آیت الله کاشانی قوام را بر سید ضیاء ترجیح داد
در روزهایی که برما گذشت، یکی از فعالان دیرپای سیاست معاصر ایران که از اساتید نامدار دانشگاه سوربن پاریس نیز بود، روی از جهان برگرفت و رهسپار ابدیت شد. زنده یاد پروفسور احمد خلیلی نواده مرحوم آیت الله العظمی حاج میرزاحسین خلیلی تهرانی از صادرکنندگان فتوای مشروطیت ایران و خواهرزاده آیت الله سید ابوالقاسم کاشانی رهبر نهضت ملی ایران بود که از دوران جوانی به عنوان منشی در برخی کمیسیون های مجلس شورای ملی حضور داشت و از همین طریق با بسیاری از مقولات و شخصیت های سیاسی وقت آشنایی پیدا کرد. ایشان با الهام از اندیشه ها و مبارزات سیاسی آیت الله کاشانی، از آغازین مراحل نهضت ملی ایران در این جنبش حق طلبانه و مردمی حضور داشت و از نزدیک شاهد فراز و فرودهای آن بود. وی در مردادماه 1332 و هنگام حمله حامیان دکتر مصدق به جلسه سخنرانی منزل آیت الله کاشانی، از سخنرانان آن مجلس بود و محمد حدادزاده –که از سوی مهاجمان به شدت مجروح شده بود- توسط وی به بیمارستان انتقال یافت. دکترخلیلی پس از رویداد 28 مرداد1332 و با سرخوردگی از دخالت های امریکا و انگلیس در به شکست کشاندن نهضت ملی، ایران را ترک کرد و در دانشگاه سوربن پاریس به تحصیل پرداخت و سپس به تدریس جامعه شناسی سیاسی اشتغال یافت. پروفسور خلیلی در دوران اقامت امام خمینی در نوفل لوشاتو به دیدار ایشان رفت و از جانب امام در دوران نخست وزیری غلامرضا ازهاری به ایران سفر کرد. او پس از پیروزی انقلاب و درسفرهای خود به ایران با شهید آیت الله دکتر بهشتی و شهید دکترسیدحسن آیت گفت وگوها و مشاورت هایی سازنده داشت.
آشنایی نویسنده با آن بزرگوار، به لطف دکتر سیدمحمود کاشانی میسور شد. از رهگذر این ارتباط و مؤانست، گفت وشنودهای تاریخی فراوانی با وی انجام دادم که بسیاری از آنها در نشریات تاریخی کشور منتشر شده و برخی از آنها نیز درآینده انتشار خواهد یافت. دکتر خلیلی شخصیتی آرام، متفکر، متواضع و امیدوار داشت و دانسته های خود را سخاوتمندانه در اختیار مخاطب می نهاد. زندگی ساده و درویشی ایشان نیز- به رغم پیشینه علمی و سیاسی درخور توجه- بر جذابیت منش و رفتارشان می افزود و معاشران را به احترام وا می داشت. آنچه هم اینک و به نیت بزرگداشت این دوست فقید به شما تقدیم می شود، پاره ای از خاطرات و نکاتی است که آن مرحوم در باره مقولات مهم تاریخ معاصر ایران با صاحب این قلم در میان گذاشته و هم اینک در قالب صفحه ای که پیش روی شماست، تدوین شده است. امید آنکه تاریخ پژوهان معاصر را مفید آید.
مرجعی که رساله عملیه نداشت!
زنده یاد پروفسور احمد خلیلی فرزند آیت الله حاج شیخ محمود خلیلی و نوه آیت الله العظمی حاج میرزا حسین خلیلی تهرانی بود. وی از سیره آن مرجع نامدار خاطراتی ناب و خانوادگی داشت که یکی از آنها را به شرح برای نگارنده نقل نمود: «نکته ای که می خواهم برای شما از حاج میرزا حسین بگویم این است که ایشان مرجع تقلیدی بود که رساله نداشت! ولی این که مثلاً رساله عملیه داشته باشد، نداشت. هرچه را هم که مردم می پرسیدند، حضوراً جواب می داد و درعین حال می گفت همان رساله های موجود را عمل کنید کافی است. این حرفی بود که پدرم نقل می کرد. می گفت خیلی ها هم می آمدند و رساله می خواستند، می گفت من رساله ندارم، همین رساله هایی که هست کافی است، درحالی که هم آخوند و هم شیخ عبدالله مازندرانی رساله داشتند، ولی ایشان نداشت. اصرار هم که می کردند، حاضر نمی شد بدهد. بین آیت الله مازندرانی، آیت الله آخوند خراسانی و آیت الله حاج میرزا حسین خلیلی، مسن ترینشان آمیرزا حسین بود. آن دو جوان تر بودند. تا مدتی هم بین این سه، مرجع تقلید اول بود و مراجع تقلید متعدد وجود نداشتند. این مربوط به قبل از این است که آخوند خراسانی و دیگران مرجع شوند.»
در نجف بسیاری علما می گفتند گناه بر دار شدن شیخ فضل الله به گردن ماست!
شهید آیت الله شیخ فضل الله نوری از پیشگامان حرکت های اصلاحی معاصر به شمار می رود. او مبارزات خود را از ماجرای تنباکو آغاز کرد و در ایجاد مشروطیت نیز حضوری فعال داشت. دکترخلیلی بخش هایی از آنچه را که در باره سیاست ورزی شیخ در دوره قاجار از پدر و دیگر فعالان روحانی و سیاسی شنیده بود، بدین شرح برای نگارنده بازگو کرد: «در مشروطیت ایران هم، واقعیت این است که آشیخ فضل الله نوری پیشقراول بود و آیت الله بهبهانی و آیت الله طباطبایی بعداً آمدند. او از زمان تحریم تنباکو درتهران سابقه سیاسی داشت و در آن ماجرا فعال بود،درحالی که درآن دوره، آن دو حضور سیاسی چندانی نداشتند. مثل اینکه خودش هم به نجف رفته بود و برای تسهیل در امر مشروطه مذاکراتی هم کرده بود. غیر از اینکه نامه هایش می رسید، مثل اینکه خودش هم نجف رفته بود و به وسیله آشیخ عبدالله مازندرانی با آن دو بزرگوار دیگر هم مذاکراتی کرده بود. می دانید که شیخ فضل الله و آشیخ عبدالله هر دو مازندرانی بودند. به هرحال بعدها در مطالعاتم در روزنامه و مکتوبات شیخ فضل الله به این نکته برخوردم که می گوید: من بودم که آقایان نجف را به مشروطه راضی کردم... به هر حال پیشقدم مشروطیت در ایران شیخ فضل الله بود. فرنگی مآب ها می آیند و با حضور دین و مذهب در تدبیر جامعه جدید مخالفت می کنند و می خواهند جریان را برگردانند. در آن دوره دربار قاجاریه هم کمی جنبه مذهبی داشت. در تکیه دولت معروف، خود دربار مجلس روضه برگزار می کرد. محمدعلی شاه نماز هم می خواند و هم روزه می گرفت. آدم های متدین به خودشان می گفتند این دست کم از این فرنگ رفته هایی که می خواهند دین و مذهب را ازبین ببرند و این بازی ها را درآورده اند، بهتر است. آشیخ فضل الله برای جلوگیری از فعالیت های متجددین فرنگی مآب، مقداری به طرف دربار متمایل می شود، البته با حفظ اصل اعتقادش به عدالتخانه و حتی مشروطه. محمدعلی شاه هم کالسکه اش را می فرستاد که او را برای مذاکره به قصر قجر که در جاده شمیران بود ببرد. عوام الناس به قصر قاجار می گفتند قصر قجر که بعد هم زندان شد. شیخ فضل الله که نمی توانست سوار الاغ شود و تا آنجا برود، بنابراین با همان کالسکه به دیدن شاه می رود. بعد از این دیدار، آن تبلیغات ناجور را علیه او راه انداختند و کار به جایی رسید که وقتی او را دار زدند، پسرش که پایین ایستاده بود، دست می زد! بعضی از پسرها هستند که نباشند بهتر از این است که باشند. بعضی ها این جوری هستند. وقتی شیخ فضل الله را به دار کشیدند و مردم هورا کشیدند و دست زدند، این پسر هم دست زد! شیخ فضل الله را بیخودی کشتند. طبق چیزهایی که من از پدرم که فرزندکوچک آیت الله آمیرزا حسین بود شنیدم، درنجف بسیاری علما از کشته شدن شیخ فضل الله متأثر می شوند و حتی عده ای می گفتند گناه این کار به گردن ماست.»
دیدار غیرمنتظره با قوام السلطنه در معیت آیت الله کاشانی
همانگونه که اشارت رفت، دکتر خلیلی به لحاظ اشتغال در مجلس و نزدیکی به آیت الله کاشانی، شاهد نزدیک بسیاری از فعالیت های سیاسی بوده است. از جمله مواردی که بسیار مورد اشاره و استناد وی بود، دیدار تاریخی آیت الله کاشانی با احمد قوام در میانه دهه 20 است که نهایتاً به نخست وزیری وی انجامید. دکتر خلیلی که به گونه ای اتفاقی در آن جلسه شرکت کرده بود، درباره محتوای مذاکرات آن می گفت: «در سال 1325 -که مسئله آذربایجان پیش آمد- قوام السلطنه با حمایت آیت الله کاشانی سرِ کار آمد. آیت الله کاشانی چون می دانست که سیدضیاء عامل انگلیسی هاست و اگر سرِ کار بیاید، اوضاع بدتر و آذربایجان و کردستان از ایران جدا می شود، وقتی قوام السلطنه از ایشان وقت ملاقات می خواهد، بلافاصله موافقت می کنند و در منزل دامادشان قرار ملاقات می گذارند، چون آن روزها بازارچه پامنار را خراب کرده بودند و ماشین نمی توانست داخل بیاید و از آن گذشته اگر یک ماشین دولتی می آمد، تمام کاسب های محل فوراً می شناختند، این بود که آقا قرار ملاقات را در منزل دکتر عندلیب در خیابان سیروس گذاشتند. من هم نمی دانستم که با هم قرار دارند. به من گفتند بیا با هم برویم... و راه افتادیم. از سه راه دانگی رفتیم به طرف کوچه هایی که به خیابان سیروس می خورد و رفتیم منزل دکتر عندلیب. برای آقا چایی آوردیم و بعد دیدیم زنگ می زنند و رفتیم در را باز کردیم و دیدیم قوام السلطنه است. درآغاز گفت وگوها، قوام قدری درباره وطن پرستی و این چیزها صحبت کرد. آقا گفتند: همه اینها حرف زیادی است، متأسفانه مملکت در شرایطی است که با همه رفیق بازی هایت، بهتر از تو کسی پیدا نمی شود! تو یک عده افراد بی خودی را دور خودت جمع کرده ای و ممکن است نیش تو به من هم بخورد، مع ذلک چون الان وجودت برای مملکت لازم است، من اقدام می کنم که تو نخست وزیر شوی. خلاصه بین آنها تواقفی شد و من و آیت الله کاشانی به منزل برگشتیم. ایشان همان جا به رئیس وقت مجلس زنگ زدند و ماجرا را برای او گفتند. او هم نخست وزیری قوام را در دستور کار خودش قرار داد.»
مصدق و تعطیلی مشروطیت!
