اسپایکد ریویو؛ گفتوگوی نشریۀ اسپایکد ریویو با زیگمونت باومن، نُه دهه عمر زیگمونت باومن در مغز استخوانِ تاریخ گذشته است. او در سال 1925 در شهر پوزنان، از پدر و مادری لهستانی-یهودی که به دستورات دین پایبندی نداشتند زاده شد.
در سال 1939، زمانیکه تانکهای ارتش نازی به لهستان سرازیر شدند، خانوادهاش به اتحاد جماهیر شوروی گریخت. پس از خدمت ممتاز در ارتش سرخ، با پایان جنگ جهانی دوم به لهستان بازگشت تا در دانشگاه ورشو جامعهشناسی بخواند.
اما ازآنجاکه کمونیسم مدتها بود درخشش خود را از دست داده بود و سامیستیزی مانعی دربرابر شغل دانشگاهیاش بود، در سال 1968 به بریتانیا مهاجرت کرد و آنجا در دانشگاه لیدز، کرسی جامعهشناسی را از آن خود کرد.
اما پس از بازنشستگی در سال 1990 است که هوش کاوشگرش که بهخاطر آن چنین شهره است، کتاب پشتِ کتاب، شروع به آفرینش کرد. نشانههای پستمدرنیته 1 (1992)؛ مدرنیتۀ سیال 2 (2000)؛ جامعه در محاصره 3 (2002)؛ غریبهها پشت درهایمان 4 (2016) و ...، فهرست ادامه دارد.
درحقیقت، طی ربع قرن گذشته او حدود 40 کتاب منتشر کرده است، نه بهخاطر نفس انتشار کتاب، بل ازآنرو که جهان اینسان که هست، همانی نیست که بهنظر او باید باشد. یا همانطور که در سال 2003 گفته است: «چرا کتاب مینویسم؟ چرا فکر میکنم؟ چرا باید پرشور باشم؟ زیرا چیزها میتوانند جور دیگری باشند، میتوان آنها را بهتر کرد».
مصاحبۀ زیر اوایل امسال (2016) صورت گرفت، پسازآنکه پرسش ابتدایی دربارۀ اهمیت نتایج رفراندوم اتحادیۀ اروپا (که در شمارۀ ماه اوت اسپایکد ریویو منتشر شده)، زمینهساز گفتوگوی ذیل دربارۀ آینده، گذشته و سرنوشت پروژۀ روشنگری شد.
اسپایکد ریویو: شما قبلاً دربارۀ سرخوردگی مردم از سیاستهای ملیگرا در دنیای جهانیشده گفتهاید و درک مردم از اینکه سیاستمدارهای ملیگرا قدرت انجام تغییر را ندارند. آیا دیدگاههای شما در سایۀ رفراندوم اتحادیۀ اروپا و برکسیتِ پیشِرو تغییر کرده است؟
زیگمونت باومن: معتقدم فروپاشیِ اعتماد به توانایی همۀ (تکرار میکنم، همۀ) اجزای تأسیساتِ سیاسیِ دولتهای حاکم، در سراسرِ کشورهای جهان توسعهیافته، برای برآوردهکردن تغییراتِ مطلوب (یا درواقع هر تغییر موعود)، دقیقاً همان چیزی است که بهنحوی متناقض، در پدیدۀ برکسیت رسوب کرده است.
با درنظرگرفتن درماندگی تمامعیار رأیدهندگان دربرابر نخبههای سیاسی، و سرباززدن تماموکمال آنها از اعتماد به هر بخشی از [طبقۀ]نخبگان سیاسی، این رفراندوم فرصت بیسابقهای فراهم کرد برای مطابقتدادن گزینههای رأیدادن با احساساتی که تلاش میکردند به زبان بیایند. ازاینلحاظ، فرصتی بیهمتا و بسیار متفاوت از انتخاباتهای معمولی پارلمانی بود!
