شهید آیت الله صدوقی در واپسین روزها

گفتگو با رجب علی کریمی درآمد   یک دهه خدمت در منزل شهید آیت الله صدوقی، امکان آشنایی نزدیک با روحیات و سلوک مردمی ایشان را برای خادم ایشان فراهم آورده است

شهید آیت الله صدوقی در واپسین روزها
گفتگو با رجب علی کریمی

درآمد
 

یک دهه خدمت در منزل شهید آیت الله صدوقی، امکان آشنایی نزدیک با روحیات و سلوک مردمی ایشان را برای خادم ایشان فراهم آورده است. اعتماد صد در صد به این خادم وفادار در همه امور به ویژه امور مالی، نهایت درایت شهید را در واگذاری امور به دست مردم و مدیریت شگفت ایشان را نشان می دهد. بی تردید کسی که شاهد لحظات ناب زندگی شهید آیت الله صدوقی بوده، از وی نکات بدیعی را واگویه می کند، از همین روی این گفتگو در اوج سادگی و دلنشینی است.

شروع آشنائی شما با آیت الله صدوقی از کجا بود؟
 

آیت الله صدوقی برای منزل یک نفر را می خواستند که آقای حاج سید کاظم رضوی که با ایشان سابقه آشنائی داشتند و همین طور شیخ عباس هدایتی که هم درس آیت الله صدوقی بودند. مرا به ایشان معرفی کردند و خلاصه مطلب اینکه از سال 1392 هجری قمری تا کنون، 37 سال است که بنده در منزل آیت الله صدوقی مشغول خدمت هستم.

بنابراین آغاز خدمت شما در منزل آیت الله صدوقی، سال ها بعد از آمدن ایشان به یزد بوده است.
 

بله، آیت الله صدوقی خیلی وقت پیش به یزد آمده بودند. سابقه خدمت بنده در منزل ایشان حدود 37 سال قمری است. ده سال در خدمت ایشان بودم و ماه مبارک امسال 27 سال است که ایشان به شهادت رسیده اند؛ به این ترتیب افتخار خدمت در بیت سومین شهید محراب نصیب من شده بود.

یکی از خصوصیات ویژه آیت الله صدوقی مهمان نوازی ایشان بوده است. درباره کسانی که به منزل ایشان می آمدند و چگونگی پذیرائی آیت الله صدوقی از آنها کمی توضیح بدهید.
 

آیت الله صدوقی با همه روابط حسنه داشتند. بنابراین افراد وقت و بی وقت برای ملاقات خدمت ایشان می رسیدند و اگر کاری داشتند آیت الله صدوقی برای آنها انجام می دادند و اگر کسی نیمه شب به منزل ایشان می آمد، آیت الله صدوقی می گفتند، حتماً کار مهمی داشته که این وقت شب آمده است. در مورد طلاب علوم دینی هم اگر می دیدند طلبه ای واقعاً مشتاق و علاقمند به درس است و برای درس زحمت می کشد، هرکاری از دستشان بر می آمد برای او انجام می دادند. یکی از خاطراتی که درباره مهمان هائی که به منزل آیت الله صدوقی می آمدند به خاطرم مانده، این است که در اوایل پیروزی انقلاب، سردار بابائی با چند تن از دوستانشان به منزل آیت الله صدوقی آمدند و به ایشان گفتند: «چند نفر از دوستان ما در نیروی هوائی در مضیقه هستند و حتی یکی دو نفر از آنها قصد خودکشی داشتند.» آیت الله صدوقی گفتند: «چرا می خواهند این کار را بکنند؟ ماهی چقدر به آنها بدهیم که این کار را نکنند؟» ایشان با خنده این مطلب را گفتند. سردار بابائی هم به آیت الله صدوقی گفتند: «اگر ماهی سی هزار تومان به آنها بدهید این کار را نمی کنند.» ایشان هم گفتند: «از فردا همگی اینجا بیائید و ماهی سی هزار تومان از رجب علی کریمی (منظورشان بنده حقیر بودم) بگیرید. هر وقت هم آمدید و من نبودم رجب علی این پول را به شما خواهد داد.» آیت الله صدوقی اموال و بده بستان ها را به من سپرده بودند و می گفتند به چه کسانی باید پول بدهم. هر وقت سردار بابائی می آمدند، آیت الله صدوقی بدون آنکه چیزی بنویسند، مبلغی را به من می دادند و می گفتند که آن را به بابائی بده. قیافه سردار بابائی خیلی عجیب بود. ایشان به قدری مظلوم و افتاده بودند که هرکس ایشان را می دید حتی فکر نمی کرد که بلد باشد دوچرخه سوار شود، چه برسد به اینکه در نیروی هوائی باشد. قبل از شهادت ایشان، بنده خوابی دیدم که برای خودم هم عجیب بود. خواب دیدم که آقای کرمانشاهی، دائی آقای شیخ محمدعلی گفتند که مهمان عزیزی بر آیت الله صدوقی وارد می شود که این مهمان همان سردار بابائی بود. آخرین حرفی هم که قبل از شهادتشان زده بودند این بود که درخت ها را تماشا کنید، مثل درخت های بهشت اند.

آیت الله صدوقی در منزل چقدر پول نگه می داشتند و این پول ها را از کجا می آوردند و چگونه خرج می کردند؟
چون آیت الله صدوقی مورد اعتماد همه بودند، کسانی که بدهکاری وجوهات داشتند، برای کارهای خیر، کمک به زلزله زدگان و برای کمک به جبهه ها، علاوه بر استان یزد از جاهای دیگر هم می آمدند و به ایشان مبالغی می دادند. آیت الله صدوقی کلامشان طوری بود که وقتی می گفتند این مقدار برای کمک نیاز داریم، از برکت نفسشان از همه جا کمک می رسید.
 

آیا هزینه کردن های ایشان همواره شفاهی بود؟
 

آیت الله صدوقی برای خودشان حساب و کتاب داشتند، اما مبلغی که به من می دادند مثلاً می گفتند، رجب علی 100 تومان به فلانی بده، 200 تومان به فلانی بده. علاوه بر این حافظه فوق العاده ای داشتند و می دانستند که به چه کسی چه مبلغی داده اند. یکی از خاطرات من درباره سردار شهید صیاد شیرازی است. ایشان با 400 نفر به مناطقی از کردستان برای قلع و قمع منافقین و ضد انقلابیو رفته بودند. سردار آنها را در منطقه پیاده کرده و گفته بودند که سر شما که به دستتان است، این گوی و این هم میدان. آنها پیروز شده بودند و ابوالحسن بنی صدر هم که خیلی مخالف بود، درجه سردار صیاد شیرازی را از ایشان گرفته بود. آیت الله صدوقی این خبر را به امام رساندند. وقتی خبر پیروزی و همچنین گرفتن درجه شهید صیاد شیرازی به امام رسید، امام به ایشان درجه تشویقی دادند. شهید صیاد ناراحت بودند و می گفتند افسوس که خیلی دیر با آیت الله صدوقی آشنا شدم. دوست داشتم خدمتشان می بودم. ایشان قبل از آنکه به زاهدان و مشهد بروند خدمت آیت الله صدوقی آمدند و با ایشان صحبت کردند. هر وقت در جبهه می خواستند عملیاتی را آغاز کنند، با منزل آیت الله صدوقی تماس می گرفتند و می گفتند، ما فقط به دعا نیاز داریم. هر رمزی هم که می گفتند، آیت الله صدوقی آنها را تشویق می کردند و سخنان آیت الله صدوقی برای آنها مؤثر و آرامش بخش بود.

شهید صدوقی قبل از انقلاب و سال هائی که شما در منزل ایشان بودید تا پیروزی انقلاب تأثیر زیادی بر مدیریت مأمورین شاه گذاشته و توانسته بودند آنها را اداره کنند. آیا مسئولان شاه رفت و آمدی به دفتر ایشان داشتند؟
 

بعضی ها که مسئولیت اجرائی نداشتند، به دفتر ایشان رفت و آمد می کردند و آنها هم عهده دار مسئولیت بودند، با آیت الله صدوقی آشنائی داشتند. مخصوصاً به یاد دارم که قبل از آمدن بنده، آیت الله صدوقی برای حج اقدام کرده بودند. زمانی که من در منزل ایشان بودم، مقدمات سفرشان فراهم شد، ولی آنها گفته بودند باید تعهد بدهید. آیت الله صدوقی همان جا دور این مسئله را خط کشیدند و گفتند: «من به این صورت به حج نمی روم. من هرگز تعهد نمی دهم.»