راوی خاطراتی که در حال مرور آن هستیم، به دلیل ارتباط طولانی و نزدیک با دکتر مصدق، از او شناختی بی واسطه و دقیق داشت. مرور خاطرات وی از مصدق، مجالی موسع می طلبد که از حوصله این نوشتار خارج است. ایشان معمولاً در برابر این پرسش که چرا با وجود شناخت دقیق از مصدق، در دوره دوم نخست وزیری وی عملاً کاری برای جلوگیری از زیاده خواهی های قانونی وی انجام ندادید، می گفت: «بازیگری مصدق همه را خلع سلاح کرده بود، یعنی کسی در مقابل او نبود که بتواند عرض اندام کند. شما تصور کنید آدمی مثل سیدابوالحسن حائری زاده - که همکار مدرس بود و در عرصه سیاسی پخته تر از او نداشتیم- تا جایی که مثلاً دکتر بقایی هم پختگی او را نداشت، بیاید استعفا بدهد! این اشتباه بزرگی بود که اینها کردند. شاه درآستانه 30 تیر به جبهه ملی پیشنهاد کرد که من قوام السلطنه را کنار می گذارم و شما هر کسی را که می خواهید انتخاب کنید، من به اکثریت مجلس می گویم که به کاندیدای شما رأی بدهد و او بیاید و نخست وزیر شود، ولی دوستان ما زیربار نرفتند. هر کس دیگری را انتخاب می کردند، بهتر از مصدق بود. مصدق احساس می کرد قانون یعنی او، ولی در عین حال طوری هم رفتار می کرد که یعنی قانون مدار است، در حالی که بعد از 30 تیر هرکاری که کرد، با هیچ قانونی نمی خواند. او خودش چند بار علیه تفویض اختیارات جزئی مثل دادن اختیار به کمیسیون های مالیاتی مجلس که زیر نظر وزیر دارایی آن موقع، یعنی داور بود که می خواست قوانین مالیاتی را تنظیم کند، موضع گیری کرده و گفته بود این کار غیرقانونی است، آن وقت خودش در دو نوبت شش ماهه و یکساله، اختیارات تام از مجلس گرفت که کاملاً مغایر با قانون اساسی بود. البته این بحثی است که بعد از سال ها که جوانب قضایا کاملاًروشن است، مطرح می شود. اگر اینها یک بینش سیاسی عمیقی داشتند، از روی همان درخواستِ گرفتن اختیارات تام از مجلس، باید متوجه می شدند که او دارد بازی در می آورد. مصدق آن اواخر مجلس را با آن وضعیت مفتضحانه بست و وضعیتی ایجاد شد که شاه بتواند او را بردارد و فرمان عزلش را بدهد و فرمان نخست وزیری زاهدی را صادر کند.»
سیلی آیت الله کاشانی بر صورت شمس الدین امیرعلایی به خاطر دستگیری نواب صفوی
داستانی که در ادامه از قول دکتر خلیلی نقل می شود، پس از انقلاب و برای نخستین بار از سوی حسین مکی نقل شد که البته مورد انکار شمس الدین امیر علایی قرار گرفت. دکتر خلیلی- که خود شاهد این رویداد بود- سال ها بعد، آن را با جزئیاتی بیشتر برای نگارنده توضیح داد. روایت ایشان در باره این رویداد به شرح ذیل است: «بعد از روی کار آمدن مصدق، نواب اعلامیه شدیداللحنی را علیه او صادر کرد و مصدق هم دستور داد نواب را دستگیر کنند. بعد هم بعضی از وزرای دولت، از جمله شمس الدین امیرعلایی در بین مردم شایع کردند نواب به توصیه آیت الله کاشانی دستگیر و زندانی شده یا حداقل اینکه ایشان به این کار راضی بوده است! یک روز همراه آیت الله کاشانی به منزل مرحوم مفید، از تجار بزرگ بازار تهران و بانی بیمارستان کودکان مفید رفتیم. ایشان علاقه زیادی به آیت الله کاشانی داشت. آنجا بودیم که امیرعلایی هم آمد. آیت الله کاشانی با لحن بسیار تندی به او اعتراض کرد که چرا این سید را گرفته و از آن بدتر شایع کرده که این کار را به خواست من انجام داده اید؟ حتی اگر او به مصدق اعتراض هم کرده باشد تا زمانی که دست به اقدامی نزده است، مجرم نیست و نباید به او تعرض شود. امیرعلایی سعی کرد قضیه را توجیه کند که آیت الله کاشانی عصبانی شد و سیلی محکمی به او زد! جالب اینجاست که با این همه امیرعلایی بلند نشد برود و اینطور وانمود کرد که موضوع مهمی نیست!من خودم شاهد این ماجرا بودم. البته امیرعلایی بعد از انقلاب قضیه سیلی خوردن را انکار کرد. خاطرم هست بعد از انقلاب، مرحوم مفید برای معالجه به لندن آمده بود و به عیادتش رفتم. این خاطره دقیقاً یادش بود و از آن ذکری به میان آورد.»
یک دیدار تاریخی با محمدرضا پهلوی
محمد رضا پهلوی پس از 28 مرداد و بازگشت به ایران، درصدد برآمد که افسران حزب توده را مجازات کند. گروه اول این افسران اعدام شدند وگروه دوم نیز در شرف اعدام بودند. خانواده ها و نزدیکان گروه دوم، برای وساطت جهت آزادی نزدیکان خود به منزل آیت الله کاشانی پناه آوردند. این درحالی بود که حزب توده و نشریات و وابستگان به آن، در دوران آزادی عمل بیشترین و زشت ترین توهین ها را به آیت الله روا داشته بودند. آیت الله کاشانی نهایتاً این گروه را از اعدام نجات داد و دکتر احمد خلیلی را برای مذاکره با شاه فرستاد. وی بعدها خاطره این دیدار را اینگونه نقل کرد: «بعد از 28 مرداد بود که خانواده های توده ای ها به منزل آیت الله کاشانی آمدند و در آنجا چادر زدند و از ایشان خواستند شوهرها و پدرهایشان را از اعدام نجات بدهند، چون شاه بعد از 28 مرداد داشت همه توده ای ها را قلع و قمع می کرد. در بین دستگیرشده ها جوانان 15، 16 ساله ای هم بودند که اصلاً معنی کمونیسم را هم نمی فهمیدند! وقتی خیل جمعیت به آیت الله کاشانی پناهنده شدند، نه می شد آنها را بیرون کرد، نه می شد نگهشان داشت. آقا دستور داد در حیاط بیرونی چادر زدند تا آنها را اداره کنند. آقا به وزیر دربار، حسین علاء زنگ زدند که به حرف اینها گوش بدهید. بعد هم با خود شاه صحبت کردند و گفتند کسی را می فرستم که ماجرا را برای شما تعریف کند و مرا فرستادند. وقتی با شاه روبه رو شدم، گفتم من عضو گروه و دار و دسته ای نیستم!... نمی خواستم فکر کند گرایشی به توده ای ها دارم. به او گفتم به شما گزارش های درست نمی دهند! واقعیت این است که ما در این مملکت کمونیست نداریم، حتی رهبران اینها هم چیزی از کمونیسم نمی دانند، چه رسد به این بچه های کوچه و خیابان! اینها یک مشت آدم ناراضی هستند که باید دید حرف حسابشان چیست؟ شاه گفت بروید و چکیده مطالبتان را بنویسید و به رئیس دفترم بدهید تا به من بدهد! یک ماه روی مطالب کار کردم که حدود 100 صفحه ای شد و به دفتر شاه دادم. بعدها دیدم شاه از آن مطالب، در سخنرانی هایش استفاده کرد!»
مطالب نادرستی که از زبان من مطرح می شود، تکذیب کنید!
همانگونه که در دیباچه سخن اشارت رفت، دکتر خلیلی پس از 28 مرداد ایران را ترک کرد و در دانشگاه سوربن پاریس به تحصیل و سپس تدریس پرداخت. هنگام حضور امام خمینی در نوفل لوشاتو، دکتر خلیلی که به تحولات ایران امید فراوانی بسته بود، به دیدار ایشان رفت و از جانب رهبر انقلاب مأموریت هایی را نیز پذیرفت. پیشینه آشنایی خلیلی با امام خمینی از طریق پدر و نیز ارتباط ایشان با آیت الله کاشانی بود. او بعدها بخشی از خاطرات نوفل لوشاتو را اینگونه برای نگارنده نقل کرد: «امام خمینی با لطف و مهربانی زیاد با من برخورد کردند. پرسیدند شما اینجا چه کار می کنید؟ گفتم در دانشگاه سوربن درس می دهم. پرسیدند از ایرانی ها هم هستند؟ گفتم بله، چند تا شاگرد ایرانی هم دارم. یک روز رفتم خدمتشان و گفتم آقا! شما 15 سال در ایران نبودید. وضع ایران مثل زمانی که شما بودید، نیست، اگر اجازه بدهید من بروم مطالعه ای بکنم و بیایم و به شما گزارش بدهم. ایشان فکری کردند و گفتند بله، فکر خوبی است، ولی شما نمی توانی به ایران بروی! می دانستند که اگر من به ایران بروم، ممکن است مرا بگیرند؛ چون در فرودگاه لیستی از افراد ممنوع الورود بود. من تحقیق کردم و فهمیدم که در زمان ازهاری، آن لیست را برداشته اند. به آقای خمینی گفتم که من تحقیق کرده ام و مانعی برای رفتن من به ایران وجود ندارد و به نظر من خیلی مهم است که در باره اوضاع ایران مطالعه دقیق کنم و خدمتتان بیاورم. ایشان گفتند اگر تمایل دارید، می توانید بروید، ولی هر جا سخن ناروا یا ادعایی به نام من بود، شما تکذیب کنید. رفتم و پس از مدتی بازگشتم وگزارش را نوشتم، ولی چون خودم نمی خواستم مزاحم ایشان شوم، آن را به آقای ابراهیم یزدی دادم که برد و به ایشان داد و ایشان هم خواندند. اتفاقاً بعداً آقای جعفر معین فر گفت چرا خودت نبردی گزارش را به ایشان بدهی؟ گفتم نمی خواستم مزاحم شوم. در آن مدتی هم که من نبودم، کمی هم آنجا شلوغ شده بود. تأثیر آن گزارش در مواضع و مصاحبه های بعدی ایشان نمایان بود. همه اطرافیان ایشان دائماً نگران کودتا بودند و من به شکل کاملاً مفصل و دقیق و بر اساس مبانی جامعه شناسی ثابت کرده بودم که در ایران کودتا نخواهد شد. بعد هم بحث مفصلی در باره نقش مساجد در انقلاب کرده بودم که در آن روزها نقش آنها اوج گرفته بود.»
آیت الله بهشتی و بی اعتنایی آشکار به بنی صدر در مجلس خبرگان قانون اساسی
پروفسور احمد خلیلی پس از پیروزی انقلاب اسلامی و در تابستان سال 1358 به ایران بازگشت. او در راستای دغدغه دیرین خود برای سامان گرفتن وقایع ایران، به دیدار شهید آیت الله دکتربهشتی رفت تا دراین باره با ایشان به گفت وگو بپردازد. او از حاشیه این دیدار- که در مجلس خبرگان قانون اساسی انجام شد- خاطره ای دارد که اینک مروری بر آن بهنگام به نظر می آید: «برای تعطیلات به ایران آمده بودم. دوره ای بود که شهید بهشتی مجلس خبرگان را اداره می کرد. تلفن زدم و به او گفتم می خواهم بیایم شما را ببینم. گفت فلان ساعت، بین دو جلسه مجلس خبرگان بیا. رفتم و دیدم منتظر من است و متوجه شدم که بنی صدر هم چند متری آن طرف تر روی صندلی نشسته و منتظر صحبت کردن با آقای بهشتی است. گفتم گمانم که بنی صدر منتظر شماست. گفت بله می دانم، شما صحبت خودتان را بفرمایید. همان جا فهمیدم که با همان زیرکی فوق العاده اش، او را خوب شناخته و به همین دلیل، آن قدرها توجهی به او نمی کند. این نکته برای من بسیار جالب بود و متوجه شدم که با یک آدم معمولی، روبه رو نیستم. البته من از همان پاریس بنی صدر، قطب زاده و بقیه را می شناختم و می دانستم ماجراهایشان از چه قرار است، ولی دکتر بهشتی که آشنایی های مرا با این دارودسته نداشت، برایم عجیب بود که چطور اینها را خوب می شناسد؟!»
بنی صدر و هواداری همزمان از مصدق و زاهدی!
راوی خاطراتی که می خوانید، از ابوالحسن بنی صدر و تضادهای شخصیتی وی، شناختی به قدمت نیم قرن داشت. او در مقام اشاره به برخی فرازهای شاخص و البته متضاد شخصیت وی، اینگونه داد سخن می داد: «ابوالحسن بنی صدر را از زمان پدرش و آن موقعی که آیت الله کاشانی در کرمانشاه در پادگان انگلیس ها بودند، می شناختم. املاک پدر بنی صدر هم نزدیک املاک سپهبد زاهدی بود. وقتی زاهدی نخست وزیر شد و آیت الله کاشانی با او مخالفت کردند، بنی صدر و پدرش آمده بودند پیش آیت الله کاشانی که آقا! شما چرا با سپهبد زاهدی مخالفت می کنید؟ آیت الله کاشانی معتقد بودند که یک فرد نظامی نباید تشکیل دولت بدهد، چون حاصلش جز خشونت بیشتر چیزی نیست!جالب بود که بنی صدر در زمانی با پدرش پیش آیت الله کاشانی آمد که ایشان را از اعلامیه دادن علیه زاهدی منصرف کند که داعیه طرفداری از مصدق و جبهه ملی را داشت. من فقط یک بار با مرحوم شریعتی به جلسه ای که بنی صدر در پاریس تشکیل داده بود رفتم که ببینم حرف حسابش چیست که اصلاً از آن بساط خوشم نیامد. من این چیزها را به مرحوم آیت می گفتم و او هم آتشی می شد و در سخنرانی هایش تکرار می کرد. من بارها به او تأکید کردم که اینقدر تند نرو، چون فضا به گونه ای است که تو را خواهند کشت. خود من هم اوایل انقلاب در مخالفت با بنی صدر صحبت می کردم، چون با این آدم بی معنی و احمق مخالف بودم. خیلی حرف است که کسی متمول باشد و در پاریس خانه و خانواده داشته باشد و هیچ جور دغدغه هم نداشته باشد، اما درس نخواند و وقتش را تماماً به بطالت بگذراند! بعد هم آن اشتباهات بزرگ را مرتکب شود و دخترش را به جانوری مثل رجوی بدهد.»
شناخت دقیق دکتر آیت
دکتر خلیلی در میان خاطرات خود از زمینه های انتخاب اولین رئیس جمهور، از جلسه ای می گفت که با حضور او، دکتر آیت و عده ای دیگر از دوستان در حزب جمهوری اسلامی و برای بررسی کاندیداتوری آیت الله بهشتی تشکیل شده است. در آن محفل دیدگاه هایی مطرح شد که راوی اینگونه به نقل آنها پرداخته است: «چون با دکتر بهشتی ارتباط داشتم، چند بار برای دیدار با ایشان به حزب رفتم و دکتر آیت را هم همانجا دیدم. یک بار هم آیت مرا به حزب دعوت کرد که گفتم حضور من در جلسه ای که قرار است درباره مسائل حزب صحبت شود صحیح نیست، چون من عضو حزب نیستم و نخواهم بود. گفت این یک جلسه خصوصی است. به هر حال رفتم. صحبت از کاندیداتوری برای اولین رئیس جمهور ایران بود. من هرچه نگاه کردم دیدم هیچ کدام ابداً در قد و قامت دکتر بهشتی نیستند. بنی صدر را که از فرانسه می شناختم و می دانستم که فقط بلد است یکسری لاطائلات را به هم ببافد. به نظر من اگر دکتر بهشتی رئیس جمهور می شد، بخش زیادی از فجایعی که رخ دادند، پیش نمی آمد. در آن صورت من می آمدم و صمیمانه با او همکاری می کردم. در آن جلسه احساس کردم دکتر آیت دارد برای کاندیدا شدن خودش هم تلاش می کند. جالب اینجاست که خود دکتر بهشتی در آن جلسه نبود و در مشهد بود! به آیت گفتم برای کاندیدا کردن رئیس حزب جلسه تشکیل دادید، ولی آیا از خودش هم پرسیدید که با این موضوع موافق است یا نه؟ اصلاً نظر خود ایشان را پرسیدید... .