در یک انتخابات سراسری، شما میتوانید درماندگی و خشم خود را علیه تازهترین حلقههای زنجیرهای دراز از قدرتمندان و وعدهدهندهها بیان کنید. اما بهایی که برای این تسکین احساسی میپردازید، صرفاً دعوت از اپوزیسیون علیاحضرت ملکه 5، یعنی جزء جداییناپذیر هستۀ قدرتمندان سیاسی، است تا دولت علیاحضرت ملکه را شکل داده و به مناصب وزارتی برسند. در این صندلیبازی 6 بیپایان، شما به بیان کامل و جامعی از ماهیت اعتراضتان حتی نزدیک هم نمیشوید.
فرصتی که رفراندوم برکسیت فراهم کرد کاملاً متفاوت بود. با موضعگیری تقریباً تمام اجزای تأسیساتِ سیاسی در جبهۀ ماندن در این دوگانه، شما میتوانستید از تک رأی خود برای خروج استفاده کنید تا در یک حرکت، خشم خود را از تمامِ آنها بروز دهید. هرچه درماندگی شما فراگیرتر باشد، انجام این کار -چنگانداختن به این فرصت یگانه برای بروز خشم- وسوسهبرانگیزتر میشود.
اسپایکد: شما از پایان پیشرفت نوشتهاید، از فقدان باور به این ایده که آینده بهتر از گذشته خواهد بود. آیا چیزی در پدیدۀ برکسیت (و درواقع، سایر جنبشهای پوپولیستی در اروپای قارهای) هست که وعدۀ دورۀ جدید و شاید حتی بهتری برای اروپا را بدهد؟
باومن: ما هنوز به «پیشرفت» اعتقاد داریم، اما اکنون آن را همچون موهبت و نفرینی توأمان میبینیم که بخش نفرینشدۀ آن پیوسته رشد میکند درحالیکه بخش موهبتی آن آب میرود. این را با نگرش متأخرترین نیاکانمان مقایسه کنید؛ آنها هنوز باور داشتند که آینده امنترین و امیدبخشترین مکان برای امیدهاست. ولی ما گرایش به قراردادن ترسها، اضطرابها و دلهرههایمان در آینده داریم: از رشد کمیابی شغل؛ از درآمدهای روبهکاهش و درنتیجۀ آن نیز زوال فرصتهای زندگی خود و فرزندانمان؛ از شکنندگی روزافزون موقعیتهای اجتماعی و موقتی بودن دستاوردهای زندگیمان؛ از گسترش شکاف توقفناپذیر میان ابزار، منابع و مهارتهایی که در اختیارمان است و عظمت چالشهای زندگی؛ از سریدن کنترل زندگیهای از دستهایمان.
انگار ما، و فردیتهایی که ما باشیم، درحال نزول به وضعیت سربازهایی در حاشیۀ یک بازی شطرنجایم که افرادی ناشناخته دارند آن را بازی میکنند. آنها به نیازها و رؤیاهای ما بیاعتنایند، اگر نگوییم که بیپرده نسبت به ما کینهتوز و بیرحماند و همگی کاملاً آمادهاند تا ما را در جستوجوی اهداف خود قربانی کنند.
بنابراین، آنچه احتمالاً امروزه از فکرکردن به آینده به ذهن ما خطور میکند، تهدید فزایندۀ کشف و دستهبندیشدن بهمنزلۀ بیعرضه و نامناسب برای انجام وظیفه، تهدید انکار ارزش و شأن، راندهشدن به حاشیه، بیرونگذاشته و مطرود شدن است.
اکثریت روبهرشدی از مردم تاکنون از تجربیات خود، و از تجربیات نزدیکترین و عزیزترینهایشان، دریافتهاند که نباید برای آیندۀ نامتوازن، دمدمیمزاج، پیشبینیناپذیر و بهنحوی رسوا مأیوسکننده، بهمنزلۀ مکانی برای امیدبستن، اعتباری قائل شوند. آخرین کتاب من، رتروتوپیا 7، دقیقاً به همین موضوعات میپردازد. اجازه بدهید قسمتی از مقدمۀ آن را نقل کنم:
«این همان سخن والتر بنیامین در «تزهایی دربارۀ فلسفۀ تاریخ» است که در اوایل دهۀ 1940 نوشته شده و دربارۀ پیامی است که آنجلوس نووس (فرشتۀ بازنامیدۀ تاریخ) -یکی از نقاشیهای پل کلِه در دهۀ 1920- میرساند:
’چهرۀ [فرشتۀ تاریخ]رو بهسویِ گذشته دارد. آنجا که ما زنجیرهای از رخدادها را رؤیت میکنیم، او فقط به فاجعهای واحد مینگرد که بیوقفه مخروبه بر مخروبه تلنبار میکند و آن را پیش پای او میافکند. فرشته سرِ آن دارد که بماند، مردگان را بیدار کند، و آنچه را که خُرد و خراب گشته است، مرمت و یکپارچه کند؛ اما طوفانی از جانب فردوس در حال وزیدن است و با چنان خشمی بر بالهای وی میکوبد که فرشته را دیگر یارای بستن آنها نیست.
این طوفان او را با نیرویی مقاومتناپذیر به درون آیندهای میراند که پشت بدان دارد، درحالیکه تلنبار مزبلهها پیشِ روی او سر به فلک میکشد. این طوفانی است که ما آن را پیشرفت مینامیم. ‘8
اگر کسی بخواهد با دقت به نقاشی کلِه، تقریباً یک قرن پسازآنکه بنیامین این بصیرت -با ژرفای سنجشناپذیر و قیاسناشدنیاش- را ارائه داد نگاه کند، باری دیگر فرشتۀ تاریخ را در گریز خواهد دید. لیکن آنچه او را بیشازهمه شگفتزده خواهد کرد، تغییر جهت فرشته -گرفتاری فرشتۀ تاریخ در هنگامۀ یک دور برگردان- است.
چهرهاش دارد از گذشته بهسوی آینده میگردد؛ بالهایش را طوفانی به عقب میراند که اینبار از جانب آیندهای تخیلشده و موردانتظار میوزد، آیندهای که نیامدهْ هراسناک است، طوفانی که بهسوی بهشتِ گذشته (که خودِ این گذشته نیز، پس از گمشدن و دچارآمدن به ویرانی، بهصورت گذشتهنگرانه تخیلشده است) میوزد؛ و بالها اینک نیز همانگونه که آنزمان، با خشونتی بههماناندازه نیرومند فشرده میشوند، آنچنان که اکنون نیز، چون گذشته ’فرشته را یارای بستن آنها نیست‘.
میتوان نتیجه گرفت که گذشته و آینده، درگیر فرایند تعویض فضایل و رذایلی هستند که صد سال پیش کلِه برایشان فهرست کرده بود و بنیامین پیش نهاده بود. حال این آینده است که ابتدا بهدلیل غیرقابلاعتماد و مدیریتنشدنیبودن، بهدلیل داشتن رذایلی بیش از فضایل، نکوهیده و نامش در ستون بدهکارها ثبت میشود، درحالیکه وقت آن رسیده است که گذشته با فضایلی بیشتر از رذایل، در طرف بستانکارهای دفتر ثبت شود؛ گویی گذشته جایی است که اختیار هنوز در آن معنا دارد و امیدبستن به آن هنوز بیاعتبار نشده است.»
