مقدّمه (1)
هیچ فیلسوفی نمی تواند فارغ از زمان و مکان خاص خویش زندگی کرده، به تفکر بپردازد. عوامل بسیاری بر زندگی و فکر فیلسوف اثر می گذارند. اسپینوزا نیز از این قاعده مستثنا نبود. از جمله عواملی که سبب آشنایی اسپینوزا با فلسفه شدند، متفکران یهودی و مسلمان پیش از وی بودند.
او یگانگی نهایی خالق و مخلوق را از ادبیات عرفانی یهود و عشق افراطی به مسائل اخلاقی را از ابن میمون اخذ کرد. در «برهان وجودی» از سنت آنسلم و یا بهتر بگوییم: از تفسیرهای فارابی و ابن سینا بر متافیزیک ارسطو تأثیر پذیرفت و برای «تحصیل سعادت» از این نظر ارسطویی بهره برد که عقل نوعی عقال است و با تحت مهار درآوردن عواطف، انسان را به سعادت می رساند. او در برداشتی که از «سعادت» دارد، بیش تر افلاطونی است تا ارسطویی. فلسفه سیاسی او نیز ترکیبی از فلسفه سیاسی هابز و گروتیوس است؛ زیرا از یک سو، مانند هابز مسأله سیاست را مسأله قدرت می داند و تفاوتی بین حقیقت و قدرت قایل نمی شود و از سوی دیگر، مانند گروتیوس، حکومت مبتنی بر قانون عقلانی را به عالی ترین نوع حکومت می داند. اما در شاهکار خود، یعنی کتاب اخلاق، کاملاً متأثر از دکارت است و روش هندسی مبتنی بر تصورات واضح و متمایز را اساس کار خود قرار می دهد.
در این جا، پیش از هرچیز، باید خاطرنشان کرد که زبان انسان فقط به صورت استعاری و مجازی می تواند گویای معانی بلند فلسفی گردد و هرقدر یک زبان فنی تر باشد، احتمال تفسیرهای مختلف و گاه متضاد از آن بیش تر می شود و به همین دلیل، ابری از ابهام سراسر فلسفه اسپینوزا را فرا می گیرد.
طرق مختلف بیان حقیقت واحد
در بخش اول کتاب اخلاق، اسپینوزا با «برهان وجودی» به اثبات وجود خداوند می پردازد و تفاوتی که بیان او با بیان فلاسفه پیشین دارد، در این است که او با این برهان، هم وجود خدا را ثابت می کند، هم وحدانیت او را، هم وحدت وجود و هم یگانگی خالق و مخلوق را. البته فلسفه اسپینوزا بر این فرضیه نهایی بنا شده که ذهن و عین کاملاً باهم تطابق دارند و اعیان درست به همان صورتند که در اذهان جلوه گر می شوند. اما چه چیزی به این فرضیه اعتبار می بخشد؟ آیا روش تصورات واضح و متمایز و توسّل به ادراکات تام می تواند ضامن حقّانیت آن باشد؟ می توان به این سؤال، پاسخ منفی داد و گفت: تعاریف اسپینوزا از ابتدا جعلی هستند و بنابراین، هیچ حقیقتی را بیان نمی کنند.
سه تعریف در فلسفه اسپینوزا نقش اساسی ایفا می کنند: «جوهر» همان شیئی است که ذاتش مستلزم وجودش است و نمی توان آن را جز به عنوان موجود تصور کرد؛ و «حالت» آن شیئی است که ممکن نیست بی نیاز از دیگری به وجود آید. براساس این دو تعرف، جز جوهر و حالات آن هیچ شی ء دیگری موجود نیست و همه اشیا (جواهر و اعراض به معنای متعارف آن، اعم از جماد، نبات، حیوان و صفات و ویژگی های آن ها) حالات آن جوهر یگانه اند. اما آن جوهر یگانه دارای صفات متعدد و احتمالاً نامتناهی نیز هست که از میان آن صفات، انسان فقط دو صفت فکر و امتداد را می تواند بشناسد، اوّلی مجموعه تصورات و مفاهیم است و دومی مجموعه اشیای مادی، و این یکی از نقاط ابهام فلسفه اسپینوزا است که چگونه ممکن است دو صفت مختلف، مبیّن ذات سرمدی و نامتناهی جوهر واحدی باشند؟ آیا صفات مطلقا نامتناهی هستند یا نامتناهی در نوع خویش هستند؟ در هر صورت، چرا فقط دو صفت موجود باشد، یا چرا فقط دو صفت قابل شناختن باشد؟
توماس کارسون مارک برای توجیه این مطلب، که چگونه ممکن است حقیقت واحدی به دو طریق مختلف بیان گردد، جبر دکارتی و هندسه اقلیدسی را مثال می زند که در آن ها، حقایق ریاضی با دو بیان کاملاً متفاوت تشریح می شوند و در صورت درست و کامل بودن، هیچ تعارضی بین آن ها مشاهده نمی شود، و هر تعارضی هست ناشی از نقص خود آن هاست و به آن حقایق ریاضی ارتباطی ندارد. بدین سان، اسپینوزا به این نتیجه می رسد که شناخت عالم مادی درست به همان اندازه ما را به شناخت خداوند نایل می سازد که شناخت عالم غیرمادی، و همان گونه که انسان ترکیبی از نفس و بدن نیست، بلکه شی ء واحدی است که گاهی تحت صفت فکر اعتبار می شود و گاهی تحت صفت امتداد، همه اشیای دیگر نیز چنینند. بنابراین، از لحاظ وجودشناسی، نفس چیزی جز بدن نیست و جز همان واقعیت که به بدن نسبت داده می شود واقعیت دیگری ندارد.
اما باز هم این نقطه ابهام فلسفه اسپینوزا معلوم نمی شود که منشأ تکثّر و تشخّص افراد انسان نفس است یا بدن و تا این مطلب روشن نشود، رابطه نفس و بدن نیز روشن نخواهد شد.
منشأ «خطا» در بحث «شناخت» اسپینوزا
در بحث «شناخت»، اسپینوزا خطا را ناشی از عجز انسان در وصول به تصورات تام می داند و با توصیف حقیقت به عنوان خاصیت ذاتی تصورات تام، فاصله بین ذهن و عین را از بین می برد، و همان گونه که دکارت نقش اصلی را به شهود عقلانی می داد و دلیل معتبر بودن تصورات واضح و متمایز انسان را فریب کار نبودن خداوند می دانست، اسپینوزا نیز دلیل معتبر بودن ادراکات تام ما را شناخت تام و بالفعل خداوند معرفی می کند و درست مانند دکارت، دچار یک دور منطقی می شود.
از سوی دیگر، هرچه اتفاق می افتد از روی ضرورت است؛ زیرا علّیت نوعی ضرورت است و این ضرورت آن چنان فراگیر است که حتی افعال انسان را هم در برمی گیرد و همین جاست که کل اخلاق زیر سؤال می رود که اگر کم ترین قدرت انتخابی برای انسان وجود ندارد، ارائه طرقی برای اصلاح فاهمه و بندگی انسان در برابر عواطف یا آزادی عقلانی او، که دو بخش از کتاب اخلاق را به خود اختصاص داده اند، چه توجیهی خواهد داشت؟
به هر صورت، بحث اخلاق او ارتباط تنگاتنگی با بحث شناختش دارد. وی اخلاق خویش را بر این اساس پایه ریزی می کند که هرقدر ما بیش تر از تصورات تام برخوردار باشیم، به همان اندازه کم تر منفعل و بیش تر فعّال خواهیم بود. بنابراین، عواطف بر حسب تام بودن تصوراتی که مستلزم آن هاست، درجه بندی می شوند؛ از حداکثر انفعال که در آن انسان کاملاً متأثّر از جریانات درک نشده است، تا حداکثر فعل که در آن انسان کاملاً آگاه به آن جریانات است و اصلاح انفعالات، معنایی جز انتقال از تصورات غیرتام به تصورات تام نخواهد داشت، و ما هرقدر اشیا را بیش تر ضروری بدانیم، تفوق بیش تری بر آن ها پیدا کرده و در نتیجه، به اختیار بیش تری دست خواهیم یافت. «اختیار» به معنای آزادی از ضرورت نیست، بلکه به معنای آگاهی از ضرورت است و انسان مختار کسی است که از ضرورت های حاکم بر خویش آگاه است. البته کسی که به خود و عواطف خویش آگاهی یابد، به خدا هم عشق می ورزد و آن آگاهی هرچه بیش تر باشد، این عشق هم شدیدتر خواهد بود.
پایه های فکری اندیشه های اسپینوزا
برای این که سهم اسپینوزا در فلسفه غرب را دریابیم و به اهمیت کار وی پی ببریم، باید زمینه های نشو و نمای اندیشه های او را از تواریخ فلسفه بیابیم و از این راه، ابداعات فکری او را تشخیص دهیم.
اولین اقدام ثبت شده در تاریخ فلسفه اروپایی تلاش فلاسفه یونان باستان برای یافتن آن عنصر اساسی است که تجانس همه مواد سازنده طبیعت را تضمین می کند. به دنبال همین تلاش است که یک ماده بالقوّه و بی شکل نهایی، که پذیرنده صور عناصر اربعه است، ضامن این تجانس طبیعت معرفی می گردد. تا زمان اسپینوزا، این ماده نامتعیّن را عامل اصلی وحدت طبیعت می دانستند، ولی باز هم بین اجسام ارضی و سماوی تمایزی وجود داشت، تا این که برونو سازنده همه عوامل مافوق القمر و ما تحت القمر را یک ماده واحد دانست و در زمان دکارت، این عقیده به قدری تحکیم یافته بود که بدون هیچ استدلالی اعلام کرد: ماده آسمان ها و زمین فقط یک چیز است. با وجود این، بسیاری از فلاسفه تجانس طبیعت را به منزله تجانس کامل همه عالم نمی دانستند؛ زیرا در نظر آن ها، طبیعت مادی فقط یک بخش از عالم را تشکیل داده و بخش های دیگر یعنی نفوس، عقول (فرشتگان) و خداوند همگی غیرمادی بودند. درست است که پیروان ارسطو نفس را جدای از جسم نمی دانستند و بعضی از متکلّمان یهودی نیز غیرمادی بودن فرشتگان را انکار می کردند و ماده گرایی رواج یافته بود، ولی باز هم عالم به دو قلمرو عمده مادی و مجرّد تقسیم می شد. اسپینوزا با این ادعا که خدا به همان صورت که دارای صفت فکر است، صفت امتداد را هم دارا می باشد، این تقسیم بندی و شکاف بین مادی و مجرّد را از میان برداشت و به اصطلاح به تجانس کامل همه هستی نایل شد و این عقیده را می توان اولین ابداع فکری او دانست.
نوآوری دیگر او در این بود که اصل «یکسانی قوانین طبیعت» را به عالم الوهیت نیز سرایت دارد. وقتی ارسطو همه تغییرات طبیعی را به چهار نوع تغییر و در نهایت آن ها را هم به حرکت مکانی برمی گرداند و این حرکت مکانی را به «محرّک نامتحرّک اول» مرتبط می کرد، در واقع می خواست اصل یکسانی قوانین طبیعت را پایه ریزی کند. بعدها که این محرّک نامتحرّک اول با خدای مسیحیت یکی گرفته شد، متکلّمان مسیحی خداوند را، هم واضع قوانین و هم عامل بدان ها معرفی کردند، به گونه ای که دیگر نمی توانست قوانین ازلی خود را تغییر دهد. در هر صورت، باز هم خداوند قادر بود بسیاری از محالات را انجام دهد؛ زیرا این ها فقط به نظر محال می نمایند و در واقع، محال نبودند؛ برای این که بسیاری از قوانین ازلی خداوند برای ما ناشناخته اند.
برای مثال، خدا می توانست جهان را از عدم خلق کند و همه موجودات را بشناسد و بدون این که آزادی انسان را محدود نماید، به افعال وی از قبل علم داشته باشد و خلاصه آن که معجزات را تحقق بخشد، و ناسازگاری این عقاید با قوانین ازلی خداوندی فقط به جهل بشر مربوط می شد. اما اسپینوزا کاری به این قسمت ناشناخته خداوندی نداشت. در نظر او، خداوند قانون بود، نه مفرّی برای جهل ما. با هیچ قدرت مافوقی نمی توان قوانین ازلی الهی را تغییر داد و خداوند از روی ضرورت طبیعت خویش عمل می کند، نه با طرح و غرض قبلی. این انکار غرض و غایت داشتن افعال الهی دومین اقدام در جهت وحدت بخشیدن به قوانین طبیعت است.
اقدام سوم او در این جهت، جداناپذیر دانستن نفس انسان از بدن اوست. در نظر قدما، نفس کلاً یا بعضا اصلی خدایی شمرده می شد که فقط در دوره کوتاهی از وجود خویش به بدن می پیوندد و همان گونه که خداوند از اجسام جدا بود، نفس هم از بدن جدا بود. اما در نظر اسپینوزا، انسان حالت خداوند است و همان گونه که نفس او حالت صفت فکر اوست، بدنش هم حالت صفت بُعد اوست. بنابراین، اگر فکر و بعد در خداوند از هم جدا نیستند، نفس و بدن هم در انسان از هم جدا نمی شوند. براساس اصل وحدت عالم «هرچه در اشیای ممتد وجود دارد، در خداوند نیز وجود دارد و همان سان که از وجود نفس که به آگاهی انسان از بدن خود تعریف می شود به وجود آگاهی در خداوند پی می بریم، از ممتد بودن عالم طبیعت به صفت امتداد در خداوند می رسیم.
اقدام چهارم وی در این خصوص انکار تمایزی بود که ارسطو و قرون وسطاییان بین عقل نظری و عملی قایل بودند. البته ارسطو فقط در مورد انسان، بین عقل نظری و عقل عملی تفاوت قایل بود و در مورد خداوند، به چنین تفاوتی اعتقاد نداشت. وی هماهنگی افعال انسانی را به افعال غایتمند اراده نسبت می داد و هماهنگی حرکات عالم را ناشی از ضرورت ازلی فعل بی غرض خداوند می دانست. متکلّمان مسیحی با تشبیه طبیعت به انسان، نظم و انسجام طبیعت را نیز به فاعلیت بالقصد خداوند مرتبط می کردند و درست برخلاف آن ها، اسپینوزا با تشبیهی معکوس یعنی تشبیه انسان به طبیعت افعال ظاهرا غایتمند انسان را حاصل یک قانون ازلی و ضروری یعنی قانون صیانت ذات دانست. این قانون به معنای عام، در همه موجودات وجود دارد، منتها در موجودات بی جان «حرکت» و در موجودات جان دار «صیانت» خوانده می شود. بنابراین، اعمال انسان و همه موجودات دیگر حاصل یک قانون ضروری ازلی است و اراده و انتخاب آزادانه هیچ نقشی در آن ها ندارند. بدین سان، انکار آزادی و اختیار انسانی مانع دیگری را از سر راه یکسانی قوانین طبیعت برمی دارد و بین انسان و طبیعت توازی کامل برقرار می شود. خود وی می گوید: انسان ترکیبی از بدن و نفس است و همه حالات و رفتار، یا صور حرکتند و فعل بدن را به وجود می آورند و یا صور علمند و فعل نفس او به حساب می آیند. عالم نیز مرکّب از امتداد و فکر است و همه حالات و اعمال اشیا، یا صور حرکتند و حاصل امتداد محسوب می شوند و یا صور عقل و علمند که محصول فکر می باشند. اما آنچه مهم است این که این دو شکل فعالیت ناشی از دو صفت یک موجود واحدند که «خدا» یا «طبیعت» خوانده می شوند. منظور از «صفت» همان جنبه هایی است که جوهر تحت آن ها برای ما نمودار می شود و چون جوهر تحت دو نحوه فعالیت حرکت و عقل گردد، آن ها را به ترتیب، صفت «امتداد» و «فکر» می خواند. البته از میان صفات نامتناهی جوهر، فقط همین دو صفت برای ما قابل شناختن است. همه اشیای عالم نیز حالات همان جوهر واحدند. حالات (اشیا) ناشی از خداوندند، همان گونه که معلول ناشی از علت است.
با این اوصاف، می توان گفت: مفهوم «جوهر» از نظر اسپینوزا، دارای چهار ویژگی است:
اولاً، یک موجود متعالی است و همه اشیای عالم از طریق آن با هم اتصال می یابند.
ثانیا، برخلاف همه اشیای دیگر، بی علت است.
ثالثا، نسبت آن با همه اشیای عالم، مانند نسبت علت به معلول است.
و در نهایت نامتناهی است، و از میان صفات نامتناهی اش، ما فقط دو صفت را می شناسیم. در توجیه سه ویژگی اول، می توان گفت: قول به ازلیتِ عالم، او را نه مانند ارسطوییان به یک علت غیرمادی می کشاند و نه مانند ایپکوری ها به انکار علیّت و اثبات صدفه و اتفاق، بلکه او را وامی دارد که تسلسل نامتناهی علل و معالیل را بپذیرد، مشروط بر این که آن سلسله،کلی را به وجودآوردکه بی علت باشد.
اما برای ویژگی چهارم هیچ توجیهی نمی توان یافت. آیا نمی توان فرض کرد دو صفتی که از طریق آن ها جوهر در عالم متجلّی می شود، طبیعت آن را به طور کامل نشان دهند و صفات دیگری در میان نباشند؟ آیا می توان به سادگی فرض کرد که عالم را به همه جزئیات و ریزه کاری هایش شناخته ایم؟ به عبارت دیگر، آیا می توان فرض کرد که به همه صفات تجلّی یافته در طبیعت علم پیدا کرده ایم؛ یعنی آیا شناخت ما از عالم، به نهایت خویش رسیده و پیشرفت دیگری برای آن قابل تصور نیست؟
گرچه اسپینوزاتلاش می کندفلسفه اش را با مذاهب سنّتی سازگار کند، ولی نمی توان او را به هیچ یک از سه مذهب بزرگ یهود، مسیحیت و اسلام نزدیک دانست؛ زیرا تمام مذاهب، خداوند را آخرین پناه انسان در سختی ها دانسته اند، در حالی که در نظر او خداوند قادر به پاسخ گویی به نیازهای انسان نیست. اصولاً با این که در این سه مذهب با تعابیر متفاوتی از خداوند یادشده، ولی در یک مسأله وحدت نظر وجود دارد و آن محبت متقابل بین خدا و انسان است. درست است که متکلّمان مقایسه خداوند با انسان را محکوم کرده اند و در اثبات تغییرناپذیری خداوند، به اقامه دلیل پرداخته اند، اما در هر حال، خدای مذاهب، خالق، حاکم و قانون گذاری است که با اراده و طرح قبلی عمل می کند؛ از یک سو، دارای مهر و عطوفت است و از سوی دیگر، دارای خشم و غضب؛ به انسان پاداش می دهد و یا او را کیفر می کند، انسان را دوست دارد و توقّع دارد که معشوق انسان هم واقع شود. اما اسپینوزا همه این صفات را انکار می کند. جوهری که او با خدای مذاهب یکی می داند چیزی جز یک قالب منطقی نیست که عامل بقای اشیاء جزئی است، برحسب ذات خود بالضروره عمل می کند، و قادر به تغییر خط مشی خود نیست، چه رسد به تغییر خط مشی دیگران. از نظر اسپینوزا، قدرتی که مردم عوام و متکلّمان مذهبی به خداوند نسبت می دهند قدرت بشری است، نه قدرت خدایی. بنابراین، مشوب به ضعف است؛ زیرا آن ها قدرت خداوند را در اراده، آزاد می دانند و قدرت خداوند را با قدرت پادشاهان مقایسه کرده، همه چیز را در برابر آن ممکن، یعنی بی علت و ناشی از تصادف، می دانند.
نظری که اسپینوزا در مورد خداوند دارد، به نظر ارسطوییان نوافلاطونی قرون وسطا بیش تر شباهت دارد؛ زیرا در نظر آن ها هم اولاً عالم بالضروره از خداوند ناشی شده، نه با اراده و طرح قبلی. ثانیا، خداوند به ذات خود علم دارد. ثالثا، خداوند به همه اشیایی که از او ناشی شده اند، علم دارد. اما این علم از طریق علم به اشیا نیست، بلکه از طریق علمی است که به وجودش دارد و چون خودش منشأ نهایی صدور همه موجودات است، به اشیای دیگر هم علم دارد. مطابق نظر ارسطوییان نوافلاطونی، خداوند فقط یک موجود متفکر است و تنها فعل او این است که به ذات خود می اندیشد و تنها چیزی که مستقیما از ذات او ناشی می شود، عقل است. اما بر حسب نظر اسپینوزا، خدا هم متفکر است و هم ممتد. بنابراین، هم عقل، که حالت مستقیم صفت فکر است، مستقیما از او ناشی شده و هم حرکت و سکون، که حالات مستقیم صفت امتدادند، و حتی می توان گفت: افعال او نامتناهی اند؛ برای این که او صفات نامتناهی دیگری هم دارد که برای ما ناشناخته اند.
از دیگر سو، کتب مقدس انسان را بر سر دو راهی می دانند؛ راهی به سوی ضلالت و راهی دیگر به سوی هدایت، که خداوند هم قانون روشنی برای هدایتش فرستاده. اما این خود انسان است که می تواند شاکر باشد و راه هدایت را برگزیند و یا کافر شده و به ضلالت افتد. اما اسپینوزا انسان را از آزادی انتخاب و از خدایی که با او سخن می گوید محروم دانست و به جای آن ها، قانون «صیانت ذات» و فرمان های عقل را قرار داد. انسان با هدایت قانون «صیانت ذات» و استمداد از قدرت عقل، می تواند به همان نتایجی برسد که تاکنون با استفاده از وحی الهی بدان ها می رسید و عقل بدون این که پیامبری داشته باشد، می تواند مانند خدای مذاهب فرمان صادر کند و انسان را در نزاع با شیطان جدید یعنی جهل کمک کند.
خلاصه آن که انسان گرچه آزاد نیست، ولی می تواند خود را در برابر این اغواگر جدید با عالم و معرفت مسلح سازد و این یکی از موارد ابهام فلسفه اسپینوزا است که معلوم نمی کند رفتار انسان طبق ضرورت است یا ناشی از فرمان های عقل.
*. این مقاله اقتباس از منابع ذیل می باشد:
هری دولفسن: 1934
هری دولفسن، فلسفه علم کلام، ترجمه احمدآرام، 1368، انتشارات الهدی، تهران، فلسفه اسپینوزا، هری دولفسن، 2 جلد، 1934
- The Phelosophy of spinoza, 1934
هری دولفسن، مبانی فلسفه دینی در یهودیت، مسحیت و اسلام، 2جلد، 1947
هری دولفسن،خرده گیری گرسکاس بر ارسطو.
(اسپینوزا 66 سال از عمر خود را در هاروارد به عنوان دانشجو، معلم و پرفسور گذراند. 1925 تا زمان بازنشستگی (یعنی 1958) استاد دکتری ادبیات و فلسفه یهودی هاروارد بود و در سپتامبر 1974 در سن 86 سالگی از دنیا رفت.