آیت الله صدوقی چه روالی برای نماز شب داشتند؟
 

نماز شب ایشان هیچ گاه ترک نمی شد. حتی در اوج خستگی هم هر وقت می خوابیدند به موقع بلند می شدند، حتی اگر مجبور بودند یک ساعت بخوابند. زمانی هم که خیلی خسته بودند، می گفتند رجب علی مرا صدا بزن. البته این مورد خیلی کم پیش می آمد. مرتبا ایشان را تهدید می کردند و به ایشان خبر می دادند و برایشان نقشه می کشیدند، چون خوب می دانستند بعد از امام آیت الله صدوقی حرف اول را می زنند، به همین دلیل جرئت نمی کردند و از ایشان حساب می بردند.

برخی از اسناد ساواک حاکی از این است که شهربانی یا دیگران، به خصوص بعد از کشتار فروردین 57 با آیت الله صدوقی تماس تلفنی داشته اند و اینکه بعد از ماجرای فروردین 57 آیت الله صدوقی با رئیس شهربانی برخورد تندی داشتند. در این مورد حضور ذهن دارید؟
 

خیر، چون ایشان طوری با آنها صحبت می کردند که به قول ما یزدی ها حتی خود محمدرضا شاه هم از ایشان حساب می برد. در واقع کسی که از خدا بترسد از هیچ کس نمی ترسد و اگر از خدا نترسی از همه خواهی ترسید.

از ارتباط ایشان با آقای فاضل لنکرانی که به یزد تبعید شده بودند مطلبی به خاطر دارید؟
 

آیت الله صدوقی برای آیت الله فاضل لنکرانی احترام بسیاری قائل بودند، به خاطر آیت الله صدوقی، ماموران رژیم جرئت نمی کردند کوچک ترین سخت گیری به آیت الله فاضل لنکرانی کنند.

شهید آیت الله صدوقی در واپسین روزها

آیا شما در ماجرای فروردین 57 حضور داشتید؟
 

من در منزل بودم. روزی که در مسجد حظیره را بستند، البته من دیرتر رفتم. وقتی ایشان به آنجا رسیدند گفتند: «شما با من کار دارید، چرا در مسجد را به روی مردم می بندید؟» مأموران هم از ابهت ایشان ترسیدند و رفتند.

رویه ایشان در مورد اعلامیه نویسی ها چگونه بود؟
 

آقای دکتر نظام الدینی انسان مخلص و ادیبی بودند. (روحشان شاد) ابتدا آقای دکتر اعلامیه را می نوشتند و سپس ایشان تصحیح و امضا می کردند. در واقع معمولاً کلیت اعلامیه را به آقای دکتر می گفتند و دکر هم آن را می نوشتند و آیت الله صدوقی بازخوانی و تصحیح و در نهایت امضام می کردند.

آیا به خاطر دارید آیت الله صدوقی قبل از پیروزی انقلاب در اوج مبارزات، شهر را تعطیل کردند و دوباره اجازه دادند که مردم سر کارهایشان برگردند؟
 

ایشان در آن زمان به من می گفتند که برو بگو بازاریان تعطیل کنند. من هم به سران بازار می گفتم و آنها هم تعطیل می کردند و دوباره دو سه روز بعد به من می گفتند برو بگو مغازه هایشان را باز کنند و آنها هم باز می کردند. مردم تا این حد برای انجام دستورات آیت الله صدوقی آمادگی داشتند.

آیا شما همراه با ایشان به قم و تهران نمی رفتید؟
 

خیر، بنده در منزل بودم و به قول یزدی ها خانه دار بودم. تابستان ها یکی دو ماه ایشان همراه با خانواده، به قم، تهران و کرج می رفتند و بنده در منزل می ماندم.

پس از بازگشت از استقبال امام در 12 بهمن آیا به خاطر دارید که چه فعالیت هائی کردند؟
 

به خاطر ندارم. فقط به خاطر دارم که مردم در روز 12 بهمن برای استقبال امام رفته بودند. روز پیروزی انقلاب هم آیت الله صدوقی به مسجد حظیره رفتند. با وجود ضعف و بیماری قندشان، واقعاً نیروی خددادی داشتند. زمانی که آقای گرانمایه استاندار یزد بودند، آیت الله صدوقی در تهران بودند. در اردکان اتفاقی افتاده و یک نفر هم کشته شده بود. وقتی استاندار به منزل آیت الله صدوقی آمد، ایشان با چنان ابهتی با او صحبت کردند که استاندار سرش را هم بلند نکرد. آیت الله صدوقی گفتند: «نیرو در اختیار نداشتید؟ نمی توانید کار کنید، کنار بروید».

