضایی جلوتر از همه نیروها حرکت می کرد و به وسیله بلندگو به پناه گرفتگان غار هشدار می داد که خود را تسلیم کنند.
در داخل غار کسی جز کاترین و سه دختر خردسالش کس دیگری نبود. آنها با مشاهده اوضاع، خود را مسلح ساختند تا بتوانند در برابر آن همه نیروی نظامی از خود دفاع کنند. سرهنگ رضایی هر لحظه جلوتر می آمد و کاترین (فاطمه) احساس خطر می کرد. لحظاتی بعد کاترین (فاطمه) تیری به سوی رضایی شلیک کرد و او را از پای درآورد. به دنبال این حادثه، نیروها خود را به غار نزدیک تر کردند و استوار لطفی از پشت کوه خود را به پشت غار رساند و نارنجکی به داخل غار انداخت. با انفجار نارنجک کاترین (فاطمه) عدل کشته شد و دو نفر از دختران خردسال از ناحیه چشم و بدن آسیب دیدند. دقایقی بعد مأموران خود را به غار رساندند، اما خبری از بهمن حجت کاشانی نبود. بچه های بهمن همراه با جسد مادرشان با هلی کوپتر به تهران منتقل شدند. جنازه کاترین در بهشت زهرا دفن شد و بچه ها به بیمارستان انتقال یافتند.
بهمن حجت کاشانی به سختی خود را به تهران می رساند. او در مسجدی در آریا شهر نماز صبح را می خواند و به منزل یکی از دوستانش به نام تاجدار کارمند بانک مرکزی واقع در خیابان 11، پلاک 16 می رود. بهمن از سرسپردگی تاجدار به ساواک اطلاعی نداشت و او را از دوستان خودش می دانست. او در دیدار با تاجدار قصد خود را از آمدن به تهران اعلام می کند و می گوید که برای کشتن شاه و علم و عدل و... آمده است و از تاجدار هم می خواهد که او را در این کار یاری کند. دقایقی بعد تاجدار به بهانه ای از منزل خارج می شود و موضوع را به بازرس شاهنشاهی و ساواک اطلاع می دهد.
زمان زیادی نمی گذرد که منزل تاجدار توسط مأموران کمیته مشترک ضد خرابکاری به محاصره در می آید. آنها مسلح و آماده ورود به منزل می شوند و بهمن وقتی متوجه آنها می شود می کوشد خود را از پنجره اتاق به بیرون پرت کند اما مأموران به او امان نمی دهند و با مسلسل یوزی او را به رگبار می بندند و یک خشاب فشنگ به بدن او خالی می کنند. جسد بهمن به بیمارستان شهربانی انتقال می یابد و سپس در بهشت زهرای تهران دفن می شود.
با شهادت بهمن حجت کاشانی یکی دیگر از حرکت ها و خیزش های مسلحانه علیه رژیم پهلوی، پیش از دستیابی به هدف متوقف می گردد.
ادامه دارد ...
[1]. محقق و پژوهش گر.
[2]. حجت الاسلام شعبان نادری، فرزند اسماعیل در 1312 ش. در شناط دهی بین ابهر و خرم دره متولد شد. تحصیلات علوم دینی را در زادگاهش به پایان برد و در کنار کار آهنگری به وعظ و ارشاد و تبلیغ پرداخت. وی در جریان نهضت اسلامی به رهبری امام خمینی فعالیت کرد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی هم در شناط ماند و به کار وعظ و تبلیغ ادامه داد. نادری از روحانیان امین و مورد وثوق مردم شناط، ابهر و خرم دره است. تنها اثر چاپ شده وی ستاره حکمت نام دارد.
[3]. ماجرای زایمان معجزه آسای کاترین عدل که در مطبوعات آن روز ایران و جهان انعکاس یافت در شماره پیشین فصلنامه به تفصیل آورده شده است.
[4]. این دفترچه هم اکنون پیش خانم معصومه حجت کاشانی، دختر بهمن، نگهداری می شود.
[5]. حجت الاسلام نادری در خاطرات خود آن مسجد را چنین توصیف می کند: مسجد خیلی خوبی بود و بر در و دیوار آن چهار سوره قرآن نوشته شده بود. اذا جاء نصر الله والفتح، یا ایها الکافرون، ارأیت الذی یکذب، والعادیات. ما چندین بار در آن مسجد نماز خواندیم. مسجد مزبور همچنان بر جای خود باقی است...
[6]. حاج فتاح قنبری، وی حدود 56 سال دارد و متولد زنجان است. در دوره ای که بهمن حجت کاشانی به خرم دره آمده بود به استخدام او درآمد و مسئولیت خرید دام های مزرعه بهمن را به عهده داشت.
[7]. وی حدود سه سال در کنار بهمن حجت کاشانی کار کرده است و خاطرات زیادی از آن دوران دارد. در حاشیه مصاحبه، دختر حجت کاشانی به او معرفی شد. او که پس از سی سال دوباره توانسته بود یکی از افراد خانواده حجت کاشانی را ببیند، احساسات امانش نمی داد و می گریست. گفته های او در همان حالت ضبط شده است.
[8]. دلاور داداشی، 98 ماه سابقه حضور در جبهه دارد و چندین بار هم مجروح شده است. او حجت کاشانی را از جمله افرادی می داند که در زندگی اش تأثیرگذار و به نوعی سرمشق بوده است.
[9]. خاطرات حاج فتاح قنبری.
[10]. خاطرات شعبان کرمی.
[11]. خاطرات اصلان کلانتری، وی متولد 1329 و ساکن خرم دره است. کلانتری مدت کوتاهی در مزرعه حجت کاشانی مشغول کار بوده است.
[12]. خاطرات شعبان کرمی.
[13]. همسر علی اسلامی یک زن سوئیسی بود که تحت تأثیر افکار و عقاید علی اسلامی و بهمن حجت کاشانی به اسلام گرایید و مسلمان شد و از آن به بعد حجاب اسلامی را رعایت کرد.
[14]. گزارش های بازمانده از ساواک در این زمینه، در شماره پیشین فصلنامه آمده است.
[15]. احسان حاج حسنی متولد 1321، فرزند حسین و ساکن شناط است. او مدرک دیپلم طبیعی دارد و در ایامی که بهمن حجت کاشانی به خرم دره آمده بود، ریاست بانک صادرات شعبه خرم دره را عهده دار بود.
[16]. امیر رحمانی فرزند اژدر رحمانی است. متأسفانه اژدر رحمانی فوت کرده است. اژدر و همسرش از نزدیک ترین افراد به بهمن بودند. اژدر پیش بهمن کار می کرد و نازی خانم (همسر اژدر) به کاترین (عدل) خدمت می کرد. امیر هم که آن موقع نوجوان بود خاطرات بسیاری از آن دوران دارد. با امیر و مادرش مصاحبه کردیم و به بخش هایی از آن مصاحبه ها در این مقاله بسنده نمودیم. امیر رحمانی بازنشسته نیروی انتظامی و ساکن خرم دره است.
[17]. به احتمال، منظور حجت کاشانی از خیانت کارگرها راپورت های برخی از آنها به ساواک بوده است.
[18]. گفته های طاهر مربوط به روز بعد از حادثه است.
[19]. اطلاعات، ش 14689 (پنجشنبه 4 اردیبهشت 1354)، ص2.
[20]. همان گونه که پیش از این آمد از این چهار تن دو نفر به نام های صفر خلجی و غلام رحمانی کشته شدند و دو نفر دیگر به نام های طاهر حنیفه و عین الله محمودی جان سالم به در بردند.
[21]. نقل است که او ماشینش را همان جا رها کرد و با قطار به تهران رفت.