معتقدم که رخداد برکسیت، و همینطور «سایر جنبشهای پوپولیستی در اروپای قاره»، بروزاتی از «تمایلات رتروتوپیایی» اند که در بالا بحث شد. در غیاب ابزارهای مؤثر کنش که قادر به فائقآمدن بر مشکلات وضعیت کنونیمان باشند، و با درنظرگرفتن شمار فزایندۀ ناکامیهای بهبارآمده بهدستِ آیندههای پیاپی، که اعتبارشان [وعدۀ]توسعۀ این ابزارهای کنشی بوده است، تعجب چندانی ندارد که پیشنهاد دوربرگردانِ اکتشاف بهنحو گمراهکنندهای جذاب شده باشد.
هنوز امکان ظهور «دورۀ جدید و شاید حتی بهتری برای اروپا» در سایۀ برکسیت، بهمثابۀ پیامدی غیرمنتظره، اما محتمل، هست. اما علت آن درماندگی ما از کاربرد قبیلهگراییهای نخنما برای رویارویی با چالشهای امروز خواهد بود، چالشهایی زاییدۀ وضع نوپدید بشر جهانیشده با وابستگیِ متقابل عالمگیر.
اسپایکد: ایدۀ گرایش رتروتوپیایی، با درنظرگرفتن هراس فراگیر از آینده، قابلدرک است. اما چگونه گرایش همزیست با آن، برای درنظرگرفتن گذشته بهمثابۀ امر اخلاقیِ مطلقِ منفی، یا بهعبارتدیگر، راهی برای جهتگیری اخلاقیمان در زمان حال با گفتن اینکه «میدانیم که با فلانچیز مخالفایم» یا «دوباره هرگز» را توضیح میدهید؟
مد نظرم مرکزیت هولوکاست برای گفتمان سیاسی و تاریخی معاصر است که طی 20 سال گذشته واقعاً به مرکز توجه آمده است؛ و همچنین تمرکز تازه، اما دنبالهدار بر جرائم جنسی در بریتانیا، جایی که در آن اغلب بهنظر میرسد گذشتۀ نسبتاً متأخر، درحال تبدیلشدن به مکان فساد و بیاخلاقیِ بهسختی باورپذیری است که ما امروزه [با موضعگیری علیه آن]خود را اثبات میکنیم. امروز، آینده قطعاً بیاعتبار بهنظر میرسد، اما آیا گذشته نیز بههمیناندازه چنین نیست؟
باومن: آیزاک نیوتون اصرار داشت که هر عملی موجب عکسالعملی میشود... و هگل تاریخ را همچون نزاع یا تنشی میان قطبهای متضادی ارائه کرد که بهیکاندازه مشوق و تقویتکنندۀ یکدیگرند (فرایند درهمتنیدۀ لغو و جذب که به آن «دیالکتیک» میگویند). چه از نیوتون شروع کنید چه هگل، به نتیجهای یکسان میرسید: اینکه واقعاً عجیب میبود اگر گرایش رتروتوپیایی از تاجگذاری و سرنگونی آینده تغذیه نمیشد و آن را تغذیه نمیکرد (در ضمن، این پرسش شما مثال خوبی برای دیالکتیک است).
رتروتوپیا هم درست مثل یوتوپیای راستین آینده، به سرزمینی بیگانه ارجاع دارد: سرزمینی ناشناخته، نادیده، ناآزموده و، رویهمرفته، تجربهنشده. دقیقاً بههمینعلت است که هرگاه دنبال بدیلی برای حال میگردیم، متناوباً رو به رتروتوپیاها و یوتوپیاها میآوریم. بههمینعلت هر دو رؤیاهایی گزینشیاند، و در هر دو مورد، رؤیاهایی گزینشی که سربهزیر و آمادهبهخدمتْ پذیرای دستکاریاند.
در هر دو مورد، تمرکز نورافکنهای توجه بر جنبههایی از، بهقول لئوپولد فون رانکه «آنچه واقعاً بوده» 9 است، اما زیر سایهای انبوه. این مسئله به هر دو امکان میدهد تا سرزمینهایی ایدئال (تخیلشده) باشند که میتوان بر آنها وضعیت ایدئال (تخیلشده) امور، یا دستکم نسخهای اصلاحشده از وضعیت جاری امور را بنا نهاد.
تااینجا یوتوپیا و رتروتوپیا تفاوتی -دستکم در اقدامات و جانبداری نتایجشان- ندارند. آنچه یکی را واقعاً از دیگری متمایز میسازد جابهجایی اعتماد و بیاعتمادی است: اعتماد از آینده به گذشته و بیاعتمادی درجهت عکس آن حرکت میکند. مثال خود شما این فرایند را به تصویر میکشد و بهشیوۀ خودش تلویحاً میگوید که ناگزیری «گرایش رتروتوپیایی» با محبوبیت «دوباره هرگز» مصادف شده است.
علیرغم همۀ این حرفها، جذابیت رتروتوپیا، در کنار سایر عوامل، از چنین درکی از «دوباره هرگز» مشتق میشود که ممکن و محتمل است که آینده «دوباره تکرارش کند». آن «مرکزیت هولوکاست برای گفتمان سیاسی و تاریخی معاصر [..]که طی 20 سال گذشته واقعاً به مرکز توجه آمده است»، که شما بهدرستی به آن اشاره کردید، درغیراینصورت رخ نمیداد. این گواهی به فروپاشی اعتماد به توانایی آینده در بالابردن استانداردهای اخلاقی است.
اسپایکد: شما بهعقیدۀ من بهدرستی از این بیاعتمادی شدید به آینده میگویید که بهنوبۀخود، مولد رؤیاهای رتروتوپیایی دربارۀ گذشتهای میشود که هرگز وجود نداشته است. اما چرا آینده دیگر مکان امیدهای ما نیست، فضایی که در آن ما نحوۀ درست امور را تصور و تجسم میکنیم؟
وقتی اشاره کردید که «اکثریت روبهرشدی از مردم دریافتهاند که نباید برای آیندۀ نامتوازن، دمدمیمزاج، پیشبینیناپذیر و بهنحوی رسوا مأیوسکننده بهمنزلۀ مکانی برای امیدبستن، اعتباری قائل شوند»، تاحدودی به این پرسش پاسخ دادهاید. اما چهرۀ تاریخ اروپا آبلهگون است از تجربۀ انواعواقسام رویدادهای وحشتناکی که لزوماً منجر به ازدسترفتن فراگیر ایمان به آینده نشدند.
برای مثال، نخستین تکانههای عصر روشنگری، یکی از آیندهمحورترین و خوشبینترین برهههای فرهنگی، بهدنبال جنگ سیساله رخ داد. حتی پس از فجایع جنگهای جهانی و هولوکاست، دورۀ پساجنگ تا سالهای دهۀ 1970، قطعاً نشان از میزانی از خوشبینی داشت، این احساس که همهچیز بهتر میشود؛ یا درحقیقت احساس اینکه «هرگز به این خوبی نبوده» وجود داشت، و البته، علاوهبرآن سالهای دهۀ شصت، برههای از تجربهگراییهای عظیم اجتماعی و فرهنگی هم بودند؛ بنابراین چه چیز زندگی در جامعۀ امروز، آینده را همچون امری تعریف میکند که باید به آن بیاعتماد بود، یا حتی باید از آن ترسید؟
باومن: اندیشیدن به آینده همچون «چیزی که باید به آن بیاعتماد بود، یا حتی از آن ترسید» بههیچوجه در تاریخ بشر تازه نیست. درحقیقت، عقبۀ آن به دوران پیشاسقراطی بر میگردد، یا دقیقتر، به قرن هشتم پیشازمیلاد، به کارها و روزها اثر هسیود، و بهطورخاص داستان «اعصار آدمیان» که در آن آمده است. این داستان انحطاط، فساد و تنزل مدام از اوج «عصر طلایی» به حضیضترین حضیض «عصر آهن» است که هسیود خود و معاصرانش را در آن جای میدهد.
وصف او از شرایط و پویایی ساکنین عصر آهن بهنحو چشمگیری، یادآورِ ویژگیهایی است که همعصران خودمان، زمانیکه عازم سفر رتروتوپیاییشان میشوند، به شرایط قرن بیستویکم نسبت میدهند؛ یعنی اینکه سفاک، وحشتناک و مشمئزکننده است.
بهدیدۀ هسیود «نژاد آهن» محکوم به این بود که «هرگز از کار و اندوه روز، و نابودی بهدست شب نیاساید». در عصر آهن، «نه پدر موافق فرزند خواهد بود، نه فرزند موافق پدر، نه میهمان موافق میزبان، نه دوست موافق دوست»، و «هیچ رهآوردی برای آنها که پای سوگندشان میایستند، یا عادلان، یا خوبها در کار نخواهد بود؛ بلکه درعوض آدمیانْ شرور و رفتار خشن او را خواهند ستود.
قدرت برحق خواهد بود، و فروتنی حقی نخواهد داشت؛ و شرور به انسان والا زیان خواهد رساند، به او نسبت دروغ خواهد بست و بر آن سوگند خواهد خورد». در عصر آهن، آیدوس (واژۀ یونانی برای احساس فروتنی، و همچنین شرمی که مردم را از زشتکاری باز میدارد) تنها ازرهگذر غیبت روزافزونش آشکار خواهد بود.
اروپای مسیحی در واکنش به میراثِ پاگانیِ یونان، عنصر سومی به چرخۀ هسیودیِ زوال و سقوط اضافه کرد: رستگاری، چشماندازِ واژگونیِ ترتیبِ زمانیِ عصرِ طلایی و عصرِ آهن. برای مثال، سنت آگوستین، مفهومی خطی از زمان ارائه داد که جریان آن از شهر انسان، که پستتر است و نشانههای فراموشنشدنی گناه اصلی آن را پوشاندهاند و همانند عصر آهن هسیود اقلیم فاسدی دارد، بهسوی کمالِ شهر خدا است که کلیسای مسیحی آن را رهبری میکند؛ شهری پیشرو و مکان تسلیحات. هرچند از قرون وسطا تا دورۀ مدرن، مدل غالبِ جریانِ زمانی به مدل هسیود نزدیکتر بوده است تا مدل سنت آگوستین.
چیزها در عصر رنسانس تغییر میکنند. فرانسیس بیکن شهامت بهخرج میدهد تا حاکمیت سلیمان را تصویر کند، دانشکدهای ایدئال در اثر آرمانشهری او، آتلانتیس جدید، که نقطۀ اوج صعود طولانی، لغزنده و پردستانداز بشریت به یک عصر طلایی تازه است؛ و آیزاک نیوتون برای فرارفتن از کشمکش کهنها و مدرنها، کوشید تا در هر دو لانۀ مورچگان جنگی، چوبی فرو کند. او در نامهای که در تاریخ 5 فوریۀ 1675 به رابرت هوک نوشت، مدعی شد: «اگر من دورتر را دیدهام ازآنروست که بر شانۀ غولها ایستادهام».
بهمنظور سادهکردن داستان بسیار پیچیدۀ این دو خط فکری متقاطع، درهمتنیده، متقابلاً الهامبخش و بهشکلی دوجانبه کاهنده، من سال 1755 را بهعنوان نقطۀ قاطعانه جداکنندۀ این دو بینش پیشنهاد میکنم. بینشهایی دربارۀ زوال آخرالزمانی که از آغاز تاریخ طراحیشده و دستساختۀ انسان رقیب بودهاند. در این نقطه تصوری از پیشرفتی مداوم و ضرورتاً توقفناپذیر ظهور میکند.
در این سال، ترکیبی از یک زلزله، و از پی آن آتش و سیل، شهر لیسبون را از صفحۀ روزگار محو کرد. در آن زمان، لیسبون بهمنزلۀ یکی از ثروتمندترین و قدرتمندترین پایتختهای اقتصادی و فرهنگی آنچه، در مقیاس خود، جهان آوانگارد و متمدن را شکل میداد، ستوده و تکریم میشد. بهطورخلاصه: حال لازم بود طبیعت -آن نظم استقراریافته توسط دئوس (تا آن زمان پنهان، که سرنوشت انسانها را به نبوغ و نوآوری خودشان سپرده بود) - که با بیطرفی بومی، کرختی و گنگی اخلاقی، و همچنین بیاعتنایی به اخلاقیات و ارزشهای انسانی، آمادۀ حمله ایستاده بود، تحت مدیریت انسانیِ جدید قرار گیرد.
این مدیریت جدید سرسختانه و مصممانه آیندهنگر بود. «جدید» بدل شد به همانگویی «پیشرفته» و «بهتر»، همانقدر که «قدیمی» بدل به حشو قبیحی شد برای «ازمدافتاده» و «تاریخگذشته». این روند، آنچه موجود بود و بهزودی قدیمی میشد را به محدودۀ نقصانِ درخور سرزنش منتقل کرد و برای دورریختن علامت گذاشت؛ و فضای مطلوب و مغتنمِ تازهها را وسعت بخشید تا زمانیکه بازارهای مصرفی تقریباً همهچیز را آنی کردند. زندگی آیندهمحور و بیشازپیش شتابزده شد.
اما بهطور فزاینده، نشانهها میگویند که آن دورۀ مدیریت انسانی بیشتر انحرافی موقتی است تا پارادایمی نوین. وسوسه شدهام بگویم که اگر در سایۀ نگاه به گذشته بنگریم، این «زندگی درجهت آینده»، بهزعم ارنست بلوخ، در اسناد تاریخ بشری همچون رخدادی نامتعارف و قطعاً غیرمعمول -ماجرایی رمانتیک و بسیار شورانگیز، اما کوتاه- بایگانی خواهد شد.
اسپایکد: دربارۀ اهمیت زلزلۀ لیسبون حق با شماست. احتمالاً مشهورترین پاسخ به آن -پاسخی که بازتاب تصریح شماست مبنیبراینکه واکنش به زلزله، به زیر مدیریت انسانی کشیدنِ طبیعت نابکار است-، کاندید اثر ولتر است. خط آخر آن که پاسخی دندانشکن به رسولان پیشرفت پانگلوسی است، اینجا طنینانداز است: «ما باید باغچۀ خود را بکاریم».
این بهخوبی درکی از عصر روشنگری به دست میدهد که بهقول کانت، انسان میتواند از «صغارتی که خود بر خود تحمیل کرده است» بیرون آید، این درک که ازطریق منطق خودمان (اینکه هیچ مرجع اقتداری بالاتر از منطق خودمان نیست/نبود!)، میتوانیم قوانین جهان طبیعی و اجتماعی را بفهمیم و جهان را براساس غایتهایی که با منطق انتخاب کردهایم، شکل دهیم. پس چرا در قرن 21، در زمانهای که توانایی ما برای «مدیریت» طبیعت، «کاشتن باغچهمان»، برای «زندگی درجهت آینده» بینظیر است، پروژۀ روشنگری (اگر بتوانم اسمش را چنین بگذارم) همچون میانپردهای «کوتاه» بهنظر میرسد؟
باومن: جورج استاینر زمانی گفت که امتیاز ولتر، دیدرو، روسو، هولباخ، کندورسه و امثال ایشان، نادانیشان بود: آنها آنچه را که ما میدانیم و نمیتوانیم فراموش کنیم، نمیدانستند. «اورشلیم نوِ» 10 اشعیا درحال نزول -با اکراه و بدون مقاومت- از آیندۀ آسمانی است، و این کار را در معیت آشویتس، کُلیما و هیروشیما 11 انجام خواهد داد. تمام اینها میوههای کاشتن مشتاقانه و ماهرانۀ باغچهمان است.
اسپایکد: شما حتی رابطۀ ترقیخواه با زمان، و با طبیعت را به ماجرایی پرشور تشبیه میکنید. آیا فکر میکنید متعاقب این ماجرا، ما به رابطۀ بلندمدتمان با موقتیبودن، با مفهومی تقریباً الهیاتی-تمثیلی از زمان، از سقوط و آخرالزمان، از انحطاط و رستگاری بر میگردیم؟ باهمۀاینها، از محیطزیستگرایی گرفته تا اسلام افراطی، هیچ کمبودی در احساسات آخرالزمانی نداریم.
باومن: آنچه گفتم را تکرار میکنم: آینده (که زمانی اسب برندهای برای امیدبستن بود) بهصورتی فزاینده خبر از مخاطرات ناگفتنی (و مرموز!) میدهد؛ بنابراین امید، محروم و بیبهره از آینده، در گذشتهای که زمانی تحقیر و سرزنش شده و خانۀ خرافات و اشتباهات است، پناه میجوید.
حالا که گزینههای قابلحصولی که زمان عرضه میدارد بیاعتبار شدهاند و هر یک کولهبار وحشت خود را به دوش میکشند، پدیدۀ «خستگی تخیل»، یعنی تهکشیدن گزینهها، ظاهر میشود. نزدیکشدن آخرالزمان ممکن است پوچ باشد، اما قطعاً غیرمنتظره نیست.
منبع: ترجمان
مترجم: علی امیری
پینوشتها:
• این مطلب ابتدا در شمارۀ دسامبر 2016 مجلۀ اسپاکد ریویو منتشر شده است و سپس با عنوان «Living Toward The Past» در وبسایت همین مجله منتشر شده است و وبسایت ترجمان در تاریخ 26 اردیبهشت 1397 آن را با عنوان «امید از آینده به گذشته هجرت کرده است» منتشر کرده است. «حسرت برای گذشتهای که هرگز نبوده است» و «زیگمونت باومن: بحران پناهندگان بحران انسانیت است» از جمله مطالب دیگری است که ترجمان از این متفکر ترجمه کرده است.
•• زیگمونت باومن، جامعهشناس و فیلسوف لهستانی بود که در سال 2017 درگذشت. آخرین کتاب او رتروتوپیا (Retrotopia) نام دارد.
[1]Intimations of Postmodernity
[2]Liquid Modernity
[3]Society Under Siege
[4]Strangers at Our Door
[5]Her Majesty: منظور الیزابت دوم، ملکۀ انگلستان است [مترجم].
[6]musical chairs: بازی کودکانهای که در آن بازیکنان باید بهمحض تمامشدن آهنگ، روی صندلی بنشینند. تعداد صندلیها از تعداد بازیکنان کمتر است [مترجم].
[7]Retrotopia
[8]ترجمۀ این قطعه از متن زیر اخذ شده: «تزهایی در بارۀ فلسفۀ تاریخ»؛ نوشتۀ والتر بنیامین؛ ترجمۀ مراد فرهادپور؛ مجلۀ ارغنون، شمارههای 11 و 12، پاییز و زمستان 1375 [مترجم].
[9]wie es ist eigentlich
[10]اورشلیم نو در کتاب حزقیال، بهعنوان تصوری از پرستشگاه اورشلیم آمدهاست. مسیحیان معتقدند در آخرالزمان مسیح رجعت کرده و اورشلیم جدید از آسمان به زمین میآید [ویکیپدیای فارسی].
[11]شهرهایی که در آنها فجایع انسانی رخ داده است. آشویتس اردوگاه کار اجباری یهودیان، کُلیما مکان اردوگاههای گولاگ و هیروشیما یکی از دو شهر ژاپن بود که با بمب اتمی ویران شد [مترجم].