چه شد که آیت الله نماز جمعه را تعطیل کردند؟
 

به دلیل مسائل حفاظتی و امنیتی به ایشان گفتند که به نماز جمعه نروید. ایشان بالاخره گفتند: «من برای چه همین طور در خانه بنشینم؟» و این شد که آن روز به نماز جمعه رفتند و به شهادت رسیدند.

بنابراین قضیه نرفتن به نماز جمعه با مشورت دوستان صورت گرفت؟
 

بله. به دلیل مسائل امنیتی و حفاظتی.

آیا هیچ وقت از اشتیاق ایشان برای شهادت چیزی شنیده بودید؟
 

آیت الله صدوقی مرتباً دعائی را می خواندند و با اجازه کسی که این دعا را به ایشان داده بود، ضمن قدم زدن هم آن را با خود تکرار و این دعا از خدا طلب حاجت می کردند. ایشان ضمن این دعا اول امام را دعا می کردند، بعد فرزندانشان را و بعد هم از خدا می خواستند که فیض شهادت را نصیبشان کند. ایشان در خطبه آخرشان چنین گفته بودند: «شما به فرض که مرا ترور کردید، مرغابی را از آب می ترسانید؟ منتهای آرزوی من شهادت است.» می دانید که آیت الله دستغیب قبل از ایشان شهید شدند. آن شب تلفن زنگ زد. معمولاً من تلفن را بر می داشتم و به آیت الله صدوقی پیغام می دادم. آقازاده آیت الله دستغیب با ایشان کار داشتند. همین که رفتم و به آیت الله صدوقی گفتم که آقازاده آیت الله دستغیب با شما کار دارند، ایشان بدون آنکه از قبل اطلاع داشته باشند، گفتند: «نوبت من بود که شهید شوم.» ایشان درباره شهادت می گفتند: «بالای هر خوبی، خوبی دیگر است، فقط شهادت است که هیچ خوبی بالاتر از آن نیست.» و بعد از آن هم قضیه آن ملعون خبیث که مغزش را شستشو داده بودند که خود را به درک واصل کند و آیت الله صدوقی را به شهادت برساند.

برنامه ایشان قبل از نماز جمعه چه بود. آیا مطالعه ای داشتند یا غسل جمعه می کردند؟
 

همیشه غسل می کردند و پای پیاده به مسجد می رفتند. در آخرین نماز جمعه انگار ایشان آماده بودند. از یکی از دوستان موثق شنیدم که شب شهادتشان کسی دکتر پاک نژاد را خواب می بیند که از در ورودی مسجد حظیره (در بزرگ) تا جائی که محل دفنشان بود، می آمدند و بر می گشتند. از آقای دکتر پاک نژاد پرسیده بودند اینجا چه می کنید؟ گفته بودند: «منتظر آیت الله صدوقی صدوقی هستم.» فردا هم جمعه ای بود که ایشان شهید شدند. به آیت الله صدوقی گفته بودند که به خاطر امنیتشان به نماز جمعه نروند و به این ترتیب چند هفته به نماز جمعه نرفتند، ولی در آن روز فرمودند: «من نمی توانم همین طور در خانه بنشینم و به مسجد نروم.» بلند شدند و غسل کردند و برای رفتن به مسجد آماده شدند. موقع رفتن از آقازاده و عیالشان خداحافظی کردند و به سرعت به سمت شهادت رفتند. بنده همیشه زودتر از ایشان با دوچرخه می رفتم و بعد از نماز هم زودتر به منزل بر می گشتم. همیشه هم نفر پنجم، ششم در صف نمازگزاران بودم. شنیدم که آقای میرشمسی گفت: «مردم بنشینید، حاج آقا می خواهند تشریف ببرند.» آن نامرد خبیث هم از دور آرام آرام آمد تا چند قدمی ایشان و ناگهان حاج آقا را بغل گرفت. من صدای استغاثه آقا را شنیدم که گفت: آخ ولم کن. که هنوز کلمه کن کاملاً بر زبانشان جاری نشده بود که صدای انفجار به گوش رسید. به خود که آمدم، آیت الله صدوقی را غرق در خون روی زمین دیدم.
منبع:نماهنامه شاهد یاران، شماره 34
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر