جهان در عصر بعثت
دنیای محیطِ بر آن پیام و محل پیدایش این پیام، دنیای بسیار بد و غیرقابل تحملی بود؛ دنیای گرایش و جذب مادیات شدن؛ دنیای خوی حیوانی؛ دنیای بی مهاریِ قدرت مندان و زورمندان و زورگویان؛ دنیای تبعیض و فساد و ظلم و شهوترانی و بی بندوباری. این وضعیت، مخصوص منطقه حجاز نبود؛ آن دو دولت بزرگی هم که منطقه عربستان را احاطه کرده بودند - یعنی ایران ساسانی و امپراتوری روم - دچار همین مشکلات بودند. جاهلیتی که در زمان ظهور اسلام، زندگی مردم را زیر فشار قرار داده بود، جاهلیت فراگیری بود. در آن روز، فتنه های طاقت فرسا برای انسان، در همه مناطقی که محیط به منطقه عربستان بود، وجود داشت. علم هم بود. تمدن هم - به فراخور زمان خودشان - بود. نظم و ترتیب حکومت های سلطنتی و تشریفات هم بود. انضباط های ناشی از قدرت مطلقه هم در آن کشورها وجود داشت؛ اما آن چه نبود، نور انسانیت و فضیلت بود. آن چه نبود، درست همان چیزی بود که بشر به آن نیاز قطعی دارد؛ یعنی محیط فضیلت انسانی؛ محیط رحم و مروت و محیط عدالت. آن چه مردم آن روز کم داشتند، عدالت بود؛ این بود که ضعیف، زیر دست و پای قوی، لگدمال نشود؛ این بود که خیرات روی زمین، در دست یک عده از افراد خاص و قدرت مند متمرکز نشود و دیگران از آن محروم بمانند. دردهای بزرگ بشر، اینها بود. زیر نام حکومت ساسانی هم که بود، همین بود؛ زیر نام امپراتوری روم هم که بود، همین بود؛ منتها هر کدام به شکلی. در حجاز آن روز هم که زندگی بدوی وجود داشت، به شکل دیگری بود.
جهانی بودن بعثت
بعثت اسلامی، در مقابل همه اینها ظهور و طلوع کرد. این بعثت، مخصوص آن مجموعه نبود؛ متعلق به همه بشر بود؛ «ان هی الاّ ذکر للعالمین». پیغمبر توانست در مقابل آن واقعیت تلخ بایستد و آن را دگرگون کند. پیغمبر توانست در دیوارهای بی عدالتی و نابسامانی بشری، شکاف های عمیق به وجود بیاورد؛ بعضی از آنها را فرو بریزد و بعضی از آنها را آماده فرو ریختن کند. پیغمبر، سخت ترین و دشوارترین واقعیت ها را در مقابل خود داشت. وقتی زشتی و نابسامانی و فساد، مجهز به قدرت و شمشیر و اراده و سیاست هم بشود، خطر عظیمی برای بشریت است. امروز، بشرِ قرن بیست و یکم با همه داعیه ها، بر اثر بعضی از ضعف هایی که نشان داده می شود، به این سمت حرکت می کند که قدرت یا مجموعه قدرتی بی مهار، به اتکای زور و سرپنجه پولادین و قدرت اسلحه خود بایستند و برای خودشان حق خلق کنند؛ حقی که وجود ندارد. این همان وضعیتی است که آن روز، در دوران شروع بعثت، وجود داشت. پیغمبر ایستاد؛ نفرمود این یک واقعیت است و با این واقعیت چه می شود کرد. بعضی ضعف ها و بی همتی های خود را این طور توجیه می کنند: واقعیتی است؛ چه کار کنیم. واقعیتی که باید در مقابل آن تسلیم شد؛ این نیست.
واقعیت های طبیعی، واقعیت های غیرقابل علاج، واقعیت هایی که بر انسان ها تحمیل نشده است، اینها واقعیت هایی است که انسان باید با آنها کنار بیاید و بسازد؛ اما واقعیت هایی را که عده ای با تکیه به سرنیزه و زور، علیه عده ای دیگر به وجود آورده اند، باید به هم زد. این منطقی نیست که بگوییم قدرت استکبار امروز، یک واقعیت است؛ چه کار کنیم. این واقعیت، تحمیلی است. در مقابل این واقعیت، انسان های بزرگ ادیان الهی و صاحبان فکرهای بزرگ می ایستند و مقابله می کنند تا آن را عوض کنند و عوض هم می شود.
حقیقت بعثت
حقیقت بعثت، این بود. روزی که این پیام واردِ فضای مکه شد، فرمود: «قولوا لا اله الا الله تفلحوا». کسی اگر اهل انصاف نیز بود، به خود جرأت نمی داد که احتمال بدهد این حرف یک روز پیروز خواهد شد؛ چون اصلاً زمینه ای وجود نداشت. آن همه بتِ با عظمت بر دیوارهای کعبه آویخته، پشتوانه بت ها، تعصب های عمیق جاهلی، آن اشراف مکه و خانواده های قدرت مند و با نفوذ که «لا اله الا الله» همه اینها را به هم می زد؛ پشت سر اینها، حکومت های مقتدر ساسانی و امپراتوری روم؛ مگر کسی به خود جرأت می داد در وهله اول بپذیرد که این پیام، قابل طرح و تعقیب است؟ انسان های ضعیف، از همین جا عقب نشینی می کنند؛ اما وظیفه و رسالت و بعثت، پیامبر را جلو آورد. بعثت، یعنی برانگیختگی و این بعثت آمد فضا را اول در محیط حجاز، بعد در همه دنیای متمدن آن روز، در ظرف بیست و چند سال، تغییر داد. هنوز نیم قرن از ظهور اسلام و اصل بعثت نگذشته بود که بیش از نیمی از دنیای متمدن، تحت تأثیر اسلام قرار گرفت.
آغوش بگشا کعبه!
خدیجه پنجی
بوی خوش بهشت را حس می کردم.
شوقی عمیق، در دلم جوانه زده بود.
از شادی، در پوست خود نمی گنجیدم.
صدای قدم های عرش را می شنیدم.
می دانستم که اتفاق، بسیار نزدیک است؛ در چند قدمی من.
صدای زمزمه، در اطرافم به گوش می رسید؛ شاید از اشراف قریش بودند.
من، همه تن، چشم شده بودم و او را می نگریستم. زنی قدم بر می داشت. زنی، بر بال فرشتگان، راه می رفت. بهشت، در یک قدمی من، متوقف شد.
زن ایستاد.
از عظمت امانت بزرگش، خشت خشت وجودم، به لرزه افتادند. چقدر آرزوی این لحظه را داشتم! از آغاز، از خشت نخست، شوق در آغوش گرفتن بهشت، روءیای هر شبه ام شده بود و رهایم نمی کرد
و اینک، رستگاری در یک قدمی من است.
زن، دست بر پرده ام گرفت.
زن، نجوا کرد و خدای ابراهیم علیه السلام را به عظمت کودکش، سوگند داد. ناگهان، صدایی وجودم را لرزاند؛ صدای فرشته بود یا خدا؟ صدا، در خشت خشت وجودم طنین افکند؛ «آغوش بگشا کعبه! مولود عزیری در راه است»
و من، یکپارچه شوق و شور، شکافتم و صدف وار، مروارید سعادت را در میان گرفتم.
چشم زمین روشن!
مهدی میچانی فراهانی
حرا، در خویش می سوزد. این غار بهت زده را کدام پریشانی مقدس، این چنین به شعله کشیده است؟ آسمان، پیش پای جبرئیل، گشوده می شود و مهتاب، روشن تر، حریر خود را بر حرا خیمه می زند.
اقرأ!
ای خدای ابراهیم! امشب، زمین را چه می شود؟ چه بخوانیم؟
اقرأ یا محمد!
خدایا! مرا پناه ده؛ این چه ندایی است که می شنوم؟ چه بخوانم؟
اِقْرَأ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذی خَلَق.
هلهله ای به گوش آسمان می ریزد؛ آخرین دروازه آسمان، به روی زمین گشوده می شود. این، خدای ابراهیم است که سخن می گوید؛
اقرأ یا محمد؛ پس نام پروردگارت را به تاریکی راز بشریت بتابان. بخوان که طغیان قوم سرکش تو، جز به نام پروردگارت، سامانی نخواهد یافت. ای مرد قریشی! اینک تویی که برگزیده شدی؛ بخوان و نام خدای ابراهیم را از حنجره حرا بیرون آور؛ اینک، تو رسول اعظم آسمانی.
اینک، داوود بزرگ - به شکرانه - به نماز ایستاده است؛ نوح، به سجده در افتاده، موسی، قرآن می خواند و عیسی، «اشهد ان محمداً رسول الله» می گوید؛ ای آخرین نواده خورشید!
محمد صلی الله علیه وآله از حرا پایین می آید و به سمت مکه، رهسپار می شود. در مسیرش، بلندترین فوّاره ها، به استقبال آمده اند. دختر خورشید، گیسوان طلایی خود را بر شانه هایش می ریزد. پرنده ها چنان سبک بارند که در هوا شنا می کنند. صدای مکه، چشمان کشیده آهویی شده است که او را می نگرد. حالا دیگر خورشید مکه، به پیشانی اش غبطه می خورد.
ای آخرین! بگذار بگویند جادو، بگذار ملامتت کنند، اینک، این اعجاز صاحب ملکوت است که در تو تجلی می کند و تو را به سفر معراج می برد؛ آن جا که حتی جبرئیل را توان آن نیست که همسفرت شود؛ آن جا که فرشتگان، برای گام هایت، بال می گسترانند.
بعثت، میلاد دوباره تو بود و میلاد دوباره انسان. چشم مادر زمین، روشن که تو را از آسمان هدیه گرفت.