نیمه شب است؛ شبی از شبهای واپسین ماه صفر سال دویست و شصت هجری. احمد بن محمدبن مطهر ، نماینده امام عسکری(ع) به همراه کودک موعود و مادر بزرگش از مدینه باز می گردند. با احتیاط به خانة امام نزدیک می شوند. با آنکه پاسی از شب گذشته است ، جعفر، تازه قصد منزل کرده است.
نفس اماره اش تمایلاتی در او بیدار کرده است. تمایلاتی که به او فرمان می رانند تا بار دیگر ، دربار را از وجود کودک موعود آگاه کند، کودکی که دوست و دشمن، چشم انتظار تولدش هستند . این کار او ، هم فال است و هم تماشا. او به زودی تنها میراث خوار قانونی تمام اموال و مایملک برادر خواهد شد. به دربار نزدیک میشود و یکی از دولتمردان درباری خواهد شد. بر مسند برادر تکیه زده؛ امام میشود و رودهای ثروت و مالیاتهای دینی به سویش سرازیر میشوند؛ تا او آن چنان که میخواهد آنها را حیف و میل کند.
جعفر! تا این درجه، سقوط در سراشیبی تردامنی و تبهکاری چرا؟ مگر پدر و برادرت چه کردهاند؟ جرم این کودک معصوم چیست؟ چرا پیش از آن که امواج زندگی این جهانی، تو را ببلعند، به کشتی نجات قدم
نمیگذاری؟ چگونه نفس، تو را به نیرنگ و دسیسه علیه برادر، وا میدارد؟
کسی نمیداند چه شده که ناگاه در یکی از همین روزهای پاییزی، ناگهان امام ضعف شدیدی حس میکند؛ ضعفی که او را از پای در میآورد و در بستر میافکند.
***
خبر کسالت امام به عبیدالله بن یحیی بن خاقان(نخست وزیر) میرسد. آیا برای ترور امام نیرنگی در کار است؟ چرا پسر خاقان شخصاً به دیدن خلیفه میرود و از وی می خواهد که جمعی از درباریان را بفرستد تا در منزل امام بمانند؟ اگر هدف، بهبودی امام بودهاست، چرا نحریر خادم را نیز فرستادهاند؟ زندانبانی که روزی تهدیدکنان، امام را نشان داده و گفته بود:«سوگند به خدا! او را نزد درندگان خواهم افکند!»
آیا ورای آنچه می گذرد رازهایی وجود دارد؟ آیا خبر تولد پنهانی پسر به دربار رسیده است؟
سه روز از ربیع الاول می گذرد. حالِ امام رو به بدفرجامی است. نخست وزیر، فرمان میدهد تا گروهی از طبیبان حاضر شوند و امام را معاینه کنند.
پزشکان ، پس از معاینه به یکدیگر می نگرند؛ بی تردید به او سم خوراندهاند؛ راهی برای بهبودی نیست.
پایان این جاده، مرگ است؛ اما نخست وزیر بر ماندنش در خانه امام پای می فشارد!
همچنین پسرخاقان، قاضی القضات را میطلبد و از او میخواهد تا ده قاضی به خانه امام بفرستد! اکنون، جز پزشکان ، پانزده دولتمرد در خانه امام حضور دارند.
آیا هدف کشف جانشین امام است؟ آیا همه دستاویزها، راهی برای مبرّا کردن دستگاه حکومت از ظن ترور امام است؟ آیا هدف، مقابله با شایعاتی است که در مرگ امام پراکنده خواهد شد؟ کسی نمی داند. اندوه و دلپریشی، حسهای درهم آمیختهای است که بر خانه امام سایه افکندهاند؛ خانهای که چونان دژی در محاصره دشمنان است. با این که حال امام، رضایت بخش نیست، اما کاملا هوشیار است و با برنامهای دقیق کارهای منزل انجام میشود؛ جز آن که جعفر چنان رفتار میکند که گویی بزرگ خاندان اوست و همه باید از وی فرمان برند.
زمان به کندی می گذرد، امام در اتاق خویش در بستر بیماری افتاده است. همسرش (نرگس) در حجره ای دیگر و ماریا و نسیم در اتاقی دیگر به سر می برند. کافور و عقید نیز با سکوت و اندوه، هر یک به کار خویش است. کودک کجاست؟ آیا در گوشه ای از دخمة زیرزمینی پنهان شده است؟ یا به خانة بانو حکیمه سپرده شده؟ دولتمردان و درباریان، در ایوانی که اتاق امام نیز در آن قرار دارد، پراکنده اند. اتاق نرگس نیز رو به روی آن قرار دارد؛ اما زیر دو اتاق، سرداب یا دخمة زیرزمینی قرار گرفته است. دری کوچک ، که از پس آن، پلکانی سنگی به سرداب منتهی میشود.
***
امروز هفتم ربیع الاول است؛ سامرا به پیشواز شب یلدا میرود. خبر بیماری امام در میان مردمان و در میان کوچه و بازار، دهان به دهان میگردد. سخن روز شیعیان همین موضوع است. پرسشهایی راجع به آینده امام و امام آینده، ذهن مردم را به خود مشغول داشته است.
امام، در این شب طولانی، موفق می شود تا تعدادی از نامههای مهمش را - چون بخشی از برنامه ریزیهایش برای اطلاع مردم از وجود امامی غایب- بنویسد؛ پیشوایی که شرایط و موقعیت های سیاسی - اجتماعی به گونهای ایجاب میکرد تا میلادش پنهان باشد. و ناگزیر می بایست او را از چشم جاسوسان دور نگاه داشت. شب ، بسی ظلمانی است وخستگی ، چشم درباریان را به میهمانی خوابی سنگین برده است.
شب قیرگون به سوی سپیده دمان ره میسپارد و ستارگان در آسمانی که ابرهای پراکنده آن را در برگرفتهاند، دُرافشانی می کنند. عقید، خادم امام، ناامیدانه به سَروَرش مینگرد؛ جوانی که بسان شمعی در دل شبهای سرد زمستان به خاموشی میگراید.
امام، با صدایی ضعیف از عقید میخواهد تا جامی آب جوشیده حاضر کند. او ، سرمای مرگ را در رگ ها و سلولهای مسموم خود حس می کند. نرگس میآید و جام را میآورد. سوگوار است. همسرش در آستانه رحیل است. دیری نخواهد گذشت که ستون خیمه زندگانیاش در هم می شکند و هزاران گرگ در اطرافش، به جولان برخواهند خاست. جوان دست لرزانش را دراز میکند. مرگ، خزنده و پاورچین پاورچین نزدیک می شود . شام یلدا ، رو به پایان است و سپیده در آستان دمیدن. امام می خواهد آب بنوشد؛ اما لرزش دستانش ، ظرف را به دندانهایش میساید، ارتعاش دست بیشتر میشود. با آوایی ناتوان می گوید:
پسرم را در اتاق جستجو کن؛ به نماز ایستاده است. او را نزدم بیاور!
نرگس به اتاقی می شتابد. پسر در حال نماز است. اندکی درنگ میکند وسپس او را میآورد. لحظهای که نسیم سحری وزان است، پسر پا به اتاق پدر میگذارد. بربالینش مینشیند حس اندوه واقعه از سیمایش آشکار است؛ چهرهاش آسمانی است، پوشیده از ابرهای خاکستری، چشمان پدر، به آیندة اندوهناک پسر، به اشک مینشیند. به سبب تمامی رنجهایی که در روزگاران تلخ به دوش خواهد کشید. مهرورزانه زمزمه می کند:
ای سرور خاندان، این جام را به من بنوشان.
پسر، کاسه را می گیرد و به پدر نزدیک می کند. امام اندکی شربت مینوشد. گرما در تنش نفوذ می کند.
پدر میگوید: مرا مهیای نماز کن.
پسر پارچهای برداشته و بر سینة پدر می افکند. آن گاه پدر را در گرفتن وضو یاری می دهد. امام، غرق دریای نیایش به نماز میپردازد. سپیده دمیده است . پدر رو به پسر میکند:
پسر محبوبم ! تو صاحب الزمانی! تو مهدی هستی؛ آن که پیامبر خدا مژده آمدنش را داد، تو وعده محمد مصطفایی؛ نامت ، نام او ولقبت لقب اوست. این، پیمان پدران من است که به من رسیده است.
در این لحظه آمیخته با اشک، پسر درمییابد که دلش از نوری آسمانی روشن شده است.
آری! ای مژده پیامبران! به زودی رنجها به سراغ تو میآیند. تو پروانهای هستی که بشارتدهندة بهار و اعتدال است. به زودی، بادهای سرد زمستانی به جستجوی تو، وزیدن می گیرند.
آه! ای امیدی که از بطن پیشگوییهای پیشینیان برخاستهای.
نرگس، بی صدا میگرید؛ همچون آسمان آرام و ساکت بارانی. گرگ های درنده خو، در جستجوی تنها پسرش هستند. نرگس به سخنان همسرش گوش می سپارد؛ میشنود که خطاب به پسرش می گوید:
- پسرم ! آفریدگاری که ستایشهای بزرگ را زیبنده است، زمین و مردمانِ راسخ در پیرویش را، بدون پیشوا رها نمی کند. آنان را امامی قرار میدهد تا به وی اقتدا کنند و به سیره اش عمل نمایند. آفریدگار آنان را پیروز میکند. پسرم! تو نیز یکی از آنهایی هستی که پروردگار برای گسترش حق و نابودی باطل و سرفرازی آیین و خاموشی دشمنانش برگزیده است.
امام عسکری(ع) اندکی خاموش میماند تا برای دادن واپسین اندرز به فرزندش ، نفسی تازه کند:
فرزندم! بر تو باد دوری و اجتناب از چشم و نگاه مردمان. عزلت اختیار کن. تمام اولیاء الله را دشمنانی سخت و ستیزه جو است؛ پس بیم نداشته باش. پسرم! در بیابان های دوردست و کوه های صعب العبور مسکن گزین ، باشد تا خدایت از بلا نگه دارد.
چشمان پدر از اشک لبریز است. آخرین نفسهایش را میکشد. واژگان نیایش بر لبهایش جاری است . چشمانش را فرو می بندد و بانگ الرحیل را ، از جان و دل، لبیک میگوید. سکوتی ژرف بر اتاق خیمه زده است. زوزههایی از دوردست سر میکشند و میآیند . نرگس از سرما میلرزد؛ بر میخیزد دست پسرش را میگیرد و از اتاق خارج میشود.
فصلی پرهیجان در زندگی یگانه پسرش آغاز شده است.