ماهان شبکه ایرانیان

ورای اصل لذّت

تردیدی نداریم که در نظریه روانکاوی فرض کنیم که جریانی که رخدادهای ذهنی طی می کنند به شیوه ای خودکاره با اصل لذّت تنظیم می شوند

1

تردیدی نداریم که در نظریه روانکاوی فرض کنیم که جریانی که رخدادهای ذهنی طی می کنند به شیوه ای خودکاره با اصل لذّت تنظیم می شوند. ما معتقدیم، به اصطلاح، جریان این رخدادها را تنشی غیرلذّت جویانه به شیوه ای لایتغیر به حرکت می اندازد و این که این جریان جهتی به خود می گیرد به گونه ای که نتیجه غایی با کاهش این تنش قرین می گردد: یعنی با اجتناب از عدم لذّت یا تولید لذّت. با در نظر گرفتن این جریان در بررسیهای خود درباره فرایندهای ذهنی که موضوع مطالعه ماست، ما بینشی «اقتصادی» را در کار خود وارد می کنیم و اگر در جریان توصیف این فرایندها سعی کنیم که این عنصر «اقتصادی» را به علاوه عناصر «مکان نگارانه» (topographical) و «پویا» (oynamic) ارزیابی کنیم و تخمین بزنیم، به گمان من کاملترین توصیفها را که در حال حاضر امکان درک آن را داریم از آنها به دست خواهیم داد، توصیفی که شایسته است با اصطلاح «مابعد روانشناسانه» متمایز شود.

در این مورد ابداً برای ما اهمیت ندارد که در پی آن برآییم که با ارائه این فرضیه اصل لذّت تا چه اندازه به نظام فلسفی خاص و از حیث تاریخی متعینی نزدیک شده ایم یا آن را اختیار کرده ایم. ما به این فرضیات گمان ورزانه در جریان تلاش برای توصیف و تشریح امور واقع مشاهدات روزمرّه مان در حوزه مطالعاتمان رسیده ایم. ارجحیت و اصالت جزو اهدافی نیستند که کار روانکاوانه برای خود تعیین کرده است و تلقی هایی که بنیان فرضیه اصل لذّت هستند چنان آشکار و بدیهی اند که به ندرت می توان از آنها غفلت کرد. از سوی دیگر ما بی درنگ سپاس خود را نثار هر نظریه فلسفی یا روانشناسانه ای می کنیم که قادر باشد از معنا و احساس لذّت و عدم لذّت که چنان با قدرت بر ما وارد می شوند اطلاعاتی به ما ارائه کند. اما افسوس، در اینجا چیزی که به درد اهداف ما بخورد وجود ندارد. اینجا پیچیده ترین و دسترس ناپذیرترین ناحیه ذهن است و از آنجا که ما نمی توانیم از برخورد با آن اجتناب کنیم، به نظر من فرضیه ای که دارای کمترین محدودیت باشد بهترین فرضیه خواهد بود. ما بر آنیم که لذّت و عدم لذّت را به کمّیت هیجانی که در ذهن وجود دارد اما به هیچ رو مقیّد (bound) نیست ربط دهیم و به چنان شیوه ای ربط دهیم که عدم لذّت متناظر با افزایش کمّیت هیجان باشد و لذّت با کاهش آن. آنچه از این گفته منظور نظر ماست رابطه ای ساده میان قوت احساسِ لذّت و عدم لذّت و تعدیلهای متناظر در کمّیت هیجان نیست؛ حداقل با توجه به آنچه از روان فیزیولوژی آموخته ایم مستقیماً هر نوع نسبتی را بر مبنای سهم پیشنهاد نمی کنیم: عاملی که احساس را معین می سازد احتمالاً میزان افزایش یا کاهش کمّیت هیجان در زمانی مفروض است. آزمون احتمالاً می تواند در اینجا موءثر باشد اما توصیه نمی شود که ما کاوشگران تا زمانی که مشاهدات کاملاً مشخصی منظور نظر باشد در مسأله پیشتر رویم.

به هر تقدیر، نمی توانیم به کشفی که محقق ژرفکاوی همچون ج. ت. فخنر(2) درباره موضوع لذّت و عدم لذّت کرده است بی اعتنا باقی بمانیم، کشفی که در اصل خود با کشفی که کار روانکاوانه ما را به سوی آن رانده است مطابقت می کند. بیانیه فخنر در اثر کوچکی بیان شده است، Ideen zur Schöpfungs - und Entwicklungsgeschichte der organismen, 1873 Einige (part ×I, Supplement, 94) و معنای آن چنین است: «تا آنجا که تکانه های آگاهانه همواره نسبت و ارتباطی با لذّت یا عدم لذّت دارند، لذّت و عدم لذّت را نیز می توان به مثابه [ حالاتی [در نظر گرفت که با وضعیتهای ثبات و عدم ثبات نسبت و ارتباطی روانی جسمانی دارند.» این امر مهیّاگر بنیانی است برای فرضیه ای که من قصد دارم در جای دیگر با تفصیل بسیار به آن بپردازم. بنا به این فرضیه، هر حرکت روانی جسمانی که از آستانه آگاهی فراتر رود به همان نسبتی با لذّت ملازم می شود که در ورای محدوده معینی به ثبات کامل نزدیک شود و به همان نسبت با عدم لذّت همراه می شود که در ورای محدوده معینی از ثبات کامل منحرف شود؛ درحالی که در میان دو حد، که می توان آنها را آستانه های کمّی لذّت و عدم لذّت توصیف کرد، حاشیه معینی از بی اعتنایی حسی وجود دارد.

واقعیاتی که سبب می شود تا به سلطه اصل لذّت در زندگی ذهنی اعتقاد پیدا کنیم، همچنین در این فرضیه متجلی می شود که دستگاه ذهنی می کوشد تا کمّیت هیجان موجود در آن را تا آنجا که ممکن است پائین یا حداقل ثابت نگه دارد. فرض اخیر فقط شیوه دیگر بیان اصل لذّت است زیرا که اگر کارکرد دستگاه ذهنی متوجه پائین نگه داشتن کمّیت هیجان باشد، آن گاه هر چیزی که برای افزایش کمّیت طراحی شده باشد ناگزیر می باید به عنوان ضد عملکرد این دستگاه تلقی شود، یعنی به عنوان چیزی غیر لذّت بخش. اصل لذّت از اصل ثبات منتج می شود؛ اصل اخیر عملاً از واقعیاتی نتیجه گرفته می شود که ما را ناگزیر از به کارگیری اصل لذّت می کند. افزون بر این، مطالعه تفصیلی تر نشان خواهد داد که گرایشی که از این طریق به دستگاه ذهنی نسبت داده می شود به عنوان موردی ویژه در ذیل اصل فخنر به نام «گرایش به سوی ثبات» قرار داده می شود؛ اصلی که در متن آن فخنر احساس لذّت و عدم لذّت را در نسبت با یکدیگر قرار می دهد.

به هر تقدیر، باید متذکر شد که اگر به طور دقیق سخن بگوییم باید بگوییم که صحیح نیست در جریان فرایندهای ذهنی از سلطه اصل لذّت سخن گفت. اگر چنان سلطه ای وجود می داشت اکثریت عظیم فرایندهای ذهنی ما می بایست با لذّت همراه می شد یا به لذّت می انجامید درحالی که تجربه عام به طور مطلق با چنان نتیجه گیریی تضاد دارد. بنابراین حداکثر چیزی که می توان گفت این است که در ذهن گرایشی قوی به سوی اصل لذّت وجود دارد اما وضعیتها یا نیروهای معین دیگری با این گرایش در تضادند؛ بنابراین نتیجه نهایی همواره نمی تواند با گرایش به سوی اصل لذّت هماهنگ باشد. می توانیم گفته خود را با تذکر فخنر در موردی مشابه مقایسه کنیم: «به هر تقدیر، از آنجا که وجود گرایشی به سوی هدف به معنای آن نیست که آن هدف به دست آمده است، و از آنجا که به طور کلی هدف فقط با تقریبهایی به دست آمدنی است...».

اکنون اگر به این پرسش بازگردیم که چه وضعیتهایی قادرند اصل لذّت را از رسیدن به نتیجه بازدارند، بار دیگر خود را در زمینی اَمن و پیموده شده می یابیم و با تعیین چارچوب پرسش خود منبعی غنی از تجربه تحلیلی در دسترس خود داریم.

نخستین مثال از اصل لذّت که به این سیاق بازداشته شده است مثالی آشناست که به طور منظم اتفاق می افتد. ما می دانیم که اصل لذّت خاصِ روش اولیه (primary) کارکرد دستگاه ذهنی است، اما این امر، از دیدگاه صیانتِ نفسِ ارگانیسم در میان دشواریهای جهان خارجی، از همان بَدو امر ناکارآ و حتی به شدت خطرناک است. اصل واقعیت (reality principle) تحت تأثیر غریزه صیانت نفسِ «خود» (ego) ، جایگزین اصل لذّت می شود. اصل واقعیت، نیّت کسب لذّت در غایت امر را رها نمی کند، اما مع هذا به تأخیر انداختن ارضاء را طلب می کند و آن را به اجرا درمی آورد؛ یعنی رها ساختن شماری از امکانات کسب ارضاء و تحملِ موقت عدم لذّت به منزله برداشتن گامی در راه طولانیِ غیرمستقیمی که به لذّت منتهی می شود. به هر رو، اصل لذّت به عنوان روشی کاری که غرایز جنسی که «تربیت» آنها بسیار سخت است از آن استفاده می کنند، مدتی طولانی دوام می آورد و از آنجا که اصل لذّت کار را با همین غرایز یا از درون خودِ «خود» آغاز می کند، اغلب در غلبه بر اصل واقعیت موفق می شود آن هم به ضررِ کل ارگانیسم.

به هر رو، شکی نمی تواند وجود داشته باشد که جایگزینی اصل لذّت با اصل واقعیت فقط می تواند مسبّبِ شمار اندکی از تجارب غیر لذّت بخش شود که به هیچ رو شدیدترینِ این تجارب نیستند. فرصت دیگرِ رها شدن عدم لذّت را که با نظم کمتری رخ نمی دهد در تضادها و برخوردهایی باید یافت که در دستگاه ذهنی رخ می دهد، آن هم در زمانی که «خود» در حال تحول به سازمانهای به مراتب پیچیده تری است. تقریباً تمامی انرژی ای که دستگاه ذهنی از آن آکنده شده است از تکانه های غریزی ذاتی آن نشأت می گیرد. اما اینها اجازه نمی یابند که به همان مرحله تحول ارتقاء یابند. در جریان امور بارها و بارها اتفاق می افتد که غرایز منفرد یا بخشهایی از غرایز در اهداف و نیازهای خود با مابقی غرایز ناسازگار شوند، غرایزی که می توانند در وحدت منحصر به فرد «خود» ادغام شوند. بنابراین غرایز دسته اول را فرایند سرکوب می تواند از این وحدت جدا سازد و آنها را در سطوح پائینِ تحول روانی نگه دارد و، اول از همه، راه ارضای آنها را قطع می کند. اگر آنها متعاقباً موفق شوند که با گذار از راههایی حاشیه ای به ارضای مستقیم یا جایگزین دست یابند همان طور که به سهولت در مورد غرایز جنسی سرکوب شده رخ می دهد این رخداد که در موارد دیگر می توانست فرصتی برای لذّت باشد، به وسیله «خود» به عنوان عدم لذّت، احساس و درک می شود. در نتیجه تضاد کهنه ای که با سرکوب پایان می گیرد، شکاف تازه ای در اصل لذّت رخ می دهد، آن هم درست در زمانی که غرایزی معین می کوشند تا در تطابق با این اصل، لذّت تازه ای کسب کنند. جزئیات فرایندی که طی آن سرکوب، امکان لذّت را به منبع عدم لذّت بدل می سازد هنوز به وضوح و روشنی فهمیده نشده است یا نمی تواند به روشنی ارائه گردد. اما شکی نیست که تمامی عدم لذّت های روان رنجورانه، از این نوع اند یعنی لذتهایی که نمی توانند به طور کلی احساس و درک شوند.

دو منبع عدم لذتی که هم اکنون آنها را برشمردم به هیچ وجه سرچشمه اکثر تجارب عدم لذّت ما نیستند. اما در مورد مابقی می توان با برخی توجیهات سردستی تأکید کرد که حضور آنها با سلطه اصل لذّت در تضاد نیست. اغلبِ عدم لذتهایی که ما احساس می کنیم، عدم لذتهای ادراکی (perceptual) هستند. این ادراک می تواند ادراک فشار غرایز ارضاءنشده باشد یا می تواند ادراکی خارجی باشد که یا فی نفسه رنج آلوده است یا انتظاراتی غیر لذّت بخش در دستگاه ذهنی ایجاد می کند، به عبارت دیگر دستگاه ذهنی آن را به عنوان خطر تشخیص می دهد. پس واکنش به این تقاضاهای غریزی و تهدیدهای خطر، یعنی واکنشی که مقوّم فعالیت مناسبِ دستگاه ذهنی است، می تواند به شیوه ای درست به دست اصل لذّت یا اصل واقعیت که تعدیل کننده اصل لذّت است هدایت شود. به نظر نمی رسد که این امر محدودیتی پُردامنه برای اصل لذّت به وجود آورد. با این وصف تحقیق درباره واکنش ذهنی به خطر خارجی دقیقاً در وضعیتی قرار دارد که مواد و مصالح جدیدی به بار آورد و پرسشهایی نو مطرح کند که به مسأله فعلی ما مربوط اند.

2

وضعیتی که بعد از ضربه های مکانیکی شدید و تصادفات راه آهن و سایر حوادثی که متضمن خطری برای زندگی هستند رخ می دهد، مدت زمانی طولانی است که شناخته و توصیف شده است و نام «روان رنجوریِ آسیب زا» (traumatic neurosis) بر آن گذاشته شده است. جنگ دهشتناکی که به تازگی پایان یافته است منجر به ظهور شمار کثیری از این نوع بیماریها شده است، اما این واقعه حداقل به وسوسه ای پایان داده است که سبب بیماری را به ضایعه ارگانیک نظام عصبی ای نسبت دهیم که به دست نیروی مکانیکی ایجاد شده است. تصویری که روان رنجوری آسیب زا از علائم بیماری ترسیم می کند از حیث فراوانی علائمِ حرکتیِ (motor symptoms) مشابه، به هیستری نزدیک می شود اما بنا به قاعده در مورد نشانه های کاملاً بارز بیماری ذهنی که در این مورد شبیه خودبیمارانگاری (melancholia) یا ماخولیا (hypochondria) است و همچنین در مورد شواهدی که از ناتوانی و اختلال کلی به مراتب جامعتر قابلیتهای ذهنی به دست می دهد، از آن فراتر می رود. هنوز تبیین کاملی از روان رنجوری ناشی از جنگ یا روان رنجوری آسیب زای ناشی از دوران صلح به دست داده نشده است. در مورد روان رنجوری ناشی از جنگ، این واقعیت که همان علائم بیماری بعضی از اوقات بدون مداخله هر نوع نیروی مکانیکی خالص ظاهر می شود، به نظر می رسد که در آنِ واحد هم امری روشن کننده باشد هم امری گیج کننده. در مورد روان رنجوری آسیب زای معمولی، دو مشخصه به شکلی بارز جلوه گر می شوند: نخست، به نظر می رسد که عامل عمده مسبب آنها مبتنی بر هُول (surprise) و رعب (fright) باشد؛ دوم زخم و جراحتی که به طور همزمان وارد می شوند بنا به قاعده مخالف تحول روان رنجوری عمل می کنند. «رعب» و «ترس» (fear) و «اضطراب» (anxiety) را به شیوه ای نادرست به عنوان اصطلاحاتی مترادف به کار برده اند؛ اما در واقع آنها می توانند از حیث نسبتشان با خطر از یکدیگر به روشنی متمایز شوند. «اضطراب» مبیّن حالت خاصی از منتظر خطر بودن یا آماده شدن برای آن است، هرچند این خطر می تواند ناشناخته باشد. «ترس» نیازمند موضوع معینی است که باید از آن در خوف (afraid)بود. «رعب» نامی است که ما به وضعیتی می دهیم که کسی زمانی وارد آن می شود که با خطری روبه رو شده باشد بدون آن که آمادگی آن را داشته باشد؛ عامل هُول در اینجا مورد تأکید قرار می گیرد. من بر این باور نیستم که اضطراب بتواند مولد روان رنجوری آسیب زا باشد. چیزی در اضطراب وجود دارد که از فرد مضطرب در برابر رعب و بنابراین در برابر روان رنجوریِ رعب محافظت می کند. بعداً به این موضوع خواهیم پرداخت.

مطالعه خوابها و روءیاها می تواند موثقترین روش تحقیق فرایندهای ذهنی عمیق باشد. خوابها و روءیاهایی که در روان رنجوری آسیب زا رخ می دهند این مشخصه را دارند که مکرراً بیمار را به وضعیت حادثه ای که برای او رخ داده است بازگردانند، وضعیتی که او با درافتادن به رعبی دیگر از آن بیدار می شود. این امر مردم را بسیار اندک به شگفتی درمی اندازد. آنها فکر می کنند که این واقعیت که تجربه آسیب زا مداوماً خود را بر بیمار حتی در حال خواب تحمیل می کند، اثبات قوت این تجربه است: می توان گفت که بیمار دلمشغولِ آسیب خود شده است. دلمشغولیها با تجربه ای که آغازگر بیماری بوده است، مدت زمانی طولانی است که برای ما در هیستری امر آشناست. بروئر(3) و فروید در سال 1893 اعلام کردند که «افراد هیستریک اغلب از به یاد آوردن خاطرات در رنج و عذاب اند.» در روان رنجوری ناشی از جنگ نیز مشاهده گرانی همچون فرنچی(4) و زیمل(5) توانستند از طریق دقیق شدن در لحظه ای که آسیب رخ می دهد علائم حرکتی معینی را تبیین کنند.

به هر رو، من نمی دانم که آیا افرادی که مبتلا به روان رنجوری آسیب زا هستند در زندگی زمان بیداریشان نیز به خاطرات حادثه ای که بر آنها اتفاق افتاده است بسیار می پردازند یا خیر. شاید آنها بیشتر در پی آن باشند که درباره آن حادثه فکر نکنند. کسانی که این امر را به عنوان امری بدیهی پذیرفته اند که خواب و روءیای آنها می بایست در شب آنها را به وضعیتی بازگرداند که مسبب بیمار شدن آنها شده است، سرشت خوابها و روءیاها را بد فهمیده اند. با سرشت آنها هماهنگتر خواهد بود اگر آنها به بیماران تصاویری از دوران سلامتی شان در گذشته یا بهبودیشان را نشان دهند، بهبودی ای که آنها به آن امید دارند. اگر روءیاها و خوابهای روان رنجوری آسیب زا عقیده ما دال بر روند آرزو برآوردنِ (wish-fulfilling) خوابها و روءیاها را متزلزل نکنند، ما هنوز یک منبع در دست داریم که درِ آن به روی ما باز است: ما می توانیم استدلال کنیم که کارکرد خواب دیدن، شبیه بسیاری چیزهای دیگر، در این وضعیت مختل شده است و از اهداف خود منحرف گشته است یا این که ما وادار می شویم بر گرایشهای خودآزارانه رمزآلوده «خود» تأمل کنیم.

در اینجا پیشنهاد می کنم که موضوع تیره و تار روان رنجوری آسیب زا را رها کنیم و به وارسی روشِ کاری بپردازیم که دستگاه ذهنی در یکی از نخستین فعالیتهای بهنجارش از آن استفاده می کند منظور من روش کاری در بازی کودکانه است.

نظریه های مختلف بازی کودکان فقط اخیراً از دیدگاه روانکاوانه به دست فایفر(6) (1919) جمع بندی و مورد بحث قرار گرفته است، کسی که من خوانندگان خود را به مقاله او ارجاع خواهم داد. این نظریه ها تلاش می کنند تا انگیزشهایی را کشف کنند که کودکان را به طرف بازی رهنمون می شوند، اما آنها در برجسته ساختن انگیزش اقتصادی و توجه به حاصل آمدن لذتی که در این بازیهاست شکست خورده اند. بدون آن که خواسته باشم کل قلمروی را که این پدیده بر آن حاکم است وارد بحث کرده باشم، توانسته ام از طریق فرصتی که بخت آن را فراهم کرد پرتوی بیفکنم بر اولین بازی ای که پسر یکسال و نیمه ای آن را انجام داد و خود آن را اختراع کرده بود. این مشاهده، چیزی بیش از مشاهده ای گذرا بود، زیرا که من به همراه کودک و والدینش برای چند هفته در زیر یک سقف زندگی می کردم و مدت زمانی طول کشید تا معنای عمل رمزآلوده ای را که او به طور مرتب تکرار می کرد کشف کنم.

این کودک به هیچ وجه، از حیث تحول دماغی، استثنایی و پیش رس نبود. در سن یکسال و نیم او فقط می توانست کلمات با معنای معدودی بگوید؛ همچنین می توانست شماری صدا درآورد که مبیّن معنایی بود که فقط برای اطرافیان او فهمیدنی بود. به هر تقدیر، او رابطه خوبی با پدر و مادر و خانم پرستارش داشت، و به سبب این که «پسر خوبی» بود تشویق می شد. در شب مزاحم والدینش نمی شد، آگاهانه از فرامینی دال بر دست نزدن به برخی چیزها یا نرفتن به اتاقهای معینی اطاعت می کرد و بالاتر از همه هنگامی که مادرش او را برای چند ساعتی ترک می کرد گریه نمی کرد. او در عین حال شدیداً به مادرش وابسته بود، مادری که نه فقط خودش او را تغذیه کرده بود بلکه بدون کمک دیگران از او مواظبت و نگهداری کرده بود. به هر تقدیر، این پسر کوچولوی خوب عادت ناراحت کننده ای داشت که گاه به گاه از او سر می زد: او هر چیز کوچکی را که به دستش می رسید به گوشه ای مثل زیر تخت پرت می کرد. بنابراین یافتن این اسباب بازیها و جمع کردن آنها اغلب به مشغله ای وقت گیر بدل می شد. او با انجام دادن این کار صدای کش دار و بلند «اُو اُو اُو اُو» را از خود درمی آورد و به همراه آن حالت علاقه مندی و رضایت به خود می گرفت. مادر او و نویسنده این شرح حال در این اندیشه توافق کردند که این صدا، صرفاً حرف ندا نیست بلکه مبیّن کلمه آلمانی "fort" [ « رفت » ] است. متعاقباً دریافتم که این کار نوعی بازی است و یگانه استفاده ای که کودک از اسباب بازیهایش می کند این است که با آنها بازی «رفت» را انجام می دهد. روزی مشاهده ای کردم که نظر مرا تأیید کرد. کودک قرقره ای چوبی داشت که تکه ای نخ به دور آن بسته بود. هرگز به فکر او نرسید که آن را پشت سر خود روی زمین بکشد گویی که قرقره درشکه ای باشد برای بازی. آنچه او انجام می داد این بود که نخ قرقره را در دست نگه می داشت و با مهارت آن را به لبه تختی که دارای روختی بود پرتاب می کرد، به گونه ای که قرقره ناپدید می شد و در همین حال «اُو اُو اُو اُو» ی پُرمعنای خود را ادا می کرد. سپس قرقره را با کشیدن نخ از تخت بیرون می کشید و ظهور مجدد آن را با ادای شادمانه کلمه "da" [ «آنجا» ] خوشامد می گفت. بنابراین، این عمل بازی ای کامل بود ناپدید شدن و بازگشتن. بنا به قاعده، مشاهده گر فقط شاهد عمل نخست بود که به شیوه ای خستگی ناپذیر به عنوان بازی ای کامل تکرار می شد، هرچند تردیدی وجود نداشت که لذّت بیشتر با دومین عمل همراه بود.

بنابراین تفسیر بازی میسر شد، که به دستاورد فرهنگی بزرگ کودک مربوط می شد چشم پوشی غریزی ای (یعنی چشم پوشی از ارضای غریزی) که او زمانی بدان دست می زد که اجازه می داد بدون این که اعتراضی بکند مادرش از خانه خارج شود. او به اصطلاح با آماده ساختن صحنه برای ناپدید شدن و بازگشتن اشیائی که در دسترس او بودند به خود پاداش می داد. اگر بخواهیم درباره موءثر بودن سرشت این بازی قضاوت کنیم، این نکته اصلاً مهم نیست که آیا کودک خود بازی را اختراع کرده است یا از طریق اشارات بیرونی آن را فراگرفته است. علاقه مندی ما متوجه مسأله دیگری است. کودک قطعاً نمی توانست عزیمت مادر خود را به عنوان چیزی خوشایند یا حتی چیزی خنثی درک کند. بنابراین چگونه تکرار این تجربه آزاردهنده در قالب بازی با اصل لذّت سازگار می شد؟ شاید در پاسخ بتوان گفت که عزیمت مادر می بایست به عنوان مقدمه ضروری بازگشت شادی آفرین او انجام گیرد، و بنابراین در مسأله بازگشت است که هدف واقعی بازی نهفته است. اما در برابر این عقیده باید این امر واقع مشاهده شده را ابراز کرد که عمل نخست، یعنی عمل عزیمت، خود به عنوان بازی ای مستقل انجام گرفته است و تکرار آن بسیار بیشتر از آن بوده است که فقط بخشی از کلیت بازی با پایان خوشایندش باشد.

از تحلیل واقعه منفردی از این قبیل به هیچ نتیجه قطعی نمی توان رسید. از دیدگاهی بری از پیش داوری این برداشت حاصل می شود که کودک به سبب انگیزشی دیگر تجربه خود را به بازی بدل کرده است. در آغاز او در موقعیتی منفعل قرار داشت او مقهور تجربه شده بود؛ اما با تکرار آن به عنوان بازی، هرچند که غیرلذّت بخش بود، نقشی فعال بر عهده گرفت. این تلاشها را شاید بتوان به غریزه سروری (mastery) فروکاست که مستقل از این که خاطره فی نفسه لذّت بخش باشد یا خیر عمل می کند. اما هنوز می توان دست به تفسیر دیگری زد. پرت کردن شی ء به گونه ای که «رفته» باشد ممکن است انگیزشی از کودک را ارضاء کند که در زندگی واقعی او سرکوب شده است، خالی کردن دقِ دل خود بر سرِ مادرش به سبب دور شدن از او. اگر قضیه این گونه باشد می تواند معنایی مبارزه جویانه داشته باشد: «خیلی خوب، برو! به تو احتیاجی ندارم. من خودم تو را بیرون می فرستم.» یک سال بعد همان پسری که من شاهد نخستین بازیش بودم، اسباب بازی را برمی داشت و اگر از آن خوشش نمی آمد آن را روی زمین پرت می کرد و می گفت: «برو به جبه!»(7) در آن زمان او شنیده بود که پدر غایبش در «جبهه» است و او از غیبت پدرش هیچ تأسفی نمی خورد؛ برعکس او این امر را کاملاً روشن می ساخت که اصلاً دلش نمی خواهد اکنون که مادرش فقط در تملک اوست برآشفته شود. ما کودکان دیگری را می شناسیم که دوست داشتند تمایلات خصمانه مشابهی را با بیرون انداختن اشیاء به جای افراد نشان دهند. بنابراین ما در این شک باقی می مانیم که آیا تمایل کلنجار رفتن با تجربه ای قاهرانه در ذهن به گونه ای که بر آن احاطه یابیم، می تواند به عنوان رخدادی اولیه و مستقل از اصل لذّت تجلی یابد. زیرا که در موضوعی که مورد بحث ماست، دست آخر کودک شاید فقط قادر باشد تجربه ناخوشایند خود را در بازی به این سبب تکرار کند که تکرار، لذتی از نوع دیگر اما از نوع مستقیم را به همراه می آورد.

همچنین مطالعه بیشتر بازی کودکان کمکی به ما نمی کند که بر تردید خود در مورد این دو دیدگاه فائق آییم. واضح است که کودکان در بازیهای خود هر آن چیزی را تکرار می کنند که در زندگی واقعی بر آنها تأثیر بسیار گذاشته باشد، و با انجام این کار آنها قوت آن تأثیر را آشکار می سازند و به اصطلاح می توان گفت خود را بر آن وضعیت حاکم می سازند. اما از سوی دیگر این امر آشکار است که بازی آنها را آرزویی که در تمامی مدت بر آنها سلطه دارد تحت تأثیر قرار می دهد آرزوی آدم بزرگ بودن و توانایی انجام کارهایی که بزرگسالان انجام می دهند. این امر نیز می تواند مورد مشاهده قرار گیرد که سرشت غیرلذّت بخش تجربه ای، همواره برای بازی نامناسب نیست. اگر پزشکی حلق کودک را معاینه کند یا عملی کوچک بر روی او انجام دهد، می توانیم کاملاً مطمئن باشیم که این تجارب رعب آور به موضوع بازی بعدی مبدل خواهند شد؛ اما در این مورد نباید این واقعیت را فراموش کنیم که لذتی از منبعی دیگر فراهم خواهد شد. به محض آن که کودک از انفعال تجربه به پویایی بازی گذار کند تجربه ناخوشایند را به یکی از همبازیهایش منتقل خواهد کرد و از این طریق دقِ دل خود را سر جانشین خالی خواهد کرد.

با این وصف، از این مبحث این نتیجه گرفته می شود که نیازی نیست وجود غریزه مقلدانه خاصی را برای تمهید انگیزشی برای بازی مفروض بگیریم. دست آخر باید یادآوری کنیم که بازی و نمایش هنرمندانه و تقلید هنرمندانه ای که بزرگسالان انجام می دهند که برخلاف بازی کودکان دارای مخاطبانی است تماشاگران را (به عنوان مثال در تراژدی) از دردناکترین تجربه ها معاف نمی کند و تماشاگران این تجارب را بسیار لذّت بخش می یابند. این امر دلیلی قانع کننده است که حتی در زیر سلطه اصل لذّت، همواره طرق و ابزارهای کافی وجود دارد که هر آنچه را فی نفسه غیرلذّت بخش است به موضوعی بدل ساخت که می توان آن را به یاد آورد و در ذهن با آن کلنجار رفت. ملاحظه این موارد و موقعیتها را که نتیجه غایی آنها تولید لذّت است باید نوعی نظام زیبایی شناسانه بر عهده گیرد که رهیافتی اقتصادی به موضوع آن دارد. آنها هیچ فایده ای برای اهداف ما ندارند، زیرا که وجود و سلطه اصل لذّت را مفروض می انگارند؛ و هیچ گواهی از عملکرد گرایشهایی را که به ورای اصل لذّت متوجه اند به دست نمی دهند، یعنی گرایشهایی که بدویتر از آن گرایشها و مستقل از آن اند.

3

نتیجه 25 سال کار شدید این بوده است که امروزه اهداف آنی تکنیک روانکاوی کاملاً با اهداف آن در آغاز متفاوت است. در آغاز پزشک تحلیلگر کاری نمی کرد مگر کشف مواد و مصالح ناخودآگاه پوشیده بر بیمار و جمع بندی آنها و انتقال آنها به بیمار در لحظه ای مناسب. روانکاوی در آن هنگام پیش از هر چیز و بیش از هر چیز هنرِ تفسیر بود. از آنجا که این تکنیک مسأله معالجه را حل نکرد، به سرعت هدف بعدی در معرض دید قرار گرفت: وادار ساختن بیمار به تأیید برساخته های روانکاو از خاطرات او. در این کار تأکید عمده بر مقاومت بیمار گذاشته می شد: اینک هنر در واگشایی این مقاومتها در سریعترین زمانِ ممکن بود، در نشان دادن آنها به بیمار و ترغیب او با نفوذ انسانی برای رها ساختن مقاومتهایش در اینجا بود که نظریه ای که به عنوان «انتقال»(8) در نظر گرفته می شد، نقش خود را ایفا می کرد.

اما اکنون کاملاً روشن شده است که هدفی که در نظر گرفته شده است یعنی هر آنچه ناخودآگاه است باید خودآگاه شود کاملاً با این روش دست یافتنی نیست. بیمار نمی تواند کل آن چیزی را که در او سرکوب شده است به یاد آورد، و آنچه او به یاد نمی آورد ممکن است به دقت جزء ضروری آن چیزِ سرکوب شده باشد. بنابراین بیمار به هیچ وجه از صحت برساخته ای که به او منتقل می شود اطمینانی حاصل نمی کند. او ناگزیر می شود که مصالح سرکوب شده را به عنوان تجربه ای معاصر تکرار کند به جای آن که همان طور که پزشک ترجیح می دهد آن را به عنوان چیزی مربوط به گذشته به یاد آورد. این بازتولیدها که با چنان دقت ناخواسته ای ظاهر می شود، همواره بخشی از زندگی جنسی دوران طفولیت را به همراه دارد یعنی عقده اُدیپ و مشتقات آن؛ و این موارد به شیوه ای لایتغیر در قلمرو انتقال، یعنی رابطه بیمار با پزشک، مجدداً به نمایش درمی آیند. می توان گفت وقتی امور به این مرحله می رسند، روان رنجوری تازه یا «روان رنجوری انتقالی» جایگزین روان رنجوری اولیه می شود. تمامی کوشش پزشکان بر این بوده است که این روان رنجوری انتقالی را در کوچکترین محدوده ها نگه دارند؛ تا جایی که ممکن است آن را به مسیر خاطره بیندازند و تا حد امکان کمترین اجازه را بدهند که به عنوان تکرار ظاهر شود. نسبت میان آنچه به یاد آورده می شود و آنچه بازتولید می شود، از موردی به مورد دیگر فرق می کند. پزشک بنا به قاعده نمی تواند بیمار خود را از این مرحله مداوا معاف کند، پزشک باید بیمار را وادار کند که بخشی از زندگی فراموش شده اش را مجدداً تجربه کند؛ اما از سوی دیگر باید مواظب باشد که بیمار تا درجاتی فاصله خود را حفظ کند، فاصله گیری ای که او را به رغم همه چیزها قادر می سازد که این امر را بازشناسد که آنچه به عنوان واقعیت ظاهر می شود در واقع فقط بازتاب گذشته ای فراموش شده است. اگر این هدف با موفقیت حاصل آید، اعتماد بیمار جلب شده است و به همراه آن موفقیت معالجه که وابسته به آن است تضمین شده است.

برای راحت تر کردن فهم این «اجبار به تکرار» که در جریان مداوای روانکاوانه روان رنجوران ظاهر می شود، باید بیش از همه چیز از شرّ این برداشت غلط رهایی یابیم که آنچه در مبارزه خود به ضد مقاومتها با آن سروکار داریم مقاومت ناخودآگاه است. ناخودآگاه یا به عبارت دیگر امر «سرکوب شده» به هیچ رو مقاومتی در برابر تلاشهایی نمی کند که برای مداوا صورت می گیرد. در واقع، ناخودآگاه، خود هیچ کاری ندارد مگر شکستن فشاری که بر آن وارد می شود و بازگشودن راه خود به سوی آگاهی یا آزاد شدن از طریق دست زدن به کنشی واقعی. مقاومت در طول مداوا از سیستمها و لایه های بالاتر ذهن که اساساً مسبب و مجری سرکوب هستند نشان داده می شود. اما از آنجا که ما بنا به تجربه می دانیم که این واقعیت که انگیزه ها برای مقاومتها و در واقع خود مقاومتها، در وهله اول معالجه، ناخودآگاه هستند، اشارتی به ماست که باید کمبودهای خود در اصطلاحاتمان را تصحیح کنیم. اگر ما تقابل را نه میان امر آگاه و ناخودآگاه بلکه میان خود منسجم ego) (coherent و امر سرکوب شده برقرار کنیم، از فقدان روشنی و وضوح تبرّی جسته ایم. این امر قطعی است که بخش اعظم «خود» و به طوری چشمگیر آنچه می توانیم به عنوان هسته آن توصیف کنیم، خود، ناخودآگاه است و صرفاً بخش کوچکی از آن را می توانیم با اصطلاح «ماقبل آگاه» (preconscious) توصیف کنیم. با جایگزین کردن اصطلاحی نظام مند یا پویا به جای اصطلاحی صرفاً توصیفی، می توانیم بگوییم که مقاومت بیمار از «خود» او سرچشمه می گیرد و آن گاه ما ناگهان درک می کنیم که اجبار به تکرار باید به ناخودآگاه سرکوب شده منتسب شود. به نظر محتمل می رسد که این اجبار فقط بعد از آن که عمل مداوا تا نیمه راه برای تماس با آن پیش رفت و سرکوب را سست کرد می تواند خود را نشان دهد.

شکی نیست که مقاومت «خودِ» آگاه و ناآگاه تحت تأثیر اصل لذّت عمل می کند؛ خود در جستجوی طفره رفتن از امر غیرلذّت بخش است، امری که می تواند با رها شدن امر سرکوب شده حاصل شود. از سوی دیگر تلاشهای ما متوجه تمهید مدارای با امر غیرلذّت بخش با توسل به اصل واقعیت است. اما چگونه اجبار به تکرار یعنی تجلی قدرت امر سرکوب شده به اصل لذّت مربوط می شود؟ روشن است که بخش اعظم آنچه تحت اجبار به تکرار از نو تجربه می شود باید مسبب عدم لذّت «خود» شود، زیرا که فعالیتهای تکانه های غریزی سرکوب شده را رومی آورد. به هر تقدیر، این عدم لذّت از همان نوعی است که ما قبلاً آن را بررسی کردیم و [ گفتیم که ] با اصل لذّت در تضاد نیست: عدم لذّت برای یک سیستم و در عین حال ارضا برای سیستمی دیگر. اما اکنون با امر واقعی نو و شاخص روبه رو شده ایم یعنی این که اجبار به تکرار نیز یادآوری تجارب گذشته ای است که دربردارنده هیچ امکانی از لذّت نیست، و هیچ گاه نمی تواند، حتی از مدتها قبل، موجب ارضای حتی تکانه هایی غریزی شود که از آن زمان به بعد سرکوب شده اند.

شکوفایی اولیه زندگی جنسی دوران طفولیت محکوم به نابودی است زیرا که خواسته های آن با واقعیت و با مرحله ناکافیِ تحول کودک سازگار نیست؛ این شکوفایی در آزاردهنده ترین وضعیتها و در میان دردناکترین احساسات به پایان می رسد. از دست دادن عشق و شکست، در پس خود زخمهایی دائمی را در قالب داغ خودشیفتگی بر حرمت نفس (self-regard)به جای می گذارد، که به نظر من و همچنین به نظر مارچینفسکی(9) بیش از هر چیز دیگر به «حس حقارت» (sense of inferiority) که در روان رنجوری شیوع بسیار دارد کمک می کند. جستجوهای جنسی کودک، که تحولات جسمانی او محدودیتهایی بر آن تحمیل می کند، به هیچ نتیجه رضایت بخشی منتهی نمی شود؛ و ریشه شِکوه های بعدی از قبیل «من نمی توانم کاری را به اتمام برسانم؛ من نمی توانم در کاری موفق شوم»، ناشی از همین امر است. حلقه ای عاطفی که کودک را بنا به قاعده به ولیِ جنسِ مخالف او پیوند می دهد، به ناامیدی به انتظار بیهوده ارضا، یا به حسادت ورزیدن نسبت به کودک تازه متولد شده گواه قطعی بی وفایی کسی که کودک او را دوست دارد می انجامد، تلاشهای خود کودک برای بچه درست کردن که با نوعی جدّیت تراژیک انجام می گیرد به طور شرم آوری شکست می خورد. هر چه کمتر شدن محبتی که به او ابراز می شود، تقاضاهای فزاینده تعلیم و تربیت، کلمات سرزنش آمیز و مجازاتهای گاه به گاه تمامی اینها دست آخر به او نشان می دهد که تا چه وسعتی مورد تحقیر قرار گرفته است. این موارد، موارد معدود نوعی و مداوماً تکرارشونده شیوه هایی هستند که بر مبنای آنها عشقی که مشخصه دوران کودکی است به پایان می رسد.

بیماران تمامی این وضعیتهای ناخواسته و عواطف دردناک را در جریان انتقال تکرار می کنند و آنها را با حداکثر هنرمندی احیا می کنند. آنان درصدد برمی آیند که جریان مداوا را درحالی که هنوز به اتمام نرسیده است قطع کنند؛ آنان یک بار دیگر می کوشند تا احساس کنند که تحقیر شده اند و پزشک را وامی دارند که با جدیت با آنها سخن بگوید و با آنها به سردی رفتار کند؛ آنان موضوعاتی درخور حسادتشان کشف می کنند؛ آنان به جای بچه ای که در کودکی مشتاقانه در آرزویش بودند، برنامه ای بزرگ می ریزند و وعده ای برای هدیه ای بزرگ می دهند که این هم به همان اندازه غیرواقعی است. هیچ یک از این آرزوها در گذشته نمی توانست موجب تولید لذّت شود، و می توان حدس زد که امروز اگر به جای آن که [ این آرزوها ] شکل تجربه ای تازه به خود بگیرند، به عنوان خاطرات یا خوابها و روءیاها ظاهر شوند، لذّت کمتری به بار آورند. البته اینها فعالیتهای غرایزی هستند که هدفشان این است که به ارضا شدن منجر شوند؛ اما هیچ درسی نمی توان از تجربه کهنه این فعالیتها آموخت، فعالیتهایی که در عوض فقط به عدم لذّت رهنمون می شوند. به رغم این امر، این تجارب تحت فشار اجبار تکرار می شوند.

آنچه را روانکاو در جریان پدیده های انتقال روان رنجوران آشکار می کند، می تواند در زندگی برخی افراد عادی نیز مشاهده شود. حالتی که آنان بروز می دهند این است که سرنوشتی شوم در تعقیب آنان است یا قدرتی «شیطانی» آنان را تسخیر کرده است؛ اما روانکاوی همواره بر این نظر بوده است که خود آنان قسمت اعظم سرنوشتشان را رقم می زنند که تأثیرات دوران اَوان طفولیت آن را معین می سازد. اجباری که در اینجا مورد توجه است به هیچ وجه متفاوت از اجبار به تکراری نیست که ما در روان رنجوری یافته ایم، حتی اگر افرادی را که اینک بررسی می کنیم هیچ گاه علائمی حاکی از سروکار داشتن با تضاد روان رنجورانه، از طریق تولید علائم بیماری، نشان نداده باشند. بنابراین ما با افرادی روبه رو هستیم که همه روابط انسانی آنان پیامدی مشابه دارد: آدم خیّری که پس از مدتی همه افراد تحت سرپرستی اش او را با خشم رها می کنند، هرچند در موقعیتی دیگر، این افراد ممکن بود با یکدیگر بسیار متفاوت باشند، و به نظر می رسد که او محکوم به چشیدن تمامی طعم تلخ ناسپاسی شده است؛ یا انسانی که تمامی دوستیهایش با خیانت دوستانش به پایان می رسد؛ یا انسانی که در جریان زندگی اش بارها و بارها کسی دیگر را درجایگاه اقتدار خصوصی یا عمومی قرار می دهد و سپس بعد از زمانی معین، خود آن اقتدار را واژگون می کند و فرد مقتدر جدیدی را به جای قبلی می نشاند؛ یا باز مثل عاشقی که تمام ماجراهای عشقی اش با یک زن از مراحل مشابهی می گذرد و به نتایج مشابهی می رسد. این جریانِ «تکرار مداوم همان چیز» سبب هیچ گونه شگفتی برای ما نمی شود، آن هم زمانی که آن را با رفتار فعال فرد موردنظر ربط دهیم و زمانی که بتوانیم در او نشانه شخصیتی اساسی را کشف کنیم که همواره دست نخورده باقی می ماند و ناگزیر است در تکرار همان تجارب خود را نشان دهد. ما بسیار بیشتر تحت تأثیر مواردی قرار می گیریم که در طی آن به نظر می رسد فرد موردنظر تجربه ای منفعل از سر می گذراند، تجربه ای که او بر آن هیچ تأثیری ندارد اما در جریان آن، او با تکرار همان سرنوشت مقدّر روبه رو می شود. در اینجا می توان به عنوان مثال به زنی اشاره کرد که سه بار متوالی ازدواج کرد و شوهران او هر بار خیلی زود بیمار شدند و او از آنها در بستر مرگشان مراقبت کرد. تکان دهنده ترین تصویر شعری از چنان سرنوشتی را تاسو(10) در حماسه رمانتیک Gerusalemme Liberata به دست داده است. قهرمان این حماسه تانسرد نادانسته محبوبه اش کلوریندا را که لباس جنگی سردار دشمن را پوشیده است در دوئلی می کشد. تانسرد بعد از به خاکسپاری او وارد جنگل جادویی غریبی می شود که لشکریان جنگجو را به وحشت می افکند. او با شمشیرش بر درخت بلندی ضربه می زند؛ اما خون از جای ضربه جاری می شود و صدای کلوریندا که روحش در درخت زندانی شده است به گوش می رسد که شِکوه می کند و می گوید که محبوبش یک بار دیگر او را زخمی کرده است.

اگر ما چنین مشاهداتی را در نظر گیریم که متکی بر رفتار بیماران در حال انتقال و متکی بر زندگینامه های مردان و زنان است، شجاعت آن را پیدا می کنیم که فرض کنیم که حقیقتاً در ذهن، اجباری برای تکرار وجود دارد که هیچ اعتنایی به اصل لذّت ندارد. اینک نیز مایلیم خوابها و روءیاهایی را که در روان رنجوران آسیب زا و تکانه ای را که کودکان را به طرف بازی رهنمون می شود به این اجبار مربوط سازیم.

اما باید متذکر شد که فقط در مواردی نادر می توانیم آثار خالص اجبار به تکرار را به گونه ای که دیگر انگیزشها آن را همراهی نکرده باشند مشاهده کنیم. در مورد بازی کودکان ما قبلاً شیوه هایی دیگر را مورد تأکید قرار دادیم که بر مبنای آنها پدید آمدن اجبار می تواند مورد تفسیر قرار گیرد؛ اجبار به تکرار و ارضایی غریزی که بلافاصله لذّت بردنی باشد، به نظر می رسد که در اینجا به همکاری صمیمانه ای منتهی شوند. پدیده انتقال را آشکارا مقاومتی مورداستفاده قرار می دهد که «خود» در اصرارِ سرسختانه خویش بر سرکوب از خود نشان می دهد؛ اجبار به تکرار که مداوا سعی می کند آن را به خدمت گیرد، به اصطلاح، توسط «خود» به طرف خود کشیده می شود (زیرا که خود به اصل لذّت متصل است). بخش اعظم چیزی را که می توان به عنوان اجبار سرنوشت توصیف کرد، به نظر می رسد بر مبنایی عقلانی فهمیدنی باشد؛ به گونه ای که ما تحت فشار هیچ نوع ضرورتی نیستیم تا برای تبیین آن به نیروی انگیزشی رمزآلوده و جدیدی متوسل شویم.

کمترین مورد مشکوک شاید خوابها و روءیاهای آسیب زا باشند. اما با تأملی فکورانه تر ناگزیر می شویم بپذیریم که حتی در موارد دیگر نیز کلِ زمینه را عملکرد نیروهای انگیزشی آشنا دربر نمی گیرند. مطالب بسیاری برای توجیه فرضیه اجبار به تکرار، تبیین نشده باقی مانده است اجباری که به نظر می رسد بدوی تر و ابتدایی تر و غریزی تر از اصل لذّت باشد که اجبار به تکرار آن را نادیده می انگارد. اما اگر اجبار به تکرار در ذهن عمل می کند، باید خوشحال باشیم که چیزی در مورد آن بدانیم، بفهمیم که کارکرد آن با چه چیزی متناظر است، تحت چه وضعیتهایی می تواند پدید آید و نسبت آن با اصل لذّت چیست اصلی که دست آخر، قبلاً غلبه بر مسیر جریانهای تحریک در زندگی ذهنی را به آن منتسب کرده ایم.

4

آنچه در پی می آید تأملات و اغلب تأملاتی اغراق آمیز است که خواننده بر طبق تمایلات فردی اش می تواند آن را قبول یا رد کند. فزونتر، این تلاش، تلاشی است برای پیگیری اندیشه ای به صورت منسجم، آن هم از سرِ کنجکاوی، تا دریابیم که ره به کجا می برد.

تأملات روانکاوانه، این تصور را که از بررسی جریانات ناخودآگاه حاصل آمده است نقطه عزیمت خود قرار می دهد که آگاهی می تواند، نه کلی ترین صفت فرایندهای ذهنی، بلکه تابع خاصی از آنها باشد. اگر منظور خود را با اصطلاحات مابعدروانشانسانه بیان کنیم، می توانیم تأکید کنیم که آگاهی تابعی از نظامی خاص است که مابعدروانشناسی آن را Cs. (11) توصیف می کند. آنچه آگاهی به بار می آورد اساساً متشکل است از ادراک تحریکاتی که از جهان خارجی می آید و [ همچنین [احساس لذّت و عدم لذّت که فقط می تواند از درون نظام ذهنی نشأت گیرد؛ بنابراین ممکن است که به نظام pcpt._Cs. (12)، موقعیتی در این فضا منتسب کرد. این نظام باید در مرز میان درون و بیرون قرار گیرد؛ و باید به سوی جهان خارج متوجه گردد و باید سایر نظامهای روانی را احاطه کند. خواهیم دید که هیچ چیز نو و جسورانه ای در این فرضیات نهفته نیست؛ ما فقط نظرگاهی را درباره جایابی اتخاذ کرده ایم که آناتومی مغز آن را مشخص ساخته است و بر آن است که «جای» آگاهی در قشر مغز است یعنی خارجی ترین لایه و لایه پوشاننده ارگان مرکزی. آناتومی مغز محتاج بررسی این امر نیست که اگر بخواهیم از حیث آناتومی سخن بگوییم چرا آگاهی باید در سطح مغز قرار داده شود به جای آن که به شیوه ای اَمن در جایی در درونی ترین بخش قرار گیرد. شاید ما در شرحی که از این موقعیت درباره سیستم خود یعنی pcpt._Cs. به دست می دهیم موفقتر باشیم.

آگاهی یگانه خصوصیت بارزی نیست که ما به فرایندهایی که درون این سیستم هستند منتسب می کنیم. بر مبنای بیشنهایی که از تجربه روانکاوی کسب کرده ایم، فرض می گیریم که تمامی فرایندهای تحریکی که در سایر نظامها رخ می دهد، ردّ پاهایی دائمی در آنها به جای می گذارد که بنیان خاطره را تشکیل می دهند، چنان ردّ پا خاطره هایی، با واقعیتِ آگاه شدن هیچ نوع سروکاری ندارند؛ در واقع آنها اغلب زمانی به نهایت قدرتمند و به نهایت پابرجایند که فرایندهایی که آنها را بر جای گذاشته اند همانهایی هستند که هرگز وارد آگاهی نمی شوند. به هر تقدیر، باور کردن این امر سخت است که ردّ پاهای دائمی تحریکاتی از این قبیل در سیستم pcpt.Cs. نیز بر جای مانده باشد. اگر آنها مداوماً آگاهانه باقی بمانند، خیلی زود محدودیتهایی برای قابلیت نظام جهت دریافت تحریکات تازه ایجاد می کنند. از سوی دیگر اگر آنها ناخودآگاه باشند ما با مسأله تبیین وجود فرایندهای ناخودآگاه در نظامی روبه رو می شویم که کارکردش در غیر این صورت با پدیده آگاهی همراهی می شود. ما به اصطلاح با ارائه فرضیه خود که جریان آگاه شدن را به نظامی خاص نسبت می دهد، چیزی را تغییر نداده ایم و چیزی را به دست نیاورده ایم. اگرچه این ملاحظات به طور مطلق قانع کننده نیستند، مع هذا ما را بدان سو می رانند که تردید کنیم که آگاه شدن و ردّ پای خاطره را پشت سر گذاشتن، جریانهایی هستند که در درون یک نظام واحد با یکدیگر ناسازگارند. بنابراین می توانیم بگوییم که از جریان تحریک آمیز در درون سیستم Cs. ، آگاهی حاصل می شود اما در آنجا ردّ پایی دائمی بر جای نمی گذارد؛ اما آن تحریک به نظامهایی منتقل می شود که در درون آن در کنارش قرار دارند و در درون آنهاست که ردّپاهای آن باقی می ماند. من همین خط فکری را در تصویر طرح گونه ای ادامه دادم که در بخش گمان ورزانه تفسیرخواب آورده ام. این نکته را باید به خاطر سپرد که از سایر منابعِ سرمنشأ آگاهی اطلاع اندکی در دست است؛ بنابراین زمانی که ما گزاره آگاهی به جای ردّ پا خاطره ظاهر می شود را ارائه می کنیم، این گزاره نیازمند تأمل می شود، آن هم در تمامی موارد و بر این مبنا که این گزاره با مضامینی کاملاً درست ارائه شده است.

اگر چنین باشد، پس نظام Cs. دارای مشخصات ویژه ای (در تقابل با آنچه در سایر نظامهای روانی رخ می دهد) است، به گونه ای که در درون آن، فرایندهای تحریک آمیز، تغییری دائمی در عناصر آن بر جای نمی گذارند بلکه به اصطلاح در پدیده آگاه شدن به پایان می رسند. استثنایی از این دست بر قاعده ای کلی، نیازمند آن است که با برخی عوامل که منحصراً با یک سیستم منطبق می شوند تبیین شود. چنین عاملی که در سایر نظامها غایب است ممکن است موقعیت باز و بی حفاظ نظام Cs.باشد، که بلاواسطه در جنب جهان خارجی قرار می گیرد.

اجازه دهید ارگانیسم زنده ای را در ساده ترین صورت ممکنِ آن به عنوان ریزکیسه ای (vesicle)تمایزنیافته از ماده ای (substance) تصویر کنیم که در معرض تحریک است. در این صورت سطح این ریزکیسه در تماس با جهان خارجی قرار دارد، از وضعیتی که در آن قرار دارد تفکیک می شود و به صورت ارگانی برای دریافت محرکات درمی آید. در واقع جنین شناسی، با توجه به توانایی اش در تلخیص تاریخ تحول، عملاً به ما نشان می دهد که نظام عصبیِ مرکزی از اِکتودرم(13) نشأت گرفته است؛ ماده خاکستری قشر مغز به عنوان مشتقی از لایه سطحی بدوی ارگانیسم باقی می ماند و برخی از خصوصیتهای ماهوی آن را به ارث می برد. بنابراین به سهولت می توان فرض کرد که در نتیجه تأثیر بلاوقفه محرکات خارجی بر سطح ریزکیسه، ماده آن تا عمق خاصی به طور مداوم تعدیل می شود، به گونه ای که فرایندهای تحریک آمیز در قیاس با آنچه در لایه های عمیقتر می گذرد مسیر متفاوتی در پیش می گیرند. بنابراین غشایی تشکیل می شود که دست آخر چنان با تحریک «آماده می شود» که مناسبترین وضعیتهای ممکن را برای پذیرش محرکات عرضه می کند و قابلیت تعدیلات بعدی را از دست می دهد. از حیث سیستم Cs. این امر بدان معناست که عناصر آن دیگر دچار تعدیلات دائمی بعدی بر اثر عبور هیجان نمی شوند، زیرا که آنها قبلاً در مورد مسأله موردنظر تا بیشترین حد ممکن تعدیل یافته اند. به هر وصف اینک آنان توانایی آن را یافته اند که آگاهی را ظاهر سازند. اندیشه های متعددی را می توان ارائه کرد که هم اینک از حیث سرشت این تعدیلاتی که در جوهر و فرایند هیجانی صورت گرفته است نمی توان آنها را تصدیق کرد. می توان این فرض را پیش کشید که هیجان در جریان گذار از عنصری به عنصر دیگر باید بر مقاومت غلبه کند و کاهش مقاومتی که بدین سان به دست آمده است همان چیزی است که ردّ پای دائمی هیجان یعنی تسهیل (facilitation)را بر جای می گذارد. بنابراین در نظام Cs. مقاومتی از این نوع برای گذار از عنصری به عنصر دیگر، دیگر وجود ندارد. می توان میان این تصویر و گفته بروئر نسبتی برقرار کرد، یعنی تمایزی که او میان انرژی ساکن (یا مقیّد) و انرژی متحرک کتکتیک(14) در عناصر نظامهای روانی می گذارد؛ عناصر نظام Cs.حامل هیچ انرژی مقیّدی نیستند بلکه فقط حامل انرژی ای هستند که می تواند آزادانه تخلیه شود. به هر تقدیر بهتر آن است که آدمی درباره این نکات تا حد امکان با احتیاط سخن بگوید. با این همه، این تأملات و گمان ورزیها ما را قادر می سازد که منشأ آگاهی را به طریقی با موقعیت نظام Cs. و با ویژگیهایی مرتبط سازیم که باید آنها را به جریانهایی هیجانی منتسب ساخت که درون آن رخ می دهد.

اما باید در مورد ریزکیسه زنده و لایه قشری گیرنده آن بیشتر سخن بگوییم. این بخش کوچک از ماده زنده در میانه جهانی خارجی به حال تعلیق وجود دارد که آکنده از قدرتمندترین انرژیهاست؛ و اگر سپر محافظی در برابر محرکات برای آن فراهم نشود، تحریکاتی که از این انرژیها نشأت می گیرد می تواند آن را نابود کند. بنابراین او بدین طریق این سپر را فراهم می کند: لایه بیرونی آن ساختی را از دست می دهد که مناسب ماده زنده است و تا درجاتی غیرارگانیک می شود و بعد از آن به عنوان جوف یا غشایی ویژه عمل می کند که در برابر محرکات مقاوم است. در نتیجه، انرژیهای جهان خارج فقط با بخشی از شدت اصلی خود می توانند به لایه های زیرین بعدی که هنوز زنده اند عبور کنند؛ و این لایه ها در پس سپر محافظ خود می توانند خود را وقف گیرندگی شماری از محرکات کنند که اجازه یافته اند به آن برسند. لایه خارجی با مرگ خود تمامی لایه های ژرفتر را از سرنوشتی مشابه نجات می دهد مگر این که، به اصطلاح، محرکی که به آن می رسد چنان قوی باشد که لایه محافظ را بشکند. حفاظت در برابر محرک یقیناً برای ارگانیسم زنده کارکرد مهمتری دارد تا گرفتن محرک. سپر محافظ دارای مخزن انرژی ای از آن خود است و بیش از هر چیز می کوشد تا شیوه های خاص انتقال انرژی که در آن عمل می کند در برابر تأثیراتی محافظت کند که انرژیهای عظیمی که در جهان خارج وجود دارند موجد آن اند تأثیراتی که متوجه تثبیت آنها و بنابراین متوجه نابودی آنهاست. هدف عمده گرفتن محرک، کشف جهت و سرشت محرک خارجی است؛ و برای انجام این کار کافی است که نمونه های کوچکی از جهان خارج را بگیرد و آن را به کمیّات کوچک بدل کند و بیازماید. در ارگانیسمهای کاملاً تحول یافته، لایه قشری گیرنده ریزکیسه سابق مدت زمانی طولانی است که به اعماقِ درون بدن پس نشسته است، هرچند بخشهایی از آن در لایه رویی یعنی چسبیده به زیر سپر سراسری باقی مانده است تا حائل محرک شود. اینها همان اندامهای حسی هستند که اساساً از دستگاهی برای گرفتن آثار خاص معینی از تحریک، اما همچنین شامل ترتیبات خاصی هستند برای محافظت بیشتر در برابر شمار فزون از حدی از تحریک و همچنین طرد انواع نامناسب محرکها. ویژگی آنها این است که فقط با شمار بسیار اندکی از تحریکات خارجی سروکار دارند و فقط نمونه هایی از جهان خارجی را می گیرند. شاید آنها را بتوان با شاخکهایی مقایسه کرد که تمام مدت به شیوه ای آزمایشی به طرف جهان خارج پیشرفت می کنند و سپس از آن عقب می کشند.

در اینجا سعی می کنم تا اندکی به موضوعی بپردازم که شایستگی بررسی تمام و کمال را داراست. در نتیجه برخی کشفیات روانکاوانه، امروزه در موضعی قرار داریم که درباره این نظریه کانتی به بحث بپردازیم که زمان و مکان «صور ضروری اندیشه»اند. ما آموخته ایم که فرایندهای ذهنی ناخودآگاه، فی نفسه «بی زمان اند.» این امر در وهله اول بدان معناست که آنها به شیوه ای زمانمند نظم نیافته اند و زمان به هیچ رو آنها را تغییر نمی دهد و ایده زمان نمی تواند بر آنها به کار بسته شود. این مشخصات، مشخصاتی منفی هستند که فقط زمانی به روشنی درک می شوند که مقایسه ای میان آنها و فرایندهای ذهنی آگاهانه به عمل آید. از سوی دیگر، به نظر می رسد که ایده انتزاعی ما از زمان کاملاً از روش کارکرد نظام pcpt._Cs. نشأت گرفته باشد و باید با ادراک همان [ نظام ] از این روش کارکرد متناظر باشد. این نحوه عملکرد شاید مقوّم راه دیگری برای تمهید سپری در برابر محرکات باشد. من آگاهم که این نکات باید بسیار مبهم به نظر آید، اما من باید خود را به این سرنخها محدود کنم.

ما شرح دادیم که چگونه یاخته زنده به سپری در برابر محرکی از جهان خارج مجهز شد؛ و قبلاً نشان دادیم که لایه مغزی نزدیک به سپر باید به عنوان اندام گیرنده محرک از خارج تفکیک یابد. به هر تقدیر این غشاء حساس که بعداً به نظام Cs. مبدل می شود، همچنین هیجاناتی از درون می گیرد. وضعیت نظام در میان خارج و داخل و تفاوت میان وضعیتهایی که بر گیرندگی هیجانات در دو مورد [ خارجی و داخلی ] حکمفرماست بر عملکرد نظام و همچنین کل دستگاه ذهنی تأثیری قاطع دارد. در جهت خارج، از سیستم در برابر محرک محافظت می شود و میزان هیجانی که بر آن وارد می شود فقط تأثیری کاهش یافته دارد. در جهت داخل، چنان سپری وجود ندارد؛ هیجانات در لایه های عمیقتر به طور مستقیم و به صورتی کاهش نایافته به داخل سیستم گسترش می یابند، آن هم تا آنجا که برخی از خصوصیات آنها موجب پدید آمدن احساسات در مجموعه های لذّت عدم لذّت می شود. به هر تقدیر، هیجاناتی که از درون می آیند در شدت خود و همچنین در سایر ابعاد کمّی خود و شاید در وسعت خود با روش کارکرد نظام، قدر مشترک بیشتری دارند تا تحریکاتی که از جهان خارج به داخل سرازیر می شوند. این وضعیت دو نتیجه مشخص به بار می آورد. اول، احساسات لذّت و عدم لذّت (که شاخصی هستند برای آنچه در درون دستگاه رخ می دهد) بر تمامی محرکهای خارجی سلطه می یابند. دوم، شیوه مخصوصی برای رویارویی با هرگونه هیجانات داخلی به کار گرفته می شود که باعث افزایش شدید عدم لذّت می شوند؛ گرایشی وجود دارد که با آنها به گونه ای برخورد شود که گویی آنها نه از درون بلکه از برون عمل می کنند، به گونه ای که این امکان به وجود می آید که سپر را به عنوان ابزار دفاع در برابر آنها به ضد محرک به کار گرفت. این امر منشأ فراافکنی (projection) است، مکانیسمی که مقرّر است نقشی عظیم در به وجود آمدن فرایندهای آسیب شناسانه ایفا کند.

احساس می کنم که این ملاحظات اخیر ما را به فهم بهتر سلطه اصل لذّت رهنمون می شود؛ اما تاکنون هیچ پرتوی بر مواردی افکنده نشده است که با این سلطه در تضادند. بنابراین اجازه دهید که قدمی جلوتر رویم. ما هر هیجانی از خارج را که چنان قدرتمند باشد که به سپر محافظ رخنه کند، «آسیب زا» توصیف می کنیم. به نظر من مفهوم آسیب (trauma) ضرورتاً متضمن رابطه ای از این نوع به علاوه شکاف در سدی است که در برابر محرکات کارآمد نیست. چنان رخدادی به عنوان آسیبی خارجی باید اختلالی در سطح وسیع در کارکرد انرژی ارگانیسم به وجود آورد و هر نوع اقدام دفاعی ممکن را به جریان اندازد. در عین حال اصل لذّت در همان زمان از کنش کنار گذاشته می شود. دیگر هیچ امکانی برای جلوگیری از بمباران دستگاه ذهنی با شمار بسیاری از محرکها وجود ندارد، در اینجا مسأله دیگری به وجود می آید مسأله مهار میزان محرکهایی که به درون رخنه کرده اند و همچنین مقیّد کردن آنها در معنای روانی کلمه، به گونه ای که بتوان از دست آنها خلاصی یافت.

عدم لذتِ خاصِ درد جسمانی احتمالاً نتیجه شکسته شدن سپر محافظ در منطقه ای محدود است. بنابراین سیلان مداومی از هیجانات از بخش پیرامون متوجه دستگاه مرکزی مغز می شود. معمولاً چنین امری فقط از درون دستگاه نشأت می گیرد. از ذهن انتظار داریم که چگونه به این تهاجم واکنش نشان دهد؟ انرژی کتکتیک از تمامی جهات فراخوانده می شود تا میزان بسنده ای از آن در حول و حوش شکاف فراهم شود. «ضدکتکسیسی» (anticathexis) در سطح وسیع جمع می گردد و به نفع آن سایر نظامهای روانی ضعیف می گردد، به گونه ای که کارکردهای روانی باقیمانده به طرز گسترده ای فلج می شود یا کاهش می یابد. باید تلاش کنیم که از مثالهایی از این دست درسی بگیریم و آنها را بنیانی برای گمان ورزیهای مابعدروانشناسانه خود قرار دهیم. بنابراین از مسأله فعلی نتیجه می گیریم که نظامی که خود به شدت کتکتیک شده است قادر است جریان اضافی انرژی تازه ساری و جاری را بگیرد، یعنی آن را به کتکسیس ساکن بدل کند، یعنی آن را از حیث روانی مقیّد کند. هرچه کتکسیسِ ساکنِ خود نظام بیشتر باشد، به نظر می رسد که نیروی «مقیّدکننده» آن نیز قویتر خواهد بود؛ بنابراین، برعکس، هرچه کتکسیس کمتر باشد برای برگرفتن انرژی ساری و جاری قابلیت کمتری خواهد داشت و نتایج چنان شکافی در سپر محافظ در برابر محرک وخیمتر خواهد بود. نمی توان به حق به این نظر اعتراض کرد که افزایش کتکسیس حول شکاف را می توان به صورتی ساده به عنوان نتیجه مستقیم سیلان انبوه هیجان تبیین کرد. اگر این گونه می بود، دستگاه ذهنی فقط گیرنده افزایشی بود در کتکسیس انرژی خود، و خصوصیت فلج کننده درد و ضعیف شدن تمامی نظامهای دیگر تبیین نشده باقی می ماند. پدیده های بسیار خشن تخلیه نیز که درد موجب آن می شود بر تبیین ما تأثیر می گذارد، زیرا که آنها به شیوه ای بازتابی رخ می دهند یعنی آنها بدون مداخله دستگاه ذهنی به کار خود ادامه می دهند. نامشخص بودن تمامی بحثهای ما درباره آنچه آن را مابعدروانشناسی توصیف کردیم البته به سبب این امر است که درباره سرشت فرایندهای هیجان آمیز که در عناصر نظامهای روانی رخ می دهد چیزی نمی دانیم و احساس می کنیم که محق نیستیم فرضیه ای درباره این موضوع ارائه کنیم. در نتیجه در تمامی مدت با عامل ناشناخته وسیعی سروکار داریم، عاملی که مجبوریم آن را در هر فرمول جدیدی دخالت دهیم. به شیوه ای عاقلانه فرض بر این گذاشته شد که این جریان هیجان آمیز می تواند با انرژیهایی به سرانجام رسد که از حیث کمّی متغیرند؛ همچنین محتمل به نظر می رسد که این جریان کیفیتهای چندی داشته باشد (به عنوان مثال از حیث دامنه.) ما فرضیه بروئر را به عنوان عاملی نو مورد ملاحظه قرار دادیم بر این مبنا که انباشت انرژی می تواند به دو شکل انجام گیرد؛ به گونه ای که باید میان دو کتکسیس نظامهای روانی یا عناصر آنها تمیز قائل شویم کتکسیسی که به شکل آزادانه جریان می یابد و به طرف تخلیه می رود و کتکسیس ساکن. ما شاید گمان بریم که «مقیّد ساختن» انرژی ای که به درون دستگاه ذهنی جریان می یابد در تغییر آن از حالت سیلان آزادانه به حالت ساکن نهفته است.

فکر می کنم ما باید به شیوه ای آزمایشی خطر کنیم و روان رنجوری آسیب زای رایج را نتیجه شکافی گسترده بدانیم که در سپر محافظ در برابر محرک ایجاد شده است. این امر به نظر می رسد تکرار مجدد نظریه قدیمی و ساده پندارانه شوک باشد که در تقابل آشکار قرار دارد با نظریه جاه طلبانه تر بعدی و روان شناختی ای که اهمیت سبب شناسانه را نه به آثار خشونت مکانیکی بلکه به رعب و تهدید به زندگی منتسب می کند. با این وصف، این نظرات مخالف آشتی ناپذیر نیستند و آراء روانکاوانه درباره روان رنجوری آسیب زا نیز با نظریه شوک در خامترین شکل آن یکی نیست. نظریه اخیر ماهیت شوک را صدمه مستقیم به ساختار مولکولی یا حتی به ساختار بافت شناسانه (histological) عناصر نظام عصبی می داند. درحالی که آنچه ما در پی فهمیدن آنیم آثاری است که بر اثر شکاف در سپری که در برابر محرک قرار دارد و بر اثر مسائلی که از پی آن می آید بر ارگان مغز به وجود می آید و ما هنوز اهمیت را به عنصر رعب منتسب می کنیم. سبب رعب فقدان هر نوع آمادگی برای اضطراب، من جمله فقدان هایپرکتکسیس نظامهایی است که باید اولین چیزی باشند که تحریک را می گیرند. این نظامها به سبب کتکسیس پائینشان در موقعیت خوبی برای مقیّد ساختن سَیَلان هیجان نیستند و نتایج شکاف در سپر محافظ هرچه سهلتر از پی می آید. بنابراین دیده خواهد شد که آمادگی برای اضطراب و هایپرکتکسیس نظامهای گیرنده مقوّم آخرین خط دفاع سپر در برابر محرک است. در مورد شمار بسیاری از آسیبها، تفاوت میان نظامهایی که آماده نیستند و نظامهایی که از طریق هایپرکتکتیک بودن به خوبی آماده اند ممکن است عامل مهمی در تعیین نتیجه باشد. هرچند جایی که قوت آسیب از محدوده خاصی فراتر می رود این عامل بی شک وزن و اهمیت خود را از دست می دهد. همان طور که می دانیم تحقق آرزوها به شیوه توهّمی به وسیله خوابها و روءیاها برآورده می شود و تحت سلطه اصل لذّت این امر به کارکرد آنها تبدیل می شود. اما برای خدمت به این اصل نیست که خوابها و روءیاهای بیمارانی که به روان رنجوری آسیب زا مبتلا هستند با چنان نظمی آنها را به عقب می راند، به موقعیتی که در آن آسیب رخ داده است. بلکه ما باید در اینجا فرض کنیم که روءیاها در اینجا به انجام وظیفه ای دیگر کمک می کنند که باید قبل از آن که سلطه اصل لذّت حتی بتواند شروع شود باید به سرانجام رسد. این خوابها و روءیاها می کوشند تا به شیوه ای واپس گرایانه بر محرک غلبه کنند، آن هم با تحول اضطرابی که حذف آن سبب روان رنجوری آسیب زاست. بنابراین آنها دیدگاهی به ما ارائه کنند درباره کارکرد دستگاه ذهنی که اگرچه با اصل لذّت در تضاد نیست مستقل از آن است و به نظر می رسد ابتدایی تر از هدف کسب لذّت و اجتناب از عدم لذّت باشد.

پس به نظر می رسد اینجا جایی باشد که در آن برای اولین بار تصدیق کنیم که این گزاره که روءیاها تحقق آرزوها هستند استثنایی دارد. خوابها و روءیاهای اضطراب آور همان طور که به تکرار و به تفصیل نشان داده ام ارائه گر چنان استثنایی نیستند. روءیاهای مجازات dreams) (punishmentنیز استثنا نیستند زیرا که آنها به جای تحقق آرزوی ممنوع، مجازات متناسب با آنها را می نشانند. یعنی آنها آرزوی حس گناه را که واکنشی به انگیزش و تکانه رد شده است تحقق می بخشند. اما ممکن نیست روءیاهایی را که ما در حال بحث درباره آنها هستیم و در روان رنجوری آسیب زا رخ می دهند یا خوابها و روءیاهایی را که در طول روانکاوی رخ می دهند و آسیبهای روانی دوران کودکی را به خاطره بازمی آورند تحت عنوان تحقق آرزو طبقه بندی کنیم. آنها از تسلیم شدن به «اجبار به تکرار» نشأت می گیرند. هرچند این امر واقعیت دارد که در جریان تحلیل، این اجبار را آرزویی پشتیبانی می کند (و توصیه به یاد آوردن آنچه فراموش شده است و سرکوب شده است مشوّق آن است). بنابراین چنین به نظر می رسد که کارکرد روءیاها که متشکل است از کنار گذاشتن هر انگیزشی که ممکن است خواب را قطع کند آن هم با تحقق آرزوهایِ تکانه های آزاردهنده کارکرد اصیل آنها نیست. برای آنها ممکن نیست که این کارکرد را انجام دهند مادام که کل زندگی ذهنی سلطه اصل لذّت را پذیرفته باشد. اگر چیزی «ورای اصل لذّت» وجود داشته باشد، این امر فقط هنگامی منطقی به نظر می رسد که بپذیریم همچنین زمانی وجود داشته است که هدف روءیاها، تحقق آرزوها نبوده است. این امر متضمن نفی کارکرد بعدی آنها نیست اما اگر فقط یک بار این قاعده کلی شکسته شود سوءال بعدی مطرح می گردد. آیا احتمال دارد روءیاها با توجه به مقیّد ساختن روانی تأثرات آسیب زا از اجبار به تکرار تبعیت نکنند و آیا ممکن است چنان روءیاهای در خارج از تحلیل رخ دهند؟ و جواب فقط می تواند مثبت باشد.

در جای دیگری بحث کرده ام که روان رنجوری ناشی از جنگ (از آنجا که این واژگان متضمن چیزی بیشتر از ارجاع به شروع اوضاع و احوال بیماری است) بسیار محتمل است که روان رنجوری آسیب زا باشد که درگیری در «خود»، آن را تسریع کرده است. واقعیتی که من قبلاً به آن اشاره کرده ام مبنی بر این که جراحت فیزیکی محضی که به طور همزمان با آسیب [ روانی ] ایجاد شده باشد بختهای تحول روان رنجوری را کاهش می دهد زمانی فهمیدنی می شود که دو واقعیت را در ذهن مدّ نظر داشته باشیم، دو واقعیتی که تحلیل روانکاوانه بر آن تأکید کرده است: اوّل این که تحریک مکانیکی باید به عنوان یکی از سرچشمه های هیجان و تحریک جنسی شناخته شود و دوم این که بیماری دردناک و تب آلوده تا آنجا که به درازا بکشد تأثیری قدرتمند بر توزیع لیبیدو می گذارد. بنابراین از یک سو خشونت مکانیکی آسیب می تواند کمّیتی از هیجان جنسی را آزاد کند که با توجه به فقدان آمادگی برای اضطراب می تواند آثار آسیب زا بر جای گذارد؛ اما از سویی دیگر جراحت فیزیکی همزمان با طلب هایپرکتکسیس خودشیفته اندام مجروح می تواند فزونی هیجان را مقیّد سازد. این امر به خوبی بازشناخته شده است هرچند نظریه لیبیدو هنوز از این واقعیت به اندازه کافی استفاده نکرده است که چنان اختلالهای جدی در توزیع لیبیدو مثلاً در مالیخولیا با وقوع بیماری اندامی دیگری موقتاً به پایان می رسد و در واقع حتی وضعیت کاملاً پیشرفته اسکیزوفرنی در این اوضاع و احوال می تواند به طور موقت تسکین یابد.

5

اگر لایه قشریی که محرکات را دریافت می کند فاقد هرگونه سپر محافظ در برابر هیجاناتی باشد که از درون می آید، باید این نتیجه را به بار آورد که انتقال محرکات درونی از حیث اهمیت اقتصادی برترند و اغلب باعث اختلالهایی اقتصادی می شوند که با روان رنجوری آسیب زا مقایسه پذیر است. غنی ترین سرچشمه این هیجان درونی همانی است که ما آن را به عنوان «غرایز» ارگانیسم توصیف کردیم نمایندگان تمامی نیروهایی که سرمنشأشان در درون بدن است و به دستگاه ذهنی انتقال می یابند که در عین حال مهمترین و مبهمترین عنصر در تحقیقات روانشناسی است.

شاید زیاد عجولانه نباشد که فرض کنیم که تکانه هایی که از غرایز سرچشمه می گیرند به نوع فرایندهای عصبی مقیّد تعلق ندارند بلکه به فرایندهای آزادانه متحرکی (freely mobile)تعلق دارند که درصدد تخلیه اند. آن بخشی از این فرایند که ما آن را بهتر می شناسیم، از مطالعات ما درباره کارکرد روءیا (dream-work) حاصل آمده است. در آنجا ما کشف کردیم که فرایندها در نظامهای ناخودآگاه اساساً با آنهایی که در نظامهای پیش آگاه (preconscious)(یا آگاه) وجود دارد متفاوت است. کتکسیس در ناخودآگاه می تواند به سهولت و به تمامی انتقال یابد و جابه جا شود و تلخیص گردد. به هر تقدیر، چنان رفتاری اگر به مواد و مصالح پیش آگاه به کار بسته شود، می تواند فقط نتایجی نامعتبر به بار آورد؛ و این امر مبیّن ویژگیهای آشنایی است که روءیاهای آشکار نشان می دهند، آن هم بعد از آن که بازمانده های پیش آگاهانه روز قبل مطابق با قوانینی که در ناخودآگاه عمل می کنند حلاّجی شدند. من نوع فرایندی را که در ناخودآگاه یافت می شود به عنوان فرایند روانی «اولیه» توصیف کرده ام که در تضاد با فرایند «ثانویه» قرار دارد، فرایندی که در زندگی زمان بیداری عادی ما وجود دارد. از آنجا که تمامی تکانه های غریزی، نقطه تأثیرگذاریشان نظامهای ناخودآگاه است، سخن چندان بدیعی نگفته ایم اگر مدعی شویم که آنها از فرایند اولیه تبعیت می کنند. مجدداً به سهولت می توان فرایند روانی اولیه را با کتکسیس آزادانه متحرکِ بروئر یکی بدانیم و فرایند ثانویه را با تغییراتی که در کتکسیس مقیّد یا نیروبخش (tonic) او رخ می دهد. اگر این گونه باشد، وظیفه لایه های بالای دستگاه ذهنی است که هیجانات غریزی را که به فرایند اولیه می رسند مقیّد سازند. شکست در رسیدن به این تقید باعث اختلالی می شود که شبیه روان رنجوری آسیب زاست؛ و فقط زمانی که مقیّد کردن تکمیل شد، زمینه برای سلطه اصل لذّت (و شکل تعدیل شده آن یعنی اصل واقعیت) فراهم می شود تا بدون مانع و رادعی به پیش روند. تا آن هنگام وظیفه دیگرِ دستگاه ذهنی یعنی وظیفه مهار یا مقیّد ساختن هیجانات ارجحیت خواهد داشت اما واقعاً نه در تقابل با اصل لذّت، بلکه مستقل از آن و تا درجه ای بدون توجه به آن.

تجلیات اجبار به تکرار (که ما آن را، آنچنان که در فعالیتهای اولیه زندگی ذهنی دوران طفولیت و همچنین آن چنان که در میان رخدادهای معالجه روانکاوانه رخ می دهد، شرح دادیم) تا درجه بسیاری، خصوصیتی غریزی را آشکار می سازد، و زمانی که آنها در تقابل با اصل لذّت عمل می کنند چنین وانمود می کنند که نوعی نیروی «اهریمنی» در کار است. در مورد بازی کودکان به نظر می رسد که طبق مشاهدات ما کودکان تجارب غیر لذّت بخش را به این دلیل مضاعف تکرار می کنند که بتوانند با شرکت فعالانه در نقشی مهم مهارتی تمام و کمال یابند تا با تجربه کردن آن به شکلی منفعلانه. هر تکرار تازه ای به نظر می رسد سلطه ای را که آنها در جستجوی آن اند قوت بخشد. برای کودکان هرگز تجارب لذّت بخش به اندازه کافی تکرار نمی شود، و آنها در اصرار خود بر این که تکرار باید عیناً صورت گیرد یکدنده و لجوج هستند. این نشانه خاص بعداً ناپدید می شود. اگر لطیفه ای برای دومین بار شنیده شود تقریباً هیچ تأثیری بر جای نمی گذارد؛ نمایش هرگز آن تصور عظیمی را که در بار اول ایجاد کرده است در بار دوم ایجاد نمی کند؛ در واقع به سختی ممکن است فرد بزرگسالی را واداشت که از خواندن کتابی که بسیار لذّت برده است آن را بلافاصله دوباره بخواند. نو بودن همیشه شرط لذّت بردن است. اما کودکان هرگز از درخواست خود از بزرگسالان برای تکرار بازی ای که به او نشان داده اند یا با آنها بازی کرده اند خسته نمی شوند، تا این که آنها نیز از ادامه دادن خسته شوند. و اگر به کودکی قصه قشنگی گفته شود، او اصرار خواهد کرد که آن قصه را بارها و بارها بشنود تا قصه جدیدی را؛ و او بی امان تصریح خواهد کرد که این تکرار باید با همان نسخه اولیه یکی باشد و هر تغییری را جرمی تلقی خواهد کرد و آن را تصحیح خواهد کرد هرچند این تغییرات ممکن است به این امید انجام گیرد که تحسین تازه ای برانگیزد. هیچ یک از اینها با اصل لذّت تضاد ندارد؛ تکرار تجربه مجدد چیزی اینهمان آشکارا و فی نفسه منبع لذّت است. برعکس در مورد کسی که مورد تجزیه و تحلیل قرار می گیرد، اجبار به تکرار وقایع دوران کودکی اش در «انتقال»، به طور آشکارا اصل لذّت را به هر طریق نادیده می انگارد. بیمار به شیوه ای کاملاً کودکانه رفتار می کند و بنابراین به ما نشان می دهد که ردّ پاهای خاطره سرکوب شده تجربه های اولیه او در حالتی مقیّد در او حضور ندارند و در واقع به تعبیری قادر به تبعیت از فرایند ثانویه نیستند. افزون بر این آنها توانایی خود برای شکل دادن به تصور و خیالی آرزومندانه را که در خواب ظاهر می شود و بازمانده های روز قبل آن را همراهی می کنند مدیون واقعیتِ مقیّد نیستند. ما همین اجبار به تکرار را مکرراً در جریان معالجه خود به عنوان سد و مانعی می یابیم، یعنی زمانی که در پایان تحلیل تلاش می کنیم تا بیمار را ترغیب کنیم که خود را کاملاً از پزشک خود جدا سازد. همچنین می توان فرض کرد که زمانی که کسانی که با تجزیه و تحلیل ناآشنا هستند ترسی مبهم احساس می کنند ترسی از بیدار کردن چیزی که آنها احساس می کنند بهتر است خفته باقی بماند آنچه آنها دست آخر از آن می ترسند، ظهور همین اجبار است که حاکی از آن است که نوعی قدرت «اهریمنی» آنها را تسخیر کرده است.

اما چگونه گزاره «غریزی» بودن، به اجبار به تکرار ربط پیدا می کند؟ در اینجا نمی توانیم از این شبهه بگریزیم که ردّ پای خصوصیت عام غرایز و شاید زندگی ارگانیک به طور کلی را یافته ایم، چیزهایی که قبلاً به روشنی بازشناخته نشده بودند یا حداقل آشکارا مورد تأکید قرار نگرفته بودند. بنابراین چنین به نظر می رسد که غریزه کششی است که در بطن زندگی ارگانیک نهفته است تا وضعیت اولیه چیزها را احیا کند، وضعیتی که موجود زنده مجبور است آن را تحت فشار توزیع نیروهای خارجی رها کند؛ یعنی [ غریزه ] نوعی انعطاف پذیری ارگانیک است یا به عبارت دیگر تجلی اینرسی ای است که در بطن زندگی ارگانیک نهفته است.

این دیدگاه درباره غرایز به نظر بیگانه و غریب می آید زیرا که ما عادت کرده ایم در آنها عاملی را ببینیم که به تغییر و تحول گرایش دارد، درحالی که اکنون از ما خواسته می شود در آنها چیزی کاملاً برعکس را بازشناسیم که تجلی سرشت محافظه کار موجود زنده است. از سوی دیگر بلافاصله مثالهایی از زندگی حیوانی به ذهن ما متبادر می شود که به نظر می رسد این نظر را تأیید کنند که غرایز از حیث تاریخی متعین شده اند. به عنوان مثال برخی از ماهیان در زمان تخم ریزی دست به مهاجرتهای سخت و طاقت فرسا می زنند تا تخم خود را در آبهای خاصی بریزند که از محل سکونت معمول آنها فاصله بسیار دارد. بنا به عقیده بسیاری از زیست شناسان آنچه این ماهیان انجام می دهند صرفاً یافتن جاهایی است که نوع آنها قبلاً در آنجا سکونت داشته اند، اما در جریان زمان آن را تغییر دادند. گمان می رود که همین تبیین را می توان در مورد کوچ پرندگان مهاجر به کار برد ولی ما سریعاً از ضرورت یافتن مثالهای بعدی معاف می شویم آن هم با دست زدن به این تأمل که محکمترین دلایل برای وجود اجبار ارگانیک برای تکرار در پدیده وراثت و واقعیتهای جنین شناسی نهفته است. مشاهده می کنیم که چگونه نطفه حیوان زنده ناگزیر است در جریان تحول خود، خصوصیت ساختارهای تمامی اشکالی را که از آن نشأت گرفته است ظاهر سازد (هرچند فقط به شیوه ای موقت و تلخیص شده)، به جای آن که به سرعت با کوتاهترین راه به طرف شکل غایی خود به پیش می رود. این رفتار فقط تا درجه ای اندک به دلایل مکانیکی نسبت داده شده است، بنابراین تبیین تاریخی نمی تواند مورد غفلت قرار گیرد. همچنین قدرت بازتولید اندام از دست رفته با از نو رشد کردن آن دقیقاً مشابه همین امر است که حیطه آن به دنیای حیوانات نیز کشیده شده است.

ما با این اعتراض موجّه روبه رو خواهیم شد: ممکن است حقیقتاً این گونه باشد که علاوه بر غرایز محافظه کارانه که به طرف تکرار گرایش دارند، غرایز دیگری وجود داشته باشند که به طرف پیشرفت و تولید اشکال نو گرایشی سخت دارند. این استدلال را یقیناً نباید مورد چشم پوشی قرار داد و باید در مرحله بعدی آن را به حساب آورد. اما فعلاً امر وسوسه انگیز این است که این فرضیه را که تمامی غرایز به طرف احیایِ مراحل اولیه چیزها گرایش دارند تعقیب کنیم و به نتیجه منطقی اش برسیم. نتیجه ممکن است شمایی از عرفان یا نوعی ژرفای قلابی به دست دهد؛ ولی ما می توانیم از این که چنان هدفی را مدّ نظر داریم کاملاً تبری جوییم. ما فقط در پی نتایج معقول تحقیق یا تأملی هستیم که متکی بر آن است و نمی خواهیم در آن نتایج چیزی به جز یقین بیابیم.

بنابراین اجازه دهید فرض کنیم که تمام غرایز ارگانیک محافظه کارانه اند و به شکل تاریخی کسب شده اند و به طرف احیای حالات اولیه چیزها گرایش دارند. از این امر چنین برمی آید که پدیده هایی که دچار تحول ارگانیک هستند باید به تأثیرات مخرب خارجی و منحرف کننده نسبت داده شوند. عنصر زنده ابتدایی، از همان آغاز، خواستی برای تغییر ندارد؛ اگر وضعیت یکسان باقی بماند او کاری نخواهد کرد مگر تکرار مداوم همان جریان زندگی. در آخرین وهله آنچه نشان خود را بر تحول ارگانیسمها می گذارد باید تاریخ کره زمین که ما در آن زندگی می کنیم و نسبت آن با آفتاب باشد. بنابراین هر تعدیلی که بر جریان زندگی ارگانیسم تحمیل شود توسط غرایز ارگانیک محافظه کار پذیرفته می شود و برای تکرار بعدی ذخیره می گردد. بنابراین آن غرایز ناگزیرند که ظاهری گول زننده به خود گیرند، بر این مبنا که نیروهایی هستند که به تغییر و پیشرفت گرایش دارند، درحالی که در واقع آنها فقط در پی رسیدن به اهداف باستانی هستند چه مسیر کهنه باشد چه نو. افزون بر این، کاملاً ممکن است که این هدف نهایی تمامی جهد و کوششهای ارگانیک را مشخص کنیم. اگر هدف زندگی حالتی از چیزها باشد که هرگز به دست نیامدنی است، آن گاه این امر با سرشت محافظه کارانه غرایز در تضاد خواهد بود. برعکس [ این هدف ] باید حالت قدیمی چیزها باشد، یعنی حالت اولیه ای که از آن موجود زنده در این یا آن زمان عزیمت کرده است و در حال جهد است که به آن از طریق مسیر پیچاپیچی که تحول آن، او را به آنجاها رهنمون می شود، بازگردد. اگر ما باید این امر را به منزله حقیقتی متصور شویم که دارای هیچ استثنایی نیست، یعنی این که هر چیز زنده ای به سبب دلایل درونی می میرد یک بار دیگر به چیزی غیر ارگانیک تبدیل شود آن گاه ناگزیر می شویم که بگوییم «هدفِ تمامی زندگی مرگ است» و با نگاه به گذشته باید بگوییم که «چیزهای بی جان قبل از موجودات زنده وجود داشته اند.»

کنش نیرویی که ما نمی توانیم از سرشتش هیچ مفهومی در سر داشته باشیم روزی روزگاری صفات زندگی را در ماده بی جان برانگیخت. شاید این فرایند شبیه همان نوع فرایندی باشد که بعداً سبب تحول آگاهی در قشر خاصی از ماده زنده شد. سپس تنشی در آنچه قبلاً ماده بی جان بود به وجود آمد و کوشید تا خود را ملغی سازد. بدین شیوه نخستین غریزه پا به عرصه وجود گذاشت: غریزه بازگشت به سوی حالت بی جان. در آن زمان هنوز مردن برای موجود زنده امری سهل و ساده بود؛ احتمالاً طول زندگی اش کوتاه بود و جهتش را ساختار شیمیایی زندگی ای جوان تعیین می کرد. شاید برای مدت زمانی طولانی موجود زنده به همین ترتیب مداوماً از نو خلق می شد و به سهولت می مرد، تا این که تأثیرات خارجی قاطع به چنان شیوه ای تغییر یافتند که موجود هنوز در حال بقا را مجبور ساختند تا هرچه بیشتر از مسیر اصلی زندگی فاصله گیرد و قبل از آن که به هدف خود یعنی مرگ برسد، راهی پُر پیچ و خمتری را طی کند. این مسیرهای پُر پیچ و خمِ به سوی مرگ که غرایز محافظه کارانه، وفادارانه از آنها محافظت می کنند، در حال حاضر تصویری از پدیده های زندگی را به ما ارائه می دهند. اگر ما قاطعانه سرشت منحصراً محافظه کارانه غرایز را مدّ نظر گیریم نمی توانیم به هیچ مفهوم دیگری از منشأ و هدف حیات دست یابیم.

معناهایی که از گروههای بزرگی از غرایز در سر داریم و معتقدیم که در پس پدیده های زندگی در ارگانیسمها نهفته اند، کمتر از آن گیج کننده و شگفت آور به نظر نمی رسند. فرضیه غرایز خود محافظ، از همان قبیل که ما به موجودات زنده نسبت دادیم، با این ایده در تقابل آشکار قرار دارد که زندگی غریزی به طور کلی در خدمت احضار مرگ است. اگر از این زاویه بنگریم، اهمیت نظری غرایز محافظت از خود و ابراز خود و سروری جویی، به میزان زیادی کاهش می یابند. آنها غرایز سازنده ای هستند که عملکردشان اطمینان یافتن از این امر است که ارگانیسم راه خود را به سوی مرگ طی کند و همچنین عملکردشان دفع هر شیوه ممکن بازگشت به سوی موجود غیرارگانیک است مگر همانهایی که جزو ذاتی خود ارگانیسم اند. ما بیش از این مجبور نیستیم که تصمیمهای گیج کننده ارگانیسم را (که به سختی می توان آن را با هر زمینه ای وفق داد) به حساب آوریم، تصمیمهایی که برای بقای موجودیت خود در برابر هر نوع سد و محدودیتی می گیرند. آنچه برای ما باقی می ماند واقعیت آرزوهای ارگانیسم برای مردن آن هم فقط به شیوه خود اوست. بنابراین، این محافظان زندگی نیز اساساً خادمان مرگ اند. از این رو، وضعیتی پارادوکسی به وجود می آید مبنی بر این که ارگانیسم زنده فعالانه به ضد رخدادهایی (در واقع خطرهایی) مبارزه می کند که می توانند به او کمک کنند که هدف زندگی اش را سریعتر به دست آورد، آن هم از راه میان بُر. به هر تقدیر، چنان رفتاری به دقت مشخصه رفتار غریزی ناب در تقابل با تلاشهای فکری است.

اما اجازه دهید برای لحظه ای درنگ و تأمل کنیم. جریان نمی تواند این گونه باشد. غرایز جنسی که نظریه روان رنجوری جایگاهی کاملاً خاص برای آن قائل است، از بُعد کاملاً دیگری ظاهر می شوند.

فشار خارجی که درجه مداوماً در حال افزایشی از تحول را باعث می شود، خود را بر هر ارگانیسمی تحمیل نمی کند. بسیاری از ارگانیسمها موفق شده اند که تا زمان حاضر در همان سطح پایین خود باقی بمانند. بسیاری از این موجودات، هرچند نه همه آنها، که باید شبیه مراحل اولیه حیوانات و گیاهان تحول یافته تر باشند، امروزه زنده اند. بر همین سیاق، کل مسیر تحول به سوی مرگِ طبیعی را تمامی موجودات اولیه نپیموده اند، موجوداتی که تشکیل دهنده بدن پیچیده ارگانیسمهای والاتر هستند. برخی از آنها یعنی یاخته های زایشی احتمالاً ساختار اصلی ماده زنده را نگه داشته اند و پس از زمان معینی با تکمیل تمام و کمال استعدادهای غریزی به ارث برده شده و تازه کسب شده، خود را از ارگانیسم به طور کلی جدا ساخته اند. این دو خصوصیت باید به دقت همان چیزی باشد که آنها را قادر می سازد تا هستی مستقلی داشته باشند. در شرایط مساعد آنها شروع به تحول می کنند یعنی تکرار اعمالی که آنها هستی خود را مدیون آن اند؛ و در پایان بار دیگر بخش دیگری از نوع آنها تحول خود را برای تکمیل نهایی پی می گیرند، درحالی که بخش دیگر بار دیگر به عنوان یاخته باقیمانده به سرآغاز جریان تحول بازمی گردد. بنابراین، این یاخته های زایشی به ضد مرگ موجود زنده دست اندرکارند و موفق به کسب چیزی برای آن می شوند که می توانیم آن را نامیراییِ بالقوه تلقی کنیم، هرچند این امر چیزی نیست مگر طولانی کردن راه به سوی مرگ. ما باید بیشترین اهمیت را برای این واقعیت قائل شویم که اگر یاخته ای زایشی با یاخته زایشی دیگری شبیه خود و با این همه متفاوت از خود ترکیب شود، کارکرد آن تقویت می شود یا صرفاً آن کارکرد ممکن می گردد.

این غرایز که از سرنوشت این ارگانیسمهای ابتدایی organisms) (elementary مراقبت می کنند که عمرشان طولانیتر از کل ارگانیسم است و در حالی که آنها در برابر مرگ خارجی بی دفاع اند، آنها را مجهز به سپری محافظ می کنند و امکان ملاقات آنها با سایر یاخته های زایشی و جز آن را فراهم می کنند جملگی اینها مقوّم گروه غرایز جنسی هستند. آنها به این معنا مانند سایر غرایز محافظه کارند که حالات اولیه موجود زنده را بازمی گردانند؛ اما آنها از این حیث بیشتر محافظه کارند که به طور خاص در برابر نفوذهای خارجی مقاومت می کنند؛ آنها از حیثی دیگر نیز محافظه کارند یعنی از این حیث که از خود زندگی برای مدتی نسبتاً طولانی محافظت می کنند. آنها غرایز حقیقی زندگی هستند. آنها به ضد هدف سایر غرایز عمل می کنند که به سبب عملکردشان به طرف مرگ رهنمون می شوند؛ و این امر مبیّن آن است که تقابلی میان آنها و سایر غرایز وجود دارد، تقابلی که مدت زمانی طولانی است که نظریه روان رنجوری اهمیتشان را باز شناخته است. گویی که زندگی ارگانیسم با ضرباتی تردیدآمیز حرکت می کند. گروهی از غرایز به جلو می شتابند تا هر چه سریعتر به هدف نهایی زندگی برسند، اما زمانی که مرحله ای خاص در پیشرفت حاصل آمد، گروه دیگر به نقطه ای خاص به پس می جهند تا کار را از نو شروع کنند و بدین ترتیب سفر را طولانی سازند. و هرچند این امر مبرهن است که جنسیت و تمایز میان دو نوع جنس زمانی که زندگی شروع شد وجود نداشت، این امکان هنوز باقی است که غرایزی که بعداً به عنوان غرایز جنسی توصیف شدند از همان آغاز در حال عمل بوده اند، و این امر ممکن است حقیقت نداشته باشد که فقط در ایام بعدی بوده است که آنها کار مقابله با فعالیتهای «غرایزِ خود» (ego-instincts) را شروع کردند.

اکنون اجازه دهید برای لحظه ای به گذشته بازگردیم و این امر را ملاحظه کنیم که آیا اساساً پایه ای برای این گمان ورزیها وجود دارد. آیا واقعاً این گونه است که به جز غرایز جنسی غرایز دیگری وجود ندارند که در پی احیای مراحل اولیه امور نباشند؟ و غرایزی وجود ندارند که هدف آنها رسیدن به وضعیتی از امور باشد که تاکنون هیچ گاه به دست نیامده است؟ من هیچ مثالی از دنیای ارگانیک نمی دانم که با مشخصه ای که هم اکنون پیشنهاد کردم در تضاد باشد. بی تردید هیچ غریزه عامی وجود ندارد که به سوی تحول بالاتری حرکت کند که در دنیای حیوانی یا گیاهی مشاهده پذیر باشد، هرچند گویی این امر نیز انکارناپذیر است که تحول در این جهت، در واقع رخ می دهد. اما از یک سو، اغلب این امر بستگی به عقیده ما دارد که بگوییم یک مرحله از تحول بالاتر از مرحله ای دیگر است. اما از سوی دیگر زیست شناسی به ما آموخته است که تحول بالاتر از یک جنبه را پیچیدگی ای از جنبه ای دیگر، مکرراً یا متوازن می سازد یا تحت الشعاع قرار می دهد. افزون بر این کثیری از انواع حیوانات وجود دارند که از دوران اولیه آنها می توانیم نتیجه بگیریم که تحول آنها، برعکس، خصوصیتی واپس گرایانه به خود گرفته است. هم تحول به مراحل بالاتر و هم پیچیدگی می توانند حقیقتاً نتایجِ سازگاری با فشار نیروهای خارجی باشند؛ و در هر دو مورد نقشی که غرایز ایفا می کنند، می تواند حفظ (آن هم در شکل منبع درونی لذّت) تعدیلات اجباری باشد.

همچنین رها کردن این عقیده می تواند برای بسیاری از ما دشوار باشد که در بشر غریزه ای برای کمال در کار است، غریزه ای که آدمیان را به اعتلای اخلاقی و دستاوردهای فکری بلندمرتبه فعلی رسانده است و انتظار می رود که مواظب تحول آنها تا سرحد اَبَر انسان باشد. به هر تقدیر من هیچ اعتقادی به وجود چنان غریزه درونی ندارم و قادر نیستم تصور کنم که چگونه این توهّم خیرخواهانه باید حفظ شود. به نظر من تحول فعلی موجودات بشری طالب هیچ نوع تبیینی متفاوت از تبیین مربوط به حیوانات نیست. آنچه در اقلیتی از افراد انسانی به عنوان اجباری خستگی ناپذیر به سوی تکامل بعدی ظاهر می شود، می تواند به سهولت به عنوان نتیجه سرکوب غرایز فهمیده شود که هر آنچه در تمدن بشری گرانبهاترین است بر مبنای آن استوار است. غریزه سرکوب شده هرگز از کوشش برای ارضای کامل بازنمی ایستد، که خود متشکل است از تکرار تجربه نخستین ارضا. هیچ صورت بندیِ جایگزین یا واکنشی و هیچ نوع تصعیدی (sublimation) برای امحای تنش پایدار غریزه سرکوب شده کافی نیست؛ و تفاوت در میزان لذتِ ارضایی که طلب می شود با ارضایی که عملاً به دست می آید مهیّاگر عامل محرکه ای است که اجازه هیچ توقف در موضع به دست آمده را نمی دهد، اما به گفته شاعر، «شتابان هماره به پیش می تازد.»(15) جاده پس رویی که به ارضای کامل منجر می شود، معمولاً با مقاومتهایی که از سرکوبها محافظت می کنند مسدود می شود. بنابراین هیچ بدیلی وجود ندارد مگر پیشرفت در جهتی که در آن گسترش هنوز آزاد است هرچند هیچ چشم اندازی برای به نتیجه رساندن این جریان یا توانایی رسیدن به هدف وجود ندارد. فرایندی که در تشکیل ترس روان رنجورانه ذی مدخل است، که خود چیزی نیست مگر تلاشی برای گریز از ارضای غریزه ای، به ما الگویی از شیوه تکوین فرض ما دال بر وجود «غریزه به سوی کمال رفتن» را ارائه کند، غریزه ای که به هیچ وجه نمی توان به همه موجودات بشری نسبت داد. در حقیقت شرایط پویا برای تحول آنها به طور عام وجود دارند؛ اما فقط در مواردی نادر است که به نظر می رسد وضعیت اقتصادی به نفع تولید چنین پدیده ای باشد.

فقط کلامی دیگر به گفته هایم می افزایم که تلاشهای اروس(16) برای ترکیب موجودات ارگانیک در قالب واحدهای هرچه بزرگتر، احتمالاً مهیّاگر جانشینی است برای همین «غریزه به سوی کمال رفتن»، که ما نمی توانیم وجودش را تأیید کنیم. تلاشهای اروس به همراه نتایج سرکوب، به نظر می رسد قادر به تبیین پدیده هایی باشد که به آن [ غریزه [ منتسب می شود.

6

نتیجه پرسشهای ما تاکنون قائل شدن به تمایزی قاطع میان غرایز «خود» و غرایز «جنسی» و اتخاذ این نظر بوده است که که غرایز اول به سوی مرگ راه می برند و دومین غرایز به سوی طولانیتر کردن زندگی. اما این نتیجه از بسیاری جهات حتی برای خود ما باید رضایت بخش نباشد. افزون بر این عملاً فقط اولین گروه غرایز است که می توانیم نسبت محافظه کار یا فزونتر واپس نگرانه به آن دهیم. یعنی همان خصوصیتی که با اجبار به تکرار متناظر است. زیرا بر مبنای فرضیه ما «غرایز خود» از زندگی یافتن ماده بی جان نشأت می گیرد و در پی احیای وضعیت بی جان است؛ درحالی که غرایز جنسی هرچند این امر حقیقت دارد که آنها وضعیتهای اولیه ارگانیسم را بازتولید می کنند به روشنی و با هر وسیله ممکن در پی وحدت بخشیدن به دو یاخته زایشی هستند که به شیوه ای خاص از یکدیگر تفکیک یافته اند. اگر این وحدت حاصل نشود یاخته های زایشی به همراه سایر عناصر ارگانیسم چندسلولی می میرند. فقط بر مبنای همین شرط است که عملکرد جنسی می تواند زندگی سلول را تداوم بخشد و ظاهری از نامیرایی به آن اعطا کند. اما چه چیزی رخدادی مهم در تحول موجود زنده که خود در جریان تولیدمثل جنسی تکرار می شود یا در مرحله ماقبل آن یعنی اتصال دو تک یاخته (protozoa) است؟ ما نمی توانیم پاسخی به این پرسش دهیم و در نتیجه اگر کل ساختار بحث ما اشتباه از آب درآید احساس راحتی خواهیم کرد. بنابراین تقابل میان «غرایز خود» یا مرگ و غرایز زندگی یا جنسی از میان می رود و اجبار به تکرار دیگر آن اهمیتی را نخواهد داشت که ما به آن نسبت داده ایم.

پس اجازه دهید به سوی یکی از فرضیات خود بازگردیم که قبلاً آن را ارائه کردیم، منتها با این استثناء که ما قادر خواهیم بود که آن را به طور قطعی نفی کنیم. ما نتایج بلندبالایی از این فرضیه استنتاج کرده ایم که تمامی موجودات زنده باید به سبب علل درونی بمیرند. ما این فرضیه را بدون هر نوع دقتی مطرح کردیم زیرا به نظر ما نمی رسید که این یک فرضیه باشد. ما به این تفکر خو گرفته بودیم که واقعیت چنین است و اندیشه ما را نوشته های شعرای ما قوّت بخشیده اند. شاید ما این عقیده را به این سبب اختیار کرده ایم که نوعی تسلی خاطر در آن وجود داشت. اگر ما بناست خود بمیریم و مرگ آنانی را که عزیزان مایند از دست ما برباید، ساده تر خواهد بود که تسلیم قانون بی رحمانه طبیعت، تسلیم ضرورت متعالی (sublime) شویم تا تسلیم بختی که شاید بتواند از چنگ بگریزد. به هر تقدیر، ممکن است که این اعتقاد به ضرورت ذاتی مردن فقط یکی دیگر از آن توهّماتی باشد که ما خلقشان کرده ایم «تا بار هستی را تحمل کنیم.»(17) این اعتقاد یقیناً اعتقادی نخستین و بدوی نیست. مفهوم «مرگ طبیعی» کاملاً با مردمان بدوی بیگانه است. آنان هر مرگی را که در میانشان رخ می دهد به نفوذ دشمن یا روحی شیطانی نسبت می دهند. بنابراین باید به طرف زیست شناسی رو کنیم تا اعتبار گفته مان را بیازماییم.

اگر دست به چنین عملی بزنیم از دریافتن این نکته در شگفت خواهیم شد که تا چه اندازه تفاوت اندکی در میان زیست شناسان درباره موضوع مرگ طبیعی وجود دارد. همچنین از این واقعیت شگفت زده خواهیم شد که کل مفهوم مرگ در زیر نگاه آنها ذوب می شود. این واقعیت که مدت زمان میانگین ثابتی از زندگی حداقل در میان حیوانات والاتر وجود دارد طبیعتاً استدلالی است به نفع این امر که چیزی وجود دارد به نام مرگ بنا به علل طبیعی. اما زمانی با این تصور مقابله می شود که ما شماری از حیوانات بزرگ و گیاهان عظیمی را مشاهده می کنیم که عمر بسیار می کنند به گونه ای که ما در حال حاضر قادر به شمارش عمر آنها نیستیم. بر طبق نظر گسترده ویلهلم فلیس(18) تمامی پدیده هایی که ارگانیسمها زندگی آنها را نمایش می دهند و بدون شک مرگ آنها را نیز با اتمام دوره های ثابتی پیوند دارند که خود مبیّن وابستگی دو نوع موجود زنده، یکی نر و دیگری ماده، بر سال خورشیدی اند. به هر تقدیر، زمانی که مشاهده می کنیم چه به سادگی و چه به گستردگی تأثیر نیروهای خارجی قادرند زمان ظهور پدیده های زنده را تعدیل کنند (به ویژه در دنیای گیاهی) بدین معنا که یا آن را سرعت بخشند یا آن را عقب بیندازند باید در مورد عدم انعطاف و محدودیت فرمول فلیس شک کنیم یا حداقل تردید کنیم که قوانینی که او ارائه کرده است یگانه عوامل تعیین کننده اند.

از دیدگاه ما می باید بیشترین توجه را به نوشته های وایزمان(19) و نحوه تلقی او درباره موضوع زمان زندگی و مرگ ارگانیسمها معطوف کرد. او بود که تقسیم موجود زنده به بخشهای میرا و نامیرا را ارائه کرد. بخش میرای بدن در معنای محدود آن «سوما»(20) است که به تنهایی تابع مرگ طبیعی است. از سوی دیگر یاخته های زایشی، بالقوّه نامیرا هستند زیرا که قادرند تحت شرایط مناسب خاصی به فردی جدید بدل شوند یا به عبارتی دیگر خود را تسلیم سومای جدیدی کنند.

آنچه ما را در شگفتی فرو می برد شباهت نامنتظر این آراء با آرای خود ماست که از زمانی طولانی و بس متفاوت به آن رسیده ایم. وایزمان موجود زنده را از حیث ریخت شناسی مورد توجه قرار می دهد. او در آن بخشی که محکوم به مرگ است سوما را مشاهده می کند، آن هم جدای از ماده ای که به جنسیت و وراثت مربوط است، و در بخش دیگر نامیرایی را یعنی ماده حیاتی زایشی plasm) (germ را که متوجه بقای گونه ها و تولیدمثل آنهاست. از سویی دیگر ما با موجود زنده سروکار نداریم بلکه سروکارمان با نیروهایی است که در آن عمل می کنند. و در نتیجه بدان سو رانده شده ایم که دو نوع غریزه را از یکدیگر تمیز دهیم، آنهایی که در پی رهبری هر آنچه زنده است به طرف مرگ اند و جز آنها یعنی غرایز جنسی که مداوماً در جهت بازسازی زندگی می کوشند و آن را به دست می آورند. این نظریه به نظر می رسد که پیامدی پویا برای نظریه ریخت شناسانه وایزمان باشد.

اما ظهور شباهت بامعنا به محض آن که ما نظریات وایزمان را درباره مسأله مرگ کشف کنیم از بین می رود، زیرا که او فقط تمایز میان سومای میرا و ماده حیاتی زایشی نامیرا را به ارگانیسمهای زنده چندسلولی نسبت می دهد. در ارگانیسمهای تک سلولی، فرد و سلول تولیدمثل کننده هنوز یکی و عین هم هستند. بنابراین او بر آن است که ارگانیسمهای تک سلولی به طور بالقوه نامیرا هستند و مرگ فقط در موجود چندسلولی (metazoa) چهره خود را نشان می دهد. حقیقت دارد که این نوع مرگِ ارگانیسمهای والاتر از نوع طبیعی است، مرگی به سبب دلایل درونی. اما این مرگ مبتنی بر هیچ نوع مشخصه نخستین موجود زنده نیست (وایزمان، 1984) و نمی تواند به عنوان ضرورتی مطلق تلقی شود که پایه اش در کُنهِ سرشت زندگی است (وایزمان، 1982، 33). بلکه مرگ چیزی مصلحتی است، تجلی سازگاری با وضعیتهای خارجی زندگی است؛ زیرا زمانی که سلولهای تن به سوما و پلاسمای زاینده تقسیم شدند زمان نامحدود زندگی فردی به تزئین و آرایه ای کاملاً بی معنا بدل می شود. زمانی که این تفکیک در ارگانیسمهای چندسلولی انجام گرفت مرگ به امری ممکن و مصلحت آمیز بدل می شود. از آن زمان به بعد سومای ارگانیسمهای بالاتر در زمانهای ثابت به سبب دلایل درونی می میرد درحالی که تک یاخته نامیرا باقی می ماند. از سویی دیگر، این چنین نیست که تولیدمثل در زمانی پدید آمد که مرگ پدید آمد؛ برعکس، تولیدمثل، مثل رشد (که از آن منشأ گرفته است) از خصوصیات نخستین ماده زنده است و زندگی از آغاز پیدایشش بر روی زمین همواره مستدام بوده است.

درخواهیم یافت که اگر بر این سیاق بپذیریم که ارگانیسمهای والاتر دارای مرگی طبیعی هستند، چندان کمکی به ما نخواهد شد. زیرا که اگر مرگ چیزی باشد که ارگانیسمها آن را بعداً کسب کرده باشند، آن گاه پرسش وجود داشتن غرایز مرگ از آغاز زندگی بر روی زمین موضوعیت خود را از دست خواهد داد. ارگانیسمهای چندسلولی ممکن است بر اثر دلایل درونی بمیرند، آن هم یا به سبب تفکیک ناقص یا به سبب نقص در متابولیسم آنها؛ اما این امر از حیث مسأله ای که ما پیش رو داریم اهمیتی ندارد. افزون بر این، چنین برداشتی از منشأ مرگ تفاوت اندکی با شیوه های مرسوم تفکر ما دارد تا فرضیه غریبِ «غرایز مرگ».

بحثی که از پی فرضیات وایزمان پیش آمد، تا آنجا که من می توانم ببینم، به هیچ نتیجه قطعی در هیچ جهتی نینجامیده است. برخی از نویسندگان به آرای گوته (1883) بازگشته اند، کسی که مرگ را نتیجه مستقیم تولیدمثل تصور کرد. هارتمان(21) پدید آمدن «تن مرده» body) (dead بخش مرده موجود زنده را به مثابه ملاک مرگ متصور نشد، بلکه مرگ را به عنوان «پایان تحول فردی» تعریف کرد. در این معنا، تک یاختگان نیز میرا هستند؛ در مورد آنها مرگ همواره با تولیدمثل قرین است، اما تا حد زیادی تولیدمثل، مرگ را به امری تیره و مبهم بدل می سازد، زیرا که کل ماده جانور سلف می تواند مستقیماً به خلف تازه تولد یافته منتقل شود.

پس از آن خیلی زود تحقیقات متوجه آزمون تجربی ارگانیسمهای تک سلولی در مورد نامیرایی مفروض ماده زنده شد. وودراف(22) زیست شناس آمریکایی که بر روی جانور ذره بینی مژه داری infusorian) (ciliate از نوع اسلیپر انیمالکولی(23) آزمایشهایی انجام می داد که از طریق تقسیم به دو واحد، تولیدمثل می کند تا نسل سه هزار و بیست و نهمین، کار خود را ادامه داد (وی در این نقطه آزمون را پایان داد). او در هر نسل یکی از این موجودات را جدا می کرد و آن را در آب تازه قرار می داد. این خلف بسیار دورِ نخستین اسلیپر انیمالکولی به اندازه سلفش سرزنده و فعال بود و هیچ نشانی از سالخوردگی یا تباهی را نشان نداد. بنابراین، تا آنجا که موجوداتی از این قبیل بتوانند چیزی را اثبات کنند [ می توان گفت که [ نامیرایی موجود تک یاخته از حیث تجربی به نظر اثبات کردنی می آید.

سایر آزمایش کنندگان به نتایج متفاوتی رسیدند. ماپواس(24) و کلکینز(25) و دیگران، برخلاف وودراف، دریافتند که بعد از شمار معینی از تقسیمها این جانوران ذره بینی مژه دار ضعیفتر می شوند، کوچکتر می شوند و بخشی از سازمان خود را از دست می دهند و نهایتاً می میرند مگر این که برخی اقدامات بهبوددهنده در مورد آنها به کار گرفته شود. اگر این گونه باشد به نظر می رسد تک یاختگان بعد از دوره سالخوردگی درست مثل جانوران والاتر می میرند. بنابراین آنها به طور مطلق، به ضد تأکید وایزمان مبنی بر این که مرگ چیزی است که ارگانیمسهای زنده بعداً کسب می کنند، عمل می کنند.

از جمع این آزمونها دو واقعیت پدید می آید که به نظر می رسد، مهیّاگر تکیه گاهی محکم برای ما باشند.

اول: اگر دو جانور ذره بینی در لحظه قبل از بروز علائم پیری بتوانند با یکدیگر گرد آیند یا به عبارت دیگر با یکدیگر «جفت شوند» (conjugute) (یعنی اندکی بعد از آن که آنها یک بار دیگر از هم جدا شدند) از پیر شدن آنها جلوگیری می شود و آنها «دوباره جوان می شوند». جفت شدن بی تردید پیشگام تولیدمثل جنسی موجودات والاتر است؛ اما هنوز ربطی به تکثیر و ازدیاد ندارد و به تزویج ماده های دو فرد محدود می شود (یعنی همان «دوآمیزی جنسیِ» (amphimixis) نظریه وایزمان). به هر تقدیر آثار بهبوددهنده جفت شدن می تواند با برخی عوامل تحریک کننده مشخص، با تغییرات در ترکیب ماده ای که آنها را تغذیه می کند، با بالا بردن درجه حرارت آنها یا با تکان دادن آنها جایگزین شود. ما به یاد آزمون مشهور ج. لوب(26) می افتیم که در آن وی از طریق برخی محرکهای شیمیایی، تقسیماتی در تخمهای خارپوست دریایی ایجاد کرد فرایندی که به طور معمول می تواند فقط بعد از باروری رخ دهد.

دوم: مع هذا این امر احتمال دارد که جانوران ذره بینی مژه دار در نتیجه جریانهای حیاتی خود به مرگی طبیعی بمیرند؛ زیرا که تضاد میان یافته های وودراف و دیگران ناشی از این بود که او برای هر نسلی مایع مغذّی تازه ای فراهم می کرد. اگر او این ماده را حذف می کرد، همان علائم سالخوردگی را مشاهده می کرد که دیگر آزمایشگران مشاهده کرده بودند. او به این نتیجه رسید که جانوران ذره بینی با تولیدات متابولیسمی (products of metabolism) که آنها خود به ماده اطراف وارد می کنند صدمه می بینند. بنابراین او توانست با قاطعیت اثبات کند که فقط تولیدات متابولیسم خود نوع خاصی از انیمالکولی است که نتایج مهلکی برای آن دارد. زیرا همان انیمالکولیها زمانی که در مایع مغذّی خود مجتمع می شوند به شیوه ای اجتناب ناپذیر از بین می روند، اگر در مایعی قرار گیرند که با تولیدات تلف شده گونه های وابسته دور کاملاً اشباع است شکوفا می شوند. بنابراین جانور ذره بینی مژه دار اگر به حال خود رها شود به سبب تخلیه ناقص تولیدات متابولیسم خود به مرگی طبیعی می میرد. (احتمالاً همین نقص، علت غایی مرگ تمامی حیوانات والاتر نیز هست.)

در اینجا پرسشی در ذهن ما پدید می آید مبنی بر این که آیا کوشش برای حل مسأله مرگ طبیعی، با مطالعه تک یاختگان به هدف می رسد. سازمان بدوی این موجودات ممکن است به خوبی از چشم ما وضعیتهای مهمی را پنهان کنند، وضعیتهایی که هرچند در آنها نیز وجود دارند، فقط در حیوانات والاتر، جایی که آنها می توانند تجلی ریخت شناسانه ای بیابند، روءیت پذیر می شوند؛ و اگر ما دیدگاه ریخت شناسانه را رها کنیم و دیدگاه پویا را برگزینیم، این مسأله که بتوان نشان داد که مرگ طبیعی در تک یاختگان رخ می دهد یا خیر، برای ما به امری کاملاً خنثی بدل می شود. ماده ای که بعدها به عنوان موجوداتی میرا بازشناخته می شود، هنوز از ماده میرا جدا نشده است. نیروهایی غریزی که در پی هدایت زندگی به سوی مرگ اند ممکن است از همان ابتدا در تک یاختگان در حال عمل باشند، اما ممکن است آثار آنها را نیروهای محافظ زندگی چنان به تمامی پنهان کنند که پیدا کردن گواهی مستقیم برای حضور آنها به امری بسیار دشوار بدل شود. افزون بر این ما دیده ایم که مشاهداتی که زیست شناسان به عمل آورده اند به ما این امکان را می دهد که فرض کنیم که جریانهایی درونی از این نوع که به مرگ رهنمون می شوند در موجودات تک سلولی نیز رخ می دهند. اما اگر موجودات تک سلولی در معنایی که وایزمان مدّ نظر دارد نامیرا از آب درآیند، تأکید او بر این که مرگ امری است که بعداً کسب شده است فقط به پدیده های آشکار آن منطبق می شوند و فرضیه فرایندهایی را که به طرف آن گرایش دارند از امکان ساقط نمی کند.

بنابراین، انتظار ما مبنی بر این که زیست شناسی قاطعانه با بازشناسی غرایز مرگ مخالفت کند، تحقق نیافته است. ما آزادیم که به دلمشغولی خود با امکان پذیری آنها ادامه دهیم، آن هم به شرطی که دلایل دیگری برای انجام این کار در دست داشته باشیم. تمایزی که وایزمان میان سوما و پلاسمای زاینده می گذارد و جدایی که ما میان غرایز مرگ و غرایز زندگی قائلیم، کماکان وجود دارد و اهمیت خود را حفظ کرده است.

بهتر است برای لحظه ای بر این دیدگاه درباره زندگی غریزی تأمل کنیم که به شیوه ای شاخص دوگانه گِراست. بر طبق نظریه اِ. هرینگ(27) دو نوع فرایند به طور مستمر در موجود زنده در کارند و در جهت عکس یکدیگر عمل می کنند: یکی سازنده یا همگون کننده (assimilatory) و دیگری مخرّب یا ناهمگون کننده (dissimilatory) است. آیا باید خطر کنیم و در این دو جهتی که فرایندهای حیاتی طی می کنند، فعالیت دو تکانه غریزی خودمان یعنی غرایز زندگی و غرایز مرگ را بازشناسیم؟ به هر رو، چیز دیگری وجود دارد که نباید چشم خود را بر آن ببندیم: ما نادانسته راه خود را به سوی مأمن فلسفه شوپنهاور گشوده ایم. از نظر او، مرگ «نتیجه حقیقی و به همان میزان هدف زندگی» است، درحالی که غریزه جنسی تجسم اراده معطوف به زندگی است.

اجازه دهید تلاش شجاعانه ای به عمل آوریم و گامی به پیش نهیم. عموماً فرض گرفته شده است که گرد آمدن شماری از سلولها در قالب اجتماعی حیاتی خصوصیت چندسلولی ارگانیسمها به ابزاری برای طولانی کردن زندگی آنها بدل شده است. سلولی به حفظ زندگی سلولی دیگر کمک می کند و اجتماع سلولها می تواند بقا یابد حتی اگر سلول منفردی باید بمیرد. قبلاً دانسته ایم که جفت شدن گرد آمدن موقتی دو ارگانیسم تک سلولی نیز تأثیری بر هر دوِ آنها از حیث حفاظت از زندگی و جوان شدن دارد. بر همین سیاق می توانیم تلاش کنیم و نظریه لیبیدو را که در روانکاوی به دست آمده است بر رابطه دوجانبه سلولها منطبق سازیم. ما باید فرض کنیم که غرایز زندگی یا غرایز جنسی که در هر سلولی فعال اند سلولهای دیگر را به ابژه خود بدل می سازند، در این معنا که آنها بعضاً غرایز مرگ را از آن سلولها خنثی می کنند (یعنی فرایندهایی را که آنها مستقر می سازند) و بنابراین زندگی آنها را حفظ می کنند؛ در همان حال سلولهای دیگر نیز همان کار را برای آنها انجام می دهند و کماکان سلولهای دیگر در جریان اجرای این کارکرد لیبیدینال، خود را فدا می سازند. سلولهای زاینده، خود به شیوه ای کاملاً «خودشیفته» رفتار می کنند ما از عبارتی استفاده کردیم که معمولاً در نظریه روان رنجوری از آن استفاده می کنیم تا کلیت فردی را توصیف کنیم که لیبیدوی خود را در خودِ «خود» نگه می دارد و هیچ چیز از آن را به ابژه کتکسیس نمی دهد. یاخته های زایشی نیازمند لیبیدوی خود یعنی فعالیت غرایز زندگی خود برای خود هستند، آن هم به عنوان ذخیره ای به ضد فعالیت سازنده خطیر بعدیشان. (سلولهای تومورهای بدخیم را که ارگانیسم را تخریب می کنند نیز شاید بتوان در همین معنا خودشیفته توصیف کرد: آسیب شناسی آماده است تا یاخته های زایشی آنها را ذاتی تلقی کند و صفاتی جنینی به آنها منتسب سازد.) لیبیدوی غرایز جنسی ما به همین شیوه با اروسِ شاعران و فلاسفه که تمامی موجودات زنده را گرد هم می آورد منطبق می شود.

بنابراین در اینجا فرصتی پیش می آید که به گذشته، به تحول آهسته نظریه لیبیدوی خود، بنگریم. در وهله اول، تحلیل روان رنجوری دوره انتقال، ما را واداشت که توجه کنیم به تقابل میان «غرایز جنسی» که جهت آنها به سوی ابژه ای معطوف است و برخی غرایز دیگر که ما با آنها آشنایی کامل نداشته ایم و آنها را موقتاً «غرایز خود» توصیف کردیم. جایگاه برجسته در میان آنها ضرورتاً به غرایزی داده شده است که در خدمت صیانت نفس فرد هستند. گفتن این امر غیرممکن است که چه تمایزات دیگری را می توان میان آنها قائل شد. هیچ دانشی به عنوان بنیادی برای علم روانشناختی حقیقی ارزشمندتر نیست از درک تقریبی مشخصات مشترک و صور ممیزه ممکن میان غرایز. اما در هیچ بخشی از روانشناسی ما به این اندازه در تاریکی، کورمالانه حرکت نمی کنیم. هر کس بنا به میل خود وجود هر اندازه غرایز یا «غرایز اساسی» را مفروض می گیرد، و با آنها همان تردستیهایی را انجام می دهد که فلاسفه طبیعت گرای یونان باستان با چهار عنصر خود انجام می دادند خاک، هوا، آتش، آب. روانکاوی که نمی تواند درباره غرایز برخی فرضیات را مسلّم فرض نگیرد، در آغاز به تقسیم بندی معمولی غرایز بسنده کرد که معنای آن در عبارت «گرسنگی و عشق» به صورت نوعی بیان شده است. حداقل می توان گفت که چیزی دلبخواهی در این گزینش وجود نداشت؛ و به کمک آن تحلیل روان رنجوریها تا حد زیادی به پیش برده شد. مفهوم «جنسیت» (sexuality) همزمان با مفهوم غریزه جنسی حقیقتاً چنان گسترش یافت تا چیزهای بسیاری را فراگرفت، چیزهایی که نمی توانست تحت کارکرد تولیدمثل طبقه بندی شود؛ و این امر در دنیای زهدپیشه محترم یا دنیای صرفاً ریاکارانه باعث هیاهوی اندکی نشد.

گام بعدی هنگامی برداشته شد که روانکاوی احساس کرد که راه او با راه روانشناسی «خود» قرین است، خودی که روانکاوی آن را در آغاز فقط به عنوان عاملی سرکوب کننده و سانسورکننده می شناخت، عاملی که توانایی ساختن ساختارهای محافظ و تشکیلات واکنشی را داشت. اذهان انتقادی و بصیر حقیقتاً از همان هنگام به مفهوم محدود شدن لیبیدو به انرژی غرایزی جنسی که معطوف به ابژه ای هستند اعتراض کردند. ولی آنان در تبیین این امر شکست خوردند که چگونه به دانش بهتر خود دست یافتند یا در این امر درماندند که چگونه از دانش خود چیزی را استنتاج کنند که تحلیل بتواند از آن استفاده کند. روانکاوی که با احتیاط بیشتری به پیش می رفت، نظمی را مشاهده کرد که با آن لیبیدو از ابژه پس می کشد و متوجه «خود» می شود (یعنی فرایند درون گرایی)؛ و با مطالعه تحول لیبیدینال کودکان در مراحل اولیه خود به این نتیجه رسید که «خود» منبع حقیقی و اصیل لیبیدو است و این که فقط از این منبع است که لیبیدو به ابژه ها گسترش می یابد. اینک «خود» جایگاه خود را در میان ابژه های جنسی یافت و برجسته ترین جایگاه در میان آنها به آن اختصاص داده شد. لیبیدو که بر این سیاق در «خود» جای داده شد، به عنوان چیزی «خودشیفته» توصیف گردید. البته این لیبیدوی خودشیفته، تجلی نیروی غریزه جنسی در معنای تحلیلی این کلمات نیز بود و ضرورتاً باید با «غرایز صیانت نفس» که وجودشان از همان ابتدا بازشناخته شده بود یکی می شد. بنابراین اثبات گردید که برقراری تقابل اصلی میان «غرایز خود» و «غرایز جنسی» نابسنده و ناکافی است. مشاهده شد که بخشی از «غرایز خود» لیبیدینال هستند؛ و غرایز جنسی احتمالاً در کنار سایر غرایز در «خود» عمل می کنند. مع هذا ما در گفتن این امر محقّیم که فرمول کهنه ای که بر آن است که روان رنجوری بر درگیری میان «غرایز خود» و غرایز جنسی مبتنی است، متضمن چیزی نیست که ما در حال حاضر محتاج رد آن باشیم. مسأله صرفاً این است که مشخصه تمایز میان دو نوع غریزه که اساساً از نوع تمایز کیفی تلقی می شد، اکنون باید به صورت دیگری تعیین گردد یعنی به عنوان چیزی مکان نگارانه. و به طور خاص این امر هنوز حقیقت دارد که روان رنجوریهای ناشی از انتقال، یعنی موضوع اساسی مطالعه روانکاوی، نتیجه درگیری میان «خود» و کتکسیس لیبیدنال ابژه ها هستند.

اما اکنون بیش از هر چیزی ضروری است که بر خصوصیت لیبیدنال غرایز صیانت نفس تأکید بگذاریم، آن هم زمانی که خطر کرده، برای بازشناسی غریزه جنسی به عنوان اِروس قدمی فراتر نهاده ایم، اِروسی که نگهدارنده همه چیزهاست و می خواهیم لیبیدوی خودشیفته «خود» را از مخازن لیبیدو که به واسطه آن سلولهای سُوما به یکدیگر متصل می شوند استنتاج کنیم. اما اینک به ناگهان خود را در برابر پرسش دیگری می یابیم. اگر غرایز صیانت نفس نیز دارای سرشت لیبیدینال باشند، آیا هیچ غریزه دیگری وجود دارد که به هر طریق لیبیدینال نباشد؟ در هر صورت غریزه نوع دیگری به چشم نمی خورد. اما اگر چنین باشد ما دست آخر رانده خواهیم شد تا با منتقدانی موافقت کنیم که از اول تصور می کرده اند که روانکاوی همه چیزها را با توسل به جنسیت توضیح می دهد یا با بدعت گذاری مثل یونگ موافق باشیم که با قضاوتی عجولانه اصطلاح «لیبیدو» را به معنای نیروی غریزی به طور کلی به کار برده است. آیا نباید چنین باشد؟

در هر صورت نیّت ما این نبود که به چنین نتیجه ای برسیم. نقطه عزیمت استدلال ما تمایزی قاطع بوده است میان غرایز «خود» که با غرایز مرگ یکی هستند با غرایز جنسی که آن را با غرایز زندگی یکی دانستیم. (ما در مرحله ای آماده بودیم که به اصطلاح غرایز صیانت نفس «خود» را در میان غرایز مرگ بگنجانیم؛ اما بعداً نظر خود را در این باره تصحیح کردیم و آن را پس گرفتیم.) نظرات ما از همان نخست دوگرایانه (dualistic) بوده است و هم اینک حتی بیشتر از قبل دوگرایانه است اینک که ما تقابل را میان غرایز زندگی و غرایز مرگ متصور می شویم، نه میان غرایز «خود» و غرایز جنسی. برعکس نظریه لیبیدوی یونگ تک گرایانه (monistic) است؛ و همین که او یگانه نیروی غریزی را «لیبیدو» نامیده است، می بایست منجر به خلط مبحث شود، اما این امر بر نظریه ما تأثیری نمی گذارد. ما بر آنیم که غرایزی به جز از نوع غرایز صیانت نفسِ لیبیدینال در «خود» دست اندرکارند، و باید نشان دادن آنها برای ما ممکن باشد. بدبختانه تحلیل «خود» چنان پیشرفت اندکی کرده است که برای ما انجام چنین عملی بسیار دشوار است. حقیقتاً ممکن است که غرایز لیبیدینال در «خود» چنان به شیوه خاصی با سایر غرایز «خود» پیوند خورده باشند که هنوز به نظر ما غریب می آید. حتی قبل از آن که ما فهم روشنی از خودشیفتگی کسب کرده بودیم، روانکاوان شک داشتند که «غرایز خود» اجزای لیبیدینالی داشته باشند که به آنها متصل باشند. اما اینها امکاناتی بسیار غیرقطعی هستند که مخالفان ما توجه اندکی به آن مبذول می دارند. این مشکل کماکان باقی است که روانکاوی ما را از قبل قادر نساخته است که به هر نوع غرایز «خود» مگر از نوع لیبیدینال اشاره کنیم. به هر تقدیر، این امر دلیل آن نیست که ما به این نتیجه فرو غلتیم که در واقع غرایز دیگری وجود ندارند.

با توجه به ابهام و تیرگی ای که در حال حاضر بر نظریه غرایز حکمفرماست، عاقلانه نخواهد بود که هر اندیشه ای را که وعده می دهد تا پرتوی بر آن بیفکند ردّ کنیم. ما از تقابل بزرگ میان غرایز زندگی و مرگ شروع کردیم. اینک ابژه عشق(28)، خود مثالی دوم از قطب بندی ای مشابه را به ما عرضه می کند یعنی تقابل میان عشق (یا عاطفه) و نفرت (یا پرخاشگری). چه می شد اگر ما می توانستیم موفق شویم که این دو قطب را به یکدیگر ربط دهیم و یکی را از دیگری استنتاج کنیم! از همان بدو کار ما حضور عنصر سادیستی در غریزه جنسی را بازشناختیم. همان طور که می دانیم این عنصر می تواند خود را مستقل سازد و می تواند به صورت نوعی انحراف بر کل فعالیت جنسی فرد تسلط یابد. همچنین می تواند به عنوان عنصر مسلط غریزی در یکی از «سازمانهای ماقبل تناسلی» organizations) (pregenital نامی که من بر آنها گذاشته ام ظاهر شود. اما چگونه غریزه سادیستی که هدف آن لطمه زدن به ابژه است می تواند از اِروس که محافظ زندگی است مشتق شود؟ آیا فرض این امر معقول نیست که این سادیسم در واقع همان غریزه مرگ باشد که تحت تأثیر لیبیدوی خودشیفته، به اجبار از «خود» دور شده و در نتیجه فقط در نسبت با ابژه ظاهر شده است و اکنون به خدمت کارکرد جنسی درآمده است؟ در طول مرحله دهانی stage) (oralسازمان یافتن لیبیدو، کنش دستیابی به سروری اروتیک بر ابژه ها با نابودی همین ابژه ها قرین می گردد؛ بعداً غریزه سادیستی جدا می شود و دست آخر در مرحله تفوق تناسلی به منظور تولیدمثل، کارکرد چیره شدن بر ابژه جنسی را تا درجه ای که برای انجام عمل جنسی ضروری است بر عهده می گیرد. در واقع می توان گفت که سادیسم که به زور از «خود» بیرون رانده شده است راه را برای اجزای لیبیدینال غریزه جنسی نشان می دهد و این اجزاء تا رسیدن به ابژه از آن تبعیت می کنند. هر جایی که سادیسم اصلی دچار کاهش یا آمیختگی نشود، ما همان دوسویگی آشنای عشق و نفرت را در زندگی اروتیک می یابیم.

اگر فرضیه ای اینچنین مجاز باشد، آن گاه ما با این الزام روبه رو خواهیم شد که می باید مثالی از غریزه مرگ را ارائه کنیم هرچند حقیقتاً مثالی جابه جاشده. ولی این طریقه نگریستن به چیزها، بسیار متفاوت است از سهل گیری در درک و خلق تأثیر رمزآلوده ای ایجابی. این امر چنان شبهه انگیز می نماید که گویی ما سعی می کنیم به هر قیمتی شده از وضعیتی بسیار گیج کننده راهی به برون پیدا کنیم. به هر تقدیر، می توانیم به یاد آوریم که در فرضیه ای از این نوع هیچ چیز جدیدی وجود ندارد. ما فرضیه ای از این نوع را در مرحله ای اولیه، قبل از آن که مسأله وضعیتی گیج کننده مطرح شود، ارائه کرده بودیم. در آن زمان مشاهدات بالینی ما را به این نظر هدایت کرد که مازوخیسم، یعنی عنصری غریزی که مکمل سادیسم است، باید به عنوان سادیسمی در نظر گرفته شود که هدف آن خود «خودِ» سوژه است. ولی در اصل تفاوتی وجود ندارد میان غریزه ای که ابژه ای را کنار می گذارد و به طرف «خود» می رود و غریزه ای که «خود» را کنار می گذارد و به طرف ابژه ای می رود یعنی نکته تازه ای که مورد بحث ماست. در اینجا مازوخیسم، یعنی نشانه رفتن غریزه به خود «خودِ» سوژه، می تواند بازگشتی به مراحل اولیه تاریخ غریزه باشد یعنی واپس روی. شرحی که قبلاً از مازوخیسم به دست داده می شد از آن حیث که در یک جنبه بسیار فراگیر و گسترده بود نیازمند اصلاح است: باید چیزی به عنوان مازوخیسم اولیه وجود داشته باشد امکانی که من در آن زمان در آن تردید کردم.

به هر حال اجازه دهیم که به غرایز جنسیِ صیانت کننده از نفس بازگردیم. آزمایشهایی که بر روی تک یاختگان انجام گرفت به ما نشان داد که جفت شدن یعنی گرد آمدن دو تک یاخته ای که خیلی زود از یکدیگر جدا می شوند بدون آن که تقسیم بندی سلولی صورت گیرد تأثیری نیروبخش و جوان کننده بر هر دوِ آنها دارد. نسلهای بعدی آنها هیچ نشانه ای از تباهی بروز نمی دهند و به نظر می رسد می توانند مقاومتی طولانیتر در برابر آثار صدمه زننده متابولیسم خودشان نشان دهند. من بر آنم که این مشاهده واحد را می توان به عنوان نمونه نوعیِ اثری در نظر گرفت که عمل جنسی نیز آن را به بار می آورد. اما چگونه است که گرد هم آمدن دو سلولی که فقط اختلافی اندک با یکدیگر دارند، بتواند نوسازی زندگی را باعث شود؟ آزمایشی که به جای جفت شدن، محرکهای شیمیایی یا حتی مکانیکی را به کار می برد ما را قادر می سازد که بی شک پاسخی قاطع به این پرسش بدهیم. نتیجه بر اثر سرازیر شدن شماری از تحریکات تازه حاصل می شود. این امر کاملاً با این فرضیه مطابقت دارد که فرایند زندگی فرد بنا به دلایل درونی به سوی امحای تنشهای شیمیایی یا به عبارت دیگر به مرگ رهنمون می شود، درحالی که اتحاد با ماده زنده فردی متفاوت این تنشها را افزایش می دهد و چیزی را عرضه می کند که می توان آن را به عنوان تفاوتهای حیاتیِ تازه توصیف کرد که باید زین پس به کمک آن زندگی کرد. اما در مورد این عدم شباهت [ می توان گفت که [باید حتماً یک یا چند حد مطلوب وجود داشته باشد. گرایش غالب زندگی ذهنی، و شاید زندگی عصبی به طور کلی، تلاشی است برای کاهش یا ثابت نگه داشتن یا امحای تنش درونی حاصل از تحریک (یعنی اصل نیروانا(29) واژه ای که ما آن را از باربارا لُو(30) به وام گرفته ایم) گرایشی که در اصل لذّت تجلی می یابد؛ و به رسمیت شناختن این واقعیت یکی از دلایل محکم ما برای اعتقاد به وجود غرایز مرگ است.

ولی ما هنوز حس می کنیم که آشکارا این واقعیت خط فکری ما را مسدود کرده است که نمی توانیم مشخصه اجبار به تکرار را که ما را نخستین بار در مسیر غرایز مرگ قرار داد به غریزه جنسی منتسب سازیم. حوزه فرایندهای تحولی جنینی در چنان پدیده هایی که مبتنی بر تکرارند بدون شک بسیار غنی است؛ دو یاخته زایشی که مشغول تولیدمثل جنسی هستند و تاریخچه زندگی آنها، خود فقط تکرار اوایل زندگی ارگانیک است. اما جوهر فرایندی که زندگی جنسی به سوی آن هدایت شده است، گرد آمدن دو جسم سلولی (cell-bodies) است. فقط همین امر است که نامیرایی جوهر زنده در ارگانیسمهای والاتر را تضمین می کند.

به عبارت دیگر ما محتاج اطلاعات بیشتری درباره منشأ تولیدمثل جنسی و غرایز جنسی به طور کلی هستیم. این مسأله، مسأله ای است که بیگانگان را مرعوب می سازد و خود متخصصان هنوز قادر به حل آن نشده اند. بنابراین فقط خلاصه ای موجز از هر آنچه به نظر می رسد از میان عقاید و اندیشه های ناهمگون به خط فکری ما ربط داشته باشد ارائه می کنیم.

یکی از این آراء مسأله تولیدمثل را با ارائه آن به عنوانِ تجلی بخشی رشد از جذابیت رمزآلوده آن تهی می سازد. (مقایسه کنید با تکثیر از طریق تقسیم، سبز شدن یا جوانه زنی.) منشأ تولیدمثلِ یاخته های زایشیِ از حیثِ جنسی تفکیک یافته را می توان به موازات اندیشه های معقولانه داروینی پی گرفت، آن هم با فرض این امر که امتیاز دوآمیزیِ جنسی که در بعضی اوقات با جفت شدنِ اتفاقی دو تک یاخته حاصل می شود در تحول بعدی حفظ می گردد و مورد استفاده بیشتر قرار می گیرد. از این نظر «آمیزش جنسی» اصلاً چیزی قدیمی نیست؛ و غرایز افسارگسیخته غیرعادی ای که هدف آنها فراهم کردن آمیزش جنسی است، در حال تکرار چیزی هستند که زمانی به صورتی تصادفی اتفاق افتاده است و از آن زمان به بعد به عنوان چیزی نافع تثبیت شده است.

پرسشی در اینجا مطرح می شود که درست مثل پرسشی است که درباره مرگ مطرح شد. آیا ما محقّیم که به تک یاختگان آن خصوصیاتی را نسبت دهیم که آنها عملاً آن را آشکار می سازند و آیا فرض گرفتن این امر صحیح است که نیروها و فرایندهایی که در ارگانیسمهای والاتر آشکار می شوند برای اولین بار در آن ارگانیسمها تکوین یافته اند؟ نظریه ای درباره جنسیت که ما هم اکنون آن را ذکر کردیم، برای رسیدن به مقصود، کمک اندکی به ما می کند. می توان به این نظریه اعتراض کرد که وجود غرایز زندگی را که از قبل در ساده ترین ارگانیسمها عمل می کرده است مسلّم انگاشته است؛ زیرا که در غیر این صورت، جفت شدن که به ضد روال زندگی است(31) و تکلیف انقطاع زندگی را هرچه دشوارتر می سازد، نمی تواند نگه داشته شود و بسط داده شود بلکه باید از آن اجتناب شود. بنابراین اگر ما نخواهیم فرضیه غرایز مرگ را کنار بگذاریم، باید فرض کنیم که آنها از همان آغاز با غرایز زندگی ملازم بوده اند. اما باید اذعان کرد که در چنین صورتی ما با معادله ای سروکار داریم با دو کمّیت ناشناخته.

به جز این امر، علم درباره منشأ جنسیت چندان چیزی برای گفتن ندارد، به گونه ای که می توانیم این مسأله را به ظلماتی تشبیه کنیم که چندان فرضیه ای به عنوان نور بر آن تابانده نشده و در آن رخنه نکرده است. حقیقت این است که در حوزه ای کاملاً متفاوت ما به چنان فرضیه ای برخورد می کنیم، اما این فرضیه چنان خیالی است بیشتر اسطوره است تا تبیین علمی که اگر دقیقاً شرطی را برآورده نمی ساخت که تحقق آن خواست ماست، جرأت نمی کردیم آن را در اینجا ذکر کنیم، زیرا که این فرضیه ردّ پای منشأ غریزه را تا نیاز به احیای مرحله اولیه امور پی می گیرد.

البته آنچه من در سر دارم نظریه ای است که افلاطون آن را از زبان آریستوفانس در مهمانی بیان کرد، و نه فقط با منشأ غریزه جنسی بلکه همچنین با مهمترین تغییرات آن در نسبتش با ابژه خود سروکار دارد. «سرشت انسان اصیل مانند آنچه امروز هست وجود نداشت، بلکه چیز دیگری وجود داشت. در وهله اول تعداد جنسیتها اساساً سه تا بود، و نه مثل حالا دو تا : مرد و زن و وحدت آن دو...». هر آنچه به این انسان نخستین مربوط می شد دو برابر بود: آنان چهار دست و چهار پا و دو صورت و دو آلت تناسلی و از این قبیل داشتند. نهایتاً زئوس تصمیم گرفت که این آدمیان را به دو بخش تقسیم کند، «درست مثل سیبی که برای ترشی انداختن به دو نیمه تقسیم می شود. پس از آن که تقسیم انجام شد، «دو بخش انسان، که هریک در آرزوی دیگری بود، نزد هم آمدند و یکدیگر را مشتاقانه برای یکی شدن در آغوش گرفتند».

آیا ما باید ردّ پایی را که شاعر فیلسوف به ما نشان داده است تعقیب کنیم و این فرضیه را به کار گیریم که ماده زنده در زمان زندگی یافتنش به اجزای کوچک تقسیم شده است، اجزائی که از آن زمان به بعد از طریق غرایز جنسی کوشیده اند تا مجدداً وحدت یابند؟ و نیز آیا باید در پی این امر رویم که این غرایز که در آنها خویشاوندی شیمیایی با ماده بی جان باقی است به موازات بسط و گسترششان در امپراطوری تک یاختگان به تدریج موفق شده اند بر مشکلاتی غلبه کنند که محیطی که آغشته از محرکهای خطرناک بود در سر راه تلاش آنها قرار داده بود، محرکهایی که این تک یاختگان را وادار کردند تا لایه قشری محافظی تشکیل دهند؟ و این که آیا این بخشهای گسسته ماده زنده بدین شیوه حالتی چندسلولی کسب کرده اند و نهایتاً غریزه وحدت مجدد یافتن را به متمرکزترین شکل به یاخته های زایشی منتقل کرده اند؟ اما فکر می کنم در اینجا دیگر باید متوقف شویم.

