مقدمه
هدف من در این نوشته کوتاه این است که اصول و مبانیِ روانکاوی را تدوین و به نحو به اصطلاح غیراستدلالی بیان کنم، یعنی به موجزترین و سرراست ترین شکل ممکن. طبیعتاً مقصود من این نیست که خواننده به این نظریه ایمان آورد یا اعتقاد راسخی به آن پیدا کند.
آموزه های روانکاوی مبتنی بر مشاهدات و تجربیات بی شمارند و فقط آن کسی که مشاهدات و تجربیات مذکور را در مورد خود و دیگران تکرار کرده باشد می تواند به قضاوتی شخصی درباره این نظریه برسد.
بخش نخست
ذهن و نحوه کارکرد آن(2)
فصل 1
دستگاه روان
روانکاوی یک موضوع اساسی را مفروض تلقی می کند، موضوعی که صرفا با توسل به اندیشه فلسفی می توان درباره اش به بحث پرداخت، اما دلیل موجه بودن این فرض را باید در نتایج آن جست. دانسته های ما در خصوص آنچه روان (یا حیات ذهنی) می نامیم از دو نوع است: اولاً اندام جسمانی و عرصه عملکرد آن که عبارت است از مغز (یا دستگاه عصبی) و [ ثانیا ] از سوی دیگر اَعمالِ خودآگاهانه ما که داده هایی بلافصل اند و به هیچ روی نمی توان آنها را بیش از این توصیف کرد. هرآنچه بین این دو قرار دارد برای ما ناشناخته است و داده های مذکور واجد هیچ رابطه مستقیمی با این دو حد نهاییِ دانشِ ما نیستند. اگر چنین رابطه ای وجود داشت، حداکثر می توانست محل دقیق فرایندهای ضمیر آگاه را بر ما معلوم کند، ولی کمکی به شناخت آن فرایندها نمی کرد.
دو فرضیه ما از این منتهی الیه یا سرآغازِ دانشمان سرچشمه می گیرد. نخستین فرضیه به تعیین محل فرایندهای ضمیر آگاه مربوط می شود. ما چنین فرض می کنیم که حیات ذهنی، کارکرد دستگاهی است که ویژگیهای آن عبارت اند از امتداد در مکان و تشکیل شدن از چندین بخش. به بیان دیگر، ما تصور می کنیم که [ ساختار ] این دستگاه همانند یک تلسکوپ یا میکروسکوپ یا چیزی شبیه به آنهاست. گرچه در گذشته نیز تلاشهایی در این زمینه صورت گرفته است، اما تبیین چنین استنباطی به این شکلِ محکم و منسجم امری بدیع و بی سابقه است.
ما از راه مطالعه تکوین فردیِ انسانها، به این دانش درباره دستگاه روان نائل شده ایم. دیرینه ترینِ این حوزه ها یا کنشگرانِ روان را «نهاد» می نامیم. «نهاد» شامل تمامی آن خصایصی است که فرد به ارث می بَرَد، تمامی آن خصایصی که در بدو تولد با او هستند و در سرشت او جای دارند. به همین سبب، مهمترین جزءِ «نهاد» غرایز هستند که از سامان بدن سرچشمه می گیرند و تبلور روانیِ آنها ابتدا در اینجا [ یعنی «نهاد» ] به شکلهایی که برای ما ناشناخته است رخ می دهد.(3)
تأثیر دنیای بیرونی و واقعیِ پیرامونِ ما باعث تحولی خاص در بخشی از «نهاد» شده است. «نهاد» در بدو امر حکم یک لایه قشری را داشت که از اندامهای لازم برای دریافت محرکها و نیز از تمهیداتی برخوردار بود تا بتواند در برابر محرکها همچون یک سپرِ محافظ عمل کند؛ [ لیکن به دلیل تأثیر دنیای بیرونی، ] بخشی از «نهاد» از این حالت اولیه به سازمان ویژه ای تبدیل گردیده است که از این پس همچون واسطه ای بین «نهاد» و دنیای بیرونی عمل می کند. این حوزه از ذهن را «خود» نامیده ایم.
ویژگیهای اصلیِ «خود» بدین قرارند: در نتیجه ارتباط از پیش برقرار شده ادراک حسی و کنش عضلانی، «خود» حرکتهای اختیاری را تحت فرمان خویش دارد. تا آنجا که به رخدادهای بیرونی مربوط می شود، «خود» وظیفه مذکور را از این طریقها انجام می دهد: از راه واقف شدن به محرکها؛ از راه انباشتن تجربیاتی درباره آنها (در حافظه)؛ از راه اجتناب از محرکهای فوق العاده قوی (با گریز [ از آن محرکها ] )؛ از راهِ حل و فصل کردن محرکهای ملایم (با سازگاری)؛ و سرانجام از راه فراگیری نحوه ایجاد تغییرات مصلحت آمیز در دنیای بیرونی، تغییراتی که به نفع «خود» هستند (با فعالیت). تا آنجا که به رخدادهای درونی مربوط می شود، در ارتباط با «نهاد»، «خود» آن وظیفه را از این طریقها انجام می دهد: از راه مسلط شدن بر خواستهای غرایز؛ از راه تصمیم گیری درباره این که آیا آن خواسته ها اجابت شوند یا خیر؛ از راه موکول کردن اجابت آن خواسته ها به زمان و اوضاع مساعد در دنیای بیرونی؛ یا از راه سرکوب کردن تمام تحریکاتِ آن خواسته ها. نحوه عملکرد «خود» با در نظر گرفتن تنشهای حاصل از محرکها معین می شود، خواه این تنشها ذاتیِ آن باشند و خواه به آن اِعمال گردند. پدید آمدن این تنشها عموما به صورت عدم لذت احساس می شود و کاهش یافتن شان به صورت لذت. با این حال، آنچه به صورت لذت یا عدم لذت احساس می شود احتمالاً اوج مطلقِ این تنش نیست، بلکه جزئی از ضرباهنگ تغییراتِ آن تنشهاست. «خود» تقلا می کند تا به لذت دست یابد و از عدم لذتْ بری باشد. هر افزایشی در عدم لذت که فرد توقعِ آن را دارد و پیش بینی اش می کند، با یک علامت اضطراب مواجه می گردد. روی دادن چنین افزایشی خواه تهدیدی از درون باشد و خواه تهدیدی از بیرون خطر نامیده می شود. گه گاه «خود» ارتباطش با دنیای بیرون را قطع می کند و به حالت خواب فرو می رود؛ در این حالت، «خود» تغییرات گسترده ای در سامانِ خویش ایجاد می کند. از این حالت خواب چنین می توان استنباط کرد که سامانِ یادشده عبارت است از توزیع خاصی از انرژیِ ذهن.
دوره طولانیِ کودکی که طی آن انسانِ در حال رشد با اتکا به والدینش به زندگی ادامه می دهد رسوبی را از خود باقی می گذارد که عبارت است از شکل گیریِ کنشگری ویژه در «خود»، کنشگری که تأثیر والدین از طریق آن ادامه می یابد. این کنشگر، «فراخود» نامیده شده است. این «فراخود»، از حیث این که از «خود» متمایز می گردد و مخالف آن است، نیروی سومی را [ در ذهن ] تشکیل می دهد که «خود» می بایست برایش اهمیت قائل شود.
نحوه عملکرد «خود» چنان باید باشد که هم خواستهای «نهاد»، هم خواستهای «فراخود» و هم [ الزامات ] واقعیت را همزمان اجابت کند؛ به سخن دیگر، «خود» می بایست خواستهای این سه عامل را با یکدیگر وفق دهد. چند و چون رابطه «خود» و «فراخود» را هنگامی می توان به طور کامل دریافت که ریشه آن رابطه را در نگرشهای کودک درباره والدینش بیابیم. البته نحوه عملکرد این تأثیر والدین نه فقط شخصیتهای پدر و مادر واقعیِ کودک، بلکه همچنین سنتهای خانوادگی و نژادی و ملیِ انتقال یافته به کودک از طریق آنان و نیز الزاماتِ محیط اجتماعیِ بلافصلی را که آنها بازمی نمایانند شامل می شود. به طریق اولی، در فرایند رشد فرد، کسانی که بعدها جانشین یا جایگزین والدین او می شوند (از قبیل معلمان و الگوهای آرمانهای اجتماعیِ تحسین شده در زندگیِ عمومی) در «فراخودِ» او تأثیر می گذارند. چنان که خواهیم دید، «نهاد» و «فراخود» به رغم تمام تفاوتهای بنیادینشان، واجد یک ویژگیِ مشترک هستند: این دو [ نیروی کنشگر روان ] تأثیرات گذشته را بازنمایی می کنند «نهاد» بازنمود تأثیر وراثت است و «فراخود» در اصل بازنمود تأثیرات اشخاص دیگر ، حال آن که «خود» عمدتا حاصل تجربیاتِ فرد است و به عبارت دیگر، رخدادهای اتفاقی و در زمان حاضر محتوای آن را تعیین می کنند.
می توان فرض کرد که این توصیف کلی و اجمالی از دستگاه روان انسان، در مورد جانوران عالی که ذهنی شبیه به ذهن انسان دارند نیز صادق است. هر موجودی که مانند انسان در کودکی به مدتی طولانی [ به والدینش ] وابسته باشد، قاعدتا واجد «فراخود» است. ناگزیر باید فرض کنیم که «خود» متمایز از «نهاد» است. در روانشناسیِ حیوانات هنوز به مسأله جالبی که در اینجا ارائه کردیم پرداخته نشده است.
فصل 2
نظریه غرایز
قدرت «نهاد» مبیّن هدف واقعیِ زندگیِ موجود زنده منفرد است. این هدف عبارت است از ارضاء نیازهای ذاتیِ موجود زنده. هدفی مانند زنده نگاه داشتن خویشتن یا محافظت از خویش در برابر انواع خطرات از طریق اضطراب را نمی توان به «نهاد» نسبت داد. این اهدافِ اخیر به «خود» تعلق دارند، یعنی همان کنشگری که ضمن ملحوظ کردن دنیای بیرون، مساعدترین و کم خطرترین راه ارضاء را می یابد. ممکن است «فراخود» نیازهای جدیدی را مطرح کند، اما نقش عمده این کنشگر همچنان محدود ساختن ارضاءهاست.
آن نیروهایی که بنا به فرض ما در پسِ تنشهای ناشی از نیازهای «نهاد» قرار دارند، غرایز نامیده می شوند. آنها بازنمود خواسته های بدن از ذهن هستند. غرایز به رغم این که علت غاییِ همه فعالیتهای انسان هستند، اما ماهیتی محافظه کارانه دارند. هر وضعیتی که موجود زنده به آن نائل شده باشد، به مجرد کنار گذاشته شدنِ آن وضعیت، باعث گرایشی به استقرار مجدد آن می گردد. بدین سان می توان تعداد نامشخصی از غرایز را از هم تمیز داد و در واقع در عرف عام نیز این تمایزات گذاشته می شوند. لیکن برای ما این پرسش مهم مطرح می شود که آیا می توان معدودی غریزه بنیانی را سرچشمه همه این غرایز بی شمار دانست. ما دریافته ایم که غرایز قادرند هدف خود را عوض کنند (از طریق جابه جایی(4)) و همچنین این که غرایز می توانند جایگزین یکدیگر شوند، به این صورت که انرژیِ یک غریزه به غریزه ای دیگر انتقال می یابد. این فرایند اخیر را هنوز به اندازه کافی نمی شناسیم. پس از مدتها تردید و دودلی، فرض را بر این گذاشته ایم که صرفا دو غریزه اساسی وجود دارند که عبارت اند از اروس و غریزه ویرانگر. (تباین بین غریزه صیانت نَفْس و غریزه صیانت نوع و نیز تباین بین عشق به «خود» و عشق به مصداق امیال، به اروس مربوط می شود.) هدف غریزه بنیانیِ اول عبارت است از برقراری وحدتهای هر چه بیشتر و حفظ آنها، یا به طور خلاصه پیوند دادن. برعکس، هدف غریزه بنیانیِ دوم عبارت است از گسستن پیوندها و از این طریق ویرانگری. می توان چنین فرض کرد که هدف غاییِ غریزه ویرانگر این است که موجود زنده را به حالتی غیرآلی سوق دهد. به همین سبب، این غریزه را غریزه مرگ خواهی نیز می نامیم. اگر چنین فرض کنیم که جانداران پس از پدیده های بی جان به وجود آمدند و [ در واقع ] از آن پدیده ها منشأ گرفتند، آنگاه غریزه مرگ خواهی با قاعده ای که مطرح کرده ایم سازگار است، یعنی این قاعده که غرایز به بازگشت به حالتی پیشین گرایش دارند. این قاعده را نمی توانیم در مورد اروس (یا غریزه عشق) صادق بدانیم. انجام دادن این کار در حکم پذیرش این پیش فرض است که گوهر حیات در گذشته یک وحدت بوده است که بعدها دچار انشقاق گردید و اکنون در تقلای وحدتِ دوباره است.(5)
در کارکردهای زیست شناختی، این دو غریزه اساسی در تخالف با یکدیگر عمل می کنند و یا با هم ترکیب می شوند. بدین سان، عمل خوردن یک جور ویرانگری در مورد چیزی است که خورده می شود با این هدف که نهایتا آن چیز [ در بدن ] ادغام گردد. نیز عمل جنسی نوعی عمل تعرض جویانه است که با هدف تنگاتنگترین وحدتها صورت می گیرد. این عملکردِ همگام و متقابلاً مخالفِ دو غریزه اساسی، تنوع تمام عیار پدیده های حیات را موجب می گردد. قیاس این دو غریزه بنیانی را می توان از قلمرو جانداران به دو نیروی مخالف (جاذبه و دافعه) که بر دنیای غیرآلی سیطره دارند، بسط داد.
(6)
تغییر در نسبتهای تلفیق غرایز، به ملموسترین نتایج منجر می گردد. افزایش تعرض جوییِ جنسی، عاشق را به قاتل جنسی تبدیل می کند، حال آن که کاهش شدید عامل تعرض جویانه همان فرد را خجالتی یا عِنّین می سازد.
ممکن نیست بتوان هیچ یک از دو غریزه اساسی را به یکی از حوزه های ذهن محدود ساخت. ویژگیِ آنها، حضور فراگیرشان است. می توان وضعیت اولیه را آن وضعیتی در نظر گرفت که کل انرژیِ موجودِ اروس (که از این پس با عنوان «نیروی شهوی» [ یا «لیبیدو» [ به آن اشاره خواهیم کرد) در «خود» نهادِ هنوز متمایز نشده وجود دارد و کارش خنثی ساختن آن گرایشهای ویرانگری است که همزمان وجود دارند. (اصطلاحی مشابه با «نیروی شهوی» که بتوان برای توصیف انرژیِ غریزه ویرانگر به کار برد، نداریم.) در مرحله ای بعد، کم و بیش به سهولت می توانیم بی ثباتیهای نیروی شهوی را دنبال کنیم، اما انجام دادن این کار در مورد غریزه ویرانگر دشوارتر است.
تا زمانی که غریزه مذکور در درون عمل می کند (مانند غریزه مرگ)، نامشهود باقی می مانَد و صرفا هنگامی مورد توجه ما قرار می گیرد که به صورت غریزه ای ویرانگر به بیرون معطوف گردد. به نظر می رسد که این معطوف شدن غریزه به بیرون، برای صیانت فرد ضرورتا باید صورت پذیرد. دستگاه عضلانیِ بدن این وظیفه را انجام می دهد. با تشکیل «فراخود»، مقادیری معتنابه از غریزه تعرض جویی در داخل «خود» جای می گیرند و در آنجا به شکلی خودویرانگرانه عمل می کنند. این یکی از خطراتی است که در مسیر رشد فرهنگی، برای سلامتِ انسانها پیش می آید. به طور کلی، جلوگیری از تعرض جویی کاری مضر است که به ناخوشی (یا مریض شدن) می انجامد. رفتار شخصِ فوق العاده خشمگین شده، غالبا نشان می دهد که گذار از تعرض جوییِ ممانعت شده به خودویرانگری به این صورت است که وی تعرض جویی اش را به خویش معطوف می کند: چنین شخصی موهایش را از سر می کَنَد یا با مشت به سر و صورت خود می کوبد، گرچه واضح است که او ترجیح می داده این رفتار را با کسی غیر از خودش انجام دهد. در هر وضعیتی، به هر حال بخشی از خودویرانگری در درون [ «خود» ] باقی می مانَد، تا این که سرانجام این خودویرانگری موفق به کُشتن فرد می شود و اتمام یا تثبیت(7) نامطلوبِ نیروی شهویِ او احتمالاً نمی تواند مانع این امر گردد. پس به طور کلی چنین می توان پنداشت که فرد به سبب تعارضهای درونی اش می میرد، ولی نوع به دلیل ناموفق ماندن مبارزه اش با دنیای بیرون می میرد، یعنی زمانی که انطباقهایش برای مواجهه با تغییرات دنیای بیرون کافی نیست.
مشکل بتوان درباره عملکرد نیروی شهوی در «نهاد» و «فراخود» سخنی گفت. هرآنچه درباره نیروی شهوی می دانیم به «خود» مربوط می شود، یعنی همان کنشگری که تمام نیروی شهویِ موجود ابتدا در آن ذخیره می شود. این حالت را خودشیفتگیِ اولیه مطلق می نامیم.(8) این حالت تا آن زمانی ادامه می یابد که «خود» شروع به نیروگذاریِ روانی(9) در اندیشه های مربوط به مصداقهای امیال [ یا «اُبژه ها» ] با نیروی شهوی می کند و به عبارت دیگر نیروی شهویِ مبتنی بر خودشیفتگی را به نیروی شهویِ متمرکز بر مصداق امیال(10) تبدیل می کند. در سرتاسر عمر، «خود» نقش منبع بزرگی را دارد که نیروگذاریهای روانیِ شهوی از آن به مصداقهای امیال معطوف می گردند و هم این که دوباره به داخل آن بازگردانده می شوند، درست همان گونه که یک آمیب با پاهای کاذبش رفتار می کند.(11) فقط وقتی کسی کاملاً عاشق می شود است که بخش عمده نیروی شهوی به مصداق امیال انتقال می یابد و آن مصداق تا حدودی جای «خود» را می گیرد. یکی از ویژگیهای نیروی شهوی که در زندگی اهمیت دارد، تحرک آن یا سهولت گذار آن از یک مصداق امیال به مصداقی دیگر است. تحرک را باید نقطه مقابل تثبیت نیروی شهوی به مصداقهای خاص دانست که غالبا تا پایان عمر ادامه می یابد.
بی تردید می توان گفت که نیروی شهوی از منابعی جسمی برخوردار است و به عبارت دیگر از اندامها و اجزاء گوناگونِ بدن به «خود» سرازیر می شود. این ارتباط را به روشنترین وجه در مورد آن بخش از نیروی شهوی می توان دید که بنا به هدف غریزی اش تحریک جنسی نامیده می شود. بارزترین اجزاء بدن که این نیروی شهوی از آنها نشأت می گیرد، با نام نواحیِ شهوت زا مشخص می گردند، هرچند که در حقیقت کل بدن ناحیه ای شهوت زا از این نوع است. بخش بزرگی از آنچه در خصوص اروس (به سخن دیگر، درباره مظهر اروس یعنی نیروی شهوی) می دانیم، از طریق مطالعه راجع به کارکرد جنسیِ انسان حاصل آمده است، کارکردی که در واقع بر حسب نظرگاه غالب هرچند نه برحسب نظریه ما با اروس مطابقت دارد. ما توانسته ایم دریابیم که میل وافرِ جنسی که لاجرم اثر بسزایی در زندگیِ ما خواهد گذاشت چگونه از تأثیرات پی در پیِ تعدادی از غرایز به تدریج به وجود می آید، غرایزی که بازنمود نواحی شهوت زای خاصی هستند.
فصل 3
تکوین کارکرد جنسی
بر حسب نظرگاه غالب، حیات جنسیِ انسان اساسا در این خلاصه می شود که بکوشد تا اندامهای تناسلیِ خود را در تماس با اندامهای تناسلیِ شخصی از جنس مخالف قرار دهد. کارهای دیگری که به منزله اَعمال جانبی و مقدماتی ملازمِ این عمل تلقی می شوند، عبارت اند از بوسیدن این بدنِ غیرخودی، نگریستن به آن و نیز لمس کردن آن. گمان می شود که این کوشش به هنگام بلوغ آغاز می گردد (یعنی در سن بالیدگیِ جنسی) و تولیدمثل را امکان پذیر می سازد. با این حال، انسان از دیرباز حقایق خاصی را می دانسته است که در چارچوب تَنگِ این نظرگاه نمی گنجد. [ حقایق مذکور بدین قرارند: ] 1. این حقیقتی درخور ملاحظه است که برخی از انسانها صرفا به افرادی از جنسِ خود و نیز به اندامهای تناسلیِ آنان گرایش دارند. 2. این موضوع نیز به همان اندازه درخور توجه است که امیال برخی دیگر از انسانها دقیقا کارکردی جنسی دارند، لیکن این اشخاص در عین حال به اندامهای تناسلی و کاربرد معمولِ این اندامها کاملاً بی اعتنا هستند. این نوع اشخاص، اصطلاحا «منحرف» نامیده می شوند. 3. سرانجام این نیز موضوع درخور توجهی است که برخی از کودکان از اوان بچگی به اندامهای تناسلی خود علاقه نشان می دهند و نشانه های تحریک آن اندامها را در آنها می توان مشاهده کرد. (به همین سبب، کودکان یادشده منحط تلقی می گردند.)
از جمله به دلیل همین سه حقیقتِ نادیده انگاشته شده، روانکاوی با همه عقاید عامیانه در خصوص تمایلات جنسی به مخالفت برخاست و البته موجب حیرت و حاشای بسیاری کسان شد. عمده ترین یافته های روانکاوی [ درباره جنسیت ] بدین قرارند:
الف. حیات جنسی صرفا در سن بلوغ آغاز نمی گردد، بلکه نمودهای آشکار آن اندکی پس از تولد شروع می شوند.
ب. ضروری است که بین دو مفهومِ «جنسی» و «تناسلی» اکیدا تمایز گذاریم. شِقِ اول مفهومی عام و دربرگیرنده اَعمالی است که ربطی به اندامهای تناسلی ندارند.
پ. حیات جنسی از جمله التذاذ از نواحی مختلف بدن را شامل می شود و این همان کارکردی است که متعاقبا به منظور تولیدمثل مورد بهره برداری قرار می گیرد. این دو کارکرد به ندرت با یکدیگر به طور کامل مقارن می شوند.
ادعای اول که بیش از بقیه دور از انتظار است طبیعتا بیشترین توجه را به خود جلب کرده است. پی برده ایم که در اوان طفولیت نشانه هایی از فعالیت جسمانی وجود دارند که فقط تعصب دیرینه مانع از جنسی دانستن آنها می شود. این فعالیت به پدیده های روانی ای مربوط می شود که بعدها در حیات شهوانیِ بزرگسالان به آنها برمی خوریم، پدیده هایی از قبیل تثبیت به مصداقهای خاصی از امیال، غیرت جنسی و غیره. اما همچنین دریافته ایم که این پدیده های اوان طفولیت، بخشی از روند منظم رشد هستند و با افزایش تدریجی، در اواخر پنج سالگی به اوج می رسند و سپس فروکش می کنند. طی این فروکش، پیشرفت [ تمایلات جنسیِ کودک ] دچار وقفه می شود، بسیاری چیزها از یادش می رود و او به میزان زیادی پسرفت می کند. پس از پایان این دوره به اصطلاح نهفتگی(12) حیات جنسی بار دیگر با بلوغ به پیش می رود، به گونه ای که می توان گفت در این مرحله، حیات جنسی دوباره شکوفا می شود. از اینجا به این حقیقت می رسیم که آغاز حیات جنسی دو مرحله ای است، یعنی طی دو موج جداگانه صورت می گیرد. تا آنجا که می دانیم، این موضوع فقط در مورد آدمیان صادق است و البته تأثیر بسزایی در تکامل تدریجیِ ویژگیهای انسان دارد.(13) این موضوع بی اهمیت نیست که به استثنای معدودی از خاطرات بازمانده، بقیه رخدادهای این مرحله آغازین از زندگی دچار فراموشیِ کودکی می شوند. دیدگاههای ما در خصوص سبب شناسیِ روان رنجوریها(14) و راهکار ما برای درمان بیماران از طریق تحلیل، از همین اسستنتاجها به دست آمده اند. یافتن ریشه فرایندهای رشد در این مرحله آغازینِ زندگی، همچنین شواهدی در اثبات برخی دیگر از نتیجه گیریهای ما فراهم آورده است.
نخستین اندامی که از زمان تولد به بعد به صورت یک ناحیه شهوت زا پدید می آید و خواسته هایی شهوی به ذهن متبادر می کند، دهان است. در وهله اول، همه فعالیتهای روانی معطوف به ارضای نیازهای آن ناحیه از بدن است. البته این ارضاء در اصل با هدف خوراک رسانی به بدن برای حفظ جان صورت می گیرد؛ لیکن شناخت کار اندامهای بدن را نباید با روانشناسی اشتباه گرفت. اصرار سرسختانه نوزاد برای مکیدن شیر از مادر، در همان مراحل آغازینِ زندگی حکایت از نیاز به ارضاء شدن دارد، ارضائی که گرچه سرمنشأ و بانی اش تغذیه شدن است، اما صَرف نظر از خوراک خواهی کوششی برای کسب لذت است و به همین سبب می توان و باید آن را اصطلاحا کوششی جنسی نامید.
از همین مرحله دهانی، تکانه های(15) دگرآزارانه همزمان با درآمدن دندانها گه گاه رخ می دهند. مقدار این تکانه ها در مرحله دوم [ رشد روانی جنسیِ کودک ] به مراتب بیشتر می شود، مرحله ای که ما آن را دگرآزارانه مقعدی می نامیم زیرا در آن زمان کودک به دنبال ارضاء شدن از راه تعرض جویی و نیز از راه کارکرد دفع است. دلیل موجّه ما برای این که میل وافر به تعرض جویی را از جمله خصایص نیروی شهوی می دانیم، بر پایه این دیدگاه استوار است که دگرآزاری در واقع چیزی نیست مگر تلفیق غریزیِ امیال وافرِ کاملاً شهوی و امیال وافرِ کاملاً ویرانگرانه، تلفیقی که از آن پس با شدت و قوّت و بی وقفه ادامه می یابد.(16)
مرحله سوم [ رشد روانی جنسیِ کودک ] ، مرحله قضیبی نامیده می شود. به عبارتی می توان گفت که این مرحله پیش درآمد شکل نهاییِ حیات جنسی است و از همان زمان بسیار به آن شباهت دارد. باید توجه داشت که این نه اندامهای تناسلیِ زن و مرد بلکه [ صرفا ] اندام مذکر (قضیب) است که در این مرحله نقشی ایفا می کند. اندامهای تناسلیِ مؤنث تا مدتها ناشناخته باقی می مانند. بدین ترتیب می بینیم که کودکان در تلاش برای فهم فرایندهای جنسی، بر نظریه دیرینه ریزشگاهی
(17) صحّه می گذارند، نظریه ای که دلیل موجّهِ تکوینی نیز دارد.
(18)
با شروع و ادامه یافتن مرحله قضیبی، تمایلات جنسیِ اوانِ دوره کودکی به اوج می رسند و سپس به زوال نزدیک می شوند. لذا، پیشینه [ رشد روانی جنسیِ ] دختران و پسران با یکدیگر متفاوت است. فعالیت فکریِ هر دوی آنان اکنون در خدمت تحقیقات جنسی قرار گرفته است. پیشینه یادشده هم در دختران و هم در پسران با فرض حضور عام قضیب مورد بررسی قرار می گیرد. لیکن در مرحله بعدی، مسیر [ رشد ] دو جنس مذکر و مؤنث از هم جدا می گردد. پسربچه وارد مرحله اُدیپی می شود؛ [ نتیجتا ] وی با دست با آلت خود بازی می کند و همزمان در خصوص انجام کاری با آن در مورد مادرش خیالپردازی می کند، تا این که هم به سبب هراس از خطر اختگی و هم به دلیل دیدن فقدان قضیب در افراد مؤنث دچار بزرگترین ضایعه روحی در زندگیِ خویش می شود و این ضایعه باعث آغاز دوره نهفتگی با همه پیامدهایش می گردد. دختربچه، پس از تلاش بی ثمر برای انجام همان کاری که پسربچه انجام می دهد، عدم برخورداریِ خود از قضیب یا در واقع حقارت کلیتوریسِ خود را درمی یابد و این موضوع تأثیراتی پایدار در رشد شخصیت او بر جای می گذارد. دختربچه در نتیجه این ناکامیِ اولیه در رقابت با پسربچه، غالبا در بدو امر از حیات جنسی کلاً روی برمی گرداند.
اشتباه است اگر تصور کنیم که این سه مرحله به شکلی مشخص یکی پس از دیگری روی می دهند. چه بسا یکی از این مراحل علاوه بر دیگری رخ دهد؛ همچنین ممکن است که این مراحل با یکدیگر مصادف شوند و همزمان رخ دهند. در مراحل اولیه، غرایز گوناگون انسان کسب لذت را مستقل از یکدیگر آغاز می کنند. در مرحله قضیبی، آرام آرام سامانی شروع به شکل گیری می کند که سایر امیال وافر را تابع اولویت اندامهای تناسلی می سازد. شکل گرفتن این سامان، مبیّن آغاز هماهنگ شدن میل عمومی به لذت با کارکرد جنسی است. سامان یادشده صرفا در سن بلوغ به کمال می رسد و این، حکم مرحله تناسلی و چهارم [ در رشد روانی جنسی ] را دارد. آنگاه وضعیتی ایجاد می شود که در آن: 1. برخی از نیروگذاریهای روانیِ شهوی به قوّت خود باقی می مانند؛ 2. بقیه این نیروگذاریها به صورت اَعمالِ مقدماتی و جانبی در کارکرد جنسی ادغام می شوند، اَعمالی که موجب به اصطلاح پیش لذت می گردند؛ 3. سایر امیال وافر از این سامان بیرون رانده و یا کلاً فرو نشانده می شوند (سرکوبی)(19) یا این که به شکلی دیگر در «خود» به کار می روند، به این ترتیب که ویژگیهای منش را به وجود می آورند یا با جابه جاییِ اهدافشان والایش(20) می شوند.
این فرایند گه گاه با اِشکالات و کاستیهایی از سر گذرانده می شود. بازدارنده های
(21) تکوینِ این فرایند، خود را به شکل انواع و اقسام اختلالها در حیات جنسیِ فرد آشکار می سازند. وقتی چنین شده باشد، درمی یابیم که نیروی شهوی به وضعیتهایی در مراحل قبلی [ رشد روانی جنسی ] تثبیت شده است. میل وافرِ این مراحل که ربطی به هدف بهنجارِ [ عملِ [ جنسی ندارد انحراف جنسی نام دارد. برای مثال، یکی از این بازدارنده های رشد، هنگامی که تبلور آشکار داشته باشد، عبارت است از همجنس گرایی. تحلیل روانکاوانه نشان می دهد که در تمامی موارد، نوعی علقه همجنس گرایانه به مصداق امیال وجود دارد و در اکثر موارد این علقه به شکلی نهفته تداوم می یابد. آنچه باعث پیچیدگیِ وضعیت مذکور می گردد این است که معمولاً فرایندهای لازم برای نیل به رشدِ بهنجار به طور کامل حاضر یا غایب نیستند، بلکه تا حدودی فراهم می شوند و لذا نتیجه نهایی منوط به روابط کمّی است. درست است که در این اوضاع و احوال، سامان تناسلیِ فرد حاصل می آید، لیکن آن بخشهایی از نیروی شهوی که با بقیه قسمتها پیشرفت نکرده اند و همچنان به اهداف و مصداقهای امیالِ پیشاتناسلی تثبیت شده مانده اند در آن وجود ندارند. چنانچه ارضاء تناسلی وجود نداشته باشد یا مشکلاتی در دنیای واقعیِ بیرون پیدا شوند، این ضعفْ خود را این گونه نشان می دهد که نیروی شهوی به بازگشت به نیروگذاریهای شهویِ اولیه اش گرایش می یابد (واپس روی.)
(22)
در این مطالعه کارکردهای جنسی، توانسته ایم دو کشف را بدوا و به طور مقدماتی با یقین درست بدانیم یا در واقع حدس بزنیم که این دو کشف درست هستند، کشفهایی که در قسمتهای بعدی خواهیم دید در کل حوزه موضوعی که بررسی می کنیم [ یعنی روانکاوی [ واجد اهمیت هستند. [ دو کشف یادشده بدین قرارند: ] اولاً، نمودهای بهنجار و نابهنجاری که ما مشاهده می کنیم (به عبارت دیگر، پدیدارشناسیِ موضوع) می بایست از منظر پویش شناسی و نظام اقتصادیِ آنها توصیف شوند (در این مورد، از منظر توزیع کمّیِ نیروی شهوی). ثانیا، علت اختلالهایی که ما مطالعه می کنیم می بایست در پیشینه رشدِ فرد یعنی در رخدادهای اوایلِ زندگی اش جستجو شود.
فصل 4
ویژگیهای روان
[ تا به اینجای بحث، ] توصیفی از ساختار دستگاه روان و نیز آن نیروها و انرژیهایی که در آن فعال هستند به دست داده ام؛ همچنین در نمونه ای بارز معلوم کرده ام که این انرژیها (عمدتا نیروی شهوی) چگونه خود را به صورت کارکردی بدنی سامان می دهند، کارکردی که هدف از آن حفظ جان است. [ اما ] هیچ قسمتی از این بحث ماهیت کاملاً ویژه امر روانی را معلوم نکرده است، البته به جز این حقیقت تجربی که این دستگاه و این انرژیها شالوده کارکردهایی هستند که حیات روانی می نامیم شان. اکنون می خواهم به بحث در خصوص موضوعی بپردازم که به طرز بی همتایی شاخصِ امر روانی است و در واقع طبق عقیده ای بسیار پرطرفدار چنان با آن مطابقت می کند که هیچ موضوع درخور بررسیِ دیگری در این زمینه باقی نمی مانَد.
نقطه آغاز این بررسی، حقیقتی بی نظیر است که هیچ تبیینی یا تشریحی را برنمی تابد، یعنی حقیقتی به نام ضمیر آگاه. با این حال، اگر کسی از ضمیر آگاه سخن به میان آوَرَد، ما بلافاصله و بنا بر تجربیات شخصیِ خودمان معنای این اصطلاح را می دانیم.(23) این فرض که امر روانی منحصر به ضمیر آگاه است، بسیاری از مردم را چه آنان که علم روانشناسی می دانند و چه آنها که این علم را نمی شناسند قانع می کند. در آن صورت، هیچ کار دیگری برای روانشناسی باقی نمی مانَد مگر این که در پدیده های روانی فرق بین [ مفاهیمی از قبیل [ ادراک، احساس، فرایند اندیشه و اراده را مشخص سازد. لیکن در این مورد اتفاق نظر وجود دارد که این فرایندهای آگاهانه، به وجود آورنده زنجیره های ناگسسته و فی نفسه کامل نیستند. بدین ترتیب ناگزیر باید چنین فرض کرد که فرایندهای جسمانی و بدنی ای توأم با فرایندهای روانی وجود دارند که لزوما باید کاملتر از زنجیره های روانی بدانیمشان، زیرا برخی از آنها واجد فرایندهای آگاهانه متناظر هستند و برخی دیگر فاقد این فرایندهای متناظر. اگر چنین باشد، آنگاه البته موجّه خواهد بود که در روانشناسی تأکید را بر این فرایندهای بدنی بگذاریم، اُس و اساسِ راستینِ امر روانی را در آنها ببینیم و به دنبال ارزیابیِ دیگری از فرایندهای آگاهانه باشیم. لیکن اکثر فلاسفه و نیز بسیاری دیگر از مردم، درستیِ این دیدگاه را مورد تردید قرار می دهند و اعلام می دارند که تناقض گویی است اگر بگوییم که امر روانی می تواند ناخودآگاهانه باشد.
اما این دقیقا همان دیدگاهی است که روانکاوی خود را ناگزیر از تأکید گذاشتن بر آن می داند و در واقع دومین فرضیه بنیادینِ این نظریه است. این دیدگاه پدیده های ظاهرا بدنیِ توأم با فرایندهای روانی را به مفهوم راستینِ کلمه امری روانی می داند و لذا در وهله نخست به کیفیتِ آگاهانه اهمیتی نمی دهد. البته این فقط نظریه روانکاوی نیست که چنین دیدگاهی دارد. برخی از اندیشمندان (مانند تئودور لیپس(24)) همین نظر را با همین تعبیرات بیان داشته اند. همچنین ناخرسندیِ عمومی از عقیده معمول در خصوص امر روانی، هر چه بیشتر به این خواسته مبرم دامن زده است که مفهوم امر ناخودآگاه در اندیشه روانشناسانه ملحوظ گردد، گرچه باید افزود که این خواسته چنان شکل نامعین و مبهمی به خود گرفته است که بعید می نماید تأثیری در این علم باقی گذارد.
البته ممکن است چنین به نظر آید که این مجادله بین روانکاوی و فلسفه، مجادله ای کم اهمیت درباره تعاریف است؛ به بیان دیگر، چه بسا عده ای فکر کنند که مسأله بر سر این است که آیا نام «روانشناختی» را برای اشاره به کدام زنجیره پدیده ها به کار باید برد. اما در حقیقت این مرحله فوق العاده اهمیت یافته است. روانشناسیِ ضمیر آگاه از زنجیره های گسسته ای که آشکارا منوط به امری دیگر بودند هرگز فراتر نرفت؛ حال آن که، دیدگاهِ متقابل که امر روانی را فی نفسه ناخودآگاه می پنداشت روانشناسی را قادر ساخت تا همچون سایر علومِ طبیعی جایگاه خود را بیابد. فرایندهایی که روانشناسی مورد بررسی قرار می دهد، به خودی خود همان قدر ناشناختنی اند که فرایندهای مورد بررسی در سایر علوم، مانند شیمی یا فیزیک؛ لیکن می توان قانونمندیهای این فرایندها را مشخص ساخت و روابط و وابستگیهای متقابلشان را به نحوی منسجم و به تفصیل دنبال کرد. خلاصه کلام این که می توان به «درکی» از حوزه پدیده های طبیعیِ مورد نظر دست یافت. این کار را نمی توان انجام داد مگر از راه مطرح کردن فرضیه های نو و ابداع مفاهیم نو. اما این فرضیه ها و مفاهیم را نباید اسباب شرم ما و لذا شایسته تحقیر پنداشت، بلکه برعکس بجاست که آنها را مایه غنای علم بدانیم. می توان ادعا کرد که فرضیه ها و مفاهیم مذکور ارزش همان تقریبهایی را دارند که در چارچوبهای فکریِ مشابه در سایر علوم طبیعی یافت می شوند و ما مشتاقانه در پی آنیم که همزمان با کسب تجربه بیشتر و بررسیِ این تجربه ها، بتوانیم فرضیه ها و مفاهیم خود را تعدیل و تصحیح و به طور دقیقتر تبیین کنیم. این نیز کاملاً با توقعات ما همخوانی دارد که مفاهیم و اصول بنیادینِ علم جدید (غریزه، انرژیِ اعصاب، و از این قبیل)تا مدتی نسبتا مدید به اندازه مفاهیم و اصول بنیادینِ علومِ کهنتر (نیرو، جرم، جاذبه، و از این قبیل) نامعین باقی بمانند.
همه علوم مبتنی بر مشاهدات و آزمایشهایی هستند که به واسطه دستگاه روانِ ما انسانها انجام می شوند. لیکن از آنجا که موضوعِ علمِ ما خودِ همان دستگاه است، قیاس مذکور بیش از این مصداق ندارد. ما مشاهداتمان را به واسطه همان دستگاهِ ادراک انجام می دهیم، دقیقا به کمک همان گسستها در زنجیره رویدادهای «روانی». به بیان دیگر، کار ما این است که با استنتاجهای موجّه و تبدیل آن به مطالب آگاهانه، ابهامها را برطرف کنیم. بدین ترتیب زنجیره ای از رویدادهای آگاهانه را به اصطلاح برمی سازیم که مکمل فرایندهای روانیِ ناخودآگاهانه اند. قطعیت نسبیِ علم روانیِ ما بر پایه نیروی الزام آورِ این استنتاجها استوار است. هر کس که تحقیقات ما را به طور همه جانبه بشناسد، درخواهد یافت که راهکار ما در برابر هر انتقادی پابرجا می مانَد.
در این تحقیقات، آن تمایزهایی که ما ویژگیهای روان می نامیم، به اجبار توجه ما را به خود معطوف می سازند. نیازی به برشمردن ویژگیهای آنچه «آگاهانه» می نامیم نیست. این مفهوم همان چیزی است که در آراء فلاسفه و عقاید عموم، ضمیر آگاه نام دارد. هر امر روانیِ دیگری از نظر ما [ جزو ] «ضمیر ناخودآگاه» است. [ پذیرش این موضوع ] ما را بی درنگ به تقسیم بندی مهمی در ضمیر ناخودآگاه رهنمون می سازد. برخی از فرایندهای روانی به سهولت جنبه آگاهانه می یابند. پس از آن، فرایندهای مذکور ممکن است جنبه آگاهانه خود را از دست بدهند، ولی می توانند یک بار دیگر بدون هیچ مشکلی آگاهانه شوند. این تغییر حالات یادآور این حقیقت اند که به طور کلی آگاهی حالتی است بسیار ناپایدار. امر آگاه صرفا برای یک لحظه جنبه آگاهانه دارد. چنانچه ادراکات ما بر آگاهانه بودن امر مذکور صحّه نگذارند، آنگاه تناقضی کاملاً آشکار به وجود می آید. علت این تناقض را چنین می توان توضیح داد که محرکهای ادراک ممکن است برای دوره هایی نسبتا طولانی ادامه یابند و در نتیجه در خلال این دوره ها ادراکِ محرکهای مذکور می تواند تکرار شود. کل این موضوع در پیوند با ادراک آگاهانه فرایندهای اندیشه روشن می شود: این فرایندها نیز ممکن است تا مدتی تداوم یابند، ولی چه بسا همین فرایندها در یک چشم به هم زدن از ذهن عبور کنند. هر امر ناخودآگاهی که این گونه عمل می کند یعنی می تواند حالت ناخودآگاهِ خود را به سهولت به حالت آگاه تبدیل کند به همین سبب ترجیحا «قادر به آگاهانه شدن» یا پیشاآگاه نامیده می شود. ما بنا بر تجربه آموخته ایم که مشکل بتوان فرایندی روانی را یافت که به رغم همه پیچیدگیهایش نتواند گه گاه پیشاآگاه باقی بماند، هرچند که چنین فرایندی معمولاً به اصطلاح راه خود را به زور به ضمیر آگاه می گشاید. فرایندهای روانی و نیز مفاد روانیِ دیگری وجود دارند که چنین راه سهلی برای آگاهانه شدن ندارند، بلکه باید استنتاج یا تشخیص داده شوند و به روشی که توصیف کردیم آگاهانه گردند. اصطلاح ضمیر ناخودآگاه به معنای واقعیِ آن را منحصرا برای چنین مفادی به کار می بریم.
پس می توان گفت که در این بحث، سه ویژگی را برای فرایندهای روانی قائل شده ایم: این فرایندها یا به ضمیر آگاه تعلق دارند، یا به ضمیر پیشاآگاه، یا به ضمیر ناخودآگاه. این تقسیم بندی بین سه مقوله مواد و مصالح روان که واجد این ویژگیها هستند، نه تقسیم بندی ای مطلق است و نه دائمی. همان گونه که دیدیم، آنچه پیشاآگاه است بی هیچ کمکی از جانب ما به آگاه تبدیل می شود؛ آنچه ناخودآگاه است می تواند با تلاشهای ما آگاهانه شود. در فرایند این تبدیلِ اخیر، ممکن است چنین احساس کنیم که غالبا بر مقاومتهای(25) بسیار سرسختانه ای فائق می آییم. وقتی که می خواهیم مفاد ضمیر ناخودآگاهِ کسی به غیر از خودمان را به ضمیر آگاهش بیاوریم، نباید فراموش کنیم که برطرف کردن آگاهانه ابهامهای موجود در ادراکات او یا، به عبارت دیگر، تفسیری که ما به او ارائه می دهیم هنوز بدین معنا نیست که موضوع ناخودآگاهانه مورد نظر را برای او به موضوعی آگاهانه تبدیل کرده ایم. حقیقت امر در این مرحله این است که مواد و مصالح روانیِ مورد نظر به صورت دو سابقه برای او وجود دارند: یکی در تفسیر مجددِ آگاهانه ای که به وی ارائه گردیده و دیگری در حالت اولیه ناخودآگاهِ آن. تلاشهای پیگیرانه ما معمولاً به نتیجه مطلوب می رسند و این مواد و مصالح ناخودآگاه نهایتا برای آن شخص جنبه آگاهانه می یابند؛ در نتیجه، آن دو سابقه ذهنی با یکدیگر مطابقت می یابند. میزان تلاشی که [ به این منظور ] باید به عمل آوریم، در مورد افراد مختلف فرق می کند (این میزان همچنین ملاک ارزیابیِ مقاومتی است که در برابر آگاهانه شدن مواد و مصالح مورد نظر صورت می گیرد). برای مثال، نتیجه ای که بر اثر تلاشهایمان در درمان روانکاوانه به دست می آید، ممکن است خود به خود نیز رخ بدهد: مواد و مصالح روانی ای که به طور معمول ناخودآگاهانه است، می تواند خود را به مواد و مصالح پیشاآگاه تبدیل کند و سپس آگاهانه می شود. این حالت به میزان زیادی در مورد بیماران روان پریش(26) رخ می دهد. از اینجا چنین استنتاج می کنیم که حفظ برخی از مقاومتهای درونی، شرط ضروریِ بهنجار بودن است. کاهش چنین مقاومتهایی که در نتیجه منجر به معلوم شدن مواد و مصالحِ ناخودآگاهانه می گردد به طور منظم در حالت خواب رخ می دهد و بدین سان پیش شرط لازم برای شکل گیریِ رؤیا را اجابت می کند. برعکس، مقاومت می تواند مواد و مصالح پیشاآگاه را موقتا دسترس ناپذیر و [ از بقیه ذهن [ مجزا سازد؛ نمونه این حالت زمانی رخ می دهد که موضوعی را موقتا فراموش می کنیم یا نمی توانیم به یاد آوریم. یا یک اندیشه پیشاآگاه ممکن است موقتا به حالت ناخودآگاه بازگردد؛ یکی از پیش شرطهای لطیفه ظاهرا همین وضعیت است. چنان که در بخشهای بعدی خواهیم دید، اعاده فرایندها و مصالح پیشاآگاه به حالت ناخودآگاه، نقش ایضا مهمی در ایجاد اختلالات روان رنجورانه ایفا می کند.
احتمالاً شرح کلی و ساده شده ای که در اینجا از نظریه سه ویژگیِ امر روانی عرضه کردیم، بیشتر منشأ سردرگمیِ بی پایان خواهد بود تا کمکی به روشن شدن بحث. لیکن از یاد نباید برد که در حقیقت آنچه مطرح کرده ایم به هیچ وجه یک نظریه نیست، بلکه حکم یک ارزیابیِ اولیه از حقایقِ مورد مشاهده مان را دارد. به بیان دیگر، کوشیده ایم تا حد ممکن خودِ آن حقایق را بازگوییم، نه این که تبیینی از آنها ارائه کنیم. پیچیدگیهایی که این [ ارزیابیِ اولیه [ آشکار می سازد، شاید باعث عطف توجه به مشکلات خاصی شوند که تحقیقات ما با آن رو به رو هستند. با این حال، چه بسا بعضیها عقیده داشته باشند که از راه تشریح روابط ویژگیهای روان با حوزه ها یا کنشگرانی که در دستگاه روان مفروض کردیم [ یعنی «نهاد» و «خود» و «فراخود» ] ، به فهم دقیقتری از این نظریه نائل خواهیم شد، هرچند که روابط مذکور بسیار پیچیده هستند.
فرایند آگاهانه شدن مواد و مصالح روان، بیش از هر چیز با ادراکاتی پیوند دارد که اندامهای حسیِ ما از دنیای بیرون دریافت می کنند. لذا از دیدگاه مکان نگارانه(27)، این فرایند پدیده ای است که در بیرونیترین لایه «خود» رخ می دهد. درست است که ما همچنین اطلاعات آگاهانه ای از درون بدن دریافت می کنیم. این اطلاعات همان احساسات ما هستند، احساساتی که تأثیرشان در حیات ذهنیِ ما قاطعانه تر از تأثیر ادراکات بیرونی است. باید افزود که در اوضاع خاصی، اندامهای حسی علاوه بر انتقال ادراکاتِ خاصِ خودشان، رأسا اقدام به انتقال احساسات می کنند (احساسِ درد). لیکن از آنجا که این احساسات (اصطلاحی که ما در تباین با ادراکاتِ آگاهانه به کار می بریم) همچنین از اندامهای پایانی سرچشمه می گیرند، و نیز از آنجا که تمام این اندامها را دنباله یا شاخه های لایه قشری می دانیم، کماکان می توانیم ادعای مطرح شده در ابتدای این پاراگراف را صحیح بدانیم. یگانه تمایزی که باید در اینجا قائل شویم این است که در خصوص اندامهای پایانیِ احساسات و ادراکاتِ حسی، خودِ بدن حکم دنیای بیرون را می یابد.
ساده ترین وضعیتی که می توان تصور کرد عبارت است از رخ دادن فرایندهای آگاهانه در پیرامون «خود» و حادث شدن بقیه فرایندها در ناخودآگاه «خود». در حقیقت، وضعیت غالب در حیوانات نیز احتمالاً همین است. اما این وضعیت در انسانها از این حیث پیچیده تر است که فرایندهای درونیِ «خود» ممکن است کیفیت آگاهانه نیز کسب کنند. گفتار که مواد و مصالح «خود» را در پیوندی محکم با بازماندهای یادافزایِ ادرکات بصری و به خصوص ادراکات شنیداری قرار می دهد، همین کار را می کند. از این زمان به بعد، حاشیه ادراکیِ لایه قشری را از درون نیز به میزانی بسیار بیشتر می توان تحریک کرد، رخدادهای درونی از قبیل فرایندهای اندیشه و متبادر شدن فکرها به ذهن می توانند جنبه آگاهانه پیدا کنند، و ابزار ویژه ای مورد نیاز می شود تا بین این دو امکان تمایز گذارد، ابزاری به نام واقعیت آزمایی.(28) معادله «ادراک = واقعیت (دنیای بیرون)» دیگر اعتبار خود را از دست می دهد. خطا که اکنون به سهولت می تواند رخ دهد و در رؤیا به طور منظم رخ می دهد توهّم نامیده می شود.
درون «خود» که مهمترین بخش محتویاتش فرایندهای اندیشه هستند کیفیتی پیشاآگاه دارد. این مشخصه «خود» است و هیچ جزء دیگری از دستگاه روان چنین نیست. لیکن نادرست است اگر تصور کنیم که ارتباط با بازماندهای یادافزای گفتار، پیش شرط ضروریِ حالت پیشاآگاه است. برعکس، حالت مذکور هیچ ارتباطی با آن بازمانده ها ندارد، گرچه باید افزود که حضور چنین ارتباطی شالوده ای برای این استنتاج فراهم می کند که فرایند یادشده می بایست ماهیتی پیشاآگاه داشته باشد. حالت پیشاآگاهی که از یک سو به ضمیر آگاه دسترسی دارد و از سوی دیگر با بازماندهای گفتار مرتبط است ماهیتی منحصر به فرد دارد، ماهیتی که با ذکر این دو ویژگی به طور تمام و کمال توصیف نمی گردد. گواه ویژه بودن ماهیت مذکور این است که بخشهای بزرگی از «خود» و به خصوص بخشهای بزرگی از «فراخود» که نمی توان منکر پیشاآگاه بودنشان گردید، به مفهومی پدیدارشناسانه عمدتا ناخودآگاه باقی می مانند. علت این امر بر ما روشن نیست. اکنون خواهیم کوشید تا مسأله ماهیت راستینِ ضمیر پیشاآگاه را حلاجی کنیم.
یگانه خصیصه غالب در «نهاد»، ناخودآگاه بودن آن است. ارتباط «نهاد» با ضمیر ناخودآگاه همان قدر تنگاتنگ است که ارتباط «خود» با ضمیر پیشاآگاه. در واقع، پیوند «نهاد» با ضمیر ناخودآگاه بسیار اختصاصیتر است. اگر پیشینه رشد و دستگاه روان فرد را دوباره بررسی کنیم، به تمایز مهمی در «نهاد» پی خواهیم برد. در بدو امر، دستگاه روان یقینا در «نهاد» خلاصه می شد و «خود» به دلیل تأثیر بی وقفه دنیای بیرون، از «نهاد» منشأ گرفت و به وجود آمد. در جریان این رشدِ بطی ء، قسمتهای خاصی از محتویات «نهاد» به حالت پیشاآگاه تبدیل شدند و لذا به «خود» انتقال یافتند؛ بقیه محتویات «نهاد» بدون دگرگونی در آن باقی ماندند و هسته آن را تشکیل دادند، هسته ای که به دشواری می توان به آن دسترسی یافت. لیکن طی این تحول، «خودِ» جوان و ضعیف بخشی از مواد و مصالحی را که پیشتر اخذ کرده بود به حالت ناخودآگاه بازگرداند از خود زدود و با برخی از تأثرات تازه ای که ممکن بود به خود بگیرد همین کار را کرد، به گونه ای که این تأثرات پس از طرد شدن فقط در «نهاد» می توانستند آثار و علائمی از خود باقی گذارند. نظر به خاستگاه این بخش اخیرِ «نهاد»، ما آن را امر سرکوب شده می نامیم. این که در همه موارد نمی توانیم بین این دو قسمت از محتویات «نهاد» تمایزی اکید قائل شویم، موضوعی چندان مهم نیست. تمایز آنها کم و بیش مطابقت می کند با تمایز بین آنچه از بدو امر و ذاتا در «نهاد» وجود داشت و آنچه «نهاد» در ضمنِ رشدِ «خود» کسب کرد.
اکنون که نتیجه گرفته ایم دستگاه روان را از دیدگاهی مکان نگارانه به «خود» و «نهاد» تقسیم کنیم تقسیم بندی ای که تفاوت کیفیِ ضمیر پیشاآگاه و ضمیر ناخودآگاه متناظر با آن است و نیز حال که توافق کرده ایم این کیفیت را صرفا نشانه تفاوت بدانیم و نه جوهرِ این تفاوت، پرسش دیگری مطرح می شود. اگر چنین است، به راستی ماهیت آن حالتی که در «نهاد» با ناخودآگاهی آشکار می شود و در «خود» با پیشاآگاهی، چیست و از چه حیث با یکدیگر متفاوت اند؟
لیکن در این باره هیچ چیز نمی دانیم و اندک بارقه های بصیرتمان به رفع ابهامِ تمام عیاری که در پس نادانستگیِ ما وجود دارد، چندان کمکی نمی کند. ماهیت امر روانی، راز ناگشوده ای است که در این بحثها به آن تقرب جسته ایم. سایر علوم طبیعی ما را به این فرض رهنمون کرده اند که در حیات ذهنی، نوعی انرژی دخیل است؛ لیکن ما هیچ شاهدی در اختیار نداریم تا با استناد به آن و از راه قیاس این انرژی با سایر شکلهای انرژی، به دانشی درباره آن نزدیک شویم. ظاهرا تشخیص داده ایم که انرژیِ اعصاب یا روان به دو شکل به فعل می رسد: یکی به صورت متحرک و آزاد و دیگری به نسبت اولی به صورت مقیّد. ما از نیروگذاریها و نیروگذاریهایِ زیادِ مواد و مصالح روان سخن به میان می آوریم و حتی جرأت این فرض را به خود می دهیم که نیروگذاریِ زیادِ روانی موجب ترکیب فرایندهای متفاوت می گردد، ترکیبی که در ضمنِ آن انرژیِ آزاد به انرژیِ مقیّد تغییر می یابد. در تحقیقاتمان به پیشرفتی بیش از این نائل نیامده ایم. به هر تقدیر، ما سخت بر این اعتقادیم که تمایز حالت ناخودآگاه با حالت پیشاآگاه را در این قبیل روابطِ پویا باید جست، روابطی که معلوم می کنند این حالات خواه خود به خود و خواه به یاریِ ما چگونه به یکدیگر تبدیل می شوند.
با این همه، در پس تمام این عدم یقینها، حقیقتی جدید نهفته است که کشف آن را مدیون تحقیقات روانکاوانه هستیم. ما دریافته ایم که فرایندهای ضمیر ناخودآگاه یا «نهاد»، از قانونمندیهایی متفاوت با قانونمندیهای «خودِ» پیشاآگاه تبعیت می کنند. این قانونمندیها را در مجموع فرایند نخستین(29) می نامیم، در تباین با فرایند ثانوی(30) که بر روند وقایع در ضمیر پیشاآگاه یا «خود» حاکم است. بدین ترتیب معلوم می شود که مطالعه ویژگیهای روان، مآلاً کاری بی ثمر نبوده است.
فصل 5
تعبیر رؤیا به منظور روشنگری
بررسی حالات بهنجار و باثبات یعنی حالاتی که مرزهای «خود» با انواع و اقسام مقاومت (ضدنیروگذاریهای روانی) در برابر «نهاد» حراست می شوند و پابرجا می مانند، و نیز حالاتی که «فراخود» از «خود» متمایز نیست زیرا هماهنگ با آن عمل می کند چندان به دانش ما نخواهد افزود. یگانه چیزی که می تواند به ما یاری دهد، وضعیت تعارض و غوغاست، یعنی وضعیتی که احتمال دارد محتویات «نهادِ» ناخودآگاه به زور راه خود را به «خود» و ضمیر آگاه بگشایند و «خود» بار دیگر در برابر این تهاجم دست به دفاع می زند. صرفا در چنین اوضاع و احوالی است که قادر می شویم مشاهداتی در تأیید یا تصحیحِ گزاره هایمان در خصوص این دو یار [ («نهاد» و «خود») ] به عمل آوریم. خواب ما در شبها دقیقا چنین حالتی است و به همین سبب، فعالیت روانی در ضمنِ خواب فعالیتی که به صورت رؤیا ادراکش می کنیم مطلوبترین موضوع مطالعه ما است. بدین ترتیب همچنین از این انتقادِ مکرر نیز بری می شویم که تفاسیر ما از حیات روانیِ بهنجار بر پایه یافته های آسیب شناسانه استوار است، زیرا اشخاص بهنجار به طور مرتب رؤیا می بینند هرچند که ویژگیهای این رؤیاها ممکن است با تولیدات ما در زمان بیداری بسیار تفاوت داشته باشند. همگان می دانند که رؤیا می تواند مغشوش، درک ناشدنی یا به کلی مهمل باشد. چه بسا آنچه در رؤیا می بینیم با دانسته های ما از واقعیت کاملاً تعارض داشته باشد. همچنین در رؤیا مانند دیوانگان رفتار می کنیم زیرا تا زمانی که رؤیا می بینیم، رویدادهای رؤیا را با واقعیت عینی یکسان می پنداریم.
راه ما برای فهم (یا «تعبیر») رؤیا این است که فرض می کنیم آنچه پس از بیدارشدن به عنوان رؤیا به یاد می آوریم، در واقع نه فرایند واقعیِ رؤیا بلکه صرفا یک صورتِ ظاهری است که آن فرایند در پس آن پنهان مانده است. اینجاست که بین محتوای آشکار رؤیا و اندیشه های نهفته رؤیا(31) تمایز می گذاریم. آن فرایندی که محتوای نهفته رؤیا را به محتوای آشکارِ آن تبدیل می کند، کارکرد رؤیا(32) نامیده می شود. مطالعه کارکرد رؤیا با مثالی عالی به ما می آموزد که مواد و مصالح ناخودآگاهِ «نهاد» (هم آنچه از بدو امر ناخودآگاه بوده و هم آنچه با سرکوبی ناخودآگاه شده است) چگونه به زور وارد «خود» می شود و پس از پیشاآگاه شدن، به سبب مخالفت «خود» ، دچار دگرگونی ای می شود که ما آن را تحریف رؤیا می نامیم. هیچ وجهی از رؤیا نیست که نتوان آن را از این راه تبیین کرد.
بهتر است بحث را با اشاره به این نکته آغاز کنیم که دو عامل متفاوت می توانند باعث شکل گیریِ رؤیا شوند. یا یک تکانه غریزی که معمولاً سرکوب می شود (آرزویی ناخودآگاهانه) در ضمنِ خواب آنقدر توانایی می یابد تا خویش را از راه «خود» محسوس کند، و یا این که یک میل وافر که از حیات فرد در بیداری باقی مانده است رشته ای از افکار پیشاآگاه با تمامیِ تکانه های الحاق شده اش در ضمنِ خواب توسط یک عنصر ناخودآگاه تقویت می گردد. خلاصه کلام این که رؤیاها یا از «نهاد» سرچشمه می گیرند و یا از «خود». ساز و کار شکل گیریِ رؤیا، در هر دو مورد یکسان است؛ به طریق اولی، پیش شرط پویای ضروری [ برای شکل گیریِ رؤیا ] نیز در هر دو مورد یکسان است. «خود» شواهدی دال بر سرچشمه گرفتن اش از «نهاد» عرضه می کند، بدین ترتیب که گه گاه کارکردهایش را متوقف می کند و نوعی رجعت به وضعیتی قبلی را امکان پذیر می سازد. این کار به لحاظ منطقی به این صورت انجام می شود که «خود» روابطش را با دنیای بیرون قطع می کند و نیروگذاریهای روانی اش را از اندامهای حسی پس می گیرد. محقیم که بگوییم در زمان تولد، غریزه ای برای بازگشت به حیات متوقف شده داخل رحِم یا غریزه خواب در انسان به وجود می آید. خوابیدن بازگشتی از این نوع به رحِم است. از آنجا که «خود» در هنگام بیداری تحرک را تحت سلطه دارد، این کارکردِ بدن به هنگام خواب کاملاً متوقف می شود و به همین دلیل بخش بزرگی از بازدارنده های تحمیل شده به «نهادِ» ناخودآگاه زائد می شوند. بدین سان، پس کشیدن یا کاهش این «ضدنیروگذاریهای روانی»، مقدار بی زیانی از آزادی را به «نهاد» اعطا می کند.
شواهد فراوان و متقاعدکننده ای دال بر سهم داشتن «نهادِ» ناخودآگاه در شکل گیریِ رؤیا در دست است. [ این شواهد عبارت اند از: ] الف. حافظه در رؤیا بسیار فراگیرتر از هنگام بیداری است. رؤیا یادهایی را زنده می کند که رؤیابین فراموش کرده است، یا به بیان دیگر در بیداری برای او دسترس ناپذیرند. ب. در رؤیا استفاده نامحدودی از نمادهای زبانی به عمل می آید، نمادهایی که معنای اغلب شان برای رؤیابین نامشخص است ولی برحسب تجربه می توانیم مفهوم شان را تأیید کنیم. این نمادها احتمالاً از مراحل قبلیِ رشد گفتار در انسان نشأت می گیرند. پ. در بسیاری موارد، حافظه در رؤیا برداشتهایی را که رؤیابین در اوان طفولیت داشته است برای او بازتولید می کند. در خصوص این برداشتها به ضرس قاطع می توان گفت که نه فقط فراموش شده بوده اند، بلکه به سبب سرکوبْ جنبه ناخودآگاه نیز یافته بودند. از اینجا معلوم می شود که وقتی در جریان درمانِ روانکاوانه بیمارانِ روان رنجور می کوشیم تا اوایل زندگیِ رؤیابین را بازسازی کنیم، چرا استفاده از رؤیاهای او به کار ما کمک می کند، کمکی که معمولاً بدون آن نمی توانیم کارمان را انجام دهیم. ت. علاوه بر این، رؤیاها بر مواد و مصالحی پرتوافشانی می کنند که نه می تواند در دوره بزرگسالیِ رؤیابین ریشه داشته باشد و نه در دوره فراموش شده کودکی اش. ناگزیر باید این مواد و مصالح را بخشی از میراث کهنهای بدانیم که کودک با خود به دنیا می آوَرَد. به بیان دیگر، از این حیث کودک پیش از آن که خود به تجربه ای نائل شود، تحت تأثیر تجربیات نیاکان خویش قرار دارد. قرینه این مواد و مصالحِ مربوط به تکامل نوع بشر را در دیرینه ترین افسانه ها و در رسومِ به جا مانده از ادوار کهن می توان یافت. بر این اساس، می توان گفت رؤیا از جمله منابع پیشاتاریخِ انسان است و نباید بی اهمیت شمرده شود.
رؤیا به این سبب تا بدین حد برای کسب بصیرت [ درباره حیات روانیِ انسان ] ارزشمند است که وقتی مواد و مصالحِ ناخودآگاه به «خود» راه می یابد، طرز کار خاص خود را نیز به همراه می آوَرَد. این بدان معناست که اندیشه های پیشاآگاهی که مواد و مصالحِ ناخودآگاه در آنها تبلور یافته است، در ضمنِ کارکرد رؤیا حکم اجزاء ناخودآگاهِ «نهاد» را دارند. همچنین در روش دیگرِ شکل گیریِ رؤیا، آن اندیشه های پیشاآگاه که از جانب یک تکانه ناخودآگاهِ غریزی تقویت شده اند به حالت ناخودآگاه فرو کاهیده می شوند. صرفا از این طریق است که قانونمندیهای حاکم بر گذار رویدادها در ضمیر ناخودآگاه را می آموزیم و همچنین درمی یابیم که قانونمندیهای مذکور از چه حیث با قواعدی که در اندیشه بیدار می شناسیم تفاوت دارند. بدین سان کارکرد رؤیا، در اصل نمونه ای است از حلاجیِ پیشاآگاهانه فرایندهای اندیشه. در قیاس با تاریخ می توان گفت که فاتحانی که به یک کشور حمله می کنند بر آن قلمرو حاکمیت می یابند، اما حاکمیتشان نه بر اساس نظام قضاییِ کشور فتح شده، بلکه بر اساس نظام قضاییِ خودشان خواهد بود. اما این نیز حقیقتی تردیدناپذیر است که کارکرد رؤیا منجر به مصالحه می گردد. [ در این وضعیت، ] سامان «خود» هنوز از کار نیفتاده است و تأثیر آن را در تحریف مواد و مصالحِ ناخودآگاه و نیز در تلاشهای غالبا بی ثمری می توان دید که با این هدف به عمل می آیند تا شکل نهاییِ رؤیا از نظر «خود» بیش از حد ناپذیرفتنی نشود (تجدیدنظر ثانوی(33)). در قیاس [ تاریخیِ ] ما، این وضعیت تجلی ادامه مقاومت آن ملتی است که در جنگ شکست خورده اند.
آن قانونمندیهایی که بر گذار رویدادها در ضمیر ناخودآگاه حاکم هستند و از این طریق آشکار می شوند، آنقدر شگفت آورند که به تنهایی برای روشن کردن جنبه های ظاهرا عجیب و غریب رؤیا کفایت می کنند. مهمترین نکته در این زمینه این است که ضمیر ناخودآگاه گرایش بارزی به ادغام دارد، یعنی تمایل به ایجاد وحدتهای تازه از آن عناصری که به هنگام بیداری در اندیشه یقینا مجزا از یکدیگر می دانیمشان. در نتیجه ادغام، یک عنصر واحد در رؤیای آشکار غالبا مظهر تعداد زیادی از اندیشه های نهفته رؤیاست، گویی که این عنصر حکم تلمیحی مشترک به تمام آن اندیشه ها را دارد. به طور کلی، حیطه رؤیای آشکار در مقایسه با غنای مواد و مصالح روانی ای که از آن پدید آمده، فوق العاده محدود است. یکی دیگر از ویژگیهای عجیب و غریب کارکرد رؤیا که چندان هم بی ربط به ویژگیِ قبلی نیست، این است که شورمندیهای روان(34) (نیروگذاریهای روانی) از یک عنصر به عنصری دیگر جابه جا می شوند، به گونه ای که غالبا عنصری که در اندیشه های رؤیا واجد اهمیتی نازل بود به صورت واضحترین و لذا مهمترین وجهِ رؤیای آشکار جلوه می کند، و برعکس، یعنی عناصر ماهویِ اندیشه های رؤیا صرفا با تلمیحاتی کم اهمیت در رؤیای آشکار بازنمایانده می شوند. همچنین، به طور کلی کافی است که نکات کاملاً کم اهمیتی در این دو عنصرْ مشترک باشند تا کارکرد رؤیا بتواند در تمام عملیاتِ بعدیِ خود یکی از این عناصر را با دیگری جابه جا کند. به راحتی می توان تصور کرد که این ساز و کارها (یعنی ادغام و جابه جایی) دشواریِ تعبیر رؤیا و آشکارساختن روابط بین رؤیای آشکار و اندیشه های نهفته رؤیا را به چه میزانِ زیادی می توانند افزایش دهند. از وجود این گرایشها به ادغام و جابه جایی، در نظریه ما چنین استنتاج می شود که در «نهادِ» ناخودآگاه، انرژی حالتی متحرک و آزاد دارد و نیز این که «نهاد» بیش از هر ملاحظه دیگری برای امکان تخلیه هیجانات اهمیت قائل می شود.(35) در نظریه ما از این دو ویژگیِ عجیب و غریب به منظور ارائه تعریفی از ماهیت فرایند نخستین استفاده می شود، یعنی همان فرایندی که جزو ویژگیهای «نهاد» دانسته ایم.
از راه مطالعه کارکرد رؤیا به بسیاری ویژگیهای دیگر از فرایندهای ضمیر ناخودآگاه پی برده ایم که به یک میزان شگفت آور و مهم هستند، لیکن در اینجا به برشمردن معدودی از این ویژگیها بسنده می کنیم. قواعد تعیین کننده منطق، در ضمیر ناخودآگاه واجد هیچ اهمیتی نیستند، به نحوی که می توان این حوزه از روان را «قلمرو امر غیرمنطقی» نامید. امیال وافری که هدف هر یک از آنها با هدف دیگری تعارض دارد، بدون نیاز به هماهنگی در ضمیر ناخودآگاه با یکدیگر همزیستی دارند. این امیال یا هیچ تأثیری در هم نمی گذارند و یا این که تأثیر گذاشتن آنها به هیچ هماهنگی ای منجر نمی شود؛ با این حال بین آنها مصالحه می شود، مصالحه ای که بی معناست زیرا ویژگیهای متقابلاً ناسازگاری را در بر می گیرد. موضوع مربوطِ دیگر این است که در ضمیر ناخودآگاه، گزاره های ضد و نقیض از یکدیگر مجزا نمی شوند بلکه از چنان جایگاهی برخوردارند که گویی با یکدیگر همسان هستند؛ در نتیجه، هر عنصری در رؤیای آشکار همچنین می تواند معنایی ضد خود داشته باشد. برخی از لغت شناسان دریافته اند که در بسیاری از زبانهای باستانی عین همین موضوع مصداق داشته است و مفاهیم متضادی از قبیل «قوی ضعیف» و «روشنایی تاریکی» و «مرتفع عمیق» در گذشته با ریشه واحدی بیان می شده اند، تا این که دو تغییر معنایی در واژه اولیه باعث پیدایش دو معنای متمایز شد. به نظر می رسد که بقایای معانیِ دوگانه اولیه حتی در زبان بسیار بسط یافته ای مانند لاتین در واژه هایی مانند altus («مرتفع» و «عمیق») و sacer («مقدس» و «رسوا») کماکان به قوّت خود باقی هستند.
با توجه به پیچیدگی و ابهام روابط بین رؤیای آشکار و محتوای نهفته در پسِ آن، البته بجاست بپرسیم که اصولاً چگونه می توان وجود یکی از این دو را از دیگری استنتاج کرد و آیا صرفا متوسل به حدسی صائب نمی شویم که شاید تا حدودی متکی به تفسیر نمادهای رؤیای آشکار است. چه بسا در پاسخ گفته شود که در اکثر قریب به اتفاق موارد می توان این مشکل را حل کرد، اما صرفا با کمک تداعیهای(36) خودِ رؤیابین درباره عناصر رؤیای آشکار. هر روشِ دیگری که به این منظور به کار ببریم، دلبخواهانه خواهد بود و نمی تواند منجر به نتیجه قطعی شود. حال آن که تداعیهای رؤیابین بر حلقه های واسط پرتوافشانی می کنند، حلقه هایی که می توانند برای پُر کردن شکافهای بین این دو [ محتوای آشکار و نهفته رؤیا [ استفاده شوند و ما را قادر می سازند تا با اعاده محتوای نهفته رؤیا آن را «تعبیر» کنیم. البته این تعبیر (عمل برخلاف جهت کارکرد رؤیا) گه گاه به قطعیت کامل منتهی نمی شود و از این موضوع نباید تعجب کرد.
اکنون باید توضیحی پویا درباره این مسأله ارائه کنیم که اصولاً چرا «خود» به هنگام خواب وظیفه کارکرد رؤیا را به عهده می گیرد. خوشبختانه به سهولت می توان این موضوع را توضیح داد. با کمک ضمیر ناخودآگاه، هر رؤیای در حال شکل گیریْ خواهان اجابت خواسته ای از «خود» است. اگر رؤیا از «نهاد» سرچشمه گرفته باشد، این خواسته می تواند ارضاء یک غریزه باشد؛ اگر رؤیا از بقایای فعالیت پیشاآگاه در بیداری سرچشمه گرفته باشد، این خواسته می تواند حل شدن یک تعارض یا برطرف شدن یک تردید یا شکل گیریِ یک قصد باشد. لیکن «خود» به هنگام خواب صرفا در پی حفظ وضعیت خواب بودگی است. خواسته مذکور از نظر «خود» مایه اختلال در خواب است و لذا «خود» می خواهد که از شرِّ آن خلاص شود. «خود» با انجام دادن کاری که حکایت از اجابت آن خواسته دارد، موفق به خلاصی می گردد: به نحوی بی زیان آن آرزو را برمی آوَرَد و بدین ترتیب از شرّش راحت می شود. این جایگزینیِ یک خواسته با برآوردن یک آرزو، نقش ماهویِ کارکرد رؤیاست. شاید بد نباشد که این موضوع را در سه رؤیای ساده به عنوان نمونه توضیح دهیم: رؤیایی درباره گرسنگی، رؤیایی درباره آسایش و رؤیایی ناشی از تمایلات جنسی. نیاز به غذا خوردن این گونه برای یک رؤیابین محسوس می شود که وی در خواب می بیند از خوراک لذیذی برخوردار است و [ بدین ترتیب ] خوابیدن را ادامه می دهد. البته او می توانست یا از خواب برخیزد و چیزی بخورد و یا این که همچنان بخوابد. وی خوابیدن را برگزید و گرسنگیِ خود را با رؤیا ارضاء کرد. به هر حال گرسنگی اش به این ترتیب موقتا برطرف می شود، وگرنه او مجبور می شد از خواب برخیزد. اما نمونه دوم. یک رؤیابین می بایست از خواب برمی خاست تا به موقع سر کار خود در یک بیمارستان حاضر شود. اما همچنان خوابید و در رؤیا دید که بدون تأخیر به محل کارش یعنی بیمارستان رسیده، اما او در آنجا [ نه یک پزشک بلکه ] یک بیمار است و نیازی به برخاستن از خواب ندارد. یا به طریق اولی یک میل در ضمنِ خوابِ شبانه اعاده می شود، میل به کام جویی از یک مصداقِ منع شده امیال جنسی، مثلاً همسر یکی از دوستانِ شخصِ رؤیابین. وی رؤیای مقاربت می بیند، اما نه با آن فرد خاص، بلکه با شخصی دیگر که همنام آن زن است ولی رؤیابین در بیداری در واقع به او بی اعتناست. یا ممکن است مبارزه او با این میل به این صورت جلوه گر شود که هویت معشوقه اش در رؤیا کلاً نامشخص باقی می مانَد.
ناگفته پیداست که همه رؤیاها به این سادگی نیستند. پرده برداشتن از انگیزه ناخودآگاهانه رؤیاها و تبیین نحوه برآورده شدن آرزو در آنها غالبا کار سهلی نیست، به ویژه در رؤیاهایی که از بقایای رویدادهای حلاجی نشده روز قبل در ذهن باقی می مانند و صرفا در ضمنِ خوابْ ضمیر ناخودآگاه آنها را تقویت می کند. اما می توان فرض کرد که هر رؤیایی حتما انگیزه ای دارد و آرزویی را برمی آورد. اگر به یاد آوریم که چه تعداد زیادی از رؤیاها در واقع محتوایی ناراحت کننده دارند و حتی باعث می شوند که رؤیابین با اضطراب از خواب بپرد (بگذریم از انبوه رؤیاهایی که هیچ مایه احساسیِ معینی ندارند)، آنگاه این برنهاد که رؤیا آرزویی را برمی آوَرَد بلافاصله موجب تردید و ناباوریِ ما خواهد شد. اما اعتراضی را که با استناد به رؤیاهای اضطراب آور مطرح می شود با تحلیل می توان پاسخ داد. از یاد نباید برد که رؤیا همواره محصول یک تعارض است و ساختاری مصالحه آمیز دارد. آنچه برای «نهادِ» ناخودآگاه حکم ارضاء یک آرزو را دارد، دقیقا به همان دلیل برای «خود» می تواند سبب اضطراب گردد.
با ادامه یافتن کارکرد رؤیا، گه گاه ضمیر ناخودآگاه با موفقیت بیشتری به پیش می تازد و گه گاه نیز «خود» با شدت و حدّت فزونتری از خویش دفاع می کند. رؤیاهای اضطراب آور غالباً آن رؤیاهایی هستند که محتوایشان به کمترین میزانِ ممکن تحریف شده است. اگر خواسته ضمیر ناخودآگاه به قدری نیرومند باشد که «خود» در حال خواب نتواند با توسل به امکاناتش از آن مصون بماند، آنگاه «خود» آن آرزو را به خواب وامی گذارد و به حیاتِ بیدار بازمی گردد. همه تجربیات حاکی از آن هستند که رؤیا همواره کوششی است برای خلاصی از مختل شدن خواب از راه برآوردن یک آرزو. بدین سان، رؤیا نگهبانِ خواب است. این کوشش ممکن است کم و بیش به طور کامل به موفقیت برسد؛ اما همچنین ممکن است ناموفق بماند و در این صورت رؤیابین از خواب بیدار می شود، حال آن که در ظاهر علت بیدار شدن او دقیقا خودِ آن رؤیا بوده است. پس گه گاه اتفاق می افتد که این موجود نازنین، یعنی نگهبان شب، که وظیفه اش پاسداری از خوابِ اهالیِ این شهر کوچک است، چاره ای ندارد جز این که با به صدا در آوردن زنگ خطر ساکنانِ خفته شهرک را بیدار کند.
بحث حاضر را با اظهار نظری به پایان می برم که دلیل موجهی برای مبسوط بودن شرح من درباره مشکل تعبیر رؤیا خواهد بود. بنا به تجربه، آن ساز و کارهای ناخودآگاهانه ای که از راه مطالعه کارکرد رؤیا شناخته ایم و نحوه شکل گیریِ رؤیا را برایمان تبیین می کنند، همچنین فهم نشانه های گیج کننده بیماری را آسان می سازند، نشانه هایی که علاقه ما را به روان رنجوری و روان پریشی جلب می کنند. چنین مطابقتی [ بین ساز و کارهای ضمیر ناخودآگاه و نشانه های بیماری ] خواه ناخواه امیدهای فراوانی در ما برمی انگیزد.
بخش دوم
هدف عملی
فصل 6
راهکارِ روانکاوی
بر اساس آنچه گفتیم، رؤیا حکم نوعی روان پریشی را دارد و تمام جنبه های نامعقول و توهّمی و واهیِ آن را شامل می شود. بی تردید این روان پریشی چندان دوام ندارد، بی ضرر است، کارکرد مفیدی به آن محول گردیده، با رضایت شخصِ رؤیابین آغاز می گردد و بنا به میلِ او خاتمه می یابد. با این همه، رؤیا نوعی روان پریشی است و به ما می آموزد که حتی چنین دگرگونیِ ژرفی در حیات ذهنی را می توان خنثی کرد تا جایش را به کارکردی بهنجار بدهد. به این ترتیب آیا امید به این که ما نیز بتوانیم در بیماریهای خودانگیخته و دهشتناکِ حیات ذهنی تأثیر بگذاریم و آنها را درمان کنیم، امیدی بلندپروازانه است؟
برخی از مقدمات این کار را پیشاپیش می دانیم. طبق فرضیه ما، تکلیف «خود» این است که خواسته های برآمده از روابط سه گانه و وابسته اش (یعنی روابطش با واقعیت و «نهاد» و «فراخود») را اجابت کند و در عین حال سامان و نیز خودسالاریِ خویش را محفوظ نگه دارد. پیش شرط ضروریِ حالات بیمارگونه مورد بحث، صرفا می تواند تضعیف نسبی یا مطلق «خود» باشد، تضعیفی که عمل کردن «خود» به تکالیفش را برای آن دشوار می سازد. دشوارترین خواسته ای که «خود» می بایست اجابت کند، احتمالاً عبارت است از مهار مطالبات غریزیِ «نهاد». برای توفیق در انجام دادن چنین کاری، «خود» چاره ای ندارد جز این که مقادیر فراوانی از انرژیِ خویش را صَرفِ مبارزه با نیروگذاریهای روانی کند. لیکن خواسته های «فراخود» نیز ممکن است چنان قدرتمندانه و سرسختانه بر «خود» فشار آورند که این کنشگرِ روان دیگر قادر به انجام دادن سایر تکالیفش نباشد. می توان گفت که در تعارضاتی که در این مرحله از نظر صَرفِ انرژیِ روان پیش می آید، «نهاد» و «فراخود» غالبا علیه «خود» با یکدیگر متحد می شوند. اکنون «خود» در وضعیت بسیار دشواری گرفتار آمده است و می کوشد برای حفظ وضعیتِ معمولش، به واقعیت تمسک جوید. اگر «نهاد» و «فراخود» بیش از حد قدرت بیابند، موفق می شوند سامان «خود» را سست و دگرگون کنند تا رابطه مناسب آن با واقعیت مختل گردد یا حتی خاتمه یابد. شاهد بوده ایم که این اتفاق هنگام رؤیا دیدن رخ می دهد: «خود» پس از منقطع شدن از واقعیتِ دنیای بیرون، تحت تأثیر دنیای درون به روان پریشی فرو می لغزد.
برنامه ما برای درمان بیماریهای روانی، مبتنی بر این کشفهاست. «خود» بر اثر این تعارضهای درونی ضعیف شده است و ما باید به یاری اش بشتابیم. این وضعیت شبیه به جنگی داخلی است که باید با کمک یک هم پیمانِ خارجی به سرانجام برسد. پزشک روانکاو و «خودِ» ضعیف شده بیمار می بایست بر اساس دنیای واقعیِ بیرون جبهه متحدی در برابر دشمن (یعنی مطالبات غریزیِ «نهاد» و مطالبات وظیفه شناسانه «فراخود») تشکیل دهند. [ به عبارتی، ] ما با یکدیگر پیمان همکاری می بندیم. «خودِ» بیمار قول می دهد که با کمال صمیمیت با روانکاو همکاری کند. به سخن دیگر، «خود» متعهد می گردد که کلیه مواد و مصالحی را که ادراک نَفْسش بر او آشکار می سازد، در اختیار ما قرار دهد. متقابلاً ما نیز به بیمار اطمینان می دهیم که اکیدا رازدار خواهیم بود و تجربه خویش در تفسیر مواد و مصالحِ تحت تأثیر ضمیر ناخودآگاه را برای درمان او به کار خواهیم گرفت. دانش ما جای نادانستگیِ او را می گیرد و سلطه «خودِ» او بر آن حوزه هایی از حیات ذهنی که دیگر تحت مهار «خود» نیستند را اعاده می کند. موقعیت مناسب برای روانکاویِ بیمار را این پیمان فراهم می آوَرَد.
به مجرد برداشتن این گام، با نخستین ناکامی در کارمان رو به رو می شویم و برای اولین مرتبه از اطمینان بیش از حد به خودمان برحذر می گردیم. اگر قرار است که «خودِ» بیمار هم پیمانی کارساز برای نیل به هدف مشترک مان باشد، آنگاه ضرورت دارد که «خود» به رغم همه فشاری که قدرتهای متخاصم بر او اِعمال می کنند درجه معینی از انسجام را برای خویش حفظ کرده باشد و مطالبات واقعیت را ولو به اندازه ای اندک دریابد. اما از «خودِ» یک بیمارِ روان پریش چنین توقعی نمی توان داشت، زیرا قادر نیست به این نوع پیمان وفادار بماند و در واقع حتی نمی تواند به سهولت آن را بپذیرد. «خود» اندکی بعد ما و کمکی را که به او ارزانی می داریم کنار می زند و به آن بخشهایی از دنیای بیرون الحاق می کند که دیگر واجد هیچ معنایی برای آن نیستند. به این ترتیب، درمی یابیم که می بایست از تلاش برای آزمودنِ برنامه مان برای درمان بیمارانِ روان پریش دست برداریم. شاید هیچ گاه نتوانیم این برنامه درمان را محقق سازیم و شاید هم باید فعلاً و تا یافتن برنامه ای مناسبتر برای روان پریشان از آن صَرفِ نظر کنیم.
لیکن گروه دیگری از بیماران روانی مشابهتهای آشکار و فراوانی با روان پریشان دارند؛ اینان بیماران بسیار زیادی هستند که به شدت از روان رنجوری رنج می برند. از قرائن چنین برمی آید که عوامل تأثیرگذار در بیماریِ ایشان و نیز ساز و کارهای بیماری زای آن یکسان و یا دست کم بسیار مشابه هستند، اما «خودِ» آنان مقاومت بیشتری نشان داده و سامانش کمتر مختل گردیده است. بسیاری از این بیماران، به رغم عارضه هایشان و ناتواناییهای حاصل از آن عارضه ها، توانسته اند زندگیِ خویش را در دنیای واقعی ادامه دهند. ممکن است این روان رنجوران آمادگیِ پذیرش کمک ما را داشته باشند. ما حوزه علائق خود را به ایشان محدود می سازیم تا ببینیم به چه میزان و از چه راههایی می توانیم آنان را «درمان» کنیم.
پس پیمان همکاریمان را با روان رنجوران می بندیم: کمال صمیمیتِ از یک طرف و رازداریِ اکید از طرف دیگر. از اینجا ممکن است چنین به نظر آید که ما صرفا در پی آنیم که موقعیت «پدر روحانی اعتراف کننده» را به شکلی غیردینی ایجاد کنیم. اما تفاوت عظیمی بین [ آن کاری که روانکاو در مطب می کند و آن کاری که کشیش کاتولیک در کلیسا انجام می دهد [وجود دارد، زیرا ما نمی خواهیم صرفا آن مطالبی را از بیمارمان بشنویم که خودش می داند و از دیگران پنهان می سازد؛ وی همچنین باید آن مطالبی را که نمی داند با ما در میان بگذارد. با توجه به این هدف، استنباطمان از صمیمیت را به نحوی مشروحتر برای بیمار تعریف می کنیم. از او قول می گیریم که از قاعده بنیادینِ روانکاوی تبعیت کند، یعنی این قاعده که از این پس بنا به میل ما رفتار کند. بیمار نه فقط آنچه را تعمدا و با طیب خاطر می تواند بگوید (یعنی نه فقط آنچه را که همچون اعتراف [ در کلیسا ] موجب تسکین می شود)، بلکه همچنین هر آنچه را از راه خویشتن نگری درباره خود می فهمد باید با ما در میان بگذارد، یعنی هر آنچه به ذهنش خطور می کند، حتی اگر بیان آن موضوع برایش ناگوار است و حتی اگر به نظرش می آید که موضوع بی اهمیت یا در واقع بی معنا است. چنانچه بیمار بتواند پس از دریافت دستورالعملِ روانکاو خودنکوهی اش را متوقف کند، انبوهی از مواد و مصالح روانی (اندیشه ها، تصورات، خاطرات) را به ما عرضه خواهد کرد که پیشاپیش تحت تأثیر ضمیر ناخودآگاه اند و مستقیماً از آن سرچشمه گرفته اند و ما را در موقعیتی قرار می دهند که بتوانیم حدس بزنیم بیمار چه مواد و مصالحی را در ذهنش سرکوب کرده است و بر پایه اطلاعاتی که به او می دهیم دانش «خود» از مفاد ضمیر ناخودآگاه را زیادتر کنیم.
اما اصلاً چنین نیست که «خودِ» بیمار راضی باشد منفعلانه و مطیعانه مواد و مصالح مورد نیاز ما را ارائه دهد و تفسیرمان از آن مواد و مصالح را باور و قبول کند. برخی اتفاقات دیگر نیز روی می دهند که معدودی از آنها را می توان پیش بینی کرد، اما از بقیه شگفت زده می شویم. شگفت آورترین رویداد بدین قرار است: بیمار نمی خواهد روانکاوش را واقع بینانه یاری رسان و مشاوری بپندارد که در ازاء زحمتش اجرتی هم دریافت می کند و شخصا خرسندتر می بود اگر نقش دیگری مانند راهنمای یک کوه پیماییِ دشوار را ایفا می کرد. برعکس، بیمار روانکاوش را مظهر بازگشتِ یا صورت تناسخ یافته شخصیتی مهم از دوره کودکی یا گذشته خویش محسوب می کند و به همین سبب همان احساسات و واکنشهایی را به او انتقال(37) می دهد که بی شک زمانی درباره آن نمونه نخستین داشته است. اندکی پیشرفت در کار درمانِ بیمار ثابت می کند که «انتقال» واجد اهمیتی است که هرگز تصورش را نمی کردیم، زیرا هم نقش ابزار ارزشمندی را دارد که هیچ چیز دیگری را نمی توان جایگزین آن کرد و هم این که منشأ خطراتی وخیم است. در واقع، انتقال ماهیتی دو وجهی دارد، یعنی هم نگرشهای مثبت (محبت آمیز) درباره روانکاو را شامل می گردد و هم نگرشهای منفی (تخاصم آمیز). در چنین وضعیتی، روانکاو از نظر بیمار معمولاً جای یکی از والدین را می گیرد. نگرش بیمار تا زمانی که مثبت باشد، به طرز شگفت آوری به کار ما کمک می کند. این نگرش کل رابطه بیمار با روانکاو را متحول می سازد و هدف عقلانیِ بیمار یعنی نیل به سلامت و رهایی از رنجوری را به حاشیه می راند. در عوض، هدف بیمار این می شود که روانکاوش را خرسند سازد و تحسین و تعلق خاطر او را به دست آوَرَد. نگرش مذکور به انگیزه راستینِ بیمار برای همکاری با روانکاو تبدیل می گردد؛ «خودِ» ضعیفش قدرت می یابد؛ بر اثر این تحول، بیمار قادر به انجام دادن کارهایی می شود که به طور معمول از توان او خارج بودند؛ نشانه های بیماری اش ناپدید می گردند و به نظر می رسد که دیگر بهبود یافته است، البته محض خاطر روانکاوش. چه بسا روانکاو با شرمندگی نزد خود اذعان کند که در آغاز این کار دشوار، هرگز گمان نمی کرد که از چنین توانمندیهای فوق العاده ای بهره مند شود.
باید افزود که رابطه انتقال بین بیمار و روانکاو، دو فایده دیگر نیز دارد. اگر بیمار شخص روانکاو را پدر (یا مادر) خویش تلقی کند، قدرت «فراخود» بر «خود» را نیز به او تفویض می کند، زیرا همان گونه که می دانیم والدین بیمار خاستگاه «فراخودِ» او بودند. این «فراخودِ» جدید اکنون امکان می یابد تا فرد روان رنجور را دوباره تربیت کند و به بیان دیگر می تواند اشتباهات والدین در تربیت فرزند را تصحیح کند. اما در اینجا لازم است در خصوص سوءاستفاده از این عامل تأثیرگذارِ جدید هشدار دهیم. ممکن است روانکاو بسیار وسوسه شود که همچون یک معلم یا الگو یا شخصیتی کمال مطلوب رفتار کند و بخواهد که دیگران نیز مانند خودِ او باشند، اما نباید از یاد ببرد که رابطه درمانیِ او با بیمار چنین هدفی ندارد و در واقع اگر به تمایلات خویش میدان دهد، از وظیفه خود تخطئی خواهد کرد. چنانچه روانکاو اجازه دهد که باورهای شخصی اش بر نحوه تربیت مجدد بیمار اثر بگذارد، آنگاه مرتکب همان اشتباه والدین خواهد شد که با اِعمال نفوذ بر فرزندشان استقلال او را زایل کردند. به سخن دیگر، روانکاو بدین ترتیب باعث می شود که وابستگی بیمار به شکلی جدید ادامه یابد. وی در همه کوششهایی که برای بهبود و تربیت بیمار به عمل می آوَرَد، موظف است فردیت بیمار را محترم بشمارد. میزان تأثیرگذاریِ موجّهِ روانکاو، به میزان بازدارنده های رشدی در بیمار بستگی دارد. ذهنیت برخی از روان رنجوران چنان طفل وار باقی مانده است که در روانکاوی نیز صرفا همچون کودک می توان با آنها رفتار کرد.
همچنین فایده دیگر انتقال این است که بیمار بخش مهمی از سرگذشت زندگیِ خود را با وضوحی تجسمی در برابر ما بازآفرینی می کند، حال آن که اگر انتقال رخ نمی داد وی به شرحی ناکافی از آن رویدادها بسنده می کرد. به عبارتی، بیمار به جای بازگوییِ بخشی از زندگی اش، آن را برای ما به نمایش می گذارد.
اما اکنون جنبه منفیِ انتقال را در نظر بگیریم. از آنجا که انتقال موجب بازآفرینیِ رابطه بیمار با والدینش می شود، واجد ماهیت دو وجهیِ آن رابطه نیز هست. به طور تقریبا اجتناب ناپذیری، نگرشهای مثبت بیمار درباره روانکاو سرانجام روزی به نگرشهای منفی و خصمانه تغییر می یابند. این نیز معمولاً تکرار رویدادهای زندگیِ گذشته بیمار است. فرمانبرداریِ او از پدر (اگر در این انتقال، پدرِ بیمار با روانکاو یکی پنداشته شده باشد)، تلاش او برای جا کردن خود در دل پدر، ریشه در آرزویی شهوانی دارد. دیر یا زود آن خواسته در فرایند انتقال دوباره شدت می گیرد و ارضاء می طلبد. پیداست که در رابطه بیمار با روانکاو، خواسته مذکور هرگز محقق نخواهد شد. روابط جنسیِ واقعی بین بیمار و روانکاو غیرممکن است و حتی روشهای نامحسوستر برای خشنود ساختن بیمار (از قبیل رجحان دادن، اُلفت و غیره) کمتر توسط روانکاو مورد استفاده قرار می گیرند. اگر روانکاو به این شکل به تمنیات بیمار جواب رد بدهد، آنگاه زمینه برای تبدیل نگرش مثبت بیمار درباره او به نگرشی منفی فراهم می آید. احتمالاً در دوره کودکی نیز رابطه بیمار با والدینش به همین صورت دگرگون شد.
می توان به موفقیتهای درمانی ای که بر اثر انتقال مثبت به دست می آیند بدگمان بود و آنها را صرفا حاکی از موفقیت دانست، زیرا اگر انتقال منفی غلبه پیدا کند آنگاه آن موفقیتها باد هوا خواهند شد. در آن صورت، با هراس مشاهده می کنیم که همه زحمات و کوششهایمان به هدر رفته اند. در واقع، این تصور ما که بیمار به یک دستاورد فکریِ مستمر نائل گردیده (یعنی نظریه روانکاوی و ثمربخش بودن آن را دریافته است)، ناگهان باطل می شود. وی همچون کودکی رفتار می کند که خود از قضاوت عاجز است و لذا کورکورانه به حرفهای اشخاصی باور می آوَرَد که برایش عزیزند و متقابلاً حرفهای غریبه ها را نمی پذیرد. خطر این حالات انتقال آشکارا در این است که بیمار با بدفهمیِ ماهیتشان، آنها را تجربیاتی واقعی و جدید و نه بازتاب زندگیِ گذشته اش تلقی می کند. اگر این آقا (یا خانم) از میل قویِ شهوانی ای که در پس انتقال مثبت پنهان مانده است آگاه شود، فکر می کند که با تمام وجود عاشق شده است. اما اگر انتقال [ از وجهی مثبت به وجهی منفی ] تحول یابد، آنگاه احساس می کند که مورد تحقیر و بی اعتنایی قرار گرفته است، لذا از روانکاو متنفر می شود و هر آن ممکن است درمان روانکاوانه اش را پایان دهد. در هر دوی این وضعیتهای نامعتدل، بیمار آن پیمان همکاری ای را که در آغاز درمان بسته بود فراموش کرده است و دیگر نمی تواند در تلاش مشترک با روانکاو نقش مفیدی ایفا کند. روانکاو می بایست در همه مراحل درمان، بیمار را از توهّمات خطرناک رهایی بخشد و کراراّ به او نشان دهد که آنچه بیمار نوعی حیات تازه و واقعی محسوب می کند، در واقع بازتاب رویدادهای گذشته زندگیِ اوست. همچنین برای جلوگیری از وضعیتی که دیگر هیچ شواهدی در اختیار او قرار نگیرد، روانکاو مراقبت می کند که نه عشق بیمار به اوجی افراطی برسد و نه تخاصمش. روانکاو از این طریق به این هدف نائل می شود که پیشاپیش بیمار را برای این رخدادهای احتمالی آماده می سازد و نخستین نشانه های آن را نادیده نمی گیرد. برخورد هشیارانه با انتقال بر اساس این دستورالعملها، معمولاً نتایج بسیار مطلوبی به بار می آوَرَد. اگر به روال معمول موفق شویم ماهیت واقعیِ پدیده انتقال را برای بیمار روشن کنیم، یکی از کاراترین سلاحهای او برای مقاومت را بی اثر و در واقع خطرها را به دستاوردهایی ثمربخش تبدیل خواهیم کرد، زیرا بیمار هرگز تجربه انتقال را دوباره از یاد نمی بَرَد. قدرت انتقال برای متقاعد ساختن بیمار، فزونتر از هر قدرتی است که وی از راههای دیگر کسب کرده است.
از نظر ما، این امرِ بسیار نامطلوبی است که بیمار به جای یادآوریِ گذشته اش، خارج از انتقال عمل کند. وضعیت کمال مطلوب برای نیل به هدف ما این است که بیمار خارج از درمان بهنجارترین رفتار ممکن را داشته باشد و واکنشهای نابهنجارش را فقط در انتقال متجلی کند.
به منظور تقویت «خودِ» ضعیف شده بیمار، ما ابتدا معرفتِ «خود» به نَفْسش را بسط می دهیم. البته کار ما در اینجا تمام نمی شود، بلکه این فقط حکم گام اول را دارد. برای «خود»، فقدان این معرفت حکم از دست دادن قدرت و بی اثر شدن را دارد و نخستین نشانه محاصره و زمین گیر شدنش توسط مطالبات «نهاد» و «فراخود» است. به همین سبب، اولین قسمتِ کمکی که باید به بیمار بکنیم عبارت است از تفحص درباره وضعیت او و ترغیب کردنش به این که در این تفحص با ما همکاری کند. چنان که می دانیم، منظور از این اقدامِ اولیه هموار کردن راه برای انجام دادنِ کاری دشوارتر است. از عنصر پویای این هدف، حتی در مراحل مقدماتیِ کار، غافل نباید شد. مواد و مصالح کار را از مجموعه متنوعی از منابع گرد می آوریم. این مجموعه عبارت است از: آنچه از اطلاعات داده شده توسط بیمار و نیز از تداعیهای آزادش به ما افاده می شود؛ آنچه از انتقالهایش معلوم می شود؛ نتایجی که از تعبیر رؤیاهایش می گیریم؛ و آنچه ناخواسته در تُپُقها یا کنش پریشیهای(38) او برملا می شود. همه این مواد و مصالح کمک می کنند تا درباره رویدادهای دوره کودکی بیمار که اکنون از یاد او محو شده اند و نیز درباره آنچه اکنون در او به وقوع می پیوندد و او خود از آن بی خبر است، به تفسیرهایی برسیم. اما در همه این موارد، همواره بین دانش خودمان و دانش بیمار تمایز می گذاریم. یافته های اولیه خود را بلافاصله با بیمار در میان نمی گذاریم؛ نیز از گفتن نتیجه کلی ای که گرفته ایم خودداری می کنیم. هنگام بیان هر یک از تفسیرهایمان، مجددا و به دقت درباره موضوع تعمق می کنیم و [ برای در میان گذاشتن این مطالب با بیمار ] منتظر مناسبترین زمان می شویم، گو این که تشخیص این زمان همواره کار سهلی نیست. قاعده این است که بیان یک تفسیر یا تبیین از وضعیت بیمار را به تعویق می اندازیم تا خودِ بیمار تقریبا به همان نتیجه برسد و صرفا یک گام با آن فاصله داشته باشد، هرچند که باید متذکر شویم برداشتن آن گام حکم یک آمیزه سرنوشت ساز را دارد. اگر راه دیگری در پیش بگیریم و بیمار را پیش از آمادگیِ لازم در سیل تفسیرهایمان غرقه سازیم، اطلاعات ما یا هیچ تأثیری به بار نخواهد آورد و یا این که موجب فوران خشمگینانه مقاومت بیمار خواهد شد، مقاومتی که پیشرفت کارمان را دشوارتر می کند و شاید حتی آن را با خطر توقف مواجه سازد. اما چنانچه مقدمات را به نحوی شایسته فراهم کرده باشیم، غالبا بیمار بر تفسیر ما بی درنگ صحّه می گذارد و آن واقعه درونی یا بیرونی ای را که فراموش کرده بود خود به یاد می آوَرَد. هر چقدر تفسیر ما با چند و چونِ امرِ فراموش شده دقیقتر مطابقت کند، به همان میزان پذیرش آن از سوی بیمار آسانتر خواهد بود. از آن زمان به بعد، بیمار نیز از دانش ما در خصوص آن موضوعِ معین برخوردار خواهد بود.
با نام بردن از مقاومت، به بخش دوم و مهمتر کارمان می رسیم. پیشتر دیدیم که «خود» برای دفاع از خویش در برابر حمله عناصر نامطلوبِ «نهادِ» ناخودآگاه و سرکوب شده، به مخالفت با نیروگذاریهای روانی متوسل می شود. کارکرد معمولیِ «خود» در گرو مختل نشدن این ضدیت با نیروگذاریهای روانی است. هر قدر «خود» بیشتر تحت فشار قرار گیرد، با آشفتگیِ بیشتری (گویی که دچار رعب و حشت شده باشد) به این ضدیت تمسک می جوید تا بلکه از این طریق بتواند از یورشهای فزونتر در امان بماند. لیکن این هدفِ تدافعی، با اهداف درمانِ ما به هیچ وجه سازگار نیست. ما خواهان آنیم که، برعکس، «خود» از حتمیتِ یاریِ ما تشجیع شود تا جرأت حمله و بازپس گیریِ آنچه از دست داده است را بیابد. اینجاست که درمی یابیم این ضدیت با نیروگذاریهای روانی، با چه صلابتی در برابر کار درمانگرانه ما دست به مقاومت می زند. «خود» هراسان از تقبل چنین مسئولیتی سر باز می زند، زیرا به نظرش می آید که [ حمله به «نهاد» ] کاری پرمخاطره است و شاید به عدم لذت بینجامد. باید از طریق تشویق و دلجوییِ دائم، مانع از آن شویم که «خود» از همکاری با ما دست بردارد. این مقاومت که در سرتاسرِ درمان ادامه می یابد و در هر مرحله تازه ای از کار تجدید می شود با اصطلاحِ نه چندان درستِ مقاومت ناشی از سرکوب مشخص می گردد. همان گونه که خواهیم دید، این یگانه مقاومتی نیست که برای ما مشکل ایجاد می کند. شایان توجه است که با پیش آمدن این وضعیت، جبهه بندی نیروها تا حدی معکوس می شود، زیرا «خود» می کوشد [ در برابر انگیزه ای که برای مبارزه با «نهاد» به او می دهیم ] ایستادگی کند، حال آن که ضمیر ناخودآگاه که به طور معمول مخالف ما است به یاریِ ما می شتابد. یاریِ ضمیر ناخودآگاه به این سبب است که طبیعتا «سائقی(39) به سمت بالا(40)» دارد و بزرگترین هدفش این است که از مرزهای تثبیت شده اش به زور فراتر رود تا به «خود» و لذا ضمیر آگاه راه یابد. اگر موفق شویم «خود» را به فائق آمدن بر مقاومتهایش واداریم، مبارزه حاصل تحت هدایت ما و با یاری ما انجام خواهد شد. نتیجه این مبارزه اهمیتی ندارد: خواه پس از یک بررسیِ جدید «خود» خواسته ای غریزی را که پیشتر مردود می شمرد بپذیرد و خواه بار دیگر و این بار برای همیشه آن را رد کند. در هر دو حال، یک خطر دائمی برطرف می شود، گستره «خود» فزونی می یابد و دیگر نیازی نیست که همچون گذشته مقادیر زیادی از انرژیِ روان به هدر برود.
فائق آمدن بر مقاومتهای بیمار، آن بخشی از کار ما است که مستلزم بیشترین صَرفِ وقت و دشوارترین زحمات است. با این حال، این کار به زحمتش می ارزد، زیرا باعث دگرگونیِ مفیدی در «خود» می شود که صَرفِ نظر از نتیجه «انتقال» به قوّت خود باقی خواهد ماند و در سرتاسر زندگیِ بیمار تأثیر مطلوبی بر جای خواهد گذارد. همچنین ما همزمان کوشیده ایم تا از تغییری که بر اثر ضمیر ناخودآگاه در «خود» به وجود آمده بود رهایی یابیم، زیرا هر گاه به پدیده های نشأت گرفته از آن در «خود» برخورده ایم، خاستگاه ناروای آنها را نشان داده و «خود» را بر آن داشته ایم که به خواسته هایشان تن در ندهد. چنان که به یاد دارید، یکی از پیش شرطهای ضروریِ پیمان همکاریِ ما این بود که هر گونه تغییر در «خود» به سبب تجاوز عناصر ناخودآگاه، نمی بایست از حد معینی فراتر رود.
هر قدر کار ما بیشتر به پیش رود و نیز هر قدر بصیرتهای ما تأثیر ژرفتری در حیات روانیِ بیمارانِ روان رنجور باقی گذارد، به همان میزان دو عامل جدید با وضوحِ بیشتری توجه ما را به خود معطوف می سازند. به این دو عامل می بایست حداکثرِ توجه را نشان داد، چرا که از جمله منابع مقاومتِ بیمار هستند. بیمار از هر دوی این منابع کاملاً بی اطلاع است؛ در زمان انعقاد پیمان همکاریِ ما، هیچ یک از این دو منبع را نمی شد در ملاحظات مان دخیل کنیم؛ عوامل یادشده از «خود» بیمار نیز سرچشمه نگرفته اند. هر دوی این عوامل را می توان با یک عبارت واحد توصیف کرد: «نیاز به مریض بودن یا رنج بردن». خاستگاه آنها یکسان نیست، هرچند از جنبه های دیگر ماهیتی مشابه دارند. اولین عامل عبارت است از احساس گنهکاری یا به اصطلاح خودآگاهی به گناه، ولو این که بیمار چنین احساس نکند و از آن آگاه نباشد. «فراخود» که اکنون بسیار سخت گیر و بیرحم شده است با القاء این احساس، مقاومتِ بیمار را تقویت می کند. [ به زعم «فراخود»، ] بیمار نباید بهبود یابد، بلکه باید همچنان ناخوش بماند زیرا شایسته وضعیتی بهتر از این نیست. این مقاومت در عمل مانع کار فکریِ ما نمی شود، اما آن را بی اثر می سازد. در واقع، اغلب این امکان را به ما می دهد که یک شکل از رنج و تألمِ روان رنجورانه را برطرف کنیم، اما می تواند بلافاصله شکل دیگری از روان رنجوری یا شاید نوعی بیماری جسمانی را جایگزین آن کند. احساس گناه همچنین علت درمان یا تخفیف روان رنجوریهای حادی که گه گاه پس از روی دادن مصیبتهای جانکاه مشاهده می کنیم را روشن می سازد: نکته مهم این است که بیمار وضعیتی رقّتبار داشته باشد؛ این که این وضعیت رقّتبار چه شکلی به خود بگیرد، اهمتی ندارد. استیصال صبورانه ای که این قبیل افراد غالبا با آن به سرنوشت تلخ خود گردن می نهند، بسیار چشمگیر و در عین حال روشنگر است. هنگام فائق آمدن بر این مقاومت، ناگزیر باید به آگاهانه ساختن آن و تلاش برای ویران سازیِ بطئیِ «فراخودِ» متخاصم بسنده کنیم.
نوع دیگری از مقاومت نیز در کار است که اثبات وجودش به این اندازه آسان نیست و همچنین راههای ما برای مبارزه با آن بسیار ناکافی اند. هستند روان رنجورانی که همه واکنشهایشان حکایت از وارونه شدن غریزه صیانت نَفْس در آنان دارد. به نظر می رسد که یگانه هدف ایشان، صدمه زدن به خویش و تباه ساختن خود است. چه بسا آن کسانی که سرانجام مرتکب خودکشی می شوند، در زمره همین افراد باشند. باید چنین فرض کرد که غریزه این قبیل اشخاص از بسیاری جهات مهار شده و در نتیجه مقادیر فراوانی از غریزه ویرانگریشان به دنیای درونیِ خودِ آنان معطوف گردیده است. این قبیل بیماران طاقت بهبودیابی از راه درمانِ ما را ندارند و با تمام توان با آن مبارزه می کنند. با این همه، باید اذعان داشت که هنوز موفق نشده ایم این مسأله را به طور کامل تبیین کنیم.
اکنون بجاست یک بار دیگر به مرور این موضوع بپردازیم که در تلاش به منظور یاری رساندن به «خودِ» بیمارِ روان رنجور، به کجا رسیده ایم. «خود» بیش از این قادر به انجام دادن آن وظیفه ای که دنیای بیرون (از جمله جامعه) برایش معین کرده است، نیست. بخش بزرگی از خاطراتِ «خود» از یادش رفته اند و لذا فقط برخی از تجربیاتش را می تواند مورد استفاده قرار دهد. بازدارنده های قوی از جانب «فراخود» بر عملکرد «خود» اِعمال محدودیت می کنند و انرژی اش صَرفِ تلاشی بیهوده برای رد کردن مطالبات «نهاد» می شود. علاوه بر این، در نتیجه یورشهای بی وقفه «نهاد»، سامان «خود» صدمه می بیند و از تلفیقِ متناسب عاجز می ماند. به عبارتی، امیال متضاد و تعارضهای حل نشده و تردیدهای رفع نشده، باعث ازهم گسیختگیِ «خود» می شوند. ابتدا زمینه مشارکت «خودِ» تضعیف شده را در کارِ کاملاً فکریِ تفسیر فراهم می آوریم. [ در این مرحله، ] هدف[ های دوگانه ] تفسیر عبارت است از این که ابهامهای منابع ذهنیِ بیمار رفع شوند، به علاوه این که اختیار «فراخودِ» او به ما تفویض گردد. «خودِ» بیمار را تشویق می کنیم که در مورد تک تک خواسته های «نهاد» به مبارزه برخیزد و بر هر گونه مقاومتی که در نتیجه این مبارزه به وجود می آید، غلبه کند. همزمان نظم «خود» را اعاده می کنیم، به این ترتیب که مواد و مصالح روانی و نیز امیال وافری که از ضمیر ناخودآگاه به زور به حوزه «خود» آمده اند را شناسایی می کنیم و با ریشه یابیِ خاستگاهشان مورد انتقاد قرار می دهیم. با کارکردهای گوناگون به بیمار خدمت می کنیم، هم در مقام مرجع اقتدار و جایگزین والدین و هم به عنوان معلم و مربی. بهترین خدمت ما به بیمار این است که در مقام روانکاو، فرایندهای ذهنی را در «خودِ» او به سطحی بهنجار ارتقا دهیم و امر ناخودآگاه و سرکوب شده را به مواد و مصالح پیشاآگاه تبدیل کنیم تا بار دیگر در تملکِ «خود» قرار گیرد. معدودی از عوامل عقلانی در روان بیمار به کار ما کمک می کنند، عواملی مانند نیاز به بهبودیابی که از درد و رنج کشیدن بیمار ناشی می شود، و علاقه روشنفکرانه ای که چه بسا بتوانیم درباره نظریه ها و رازگشاییهای روانکاوی در او برانگیزیم. اما مؤثرتر از هر عاملی، «انتقالِ» مثبت بیمار در ملاقات با ما است. متقابلاً آن عواملی که کار درمان بیمار را بر ما دشوار می سازند، عبارت اند از: «انتقالِ» منفی، مقاومت «خود» به دلیل سرکوبی (یعنی ناخرسندیِ «خود» از پذیرش وظیفه دشواری که به آن تحمیل شده است)، احساس گناه که ناشی از رابطه «خود» با «فراخود» است، و نیاز به ناخوش بودن به دلیل تغییرات بینادین در میزان انرژیِ غرایز بیمار. میزان دو عاملِ آخر، ملاک تعیین ضعف یا شدتِ روان رنجوریِ بیمار است. به غیر از عواملی که برشمردیم، برخی عوامل دیگر را نیز می توان به منزله تأثیرگذارانی مطلوب یا نامطلوب نام برد. شکل خاصی از رِخوَت روانی، سستی نیروی شهوی که مایل به دست کشیدن از نیروگذاریهای روانی اش نیست، از نظر ما نمی تواند پدیده مطلوبی تلقی شود. تواناییِ بیمار به والایشِ غرایزش نقش بزرگی ایفا می کند؛ همین طور توانایی او به ارتقاء خویشتن به سطحی متعالیتر از حیات غرایز؛ نیز همین طور قدرت نسبیِ کارکردهای فکریِ او.
رسیدن به این نتیجه ما را مأیوس نخواهد کرد بلکه، برعکس، آن را نتیجه ای عقلانی می دانیم که تکلیف نهاییِ مبارزه ما را روابطی کمّی تعیین خواهند کرد، یعنی میزان انرژی ای که قادریم برای نیل به اهدافمان در بیمار برانگیزیم نسبت به حاصل جمع انرژیِ آن قدرتهایی که با ما مقابله می کنند. در اینجا نیز خداوند حامی جنگاورانِ انبوه است. درست است که در همه موارد به پیروزی نائل نمی شویم، اما دست کم علت پیروز نشدنمان را معمولاً می توانیم تشخیص دهیم. آن کسانی که بحثهای ما را صرفا به دلیل علاقه به درمان دنبال کرده اند، شاید با خواندن اعتراف ما [ به امکان عدم توفیق در درمان بیمار [ تحقیرآمیزانه روی برتابند. لیکن در این بحث، صرفا آن درمانی را در نظر داشته ایم که از راههای روانشناسانه در بیمار تأثیر می گذارد. البته در حال حاضر، هیچ شکل دیگری از درمان [ بیماریهای روانی ] وجود ندارد. شاید از تجربیات آتی بیاموزیم که از راهی مستقیم یعنی از راه مواد شیمیاییِ خاص در میزان انرژی و توزیع آن در دستگاه ذهن تأثیر بگذاریم. چه بسا روشهای دیگری برای درمان وجود داشته باشند که امروزه حتی تصورشان را هم نمی توانیم بکنیم. لیکن فعلاً هیچ راهکاری مؤثرتر از روانکاوی نمی شناسیم و به همین سبب این نظریه را به رغم همه محدودیتهایش نباید دست کم گرفت.
فصل 7
نمونه ای از تحقیق راونکاوانه
اکنون از دستگاه روان، اجزاء و اندامها و کنشگرانش و نیز از نیروهای فعال در آن و کارکردهای هر بخشِ آن شناختی کلی به دست آورده ایم. روان رنجوری و روان پریشی ترجمان اختلالهای پیش آمده در کارکرد این دستگاه است. ما بدین سبب روان رنجوری را به عنوان موضوع مطالعه خویش برگزیده ایم که ظاهرا روشهای روانشناسانه مان برای درمان بیمار، صرفا در مورد این دسته از بیماریها اِعمال شدنی هستند. در ضمنِ تلاش برای تأثیرگذاری بر روان رنجوریها، از مشاهدات مان اطلاعاتی راجع به خاستگاه و شیوه پیدایش آنها کسب می کنیم.
پیش از ارائه هر توصیفی [ از بیماریهای روان رنجورانه ] ، یکی از عمده ترین یافته هایمان را بیان می کنم. روان رنجوریها (برخلافِ مثلاً بیماریهای عفونی) عامل ایجادکننده مشخصی ندارند. کوشش برای یافتن محرکهای بیماری زا در آنها، کاری بی فایده است. بیماریهای روان رنجورانه به سهولت و تدریجا به حالات بهنجار تبدیل می شوند. همچنین، از سوی دیگر، کمتر حالتِ بهنجاری را می توان یافت که علائم ویژگیهای روان رنجوری در آنها مشخص نباشد. می توان گفت که روان رنجوران کم و بیش همان تمایلاتِ ذاتیِ سایر مردم را دارند و تجربیاتشان و آن کارهایی که باید انجام دهند با تجربیات و کارهای دیگران فرقی ندارد. در این صورت، باید پرسید چرا زندگی آنان این قدر با محنت توأم است و چرا این قدر به دشواری روزگار می گذرانند و در طول حیات بیش از سایر مردم از احساس عدم لذت و اضطراب و درد رنج می برند.
یافتن پاسخی برای این پرسش، چندان هم مشکل نیست. ناهماهنگیهای کمّی را باید عامل ناتوانی و محنتهای روان رنجوران دانست. در واقع، علت ایجادکننده همه شکلهای حیات ذهنیِ انسان را باید در کنش متقابلِ تمایلات ذاتی و تجربیاتِ اتفاقی جست. البته یک غریزه خاص ممکن است ذاتا فوق العاده قوی یا فوق العاده ضعیف باشد، یا یک قابلیت خاص ممکن است عقب نگه داشته شده باشد یا به اندازه کافی شکوفا نشده باشد. از سوی دیگر، تأثرات و تجربیات بیرونی خواسته های متفاوتی را در افراد مختلف برمی انگیزد و آنچه را یک فرد بنا به سرشت اش به راحتی حلاجی می کند، می تواند برای فردی دیگر حلاجی ناپذیر باشد. این تفاوتهای کمّی، پیامدهای گوناگونی را رقم می زنند.
اما این تبیین را بی درنگ نارضایتبخش محسوب خواهیم کرد، زیرا زیاده از حد کلی است و توضیحی بسیار عام [ از علت روان رنجوری ] به دست می دهد. آن علتی که در اینجا ذکر شد، در مورد همه محنتها و فلاکتها و درماندگیهای ذهنی مصداق دارد، ولی تک تک این حالات را نمی توان روان رنجوری نامید. روان رنجوریها ویژگیهای مشخصی دارند و فلاکت از نوع خاصی هستند. از این رو، قاعدتا باید بتوانیم سببهای خاصی برای آنها بیابیم. در غیر این صورت، می توان این فرض را پذیرفت که معدودی از وظایف حیات ذهنی، به سهولتِ خاصی می توانند باعث درد و رنج شوند. بدین ترتیب، بدون نقض گزاره های قبلیمان، تبیینی از خصیصه پدیده های روان رنجوری که غالبا بسیار درخور توجه اند به دست می آوریم. اگر این موضوع همچنان درست است که روان رنجوریها هیچ تفاوت ماهوی با حالت بهنجار ندارند، آنگاه می توان توقع داشت که از راه مطالعه آنها اطلاعات ارزشمندی به دانش ما در خصوص امر بهنجار افزوده گردد. شاید هم از این طریق بتوانیم «نقاط ضعف» سامان [ روانیِ ] بهنجار را کشف کنیم.
شواهدی دال بر صحّت فرضی که پذیرفتیم، یافت می شوند. از تجربیات روانکاوانه چنین آموخته ایم که در حقیقت یک خواسته غریزی خاص وجود دارد که تلاش برای فهم آن به سهولت ناکام می مانَد و یا به موفقیت نسبی می رسد. از این تجربیات همچنین چنین برمی آید که پیدایش روان رنجوری منحصرا یا عمدتا در یک دوره معین از زندگی اهمیت می یابد. این دو عامل (ماهیت غریزه مورد نظر و آن دوره خاص از زندگی) را باید به طور جداگانه بررسی کرد، هرچند که پیوند تنگاتنگی بین آنها وجود دارد.
در خصوص نقشی که دوره مذکور در زندگی ایفا می کند، می توان کم و بیش با یقین سخن گفت. به نظر می رسد که روان رنجوریها در اوایلِ کودکی (تا سن شش سالگی) اکتساب می شوند، گرچه نشانه های آنها تا مدتها بعد بروز نمی کنند. روان رنجوریِ دوره کودکی ممکن است مدت کوتاهی آشکار گردد و یا شاید هم اصلاً کسی متوجه آن نشود. به هر حال، بیماریِ روان رنجورانه ای که بعدها به آن ابتلا می یابیم، با پیش درآمدش در دوره کودکی ارتباط پیدا می کند. آنچه اصطلاحا روان رنجوری آسیب زاد می نامیم (یعنی روان رنجوریهای ناشی از هراسِ فوق العاده یا شوکهای شدید جسمانی از قبیل تصادف قطار، زیر آوار ماندن و غیره)، احتمالاً استثنایی بر این قاعده اند. رابطه این دسته از روان رنجوریها با عوامل تأثیرگذار در دوره کودکی تاکنون مورد بررسی قرار نگرفته اند. به سهولت می توان توضیح داد که چرا ترجیح می دهیم علت روان رنجوریها را در نخستین دوره کودکی بجوییم. چنان که می دانیم، روان رجوریها اختلالهایی هستند که بر «خود» عارض می شوند. جای شگفتنی نیست که «خود» تا زمانی که بی رمق و ناپخته و عاجز از مقاومت است، نمی تواند آن وظایفی را انجام دهد که بعدها با نهایتِ سهولت انجام می دهد. در چنین اوضاعی، خواستهای غریزیِ نشأت گرفته از درون، درست مانند تحریکات دنیای بیرون، همچون «آسیب» عمل می کنند، به ویژه اگر برخی تمایلات ذاتی، آنها را به طور ناقص اجابت کنند. «خود» که اکنون دیگر مستأصل گردیده، با فرار از این خواسته ها می کوشد تا بلکه از آنها مصون بماند (سرکوبی). بی ثمر بودن این هزیمت و محدودیتهایی که تا ابد بر رشد [ روانیِ فرد ] اِعمال می کند، بعدها آشکار می شود. صدمه وارد شده بر «خود» بر اثر نخستین تجربیاتش، در ظاهر به طرز نامتناسبی زیاد است؛ اما در قیاس کافی است که نتیجه حاصل از فرو رفتن سوزن به توده یاخته در حال تقسیم را (همان کاری که رو(41) در آزمایشهایش انجام می داد) مقایسه کنیم با نتیجه حاصل از فرو بردن سوزن در جاندار کاملاً رشدیافته ای که نهایتا از آن یاخته به وجود می آید. هیچ انسانی از این تجربیات آسیب زاد مصون نمی مانَد؛ ایضا هیچ انسانی از سرکوبهای ناشی از آن تجربیات نمی تواند در امان بماند. این واکنشهای سؤال برانگیز از جانب «خود»، شاید برای نیل به یکی دیگر از اهداف این مرحله از زندگی اجتناب ناپذیر باشند: این موجود کوچک که اکنون در مراحل ابتداییِ حیات قرار دارد، تا چند سال بعد باید به انسانی متمدن تبدیل شود. به این منظور، وی می بایست مراحل بسیار طولانیِ رشد فرهنگیِ انسانیِ را به شکل تقریبا خارق العاده کوتاهی از سر بگذراند. این امر را تمایلات موروثی امکان پذیر می سازند، لیکن تحقق آن تقریبا ناممکن است مگر این که تربیت فرزند یا تأثیر والدین نیز به آن یاری رساند. تربیت فرزند که پیش درآمدی است بر شکل گیریِ «فراخود»، فعالیتهای «خود» را از طریق بازدارنده ها و تنبیه محدود می سازد و اجبارا یا با تشویق موجب سرکوبی می گردد. به همین سبب، نباید از یاد ببریم که تمدن یکی از عوامل به وجود آورنده روان رنجوری است. پس فرد بی تمدن به سهولت می تواند از سلامت روان برخوردار باشد، حال آن که همین امر برای انسانِ متمدن دشوار است. میل برخورداری از «خود»ی قدرتمند و منع نشده شاید از نظر ما طبیعی باشد، اما همان گونه که از زندگی در این دوره و زمانه برمی آید، چنین «خود»ی به اکیدترین مفهومِ کلمه با تمدن ناسازگار است. همچنین از آنجا که تربیت خانوادگی بازنمود الزامات تمدن است، می بایست نقش این ویژگیِ زیست شناختیِ نوع بشر (دوره طولانیِ وابستگیِ کودک) را در سبب شناسیِ روان رنجوریها از یاد نبریم.
بررسی عامل دوم (خواسته غریزی خاص)، ما را به تفاوت جالبی بین نظریه و تجربه رهنمون می سازد. از دیدگاه نظری، این فرض که هر گونه خواسته غریزی می تواند به سرکوبیها و پیامدهای مشابهی منجر گردد هیچ اِشکالی ندارد؛ لیکن تا آنجا که ما دریافته ایم، بر حسب کلیه مشاهدات، آن تحریکاتی که چنین نقش بیماری زایی ایفا می کنند از غرایز حیات جنسی سرچشمه می گیرند. می توان گفت نشانه های بیماریهای روان رنجورانه همواره یا ارضاء جایگزین شده برای یک میل وافر جنسی هستند و یا حکم اقداماتی برای جلوگیری از چنین ارضائی را دارند. این نشانه ها معمولاً حد وسط این دو و از همان نوع سازشهایی هستند که برحسب قانونمندیهای جاری بین امیال متضاد در ضمیر ناخودآگاه به وجود می آیند. این خلأ در نظریه مان را در حال حاضر نمی توانیم پُر کنیم. آنچه تصمیم گیری را برای ما دشوارتر می سازد، عبارت است از این که امیال وافرِ جنسی اکثرا ماهیتی منحصرا شهوانی ندارند، بلکه از ترکیب غریزه شهوت با بخشهایی از غریزه ویرانگری نشأت گرفته اند. با این همه، آن غرایزی که تبلور جسمانیشان جنسیت است، بی شک نقشی مهم و بزرگ در ایجاد روان رنجوری ایفا می کنند. این که آیا روان رنجوری صرفا پیامد این غرایز است یا نه، پرسشی است که باید بعدها پاسخ داده شود. همچنین باید این موضوع را در نظر داشته باشیم که در روند رشد فرهنگی، یقینا هیچ کارکرد دیگری به اندازه کارکرد جنسی به این شدت و به این اندازه مورد مخالفت قرار نگرفته است. اشاراتی چند به ارتباطی عمیقتر [ بین سرکوب امیال جنسی و تمدن ] ، مؤید این نظریه خواهد بود: نخستین دوره کودکی که طی آن، «خود» شروع به تمایز یافتن از «نهاد» می کند همچنین دوره شکوفاییِ اولیه جنسی نیز هست که در دوره نهفتگی به پایان می رسد؛ این دوره سرنوشت سازِ اولیه متعاقبا به فراموشیِ کودکی سپرده می شود و بعید است که این فراموشی، امری اتفاقی باشد؛ و سرانجام این که، تغییرات زیست شناختی در حیات جنسی و بدعتهای جنسیت (از قبیل آغاز دومرحله ایِ این کارکرد که پیشتر به آن اشاره کردیم، از بین رفتن حالت تناوبیِ تحریک جنسی و دگرگون شدن رابطه بین حیض زنان و تحریک مردان) در تکامل تدریجیِ حیوانات به انسان حتما اهمیت بسزایی داشته اند. این وظیفه به دانش آینده محول گردیده است که با گردآوریِ این داده های همچنان پراکنده، شناختی جدید [ از تمایلات جنسی ] به دست دهد. این نه روانشناسی بلکه زیست شناسی است که در این زمینه نقصان دارد. احتمالاً اشتباه نخواهد بود اگر بگوییم که نقطه ضعف سامانِ «خود» ظاهرا عبارت است از نگرش آن درباره کارکرد جنسی، گویی که برابرنهاد [ یا «آنتی تز» [ زیست شناختیِ صیانت نَفْس و صیانت نوع در آن نقطه ضعف متجلی شده است.
ما از تجربه روانکاوانه خویش به صحّت کامل این ادعای معروف متقاعد شده ایم که کودک به لحاظ روانشناختی پدرِ بزرگسالان است و رویدادهای نخستین سالهای زندگی اش در تمام مراحل بعدی عمرش اهمیتی فوق العاده زیاد دارند. از این رو، برای ما بسیار جالب خواهد بود که بتوانیم در این دوره کودکی تجربه مهمی را بیابیم. توجه ما در وهله نخست به پیامد تأثیرپذیریهای خاصی معطوف می گردد که در مورد همه کودکان مصداق ندارد، گرچه این تأثیرپذیریها تا حدود زیادی عمومی هستند، مانند: سوءاستفاده جنسی از کودکان به دست بزرگسالان، اغفال آنان توسط سایر کودکان (برادران یا خواهران) که اندکی از آنها بزرگترند، و آنچه قاعدتا توقع نداریم به هیجان آمدن آنها از دیدن یا شنیدن مستقیمِ رفتار جنسی بزرگسالان (والدینشان) اغلب در زمانی که انسان تصور نمی کند کودکان به این موضوع علاقه مند باشند یا از آن سر در بیاورند یا بتوانند بعدها آن را به یاد آورند. به سهولت می توان تأیید کرد که این قبیل تجربیات به میزان زیادی موجب تأثیرپذیری کودک می شوند و امیال جنسیِ او را به جهتهای خاصی سوق می دهند که بعدها تغییر آن ناممکن است. از آنجا که این برداشتها [ درباره حیات جنسی ] بلافاصله یا زمانی که به صورت خاطره به ذهن بازمی گردند سرکوب می شوند، عامل ایجاد وسواس روان رنجورانه هستند، وسواسی که متعاقبا امکان مهار کارکرد جنسی را از «خود» سلب می کند و احتمالاً باعث می شود که «خود» برای همیشه از آن کارکرد روی برگرداند. چنانچه این واکنشِ دوم روی دهد، پیامدش یک بیماریِ روان رنجورانه خواهد بود. اگر هم چنین واکنشی رخ ندهد، آنگاه فرد دچار انواع و اقسام انحرافهای جنسی خواهد شد، یا کارکرد جنسی که نه فقط برای تولیدمثل، بلکه برای شکل گیریِ کل زندگیِ فرد واجد اهمیتی فوق العاده زیاد است به کلی مهارنشدنی خواهد بود.
صَرف نظر از این که مواردی از این نوع چقدر آموزنده هستند، به آن وضعیتی باید بیشتر علاقه نشان داد که هر کودکی ناگزیر آن را از سر خواهد گذراند، وضعیتی که نتیجه اجتناب ناپذیر دوره طولانی ای است که طی آن، دیگران از کودک مراقبت می کنند و او با والدینش زندگی می کند. منظورم عقده اُدیپ است. این عقده را به این دلیل با نام اُدیپ مشخص کرده ایم که ویژگی اصلی آن در افسانه یونانیِ شاه اُدیپ یافت می شود، افسانه ای که روایتی از آن را نمایشنامه نویسی بزرگ خوشبختانه برای ما حفظ کرده است.(42) قهرمان این افسانه یونانی پس از کشتن پدر خویش، با مادرِ خود ازدواج کرد. این موضوع که وی نادانسته مرتکب این کار می شود زیرا پدر و مادرِ واقعیِ خود را نمی شناسد، نکته ای فرعی در حقایق روانکاوانه ای است که به سهولت می توانیم از این افسانه دریابیم، حقایقی که در واقع آنها را اجتناب ناپذیر خواهیم دانست.
اکنون باید رشد دختر و پسر (یا به عبارتی اشخاص مذکر و اشخاص مؤنث) را به طور جداگانه شرح دهیم، چرا که تفاوت جنسها در این مرحله برای نخستین بار تبلوری روانشناختی می یابد. در این شرح با معمای بزرگی رو به رو می شویم که عبارت است از حقیقتِ زیست شناختیِ دوگانگیِ جنسها. این حقیقت برای دانش ما اهمیتی غایی دارد و در برابر هر کوششی برای ریشه یابیِ آن در موضوعی دیگر ایستادگی می کند. روانکاوی هیچ نظریه ای را برای رفع این مشکل که به وضوح کاملاً به حوزه زیست شناسی مربوط می شود ارائه نکرده است. در حیات ذهنی، صرفا بازتابهایی از این تناقض بزرگ می یابیم و تفسیر آن بازتابها را این حقیقتِ دیرینه دشوارتر کرده است که واکنشهای هیچ فردی به شیوه واکنش نشان دادن یک جنس واحد منحصر نمی شود، بلکه همواره گنجایشی برای واکنشهای جنس مخالف دارد، درست همان گونه که بدن هر فرد در کنار اندامهای کاملاً رشد یافته یک جنس، شامل شکلهای تکامل نیافته و کوچک و غالبا بدون کاربرد اندامهای جنس مخالف است. به منظور تمایزگذاری بین مذکر و مؤنث در حیات ذهنی، از معادله ای استفاده می کنیم که آشکارا تجربی و متعارف است: ما هر آنچه را قوی و فعال است مذکر و هر آنچه را ضعیف و منفعل است مؤنث می نامیم. دوگانگی جنسی نیز که حقیقتی روانشناختی است برای همه تحقیقات ما در این زمینه اِشکال ایجاد می کند و توصیف آنها را دشوارتر می سازد.
نخستین مصداق امیال شهوانیِ کودک، منبع تغذیه او یعنی پستان مادر است. عشق ریشه در دلبستگی به نیاز ارضاء شده تغذیه دارد. در وهله اول تردیدی نیست که کودک بین پستان و بدنِ خود تمایزی نمی گذارد. وقتی که پستان باید از بدن جدا و به «بیرون» منتقل شود از آنجا که کودک پیاپی به نبودن آن پی می بَرَد، آنگاه دیگر حکم یک «مصداق امیال» را دارد و واجد بخشی از نیروگذاریِ اولیه شهوانیِ مبتنی بر خودشیفتگی است. این نخستین مصداق امیال متعاقبا با تلفیق در شخص مادر تکمیل می گردد، مادری که نه فقط کودک را تغذیه می کند، بلکه همچنین از او مراقبت می کند و بدین سان برخی احساسات جسمانیِ دیگر را (هم احساسات لذت بخش و هم غیر آن) در کودک برمی انگیزد. مادر با مراقبت از بدن کودک، به اولین اغواگر او تبدیل می شود. اُس و اساسِ اهمیت مادر، ناشی از همین رابطه ای است که با کودک برقرار می کند. مادر اهمیتی خودویژه و بی همتا دارد، اهمیتی که او را تا پایان عمر کودک به نخستین و مقاومت ناپذیرترین مصداق محبوب و نمونه اولِ همه روابط عاشقانه بعدیِ فرد خواه مذکر وخواه مؤنث تبدیل می کند. در تمام این تحولات، شالوده تکامل نوع بشر بر تجربه اتفاقیِ فردی غلبه دارد، در نتیجه فرقی نمی کند که آیا کودک شیر مادر را مکیده باشد یا با شیر خشک تغذیه شده و لذا از مراقبتهای مهرآمیز مادر هرگز لذت نبرده باشد. رشد کودک در هر دو حالت مسیر واحدی را طی می کند؛ شاید در حالت دوم، اشتیاق کودک در مراحل بعدیِ زندگی اش بسیار شدت یابد. همچنین صَرفِ نظر از این که کودک چه مدتی از شیر مادر تغذیه شود، پس از گرفته شدن از شیر همواره احساس خواهد کرد که به مدتی بیش از حد کوتاه و به میزانی بسیار کم از شیر مادر بهره مند بوده است.
این نکاتی که به عنوان مقدمه متذکر شدیم زائد نیستند زیرا ادراک ما از شدتِ عقده اُدیپ را می توانند فزونی دهند. هنگامی که پسر بچه (از دو یا سه سالگی) با ورود به مرحله قضیبیِ رشد شهوانی اش به احساسات لذتبخشی در اندام جنسی اش پی می بَرَد و یاد می گیرد که به میل و اراده خودش این احساسات را با تحریکِ دستی در خود ایجاد کند، آنگاه وی عاشق مادر خویش می شود. [ در این مرحله، ] کودک می خواهد مادرش همان طوری جسما به او تعلق داشته باشد که او از مشاهدات و از راه شمّ درباره حیات جنسی حدس می زند. کودک همچنین می کوشد با نشان دادن آلت مذکری که به داشتن آن مباهات می کند، مادر را اغوا کند. در یک کلام، نرینگیِ اولیه تهییج شده اش می خواهد جای پدر را در رابطه با مادر بگیرد. به هر حال، تاکنون نیز پدر برای پسربچه حکم الگویی حسادت انگیز را داشته است، زیرا پسربچه تشخیص می دهد که پدرش از قدرت جسمانی و اقتدار برخوردار است. اکنون پدر به رقیبی تبدیل می شود که مانع تحقق اهداف پسربچه است و باید از او خلاصی یافت. اگر پدر به علت مسافرت در منزل نباشد و پسربچه در بستر مادر بخوابد و پس از بازگشتِ پدر از این امکان محروم شود، آنگاه خرسندی او از نبودن پدر و دلسردی او از برگشتنِ پدر، تجربیاتی هستند که عمیقا در او تأثیر می کنند. این موضوعِ عقده اُدیپ است، همان موضوعی که آن افسانه یونانی از دنیای خیالپردازیهایِ یک بچه به واقعیتی ساختگی [ در ادبیات [تبدیل اش کرده است. تمدن ما از چنان ویژگیهایی برخوردار است که این عقده همواره و ناگزیر به سرانجامی هولناک ختم می شود.
مادرِ پسربچه به خوبی می داند که هیجان جنسیِ پسرش به او مربوط است. دیر یا زود مادر با خود می اندیشد که این وضعیت نباید ادامه یابد. از نظر مادر، نهی کردن فرزند پسر از دست زدن به اندام تناسلی اش کار صحیحی است. البته منع او چندان فایده ای ندارد و در بهترین حالت فقط شیوه ارضاءطلبیِ پسربچه را اندکی تعدیل می کند. سرانجام مادر با اِعمال کمال سخت گیری، پسرش را تهدید به محروم شدن از آن چیزی می کند که پسربچه برای عرض اندام مورد استفاده قرار می دهد. معمولاً به منظور هراسناکتر جلوه دادن این تهدید و نیز برای باورپذیرتر ساختن آن، مادر اجرای این تهدید را به پدر وامی گذارد و می گوید که پدر را باخبر خواهد کرد تا قضیب او را بِبُرد. گفتن این موضوع تعجب آور است، اما تهدید یادشده صرفا زمانی می تواند مؤثر واقع گردد که یک شرط دیگر قبل یا بعد از آن اجابت شود. از نظر پسربچه، این تهدید به خودی خود تصورناپذیرتر از آن است که بتواند اجرا شود. لیکن چنانچه در زمان مطرح شدن تهدید پسربچه بتواند شکل ظاهریِ اندام تناسلیِ مؤنث را به یاد آوَرَد یا چنانچه اندکی پس از مطرح شدن تهدید بتواند آن اندام را ببیند (یعنی اندامی که واقعا فاقد آن تکه فوق العاده ارزشمند است)، آنگاه تهدید مادر را جدی تلقی خواهد کرد و بر اثر عقده اختگی به سهمگینترین ضایعه روحیِ دوره پیشابالغیِ خویش دچار می شود.(43)
تهدید به اختگی پیامدهای گوناگون و بی شماری دارد که در تمام جنبه های روابط یک پسربچه با پدر و مادر و بعدها عمومِ مردان و زنان تأثیر خواهند گذاشت. بنابر قاعده، نرینگیِ کودک در مقابل این نخستین ضربه روحی تاب نمی آوَرَد. وی از [ تلاش برای ] تصاحب مادر کم و بیش به طور کامل دست بر می دارد تا بدین وسیله اندام جنسیِ خود را حفظ کند. [ با این حال، ] این منع غالبا برای حیات جنسیِ او تا ابد مزاحمت ایجاد می کند. اگر به اصطلاح عنصر قویِ زنانه در روانش وجود داشته باشد، آن عنصر بر اثر ارعابِ نرینگیِ او تقویت می شود. از آن پس، پسربچه نگرشی منفعلانه درباره پدر اختیار می کند، شبیه به همان نگرشی که به مادرش نسبت می دهد. درست است که در نتیجه تهدید به اختگیْ استمناء را کنار می گذارد، اما فعالیتهای ذهنیِ ملازم با آن را همچنان ادامه می دهد. در واقع، از آنجا که این فعالیتها اکنون یگانه شکل ارضاء جنسیِ او هستند، بیش از گذشته در آنها زیاده روی می کند و در این خیالپردازیها گرچه کماکان خود را با پدر هم هویت
(44) می سازد، اما همزمان و بلکه عمدتا با مادرش نیز هم هویت می گردد. صورتهای نشأت گرفته و تعدیل شده این خیالپردازیهای اولیه استمنائی معمولاً بعدها به «خود» راه می یابند و در شکل گیریِ منشِ او تأثیر می گذارند. علاوه بر این که مادینگیِ کودک بدین ترتیب حمایت می شود، هراس و تنفر او از پدرش نیز شدت و حدّت فزونتری می یابد. به عبارتی، نرینگیِ پسربچه به نگرشی تمرّدجو درباره پدرش عقب نشینی می کند و این نگرش، بی اختیار رفتار آتیِ او در جامعه را تحت الشعاع قرار خواهد داد. بقایای این تثبیتِ شهوانی به مادر، غالبا به صورت وابستگی مفرط به او همچنان به قوّت خود باقی می مانَد و این وابستگی همچون نوعی انقیادطلبی به زنان ادامه می یابد. پسربچه دیگر جرأت عشق ورزیدن به مادر را ندارد، اما نمی تواند خطر محروم شدن از عشق او را بپذیرد، زیرا در آن صورت ممکن است مادر به پسربچه خیانت کند و او را برای اخته شدن تحویل پدر دهد. تمام این تجربه، با همه مقدمات و پیامدهایش که شرح من فقط گزیده ای از آنها را عرضه می کند، تحت سرکوبی فوق العاده قوی قرار می گیرد و آن گونه که قانونمندیهای «نهادِ» ناخودآگاه امکان پذیر می سازند کلیه تکانه ها و واکنشهای عاطفیِ متضاد ایجاد شده در آن زمان، در ضمیر ناخودآگاه حفظ می شوند تا هر آن بتوانند رشد بعدیِ «خود» را پس از سن بلوغ مختل کنند. هنگامی که فرایند جسمانیِ بلوغِ جنسی جان تازه ای در تثبیتهای دیرینه شهوانی می دمد (تثبیتهایی که ظاهرا رفع شده بودند)، معلوم می گردد که حیات جنسیِ فرد بازداشته شده و به حیاتی نامتجانس و مملو از امیال متضاد تجزیه شده است.
البته درست است که تأثیر تهدید به اختگی در حیات جنسیِ نوپای یک پسربچه، همواره به این پیامدهای دهشتناک منجر نمی گردد. این که چقدر صدمه روحی وارد آمده و تا چه حد از آن اجتناب گردیده است، باز هم به روابط کمّی بستگی دارد. کل این رویداد که می توان آن را تجربه محوریِ سالهای کودکی و بزرگترین مشکل اوان بچگی و عامل اصلیِ ناتوانیِ بعدی فرد دانست به کلی فراموش می شود، به نحوی که بازآفرینیِ آن در روندِ درمان روانکاوانه، با ناباوریِ بسیار قاطعانه بزرگسالان مواجه می شود. در واقع، این بحث آن چنان تنفرانگیز است که اشخاص می کوشند هیچ گونه ذکری از این موضوعِ ممنوع به میان نیاید و آشکارترین یادآوریها درباره آن را با تاریک اندیشیِ فکریِ شگفت آوری نادیده می گیرند. برای مثال، گفته می شود که افسانه اُدیپ هیچ ربطی به تفسیر ارائه شده توسط روانکاو ندارد. به سخن دیگر، آن افسانه و دوره کودکیِ بیمار دو موضوع کاملاً متفاوت هستند، زیرا اُدیپ نمی دانست که پدرش را کشته و با مادرش ازدواج کرده است. آنچه در این واکنش مورد غفلت قرار می گیرد این است که کوشش برای پرداخت شاعرانه این افسانه، ناگزیر چنین تحریفی را می طلبد؛ همچنین هیچ ساختمایه نامربوطی به این افسانه اضافه نشده، بلکه فقط از همان عناصری که مضمون داستان در اختیار نویسنده قرار می دهد به نحوی ماهرانه بهره گرفته شده است. نادانستگیِ اُدیپ بازنمودی موجه از آن حالت ناخودآگاهانه ای است که کل این تجربه برای بزرگسالان به آن تبدیل شده است. همچنین قدرت جبارانه غیبگویی که قهرمان داستان را بی تقصیر می کند یا باید بی تقصیر کند تأییدی است بر اجتناب ناپذیریِ آن تقدیری که زندگی هر پسربچه ای را ناگزیر تحت الشعاع عقده اُدیپ قرار داده است. ایضا محافل روانکاوی متذکر شده اند که معمای قهرمان نمایشنامه ای دیگر را (یعنی قهرمان یکی از نمایشنامه های شکسپیر به نام هملت که [ در گرفتن انتقام قتل پدرش ] تعلل می ورزد) می توان با استناد به عقده اُدیپ به سهولت حل کرد، زیرا این شاهزاده بدین سبب به فلاکت می افتد که باید کسی دیگر را به همان جرمی کیفر دهد که ماهیتا فرقی با آرزوی اُدیپیِ خودش ندارد. آنگاه بود که عدم درک عمومیِ دست اندرکارانِ دنیای ادبیات نشان داد که انبوه آدمیان اصلاً نمی خواهند از سرکوبیهای دوره طفولیت دست بردارند.(45)
در عین حال، بیش از یک قرن پیش از پیدایش روانکاوی، فیلسوف فرانسوی دیدرو
(46) با بیان تفاوت مردمان بدوی و متمدن در این جمله اهمیت عقده اُدیپ را متذکر گردیده بود: «اگر این وحشیِ کوچک به حال خود رها می شد تا همه بلاهتش را حفظ کند و شور و احساس سرکش مردی سی ساله را به شعور محدودِ بچه ای در گهواره بیفزاید، آنگاه او پدرش را خفه می کرد و با مادر همبستر می شد.» به جرأت می توانم بگویم که اگر هیچ دستاورد دیگری جز کشف عقده سرکوب شده اُدیپ مایه مباهات روانکاوی نبود، همان یک کشف هم به تنهایی کافی بود تا این نظریه را به حق یکی از گنجینه های جدید بشر بدانیم.
تأثیرات عقده اختگی در دختربچه ها یکنواخت تر و به همان میزان ژرف اسث. البته فرزند مؤنث نیازی به هراسِ از دست دادن قضیب ندارد، اما برخوردار نبودن از قضیب ناگزیر موجب واکنش او می گردد. دختربچه از اوان کودکی به این دلیل که پسربچه ها از قضیب برخوردارند، به آنان حسادت می ورزد. می توان گفت که تمام رشد [ روانیِ ] وی تحت تأثیر غبطه برای قضیب قرار می گیرد. ابتدا او بیهوده تلاش می کند که مثل پسربچه ها باشد و بعدها با توفیق بیشتری می کوشد تا نقصان خویش را جبران کند. این کوششهای آخر ممکن است نهایتا به یک نگرش بهنجارِ زنانه منجر شود. چنانچه دختربچه در مرحله قضیبی بکوشد همچون پسربچه ها اندام تناسلیِ خود را با دست تحریک کند، غالبا به ارضاء کافی نمی رسد و نه فقط قضیب رشد نیافته اش را بلکه همچنین نَفْسِ خود را کلاً حقیر می پندارد. معمولاً پس از مدت کوتاهی، استمناء را کنار می گذارد زیرا خوش نمی دارد که برتریِ برادر یا همبازیِ مذکرش را به یاد آوَرَد و بدین ترتیب کلاً از تمایلات جنسی روی برمی گرداند.
اگر دختربچه نخستین آرزویش (پسر شدن) را همچنان حفظ کند، در صورت افراط بعدها آشکارا همجنس گرا خواهد شد. در غیر این صورت، خصایص چشمگیر مردانه در نحوه زندگیِ بعدی اش بروز خواهد داد، شغل مردانه بر خواهد گزید، و غیره. راه دیگری که او می تواند در پیش گیرد، مستلزم دست کشیدن از مادر محبوبش است: به سبب غبطه برای قضیب، دختر نمی تواند مادرش را ببخشد که او را این چنین نامجهز به دنیا آورد. به دلیل همین تنفر، وی مادرش را رها می کند و کسی دیگر (پدرش) را به عنوان مصداق عشق جایگزین او می سازد. بدیهیترین واکنش کسی که مصداق عشق را از دست داده باشد، این است که خود را با او هم هویت سازد، یا به عبارتی آن مصداق عشق را از راه هم هویتی از درون جایگزین کند. این ساز و کار در چنین اوضاعی به دختربچه یاری می رساند. هم هویتی با مادر می تواند برای دختربچه جای دلبستگی به مادر را بگیرد. دختربچه خود را جای مادر می گذارد، همان گونه که در بازیهایش همواره چنین کرده است. وی می کوشد جای مادر را برای پدرش بگیرد و لذا آرام آرام از همان مادری که زمانی دوستش می داشت، متنفر می شود. این تنفر دو انگیزه دارد: هم حسادت به مادر و هم سرافکندگی به دلیل قضیبی که به او اعطا نشده است. محتوای رابطه جدید او با پدرش احتمالاً با آرزوی برخورداری از قضیب پدر آغاز می شود، لیکن این به آرزویی دیگر منتهی می گردد که عبارت است از داشتن فرزندی از پدر به عنوان یک هدیه. بدین سان آرزوی بچه دار شدن جایگزین آرزوی برخورداری از قضیب می شود، یا در هر صورت از آن نشأت می گیرد.
جالب است که رابطه عقده اُدیپ و عقده اختگی در افراد مؤنث شکلی به خود می گیرد که با همین رابطه در افراد مذکر تا بدین حد متفاوت در حقیقت، متضاد است. چنان که دیدیم، تهدید به اختگی باعث پایان یافتن عقده اُدیپِ پسران می شود؛ اما در دختران می بینیم که برعکس، این عدم برخورداری از قضیب است که ایشان را ناگزیر به عقده اُدیپ مبتلا می کند. حفظ نگرش زنانه اُدیپی برای زنان چندان مضر نیست. (برخی محققانِ روانکاو، اصطلاح «عقده الکترا» را برای این حالت پیشنهاد کرده اند.(47)) در صورت حفظ این نگرش، زن آن همسری را برخواهد گزید که واجد ویژگیهای پدرش باشد و با طیب خاطر به اقتدار او گردن می نهد. اشتیاق وافر و در حقیقت رفع نشدنیِ او به داشتتن قضیب، زمانی امکان ارضاء می یابد که وی بتواند عشق خود به قضیب را با تعمیم به دارنده آن کامل کند، درست همان گونه که وی توجه خود را از پستان مادر به مادر به منزله یک انسان کامل معطوف کرد.
اگر از یک روانکاو بپرسیم بنا به تجربه اش کدام ساختارهای ذهنیِ بیمار کمتر از همه تأثیر می پذیرند، پاسخ این خواهد بود که: در زنان، آرزوی برخورداری از قضیب و در مردان، نگرش زنانه درباره جنسِ مردانه، نگرشی که پیش شرط آن از دست دادن قضیب است.
بخش سوم
ثمره نظری
فصل 8
دستگاه روان و دنیای بیرون
باید متذکر شوم تمام کشفها و فرضیه های عامی که در فصل اول مطرح کردم، از راه تحقیقات پُرزحمت و مبسوطی به دست آمدند که نمونه اش را در فصل پیشین عرضه داشتم. اکنون چه بسا بخواهیم با ارزیابیِ آنچه از راه این قبیل تحقیقات به دانش ما افزوده شده، به بررسی راههایی بپردازیم که برای پیشرفتهای بیشتر در برابر ما وجود دارند. در این زمینه شاید از این حقیقت شگفت زده شویم که ما در موارد بسیار متعددی ناگزیر از مرزهای علم روانشناسی فراتر رفته ایم. آن پدیده هایی که ما مورد پژوهش قرار داده ایم، فقط به حوزه روانشناسی محدود نمی شوند، بلکه همچنین واجد جنبه ای آلی و زیست شناختی هستند. به همین سبب، در روند تلاشهایمان برای پرداختن نظریه روانکاوی، به برخی کشفهای زیست شناسانه مهم نیز نائل آمده ایم و لاجرم فرضیه های زیست شناسانه جدیدی را تدوین کرده ایم.
اما در اینجا بحثمان را فعلاً به حوزه روانشناسی محدود می سازیم. دیدیم که از دیدگاه علمی نمی توان بین وضعیت روانیِ بهنجار و وضعیت نابهنجار مرز مشخصی تعیین کرد. لذا هر گونه تمایز بین این دو وضعیت، گرچه به لحاظ عملی مهم است، اما صرفا ارزشی متعارف دارد. بدین سان این موضوع را محرز ساخته ایم که از راه مطالعه اختلالهای روانی می توان حیات بهنجارِ ذهن را شناخت. اگر این حالات بیمارگونه یعنی روان رنجوری و روان پریشی علتهایی معین داشتند و همچون عواملی بیرونی بر فرد اثر می گذاشتند، آنگاه دیگر نمی شد با بررسی آنها حالات بهنجار را شناخت.
تحقیق در خصوص اختلال ذهنی به هنگام خواب که کوتاه و بی ضرر است و در واقع کارکردی مفید دارد راهگشای ما برای فهم آن دسته از بیماریهای ذهنی بوده است که دائمی و برای حیات زیان آور هستند. اکنون به جرأت می توانیم مدعی شویم که تواناییِ روانشناسیِ ضمیر آگاه برای فهم نحوه کارکرد بهنجارِ ذهن، بیش از تواناییِ آن برای فهم رؤیاها نیست. معلوم شده است که یگانه منبع این نوع روانشناسی یعنی داده های ادراک آگاهانه نَفْس نه برای پی بردن به کُنه پیچیدگی و کثرت فرایندهای ذهن به هیچ وجه کفایت می کنند و نه برای آشکار ساختن ارتباطهای درونیِ این فرایندها و لذا شناخت عوامل ایجاد اختلالهای آنها.
ما این فرضیه را اختیار کرده ایم که دستگاه روانی واجد بُعدی مکانی است، به نحو مقتضی ترکیب یافته و از ضرورتهای زندگی ناشی شده است، همان ضرورتهایی که در مقطعی خاص و تحت شرایطی خاص موجب پیدایش ضمیر آگاه می گردند. فرضیه یادشده این امکان را برایمان فراهم کرده است که روانشناسی را بر شالوده ای مشابه با شالوده هر علمِ دیگر (همچون فیزیک) بنا کنیم. علم ما نیز مسأله ای مانند سایر علوم دارد: در پس خصایص (ویژگیهای) موضوع مورد بررسیمان که به طور مستقیم ادراک می شوند، می بایست چیزی دیگر بیابیم که از قابلیت ادراکیِ خاصِ اندامهای حسیِ ما مستقلتر است و به آنچه می توان وضعیت واقعیِ امور پنداشت شباهت بیشتری دارد. ما تصور نمی کنیم که بتوان به این مورد دوم دست یافت، زیرا پیداست که تمام استنتاجهای جدیدمان را باید بر حسب زبانِ ادراک بیان کنیم، زبانی که به هیچ وجه نمی توانیم خود را از آن برهانیم. لیکن اس و اساس و محدودیت دانش ما نیز دقیقا در همین موضوع نهفته است. درست مثل این که در فیزیک بگوییم: «اگر می توانستیم پدیده ها را با وضوح کامل ببینیم، درمی یافتیم که آنچه در ظاهرْ یک جسمِ جامد است، از ذره هایی با فلان شکل و فلان اندازه تشکیل گردیده که فلان موقعیتِ نسبی را دارند.» دراین میان، می کوشیم کاراییِ اندامهای حسی مان را با مساعدتهای تصنعی تا بیشترین حد ممکن افزایش دهیم. اما چنان که حدس می توان زد، این قبیل کوششها هیچ یک در نتیجه نهایی تأثیر نمی کند. واقعیت همواره «ناشناختنی» باقی می مانَد. ثمره ای که تحقیق علمیِ ما از ادراکهای اولیه حسی آشکار می سازد، بصیرتی است درباره ارتباطها و روابط متقابلی که در دنیای بیرون وجود دارند و می توانند به طور قابل اطمینانی در دنیای درونیِ اندیشه ما بازآفرینی یا منعکس شوند. شناخت این ارتباطها و روابط متقابل ما را به «شناخت» چیزی در دنیای بیرون قادر می سازد، چیزی که می توانیم آن را پیش بینی و احتمالاً دگرگون کنیم. روش کار ما در روانکاوی، بسیار مشابه است. ما شیوه هایی فنی برای پاسخ به ابهامهای موجود درباره ضمیر آگاه یافته ایم و آن شیوه ها را درست همان گونه به کار می بریم که یک فیزیکدان از آزمایش استفاده می کند. در این شیوه، برخی از فرایندهایی را که به خودی خود «ناشناختنی» هستند استنتاج می کنیم و آنها را در میان فرایندهایی که برایمان خودآگاه اند درج می کنیم. برای مثال، اگر بگوییم: «در این مرحله، خاطره ای ناخودآگاه به میان آمد»، منظورمان این است که: «در این مرحله، اتفاقی افتاد که اصلاً نمی توانیم آن را درک کنیم، اما اگر به ضمیر آگاهمان راه یافته بود، در توصیفش صرفا می توانستیم بگوییم که فلان و بهمان است.»
دلایل ما برای این استنتاجها و درج کردنها و نیز میزان قطعیتی که برایشان قائل هستیم، البته می توانند در هر مورد جداگانه ای مورد انتقاد قرار گیرند. همچنین نمی توان منکر شد که تصمیم گیری [ درباره این استنتاجها و درج کردنها ] غالبا کاری فوق العاده دشوار است و عدم توافق روانکاوان نیز مبیّن همین دشواری است. دلیل این امر، بی سابقه بودن این مسأله (به عبارت دیگر، فقدان آموزش) است. لیکن علاوه بر این، خودِ موضوع نیز واجد عنصری خاص است، زیرا در روانشناسی برخلاف فیزیک ما در همه موارد به اموری نمی پردازیم که صرفا علاقه ای علمی و خنثی برمی انگیزند. از این رو، خیلی تعجب نخواهیم کرد اگر یک خانم روانکاو که به اندازه کافی به شدتِ قضیب طلبیِ خود متقاعد نشده است، به این موضوع در بیمارانش آن چنان که باید اهمیت ندهد. لیکن این قبیل خطاها که منشأ فردی دارند، در نهایت چندان مهم نیستند. اگر کتابهای درسیِ قدیمی درباره نحوه استفاده از میکروسکوپ را مرور کنیم، حیرت خواهیم کرد که در اوایلِ رواج این دستگاه چه شروط غیرمعمولی را در خصوص شخصیت استفاده کنندگان از آن قید می کردند، شروطی که امروزه هیچ یک مطرح نیستند.
در اینجا نمی توانم توصیفی جامع از دستگاه روان و فعالیتهایش به دست دهم. از جمله موانع ارائه چنین توصیفی این است که روانکاوی هنوز مجال نداشته است تا همه کارکردهای روان را به طور یکسان مورد مطالعه قرار دهد. به همین سبب، به جمعبندیِ مشروحِ توضیحی که در فصل آغازین ارائه کردم، بسنده می کنم.
بر اساس آنچه گفته شد، اُس و اساس حیات ما را کنشگر روانیِ پُرابهامی به نام «نهاد» تشکیل می دهد که هیچ مراوده مستقیمی با دنیای بیرون ندارد و صرفا به واسطه کنشگری دیگر می توان آن را شناخت. درون این «نهاد»، غرایز آلیِ انسان عمل می کنند که خود متشکل از آمیزه ای از دو نیروی بنیادین (اروس و ویرانگری) به نسبتهای متفاوت اند و بر مبنای رابطه شان با اندامها یا نظامِ اندامها، از یکدیگر متمایز می شوند. این غرایز یک میل بیشتر ندارند و آن ارضاء شدن است، ارضائی که توقع می رود از تغییرات معینی در اندامها به کمک مصداقهای امیال در دنیای بیرون حاصل آید. لیکن ارضاء بی درنگ و بی پروای غرایز، آن گونه که «نهاد» می طلبد، غالباُ به تعارضهایی پُرمخاطره با دنیای بیرون و نیز به نابودی منتهی می شود. «نهاد» به هیچ وجه نگران بقاء نیست و هیچ اضطرابی ندارد؛ یا شاید صحیحتر است بگوییم که «نهاد» گرچه می تواند عناصر حسیِ اضطراب را ایجاد کند، اما قادر به استفاده از آنها نیست. آن فرایندهایی که در عناصر مفروضِ روان در «نهاد» یا بین آن عناصر امکان پذیر هستند (فرایند نخستین)، با آن فرایندهایی که از راه ادراک آگاهانه در حیات فکری و عاطفیِ خویش می شناسیم، بسیار تفاوت دارند. همچنین، گرچه منطقْ برخی از این فرایندها را نادرست می داند و می خواهد آنها را ساقط کند، اما این فرایندها تابع محدودیتهای انتقادیِ منطق نیستند.
«نهاد» از دنیای بیرون منقطع است و دنیای ادراکیِ خودش را دارد. با دقتی فوق العاده تغییرات خاصی در درونِ خود را تشخیص می دهد به ویژه نوسانهای تنش بین نیازهای غریزی را و این تغییرات به صورت احساسات لذت و عدم لذت جنبه خودآگاهانه پیدا می کنند. یقینا به این پرسش به دشواری می توان پاسخ داد که ادراکات مذکور چگونه و با کمک کدام اندامهای حسیِ پایانی شکل می گیرند. لیکن این حقیقتی محرز است که ادراکات نَفْس (احساس وقوف به وضعیت درونیِ بدن و احساسات لذت و عدم لذت) بر عبور رویدادها در «نهاد» مستبدانه تسلط دارند. «نهاد» تابع اصلِ بی امانِ لذت است. اما فقط «نهاد» نیست که از این اصل پیروی می کند. ظاهرا فعالیت سایر کنشگران روان نیز صرفا می تواند اصل لذت را تعدیل و نه خنثی کند. این که چه زمانی و چگونه می توان بر اصل لذت غلبه کرد، پرسشی است حائز بیشترین اهمیتِ نظری که هنوز پاسخی به آن داده نشده است. این موضوع که اصل لذت خواهان کاهش و نهایتا شاید اتمام تنشهای نیازهای غریزی (یعنی، «نیروانا»(48)) است، ما را به روابط هنوز ارزیابی نشده اصل لذت با دو نیروی بنیادین (اروس و غریزه مرگ خواهی) رهنمون می سازد.
آن کنشگر دیگرِ روان که فکر می کنیم خوب می شناسیمش و خویشتن را در آن کاملاً به سهولت تشخیص می دهیم یعنی کنشگری که «خود» نامیده می شود از لایه قشریِ «نهاد» به وجود آمده است. این لایه با دریافت و حذف محرکها سازگار گردیده است و لذا با دنیای بیرون (واقعیت) تماس مستقیم دارد. «خود» ابتدا ادراک آگاهانه و سپس بخشهای بسیار گسترده و لایه های ژرفترِ «نهاد» را تحت تأثیر قرار داده است و وابستگیِ مصرانه اش به دنیای بیرون، نشان محونشدنیِ خاستگاه آن است (مثل علامت «ساخت آلمان» [ بر روی کالاها ] ). کارکرد «خود» در روان عبارت است از ارتقاء عبور رویدادها در «نهاد» به سطحی پویا (احتمالاً تبدیل کردن انرژی آزاد و متحرک به انرژی مقیّد، از آن نوعی که با حالت پیشاگاه مطابقت می کند). کارکرد سازنده «خود» عبارت است از درج کردن فعالیت اندیشه بین خواسته غریزه و عملی که آن خواسته را ارضاء می کند. اندیشه، پس از تشخیص جایگاه خویش در زمان حال و ارزیابیِ تجربیات قبلی، می کوشد تا از طریق عملکردی تجربی پیشامدهای روال پیشنهادی [ برای ارضاء غریزه ] را پیش بینی کند. «خود» به این ترتیب در این خصوص تصمیم می گیرد که آیا تلاش برای ارضاء خواسته غریزه انجام شود یا به تعویق افتد، یا آیا لازم نیست که از تحقق خواسته غریزه به عنوان خواسته ای خطرناک کلاً جلوگیری شود. (اینجاست که اصل واقعیت وارد کار می شود.) درست همان گونه که «نهاد» منحصرا لذت می جوید، «خود» هم ملاحظات مربوط به ایمنیِ فرد را در نظر می گیرد. «خود» وظیفه اش را صیانت نَفْس می داند و این همان چیزی است که «نهاد» ظاهرا به آن بی اعتناست. «خود» احساس اضطراب را به صورت علامتی برای هشدار درباره خطراتی که یکپارچگیِ آن را تهدید می کنند، به کار می بَرَد. از آنجا که آثار حافظه می توانند درست مانند ادراکات جنبه آگاهانه بیابند (به ویژه از طریق تداعی شدن با بقایای گفتار)، امکان آشفتگی ای پیش می آید که به اشتباه گرفتنِ واقعیت منجر می شود. «خود» از طریق سازمانی به نام واقعیت آزمایی از خویش در برابر این امکان پاسداری می کند، سازمانی که به سبب شرایط حاکم بر خواب مجاز است به هنگام رؤیا دیدن به حالت تعلیق در آید. خطراتی که عمدتا از واقعیتِ بیرونی سرچشمه می گیرند، «خود» را که در پیِ حفظ خویش در محیطی مملو از نیروهای مقاومت ناپذیرِ افزاروار است تهدید می کنند. لیکن این یگانه منبع تهدیدِ «خود» نیست. بنا به دو دلیل متفاوت، «نهاد» منبع دیگری از این قبیل تهدیدات است. اولاً، نیروی مفرطِ غریزه می تواند همچون «محرکی» بیش از حد قوی منجر به صدمه «خود» شود. درست است که نیروی غریزه نمی تواند «خود» را نابود کند، اما می تواند سامان پویای مختص آن را منهدم سازد و «خود» را مجددا به جزئی از «نهاد» تبدیل کند. ثانیا، چه بسا «خود» از تجربه آموخته باشد که ارضاء خواسته ای غریزی که به خودی خود طاقت فرسا نیست، خطراتی در دنیای بیرون را شامل خواهد شد؛ در نتیجه، یک چنین خواسته غریزی ای خود به یک خطر تبدیل می شود. بدین سان، «خود» در دو جبهه می جنگد: از وجود خویش هم می بایست در برابر دنیای بیرون که آن را به نابودی تهدید می کند دفاع به عمل آوَرَد و هم در برابر دنیای درون که توقع برآوردنِ خواسته هایی افراطی را دارد. «خود» شیوه های دفاعیِ یکسانی را در مقابله با هر دو [ دنیای بیرون و دنیای درونی ] در پیش می گیرد، اما ایستادگی اش به ویژه در مورد دشمن درونی ناکافی است. از آنجا که «خود» ابتدا با این دشمن یکی بود و پس از جدایی نیز کماکان روابط تنگاتنگی با آن داشته است، لذا فرار از این خطراتِ درونی برایش بسیار دشوار است. این خطرات حتی اگر موقتا برطرف شوند همچنان «خود» را تهدید می کنند.
پیشتر اشاره کردیم که «خودِ» ضعیف و نابالغِ نخستین دوره کودکی، چگونه بر اثر فشارهای روانیِ ناشی از تلاش برای دفع خطرات خاص آن دوره از زندگی، به آسیبهای دائمی دچار می شود. کودکان به دلیل دلواپسیِ والدینشان، از خطرات دنیای بیرون مصون می مانند؛ [ اما ] بهایی که برای برخورداری از این امنیت باید بپردازند عبارت است از هراسِ از دست دادنِ عشق که آنان را بی یار و یاور در معرض خطرات دنیای بیرون قرار می دهد. زمانی که پسربچه در موقعیت عقده اُدیپ قرار می گیرد، این هراس اثری سرنوشت ساز بر نتیجه تعارض مذکور باقی خواهد گذاشت. در این موقعیت، تهدیدی که به دلیل خطر اختگی متوجه خودشیفتگیِ وی شده است، توسط منابع اولیه اش تقویت می شود و تمام وجود او را در بر می گیرد. عملکرد توأم این دو عامل (یعنی خطر واقعی در زمان حال و آن خطر دیگری که شالوده اش به تکامل نوع بشر مربوط می گردد و کودک آن را به یاد آورده است)، کودک را به دفاع وامی دارد (سرکوبی)، دفاعی که برای مدتی کوتاه ثمربخش است ولی متعاقبا کاراییِ روانی اش را از دست می دهد، زیرا احیاء بعدیِ حیات جنسی باعث تقویت آن خواسته های غریزی می شود که در گذشته اجابت نشده بودند. اگر چنین باشد، آنگاه از دیدگاهی زیست شناسانه باید گفت که «خود» به علت ناپختگی قادر به غلبه بر تحریکات دوره جنسیِ متقدم نیست و لذا در این تلاش شکست می خورَد. به اعتقاد ما، پیش شرط ضروریِ روان رنجوری دقیقا همین عقب افتادن رشد «خود» از رشد نیروی شهوی است و ناگزیر نتیجه می گیریم که اگر «خود» در سنین کودکی از چنین وظیفه ای معاف شود، آنگاه فرد به روان رنجوری مبتلا نخواهد شد. به بیان دیگر، جلوگیری از روان رنجوری مستلزم این است که حیات جنسیِ کودک از آزادی برخوردار باشد، چنان که در بسیاری جوامع بدوی چنین است. چه بسا سبب شناسیِ بیماریهای روان رنجورانه پیچیده تر از آن باشد که در اینجا گفته ایم. در آن صورت، دست کم بر یکی از عوامل ضروریِ مجموعه عللِ روان رنجوری پرتوافشانی کرده ایم. همچنین عوامل تأثیرگذارِ مربوط به تکامل نوع بشر را نباید از یاد برد. این عوامل به نحوی در «نهاد» بازنمایانده می شوند که ما هنوز چگونگیِ آن را نمی دانیم و یقینا اثرشان بر «خود» در دوره کودکی بسیار بیشتر از دوره های بعدی است. از سوی دیگر، درمی یابیم که این کوشش اولیه برای ممانعت از بروز غریزه جنسی که با همکاری قاطعانه «خودِ» جوان به نفع دنیای بیرون و بر ضد دنیای درون صورت می گیرد و از منع تمایلات جنسیِ دوره کودکی ناشی می شود، حتما در آمادگیِ بعدیِ فرد برای پذیرش فرهنگ تأثیر می گذارد.(49) آن خواسته های غریزی که اجبارا از ارضاء مستقیم دور شده اند، ناگزیر وارد مسیرهای جدیدی می شوند که به ارضاء جایگزینی می انجامد و در ضمنِ این تغییر مسیر ممکن است جنبه جنسیِ خود را از دست بدهند و ارتباطشان با اهداف غریزیِ اولیه سست شود. در این مرحله، این برنهاد مطرح می شود که بسیاری از ذخایر بسیار ارزشمند تمدن ما، به بهای از دست رفتن تمایلات جنسی و از راه اِعمال محدودیت بر نیروهای برانگیزاننده جنسی به دست آمده اند.
مکررا ناگزیر به تأکید بر این موضوع شده ایم که خاستگاه و نیز مهمترین ویژگیِ کسب شده «خود»، از رابطه با دنیای واقعیِ بیرون به وجود آمده است. از این رو می توانیم فرض کنیم که حالات بیمارگونه «خود» حالاتی که بیشترین میزان تقرّب به «نهاد» را دوباره برای آن امکان پذیر می سازند مبتنی بر قطع شدن یا سست شدنِ رابطه مذکور است. این فرض به خوبی با یافته های بالینی مطابقت می کند، یعنی با این یافته که بروز روان پریشی یا به این سبب تسریع می شود که واقعیت به نحو طاقت فرسایی برای فردْ دردناک شده است و یا به این سبب که غرایز او فوق العاده تشدید شده اند. با توجه به این که «نهاد» و دنیای بیرون هر یک می کوشند «خود» را به سوی خویش معطوف سازند، هر دو سببِ یادشده می بایست به نتیجه یکسانی منجر شوند. اگر «خود» می توانست به طور کامل از واقعیت جدا شود، آنگاه می توانستیم راه حل ساده و روشنی برای بیماریهای روان پریشانه بیابیم. لیکن جداییِ کامل، ظاهرا کمتر رخ می دهد و یا شاید هرگز رخ نمی دهد. حتی در حالتی که بیمار به سردرگمیِ توهّمی ابتلا یافته و بسیار از واقعیتِ دنیای بیرون دور شده است، پس از بهبود یافتن می گوید که در آن زمان، انسانی بهنجار در به قول خودش یک گوشه ذهن او پنهان شده بود، انسانی که همچون نظاره گری بی طرف گذشتنِ هیاهوی بیماری را تماشا می کرد. نمی دانم که آیا می توان فرض کرد این موضوع در مورد همه بیماران مصداق دارد یا خیر، اما می توانم بگویم که سایر روان پریشیهای کم تلاطم نیز همین گونه هستند. یک بیمار مبتلا به پارانویای(50) مزمن را به یاد دارم که هر بار ناگهان به لحاظ جنسی غیرتی می شد، رؤیایی می دید که از نظر روانکاوش عامل تسریع کننده پارانویا را بدون هیچ گونه توهّمی روشن می ساخت. بدین سان، تباین جالبی آشکار شد: مکررا توانسته ایم از رؤیاهای روان رنجوران حسادتهای جنسیِ غیرتمندانه ای را کشف کنیم که به هنگام بیداری اصلاً احساس نمی کنند، اما آن توهّمی که در طول روز بر این بیمارِ روان پریش سیطره داشت توسط رؤیایش برطرف گردید. احتمالاً می توان این موضوع را عموما درست فرض کرد که آنچه در تمام این موارد رخ می دهد، عبارت است از دوپاره شدن روان. به جای یک نگرش واحد روانی، دو نگرش روانی شکل گرفته اند: یکی نگرش بهنجار که واقعیت را ملحوظ می سازد و دیگری نگرشی که تحت تأثیر غرایز، «خود» را از واقعیت جدا می کند. این دو نگرش در کنار یکدیگر وجود دارند. این که آیا روان پریشی رخ بدهد یا نه، بستگی به قدرت نسبیِ هر یک از این دو نگرش دارد. چنانچه نگرش دوم قویتر باشد یا قویتر بشود، آنگاه پیش شرط ضروریِ روان پریشی فراهم می شود. اگر این رابطه معکوس شود [ و در نتیجه نگرش اول از قدرت بیشتری برخوردار باشد ] ، آنگاه اختلال توهّم ظاهرا درمان شده است. در واقع، در چنین حالتی توهّم صرفا به ضمیر ناخودآگاه پناه برده است، درست همان گونه که از مشاهدات متعدد دریافته ایم که توهّم مدتها پیش از فورانِ آشکارش به صورت حاضر و آماده وجود داشت.
آن دیدگاهی که قائل به دوپارگیِ «خود» در همه روان پریشیهاست، به این دلیل توجه ما را تا این حد به خود معطوف ساخته که در مورد سایر حالاتِ بیشتر شبیه به روان رنجوری و سرانجام خودِ روان رنجوریها نیز مصداق دارد. نخستین بار از راه مطالعه درباره بیماران مبتلا به یادگارخواهی(51) بود که به صحّت این موضوع متقاعد شدم. چنان که می دانیم، این نابهنجاری که می توان آن را جزو انحرافهای جنسی دانست از آنجا ناشی می شود که بیمار (که تقریبا در همه موارد مذکر است) قضیب نداشتنِ زنان را درک نمی کند و این موضوع برایش فوق العاده ناخوشایند است چرا که ثابت می کند که امکان اخته شدنِ خودِ او وجود دارد. به همین دلیل، وی ادراک حسیِ خویش را مبنی بر فقدان قضیب در اندام جنسیِ زنانه منکر می شود و سرسختانه خلاف این نظر را حفظ می کند. لیکن ادراکِ انکارشده همه تأثیر خود را از دست نمی دهد، زیرا چنین فردی در عین حال شهامت این ادعا را ندارد که واقعا در بدن یک زن قضیب دیده است. وی در عوض نقش قضیب را که صَرفِ نظر ناکردنی می پندارد برای چیزی دیگر (که می تواند یک جزء از بدن یا یک شی ء باشد) در نظر می گیرد. در اغلب موارد، بیمار یا این چیز را هنگام مشاهده اندام جنسیِ مؤنث دیده است و یا این که می تواند آن را به سهولت جایگزینی نمادین برای قضیب بداند. البته آن یادگاری که از دوپاره شدنِ «خود» برساخته می شود را نمی توان مصداق این فرایند محسوب کرد، بلکه فرایند مذکور سازشی است که با کمک جابه جایی حاصل آمده است، همان نوع جابه جایی که در رؤیا دیده ایم و می شناسیم. اما نتیجه مشاهدات ما به اینجا ختم نمی شود. یادگار به آن سبب ایجاد می شود تا بلکه شواهدِ دال بر امکان اختگی از بین برود و بدین ترتیب بتوان از هراس اختگی اجتناب کرد. اگر افراد مؤنث همچون سایر موجودات زنده از قضیب برخوردار هستند، آنگاه دیگر نباید نگرانِ حفظ قضیبِ خویش بود. البته به یادگارخواهانی برمی خوریم که همچون غیریادگارخواهان دچار هراس از اختگی اند و واکنشهایشان نیز همچون آنان است. لذا می توان گفت که رفتار ایشان همزمان مبیّن دو فرضِ متضاد است. از یک سو آنان ادراک خویش را (یعنی این موضوع را که در اندام جنسیِ مؤنث، قضیب ندیده اند) منکر می شوند و از سوی دیگر تشخیص می دهند که افراد مؤنث فاقد قضیب اند و نتیجه درستی از آن می گیرند. این دو نگرش در کنار یکدیگر در سرتاسر طول عمر آنان ادامه می یابند بی آن که یکی بر دیگری تأثیر گذارد. این پدیده را به درستی می توان دوپاره شدن «خود» نامید. از اینجا همچنین درمی یابیم که چرا یادگارخواهی غالبا به صورت ناقص وجود می آید. یادگارخواهی یگانه ملاک انتخاب مصداق امیال نیست، بلکه امکان رفتار جنسیِ بهنجار را تا حدودی باقی می گذارد و در واقع گاهی اوقات به ایفای نقشی کم اهمیت [ در حیات جنسی [بسنده می کند و بروزش به نشانه هایی صِرف محدود می گردد. پس می توان نتیجه گرفت که «خودِ» یادگارخواهان هرگز به طور کامل از واقعیتِ دنیای بیرون جدا نشده است.
نباید پنداشت که یادگارخواهی، استثنایی بر قاعده دوپاره شدن «خود» را آشکار می سازد، بلکه صرفاً موضوع بسیار مطلوبی برای مطالعه در این زمینه است. اکنون بجاست که بازگردیم به این برنهاد که «خودِ» کودک، بر اثر سیطره دنیای واقعی، خواسته های ناخوشایندِ غریزی را از راه سرکوبی پس می زند. این برنهاد را با این ادعا تکمیل می کنیم که در همین دوره از زندگی، «خود» در بسیاری مواقع ناگزیر از رد کردن خواسته های ناراحت کننده ای است که دنیای بیرون دارد. «خود» این کار را از راه انکار آن ادراکاتی انجام می دهد که خواسته واقعیت را مشخص می سازند. این قبیل انکارها به کرّات رخ می دهند و نه فقط در ذهن یادگارخواهان. هر گاه که امکان بررسیِ آنها را می یابیم، معلوم می شود که اقداماتی نیم بند و کوششهایی ناقص برای جدایی از واقعیت هستند. انکار همیشه با اذعان تکمیل می شود؛ به سخن دیگر، همواره دو نگرش متضاد و مستقل به وجود می آیند و منجر به دوپارگیِ «خود» می شوند. در اینجا نیز همه چیز بستگی به این دارد که کدام یک از این دو نگرش بتواند شدت بیشتری کسب کند.(52)
این حقایقی که در خصوص دوپارگیِ «خود» شرح دادیم، آنقدر که در نگاه اول به نظر می رسد جدید یا عجیب نیستند. در واقع، یکی از ویژگیهای همگانیِ بیماران روان رنجور این است که در حیات ذهنیِ آنان، دو نگرش متقاوت درباره رفتاری خاص وجود دارد که با هم تضاد دارند و از یکدیگر مستقل اند. لیکن در روان رنجوریها، یکی از این دو نگرش به «خود» تعلق دارد و نگرشِ متضادِ دوم که سرکوب می شود به «نهاد». تفاوت بین این مورد و آن مورد دیگر [ که در پاراگراف قبلی مورد بحث قرار دادیم ] ، اصولاً تفاوتی مکانی یا ساختاری است و تصمیم گیری در خصوص این که در یک بیمار معین با کدام یک از این دو مواجه هستیم، گاهی دشوار است. با این حال، ویژگیهای مهم زیر در هر دوی آنها وجود دارند. «خود» هر کاری که به منظور دفاع انجام دهد چه بخواهد بخشی از دنیای واقعیِ بیرون را منکر شود و چه بکوشد خواسته های غریزیِ دنیای درون را رد کند هرگز به موفقیت کامل و نامشروط دست نمی یابد. این موفقیت همواره در گرو دو نگرش متضاد است و از میان این دو، نگرش ضعیفتر به اندازه نگرش قویتر به عارضه های روانی منجر می شود. در پایان، کافی است به این نکته اشاره کنیم که از طریق ادراکِ آگاهانه، صرفا به بخش کوچکی از این فرایندها وقوف می یابیم.
فصل 9
دنیای درون
وقوف بر مجموعه پیچیده ای از رویدادهای همزمان را نمی توانیم بیان کنیم مگر این که آن رویدادها را یک به یک شرح دهیم. از این رو، در وهله نخست تمام توضیحات ما به سبب ساده سازیِ یک جانبه اشتباه هستند و باید صبر کرد تا این توضیحات با تکمیل و افزایش، تصحیح شوند.
توصیف «خود» به منزله کنشگری که بین «نهاد» و دنیای بیرون میانجی گری می کند، «خود»ی که خواسته های غریزیِ «نهاد» را تحت تسلط می گیرد تا ارضاءشان کند، « خود»ی که از دنیای بیرون ادراکاتی به دست می آوَرَد و به صورت خاطره مورد استفاده قرار می دهد، «خود»ی که با قصد صیانت نَفْس در برابر دعاویِ بسیار قدرتمندانه هر دو طرف ایستادگی می کند و در عین حل تمام تصمیمهایش را بر اساس فرامین اصلِ تعدیل شده لذت اتخاذ می کند در واقع این توصیف از «خود» فقط تا پایان اولین دوره کودکی صادق است، یعنی تا حدود پنج سالگی. حدودا در آن زمان، تحول مهمی رخ داده است. بخشی از دنیای بیرون، دست کم تا حدودی، دیگر مصداق امیال کودک تلقی نمی گردد و در عوض از راه هم هویتی وارد «خودِ» او شده و لذا جزء جدایی ناپذیرِ دنیای درونیِ او است. این کنشگرِ جدید در روان، همان کارکردهایی را همچنان انجام می دهد که تاکنون توسط اشخاص [ یعنی مصداقهای کنار گذاشته شده ] در دنیای بیرون انجام می شد: این کنشگر درست مثل والدینی که جایگزینشان شده است «خود» را زیر نظر می گیرد، به آن دستور می دهد، درباره اَعمالش به قضاوت می پردازد و آن را تهدید به تنبیه می کند. ما نام «فراخود» را بر این کنشگر نهاده ایم و کارکردهای انتقادیِ آن را وجدان خویش می دانیم. جای شگفتی است که «فراخود» غالبا سخت گیرانه تر از والدینِ کودک عمل می کند و به علاوه از «خود» توقع دارد که نه فقط برای اَعمالش بلکه ایضا برای فکرها و نیتهای عملی نشده اش هم جوابگو باشد، فکرها و نیتهایی که «فراخود» ظاهرا از آنها مطلع است. از این موضوع به یادمان می آید که قهرمان افسانه اُدیپ نیز خود را به سبب اَعمالش گنهکار احساس می کرد و خویشتن را کیفر داد، گرچه بنا به قضاوت ما و خودِ او، قدرت جبارانه غیبگویی می بایست او را از گناه تبرئه می کرد. در حقیقت، «فراخود» وارث عقده اُدیپ است و صرفا پس از تمام شدنِ آن عقده، تشکیل می شود. به این سبب، سخت گیریِ «فراخود» از الگویی واقعی پیروی نمی کند، بلکه با نیروی آن دفاعی تناظر دارد که در مقابله با وسوسه های عقده اُدیپ انجام می شود. شالوده این ادعای فلاسفه و دین باوران که حس اخلاقی در انسانها از راه تعلیم و تربیت القا نمی شود و نیز از راه زندگیِ اجتماعی اکتساب نمی گردد، بلکه از منشأیی متعالی در سرشتِ آدمی به ودیعه گذاشته می شود، اشارتی به همین موضوع است.
تا زمانی که «خود» در هماهنگیِ کامل با «فراخود» عمل می کند، تمایزگذاری بین نمودهایشان کار سهلی نیست؛ لیکن با پیدایش تنش و اختلاف بین آنها، تفاوتهایشان به وضوحِ بسیار بارز می شود. عذاب ناشی از ملامتهای وجدان از هر حیث با هراس کودک درباره از دست دادن عشق [ والدین ] مطابقت می کند و اکنون کنشگر اخلاق جای آن هراس را گرفته است. از سوی دیگر، «خود» چنانچه موفق به مقاومت در مقابل وسوسه انجام کاری شود که از نظر «فراخود» ناپسند تلقی می گردد، احساس می کند که عزت نَفْس و غرورش بیشتر شده، گویی که به دستاورد ارزشمندی نائل گردیده است. بدین ترتیب، «فراخود» به رغم ادغام در دنیای درون کماکان نقش دنیای بیرون را برای «خود» ایفا می کند. در کلیه مراحل بعدیِ زندگی، «فراخود» بازنمود تأثیر دوره کودکی است؛ به بیان دیگر، این کنشگرِ روان بازنمود مراقبت و تربیت کودک توسط والدین و نیز بازنمود وابستگی کودک به والدین در دوره ای است که به سبب زندگی خانوادگیِ مشترک، در میان انسانها بسیار به طول می انجامد. باید توجه داشت که «فراخود» نه فقط ویژگیهای شخصیِ والدین را، بلکه همچنین هر عاملی که تأثیری تعیین کننده بر خودِ والدین داشته است، پسندها ومعیارهای طبقه اجتماعیِ آنان و نیز تمایلات و سنتهای ذاتیِ نژادشان را بازمی تاباند. آن کسانی که به نتیجه گیریهای کلی و تمایزگذاریهای اکید علاقه دارند، ممکن است بگویند که دنیای بیرون (همان دنیایی که فرد پس از جدایی از والدین، خود را در آن بی پناه می یابد) مظهر قدرت زمان حال است؛ «نهادِ» فرد با گرایشهای موروثی اش بازنمود گذشته آلیِ انسانهاست؛ و «فراخود» که بعدا به «نهاد» و دنیای بیرون اضافه می شود بیش از هر چیزِ دیگر بازنمود گذشته فرهنگیِ انسان است، گذشته ای که کودک در چند سالِ اولِ زندگی می بایست به صورت پس تجربه تکرار کند. بعید است که نتیجه گیریهایی چنین کلی در مورد همگان صادق باشد. بی تردید بخشی از اکتسابات فرهنگی رسوبهایی در «نهاد» باقی گذاشته است؛ بخش بزرگی از تأثیرات «فراخود» موجب پژواکهایی در «نهاد» می گردد؛ بخش زیادی از تجربیات کودک تکرار تجربیات آغازین انسان و مربوط به تکامل نوع بشر است و لذا تشدید می یابد.
آنچه از پدرانت به میراث بُرده ای
اکتساب کن تا از آنِ تو شود.(53)
بدین سان، «فراخود» نوعی جایگاه میانجی گرانه بین «نهاد» و دنیای بیرون اختیار می کند و تأثیرات گذشته و حال را در خود تلفیق می کند. به عبارتی، تشکیل «فراخود» نمونه ای از نحوه تغییر زمان حال به گذشته را به ما عرضه می دارد... .
این مقاله ترجمه ای است از :
Freud, Sigmund. "An Outline of Psychoanalysis." 1940. Historical and Expository Works on Psychoanalysis. Ed. Albert Dickson. The Penguin Freud Library. Vol. 15. London: Penguin, 1993.
ارغنون / 22 / پاییز 1382
1.این عنوان را مترجم انگلیسی به متن افزوده است. [ توضیح از ویراستار انگلیسی. توضیحات مترجم فارسی با حرف «م» مشخص شده اند. ]
2.این دیرینه ترین بخشِ دستگاه روانیِ انسان، در سرتاسر زندگی کماکان مهمترین جزءِ آن باقی می مانَد. همچنین باید افزود که تحقیقات روانکاوی نیز با «نهاد» آغاز شدند.
3.انتقال نگرشی عاطفی یا معنایی نمادین از یک مصداق امیال (object) یا یک مفهوم به مصداق یا مفهومی دیگر، در روانکاوی «جابه جایی» نامیده می شود. (م)
4.نویسندگان خلاّق کم و بیش چنین فرض کرده اند، اما تاریخ واقعیِ گوهر حیات اصلاً این فرض را ثابت نمی کند. [ بی تردید فروید در این گفته از جمله به رساله مهمانی اثر افلاطون نظر داشت، همان رساله ای که در اثر دیگرش با عنوان ورای اصل لذت [ مراجعه کنید به ارغنون شماره 21، ص 75 (م) ] مورد نقل قول قرار داده و پیش از آن در سه مقاله درباره نظریه جنسیت در همین زمینه مورد اشاره قرار داده بود. [ یادداشت ویراستار انگلیسی ] ]
5.در گذشته های دور، فیلسوفی به نام امپدوکلس [Empedocles] اهل آکراگاس [Acragas] [ در یونان باستان [ این توصیف از نیروها یا غرایز بنیادی را که هنوز هم مخالفت فراوانی را در میان تحلیلگران برمی انگیزد مطرح کرده بود.
6.«تثبیت» (fixation) در نظریه روانکاوانه عبارت است از وقفه در رشد شخصیت در یکی از مراحل روانی جنسیِ دوران کودکی. این اصطلاح در مفهوم عامِ آن در روانکاوی به معنای عطف توجه روانی به مصداقی نامناسب برای امیال جنسی به کار می رود. (م)
7.«خودشیفتگیِ اولیه» در مراحل ابتدایی رشد روانیِ کودک رخ می دهد، یعنی زمانی که مصداق امیال کودک، خودش است. (م)
8.فروید اصطلاح «نیروگذاری روانی» (cathexis)را برای اشاره به انرژی ذهنی به کار می برد که به اعتقاد او، روی «آثار حافظه» (memory traces)اندیشه ها پخش می شود و می تواند افزایش و کاهش یابد و یا جابه جا و تخلیه شود. به تعبیری ساده تر، «نیروگذاری روانی» عبارت است از علاقه، توجه یا تعلق عاطفی به اندیشه، عمل، شی ء یا شخصی خاص. معطوف شدن «نیروی شهوی» (libido)به چیزی یا کسی غیر از خودِ شخص، در روانکاوی «نیروگذاری روانی در مصداق امیال» نامیده می شود. (م)
9.فروید آن جنبه هایی از نیروی شهوی را که به جای تمرکز بر «خود» (ego) به مصداقی بیرونی معطوف می شوند، «نیروی شهویِ متمرکز بر مصداق امیال» (object-libido) می نامید. (م)
10.بحث مختصری درباره این بخش را می توانید در «ضمیمه ب» از کتاب فروید با عنوان خود و نهاد بیابید. [ یاداشت ویراستار انگلیسی ]
11.فروید اصطلاح «دوره نهفتگی» (latency period)را برای اشاره به فاصله زمانی حدودا شش سالگی تا دوازده سالگیِ کودکان به کار می برد و اعتقاد داشت که طی این دوره، علاقه کودک به امور جنسیْ راکد می مانَد و نیروی تحریک پذیریِ جنسیِ او ذخیره می شود و برای اهداف غیرجنسی به کار می رود. (م)
12.این دیدگاه را مقایسه کنید با نظری که طبق آن، انسان از تبار پستانداری است که در سن پنج سالگی به بلوغ جنسی رسید، اما به دلیل تأثیرگذاری یک عامل قویِ خارجی بر این نوع جاندار، روند مستقیمِ تکوین جنسیت دچار وقفه گردید. سایر دگرگونیها در حیات جنسیِ انسان در مقایسه با حیات جنسیِ حیوانات را می توان با این نظر مرتبط دانست. برخی از این دگرگونیها بدین قرارند: از بین رفتن حالت تناوبیِ نیروی شهوی و بهره گیری از نقش حیض در روابط بین زن و مرد.
13.روان رنجوری» (neurosis)عبارت است از اختلال خفیف در شخصیت. سامان شخصیت فرد روان رنجور به نحو حادی به هم نمی خورَد و لذا به بستری کردن وی در تیمارستان نیازی نیست. روان رنجوری معمولاً با اضطراب توأم می شود. (م)
14.«تکانه» (impulse) نامی است که در روانکاوی به هرگونه میل قوی و ناگهانی اطلاق می شود، به ویژه به امیالِ نشأت گرفته از «نهاد» (id) .(م)
15.حال این پرسش مطرح می شود که آیا ارضاء تکانه های غریزیِ کاملاً ویرانگرانه می تواند موجب احساس لذت شود، و آیا ویرانگریِ محض بدون هیچ گونه آمیزه شهوی می تواند رخ دهد. ارضاء غریزه مرگ خواهی که در «خود» باقی مانده است احساس لذت برنمی انگیزد، هرچند که آزارطلبی نتیجه تلفیقی است که از هر حیث به دگرآزاری شباهت دارد. [ «آزارطلبی» (masochism)نوعی بیماری روانی است که مبتلایان به آن، آگاهانه (از طریق دیگران) یا ناآگاهانه (شخصا) به خویش درد و رنج می دهند. بیمار مبتلا به «دگرآزاری» (sadism)از رنج و آزار دادنِ بدنی و روانی به دیگران احساس لذت می کند. (م) ]
16.ریزشگاه» (cloaca)نام مجرای مشترکی برای عبور مدفوع و ادرار و عوامل تولیدمثل در برخی جانداران است. همین مجرا در مراحل اولیه شکل گیریِ جنین انسان نیز وجود دارد و به تدریج با شکافته شدن غشاء مقعدی، منفذ جداگانه ای برای دفع مدفوع ایجاد می شود. در روانکاوی، «نظریه ریزشگاهی» به این تصور کودکان اطلاق می گردد که بدن مادر نه از دو منفذ (مقعد و مهبل) بلکه صرفا از مقعد برخوردار است که هم به منظور زایمان استفاده می شود و هم به منظور مقاربت. (م)
17.غالبا گفته می شود که در سنین کودکی، مهبل قابلیت تحریک شدن دارد. اما به احتمال بسیار قوی، منظور تحریک کلیتوریس است، یعنی همان اندامی که به قضیب شباهت دارد. این موضوع مانع از آن نیست که این مرحله را به حق قضیبی بنامیم.
18.«سرکوبی» (repression) مکانیسمی دفاعی است که از طریق آن، راه ورود تکانه ها و امیال ناپسند یا افکار و خاطرات ناراحت کننده به ضمیر آگاه سد می گردد تا به ضمیر ناخودآگاه واپس رانده شوند. (م)
19.والایش» (sublimation)یا «تصعید» یکی از گونه های مختلف مکانیسمهای دفاعیِ روان است که در آن، فرد به سبب ناکام ماندن در تحقق اهدافی که ضمیر آگاه آنها را ناپذیرفتنی می شمارد، ناخودآگاهانه همان اهداف را به شکلی متفاوت اما پذیرفتنی محقق می کند. (م)
20.«بازدارنده ها» (inhibitions)نیروهایی هستند که از ضمیر ناخودآگاه سرچشمه می گیرند و نقش آنها جلوگیری از محقق شدن تمایلات غریزی، یا اِعمال محدودیت بر این تمایلات است. (م)
21.«واپس روی» (regression)زمانی رخ می دهد که «خود» قادر نیست تکانه های نیروی شهوی را بر مبنای آنچه فروید «اصل واقعیت» می نامد مهار کند و لذا فرد رفتار یا طرز فکر کودکانه ای را در پیش می گیرد که متعلق به مراحل قبلیِ رشد روانی اوست. (م)
22.طبق یک دیدگاه افراطی که نمونه اش مکتب آمریکاییِ رفتارگرایی است می توان بدون در نظر گرفتن این حقیقت بنیادین، نظریه ای روانشناسانه ابداع کرد!
23.Theodor Lipps (1914-1851)، فیلسوف آلمانی. (م)
24.«مقاومت» (resistance)مکانیسمی دفاعی است که بخش سرکوب شده «خود» (ego)مورد استفاده قرار می دهد تا وضعیت روانیِ فرد را همان گونه که هست حفظ کند و مانع ورود امیال یا خاطرات ناخودآگاهانه وی به ضمیر آگاهش شود. پیامد مقاومت، احساس اضطراب است. (م)
25.«روان پریشی» (psychosis)اختلال حاد در شخصیت است که طی آن، تماس فرد با واقعیت قطع می شود. هذیان، توهّم و افکار گسسته و نامنسجم از جمله نشانه های روان پریشی اند. (م)
26.«مکان نگارانه» (topographical)اصطلاحی است در روانکاوی که برای اشاره به تقسیم بندی دستگاه روان به حوزه های متفاوت به کار می رود. هر یک از این حوزه ها، کارکرد و جایگاه متمایزی دارد و لذا می توان به تعبیری استعاری آنها را مکانهایی در دستگاه روان تلقی کرد. فروید در آثار خود، دو نوع مکان نگاری را شرح می دهد. در مکان نگاریِ نوع اول، وی بین ضمیر آگاه و ضمیر پیشاآگاه و ضمیر ناخودآگاه تمایز قائل می شود. در مکان نگاریِ نوع دوم، فروید سه کنشگرِ روان یعنی «نهاد» و «خود» و «فراخود» را مشخص می سازد. (م)
27.«واقعیت آزمایی» (reality-testing) به معنای ارزیابیِ عینیِ جهانِ پیرامونِ بیمار است. در نتیجه این ارزیابی که توسط «خود» (ego) انجام می شود بیمار می تواند بین واقعیت و خیال تمایز گذارد. (م)
28.«فرایند نخستین» (primary process)در نظریه روانکاوی به فرایندهای ذهنی ای اطلاق می گردد که در «نهاد» رخ می دهند. این فرایندها ماهیتی ناخودآگاهانه و غیرمعقول دارند و بر اساس «اصل لذت» شکل می گیرند. (م)
29.«فرایند ثانوی» (secondary process)به طور کلی به هرگونه فعالیت «خود» (ego)اطلاق می شود که جنبه آگاهانه دارد. (م)
30.«محتوای نهفته رؤیا» (latent dream content)معنای واقعیِ (ناخودآگاهانه) محتوای آشکارِ رؤیاست. (فروید آنچه را فرد در رؤیا می بیند، «محتوای آشکار رؤیا» (manifest dream content)می نامید.) «کارکرد رؤیا» محتوای نهفته رؤیا را از طریق تحریف و اِعمال سانسور به محتوای آشکار رؤیا تبدیل می کند. (م)
31.«کارکرد روءیا» (dream work)تبدیل امیال و اندیشه های ناخودآگاهانه به شکلهایی دیگر در خواب است. در این تبدیل، محتوای ضمیر ناخودآگاه سانسور یا تحریف می شود. (م)
32.«تجدیدنظر ثانوی» (secondary revision)طبق نظریه روانکاوی عبارت است از تنظیم دوباره رویدادهای رؤیا، به نحوی که مبیّن روایتی نسبتا منسجم و درک شدنی باشد. این تنظیم دوباره از طریق حذف جنبه های آشکارا بی معنا یا نامنسجم رؤیا صورت می گیرد. (م)
33.[psychical intensities] ، اصطلاحی است که فروید از اوایل تدوین نظریه روانکاوی به صورت معادلی برای انرژی روان به کار می برد. [ یادداشت ویراستار انگلیسی ]
34.می توان قیاس کرد با رفتار درجه داری در ارتش که به توبیخ شدن توسط افسر مافوق گردن می نهد، اما دقِ دلِ خود را سر اولین سرباز بی گناهی که می بیند خالی می کند.
35.«تداعی» یعنی به یاد آوردن یک موضوع از موضوعی دیگر. در روانکاوی، «تداعی آزاد» association) (free روشی است برای کند و کاو در ضمیر ناخودآگاه بیمار و فائق آمدن بر مکانیسمهای دفاعی اش. به این منظور از بیمار خواسته می شود اندیشه هایش را بدون هیچ گونه دخل و تصرفی به زبان آورد (به عبارت دیگر، نه آنها را پنهان سازد و نه توجیه اشان کند)، صَرف نظر از این که گفته هایش چقدر کم اهمیت، بی معنا یا رکیک است. همچنین ممکن است کلماتی به بیمار گفته شود تا وی در پاسخْ نخستین واژه ای را که به ذهنش متبادر می شود سریعا ابراز کند. (م)
36.«انتقال» (transference)که غالبا به طور ناخودآگاهانه صورت می گیرد، عبارت است از یکی پنداشتنِ شخصیتی که بیمار در محیط بلافصل خود می شناسد (به ویژه روانکاوِ معالجش) با شخص دیگری که در گذشته می شناخته و برایش مهم بوده است. «انتقال» فرایندی است که هم در ذهن بیمار می تواند رخ دهد و هم در ذهن روانکاو. (م)
37.اصطلاح «کنش پریشی» (parapraxis)در روانکاوی برای اشاره به اَعمالی به کار می رود که به جای هدف مورد نظر شخص، هدفی دیگر را محقق می کنند. برخی از مصادیق این اشتباهات در زندگی روزمره عبارت اند از اشتباه لُپی (تُپق) یا به کار بردن کلید اشتباه برای گشودن در. به اعتقاد فروید، این اشتباهات از امیال سرکوب شده نشأت می گیرند و در واقع ترجمان آنها هستند، اما شخصی که مرتکب اشتباهات یادشده می گردد، آنها را تصادفی و ناشی از فقدان تمرکز حواس قلمداد می کند. (م)
38.اصطلاح «سائق» (drive)به هرگونه نیروی برانگیزاننده درونی که خواهان تحقق هدفی معین است، اطلاق می شود. (م)
39.اشاره فروید به این که ضمیر ناخودآگاه «به سمت بالا» میل می کند، با توجه به نظریه مکان نگارانه او درباره اجزاء دستگاه روان است (مراجعه کنید به یادداشت شماره 26 .) طبق این نظریه، ضمیر ناخودآگاه که «نهاد» را در بر گرفته است در اعماق روان جای دارد و «خود» در قسمت فوقانیِ آن. برای ملاحظه نمودار مکان نگارانه فروید از اجزاء دستگاه روان، مراجعه کنید به فصل دوم از رساله فروید با عنوان خود و نهاد (مندرج در ارغنون، شماره 3 ، پائیز 1373 ، ص 239). (م)
40.Whilhelm Roux (1924-1850)، از پایه گذاران جنین شناسیِ تجربی. [ یادداشت ویراستار انگلیسی ]
41.اشاره فروید به افسانه ای قدیمی است که شالوده طرح نمایشنامه اُدیپ شهریار نوشته سوفکل را تشکیل می دهد. طبق این افسانه، هیولایی به نام ابوالهول سر راه شهر تبس نشسته است و از کسانی که از آنجا می گذرند، معمایی را می پرسد. تعداد زیادی از اهالی شهر، به علت پاسخ اشتباه، به دست ابوالهول کشته می شوند تا این که اُدیپ به آنجا می رسد و پس از حل معما، ابوالهول را می کُشد و مردم هم او را به پادشاهی برمی گزینند. وی سپس با ملکه شهر ازدواج می کند. پس از چند سال، تبس دچار خشکسالی می شود و اُدیپ از غیبگوی شهر کمک می طلبد. غیبگو به اُدیپ می گوید که خشکسالی به علت خشم خدایان از مجازات نشدن قاتل لائیوس (پادشاه قبلیِ شهر و همسر قبلیِ ملکه) رخ داده است. به همین دلیل، اُدیپ جستجو برای یافتن قاتل پادشاه قبلی را آغاز می کند، اما با کمال تعجب درمی یابد که او خودْ پسر پادشاه قبلیِ تبس است که چون هاتفان گفته بودند مقدّر است پس از بزرگ شدنْ پدرِ خود را بکُشد، در کوهها رها شده بود تا بمیرد، اما شبانی او را نجات داد و پادشاه و ملکه شهر دیگری به نام کورینتوس او را به فرزندی پذیرفتند. در آنجا نیز زمانی که اُدیپ به سنین جوانی رسید، هاتفان آگاهش می کنند که مقدّر است پدرِ خود را بکُشد و با مادر خویش ازدواج کند. در واقع، اُدیپ با این تصور که پادشاه و ملکه کورینتوس پدر و مادر واقعیِ او هستند، آن شهر را ترک کرده و راه تبس را در پیش گرفته بود. پیش از رسیدن به ابوالهول، اُدیپ به لائیوس (پدر واقعیِ او و پادشاه تبس) برخورده و بدون این که بداند لائیوس کیست، او را در نزاعی کشته بود. بدین ترتیب، اُدیپ درمی یابد که همسر فعلیِ او در واقع مادرِ خودِ اوست و در پایان نمایشنامه با کور کردن چشمانش خود را کیفر می دهد. (م)
42.موضوع اختگی در افسانه اُدیپ نیز مطرح است، زیرا به استناد شواهدی که از بررسی رؤیاها در اختیار داریم، مجازات کور کردن که اُدیپ پس از وقوف بر جنایتش بر خود اِعمال می کند جایگزینی نمادین برای اختگی است. این احتمال را نمی توان منتفی دانست که اثر یک حافظه برآمده از تکامل نوع بشر این تهدید را دهشت آورتر می کند، اثر حافظه ای از پیشاتاریخ خانواده آغازین، زمانی که اگر پسر همچون یک رقیب برای پدرش در مورد تصاحب یک زن دردسر ایجاد می کرد پدرِ غیرتی واقعا پسرش را از اندام تناسلی محروم می ساخت. سنت کهن ختنه کردن را که یکی دیگر از جایگزینهای نمادینِ اختگی است صرفا می توان مبیّن تسلیم به اراده پدر دانست. (مقایسه کنید با آئینهای بلوغ در نزد مردمان بدوی.) در خصوص نحوه روی دادن وقایع توصیف شده بالا در میان مردمان و تمدنهایی که استمناء را برای کودکان منع نمی کنند، هنوز پژوهشی انجام نگرفته است.
43.«هم هویتی» (identification)فرایندی ناخودآگاهانه است که طی آن شخص، خود را جانشین شخصی دیگر یا کاملاً شبیه به او فرض می کند. (م)
44.«ویلیام شکسپیر» به احتمال قوی نام مستعاری است که هویت نابغه ای ناشناخته را پنهان کرده است. ادوارد دو وی یر [Edward de Vere]اِرلِ آکسفورد، که به گمان بعضیها نویسنده واقعیِ آثار شکسپیر است، زمانی که پسربچه ای بیش نبود پدر خود را از دست داد. وی پدرش را دوست می داشت و می ستود و پس از مرگ پدر، مادر خود را که چند صباحی پس از مرگ شوهر، دوباره ازدواج کرد به کلی از خود راند.
45. Diderot
46.ظاهراً این اصطلاح را نخستین بار یونگ به کار بُرد. فروید در مقاله ای با عنوان «تمایلات جنسی زنانه» ادله ای در مخالفت با کاربرد این اصطلاح عرضه کرد. [ یادداشت ویراستار انگلیسی ]
47.گرایش دستگاه روان به کاهش تحریکاتِ درونِ خودش به سطحی تا حد ممکن پایین و یا نابودیِ کاملِ این تحریکات (خواه از منشأ بیرونی و خواه از منشأ درونی)، در نظریه روانکاوی «نیروانا» (Nirvana) نامیده می شود. (م)
48.باید توجه داشت که فروید بین کاربرد دو واژه «فرهنگ» و «تمدن» تمایز نمی گذاشت. [ یادداشت ویراستار انگلیسی ]
49.«پارانویا» (paranoia)نوعی بیماریِ روانی است که بیمار را دچار اوهام و هذیان می کند. چنین بیماری معمولاً خود را شخصیتی برجسته و مهم، یا قربانیِ توطئه های دیگران می پندارد. (م)
50.«یادگارخواهی» (fetishism)اصطلاحی است در روانکاوی برای اشاره به کسب لذت جنسی از طریق شیئی (جوراب، کفش، سینه بند و از این قبیل) که با شخصی تداعی می شود و یا از طریق اجزائی از بدن (مانند انگشتان پا). (م)
51.به عبارت دیگر، کدام یک بتواند انرژی روانیِ بیشتری به دست آوَرَد. [ یادداشت ویراستار انگلیسی]
52.نقل قولی است از فاوست اثر گوته، بخش اول، صحنه اول. [ یادداشت ویراستار انگلیسی ]