اشاره
بخش اول این مقال، با مباحثی تحت عنوان "دین و تفکر دینی"، "عناصر اجتماعی در دین"، "معیارهای باورهای دینی"، " دین و جادو"، " خاستگاه نظر اصل توتمی یا مانا" ، " قدرت و توانای جامعه"، " تاثیر جامعه و گروه بر افراد" مورد بحث و بررسی قرار گرفت.اینک ادامه این مقال را پی می گیریم:
مطالعه زندگی اجتماعی
زندگی اجتماعی در تمام جنبه هایش و در همه دوره های تاریخی اش، فقط با یک نمادگرایی گسترده امکان پذیر می شود.علایم مادی و جلوه های تصویری، که در مطالعات معاصر ما بیش تر مورد توجه قرار گرفته، یکی از انواع نمادهاست، اما گونه های متعدد دیگری نیز وجود دارد.احساسات جمعی به خوبی می تواند در اشخاص یا نمادها تجسم یابد; برخی از علایم پرچم هستند و برخی دیگر اشخاص، چه واقعی و چه اسطوره ای...
تمام مطالعه ما بر این اصل موضوع مبتنی است که احساس یکپارچه مؤمنان همه زمان ها نمی تواند صرفا خیالی باشد.ما همگام با یک مدافع جدید ایمان و اعتقاد، می پذیریم که اعتقادات دینی بر یک تجربه خاص متکی است که ارزش برجسته آن، به یک معنا، ذره ای از آن آزمایش های تجربی پایین تر نیست، هر چند نسبت به آن ها متفاوت است.ما همچنین فکر می کنیم «درخت از روی میوه هایش شناخته می شود» و باروری بهترین مدرک ارزش درختان است.اما این واقعیت، که «یک تجربه دینی » - اگر ترجیح دهیم که آن را بدین نام بخوانیم - وجود دارد و این واقعیت بنیان خاصی دارد - هرچند، آیا تجربه ای وجود دارد که بنیانی نداشته باشد؟ - بدین معنا نیست که این بنیان به صورت عینی با نظری که مؤمنان نسبت به آن دارند، منطبق باشد.این واقعیت، که شیوه تصور آن در زمان های گوناگون تغییرات زیادی به خود دیده، کافی است تا اثبات کند که هیچ یک از این تصورات آن را به نحو قابل قبولی بیان نمی کند.اگر یک دانشمند به عنوان یک قاعده کلی، بیان کند که احساس گرما و نور در ما با برخی علل عینی انطباق دارد، نمی تواند این نتیجه را به دست دهد که این آن چیزی است که آن علت عینی برای حواس ما آشکار می سازد.همچنین حتی اگر فشارهایی را که مؤمنین حس می کنند خیالی نباشند، باز هم آن ها به هیچ وجه شهودهای ممتاز نیستند; هیچ دلیلی بر این اعتقاد وجود ندارد که آن شهودها ما را درباره ماهیت موضوعشان بهتر از احساس معمولی درباره ماهیت بدن ها و خصوصیاتشان مطلع سازد. برای روشن شدن این که موضوع مزبور از چه چیزهایی تشکیل شده، لازم است آن ها را در معرض یک آزمون و دقت قابل مقایسه با چیزی قرار دهیم که جایگزین نظرات حسی سبت به جهان دیگری قرار داده شده که علمی و عقلانی است.
این دقیقا آن چیزی است که ما تلاش کرده ایم تا انجام دهیم و ما دیده ایم که این واقعیت جامعه است; واقعیتی که اسطوره ها در اشکال بسیار متفاوت بیان کرده اند، اما واقعیتی که علت عینی کلی و ذاتی این احساس های منحصر به فردی است که تجربه دینی از آن ساخته می شود.ما نشان داده ایم که جامعه کدام نیروهای اخلاقی را توسعه داده و چگونه احساس یک پشتیبان مدافع و محافظ را، که یک مؤمن را به آیین خودش پیوند می دهد، تهییج می کند.این آن چیزی است که او را در سطحی بالاتر از خودش ارتقاء می دهد و یا این چیزی است که حتی او را می سازد; چون آنچه یک انسان را می سازد، تمام خصوصیت عقلانی است که تمدن را تشکیل می دهد و تمدن اثر جامعه است.این توسط مهم ترین نقش آیین در تمام ادیان - هر دینی که باشد - تبیین می شود; زیرا جامعه نمی تواند تاثیرش را نشان دهد، مگر آن که عمل داشته باشد; و جامعه عمل ندارد، مگر آن که افرادی که آن را تشکیل داده اند در کنار یکدیگر جمع شوند و به طور جمعی عمل کنند.با عمل عمومی جامعه به آگاهی از خود دست یافته، موقعیت خود را درک می کند; جامعه پیش از هر چیز دیگر، یک تعاون فعال است.آن گونه که ما به اثبات رسانده ایم، نظرات و عواطف جمعی تنها به وسیله این تحرکات خارجی، که [جامعه ]آن ها را نمادین می کند، ممکن می شود.پس این عمل است که سراسر حیات دینی را احاطه کرده، به دلیل این واقعیت صرف که جامعه منشا آن است.
ماهیت جامعه
علاوه بر تمام دلایلی که برای توجیه این برداشت به کار گرفته شده، می توان دلیل دیگری را، که نتیجه تمام اثر ماست، در این جا ارائه داد.ما همین طور که به پیش آمده ایم، این واقعیت را به اثبات رسانده ایم که مقولات اساسی تفکر - و در نتیجه علم - برخاسته از ریشه دین است.به نظر ما، همین موضوع در مورد جادو و در نتیجه، برای فرایندهای متفاوت ناشی از آن نیز صادق است.از سوی دیگر، از مدت ها پیش معلوم بود که تا پیش از یک حرکت نسبتا پیشرفته تکاملی، قوانین حقوقی و اخلاقی از دستورات و آیین ها غیرقابل تمییز بوده اند.بنابراین، شاید به طور خلاصه بتوان گفت که تقریبا تمام نهادهای عمده جامعه در دین متولد شده اند.حال چون این جنبه های اساسی حیات جمعی صرفا توسط وجود جنبه های گوناگون حیات دینی شروع شده اند، به طور آشکارا، ضروری است که این حیات دینی شکل برجسته و ظاهرا نمایش فشرده تمام حیات جمعی باشد.اگر دین همه چیزهای ضروری جامعه را پدید می آورد، به دلیل این است که نظر جامعه جان دین است.
اما در عین حال، گفته می شود جامعه چیست که بدین صورت، پایه های دین را ساخته است؟ آیا آن همین جامعه واقعی است - آن گونه که در پیش روی ما قرار داد و عمل می کند - همراه با سازمان حقوقی و اخلاقی که به سختی در طی تاریخ شکل گرفته است؟ این جهان مملو از نقص و عیب است.در این جهان، بدی در کنار خوبی قرار می گیرد، بی عدالتی به غایت فراوان است، و درستی غالبا تحت الشعاع نادرستی قرار می گیرد; چگونه چیزی که این قدر خام و ابتدایی سازمان یافته است، می تواند احساسات عشق و دوست داشتن، شوق و اشتیاق آتشین و روح از خودگذشتگی را، که همه ادیان از پیروان خود می خواهند، الهام بخشد؟ این موجودات کامل، که همان خدایان هستند، نمی توانستند ویژگی هایشان را از چنین واقعیت پیش پا افتاده و حتی گاهی بسیار پایین به دست آورده باشند.
اما از سوی دیگر، آیا کسی می تواند درباره یک جامعه کامل (آرمانی) ، که در آن عدالت و راستی حاکم و بدی در تمام اشکالش و برای همیشه زدوده شده، تصوری داشته باشد؟ هیچ کس این را انکار نمی کند که این تصور با احساس دینی روابط نزدیکی دارد; زیرا همه خواهند گفت که تلاش تمام ادیان در جهت تحقق و درک آن است.اما این جامعه یک واقعیت تجربی - یعنی معین و قابل مشاهده - نیست، بلکه خیال و رؤیایی است که انسان ها به وسیله آن درد و رنج های خود را کاهش می دهند، ولی هرگز واقعا در چنین جامعه ای زندگی نکرده اند.این صرفا یک نظر است که آمال و آرزوهای نسبتا مبهم ما در مورد خوبی ها، زیبایی ها و آرمان ها را نشان می دهد.حال این آمال و آرزوها خاستگاه های خاص خود را در ما دارند; آن ها از عمق وجود ما سر برمی آورند; بنابراین، چیزی در خارج از ما وجود ندارد که بتواند آن ها را توضیح دهد.علاوه بر این، این آمال و آرزوها خود از قبل دینی هستند.از این رو، به نظر می آید که جامعه آرمانی دین را از پیش فرض می گیرد و نمی تواند آن را تبیین کند.
اما در آغاز، وقتی دین فقط در بعد آرمانی اش مورد توجه واقع شد، چیزها به صورتی دلخواه ساده می شوند.دین به سبک خودش واقعی است.هیچ گونه زشتی فیزیکی یا اخلاقی و هیچ گونه عیب یا بدی وجود ندارد که الوهیت خاص خود را نداشته باشد.خدایان دزدی و فریب، شهوت و جنگ، بیماری و مرگ وجود دارند.خود مسیحیت، هر چند ممکن است نظری را که از الوهیت ساخته عالی باشد، مجبور شده تا در بعد اساطیری اش، جایی برای روح بدی در نظر بگیرد.شیطان یک بخش ضروری از نظام مسیحیت است; حتی اگر شیطان یک موجود کثیف باشد، موجودی غیرمقدس نمی باشد.این که ضد خدا یک خداست، هر چند خدایی نازل تر و زیردست، درست است، ولی قدرت های گسترده ای به او داده شده.این ضد خدا حتی موضوع آیین ها قرار می گیرد، دست کم موضوع آیین های منفی.در نتیجه، دین، که هرگز جامعه واقعی را مورد غفلت قرار نمی دهد و از آن انتزاع می کند، آیینه جامعه است; یعنی تمام جنبه ها و مظاهر آن را منعکس می کند، حتی زشت ترین و نفرت انگیزترین آن ها را. همگی وجود دارند و اگر در بیش تر موارد، ما خوبی را بر بدی، زندگی را بر مرگ، نیروهای روشنایی را بر نیروهای تاریکی پیروز می بینیم، به دلیل آن است که واقعیت غیر از این نیست.اگر رابطه بین این دو نیروی متضاد عکس شود، زندگی غیرممکن می شود، اما واقعیت این است که خودش این رابطه را حفظ کرده و حتی علاقه به توسعه آن دارد.
اما اگر ما در میان این اسطوره ها و الهیات واقعیت را آشکارا ظاهر می بینیم، با وجود این، درست است که واقعیت تنها به صورت بزرگ شده، تغییر شکل یافته و آرمانی یافت می شود.از این نظر، ابتدایی ترین ادیان، با جدیدترین و دقیق ترین آن ها تفاوتی ندارد.به عنوان مثال، ما دیده ایم که "Arunta" چگونه یک جامعه اسطوره ای را در ابتدای تاریخ قرار داد; جامعه ای که سازمانش دقیقا آنچه را بازتولید می کند که حتی امروز نیز وجود دارد; یعنی [حالا] نیز شامل همان کلان ها و عشیره هاست و همان ضوابط و مقررات زناشویی را دارد و همان آیین ها و مناسک را به جا می آورد.اما اشخاصی که آن را تشکیل می دهند، موجوداتی آرمانی اند که به آن ها نیروها و فضیلت هایی که موجودات معمولی از آن ها بی بهره می باشند اعطا شده است. ماهیت آن ها نه تنها بالاتر، بلکه متفاوت [از بقیه] است; زیرا آن ها در آن واحد، هم حیوانند و هم انسان.نیروهای بدی و (شرور) دست خوش تغییر شکل مشابهی می شوند; گویا خود بدی تعالی یافته و عقیدتی می شود.سؤالی که در این جا مطرح می شود این است که این کمال جویی از کجا ناشی می شود؟
برخی پاسخ داده اند که انسان ها یک استعداد طبیعی برای آرمانی کردن دارند; یعنی توانایی جانشین کردن و معادل سازی یک جهان متفاوت به جای دنیای واقعی; جهانی که آن ها خود را از طریق فکر به آن تبدیل می کنند.اما این صرفا تغییر دادن اصطلاحات این مشکل است، نه حل کردن و یا حتی توسعه دادن آن.این آرمان سازی نظام مند، یک ویژگی لازم و ضروری ادیان است.تبیین آن ها از طریق یک قدرت درونی آرمان سازی، صرفا جایگزین نمودن یک کلمه توسط کلمه مترادف است.این مثل آن است که می گویند انسان ها ادیان را ساخته اند; چون آن ها طبیعت دینی دارند. حیوانات تنها یک جهان را می شناسند; جهانی که به کمک تجربه درک کرده اند، خواه تجربه درونی باشد و یا بیرونی.انسان ها به تنهایی توانایی تصور آرمان را دارند; یعنی اضافه کردن برخی چیزها به واقعیت.حال این امتیاز ویژه از کجا آمده است؟ پیش از ساخت آن، به عنوان واقعیت اولیه یا ویژگی اسرارآمیز، که موجب طرد علم شود، باید مطمئن شویم که این امر وابسته به شرایط تجربی تعیین پذیر نیست.
تبیینی که ما از دین ارائه کرده ایم دقیقا این فایده را دارد که به این پرسش پاسخ می دهد; زیرا تعریف ما از [امر ]مقدس این است که [مقدس] آن چیزی است که به واقعیت افزوده شده و فراتر از آن می رود.اکنون آرمان به این تعریف پاسخ می دهد: ما نمی توانیم یکی را بدون تبیین دیگری تبیین کنیم.در واقع، ما دیده ایم که اگر حیات جمعی تفکر دینی را در رسیدن به درجه معینی از شدت و هیجان تهییج می کند، به دلیل آن است که [حیات جمعی ]یک حالت هیجانی را به وجود می آورد که شرایط فعالیت روانی را تغییر می دهد.نیروهای مهم و اساسی بسیار تحریک شده، احساسات نیز فعال و هیجانات قوی ترند.در چنین وضعیتی، حتی برخی از آن ها تولید می شوند که فقط در همین لحظه خواهند بود.انسان خود را نمی شناسد، او احساس می کند که تغییر شکل یافته و در نتیجه، محیط اطرافش، که او را در بر گرفته است، تغییر می دهد. برای تبیین این تاثیر ویژه، که وی به دست آورده، به اشیایی که بیش ترین ارتباط مستقیم را دارند ویژگی هایی را نسبت می دهند که آن ها ندارند; یعنی فضایل و قدرت های استثنایی که موضوعات تجربه روزمره از آن ها بی بهره اند.در یک کلمه، انسان بر فراز دنیای واقعی، که زندگی دنیوی او در آن جا سپری می شود، دنیای دیگری را قرار می دهد که به یک معنا، جز در فکر وجود ندارد، اما او برای این دنیا احترام بیش تری قایل می شود.بنابراین، از یک دیدگاه دوپهلو، این یک دنیای آرمانی است.
بنابراین، تکوین دنیای آرمانی یک واقعیت تحویل ناپذیر نیست که علم را طرد کند، بلکه وابسته به شرایطی است که مشاهده می تواند بدان دست یابد; دنیای آرمانی محصول طبیعی زندگی اجتماعی است.برای آن که یک جامعه نسبت به خودآگاهی یابد و میزان ضروری از شدت احساساتی را که بدین طریق به دست آورده است حفظ کند، باید خودش را جمع و متمرکز کند.حال این تمرکز و تجمع باعث تعالی حیات ذهنی می شود; حیاتی که در یک دسته از مفاهیم آرمانی (ایده آلی) شکل می گیرد; جایی که حیات جدید تصویر می شود.این مفاهیم سازگاری دارد با این دسته جدید از نیروهای روانی که به نیروهایی که ما در گرایش به انجام وظایف روزانه هستی در اختیار داریم، اضافه می شود.یک جامعه نه می تواند خود را بسازد و نه بازسازی کند، مگر آن که همزمان آرمان سازی نیز بکند.این آرمان سازی نوعی کار اضافی برای جامعه نیست.با همین کار است که خود را تکمیل می کند; چیزی که قبلا شکل گرفته.این عملی است که به وسیله آن جامعه به طور مرتب ساخته و بازساخته می شود.بنابراین، وقتی برخی با جامعه آرمانی مخالفت می کنند، مثل دو رقیب، که ما را در دو جهت مخالف راهنمایی می نمایند، آن ها تجسم یافته و با انتزاع ضدیت می کنند.جامعه آرمانی، خارج از جامعه واقعی نیست، بلکه بخشی از آن است.این گونه نیست که جامعه بین آن دو [آرمانی و واقعی ]همانند دو قطبی که متقابلا یکدیگر را دفع می کنند، تقسیم شده باشد.ما نمی توانیم یکی را بدون دیگری در اختیار داشته باشیم; زیرا یک جامعه صرفا از تجمع افرادی که آن را تشکیل داده اند، سرزمینی که توسط آن افراد اشغال شده، چیزهایی که به کار می برند و حرکت هایی که آن ها انجام می دهند، ساخته نشده، بلکه بر فراز همه [این ها ]آرمانی وجود دارد که جامعه از خودش ساخته است.بدون شک، این درست است که جامعه نسبت به روشی که باید خودش تصور کند، تردید می نماید; جامعه احساس می کند که به جهت های ناهمگون کشیده می شود.اما این تضاد بین آرمان و واقعیت نیست، بلکه بین دو آرمان مختلف است: آرمان دیروز و آرمان امروز; یعنی آرمانی که دارای اقتدار سنت است و آرمانی که امید آینده دارد.مطمئنا جای این هست که بررسی شود که این آرمان ها از کجا تکامل یافته اند، اما هر راه حلی که برای این مساله در نظر گرفته شود، هنوز این موضوع باقی می ماند که همه چیز در دنیای آرمانی انجام می شود.
بنابراین، آرمان جمعی که دین بیان می کند، به یک نیروی مبهم درونی فرد مربوط نمی شود، بلکه بیش تر در مدرسه حیات جمعی است که فرد می آموزد تا آرمان سازی کند. فرد با درونی کردن آرمان های ساخته شده توسط جامعه قادر به تصور آرمان می شود. این جامعه است که با هدایت فرد به درون حوزه عمل خود، موجب دست رسی او به نیاز به فراتر بردن خود از دنیای تجربه شده و در عین حال، او را به وسایل و ابزار تصور و فهم یکدیگر مجهز کرده است; چون جامعه ساختن این دنیای جدید را همزمان ساختن خودش (جامعه) انجام داده است; چرا که این جامعه است که دنیای جدید را نشان می دهد.از این رو، استعداد آرمانی کردن، هم به صورت فردی و هم در گروه هیچ چیز اسرارآمیزی در مورد آرمانی کردن ندارد.این استعداد نوعی تجمل نیست که فرد بتواند بدون آن گذران کند، بلکه شرط هستی اش می باشد.اگر شخص این استعداد را کسب نکند، نخواهد توانست یک موجود اجتماعی باشد و یا به عبارت دیگر، نمی تواند یک انسان باشد.این درست است که با عینیت یافتن آن ها در افراد، آرمان های جمعی نیز تمایل به این دارند که خود را فردی کنند.هر کسی آن ها را بر اساس روش خود فهمیده است و با نشان خود نشانه گذاری می کند; عناصر معینی را حذف و عناصر دیگری را اضافه می نماید.در نتیجه، آرمان شخصی به همان نسبتی که شخصیت فردی خود را توسعه داده، از آرمان های اجتماعی جدامی شودوسرچشمه مستقلی برای کنش (عمل) می گردد. اما اگر ما بخواهیم این استعداد زندگی را خارج از واقعیت و به صورت منفرد درک کنیم و بشناسیم، کافی است آن را با شرایط اجتماعی که بدان هاوابسته است، ربط دهیم.
بنابراین، لازم است از مشاهده تکرار ساده ماتریالیسم تاریخی، در این نظریه، از دین اجتناب شود، این نهایت درجه بد فهمی تفکر ما خواهد بود.منظور ما از نشان دادن این که دین یک امر ضرورتا اجتماعی است، این نیست که بگوییم دین خود را به ترجمه اشکال مادی و ضروریات اولیه بی واسطه آن به زبان دیگر محدود می کند.این درست است که به نظر ما بداهتا حیات اجتماعی بر پایه های مادی آن تکیه داشته و نشانه آن را بر پیشانی دارد; دقیقا همان گونه که حیات ذهنی یک فرد به وضع عصبی او و در واقع، به تمام اعضای وی بستگی دارد.اما خودآگاهی جمعی چیزی بیش از صرف یک پدیده همایند (2) بنیان ریخت شناختی آن است; چنانکه خودآگاهی فردی چیزی بیش از یک شکوفایی ساده نظام عصبی است.برای این که مورد اولی (خودآگاهی جمعی) ظاهر شود، یک سنتز منحصر به فرد خودآگاهی ویژه لازم است.حال این سنتز پیامد جدا شدن از تمام دنیای احساسات، نظرات و ذهنیت هایی را دارد که یک بار به وجود آمده است و از کلیه قوانین و اصول خودشان پیروی می کند.آن ها یکدیگر را جذب و دفع می کنند، متحد می شوند، خودشان را تقسیم می کنند و زیاد می شوند، هر چند این ترکیب ها از طریق وضعیت واقعیت زیرین دستور داده نمی شوند و اجباری در کار نیست.این زندگی که بدین ترتیب به وجود می آید، حتی از چنان استقلالی برخوردار است که گاهی برای صرف لذت تایید خود، در آشکارسازی بدون هدف و فایده، زیاده روی می کند.ما نشان داده ایم که این غالبا به صورت دقیق، به فعالیت آیینی و اندیشه اساطیری مربوط می شود...
بنابراین، در دین چیزهای ابدی وجود دارند که قرار است تمام نمادهای ویژه ای را که تفکر دینی خود را همواره در آن ها مستور می کنند، حفظ نمایند.امکان ندارد که جامعه ای وجود داشته باشد که نیاز به حمایت و تایید مجدد احساسات و نظرات جمعی در دوره های منظم را، که انسجام و شخصیت آن را می سازد، حس نکند.در این صورت، این بازسازی اخلاقی به دست نمی آید، مگر از طریق گردهمایی ها و تجمعات مجددی که در آن ها افراد به شدت با یکدیگر وحدت یافته، احساسات جمعی شان را به صورت عمومی دوباره مورد تایید قرار می دهند.جشن هایی که در هدف، نتایج و یا فرایندهای رسیدن به این نتایج، با جنبش های منظم دینی تفاوتی ندارند، از این جا به وجود می آیند.میان تجمع مسیحیانی که ایام مهم زندگی [حضرت] مسیح علیه السلام را جشن می گیرند یا تجمع یهودیانی که یادواره هجرت از مصر را برگزار می کنند و یا ده فرمان را علام می دارند و بین یک گردهمایی شهروندانی که ترویج یک نظام جدید اخلاقی یا قانونی یا یک رویداد مهم زندگی ملی را جشن می گیرند، چه تفاوت مهمی وجود دارد؟
اگر امروزه ما در تصور این که این جنبش های مذهبی و جنبش های مربوط به آینده چیست قدری مشکل داریم، بدین دلیل است که ما در حال گذر از یک مرحله گذار و وضعیت عادی اخلاقی هستیم...
اما جشن ها و مراسم و در یک کلمه، یک آیین، تمام دین نیست.دین صرفا نظامی از اعمال نیست، بلکه نظامی از نظرات نیز می باشد که موضوع آن ها تبیین جهان (جهان بینی) است.ما دیده ایم که حتی پست ترین [ادیان ]کیهان شناسی خود را دارند.هر رابطه ای بین این دو عنصر حیات دینی (نظرات و اعمال) می خواهد، باشد; آن ها بسیار متفاوتند.یکی به سمت عمل جهت گیری دارد و آن را تقاضا نموده، تنظیم می نماید و دیگری به سمت تفکر جهت گیری دارد و آن را تقویت و سازمان دهی می کند.بنابراین، آن ها به شرایط یکسانی وابسته نیستند و در نتیجه، این سؤال مطرح می شود که آیا عنصر دوم به ضروریات کلی و ثابتی همچون عنصر اول، پاسخ می دهد (یا خیر) ؟
علم و دین
وقتی ویژگی های خاصی به تفکر دینی نسبت داده شود و وقتی که این اعتقاد وجود داشته باشد که کارکرد تفکر دینی این است که جنبه ای از واقعیت را، که در حیطه دانش عادی و علم نیست، بیان کند، به طور طبیعی، ممکن است کسی نپذیرد که دین هیچ گاه نمی تواند نقش نظری خود را از دست بدهد.اما به نظر نمی آید که تحلیل های ما از واقعیت ها این کیفیت خاص دین را نشان داده باشد.دینی که ما آن را اکنون مطالعه کرده ایم، یکی از آن هایی است که نمادهایش برای استدلال بسیار گیج کننده است.همه چیز اسرارآمیز به نظر می رسد.این موجوداتی که در آن واحد به گروه های بسیار نامتجانس و مختلف تعلق دارند، آن ها که همواره زیاد می شوند بدون آن که [لحظه ای] مفرد و تنها باشند، آن گروه هایی که بدون کوچک شدن تقسیم می شوند، همه این ها در نگاه اول، چنین به نظر می رسند که به دنیای کاملا متفاوتی با دنیایی که ما در آن زندگی می کنیم تعلق دارند، برخی [از آن ها ]آن قدر بعید به نظر می رسند که گویا ذهنی که آن ها را ابداع کرده، کاملا قواعد و قوانین منطق را نادیده گرفته است.شاید هیچ گاه بین عقل و ایمان تقابل کامل وجود نداشته است.از این رو، اگر در تاریخ مقطعی وجود داشته که ناهمگونی در آن به وضوح تجلی یافته، آن همین جاست. همان گونه که اشاره شد، بر خلاف همه ظواهر، واقعیت هایی که دین درباره آن ها به تامل پرداخته، همان واقعیت هایی اند که بعدا مورد تامل فلاسفه قرار گرفتند: طبیعت، انسان و جامعه.رازی که آن ها را فراگرفته کاملا سطحی است و پیش از یک مشاهده دقیق، ناپدید می شود.کافی است که صرفا نقابی را که تصور اسطوره ای بر آن ها پوشانیده، کنار زده شود تا آن گونه که هستند ظاهر شوند.دین این واقعیت ها را به یکزبان روشن، که ماهیتا با زبان علم تفاوتی ندارد، ترجمه می کند; هر دو تلاش می کنند تا اشیا را به یکدیگر ربط دهند، روابط درونی میان آن ها برقرار سازند، آن ها را طبقه بندی و نظام مند سازند.ما تاکنون مشاهده کرده ایم که نظرات ضروری منطق علمی دارای ریشه دینی اند.درست است که علم برای آن که آن ها را مورد استفاده قرار دهد، شرح جدیدی از آن ها ارائه می دهد، علم آن ها را از تمام عناصر تصادفی پالایش می کند. به طور کلی، علم به همه کارهای خود، که دین آن ها را مورد غفلت قرار داده، یک روح انتقادی می دهد.علم [اطراف ]خود را با احتیاطات اولیه احاطه کرده است تا خود را از سقوط و انحراف برهاند و ناگواری ها، پیش داوری ها و همه تاثیرات ذهنی را دور کند.اما همه این کمالات روشی برای تفاوت و تمایز علم از دین کافی نیست.از این منظر، هر دو (علم و دین) یک هدف را دنبال می کنند; تفکر علمی تنها شکل سالم تر و بی نقص تر تفکر دینی است.در نتیجه، طبیعی به نظر می رسد که دومی [یعنی تفکر دینی ]به تدریج در برابر اولی [تفکر علمی ]عقب نشینی کند; چنان که علم برای انجام این وظیفه آماده تر است.
شکی نیست که این عقب گرد در طول تاریخ اتفاق افتاده است.علم، که دین را پشت سر گذاشته، تمایل دارد تا خود را در همه امور مربوط به کارکردهای شناختی و فکری، جانشین دین سازد.مسیحیت تاکنون به طور قطع، این جانشینی را در تنظیم اشیای مادی تقدس بخشیده است.[این دین] نگریستن در هر موضوعی که پیش از هر چیز دیگری دنیوی (کفرآمیز) است، به راحتی شناخت آن موضوع را به رشته علمی دیگری واگذار کرد.«او (خدا) دنیا را موضوع بحث و مناظره و تشکیکات انسان ها قرار داده » ، و از این رو علوم طبیعی توانسته اند خود را تثبیت کرده و اقتدارشان را بدون هیچ مشکل جدی مورد تصدیق عموم قرار دهند.اما این امر نمی تواند به این سادگی دنیای ارواح را تسلیم کند; زیرا خدای مسیحیان آرزو دارد که پیش از هر چیزی بر ارواح حکومت کند.بدین سبب است که عقیده تسلیم زندگی معنوی در برابر علم، برای مدت طولانی، اثر نوعی کفر را به دنبال داشت، حتی امروزه هم [این موضوع ]برای بسیاری اذهان نفرت انگیز است.به هر حال، روان شناسی مقایسه ای و تجربی به وجود آمده است و امروزه باید روی آن حساب کرد [و از آن بهره جست].اما هنوز جهان زندگی دینی و اخلاقی ممنوع می باشد.گروه زیادی از انسان ها همواره معتقدند که در این جا نظمی از اشیا و امور و جود دارد که ذهن [آدمی] بدون به کارگیری راه ها و روش های خاصی قادر به فهم و درک آن ها نیست.از این روست که هرگاه برخی تلاش می کنند تا با پدیده های دینی و اخلاقی به صورت علمی برخورد کنند، با مقاومت فعال مواجه می شوند. اما علی رغم این ضدیت ها، این تلاش ها دایم تکرار می شود و این مقاومت به ما اجازه می دهد که پیش بینی کنیم که این آخرین مانع در نهایت برداشته خواهد شد و علم خود را به عنوان ملکه، حتی در این قلمرو ممنوع، تثبیت خواهد کرد.
این آن چیزی است که تضاد بین علم و دین واقعا بدان منجر می شود، گفته می شود که علم در اصل، منکر دین است، اما دین وجود دارد.دین نظامی از واقعیت های معین است و در یک کلمه، دین یک واقعیت است.علم چگونه می تواند این واقعیت را انکار کند؟ همچنین تا آن جا که دین در جریان است و تا جایی که ابزاری است که به انسان زندگی می بخشد، علم نمی تواند جای آن را بگیرد.چون حتی اگر علم بتواند حیات و زندگی را نشان دهد، نمی تواند آن را ایجاد کند.علم ممکن است به خوبی بتواند ایمان را تبیین کند، ولی با این کار، دین را مفروض می گیرد.بنابراین، تضادی وجود ندارد جز بر یک نکته محدود.از دو کارکردی که دین در اصل انجام می دهد، تنها یکی از آن هاست که هر چه بیش تر از علم فرار می کند و آن کارکرد نظری دین است.آنچه علم از دادن آن به دین خودداری می کند، حق حیات آن نیست، بلکه حق جزم اندیشی در مورد ماهیت اشیا و همچنین توانایی خاصی است که دین درباره شناخت انسان و دنیا ادعا می کند.در واقع، دین خود را نمی شناسد، دین حتی نمی داند که از چه چیزی ساخته شده و نمی داند که به چه نیازی پاسخ می دهد; دین خود موضوعی برای علم است، اما قادر نیست که برای علم قانون وضع کند! و از نقطه نظر دیگر، از آن جا که موضوع درخوری برای تامل دینی در خارج از واقعیتی که علم در مورد آن به کار می رود، وجود ندارد، روشن است که دین نمی تواند همان نقشی را که در گذشته ایفا کرده است، در آینده نیز ایفا کند.
به هر حال، به نظر می رسد که دین خود را تغییر شکل می دهد و از بین نمی رود.
ما گفته ایم که چیزهای ابدی در دین وجود دارند: این ها آیین و ایمان هستند. انسان نمی تواند برای آنچه دلیلی بر آن ندارد جشن هایی برپا دارد و همچنین نمی تواند ایمانی را که به هیچ نحو آن را نمی فهمد، بپذیرد.یک آیین برای آن که خودش را رواج دهد و یا صرفا برای آن که خود را حفظ کند.باید توجیه شود; یعنی باید یک نظریه درباره آن ساخته شود.نظریه ای از این نوع، باید بدون شک، مبتنی بر علوم گوناگون استوار باشد; پیش از همه، بر علوم اجتماعی استوار است; زیرا خاستگاه ایمان دینی در جامعه است، سپس بر روان شناسی; چرا که جامعه سنتز (ترکیب) آگاهی های انسان است و در پایان، بر علوم طبیعی، چون انسان و جامعه بخشی از این جهانند و تنها به صورت ساختگی می توان آن ها را از یکدیگر تفکیک کرد.اما این واقعیت ها به هر اندازه ممکن است از علوم وضع شده اهمیت کسب کرده باشند، ولی این کافی نیست; زیرا ایمان پیش از هر چیز دیگر محرک عمل است، در حالی که علم، هر قدر هم که بالا برده شود، همیشه با آن فاصله دارد.علم پراکنده و ناقص است، علم پیشرفت می کند، اما به کندی و هرگز به پایان نمی رسد; اما حیات (زندگی) نمی تواند منتظر بماند.بنابراین، نظریه هایی که قرار است انسان ها را زنده و فعال سازد، مجبورند علم را پشت سر گذاشته و آن را به سرعت تکمیل کنند.آن ها فقط زمانی امکان پذیرند که نیازهای عملی و ضروریات حیاتی، که ما بدون تصور مشخصی آن ها را حس می کنیم، تفکر را به سمت جلو سوق دهند; فراتر از آن حدی که علم به ما اجازه تایید آن را می دهد.در نتیجه، ادیان، حتی عقلانی ترین و دنیوی ترین آنها، نمی توانند و هرگز نخواهند توانست از شکل خاصی از تفکر که واقعا نمی تواند علمی باشد، عاری شود، هر چند دارای همان موضوعات خود علم باشد; یعنی شهودهای مبهم مربوط به احساس و عواطفی که غالبا جایگزین استدلال های منطقی می شوند.از یک سو، این تفکر شبیه آن چیزی است که ما در ادیان گذشته تجربه کرده ایم اما از سوی دیگر، [با آن ]متفاوت است.این تفکر، که مدعی حق فراتر رفتن از علم است و آن را به کار می گیرد، باید با شناخت این [مطلب] و الهام گیری از آن شروع کند.از زمانی که اقتدار علم استوار گردید، باید به حساب آورده شود; فرد می تواند تحت فشار ضرورت از علم فراتر و جلوتر برود، اما باید جهتش را از علم بگیرد.او می تواند آنچه را علم انکار می کند، اذعان دارد.[و یا بر عکس ]آنچه را علم اذعان کرده است انکار کند و هیچ چیزی را که مستقیم یا غیرمستقیم مبتنی بر اصولی که از آن اخذ شده است، ثابت نکند.از حالا به بعد، ممکن است ایمان دیگر مانند گذشته بر نظام نظریاتی که ما آن ها را دین می نامیم، اعمال سلطه نکند.یک قدرت رقیب، که زاییده خود آن است، در مقابلش قد علم می کند و از آن پس، آن را در معرض نقد و مراقبت قرار می دهد.همه چیز به ما کمک می کند تا پیش بینی کنیم که این مراقبت همواره گسترده تر و مؤثرتر خواهد شد، در حالی که نفوذ آینده آن هیچ محدودیتی ندارد.
پی نوشت ها
1. برگرفته از کتاب صور ابتدایی حیات دینی، نوشته امیل دورکیم، 1915، ترجمه جی دبلیو سوین (J.W. Swain) ،تجدید چاپ با اجازه ناشران: جرج آلن (GeorgeAllen) و آنوین (Unwin)
2. epophenomenon.