هیچ ساختار پایداری از نابرابری اجتماعی و اقتصادی بدون نوعی نظام معنایی برای تبیین و توجیه آن وجود ندارد. در جوامع سنتی نابرابری و وجود سلسلهمراتب در جامعه عموما امری طبیعی به شمار میرفت. مثلا در یونان باستان ارسطو معتقد بود بندگی برای بردگان امری عادلانه و مقبول است یا رابطه مرد با زن ذاتا چنان است که در آن یکی فرادست است و دیگری فرودست.
در اروپای دوران فئودالیسم و نظام کاستی در هند باستان نیز، قشربندی با توجیهات دینی و اخلاقی همراه بود. بهاینترتیب، نابرابری مادی امری برخاسته از طبیعت یا تقدیر الهی محسوب میشد. در چنین روایتی، نابرابری جزئی از نظم امور است که طبق آن بخش عمده پاداشهایی که جامعه ارائه میکند باید نصیب بهترین افراد شود. اروپای غربی از قرن نهم یک جامعه روستایی بود که در آن وضعیت افراد را تملک زمین تعیین میکرد.
زمین عمدتا در اختیار اقلیتی از مالکان و کلیسا بود. جامعه اروپا جامعهای سلسلهمراتبی بود که در آن دهقانان سرف در انقیاد اربابان کلیسا و اربابان غیرروحانی بودند. کلیسا هم سیطره اخلاقی داشت و هم سیطره اقتصادی. زمین را خدا به انسانها اهدا کرده بود تا بتوانند در روی آن زندگی کنند و در پی رستگاری معنوی باشند. هدف کارکردن کسب ثروت نبود و ترک نفس راهبان آرمانی بود که کل جامعه باید آن را سرمشق خود قرار میداد و در پی ثروتبودن فرورفتن در گناه مالپرستی محسوب میشد و فقر منشا الهی داشت.
بااینهمه این نوع جوامع دوام نیافتند و از قرن هفدهم بهبعد، توسعه نظام صنعتی سرمایهداری بخش عمده جهان را دستخوش تغییراتی شگرف کرد. تغییرات اجتماعی و اقتصادی عمیقی که در این چند قرن رخ داد همراه با انتقاد فزاینده از نظام اعتقادات سنتی بود که دو هزار سال در خدمت تبیین نابرابریهای مادی و مشروعیتبخشیدن بدان بود.
بسط بازار و دگرگونی فرایندهای تولید قرین با انقلاب صنعتی بدون زوال حقوق مرسوم در تجارت و تولید تحقق نمییافت، چون بر تمام ابعاد تولید تاثیر داشت و شامل کارتلها و تثبیت دستمزدها و قیمت و محدودیت بر تحرک کارگران و امثال آن بود. بنابراین تغییرات سیاسی که رسما افراد آزاد را پدید آورد خالق نیروی کار بدون زمین هم بود. بدینترتیب انسان حق داشتن آنچه را که مالک آن است یعنی کار و توانایی کارکردن خویش و فروش آن را به دست آورد و خود تبدیل به کالا شد. از قرن هفدهم درست برخلاف این فکر که انسانها ذاتا یا برحسب مشیت الهی از بطن تولد نابرابرند این استدلال پا گرفت که همه انسانها برابر زاده شوند نه نابرابر.
اگر برابری و نه نابرابری وضع «طبیعی» انسان به شمار میآید نابرابریهای دائمی چه تبیین و توجیهی دارند؟ اگر همه انسانها از حقوق طبیعی برخوردارند چرا عدهای بر مردم سلطه دارند؟ از این فرض رویکرد علوم اجتماعی مدرن به تبیین نابرابری و توصیف طبقه و قشربندی به وجود آمد. کتاب «طبقه و قشربندی اجتماعی» تحلیلی است از مفهوم قشربندی اجتماعی و طبقه اجتماعی و نگاهی است اجمالی به تاریخ چارچوبهایی که برای درک و تبیین تداوم نابرابریهای اجتماعی پدید آمده است. نویسنده کتاب رزماری کرامپتون (2011-1942) جامعهشناس سرشناس بریتانیایی است که عمده کارهای او متمرکز بر مفهوم طبقه و جنسیت است.
رئوس کتاب
در فصل اول مقدمه و کلیات مفهومی مطرح میشود. فصل دوم نگاهی است اجمالی به تاریخ چارچوبهایی که برای درک و تبیین تداوم نابرابریهای اجتماعی پدید آمده است. در این فصل تعریفهای گوناگون طبقه و قشربندی و انواع موضوعات گسترده در این عرصه بررسی میشود.
در فصل سوم علاوهبر بررسی جامعتر نظریات مارکس و وبر درباره طبقه، به تاثیر آنها بر جامعهشناسی و تحلیل طبقاتی بعد از جنگ جهانی دوم و سیاستهای دولت رفاه پرداخته میشود. این تاریخ تحلیل طبقاتی در نیمه دوم قرن بیستم توصیف ظهور شکاف مستمر بین عاملیت و ساختار در مباحث جامعهشناسان است.
در قرن بیستم هر دو نظریهپرداز و مخصوصا مارکس مورد انتقاد قرار گرفتند که بیش از حد بر اهمیت طبقات اقتصادی به بهای کمرنگشدن دیگر هویتهای اجتماعی از قبیل: ملیت یا جنسیت یا محلیت یا گروه قومی تکیه میکنند. در این فصل چند رویکرد نظری مارکسیستی جدید به طبقه مطرح میشود که اقتصادگرایی را تا حد زیادی تعدیل میکنند. فصل چهارم بر توصیف ساختاری طبقه متمرکز است که تلاشی است برای اندازهگیری ساختار طبقاتی برحسب رویکرد «گروههای شغلی».
فصل پنجم به شرح کار دو پیشگام رویکرد گروههای شغلی (جان گولدتورپ و اریک اولینرایت) میپردازد. هدف اصلی این فصل بررسی تغییرات گسترده در جوامع معاصر و همچنین تبیین نظری این تغییرات است که منجر به اظهارنظرهایی، چون «مرگ طبقات» و خیزش «تفرد» شده است.
در فصل ششم به بررسی نسبتا مبسوط بعد فرهنگی طبقه و قشربندی پرداخته میشود که با شرحی از مفهوم «شهروندی» در کار تی. اچ. مارشال آغاز میشود و رویکرد پیر بوردیو به طبقه همراه با کاربردهای این رویکرد در تجزیه و تحلیل طبقه متوسط جدید و طبقه کارگر هم به میان میآید. هر دو رویکرد اقتصادی و رویکرد فرهنگی به طبقه علیرغم اختلافاتشان متفقالقولند که خانواده نقش مهمی در بازتولید نابرابریهای طبقاتی دارد.
فصل هفتم شرح نقش خانواده و بررسی فرایندهای درهمتنیده تحرک اجتماعی و تفاوتهای طبقاتی در پیشرفت تحصیلی است. در این فصل در این مورد بحث میشود که ظهور شبهبازار در آموزش در بریتانیا همراه با افزایش تاثیر سیاستهای نئولیبرالی به فرصتهای طبقه متوسط برای سودجستن از سرمایه اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی پروبال داد و با افت میزان تحرک اجتماعی همراه بوده است.
در فصل آخر، نویسنده به پرسش تعمیق نابرابری طبقاتی میپردازد و بحث «طبقه فقیر» را همراه با بحثهای امروزی درباره «محرومیت اجتماعی» مورد بررسی قرار میدهد و بعضی از دلایل تعمیق نابرابریها حتی در جوامع ثروتمند غربی را توضیح میدهد.
او معتقد است به رغم نقش روندهای تغییرات در خانواده و جهانیشدن در تعمیق نابرابریها، این تحول به سوی نولیبرالیسم اقتصادی و سیاسی است که محور رشد نابرابری طبقاتی است. به اعتقاد او «تفرد» روندی نسبتا غیرقابلتوافق است که با تغییرات اخیر در سیاستهای اقتصادی و اجتماعی مرتبط است. سرانجام امکانات جنبش مخالف علیه نولیبرالیسم یا سرمایهداری نهایی بحث میشود.
دو قرن تحلیل طبقاتی
قشربندی اجتماعی بیانگر نظم سلسلهمراتبی روابط اجتماعی و اصطلاحی عام برای وصف ساختارهای منظم نابرابری است. اصطلاح طبقه و قشربندی اغلب به جای یکدیگر به کار میروند، با وجود این قشربندی اصطلاحی عامتر محسوب میشود. تعیین جایگاه سلسلهمراتب در نظم اجتماعی، چه در سطح کلان و چه در سطح خرد، امری فراگیر و عام است. این تعیین جایگاه سلسلهمراتبی متکی بر ابعاد گوناگون هم مادی و هم فرهنگی است.
به این ترتیب، قشربندی وابسته به عوامل بسیار گوناگونی است از جمله میزان تأیید اجتماعی، عزت نفس، جنسیت، سن، قومیت، درآمد، منابع مادی دیگر، شناخت نحوه رفتار مردم و همچنین خصوصیات دیگر از جمله تعلق مذهبی که در برخی جوامع عامل تعیینکننده مهمی است.
در عوض اصطلاح طبقه اغلب برای توصیف نابرابری مادی و ریشههای آن به کار میرود. اغلب جامعهشناسان بر تمایز قاطع بین طبقه و «منزلت» (یا سلسلهمراتب) تکیه میکنند. کرامپتون طبقه را پدیدهای منحصرا «مدرن» به شمار میآورد و آن را اساسا از ویژگیهای نظام قشربندی مدرن جوامع «صنعتی» میداند که نقطه مقابل ساختارهای سنتی نابرابری است که با خصوصیات انتسابی یا خصوصیات طبیعی فرضی نظیر اقشار فئودالی یا سلسلهمراتب دینی و همچنین جنسیت و نژاد همراه است.
در دنیای مدرن سازمانهای مبتنی بر طبقات یعنی سازمانهایی که مدعیاند نماینده طبقات و منافع طبقاتی هستند، از قبیل: احزاب سیاسی، اتحادیههای کارگری، سازمان کارفرمایان و سایر گروههای ذینفوذ که منبع پویای بسیاری از تغییرات و تحولاتیاند که از خصوصیات عصر مدرن است.
طبقه واژهای است با معانی فراوان و گاه مبهم و متضاد. کرامپتون با بررسی تاریخ تحول معنایی این مفهوم در میان جامعهشناسان، سه معنای مختلف را برای طبقه متمایز میکند: طبقه به عنوان پرستیژ و منزلت یا سبک زندگی؛ طبقه به عنوان نابرابری اقتصادی و اجتماعی ساختارمند (مرتبط با برخورداری از منابع اقتصادی و قدرت)؛ طبقه به عنوان بازیگران سیاسی-اجتماعی بالفعل یا بالقوه که از توانایی دگرگونکردن جامعه از زمان انقلاب فرانسه به بعد برخوردار است.
این معنای سوم بیش از همه با نام کارل مارکس نظریهپرداز مبدع طبقه در علوم اجتماعی گره خورده که تکیهگاه بحثهای مطرح در کتاب است. از نظر مارکس روابط طبقاتی مبتنی بر روابط تولید و بهویژه الگوی مالکیت و کنترل تولید است که خصوصیات این روابط است. از این رو، دو طبقه بزرگ جامعه سرمایهداری، بورژوازی و پرولتاریا است که یکی مالک و کنترلکننده ابزار مادی تولید است و دیگری مالک نیروی کار خویش که مجبور است برای تأمین زندگی خویش آن را به بورژوازی بفروشد.
با این همه مدل طبقاتی مارکس بر خلاف تصور برخی یک مدل «دوطبقه» از جامعه نیست. درست است که مارکس بورژوازی و پرولتاریا را دو بازیگر اصلی تاریخ عصر سرمایهداری میداند، اما تحلیلش از وقایع سیاسی آن عصر روشن میکند که جوامع واقعی را مرکب از طبقات گوناگون میداند. او اصطلاح طبقه را هم به صورت مفهومی تحلیلی در نظریهاش درباره جامعه به کار میبرد و هم به عنوان مفهومی توصیفی و تاریخی.
به عنوان مثال در شرح کودتای بناپارت در فرانسه در «هجدهم برومر لوئی بناپارت» گروههای اجتماعی گوناگونی تمییز میدهد از جمله اشراف زمیندار، بانکداران، بورژوازی صنعتی، طبقه متوسط، خردهبورژوازی، پرولتاریای صنعتی، لومپن پرولتاریا و دهقانان. شرح مارکس از روابط طبقاتی آشتیناپذیر فقط بر مالکیت و فقدان مالکیت متکی نیست بلکه مالکیت نیروهای مولد همانا وسیله «استثمار» بورژوازی از پرولتاریا در فرایند تولید است. کلید درک مارکس از این فرایند در نظریه ارزش کار مارکس نهفته است.
مارکس در «فقر فلسفه» آنجا که درباره پرولتاریا مینویسد «این توده تاکنون مخالف سرمایه بوده است، اما طبقهای برای خود نبوده است» تمایزی صریح بین «طبقه در خود» و «طبقه برای خود» (یعنی طبقهای که به آگاهی طبقاتی رسیده) قائل میشود. این ابهام کار مارکس در تحول تحلیل جامعهشناسی طبقه اهمیت فراونی دارد. توصیف مارکس از تکوین آگاهی انسان برای نظریه ماتریالیسم تاریخی او که هسته نظریه علم اجتماعی مارکسیستی است جنبه محوری دارد. این بحث به مساله «زیربنا» و «روبنا» ختم میشود که تا امروز منشاء مجادلات فراوان بین مارکسیستها بوده است.
مارکس یک انقلابی متعهد است و وبر پیشگام علوم اجتماعی «فارغ از ارزش» و فردگرا محسوب میشود. به همین دلیل گاه درباره تقابل تحلیل مارکس و وبر از طبقات اغراق میشود ولی دستکم در سطح توصیفی این دو تفاوت چندانی با یکدیگر ندارند، هرچند رویکرد آنها درباره منابع ساختار طبقاتی (روابط تولید از یکسو و روابط بازار از سوی دیگر) تفاوت زیادی با هم دارد.
وبر معتقد است که همه جمعها و پدیدههای انسانی را میتوان به اجزای فردیشان تقلیل داد و بر حسب افراد تبیین کرد. او وقتی از طبقات حرف میزند به تعدادی از مردم اشاره دارد که در جزء خاصی از شانسهای زندگی وجه اشتراک دارند به طوری که این جزء منحصرا تجلی منافع اقتصادی و برخورداری از کالا و فرصت کسب درآمد است و تحت شرایط بازار کار یا کالا تجلی مییابد.
بدین ترتیب «وضعیت طبقاتی» بازتاب «شانسهای زندگی» متعین بازار است. جزء خاص که در این «شانسهای زندگی» نقش دارد شامل مالکیت است که باعث تکوین طبقات برخوردار از مالکیت یا فاقد مالکیت میشود (یعنی مالکان و غیرمالکان) و همچنین شامل مهارت و آموزش که باعث تکوین طبقات «متخصص» و «تجاری» و فاقد تخصص میشود.
او در کتاب «اخلاق پروتستانی و روح سرمایهداری» در مخالفت با اقتصادگرایی مارکسیستی، پیامدهای ناخواسته ایدئولوژی کالونی و تأثیر آن بر تحولات تاریخی را با بررسی «قرابت گزینشی» بین پروتستانیسم و روح سرمایهداری بررسی میکند.
اختلاف اساسی بین نظریه مارکس و وبر درباره طبقه را میتوان به این صورت خلاصه کرد: اول اینکه از نظر مارکس روابط طبقاتی مبتنی بر استثمار و سلطه در روابط تولید است، درحالیکه از نظر وبر وضعیت طبقاتی بازتاب تفاوت «شانسهای زندگی» در بازار است.
دوم اینکه ماتریالیسم تاریخی مارکس در تحول تاریخی اولویت را به طبقه میدهد، درحالیکه در دیدگاه وبر در تبیین تاریخی امری احتمالی است و نکته سوم که نتیجه نکته قبلی است اینکه مارکس عمل طبقاتی را اجتنابناپذیر میبیند درحالیکه از نظر وبر طبقات صرفا بنیان ممکن و متداول عمل جمعی است.
مارکس و وبر هر دو بهرغم اختلافات عمیق نظریشان طبقات اجتماعی را بهگونهای مفهومسازی میکنند که از دل روابط اقتصادی بیرون میآید و هر دو طبقات را «بازیگران» اجتماعی مهمی در بستر دوران صنعتی سرمایهداری به شمار میآورند. از نظر مارکس مبارزه طبقاتی نقشی اصلی در تحول سرمایهداری ایفا میکند. وبر چنین اعتقادی ندارد، اما تردیدی نیست که تضاد طبقاتی را پدیدهای عمده در جامعه سرمایهداری میداند.
اعلام مرگ زودهنگام
در دهههای 1960 و 1970 رشته جامعهشناسی بهسرعت در حال توسعه بود. جامعهشناسی در بین علوم اجتماعی همواره رشتهای انتقادی بوده است. بااینهمه، در این دوره یکی از کانونهای توجه منتقدان جامعهشناسی دیدگاهها و فرضیات مربوط به نظریه «پایان ایدئولوژی» است.
این نظریه استدلالی است مبنی بر اینکه ویژگی جوامع صنعتی اجماع گسترده بر سر ارزشها و نگرشها است و تضادهای مربوط به طبقه در چنین جوامعی رخت برمیبندد. کرامپتون این افول اهمیت طبقه را پیامد تغییرات در اشتغال و خصوصیات اقتصاد جهانی و همچنین تغییرات کاملا عامدانه و آگاهانه در چارچوبهای گفتمانی نولیبرالیسم میداند. «پاسخ به پرسش چرایی وجود نابرابری این است که نابرابریهای مادی به خودی خود چیز بدی نیستند.
این فرض مضمون استدلال نولیبرالی درباره نابرابری است. چنین استدلالی بین برابری قانونی یا رسمی از قبیل: برابری در قبال قانون و برابری فرصتها از یک طرف و برابری در نتایج از طرف دیگر تمایز قائل میشود. بهزعم نولیبرالها دنبالکردن نابرابری پیامدها همچون برنامههای تبعیض مثبت با اصل برابری رسمی یا قانونی تناقض دارد.
این تناقض از آنجاست که تبعیض مثبت نسبت به گروههایی که محروم به شمار میآیند باعث برخورد نابرابر با کسانی است که صاحب امتیاز به حساب میآیند. بهعنوان مثال در سالهای اخیر شاهد پدیدههایی هستیم، چون تمسک متقاضیان مرد سفیدپوست دانشگاه در آمریکا به قانون فرصت برابر تا اختصاص سهمیه به متقاضیان اقلیتهای قومی در پذیرش دانشگاهها را زیر سؤال ببرند» (ص 37).
یکی دیگر از استدلالهای پایهای نولیبرالها که ریشه در سنت لیبرالیسم دوران روشنگری دارد این است که در هر حالت نابرابریهای مادی مزایای مثبتی برای جوامع مدرن دارند. اقتصاددانهایی، چون هایک معتقدند که در جامعه سرمایهداری پیگیری نفع شخصی مشوق ابداع و پیشرفت تکنولوژی است. از دید او کارآفرینان ممکن است شکست بخورند یا موفق شوند، اما کل جامعه از دستاوردهای این افراد پویا سود میبرد، نظیر حملونقل عمومی و ارتباطات و کالاهای مصرفی از قبیل: اتومبیل و ماشین لباسشویی و امثالهم.
سرمایهداری ازآنرو پویاست که نابرابر است و کوشش برای برابرسازی در نهایت منجر به سرکوب نوآوری میشود. در چارچوب نولیبرالی فقر مسئله محرومیت اجتماعی به شمار میآید تا پیامد فرایندهای طبقاتی. بدین ترتیب سیاستهای دولت بهجای تغییرات ساختاری که نابرابریها را کاهش دهد (مثل افزایش مالیات یا قانون کار حمایتی) به سمت مجهزکردن افراد برای بهدستآوردن موقعیتهای اجتماعی میرود (آموزش و کارورزی و کسب مهارتهای جدید) که نیروی محرکه آن برجستهشدن «تفرد» در فرهنگ و رسانههای مسلط بود.
شکاکان جامعهشناسی همچون کرامپتون معتقدند که تضاد طبقاتی حتی در سرمایهداری رفاه هم وجود داشت و نابرابری و تضاد طبقاتی را نمیتوان در نظام سرمایهداری از میان برداشت یا حتی محدود کرد و بدین ترتیب در جوامع معاصر اهمیت مفهوم طبقه بهعنوان یک گفتمان محوری یا یک اصل سیاسی سازماندهنده دوباره آشکار شده است.