هفته گذشته دو حادثه دلخراش و با فاصله اندکی در تهران و شیراز رخ داد که در هر دو مورد یک فرد با حمله به همسر و خانواده او، آنان را کشته و مجروح کرده است. به نظر میرسد که این نوع حوادث تأسفبار در نهاد خانواده جامعه ما رو به افزایش است. هرچند اطلاعات و آمار یا پژوهش دقیقی در دست نیست تا نشان دهد که روند تحولات قتلهای خانوادگی در کشور در سالهای اخیر چگونه است ولی برحسب اخبار پراکنده میتوان حدس زد که این روند درحال افزایش است.
متاسفانه فقدان اطلاعات رسمی یا عدم انتشار آنها مانع از این میشود که درک درستی درباره مسائل اجتماعی خود پیدا کنیم و تا هنگامی که چنین درکی پیدا نکنیم، اقدامی برای حل این مسائل نیز نخواهیم کرد. حداقل این است که اقدامی موثر و کارساز انجام نخواهد شد.
چرا خشونت در خانوادهها زیاد شده است؟ پاسخ قطعی و روشن به این پرسش نیز مستلزم انجام پژوهشهای معتبر است ولی بهطور اجمالی و با توجه به مطالعات پیشین و نیز گزارههای منطقی میتوان نکاتی را بهعنوان عامل افزایش قتل و خشونت خانوادگی ذکر کرد.
بهطور کلی ساختار ازدواجهای جدید با گذشته دچار تغییر شده است. ازدواجهای گذشته به نسبت بیشتری میان اقوام و آشنایان انجام میشد. آنان نسبت به یکدیگر شناخت نزدیکتری داشتند. خانوادههایشان با هم مراوده داشتند. حمایتهای فامیلی و خانوادگی برای زوجهای جوان در هر زمینهای ازجمله مسائل مالی یا سایر موارد وجود داشت.
نوعی نظارت خانوادگی بر طرفین رابطه ازدواج وجود داشت. اختلافات را با حضور ریشسفیدان دو طرف حلوفصل میکردند. ازدواج از طریق پیوندهای فامیلی تقویت میشد. طلاق کمفایده بود، زیرا طلاق موجب قطع روابط خانوادگی نمیشد و طرفین کمابیش با هم رابطه داشتند. به لحاظ فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی نوعی مشابهت میان زن و شوهر وجود داشت، زیرا همه از یک قوم و خویش بودند. فریبکاری و کلکزدن و خیانتکردن پرهزینه بود و این هزینه از سوی آشنایان به هر یک از دو طرف که فریبکاری میکرد، تحمیل میشد.
مهمتر از همه، اینکه وضعیت برتر مرد در این ازدواجها مشهود و پذیرفتهشده بود. ازدواجها بیش از آنکه مبتنی بر عشق و علاقه شدید باشد، مبتنی بر یک نیاز طبیعی و رفتار عادی بود. این مسأله در اختلافات بعدی بسیار تأثیرگذار بود، زیرا ازدواجهای مبتنی بر عشق و علاقه شخصی، پس از گذشت مدتی از ازدواج تهی از ذهنیتها و انتظارات میشود و طرفین نسبت به عشق اولیه سرخورده میشوند. البته اینها شرایط عام است و لزوما همه ازدواجها چنین نبودند.
ازدواجهای جدید به کلی متفاوت است. زن و شوهر در روابط غیرفامیلی و احیانا شغلی، تحصیلی یا دوستانه یا حتی اتفاقی با یکدیگر آشنا میشوند و ازدواج آنان به ظاهر براساس عشق رمانتیک است. منتزع از خانواده هستند. زن و شوهر در موقعیت به نسبت برابر خود را تصور میکنند. پیوندها ضعیف است. بسیار احتمال دارد که طرفین در دو وضعیت فرهنگی و اقتصادی متفاوت باشند. فریبکاری و خیانت کمهزینه و تا حدی رایج میشود. هیچ نظارت فامیلی و خانوادگی وجود ندارد و خلاصه زن و مرد باید مسائل و مشکلات خانوادگی را خودشان حل کنند. درحالی که آموزش مناسبی برای این کار ندیدهاند و قادر نیستند مسائل خود را از طریق گفتوگو حل کنند.
از سوی دیگر، اتفاقاتی نیز در جامعه رخ داده است. افزایش بیکاری، اعتیاد، ارتباط بدون محدودیت رسانهای افراد با یکدیگر و با جنس مخالف و نیز عدم تطابق قوانین و مقررات و شرایط عقد با ویژگیهای ازدواجهای جدید، همگی موجب شده است که چند نتیجه زیر حاصل شود:
١- افزایش اختلافات و ناسازگاری میان زنان و شوهران.
٢- ناتوانی خودشان در حل اختلافات و مدیریت آن.
٣- فقدان افراد و نهادهای کمککننده برای حل مشکلات آنان.
٤- ناسازگاری قوانین و مقررات خانواده یا فقدان وضعیت منصفانهای که از قانون انتظار میرود.
٥- فقدان مرجع حل اختلاف کمهزینه، موثر و سریع.
بدیهی است در چنین شرایطی که اختلافات زیاد میشود، تواناییهای فردی در حل اختلافات کم میشود و اطرافیان نیز کمک موثری نمیتوانند انجام دهند. در نتیجه راهحلهای فردی و خشونت جایگزین هر راهحل دیگری خواهد شد. ناآگاهی بسیاری از زوجین در انجام خشونت چنان است که به خیال خود مرتکب جنایتی میشوند که کسی قادر به کشف آن نیست ولی در همان اولین صحنه و بازجویی مچ آنان باز میشود. برخی حتی اصراری بر پنهانکردن جنایت ندارند، زیرا خود را در انتهای راه میبینند. فشارهای ناشی از اختلافات خانوادگی و زناشویی بسیار اعصابخردکن است. بسیاری از این قتلها حتی برنامهریزیشده نیست، به علت تنشهای عصبی و آنی انجام میشود و قصد قبلی برای قتل در میان نبوده است.
در هرحال وزارت کشور یا سازمان مربوط به خانواده باید دراینباره از یکسو مطالعات بیشتری کنند و از سوی دیگر، راهحلهای جدی برای اصلاح این وضع پیشنهاد نمایند. اگر علل مذکور در یادداشت پذیرفته شود، طبعا راهحلها نیز تا حدودی روشن خواهد شد.