البته نباید بدون افزودن نکاتی تأملی و انتقادی مبحث را رها کرد. ممکن است پرسیده شود که آیا من خود به حقیقت این فرضیه ها که در این صفحات ارائه شدند اذعان می کنم، آن هم تا چه حد. پاسخ من این خواهد بود که من خود به این فرضیه ها باور ندارم و در پی آن نیستم که دیگران را تشویق و ترغیب کنم که به آنها معتقد شوند. یا دقیقتر بگویم، نمی دانم که تا کجا به آنها اعتقاد دارم. به نظرم می رسد هیچ دلیلی وجود ندارد که چرا عامل عاطفیِ اعتقاد داشتن اساساً باید وارد این پرسش شود. یقیناً این امکان وجود دارد که آدمی خط فکری ای را بگیرد و از سر کنجکاوی علمی ساده ای تا هر آنجا که پیش آمد آن را تعقیب کند، یا اگر خوانندگان این عبارت را ترجیح می دهند، به منتقدی بدل شود که فقط برای برانگیختن بحث به اقامه هر نوع دلیلی دست می زند(32)، اما به این سبب روح خود را به شیطان نمی فروشد. من درباره این واقعیت مناقشه نمی کنم که سومین گامی که هم اکنون در جهت نظریه غرایز برداشتم، به اندازه دو نظریه اولیه بتواند مدعی یقین باشد، یعنی بسط و گسترش مفهوم جنسیت و فرضیه خودشیفتگی. این دو نوع نظریه بدیع ترجمه مستقیم مشاهدات به نظریه بودند و میزان خطاپذیر بودن آنها بیشتر از خطاپذیری اجتناب ناپذیر در تمامی موارد مشابه نیست. این امر حقیقت دارد که تأکید من بر خصوصیت واپس روانه غرایز نیز بر مواد و مصالح مشاهده شده استوار است، یعنی بر واقعیات اجبار به تکرار. البته به هر تقدیر ممکن است که من در مورد اهمیت آنها اغراق کرده باشم. و به هر صورت غیرممکن است که از پی اندیشه ای از این قبیل رفت مگر با ترکیب مکرر مواد و مصالح واقعی با آنچه گمان ورزی ناب است و دست زدن به این عمل، یعنی فاصله گرفتن بسیار از مشاهدات تجربی. در جریان ساختن نظریه هر چه این عمل بیشتر تکرار شود، همان طور که می دانیم، نتیجه نهایی اعتمادناپذیرتر خواهد بود. اما درجه عدم یقین، تعیین نشدنی است. می توان با یاری بخت به هدف زد یا می توان به طور شرم آوری به انحراف کشانده شد. من گمان نمی کنم آنچه «شهود» نامیده می شود تأثیر بسزایی در این نوع کار داشته باشد. از آنچه از شهود می دانم، [ می توانم بگویم [ به نظرم می رسد که شهود محصول نوعی بی طرفیِ فکری است. بدبختانه وقتی پای امور غایی و مسایل بزرگ علم و زندگی در میان باشد، مردم به ندرت می توانند بی طرف باشند. در چنان مواردی بر هر یک از ما تعصب درونی دیرپایی حکمفرماست که ناخواسته گمان ورزیهای ما را در دستان خود می گیرد. از آنجا که ما دلایل خوبی برای بدگمان بودن داریم، طرز تلقی ما نسبت به نتایج بررسیهای خودمان نمی تواند چیزی باشد به جز خیرخواهی توأم با خونسردی. به هر حال باید با تعجیل این نکته را بیفزایم که انتقاد از خود از این قبیل بسیار به دور است از آن که کسی در برابر عقاید مخالف خود راه تساهل و تسامح در پیش گیرد. کاملاً معقول است که قاطعانه نظریه هایی را ردّ کرد، نظریه هایی که از همان گامهای نخستین، تحلیل واقعیات مشاهده شده آنها را نقض می کنند، و در عین حال از این امر آگاه بود که اعتبار نظریه خودمان صرفاً موقتی است.

ما نباید به هنگام قضاوت درباره گمان ورزیهای خود درباره غرایز زندگی و مرگ با توجه به این واقعیت که چه بسیار فرایندهای گیج کننده و مبهمی در آن وجود دارد، ذهن خود را عمیقاً دچار تشویش کنیم، فرایندهای مبهمی از این قبیل که غریزه ای غریزه دیگر را کنار می گذارد یا غریزه ای از «خود» روی برمی گرداند و به طرف ابژه می چرخد و الی آخر. این امر صرفاً به سبب آن است که ما مجبوریم با اصطلاحات علمی سخن بگوییم یعنی با زبانی بازنمایانه که خاص روانشناسی است (یا دقیقتر، خاص روانشناسی ژرفانگر). در غیر این صورت ما اصلاً نمی توانستیم فرایندهای موردنظر را توصیف کنیم، و حقیقتاً نمی توانستیم از آنها آگاه شویم. نواقص توصیفات ما احتمالاً زمانی برطرف می شد که از قبل در موقعیتی می بودیم که اصطلاحات فیزیولوژیک یا شیمیایی را جایگزین اصطلاحات روانشناسانه کرده باشیم. این امر حقیقت دارد که آنها نیز فقط بخشی از زبانِ بازنمایانه هستند، زبانی که ما مدتهاست با آن آشنا بوده ایم و شاید زبان ساده تری نیز باشد.

از سوی دیگر این امر کاملاً باید روشن شود که عدم یقینِ گمان ورزیهای ما را ضرورت استقراض از علم زیست شناسی به میزان زیادی افزایش داده است. زیست شناسی حقیقتاً سرزمین امکانات نامحدود است. ما می توانیم از آن انتظار داشته باشیم که شگفت آمیزترین اطلاعات را در اختیار ما بگذارد و نمی توانیم حدس بزنیم که پس از گذشت سالها در پاسخ پرسشهایی که از آن پرسیده ایم چه جوابهایی خواهد داد. آنها ممکن است از نوع پاسخهایی باشند که کل ساختار فرضیه های مصنوعی ما را به باد دهند. اگر چنین باشد می توان پرسید که چرا من در مسیری فکری همچون مسیر حاضر پا گذاشته ام و خاصّه چرا سعی کرده ام آن را در دسترس عموم قرار دهم. خوب، نمی توانم انکار کنم که برخی از شباهتها و همبستگیها و پیوندهایی که این فرضیه شامل آنهاست به نظر من شایسته بررسی اند.(33)

7

اگر واقعاً مسأله این است که جستجو برای احیای مرحله اولیه امور مشخصه کلی و عام غرایز است، نباید شگفت زده شویم که چرا فرایندهای بسیاری مستقل از اصل لذّت در زندگی ذهنی رخ می دهند. تمامی غرایز تشکیل دهنده می توانند در این مشخصه شریک باشند و هدف هریک در مورد خاص خود می تواند بازگشتی مجدد به مرحله ای خاص در جریان تحول باشد. اینها امورهایی هستند که اصل لذّت هنوز بر آنها کنترلی ندارد؛ اما از این امر این نتیجه گرفته نمی شود که هریک از آنها ضرورتاً مخالف اصل لذّت اند، و ما کماکان باید مسأله نسبت فرایندهای غریزی تکرار را با سلطه اصل لذّت حل کنیم.

ما دریافته ایم که یکی از اولین و مهمترین کارکردهای دستگاه ذهنی «مقیّد» ساختن تکانه های غریزی است که بر آن تأثیر می گذارند و [ همچنین ] جایگزین ساختن فرایندهای اولیه غالب در آنها با فرایندهای ثانویه و بازگرداندن انرژی کتکتیک متحرک آزاد آنها به کتکسیس اساساً خاموش و ساکن (نیروبخش) است. درحالی که این تغییرات در حال انجام است، نمی توان توجهی به تحول عدم لذّت کرد؛ اما این امر متضمن به تعلیق درآوردن اصل لذّت نیست. برعکس، دگرگونی به نیابت از طرف اصل لذّت رخ می دهد؛ و مقیّد ساختن، عملی مقدماتی است که سلطه اصل لذّت را عرضه و تضمین می کند.

اجازه دهید تمایزی قاطعتر از پیش، میان کارکرد و گرایش بگذاریم. اصل لذّت گرایشی است که در خدمت کارکردی عمل می کند، کارکردی که وظیفه آن رها ساختن دستگاه ذهنی از هیجانات به طور کامل یا ثابت نگه داشتن میزان هیجان در آن یا پایین نگه داشتن آن تا حد امکان است. ما هنوز با قاطعیت نمی توانیم به نفع یکی از این شیوه های عمل تصمیم بگیریم؛ اما این امر روشن است که کارکردی که بدین گونه توصیف شد با عامترین و کلیترین تلاشهای تمامی ماده زنده سروکار دارد، یعنی بازگشت به خاموشی و سکون دنیای غیرارگانیک. ما همه تجربه کرده ایم که چگونه بیشترین لذتی که می توانیم به آن دست یابیم، یعنی عمل جنسی، با فرو نشستن موقت هیجاناتِ بسیار شدت یافته ملازم است. مقیّد ساختن تکانه غریزی، کارکردی مقدماتی است که طراحی شده است تا هیجان را برای امحای نهایی آن در جریان لذّت ناشی از تخلیه آماده سازد.

این امر این پرسش را پیش می کشد که آیا احساسات لذّت و عدم لذّت می تواند به طور برابر از فرایندهای هیجانی مقیّد و غیرمقیّد حاصل آید. و چنین به نظر می رسد که به هیچ وجه تردیدی وجود ندارد که فرایندهای غیرمقیّد یا اولیه موجب احساسات بسیار شدیدتری در هر دو جهت می شوند تا جریانهای موقت یا ثانویه. افزون بر این فرایندهای اولیه از حیث زمانی مقدم اند؛ در زمان آغاز زندگی ذهنی چیز دیگری وجود ندارد و ما می توانیم به این نتیجه برسیم که اگر اصل لذّت هنوز در آنها فعال نشده بود، هرگز نمی توانست در فرایندهای بعدی تثبیت شود. بنابراین، ما به نتیجه ای می رسیم که دست آخر به هیچ وجه نتیجه ساده ای نیست، بدین معنا که در آغاز زندگی ذهنی، مبارزه برای کسب لذّت، بسیار شدیدتر از مراحل بعدی بوده است اما به اندازه آن بی قید و بند نبوده است: اما این مبارزه باید تن به وقفه های مکرر می داد. در ایام بعدی، سلطه اصل لذّت بسیار بیشتر تضمین شده بود، اما این مبارزه خود بیشتر از سایر غرایز به طور کلی نمی توانست از فرایند رام و مطیع شدن بگریزد. در هر صورت مسبب ظهور احساسات لذّت و عدم لذّت در فرایندهای هیجانی، هرچه باشد، باید در فرایندهای ثانویه نیز همچون فرایندهای اولیه حاضر باشد.

اینجا باید نقطه شروع تحقیقات تازه باشد. آگاهی ما از درون، احساساتی را به ما منتقل می سازد که نه فقط از آنِ لذّت و عدم لذّت بلکه همچنین از آنِ تنش خاصی است که خود می تواند لذّت بردنی یا غیر لذّت بردنی باشد. آیا تفاوت میان این احساسات ما را قادر می سازد که میان فرایندهای مقیّد و غیرمقیّد انرژی تمیز بگذاریم؟ یا این که احساس تنش باید به دامنه مطلق کتکسیس یا شاید به سطح آن نسبت داده شود، درحالی که مجموعه لذّت و عدم لذّت نشانگر تغییری در دامنه کتکسیس در واحد زمانی خاص است؟ واقعیتِ مهم دیگر این است که غرایز زندگی تماس بسیار بیشتری با ادراکات درونی ما دارند و به عنوان بر هم زنندگان آرامش ظاهر می شوند و مداوماً تنشهایی را به وجود می آورند که رفع آنها با احساس لذّت قرین است درحالی که غرایز مرگ به نظر می رسد که کار خود را بی سروصدا انجام می دهند. به نظر می رسد که اصل لذّت عملاً در خدمت غرایز مرگ است. این امر حقیقت دارد که اصل لذّت مواظب محرکات برونی است که هر دو غریزه آن را خطر محسوب می کنند؛ اما خاصه در برابر افزایشهای تحریکات از درون بیشتر مراقب است، تحریکاتی که می توانند تکلیف زندگی کردن را دشوارتر سازند. این امر خود مجموعه ای از پرسشهای دیگر را مطرح می سازد که در حال حاضر نمی توانیم جوابی برای آنها بیابیم. ما باید صبور باشیم و منتظر روشها و فرصتهای تحقیق تازه باقی بمانیم. همچنین باید آماده باشیم راهی را که در زمانی خاص پیموده ایم رها سازیم، زیرا که به نظر می رسد این راه به هیچ پایان خوشی نمی رسد. فقط موءمنانی که می خواهند علم جایگزینی برای دستورالعملهایی باشد که آنان رهایش کرده اند، محقق را برای بسط و گسترش دادن یا حتی تغییر دادن عقاید خود شماتت می کنند. ما نیز می توانیم به سبب پیشروی کُند و آهسته دانش علمی مان با خواندن کلمات شاعر آرام بگیریم:

«به هر آنچه نمی توانیم با پرواز کردن برسیم، باید با لنگیدن برسیم... کتاب [ مبیّن ] به ما می گوید که لنگیدن گناه نیست.»(34)

این مقاله ترجمه ای است از :

Sigmund Freud (1984), "Beyond the Pleasure Principle" in, On Metapsychology, Penguin Books.



ارغنون / 21 / بهار 1382

1. G. T. Fcchner

2. Breuer

3. Ferenczi

4. Simmel

5. Pfeifer

6.fwont ، معنای این عبارت با توجه به جمله بعدی که رفتن پدر پسر به جبهه جنگ Front باشد روشن خواهد شد. [ م ]

7.Transference ، فرایندی است که طی آن بیمار احساسات عشق و نفرت و اندیشه های مثبت و منفی را که در گذشته برای کسی یا چیزی داشته است به پزشک خود نسبت دهد. درگیری عاطفی بیمار با پزشک، روان رنجوری انتقال نام دارد. مداوایی موفق است که طی آن پزشک موفق شود به این روان رنجوریِ آخرین نیز غلبه کند و بیمار را وادارد که به خود متکی شود. متکی شدن به خود یعنی شفا یافتن. [ م ]

8. Marcinowski

9. Tasso

10.بر طبق نظریه روانکاوانه، فعالیت ذهنی به دو صورت انجام می گیرد: یکی آگاه است و دیگری ناخودآگاه. فروید فعالیت ذهنی آگاهانه (conscious) را اغلب به اختصار Cs. می نامد که منظور از آن نظام یا ساختاری است که در آن فعالیت ذهنی آگاهانه که از فرایندهای ثانویه متابعت می کند رخ می دهد. [ م ]

11.نظام pcpt مخففِ نظام ادراکی (the perceptual system) است که فروید آن را نخستین بار در تفسیر خواب تشریح کرد. او بعداً نظام pcpt را با نظام آگاهانه یا Cs یکی دانست. [ م ]

12.ectoderm ، یکی از سه لایه جنینی است که منشأ پوست و سلسله اعصاب است. دو لایه دیگر عبارت اند از مزودرم و اندودرم. [ م ]

13.cathectic ، مشتق از cathexis . این واژه را مترجمان آثار انگلیسی فروید در برابر واژه آلمانی Besetzung که معنای لفظی آن سرمایه گذاری است جعل کرده اند. منظور فروید توصیف کمّیت انرژی ای است که در هر ساخت ذهنی وجود دارد. cathexis شبیه شارژ الکتریکی است که می تواند از ساختی به ساختی دیگر جابه جا شود مگر این که مقیّد شده باشد. همچنین آن را به نیروهایی نظامی تشبیه کرده اند که می توان آنها را از مواضعی به مواضعی دیگر انتقال داد. در فارسی به آن نیروگذاریِ روانی نیز گفته اند. مترجم ترجیح داد که از کلمه اصلی استفاده کند. [ م ]

14.گفته مفیستوفلس در فاوستِ گوته، بخش اول، صفحه چهارم.

15. Eros

16.شعری از شیلر.

17. Wilhelm Fliess

18. Weismann

19.The Soma ، کل ارگانیسم منهای یاخته های زایشی. آن را معمولاً به تن یا بدن یا جسم ترجمه می کنند، اما در این متن ترجیح داده شد برای حفظ دقت از اصل واژه استفاده شود.

20. Hartmann

21. Woodruff

22.slipper-animalcule ، جانور تک یاخته ای مژه دار از جنس paramecium .

23. Mapuas

24. Calkins

25. J. Loeb

26. E. Hering

27.object-love ، به طور کلی ابژه یا موضوع هر آن چیزی است که کنش یا آرزویی متوجه آن است و سوژه آن را می طلبد تا به ارضای غریزی دست یابد. در روانکاوی ابژه ها، همواره اشخاص، بخشی از اشخاص، یا سمبولهای آنها هستند. بنابراین object-love عبارت است از عشقِ به ابژه ای که کسی است به جز خود آدمی. به عبارت دیگر، ابژه عشق، عشق به خود (self love) نیست. بنابراین love-object یا ابژه عشق عبارت است از ابژه object-love .[ م ]

28. Nirvana principle

29. Barbara Low

30.نباید فراموش کرد که طبق نظریه فروید روال زندگی به سوی مرگ است. [ م ]

31.این عبارت ترجمه اصطلاح advocatus diuboli یا Devils advocate است و عبارت بعدی نیز ناظر به همین معناست.

32.نکاتی چند برای روشن کردن اصطلاحات خود اضافه می کنم، اصطلاحاتی که در جریان کار حاضر دچار تحولاتی چند شدند. ما دانستیم که «غرایز جنسی» چیستند، آن هم با توجه به نسبت آنها با جنسیتها و با کارکرد تولیدمثلی. ما این اصطلاح را حفظ کردیم حتی بعد از آن که مجبور شدیم با توجه به یافته های روانکاوی، آن یافته ها را بسیار کمتر از پیش به تولیدمثل ربط دهیم. با پیش آمدن فرضیه لیبیدوی خودشیفته و بسط و گسترش مفهوم لیبیدو به یاخته های واحد، غریزه جنسی به اِروس تغییرشکل یافت، اروسی که در پی آن است بخشهای ماده زنده را به یکدیگر متصل سازد و آنها را کنار هم نگه دارد. ما آنچه را عموماً غرایز جنسی نامیده می شدند به عنوان بخشی از اِروس که متوجه ابژه هاست متصور شدیم. گمان ورزیهای ما بر این بودند که اِروس از زمان آغاز زندگی فعال بوده است و به عنوان «غریزه زندگی» در تقابل با «غریزه مرگ» که با زندگی یافتن ماده غیرارگانیک به وجود آمده است ظاهر شده است. این گمان ورزیها در پی آن اند که معمای زندگی را با پیش نهادن این فرض حل کنند که این دو غریزه از همان آغاز با یکدیگر در حال مبارزه بودند. شاید چندان ساده نباشد که تغییرشکلهایی را پی بگیریم که مفهوم «غرایز خود» از خلال آنها عبور کرده است. در آغاز ما این نام را به تمامی گرایشهای غریزی (که دانش چندانی از آنها در دست نداریم) اطلاق کردیم که می توانستند از غرایزی جنسی که به سوی ابژه ای متوجه اند تمیز داده شوند؛ ما غرایز «خود» را در تقابل با غرایز جنسی که لیبیدو تجلی آنهاست نهادیم. متعاقباً ما درگیری نزدیکتری با تحلیل «خود» پیدا کردیم و بازشناختیم که بخشی از «غرایز خود» نیز خصوصیت لیبیدینال دارند و خودِ سوژه را نیز به عنوان ابژه خود اختیار کرده اند. این غرایز صیانت کننده نفسِ خودشیفته زین پس جزو غرایز جنسی لیبدینال محسوب می شد. تقابل میانی غرایز «خود» و غرایز جنسی به تقابل میان غرایز «خود» و غرایز ابژه تغییرشکل یافتند که هر دو سرشت لیبیدینال دارند. اما به جای این تقابل، تقابل جدیدی میان غرایز لیبیدینال («خود» و ابژه ) و سایر غرایز ظاهر شد، غرایزی که باید فرض می شد در «خود» حضور دارند و شاید می شد عملاً آنها را در غرایز مخرب مشاهده کرد. گمان ورزیهای ما این تقابل را به تقابل میان غرایز زندگی (اِروس) و غرایز مرگ تغییرشکل داد.

33.این گفته را فروید از مقامات حریری، که رُوکرت آن را به آلمانی ترجمه کرده بود، نقل کرده است. فروید همچنین این گفته را در نامه ای به فلیس در 25 اکتبر 1895 نقل کرده است.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان