خاطره

اعلام آزادی در «تکریت۱۱»

از صلیب سرخ آمدند و ضمن نوشتن اسامی، از تک‌ تک مان سئوال کردند: « آیا تمایل دارید به ایران برگردید یا این که می‌خواهید به کشور دیگری بروید؟» و در فرم‌هایی که تهیه کرده بودند از ما امضاء گرفتند و ما هم در جوابشان گفتیم: «ما می میریم برای ایران چرا که دل‌های ما تنها به شوق ایران عزیز می‌تپید.»

اعلام آزادی در «تکریت11»

آزاده حاج مرتضی تحسینی از جمله آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس است او درباره لحظه‌های پایانی اسارات به ایسنا می‌گوید: ساعت حول و حوش 7 صبح 24 مرداد 69 بود که یک دفعه صدای مارش نظامی رادیو عراق از بلندگوهای اسارتگاه به صدا در آمد. هر بار که صدای مارش از بلندگوها پخش می‌شد می‌فهمیدیم که خبر مهمی در راه است. لحظاتی بعد که مارش قطع شد، گوینده رادیو شنوندگان را به شنیدن اطلاعیه مهمی در مورد ایران از طرف صدام در دقایقی بعد دعوت کرد.


«ایها العراقیون! سَنُعطیکم بعد قلیل بیاناً مهماً من القیاده العام للقواه المسلحه ...ایها المواطنون الکرام...! سنعطیکم بعد قلیل بیاناً مهماً من القیاده العام لقواه المسلحه!!!! ...»  پس از دقایقی بیانیه مهمی از سوی صدام حسین اعلام خواهد شد. بعضی‌ها کنجکاو شدند و خیلی ها هم بی اعتنا بودند. تا ساعت 11 این روال ادامه داشت تا این که گوینده رادیو، پیام صدام را که در جواب نامه رئیس جمهور وقت ایران بود، خواند.


جناب آقای علی‌اکبر هاشمی رفسنجانی، رئیس جمهوری محترم اسلامی ایران، همانطوری که درخواست کرده بودید، تمام خواسته‌هایتان را اجابت می‌کنیم. پذیرفتن قرارداد 1975 الجزایر، عقب‌نشینی نیروهای عراقی از اراضی اشغال شده ایران و آزادی اسیران ایرانی. جمله  آخر را که گفت، از فرط خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدیم. به یکباره داد و فریادمان بالارفت. اگر چه باورش سخت بود و از این وعده‌ها زیاد شنیده بودیم ولی دلمان گواهی می‌داد روزی که سال‌ها انتظارش را می‌کشیدیم فرارسیده است و به ایران عزیز برخواهیم گشت. نمی‌دانستیم بخندیم یا گریه کنیم.

بعد از آن دیگر خواب به چشمانمان نمی‌رفت. خوب یادم هست، یکی از بچه‌ها از شدت هیجان بدنش به لرزه درآمده بود و حتی با خوردن چند عدد قرص والیوم 10 میلی گرمی نیز خوابش نمی‌برد. اما به دلیل این که ما از قبل تجربه وعده آزادی از سوی عراقی‌ها را داشتیم و این امر باعث تعطیلی کلاس‌هایمان در آن سال شده بود، پیش آقای ولی‌درّی رفتیم که معلم قرآن و نهج البلاغه ما در آسایشگاه بود و از ایشان خواستیم، تا زمانی که ما را از این اردوگاه نبرده‌اند کلاس‌ها را تعطیل نکنیم. او هم پذیرفت و تا زمان آزادی کلاس‌ها و سایر برنامه‌های تکراری روزمره را تا حدودی برگزار کردیم.


روز جمعه 26 مرداد فرا رسید و با شنیدن آزادی اولین گروه از اسرا همه غرق در شادی شدیم و اشک شوق در چشمانمان حلقه زد. صدای صلوات بچه‌ها هم فضای آسایشگاه را پر کرده بود. تبادل اسرا از اردوگاه‌های موصل که قدیمی‌تر بودند شروع شد و ما پنجمین اردوگاه بودیم که تبادل انجام گرفت. آن روز از صلیب سرخ آمدند و ضمن نوشتن اسامی، از تک‌ تک مان سئوال کردند: « آیا تمایل دارید به ایران برگردید یا این که می‌خواهید به کشور دیگری بروید؟» و در فرم‌هایی که تهیه کرده بودند از ما امضاء گرفتند و ما هم در جوابشان گفتیم: «ما می میریم برای ایران چرا که دل‌های ما تنها به شوق ایران عزیز می‌تپید.» عراقی ها که اخلاق و رفتارشان نسبت به ما کمی فرق کرده بود، آسایشگاه به آسایشگاه افراد را صدا می‌زدند و در حضور صلیب سرخی‌ها لباس‌های جدید و آستین کوتاه خاکی رنگ تحویلمان می‌دادند.


فردا نوبت آزادی ما بود بعضی از افراد مانند شب‌های قبل به عبادت و راز و نیاز شبانه مشغول بودند و عده‌ای نیز مشغول جمع کردن وسایل شخصی خود بودند و خلاصه هرکس به کاری مشغول بود و به اشتیاق فردا خواب به چشم کسی نمی‌رفت. صبح روز بعد یک به یک اسامی را خواندند و سوار اتوبوس‌های «ماکروس» شدیم و به طرف مرز خسروی حرکت کردیم و اردوگاه عنبر را با تمام خاطرات تلخ و شیرینش پشت سر گذاشتیم.


راه تمام شدنی نبود و توقف اتوبوس‌ها نیز در چندین جا مسیر را طولانی‌تر می‌کرد. دل توی دلم نبود و هزار فکر و خیال در سرم می‌چرخید. «خدایا یعنی ما می‌رسیم به ایران! نکند اتفاقی بیفتد! نکند برمان گردانند! نکند ... !» این ها زمزمه‌های درونی من بودند.


اتوبوس در حال حرکت بود و گرمای سوزان شهریور امانمان را بریده بود. عراقی‌ها هم برای این همه آدم در اتوبوس مقدار کمی آب تهیه کرده بودند. بچه‌ها مدام از تشنگی صحبت می‌کردند. به هر کدام نصف لیوان آب رسید. مقاومت من نسبت به تشنگی زیاد بود و به آن محل نمی‌گذاشتم ولی عده‌ای طاقت نداشتند و از فرط تشنگی از عراقی‌ها درخواست آب می‌کردند و می‌گفتند: «سیدی مای مای، العطش العطش» ولی انگار نه انگار که از آن‌ها چیزی طلب می‌کنی.


پس از ساعت‌ها حرکت کم کم داشتیم به مرز نزدیک می‌شدیم. لحظات خاصی بود و نفس‌ها در سینه حبس شده بود. به مرز که رسیدیم عده‌ای از پاسداران به استقبالمان آمده بودند. من از پشت شیشه اتوبوس بیرون را تماشا می‌کردم، تا چشمم به چند پاسدار افتاد از خود بی‌خود شدم. تپش قلبم بیشتر شد و تمام تنم شروع به لرزیدن کرد. عده‌ای از بچه‌ها که سعی می‌کردند مرا آرام کنند، می‌گفتند: «مرتضی چه خبره؟ چرا دست و پاتو گم کردی؟ می دونی به چه حالی افتادی؟ رنگ و رو برات نمونده اینطوری سکته می کنی یا؟!»

دقایقی بعد اتوبوس توی خاک ایران متوقف شد. به محض پیاده شدن در حالی که قطرات اشک یکریز از چشمانمان جاری بود بی اختیار به سجده افتادیم. حال و هوای خاص و غیر قابل وصفی بود. دیگر باور کردم که آزاد شده‌ام. فرمانده وقت سپاه،  محسن رضایی نیز به استقبال‌مان آمده بود، او را هم دیدیم و روبوسی کردیم. پس از این که تبادل اسرا صورت گرفت، سوار بر اتوبوس‌های ایرانی شدیم و به طرف کرمانشاه حرکت کردیم.


 در طول مسیر با استقبال پرشور مردم که از روستاهای اطراف بودند روبرو شدیم. عده‌ای عکس‌هایی از شهدا در دستانشان بود و تعدادی نیز سراغ گمشده‌شان می‌گشتند. بعضی ها هم خوشحال بودند و شادی می‌کردند. در این میان یکی از استقبال کنندگان که شور و هیجان خاصی داشت به ما اصرار می‌کرد و می‌گفت: «تو رو خدا اگه شماره تلفنی از خانواده‌تون دارید، بدید تا بهشون اطلاع بدم.»  خواستم بگویم ولی مکث کوتاهی کردم و گفتم: «شماره تلفن نداریم!» چند نفر از بچه‌ها پرسیدند: «مرتضی شما که تلفن دارید چرا شماره تو ندادی؟» گفتم: «اونا که چند سال صبر کردند، حالا این چند روز هم روش، شماره رو ندم بهتر از اینه که بدم و خبر رو بد برسونند و خدایی ناکرده یه اتفاقی براشون بیفته!» وقتی از پاسخم قانع شدند دیگر اصرار نکردند و حرفی نزدند.

    

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر