ورود امام (ع) به خانه و عدم رؤیت
یعقوب بن منقوش می گوید: بر حضرت امام حسن عسکری(ع) وارد شدم در حالی که بر سکویی در سرا نشسته بودند و در سمت راستشان اتاقی بود که پرده های آن آویخته بود، عرض کردم: سرورم، صاحب الامر کیست؟ فرمودند:
پرده را بردار.1
پرده را بالا زدم و پسر بچه ای، به قامت پنج وجب، که حدود هشت یا ده سال داشت، با پیشانی درخشان و رویی سپید و چشمانی درافشان و کف ستبر و دو زانوی برگشته و خالی بر گونه راست و و گیسوانی بر سر بیرون آمد و بر زانوی پدرش ابومحمد(ع) نشست، آنگاه امام(ع) به من فرمودند:
این صاحب شماست.2
سپس صاحب الامر برخاستند و امام به ایشان فرمودند:
پسرم، تا وقت معلوم داخل شو.3
آنگاه آن حضرت(ع) داخل خانه شدند و من به ایشان می نگریستم سپس به من فرمودند:
یعقوب به داخل خانه برو.4
داخل خانه شدم ولی کسی را آنجا ندیدم.5
اقامة نماز توسط امام(ع) و خبر دادن از درون همیان
ابوالادیان می گوید، من خدمتکار امام عسکری(ع) بودم و نامه های آن حضرت را به شهرها می بردم و در آن بیماری که منجر به شهادت ایشان شد، نامه هایی نوشتند و به من فرمودند:
آنها را به مدائن برسان. تو چهارده روز، اینجا نخواهی بود و روز پانزدهم که وارد سامرا شوی، از سرای من صدای واویلا خواهی شنید و مرا در مغتسل خواهی یافت.6
عرضه داشتم:
سرورم، وقتی که این امر واقع شود، امام و جانشین پس از شما چه کسی خواهد بود؟ آن حضرت(ع) فرمودند:
هر کس پاسخ نامه های مرا از تو مطالبه کند، او قائم پس از من خواهد بود.7
عرض کردم: دیگر چه؟
فرمودند:
کسی که بر من اقامة نماز کند، او قائم پس از من خواهد بود.8
عرض کردم: دیگر چه؟
فرمودند:
کسی که خبر دهد در آن همیان چیست او قائم پس از من خواهد بود.9
و هیبتشان مانع آن شد که بپرسم در آن همیان چیست؟
نامه ها را به مدائن بردم و جواب آنها را بازگرفتم و همان طور که فرموده بودند روز پانزدهم وارد سامرا شدم، و به ناگاه بانگ شیون را از منزل امام(ع) شنیدم و آن حضرت را بر مغتسل یافتم و برادرشان جعفر بن علی را داخل منزل دیدم که شیعیان، وی را بر مرگ برادر، تسلیت و بر امامت تبریک می گفتند؛ پس با خود گفتم: اگر این شخص امام است که امامت باطل خواهد بود، زیرا می دانستم که او شراب می نوشد و درون کاخ، قمار می کند و تار می زند. پیش رفتم و تبریک و تسلیت گفتم، ولی او چیزی از من نپرسید. سپس «عقید» یکی از خدمتکاران، بیرون آمد و گفت: سرورم، برادرت کفن شده است، برخیز و بر وی نماز گزار. جعفر داخل شد و برخی از شیعیان مانند «سمان» و «حسن بن علی» -که به دست معتصم به شهادت رسید و معروف به «سلمه» بود ـ در اطراف وی بودند.
همین که وارد منزل شدیم، امام عسکری(ع) را کفن شده در تابوت دیدم و جعفر پیش رفت تا بر برادرش نماز گزارد، اما چون خواست تکبیر بگوید، کودکی گندمگون با گیسوانی مجعد و دندان هایی پیوسته، بیرون آمد و ردای جعفر را گرفت و گفت:
ای عمو! کنار برو که من بر نماز گزاردن بر پدرم سزاوارترم.10
جعفر با چهره ای رنگ پریده و زرد، عقب رفت. آن کودک، پیش آمد و بر امام(ع) نماز گزارد و آن حضرت کنار آرامگاه پدرشان به خاک سپرده شدند؛ سپس به من فرمود:
ای بصری، جواب آن نامه هایی را که همراه توست بیاور.11
آنها را به او دادم و با خود گفتم این دو نشانه، باقی می ماند همیان. سپس نزد جعفر رفتم و در حالی که آه می کشید«حاجز وشا» به او گفت: سرورم، آن کودک کیست تا او را به دربار معرفی کنیم، جعفر گفت: به خدا سوگند، نه هرگز او را دیده ام و نه می شناسم.
ما نشسته بودیم که گروهی از اهالی قم آمدند و از حال امام عسکری(ع) پرسش کردند و فهمیدند که درگذشته اند آنگاه پرسیدند: به چه کسی باید تسلیت بگوییم؟ مردم به جعفر اشاره کردند. پس آنان بر او سلام کردند و تسلیت و تبریک دادند، و گفتند: همراه ما نامه ها و اموالی است، بگو آن نامه ها متعلق به چه کسانی است، و اموال چقدر است؟جعفر در حالی که جامه هایش را می تکاند، برخاست و گفت: آیا از ما علم غیب می خواهید؟
راوی می گوید، خادمی از خانه بیرون آمد و گفت: نامه های فلانی و فلانی و همیانی با هزار دینار، که نقش ده دینار آن محو شده همراه شماست. آنها نامه ها و اموال را به او دادند و گفتند: آنکه تو را برای گرفتن اینها فرستاده همو امام می باشد. جعفر نزد معتمد عباسی رفت و ماجرای آن کودک را گزارش داد، و خلیفه مأموران خود را فرستاد و «صقیل» (نرجس خاتون) را گرفتند و از وی مطالبة آن کودک را کردند؛ صقیل منکر شد و مدعی شد که باردار است تا به این وسیله کودک را از نظر آنها مخفی سازد. او را به «ابن الشوارب» قاضی سپردند و به دلیل مرگ ناگهانی «عبید الله بن یحیی بن خاقان» و نیز شورش «صاحب زنج» در بصره، از او غافل شدند و او توانست از دست آنها بگریزد.12
شکست کید فرستادگان خلیفه و رعب آنان
رشیق صاحب مادرای می گوید: معتضد عباسی شخصی را به سوی ما، که سه نفر بودیم، فرستاد و به ما فرمان داد که هر یک از ما بر اسبی نشسته و اسبی دیگر را همراه خود ببریم، و به آرامی خارج شویم و چیزی غیر از قالیچه ای که بر زین اسب می گذاریم، همراهمان نباشد و به ما گفت به سامرا بروید و محله و خانه ای را برای ما مشخص کرد و گفت: وقتی داخل خانه شدید، بر در آن خادمی سیاه را خواهید یافت، پس به داخل خانه هجوم برید و هر کس را دیدید سرش را برایم بیاورید.
وارد سامرا شدیم و آنجا را مطابق آنچه توصیف کرده بود، یافتیم. در دالان خانه، خادمی سیاه، مشغول بافتن چیزی که در دست داشت، بود؛ من از او راجع به خانه و این که چه کسی در آن است پرسیدم. اما به خدا، توجهی به ما نکرد و به حضور ما اهمیتی نداد، سپس همان طور که مأموریت داشتیم، به داخل خانه هجوم بردیم، و خانه ای را مانند کاخ یافتیم که مقابل آن، پرده ای آویخته بود و من مجلل تر از آن را ندیده بودم. گویا در آن وقت کسی درون خانه نبود. پرده را کنار زدیم، خانه ای بزرگ بود که گویا دریایی در وسط آن قرار داشت و در دورترین نقطة خانه حصیری بود که دانستیم بر روی آب قرار دارد و بر روی آن مردی با نیکوترین منظر در حال نماز گزاردن بود، که به ما و هیچ یک از وسایلمان، توجهی نکرد.
احمد بن عبدالله جلو رفت تا پای به درون خانه بگذارد، اما به درون آب افتاد و شروع به دست و پا زدن کرد تا آنکه دستم را به سویش دراز کردم و او را نجات دادم، و از هوش رفت و ساعتی چنان بود. پس از او همراه دیگر من آن عمل را تکرار کرد و مثل همان بلا به سر او در آمد و من مبهوت شدم.
به صاحب خانه گفتم: از خداوند و از شما عذر می خواهم، به خدا سوگند ندانستم که چه خبر است و من به سوی چه کسی آمده ام و به سوی خدا توبه می کنم، و او به چیزی از آنچه گفتم، توجهی نکرد و ما بازگشتیم؛ در حالی که معتضد در انتظارمان بود و به نگهبانان دستور داده بود که هر وقت رسیدیم، وارد شویم.
پاسی از شب گذشته، بر او وارد شدیم. از ما راجع به آن موضوع سؤال کرد و آنچه را مشاهده کرده بودیم به او بازگفتیم، پس گفت: وای بر شما، آیا با کسی قبل از من، برخورد کردید؟ گفتیم: نه. سوگند محکمی یاد کرد که اگر خبر این ماجرا [خارج از جمع ما] منتشر شود، گردن هایمان را بزند. و ما جرئت بیان آن را تا پس از مرگ وی نداشتیم.13
ریگ هایی که به عنایت امام(ع) طلا شد
شخصی از اهل مدائن می گوید: به همراه رفیقم به حج رفته بودم، چون به موقف عرفات رسیدیم، جوانی را دیدم که نشسته، لنگ و روپوشی در بر و نعلین زردی به پا دارد. لنگ و روپوش او به نظر من 150 دینار ارزش داشت، و اثر سفر در او نبود. گدایی نزد ما آمد، و ما او را رد کردیم، سپس نزد آن جوان رفت و درخواست کرد، جوان چیزی از زمین برداشت و به او داد. گدا او را دعا کرد، سپس جوان برخاست و از نظر ما پنهان شد.
ما نزد آن گدا رفتیم و به او گفتیم، او به تو چه عطا کرد؟گدا ریگ طلایی دندانه داری را نشان داد که قریب به بیست مثقال بود. من به رفیقم گفتم: آن حضرت مولای ما بود ولی ما ندانستیم، آنگاه به جستجویش برخاستیم و تمام موقف را گردش کردیم ولی ردّی از امام(ع) به دست نیاوردیم. آنگاه از گروهی که اهل مکه و مدینه بودند، راجع به ایشان پرسیدیم، گفتند: جوانی است علوی که هر سال پیاده به حج می آید.14
فائز گشتن غانم هندی پس از شیعه شدن به لقای امام(ع)
ابوسعید غانم هندی می گوید: من در یکی از شهرهای هندوستان که به «کشمیر داخله» معروف است ساکن بودم و رفقایی داشتم که کرسی نشین دست راست سلطان بودند. آنها 40 مرد بودند و همگی چهار کتاب معروف: تورات، انجیل، زبور و صحف را مطالعه می کردند. من و آنها بین مردم قضاوت می کردیم و مسائل دینیشان را به آنها تعلیم، و راجع به حلال و حرامشان فتوی می دادیم و خود سلطان و مردم دیگر، در این امور به ما روی می آوردند. روزی، نام رسول خدا را مطرح کردیم و گفتیم: ما از وضع این پیامبر که نامش در کتاب هایمان آمده است اطلاعی نداریم، و لازم است در این باره جستجو کنیم و به دنبالش برویم. همگی رأی دادند و توافق کردند که من خارج شوم و در جستجوی این امر باشم، لذا از کشمیر بیرون آمدم و پول بسیاری همراه داشتم. 12 ماه راه رفتم تا نزدیک کابل رسیدم. مردمی ترک، راه را بر من گرفتند و پولم را ردند و جراحات سختی به من وارد ساخته، مرا به شهر کابل بردند. سلطان آنجا چون گزارش مرا شنید، مرا به شهر بلخ فرستاد و سلطان بلخ در آن زمان، «داود بن عباس بن ابی اسود» بود. دربارة من به او خبر دادند که من از هندوستان، به جستجوی دین، بیرون آمده و زبان فارسی را آموخته ام و با فقها و متکلمین مباحثه کرده ام.
داود ابن عباس به دنبالم فرستاد و مرا در مجلس خود احضار کرد و دانشمندان را گرد آورد تا با من مباحثه کنند. من به آنها گفتم: من از شهر خود خارج شده، و در جستجوی پیغمبری می باشم که نامش را در کتاب ها دیده ام. گفتند: او کیست و نامش چیست؟ گفتم: محمد[ص] است. گفتند: او پیغمبر ماست که تو در جستجویش هستی، سپس شریعت او را از آنها پرسیدم و آنها مرا آگاه ساختند.
به آنها گفتم: من می دانم که محمد[ص]، پیغمبر است ولی نمی دانم آیا او همان کسی است که شما معرفیش می کنید یا نه؟ شما محل او را به من نشان دهید تا نزدش بروم و از نشانه ها و دلایلی که می دانم بپرسم، اگر همان کس بود که او را می جویم، به او ایمان می آورم. گفتند: آن حضرت(ص) رحلت فرموده است. گفتم: جانشین وی و وصی او کیست؟ گفتند: ابوبکر است. گفتم: این کنیه او است، نامش را بگویید، گفتند: «عبدالله بن عثمان» و او را به قریش منسوب ساختند. گفتم: نسب پیغمبر خود محمد را برایم بگویید. آنها نسب او را گفتند، گفتم: این شخص، آن کسی که من می جویم نیست. کسی که من در طلبش هستم، جانشین او، برادر دینی و پسرعموی نسبی او و شوهر دختر او و پدر فرزندان (نوادگان) اوست، و آن پیغمبر را در روی زمین، نسلی جز فرزندان مردی که خلیفة اوست، نمی باشد، ناگاه همه بر من تاختند و گفتند: ای امیر، این مرد از شرک بیرون آمده و به سوی کفر رفته و خون او حلال است.
من به آنها گفتم: ای مردم، من برای خود دینی دارم که به آن گرویده ام و تا محکم تر از آن را نیابم، از آن دست برندارم، من اوصاف این مرد را در کتاب هایی که خدا بر پیغمبرانش نازل کرده، دیده ام و از کشور هندوستان و عزتی که در آنجا داشتم، برای جستجوی او بیرون آمده ام، و چون از پیغمبری که شما برایم تعریف نمودید، تجسس کردم دیدم او آن پیامبری که در کتاب ها معرفی کرده اند نیست، از من دست بردارید.
حاکم نزد مردی فرستاد که نامش «حسین بن اشکیب» بود و او را حاضر کردند، آنگاه گفت: با این مرد هندی مباحثه کن. حسین گفت: خدا اصلاحت کند. در این مجلس فقها و دانشمندانی هستند که برای مباحثه با او از من داناتر و بیناترند، گفت: هر چه من می گویم بپذیر، با او در خلوت مباحثه کن و به او مهربانی نما.
پس از آنکه با حسین بن شکیب مباحثه کردم گفت: کسی را که تو در جستجویش هستی همان پیغمبری است که اینها معرفی کردند، ولی موضوع جانشین چنان که اینها گفته اند، نیست. این پیغمبر نامش «محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب» است و وصی و جانشین او «علی بن ابیطالب بن عبدالمطلب» شوهر فاطمه ـ دختر محمد ـ و پدر حسن و حسین، نوادگان محمد(ع) می باشد.
غانم می گوید: من گفتم: الله اکبر، این همان کسی است که من در جستجویش هستم. سپس به سوی داود بن عباس بازگشتم و گفتم: ای امیر، آنچه را می جستم پیدا کردم. و من گواهی می دهم که معبودی جز خدا نیست و محمد[ص] رسول اوست. او با من خوشرفتاری و احسان کرد و به حسین گفت: از او دلجویی کن.
من به سوی او رفتم و با او انس گرفتم، او نیز نماز و روزه و فرایضی را که مورد نیازم بود، به من تعلیم نمود. به او گفتم: ما در کتاب های خود می خوانیم که محمد[ص] آخرین پیامبر بوده و پس از او پیامبری نمی آید و امر رهبری بعد از او با وصی و وارث و جانشین بعد از اوست، سپس با وصی پس ازوصی دیگر، و فرمان خدا همواره در نسل ایشان جاری است تا دنیا تمام شود. پس وصی محمد کیست؟ گفت: حسن و بعد از او حسین، فرزندان محمد[ص] اند، آنگاه امر وصیت را کشید تا به صاحب الزمان(ع) رسید، سپس مرا از غیبت امام و ستم های بنی عباس آگاه ساخت. از آن هنگام، من مقصودی جز جستجوی صاحب الزمان(ع) نداشته ام.
عامری می گوید: غانم سپس به قم آمد و در سال 264 قمری از همراهان اصحاب ما (شیعیان) شد و با آنها بیرون رفت تا به بغداد رسید و رفیقی از اهل هند همراه او بود.
عامری می گوید، غانم به من گفت: من از اخلاق رفیقم خوشم نیامد و از او جدا شدم، و رفتم تا به عباسیه15رسیدم، مهیای نماز شدم و نماز گزاردم و به آنچه در جستجویش بودم می اندیشیدم که ناگاه شخصی نزد من آمد و گفت: تو فلانی هستی؟ و اسم هندی مرا گفت، گفتم: آری، گفت: آقایت تو را می خواند، آن حضرت را اجابت کن.
همراهش رهسپار شدم و او مدام مرا از این کوچه به آن کوچه می برد تا به خانه و باغی رسید، امام(ع) را دیدم که آنجا نشسته اند، و به لغت هندی به من فرمودند:
خوش آمدی، فلانی. حالت چطور است؟ و فلانی ها که از آنها جدا شدی چگونه بودند؟
و تا چهل نفر از اسم های آنان را برشمردند و از یک یک آنها احوال پرسی نمودند، سپس از آنچه در میان ما گذاشته بود، خبر دادند و تمام این سخنان به لغت هندی بود. آنگاه فرمودند:
می خواستی با اهل قم حج گزاری؟
عرض کردم: آری، سرورم.
فرمودند:
امسال برگرد و با آنها حج مگزار و سال آینده حج بگزار.
سپس کیسه پولی را که مقابلشان بود، به من دادند و فرمودند:
این را خرج کن، و در بغداد، نزد فلانی ـ که نامش را بردند ـ مرو، و به او هیچ مگو.
عامری می گوید، او سپس نزد ما، به قم، آمد و پس از این فوز عظیم (نائل گشتن به دیدار امام(ع)) به ما خبر داد که رفقای ما از عقبه برگشته اند، و غانم به طرف خراسان رفته است. چون سال آینده شد، به حج رفت و هدیه ای از خراسان برای ما فرستاد و مدتی در آنجا بود و سپس وفات یافت. خدایش او را بیامرزاد.16
صدور توقیع غیبی به حسن بن نضر و رسیدن اموال شیعیان به دست امام(ع)
حسن بن نضر و ابو صدام و جماعتی دیگر بعد از وفات حضرت امام عسکری(ع) درباره وجوه آن حضرت، که در دست وکلایشان قرار داشت، با یکدیگر سخن می گفتند [که آنها را چه باید کرد؟] و از راه چاره جستجو می کردند. [تا وصی آن حضرت را بیابند.]
حسن بن نضر نزد ابی صدام آمد و گفت: من می خواهم حج گزارم. ابو صدام گفت: امسال آن را به تأخیر انداز. حسن گفت: از خواب های [آشفته ای] که می بینم، می ترسم، و ناچار باید بروم. سپس (دربارة امور شخصی و مسائل مربوط به خانواده اش) به حمد بن علی وصیت کرد و پولی را هم برای ناحیة مقدسة امام(ع) وصیت کرد و دستور داد که آن را جز با دست خودش، به دست ایشان [یعنی صاحب الزمان(ع)] نرساند.
حسن می گوید: چون به بغداد رسیدم، منزلی را اجاره کردم و در آن ساکن شدم، شخصی از نوّاب امام(ع) نزد من آمد و مقداری جامه و پول نزد من گذاشت. به او گفتم: اینها چیست؟ گفت: همین است که می بینی. بعد از او شخص دیگری آمد و همانند او اموال و پول هایی را آورد تا آنکه خانه پر شد. سپس احمد بن اسحاق هم هرچه نزدش بود را آورد، و من به فکر فرو رفته بودم، که ناگاه توقیع مبارکی از جانب امام عصر(ع) به من رسید که:
وقتی فلان مقدار از روز گذشت، آنچه را نزدتو می باشد بیاور.
و من هر چه را داشتم، برداشتم و رهسپار شدم.
در میان راه به راهزنی که 60 نفر همراهش بودند، برخوردم، ولی به سلامت گذشتم و خدا مرا از شر او نگهداری نمود تا به سامرا رسیدم. توقیع مبارک دیگری به دستم رسید که:
آنچه را همراه داری، بیاور.
آنچه را داشتم، درون سبدی در دار مانند باربرها نهادم، و چون به دهلیز خانه رسیدم، مرد سیاه پوستی را دیدم که آنجا ایستاده است، و به من گفت: حسن بن نضر توهستی؟ گفتم: آری. گفت: داخل شو. وارد منزل شدم و به اتاقی رفتم و سبد را خالی کردم. در گوشة اتاق نان بسیاری دیدم، به هر یک از باربرها دو گرده نان داد و آنها را بیرون کرد، آنگاه شنییدم ازاتاقی که پرده ای بر آن آویخته بود، کسی مرا صدا زد و گفت:
ای حسن بن نضر، برای منتی که خدا برتو نهاد [که امام خود را شناختی و حقش را به او رسانیدی] او را شکر کن و شک منما، شیطان دوست می دارد که تو شک کنی.17
و دو جامه به من عطیه نمودند و فرمودند:
اینها را بگیر که محتاجش خواهی شد.18
آنها را گرفتم و بیرون آمدم.
سعد می گوید: حسن بن نضر برگشت و در ماه رمضان در گذشت و در همان دو جامه کفن شد.19
زایل شدن تردید و انتصاب مهزیار به نمایندگی امام(ع)
محمد بن ابراهیم بن مهزیار می گوید: پس از وفات حضرت ابا محمد، امام عسکری(ع) (دربارة جانشین آن امام) به شک افتادم و نزد پدرم اموال بسیاری (متعلق به امام(ع)) گرد آمده بود که وی آنها را برداشت و به کشتی نشست، من هم دنبال او رفتم، او را تب سختی گرفت و گفت: پسر جان! مرا بازگردان که این بیماری مرگ است. آنگاه گفت: دربارة این اموال از خدا بترس و به من وصیت نمود و سپس وفات پیدا کرد.
من با خود گفتم: پدر من کسی نیست که وصیت نابجا کند، من این اموال را به عراق می برم و در آنجا خانه ای در بالای شط اجاره می کنم و مقصودم را با کسی در میان نمی گذارم، اگر موضوع همان طور که دربارة امام عسکری(ع) بود، برایم روشن شد، اموال را به او می دهم وگرنه آنها را مصرف می کنم و مدتی با آنها خوش می گذرانم.
وارد عراق شدم و منزلی در بالای شط اجاره کردم و چند روزی آنجا بودم. ناگاه فرستاده ای آمد و توقیع مبارکی همراه داشت، که در آن آمده بود: ای محمد! تو چنین و چنان ظروفی، همراه داری؛ تا آنجا که همة اموالی را که همراه من بود و خودم هم به تفصیل نمی دانستم، برایم شرح داد. آنها را تسلیم نمودم و همراهش فرستادم و چند روز دیگر آنجا ماندم، اما کسی به سویم نیامد. پس از آنکه اندوهگین شده بودم، توقیع مبارکی به دستم رسید که طی آن فرموده بودند:
تو را به جای پدرت به [نیابت خویش] منصوب ساختیم، خدا را شاکر باش.20و21